. . .

در دست اقدام رمان چکاو | مهدیه(M.R)

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
رمان:چکاو
ژانر:عاشقانه
خلاصه: داستان، زندگی سه خواهر، به نام چکاو، تمیس و جوانه. دخترهایی با سن کم؛ اما قد و قواره بزرگ‌. آن‌ها محکوم شده‌‌اند اطاعت کنند، سربه‌زیر باشند و لال! آن‌ها عروسک هستند عروسک خیمه‌ شب‌بازی. در آن‌ها احساسی به نام عشق وجود ندارد، بی‌احساس نام دارند. در آن‌ها مانعی وجود دارد به نام ترس! ترس از قوانین و فرهنگ! ترسی از جنس مرگ و شکنجه. ترس از سلطان‌علی مسیحا، پدری ریش سفید و مسن، زمانی از ایران پا به فرار گذاشته بود، رذل‌تر شده بود. چکاو بزرگ‌ترین دختر سلطان‌علی مسیحا، از خواهرهای کوچک‌تر خود جسور‌تر بود؛ اما زیبایی چندانی نداشت. او‌ مخالف قوانین و مقررات پدر و پدربزرگش بود، او بیشتر از پدرش عاشق وطنش ایران و آداب و رسومات ایرانی بود. او متفاوت بود، نه از نظر ظاهری بلکه روحیات او فرق داشت و... .


نویسنده: مهدیه(M.R)
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #2
بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده: مهدیه(M.R)
تاریخ شروع: 1401/7/30
ساعت: 17:58
پارت 1

همان‌طور که چکمه‌های توی پایم را روی سرامیک‌های آشپزخانه می‌کوباندم و به صدای تیک تیک ساعت گوش می‌دادم، منتظر حرکتی از جانب پدر بودم.
او مثل همیشه چنگال به دست گرفته بود و به بشقاب خالی و کثیفش نگاه می‌کرد.
مدام به مادر چشم غره می‌رفتم و ساعت روی دیدار را به او نشان می‌دادم و به می‌فهماندم که چند دقیقه بیشتر به زمان شکار نمانده و من هنوز نشسته‌ام.
بالاخره پدر صلاح دانست و زنگوله‌ی روی میز را تکان داد که قبل از آن که صدای زنگوله به پایان برسد، تیرکمانم را که کنار پایم گذاشته بودم را برداشته و با سرعت از جا برخاستم.
کوله‌ام را برداشتم و همراه با کمانم، خواستم از آشپزخانه خارج شدم که صدای پدر مانعم شد.
- بادیگارد نمی‌خوای؟
حواب قاطعانه‌ای دادم، گفتم:
- خیر، نیازی نیست.
از آشپزخانه خارج شده و چکمه‌هایم را با خشوع روی کاشی‌ها می‌کوبیدم و به گام‌هایم سرعت می‌بخشیدم.
خود را به اسب سفیدم رساندم. کمانم را روی دوشم انداختم و روی پد زیر زین شولک نشستم و افسارش را در دست گرفتم.
نگاهی به عظمت کاخ پدرم و تعداد بیشمار بادیگارد‌هایش انداختم. محل زندگی ما بسیار نزدیک جنگل بود و این نیز به خواسته‌ی من بود. نگاهی به بادیگارد‌ها که همه‌شان مات من بودند، انداختم و خیره به درختان جنگل که از دور نمایان بودند، افسار شولک را کشیدم و ضربه‌ای به شکمش زدم.
شیهه‌ای سر داد و پاهایش را بالا برد و جیغ من بلند شد.
قهقه‌ای سر دادم و شولک با سرعت شروع به دویدن کرد. از در باغ بزرگمان عبور کردیم و از کاخ بزرگمان دور شدیم.
سرم را خم کردم و افسار شولک را محکم گرفتم. در حالی که در هوای سرد پاییزی، باد تندی می‌وزید و موهای فرفری، حنایی رنگم را به بازی گرفته بود، از هوای سرد پاییزی لذت می‌بردم.
همان‌طور خیره به برگ‌های نارنجی رنگ درختان که با سرعت از کنارشان می‌گذشتیم، فریاد زدم.
- شاید تنها لذت دنیا ازدواج کردن نیست.
شاید میشه از چیز‌های کوچک زندگی لذت برد!
شاید برای یک دختر آزادی بهتر باشه!
مانند یک دیوانه قهقه زدم و سرم را به یال شولک چسباندم.
شولک در وسط جنگل، میان چند درخت شکسته، میان چند سنگ بزرگ خاکستری رنگ، توقف کرد. درست جای همیگشی ایستاده بود! حتی شولک نیز قوانین من را یادش بود!
دستی روی سر شولک کشیدم و به پارچه حریری که از شاخه‌ی درخت آویزانش کرده بودم، خیره شدم.
پایم را روی رکاب گذاشتم و کمان، کوله روی دوش‌هایم، پایین پریدم.
افسار شولک را رها کردم، گفتم:
- آفرین اسب وفادار من! قانون شکنی نکردی، تو من دوم نیستی، تو عکس من هستی.
کوله‌ام را روی سنگ سخت و درشت گذاشتم.
روی نوک پاهایم ایستادم و‌ کمی خودم را بالا کشیدم و شاخه‌ی خیلی کوچک درخت را کندم.
شاخه‌‌ کوچک درخت را توی‌ دستم گرفتم و موهای فرفری‌ام را بالای سرم جمع کردم‌ و شاخه را در لای موهایم فرو کردم و شاخه مانع باز شدن موهای فرفری‌ام شد.
آستین پیراهن مردانه‌ام را بالا دادم و کمانم را در دست گرفتم.
لبخند مضحکی زدم، گفتم:
- آماده باشین، دل جنگل اومد.
کمانم را در دست گرفتم و نگاه متتبع‌ام را به اطراف دوختم.
چشم‌هایم را ریز کردم و پایم را روی سنگ گذاشتم.
بالای سنگ ایستادم و دستم را به درخت تکیه دادم.
با دیدن پرنده‌ای که میان درختان قرار داشت، زمزمه کردم:
- اولین طعمه‌ی من، زودتر از آنی که فکر کنم، خودش رو رسوند.
شانه‌هایم را خمیده کردم و مانند کرمی در پیله، در خود جمع شدم.
پیشانی‌ام در رو به روی شاخه‌ قرار داشت و کمی جا به جا شدنم مساوی بود با برخود چشمم با شاخه‌ی درخت.
کمان را گرفتم و پرنده را نشانه گرفتم و کمان را کشیدم.
قصد‌ زخمی کردنش را نداشتم، تنها می‌خواستم او را با خود به کاخ ببرم و آن را کنار پرنده‌های دیگرم، در زیر زمین بیندازم.
با خوردن تیر به بال پرنده، چهره‌ام را درهم کردم و سرم را خم کردم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #3
پارت 2
به سمت پرنده دویدم و او را در دست گرفتم.
خون از بالش جاری شده و روی زمین ریخته شده بودم. دلم به حالش سوخته، تیر را از کمانش بیرون کشیدم و پرنده سیاه رنگ را به خود فشردم.
از چشم‌هایش مشخص بود، درد دارد.
نوازشش کردم، گفتم:
- درد داری؟ شرمنده، قصدم زخمی کردنت نبود!
تیر را روی زمین رها کردم و محزن پرنده را در دست گرفتم و به سمت کوله پشتی‌ام رفتم. نگاهی به شولک انداختم و زیپ کوله را باز کردم.
اخم کردم‌ و پرنده را با بال زخمی و خون آلودش، لای دستمال تمیز و سفید رنگ قرار دادم.
راه دوری تا خانه نبود، می‌توانستم ببرمش و زخمش را ببندم؛ اما فعلاً وقتش نبود.
پرنده را همان‌طور بی‌جان لای دستمال پیچیدیم و در کوله قرار دادم و زیپش را بستم.
کمانم را از روی زمین برداشتم و به سمت دیگری راه افتادم.
همان‌طور که جستجوگر اطراف را می‌قاپیدم، احتیاط هم می‌کردم تا مبادا حیوان وحشی جلوی راهم باشد.
همیشه برای شکار پرنده‌های رنگا رنگ و جورواجور به جنگل می‌آمدم و بعد دو و سه تا شکار، به خانه برمی‌گشتم.
گاهی نیز به کلبه‌ی کوچکی که پدر برایم ساخته بود، سر می‌زدم.
من طول روز را در جنگل، میان حیوانات و گل و‌ گیاه می‌گذراندم. حتی برای جمعه‌ها هم برنامه‌ای خاصی نداشتم. برای خرید هم به شهر نرفته و خرید را به مادر واگذار می‌کردم.
به عکس دو خواهر کوچک‌تر از خود داشتم که در خانه بخت بودند و هر دو در سن کم ازدواج کرده بودند.
شانس با من یار بود و تا به حال هیچ خواستگاری نداشتم، چون پدر مانند دو خواهر دیگرم، به فوق آمدن یک خواستگار، من را راهی خانه بخت می‌کرد.
البته من نیز سن و سالی نداشتم. تنها بیست و یک سال سن داشتم و این برای همه شوکه کننده بود چرا تا به حال ازدواج نکرده‌ام؟
همان‌طور که غرق در افکارم پرسه می‌زدم و با خودم کلنجار می‌رفتم، بوته‌های کنار درختان تکان خورده و‌ توجه من را به خود جلب کردند.
سر جایم ایستادم و کمانم را در دست گرفتم. چشم‌هایم را ریز کردم، با دیدن یک شی سیاه در پشت بوته، دندان‌هایم را روی هم ساییدم و زمزمه کردم:
- طعمه بعدی منتظرتم!
کمان را گرفتم و روی زانو‌هایم نشستم. آن شی سیاه را هدف قرار دادم و کمان را کشیدم.
به محض برخورد کمان به آن شی سیاه در پشت بوته‌ها، فریاد گوش خراشی در جنگل پیچید که پرنده‌های کوچک روی درخت‌ها هیاهو ایجاد کرده و همگی از روی شاخه‌ها پریده و پرواز کردند.
موهای تنم سیخ شده، کمان در دستم خشک زد.
پرهای من نیز ریختند. پشت آن بوته چه موجود عجیبی قرار داشت؟ یا موجو نبود و... . و چی؟
کمان را پایین آوردم و از جا برخاستم. فاصله‌ام تا آن بوته کمی زیاد بود.
کمان در دست، آب دهانم را قورت دادم و پا روی خزان‌ها گذاشته، با صدای خش خش برگ‌ها، به سمت بوته راه افتادم.
به بوته نگاه کردم و با دیدن آن شی سیاهی که تکان می‌خورد، کمان را روی زمین گذاشتم و با احتیاط، دستم را روی بوته‌ها گذاشتم که خارشان در دستم فرو رفت و دردی در دستم پیچید.
اخم‌آلود بوته‌ها را از هم جدا کرده، با دیدن چیزی که پشت بوته‌ها بود، تا به حال این‌گونه نترسیده، بوته‌ها را رها کرده و جیغی گوش‌خراشی کشیدم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #4
پارت 3

کمان را در دست‌هایم فشردم و به پیکر مردی که روی زمین بود، خیره شدم.
بازویش‌ را گرفته بود و تیر در بازویش فرو رفته بود. دستمال سیاه بر چهره‌اش بود و مانع دید چهره‌اش میشد.
از پشت بوته‌ها آه و ناله می‌کرد و ترس را بر جان من می‌انداخت.
به شاخه‌های بی‌برگ خیره شده و به پرنده‌هایی که با صدای دادش، پا به فرار گذاشته بودند و داشتند در آسمان پرسه می‌زدند، نگاهی انداختم.
پایم را روی خزان‌ها گذاشتم و با دست‌های لرزانم، بوته‌ها را کنار زدم.
با دیدن ع×ر×ق‌های درشت روی پیشانی‌اش و تنش که روی خزان‌ها پهن شده بود، لبم را گاز گرفتم.
من یک انسان را زخمی کرده بودم؟‌!
با نگرانی به جمسش خیره شدم و با چکمه‌هایم، بوته‌ها را کنار زدم. کمان را روی زمین گذاشتم و‌ خود نیز به سمت مرد رفتم. اندکی خم شدم و به چشم‌های بسته‌اش و سینه‌اش که خس خس می‌کرد، چشم دوختم.
لبم را با دندان‌هایم محکم فشردم و با نوک چکمه‌ام ضربه‌ای آرام به بازویش زدم که پیراهن سفیدش گِلی شد و پاهایش تکان خوردند.
پلک‌هایش باز شدند و چشم‌های درشت و قهوه‌ای رنگش، نمایان شدند.
با دیدن چشم‌هایش، نفس در سینه‌ام حبس شده و صاف ایستادم.
دستم را به جلیقه‌ی چرمی‌ام فشردم و با دلواپسی گفتم:
- آقا؟ حالتون خوبه؟
دستش را به بازوی سمت چپش که تیر خورده بود، گذاشت و‌ خون را به پیراهن سفیدش، مالید.
سرش را به سنگ خاکستری رنگ و بیضی شکل چسباند و سرش را کمی بالا گرفت که سرفه‌اش گرفت.
با دیدن چهره‌ی سرخ شده‌اش، فوراً خم شدم و چهار زانو کنارش نشستم.
دستم را روی سینه‌اش که خس خس می‌کرد، گذاشتم و گفتم:
- آقا!
اشک از گوشه‌های چشم‌هایش سرازیر شده و با صدایی که به زور شنیده میشد، از زیر پارچه گفت:
- ت...یر! ت...ی..ر!
اخم‌ کردم و پرسیدم:
- چی؟ تیر؟
تندتند پلک زده و با دست تیر را گرفت.
به تیر خون آلود نگاه کرد و متوجه‌ی حرفش شدم.
فوراً دستم را به سمت تیر بردم و گفتم:
- درش بیارم؟
سرش را به آرامی تکان داد که بدون هیچ مکثی یا رئوفتی تیر را بیرون کشیدم که صدای "آخش" بلند شد و دوباره پرنده‌های روی شاخه‌های درختان، با پیچیدن صدای دادش در جنگل، پر زده و هیاهویی ایجاد کرده و پر زدند رفتند.
پلک‌هایش از روی درد بسته شده و نفسش نا‌منظم شد.
تیر را روی زمین گذاشتم و دستم را سریع روی نبضش گذلشتم.
لعنتی زیر لب گفتم و به زخم بازویش که خون ریزی کرده بود، خیره شدم و تکانی به بازوی سمت راستش دادم، گفتم:
- آقا؟ آقا اگه صدام رو می‌شنوین چیزی بگین!
هیچ صدایی از جانبش نشنیدم و متوجه شدم که بیهوش شده.
با دستم ضربه‌ای به خزان‌های زیر پایم زدم و عصبی جلیقه‌ام را از تنم در آوردم و به زخمش فشردم.
نالیدم:
- چی‌کار کردی چکاو؟ چی‌کار؟ باز که دردسر درست کردی!
جلیقه را دور زخمش پیچیدم و گره‌ای با سختی بهش زدم و از جا برخاستم.
نگاهی به مرد انداختم و سوتی زدم.
فریاد زدم:
- شولک! شولک!
حرکت کردم و بوته‌ها را کنار زدم تا شولک را پیدا کنم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #5
پارت 4
شولک را پیدا کرده و از افسارش گرفتم، کشیدم و به سمت مرد بردمش.
با شولک بالای سر مرد ایستادیم. شولک پاهایش را روی خزان‌های کوبید و‌ شیهه‌ای کشید. انگاری او نیز متوجه شده بود، حال مرد وخیم هست. رنگش مثل کچ سفید و جلیقه‌ی خوش رنگ و گران قیمتم خونین شده بود. دلم برای جلیقه‌ام و خون از دست رفته مرد می‌سوخت!
یک‌بار می‌گفتم به او کمک کنم و زخمش را ببندم و یک‌بار دیگر می‌گفتم در دردسر میوفتم؛ اما با وجود ذهن آشفته‌ام، از کتف‌هایش گرفتم و با قوت تندرو کشیدم که احساس کردم انگشت‌هایم دستم کنده شدند و روی زمین افتادند.
ناخودآگاه آخ خفیفی گفتم و مرد بی‌چاره را روی خزان‌ها رها کردم که با شدت به زمین برخورد کرد.
هر پنچ انگشتم را به داخل دهانم فرو کردم تا بلکه کمی از دردشان کاسته شود.
با حرص به مرد بیهوش شده نگاهی انداختم. با دیدن بازوهای هیکلی و تن تنومندش، با ولع غریدم:
- مرتیکه‌ی بد ذات، توی این جنگل چه‌گوهی می‌خوردی؟
انگشت‌هایم را از دهانم بیرون کشیده و به لباسم مالیدمشان.
دستی به شکم شولک کشیدم و دست زیر فکم گذاشتم، گفتم:
- به نظرت چطوری این رو به کلبه ببرم شولک؟ اصلاً بگو امروز خورشید از کدام سمت طلوع کرده که تیر من خطا رفته؟ چرا باید زخمی می‌کردم؟ می‌دونی اگر پدر بفهمه چقدر توبیخم می‌کنه؟
با شیهه‌ی شولک و افتادن کوله‌ام به زمین، سر طناب از کنار زیپ نمایان شد و برایم چشمک زد.
لبخندی زدم و با دیدن طناب، لب زدم:
- ایول بهت شولک همیشه بهترینی.
خم شدم از داخل کوله طناب را بیرون کشیدم و بدون هیچ عذاب وجدانی طناب را به پاهای مرد بستم و سر دیگر طناب را به دور شکم شولک بستم.
از افسار شولک کشیدم و لگدی به پایش زدم تا حرکت کند و مرد را با خود بکشد. من نیز پشت شولک حرکت می‌کردم، تا از سنگی سر راه بود بردارم تا به سر مرد برخورد نکند. بی‌چاره مرد جوان را به سر و وضعی انداخته بودم که اگر خودش را این‌گونه می‌دید، تمام ابهتش پر می‌کشید و می‌رفت. یا اگر زنده می‌ماند، با دیدن جای زخمش و رد‌های کوچک سنگ ریز‌ها پشت کمرش، من را از طناب آویزان می‌کرد.
با این طرز فکر خود لبخند مضحکی روی لبم نشست.
با رسیدن به کلبه، زودی طناب‌ها را از پاهایش باز کردم و در کلبه را باز کردم و با ته زوری که برایم مانده بود، مرد را به داخل کلبه بردم و روی تخت انداختمش.
با انداختنش روی تخت، تخت صدای بدی داد. دست‌هایم را روی کمرم گذاشتم و به پاهای بلند مرد خیره شدم، گفتم:
- مطمئناً صد کیلو هستی.
لگدی به چکمه‌های سیاهش زدم و به سمت جعبه کمک‌های اولیه رفتم کخ همیشه داخل کمد کوچک، در داخل کلبه بود.
در کمد را باز کردم و جعبه را بیرون آوردم. همان‌طور که جعبه را کنار سرش روی تخت می‌گذاشتم، گفتم:
- کم غذا بخور و بیشتر کالری بسوزون.
گره‌ی جلیقه را باز کردم و دوباره گفتم:
- زخمت هم‌خون‌ریزی داره.
جلیقه را از دور بازوش برداشتم که با دیدن زخمش، چهره‌ام درهم شد و با انزجار گفتم:
- زخمت عمیق نیست ولی خب نیاز به بخیه داره. این رو هم حلش می‌کنم.
بتادین را بیرون کشیدم، گفتم:
- ای کاش زودتر به هوش بیای و من رو بیشتر از این نگران نکنی آقا، چون واقعاً وحشت کردم.
با وجود این‌که صدایم را نمی‌شنید و واکنشی نشان نمی‌داد؛ ولی من عادت داشتم مدام با خود صحبت کنم و پاسخ سوال‌هایم را بدهم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #6
پارت 5

زخمش را بستم و پتو را روی تن لختش انداختم. پیراهن پاره شده‌اش و جعبه کمک‌های اولیه را از روی تخت برداشتم و به سمت حمام کلبه رفتم.
پیراهنش را به داخل سطل زباله پرتاب کردم و جعبه را داخل کمد گذاشتم.
دست‌های خونین شده‌ام را زیر شیر آب گرفتم و با مایع دستشویی دست‌هایم را شستم و سر بلند کرده، از داخل آیینه نگاهی به خود انداختم. موهای فرفری‌ام روی پیشانی‌ام افتاده بودند و روی کک مک‌هایم را پوشانده بودند. به قول مادر کیوت شده بودم! با این فکر شیر آب را بستم و از حمام بیرون آمدم.
نگاهی به مرد جوان انداختم و در حمام را بستم.
لب زدم:
- امروز تو شدی بلای جون من!
حتی نتوامستم آن پرنده‌هایی که مورد نظرم بودند را پیدا کنم. الکی خود را مشغول این مرد کردم و وقت گذراندم. با صدای شیهه‌ی شولک، پوفی کشیدم.
کوله‌‌ و تیر را برداشتم و کمی به سمت تخت خم شدم. نگاهی به پلک‌های مرد انداختم و با دقت آنالیزش کردم تا ببینم بیدار می‌شود یا نه. اما انگاری قصد به هوش آمدن نداشت. سری از روی تاسف تکان دادم و نگاهی به ساعتی که بالای سرش قرار داشت انداختم. ساعت شش عصر بود، باید دو شب می‌آمدم و کمی برایش دارو و غذا می‌آوردم تا به هوش آید. چون اگر به هوش نمی‌آمد برای من دردسر بزرگی میشد.
پدر نیز دنبال چنین بهانه‌ای بود، تا کارش را عملی کند!
مرد جوان پلک‌هایش تکان خورد و لبخندی روی لب من جا خوش کرد. انگاری قرار نبود اتفاق بدی بیوفتد!
مرد به آرامی پلک‌هایش را باز کرد و مردمک‌هایش را چرخاند. با دیدن پلک‌های باز شده‌اش، کمی سرم را جلوتر بردم و دستم را بالای سرش تکان دادم، گفتم:
- خوبی آقا؟
مرد سرفه‌ای کرد که فوراً با دست دیگرش، بازوی پانسمان شده‌اش را در دست گرفت و با صدای خش‌داری گفت:
- کی هستی تو؟
با تسکین خود را عقب کشیدم و نفس آسوده‌ای سر دادم.
بالاخره بیدار شده و زبان باز کرده بود.
بند‌های کوله‌ام را فشردم و یک قدمی از کنار تخت عقب رفتم.
- خوشحالم که به هوش اومدی.
بعد این حرفم، خودم را از جلوی چشم‌هایش محو کرد تا من را نشناسد.
کوله را روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم.
دست‌گیره را پایین کشیدم که مکرراً صدای سرفه‌اش را شنیدم.
- نرو، خواهش می‌کنم؟
در چوبی کلبه را باز کردم و نگاهی به مرد انداختم، لب زدم:
- متاسفم!
سرش را بالا گرفت و با دستش سعی کرد پارچه را از روی صورتش کنار بزند تا بتواند راحت‌تر صحبت کند. نگاهم را ازش گرفتم و سریع از کلبه خارج شدم.
در را بستم و بع در کلبه تکیه داد و نفسم را بیرون فرستادم. شولک سرش را به سمتم گرفتم و یال‌هایش را تکان داد. دستی به یال‌های شولک کشیدم و لب زدم:
- امروز روز خوبی برات نبود شولک، امیدوارم فردا صبح جبران کنم.
سوار شولک شدم و کمان، کوله را با دست دیگرم گرفتم و
افسار شولک را کشیدم و ضربه‌ای به شکمش زدم.
- راه بیفت شولک، راه بیفت!
شولک شیهه‌ای کشیده و به سرعت شروع به دویدن کرد.
سرم را خم کردم و افسار شولک را محکم گرفتم تا سرم با شاخه‌های بی‌کران درخت‌ها برخورد نکند.
در تاریکی از میان درخت‌ها، با سرعت گذشته و تنها خفاش‌‌های پچل در تاریکی، در آسمان پرسه می‌زدند و به این‌ور و آن‌ور می‌رفتند.
شولک از روی سنگ بزرگی که نشان دهنده خروج ما از جنگل بود پرید و قصر زیبای‌ ما نمایان شد.
پدر آن سنگ خاکستری رنگ را در هنگام ورود من به جنگل گذاشته بود، تا با دیدن آن سنگ، بفهمم که چقدر به خانه نزدیک هستم و هیچ‌گاه راه را گم نکنم. از جاده‌ی خاکی گذشته و در راه خانه قرار گرفتیم.
شولک از سرعتش کاسته و جلوی در عمارت، ایستاد و شیهه‌ای بلند کشید.
لئو با شنیدن صدای شیهه‌ی شولک، از آلاچیق که در داخل حیاط قرار داشت، بیرون آمد و درب نرده‌ای و با عظمت حیاط را باز کرد.
با دیدنم لبخندی زد، گفت:
- دیر اومدین چکاو بانو!
کوله و کمانم را به سمتش پرت کرد که در هوا قاپید.
گفتم:
- پرنده‌ای داخل کوله‌ام هست، زخمش رو ببند و ببرش به زیرزمین.
لئو سری جنباند، گفت:
- حتماً.
با شولک به سمت اصطبل راه افتاده، پیاده شدم و سالانه سالانه با پاهایی خسته و کوفته شده، در اصطبل را باز کردم.
این‌بار شولک بدون این‌که‌ اجازه دهد من در را کامل باز کنم، وارد اصطبل شده و به سمت آخور خودش رفت.
سرم را کج کرده و در قرمز رنگ اصطبل را بستم.
بدون این‌که به شولک آب یا علفی دهم، به سمت عمارت راه افتادم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #7
پارت 6
وارد عمارت شدم، با دیدن مادر و پدر که روی کاناپه نشسته بودن و حق به جانب منتظر من بودند، در را بستم. دستی به موهای فرفری و حنایی رنگم کشیدم.
سری برایشان تکان دادم، گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
پدر ابرو‌های پهنش را بالا داد و‌ چشم‌هایش کلاغی رنگش را به من دوخت.
- نه چه اتفاقی قرار بیوفته؟ به نظر خودت دیر نیومدی؟
به ساعت نگاهی انداختم و دستی به آرنج پیراهنم کشیدم، گفتم:
- نه، هیچ پرنده‌ای نیافتم.
پدر به سر و وضعم اشاره کرد، گفت:
- جلیفه‌ات کو؟
مادر سرش را با تاسف تکان داد، گفت:
- نگو که گمش کردی؟
تار مویم را پشت گوشم زدم و به دروغ لب زدم:
- دقیقاً، باز هم جلیقه‌ام رو گم کردم.
مادر پوف عصبی کشید و پاهایش را روی دسته‌ی کاناپه و دستش را روی سرش گذاشت.
پدر سیبی از داخل سبد که روی میز بود، برداشت و به سمتم پرت کرد که در هوا قاپیدمش.
پدر: بخور و برو دوش بگیر. یادت نره شامت رو بخوری و بخوابی.
مادر بدون این‌که نگاهی به سوی من بیندازد، با غیظ گفت:
- فردا برای یک جشن بزرگ دعوتیم، امیدوارم لباس مناسبی برای پوشیدن داشته باشی.
با شنیدن این حرفش، سیب را داخل مشتم فشردم و نارضا گفتم:
- نمیشه من نرم؟
پدر نوچ نوچی کرد، گفت؛
- غیر ممکنه چکاو جان. این جشن برای خواهرت جوانه هست.
لب زدم:
- برای جوانه؟ مناسبتش چیه؟
پدر لبخند مهربانی زد، گفت:
- بهت تبریک میگم، داری خاله میشی.
با این حرف پدر، سیب از دستم سر خورد و روی سرامیک‌ها افتاد.
جوانه حامله هست؟ خواهر پانزده ساله من حامله هست؟ مگر ممکن هست چنین چیزی؟ چنگی به دسته‌ی مبل زدم و‌ خودم را استوار نگه داشتم.
پدر مشوش پرسید:
- چکاو چی شد؟ سرت گیج رفت؟
مادر با این حرف پدر، هینی کشید و گفت:
- ای وای! چی شدی چکاو؟
بغض کرده و مایوس به پدر خیره شدم.
نالیدم:
- بابا واقعاً خوشحال هستین برای این موضوع؟ جوانه چند سالشه بابا؟ هان! چند سالشه؟ اون هنوز پانزده سالش هست. هنوز یک سال نشده که پا به خونه بخت گذاشته.
مادر قبل از پدر گفت:
- بسه چکاو! به تو چه؟! خواهرت خودش دلش می‌خواد. تو باید بشینی و زانوی غم بغل بگیری و به فکر خودت باشی که بختت بسته شده!
عصبی شده، نعره زدم:
- خواستگار و شوهر نمی‌خوام. من یک زندگی مستقل می‌خوام!
شوتی به سیبی که جلوی پایم بود زدم.
پدر ابروهایش را بالا انداخت و لب زد:
- ‌بی‌جا می‌کنی، تو یک دختر چموش، نمی‌تونی قانون‌های خان‌علی مسیحا را زیر پاهات پایمال کنی و به ریش ما بخندی. بی‌خود و بی‌جهت برای رسیدن به این جایگاه و مقام زحمت نکشیدم. بفهم چی می‌خوای و‌ کی هستی!
سرم را پایین انداختم و از جذبه‌ی پدر ترسیدم و با صدای لرزانی گفتم:
- فقط بیست سالمه!
از جایش برخاست، با تاسف گفت:
- به‌درک که بیست سالته! از همون روزی که به دنیا آمدی و چشم‌های گردت رو باز کردی، فهمیدم شبیه مادر بزرگ مدعی‌ات هستی!
سمت پله‌ها به‌راه افتاد و با بالا رفتن پدر، مادر از روی مبل بلند شد و عصبی غرید:
- همین رو می‌خواستی؟ می‌خواستی مرد بی‌چاره‌ رو عصبی کنی؟
لگدی به پایه‌ی میز زدم، توپیدم:
- چی میگی مامان؟ نباید دهنم رو باز کنم؟
مادر با چهره‌ای پکر، چشم غره‌ای به من رفت، گفت:
- برو بخواب چکاو، بیشتر از این چرند نگو، صبح حرف می‌زنیم.
مادر با دستش به سمت اتاقم اشاره کرد، گفت:
- زود برو بخواب.
با شانه‌ای خمیده به سمت پله‌ها رفتم و به سمت اتاق راه افتادم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #8
پارت 7

در اتاق را باز کردم و با حرص وارد اتاق شدم. مشتی به کلید برق زدم که لامپ اتاق روشن شد.
به در اتاق تکیه دادم و با غضب به آینه قدی توی اتاق خیره شدم و‌ خود را از داخل آینه آنالیز کردم.
موهای حنایی رنگ و فرفری‌ام روی صورتم ریخته و گونه‌هایم به خاطر عصبانیت، سرخ شده بودند و کک مک‌هایم به خوبی مشاهده می‌شدن. با دیدن لباس‌های چروک شده‌ام، پوف عصبی کشیدم.
با دستم موهایم را پشت گوشم زدم و خود را روی تخت‌خواب انداختم، زمزمه کردم:
- وجدان داشته باش مرد! وجدان! یعنی ان‌‌قدر پول پرستی تو؟ چرا دختر‌هات رو دو دستی تقدیم این پسرهای خارجی می‌کنی؟ چرا؟ مگه پسر‌های ایرانی چه عیب و ایرادی دارند؟
روی تخت دراز کشیدم و به سقف سفید اتاق خیره شدم. لب‌هایم را آویزان کردم و پتو‌ی نرم و لطیف را دور خود پیچیدم.
به لباس مجلسی عروسکی-مشکی رنگی که به رخت‌آویز آویزان شده بود، خیره شدم. مادر این لباس را برای مهمانی فردا آماده کرده بود! شیک بود و در عین حال ساده! هیچ زر و برقی نداشت، این دستور مادر بود، او همیشه دنبال لباس‌های رنگین؛ ولی ساده بود! او برایم لباس‌ می‌خرید، دوست نداشت زیاد پا به شهر بگذارم و با آداب و رسوم مردم این کشور آشنا شوم، هرچند از ایران خیلی دور بودیم؛ اما مانند مابقی دخترهای ایرانی، بزرگ شده بودم و تمام استادهایمان ایرانی بودند. پدر دوست نداشت دخترانش مبتذل و بی‌سرو‌پا بزرگ شوند. البته مادر نیز حق داشت، عمارت ما کمی دورتر از شهر، در کنار‌ه‌های جنگل بود. جای با صفا و سرسبزی بود. بیشتر سرمایه‌داران در این مناطق زندگی می‌کردند و از هوای پاک و بدون آلوده این مناطق لذت می‌بردند.
ما هم جزوی از آن سرمایه‌داران بودیم. پولدار و خسیس! متکبر و خودخواه! پدرم هیچ گاه به نیازمندان کمک نمی‌کرد و حتی عمه‌هایم را به عمارت راه نمی‌داد. خودش را دوست داشت و خودش را! دور عمارت نیز، حصار‌های آهنی چیده هست و همه‌‌جا را پر از دوربین و محافظ کرده هست، تا مبادا کسی غیر از خودمان پا به این عمارت راه باز کند.
من این را نمی‌خواستم، به خاطر رفتار‌های ناپسندشان، من نیز عاشق تنهایی شده بودم. نه مدارس شهری را دوست داشتم، نه درس خواندن را. به زور پدر و مادر، دبیرستان را با معلم خصوصی‌هایم به پایان رساندم و دیپلم گرفتم و برای ادامه تحصیل پا به دانشگاه نگذاشتم.
شب و روز را مشغول بازی با کمان، اسب‌ها، گل و گیاهان بودم. البته جز این کارها، کار دیگری در این عمارت نبود.
از روی تخت برخاستم و پتو را مچاله کرده ‌و روی بالش‌ها انداختم.
به سمت حمام حرکت کردم و چنگی به حوله‌ام زدم. دوش آب گرم می‌توانست، کمی آرامم کند.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #9
پارت 8

بعد از نیم ساعت دوش گرفتن، از حمام بیرون آمدم و به سمت تبلت رفتم.
تبلت را از روی میز عسلی برداشتم و روی تخت نشستم، وارد فضای مجازی شدم.
با دیدن عکس جوانه و شوهر مو زردش، ابرویی بالا انداختم و فحش رکیکی به عکسشان دادم. بدون این‌که عکسشان را لایک کنم، به پیچ تمیس یک‌سری زدم. او نیز عکس شوهر و‌ دختر کوچکش را گذاشته و شش ماهگی بودنش را جشن گرفته بود و من در آن جشن حضور نداشتم. مطمئناً بعد از رفتن من به جنگل، پدر و‌ مادر نیز به این جشن رفته بودند.
خشمگین شده و تبلت را با شتاب به روی بالش پرت کردم و حوله‌ای را که دور موهایم پیچیده بودم را باز کردم.
روی تخت دراز کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. وقت خواب بود، باید به جنگل می‌رفتم؛ ولی الان نه، باید یک ساعتی استراحت می‌کردم و بعد از خوابیدن مادر و پدر، باید یک‌سری به آن مرد می‌زدم.
پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و پتو را دور خود پیچیدم و کم‌کم به عالم بیهوشی فرو رفتم.




***

- چکاو! چکاو! پاشو که دیر شد باید بریم.
غلتی سرجایم زدم و به مادر که بالای سرم ایستاده بود، چشم دوختم.
مادر با دیدن چشم‌های باز من، لبخندی زد، گفت:
- صبحت بخیر دخترم، پاشو که باید حاضر بشی.
خواب‌آلود لب زدم:
- حاضر بشم؟ برای چی؟
مادر چشم‌ غره‌ای رفت، گفت:
- برای جشن خواهرت.
با این حرفش، هینی کشیده و گفتم:
- صبح شده؟ نرفتم جنگل!
مادر هاج‌واج نگاهی به من انداخت و چنگی به صورتش زد، گفت:
- استغفرالله دیوونه شدی دختر؟ یعنی چی که نرفتی جنگل؟ قرار بود بری جنگل؟
نیم‌خیز شدم و با حرص پتو را کنار انداختم، گفتم:
- اَه سر صبحی بس کن مامان، اصلاً حوصله‌ی تو یکی رو ندارم.
از روی تخت پایین آمدم و شروع به سرزنش خودم کردم.
به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم و زیر لب شروع به غرغر کردن، کردم.
مادر از پشت سر من، فحشی داد و غرید:
- دختره‌ی یک‌دنده! همین اخلاق‌ها رو داری که کسی بهت جذب نمیشه. آخه پسر بیاد چی تو رو بگیره؟ هان!
در سرویس بهداشتی رو باز کردم و لگدی به در زدم، داد زدم:
- جذبم نشه، به درک! به درک! محض رضای خدا مامان سر صبحی شروع نکن.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #10
پارت 9

وارد سرویس بهداشتی شدم و شیر آب را باز کرد و سرم را زیر شیر آب گرفتم.
حالا چی میشد؟ نکنه اون مرد توی کلبه مرده باشه؟ چرا بیدار نشدم؟ چرا؟
شیر آب را بستم و سرم را به دیوار کوبیدم‌.
درد بدی در سرم پیچید و آخی از بین لب‌هایم خارج شد.
مادر با مشتش به در سرویس کوبید و از پشت در داد زد:
- زود باش چکاو، بیا بیرون و آماده شو.
در را باز کردم و لب زدم:
- نمی‌ذاری توی دستشویی هم راحت باشم؟ نمی‌ذاری؟
مادر از جلوی در کنار رفت و به لباسی که روی تخت گذاشته بود اشاره کرد، گفت:
- زود باش بپوش و بیا.
از سرویس خارج شدم و در را محکم بستم، غریدم:
- باشه!
به سمت تخت رفتم و‌ چنگی به دکلته زدم، گفتم:
- برو بیرون بپوشم تا راحت بشی.
با لبخند رضایت‌بخشی که روی لب داشت به سمت در رفت و به لوازم آرایش روی میز هم اشاره کرد، گفت:
- به خودت هم برس، جنگلی نباش.
در را باز کرو و از جلوی چشم‌هایم محو شد.
روی تخت نشستم و لباس را در دستم فشردم. مطمئناً از دست پدر و مادر پیر و کهنسالم خسته و فرسوده می‌شدم. عقاید و خرافاتی که در ذهن معیوبشان قرار داشت، کم‌کم نابودم می‌کرد.
چنگی به پیراهن عروسکی‌ام زدم و از تنم درآوردمش و با خشونت روی زمین انداختمش.
شلوارم را نیز از پا در آوردم و روی پیراهنم انداختمش. زیپ دکلته عروسکی‌ام را باز کردم و از جا برخاستم. جلوی آیینه قدی ایستادم ‌و دستی به دکلته کشیدم و برتن کردم.
زیپش را بستم و خم شدم، شانه را از روی میز آرایش برداشتم. موهای حنایی رنگ و فرفری‌ام را شانه زدم و با کش نارنجی رنگم موهایم را بستم.
دستی به کک مک‌هایم کشیدم و رژ قرمز رنگم را روی لب‌های خشک و ترک خورده‌ام کشیدم.
ساده‌ترین چهره را داشتم! من را اندکی کک مک‌هایم جذاب کرده بود و قد بلندم، قدرتمندترم نشان می‌داد. لبخندی زدم و چنگی به کفش‌های پاشنه بلندم زدم.
کفش‌هایم را پوشیدم و نفس آسوده‌ای کشیدم. یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا برایم، آماده شدن برای یک مهمانی سلطنتی، با مهمان‌های پولکی بود!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
211
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین