. . .
تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
21bd_گیتار_عشق.gif

عنوان: گیتار عشق
نویسنده: نیلوفر آبی (قسم همدم)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
طراح: نفس (nfs_nm) @nfs_nm
ناظر: @ansel
*این اثر اختصاصی رمانیک است*

Negar__8b60bd3437d50067.png

خلاصه: داستان از جايى شروع می‌شه كه يه دختر جوون بیست ساله، مي‌شه طرفدار يه خواننده‌ى جوون و تازه‌كار به اسم تيرداد جام! خواننده‌اى كه ساز حرفه‌ايش گيتاره و همين باعث ميشه دختر قصه‌مون كه از قضا گيتاريست هم هست، با اين آقا آشنا بشه و بشه طرفدارش؛ اما همه چيز از اون‌جايى تغيير می‌کنه كه يه گيتار، باعث می‌شه كه آقاى تيرداد جام هم دخترک ما رو بشناسه. و اين تازه شروع ماجراست...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #51
پارت چهل و نهم:
لب گزید و هینی کشید. با چشم‌های درشت شده گفت:
_ ای وای ، حسابی علافتون کردم. برو، برو که شروع کنید، من هم همین جاها میشینم.
از اداهای نمکیش خنده‌م گرفت. لبخند بزرگی زدم و با تکون دادم سرم، راهم رو به سمت آسا و امیر کج کردم. یک ساعتی از عکاسی گذشته بود و جانان با اشتیاق زیاد خیره به ما مونده بود. وقتی این نگاه‌های پر از ذوقش چند باری حواسم رو پرت کرد، امیر با کلافگی رو بهش کرد و گفت:
_ جانان خانوم، این جوری به این بی جنبه خیره نشو، درست ژست نمی‌گیره عکس خراب می شه.
جانان با لپ های گل انداخته خندید و نگاهش رو از ما گرفت. چند دقیقه‌ای گذشت که بی هوا به گوشیش نگاه کرد. نمی‌دونم چی روی صفحه‌ی گوشی دید که لبخند بزرگی زد و به طرف علی رفت. آروم چیزی بهش گفت و از خونه خارج شد. با وجود تعجب زیادم نتونستم کاری بکنم تا اینکه بعد از چند دقیقه آسا به حرف اومد:
- خب، عکس‌های داخل خونه تموم شد. بریم چندتا عکس هم داخل حیاط بگیریم.
و در حالی که امیر و آسا مشغول جمع و جور کردن وسایل شدن و امیر هم رفت چای بیاره تا خستگی در کنیم، من به سرعت وارد حیاط شدم. جانان پشت به در خونه روی یک کنده ی درخت نشسته بود. هنوز داشت با تلفن حرف میزد و صدای خنده‌هاش تا آسمون هفتم می‌رسید.
-چند بار بهت بگم با من کل‌کل نکن عزیز دلم؟!
بدون سروصدا و جلب توجه، آروم ایستادم و به حرف‌هاش گوش دادم.
-معلومه که کم میاری عشق من، بعد از این همه مدت برات تجربه نشده؟
عشق من؟! نکنه کسی توی زندگیشه؟ اون لبخند بزرگ بعد از دیدن صفحه‌ی گوشی، این خنده‌های بلند، عزیزم و عشقم گفتن‌هاش... هیچ بعید نبود که این دختر با کسی توی رابطه باشه!
ناخودآگاه دست‌هام مشت شد. قلبم ضربان گرفت و غم سنگینی روش سنگینی کرد. حسادت توی وجودم به غلغل افتاد؛ اما قبل از این‌که ممثل همیشه از ناراحتی و عصبانیت بزنم ی چیزی رو داغون کنم، جمله‌ی بعدیش آرامش رو به قلبم برگردوند:
-بسه دیگه ترمه خانم، چه‌قدر غر می‌زنی؟ من باید برم، فعلا!
و قطع کرد. گفت ترمه! پس یعنی با یه پسر حرف نمیزد! نفس راحتی کشیدم و به جانان که هنوز روی کنده‌ی درخت نشسته بود و به باغچه‌ی توی حیاط خیره شده بود نگاه کردم. کمی بهش نزدیک شدم؛ اما قبل از این‌که متوجه‌م بشه منظره‌ی رو به روم چشمم رو خیره کرد.
@ansel
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #52
پارت پنجاهم:
طره‌ای از موهای جانان از شالش بیرون ریخته و دست باد اون رو به بازی گرفته بود. لبخند ملیحش زیبایی چهره‌ش رو چندبرابر می‌کرد و حالت نشستش، با اون پس زمینه‌ی زیبای درخت‌های بید مجنون توی حیاط، این منظره رو بسیار زیبا و بی‌نظر کرده بود. بدون لحظه‌ای مکث، گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و چنیدن عکس ازش گرفتم. با دیدن عکس‌ها لبخند عمیقی روی لبم نشست و فورا یکیشون رو برای شماره‌ی جانان انتخاب کردم تا هر بار بهم زنگ زد، این زیبایی خدادادی برام یادآوری بشه. خواستم به طرفش برم که امیر و آسا با سروصدا وارد حیاط شدن.
-خب دیگه، استراحت بسه. تیرداد بدو بر پیش اون درخت‌های بید مجنون که وقت تنگه.
جانان به سمت در چرخید و بالاخره من رو دید.
-عه این‌جایی؟! شرمنده ندیدمت.
با لبخند بزرگی گفتم:
-فدا سرت، عوضش من حسابی دیدمت!
و با یه چشمک به چهره‌ی متعجب و سرخ شده‌ش، به طرف درخت‌ها قدم برداشتم.

*جانان*
روی تختم دراز کشیده بودم و در حالی که داشتم از سر بی‌حوصلگی فایل‌های گوشیم رومرتب می‌کردم، زیر لب برای خودم آهنگ سایه‌بان رو زمزمه می‌کردم. فکرم دور و بر استودیو و تیرداد می‌چرخید و تمام این سه ماه و نیمی که من در اون‌جا وقت گذروندم. هر بار که خاطره‌ای از تیرداد یادم می‌اومد لبخندم بزرگ‌تر و ضربان قلبم تندتر میشد و با یاد رفتارهای جدید تیرداد، خون به گونه‌م می‌دوید.
این روزها همه‌چیز عادی می‌گذشت؛ اما رفتارهای تیرداد نمی‌ذاشت روزهام یک‌رنگ بمونه. توی این مدت خیلی به هم نزدیک شده بودیم و می‌دونستم که تفاهمات و علایق مشترک زیادی داریم. این روزها تیرداد مثل یک پادشاه کشورگشا، صاحب تک‌تک لحظه‌ها و افکارم شده بود. خیلی وقت بود که خیلی کمتر به رهام فکر می‌کردم، فکر کنم از سه ماه و نیم پیش، از اولین دیدارم با تیرداد...
همه چیز عادی پیش می‌رفت تا این‌که اون شب لا به لای افکارم اتفاقی افتاد که باعث شد رابطه‌ی من و تیرداد راه دیگه ای رو در پیش بگیره. اتفاق بزرگی نبود؛ اما ما بی خبر بودیم که سرنوشت چه بازی‌هایی برامون چیده و چه اتفاقات دیگه‌ای رو برامون رقم زده.
و تازه داستان من از این‌جا شروع شد! از این اتفاق که نمی‌دونم خوب بود یا بد؟ تلخ بود یا شیرین؟ اما هر چیزی که بود، سرنوشت من رو درگیر اون کرده بود و من راه بازگشتی نداشتم.
همون‌طور که غرق این افکار، فایل‌های گوشی رو جابه‌جا می‌کردم، ناگهان اطلاعیه‌ی یک پیام بالای صفحه ظاهر شد. یه پیام، که از طرف تیرداد بود.
-سلام جانان خانم. بیداری؟
با تعجب نگاهی به ساعت انداختم. با دین عقربه‌ها که یک و نیم نیمه شب رو نشون می‌دادن، پیام رو باز کردم و جواب دادم:
سلام، خوبی؟ بله بیدارم. بی‌خوابی به سرم زده. چیزی شده این موقع پیام دادی؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #53
پارت پنجاه و یکم:
و منتظر جواب موندم.
-نه، فقط خواستم احوالی بپرسم. چه خبرها؟
چشم‌های گرد شد و دست‌هام روی کیبورد لیز خورد.
-ساعت یک شب احوال می‌پرسی؟!
پیامی که روی صفحه ظاهر شد باعث شد از گفته‌م پشیمون بشم.
-فکر کنم مزاحمتم. ببخشید!
ناخودآگاه فکر کردم تیرداد من رو می‌بینه و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
-نه، نه ، اصلا! فقط کمی تعجب کردم. اتفاقاً حوصله‌م هم سر رفته بود.
یک دقیقه‌ای گذشت تا این‌که نوشت:
-خب، پس می‌تونم یه خرده باهات صحبت کنم؟
لبخند مهربونی زدم.
-البته. آقا تیرداد اتفاقی افتاده؟
می‌تونستم آه و غصه‌ی پنهان شده توی کلماتش رو حس کنم.
-راستش یکم دلم گرفته بود و به همین دلیل خوابم نمی‌برد. میخواستم اگه بشه با تو درد و دل کنم.
دلم سوخت؛ اما سوالی هم ذهنم رو درگیر کرد.
-حتما! خوشحال می‌شم کمکت کنم. فقط، فقط چرا من؟
-چون دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم که از گذشته‌ی لعنتیم خبر نداشته باشه و از طرف دیگه هم... خب می‌دونی، با تو خیلی راحتم! دلیلش رو نمی‌دونم؛ ولی تو بهم آرامش میدی.
با خجالت خندیدم و اجازه دادم لبخند بزرگی زینت صورتم بشه.
-راحت باش! بگو ببینم چی شده، چرا دلت گرفته؟
جواب دادنش چند دقیقه‌ای طول کشیدو وقتی پیامش رو خوندم فهمیدم که دلیل تاخیرش، تردیدش بوده.
-نمی‌دونم چه‌طور بگم. شاید اصلاً گفتنش درست نباشه. اصلاً بی‌خیالش شو، فراموش کن چی گفتم. ببخشید مزاحم شدم.
من باید کمکش می‌کردم، اصلاً دلم نمی‌خواست با این همه غصه شبش رو بگذرونه. تند تند نوشتم:
-نه تیرداد خان، ادامه بده لطفاً. مشتاقم بشنوم و اگه بتونم کمکی بکنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #54
پارت پنجاه و دوم:
-آخه نمی‌دونم از کجا شروع کنم؟
فکری کردم و با یادآوری کاری که همیشه خودم موقع درد و دل کردن انجام می‌دادم نوشتم:
-لازم نیست از جای خاصی شروع کنی. فقط حسی رو که الان داری، بگو.
روی تختم جابه‌جا شدم و پتو رو کنار زدم. خیره به صفحه‌ی گوشی منتظر بودم که بالاخره پیام تیرداد روی صفحه ظاهر شد:
-راستش، بیشتر شبیه حس دلتنگیه. حس کمبود یه نفر، حس جای خالی کسی که توی یه همچین مواقعی کنارم باشه. ناشکری نمی‌کنم، خیلی از دوست‌هام همیشه کنارم بودن و هستن، خواهرم که در هر حالتی تنهام نذاشته و خیلی‌های دیگه هم هستن؛ اما خب اون‌ها هم که نمی‌تونن همش به فکر من باشن! خودشون هم زندگی دارن. همین میشه که خیلی وقت‌ها که نیاز دارم یکی پیشم باشه کسی نیست.
وقتی دیدم در حال تایپ چیزی نیست، احساس کردم منتظر جوابی از طرف منه. در نتیجه نوشتم:
-کاملا درک می‌کنم چی میگی. خودم خیلی وقت‌ها این حس رو داشتم. خب، منتظرم، ادامه بده!
-یه وقت‌هایی مثل امشب، این حس در وجودم پررنگ‌تر میشه. توی این احوالم حتی گیتار زدن و خوندن هم کمکی بهم نمی‌کنه. البته همیشه این حس خالی بودن جای یه نفر هست؛ اما بعضی وقت‌ها خیلی بیشتر میشه. الان هم همین حس رو دارم. گاهی یک نفر مثل تو پیدا میشه و به حرف‌هام گوش میده و من سبک‌تر میشم؛ اما باقی اوقات...
می‌تونستم حرف‌هاش رو بفهمم و باهاش همزادپنداری کنم. این آدم بیش از حد شبیه من بود! می‌فهمیدم منظورش از حس تنهایی چیه، قلب من هم خیلی حس تنهایی داشت. من خیلی گشته بودم و راه درمانش رو پیدا کرده بودم، پس براش نوشتم.
-راستش رو بخوای با حرف‌هایی که زدی کاملا می‌تونم بفهمم مشکل چیه. مشکلی که باعث به وجود اومدن اون حس کمبوده. در واقع، این مشکل، چیز تازه‌ای نیست و برای همه‌ی آدم‌ها توی یه دوره‌ای از زندگی پیش میاد و این مشکل یه راه‌حل هم داره. نه راه‌حل موقتی‌ای مثل حرف زدن با یکی دیگه، بلکه یه راه‌حل دائمی، که باعث میشه این مشکل از بین بره!
به لحظه نکشید که تیرداد با هیجان بسیار نوشت:
-جداً؟! این مشکل چیه؟ راه حلش چیه؟
لبخندی روی لبم اومد.سرم رو تکون دادم و دست‌هام ناخودآگاه به تایپ مشغول شد.
-راستش تو واقعاً به حضور یک نفر در زندگیتون نیاز داری. یه همدم، همدمی که همیشه باشه، هرگز تنهات نذاره، در تک به تک لحظه‌های زندگی هم‌قدمت باشه و دلش با دل تو یکی بشه. همدمی همون‌طور که تو خیلی براش مهم میشی، تو هم باید که فکر اون باشی و در واقع این اتفاق دو طرفه بشه. همدمی که بشه پای ثابت لحظه‌هات و اگه یه روزی دیگه کنارت نباشه، کمبودش رو تا همیشه حس کنی و دلت واسش تنگ بشه. راستش رو بخوای، همدمی که این ویژگی‌ها رو داشته باشه، توی کل دنیا، یه اسم مشخص براش میذارن. به یه همدم با این ویژگی‌ها میگن همسر!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #55
پارت پنجاه و سوم:
جواب پر از حیرت و ناباوری تیرداد، اخم کم‌رنگی رو به صورتم هدیه داد.
-چی؟! همسر؟! وای، شوخی بانمکی بود. من ابداً به یه همسر فکر نمی‌کنم.
بغ کردم و با لب‌هایی که بر طبق عادت، ناخودآگاه غنچه شده بودن نوشتم:
-اولاً که شوخی نبود و عین واقعیت بود. شاید من کم سن و سال باشم؛ ولی از این مسائل خوب سر در میارم؛ چون فکر کنم قبلاً هم گفته بودم دستی به قلم دارم و برای نوشتن آثار بهتر و باورپذیرتر داستان‌های زندگی زیادی رو از زبون آدم‌ها شنیدم.
آهی کشیدم و چرخیدم و روی پهلو خوابیدم. تیرداد هر چه‌قدر هم کخ برام عزیز بود اجازه نمی‌دادم به خاطر سن کمم من رو بچه فرض کنه! من فقط به فکر خودش بودم و می‌خواستم کمکش کنم. با این فکر انرژی مضاعفی گرفتم و نوشتم:
-دوماً بهتره که از این به بعد به فکر همسر باشی؛ چون با چیزهایی که تعریف می‌کنی، تنها راه حلی که من می‌شناسم همینه. خیلی حس قشنگیه که بدونی یکی همیشه همون حوالیه و تا دلت می‌گیره، اون پیشته تا حالت رو بهتر کنه.
تیرداد پر از شک و تردید بود و این دو دلی از تک تک کلماتش مشخص بود.
-خب باشه، اصلا تنها راه حل همسر باشه؛ اما آخه چه‌طوری؟ منی که تا حالا به حضور یک زن دیگه تو زندگیم حتی فکر هم نکردم، چه‌طور می‌تونم الان دنبال یه همسر باشم؟ اونم کسی که بدونم دوستم داره، کسی که منم عاشقش باشم و دختر خوبی هم باشه.
با خنده سرم رو به دو طرف تکون دادم و با امیدواری به راضی شدنش نوشتم:
-اصلا کار سختی نیست! بلکه خیلی هم ساده‌ست. نیاز نیست تو پاشی دنیا رو بگردی تا پیداش کنی، فقط کارها رو دست دلت بسپار. دلت خودش اون دختر رو پیدا می‌کنه، خودش همدمش رو پیدا می‌کنه.
می‌تونستم آهی رو که تیرداد از سر ناچاری می‌کشه، بشنوم.
-گرچه زیاد نظرت رو قبول ندارم و کلاً با قضیه‌ی همسر مشکل دارم؛ ولی باشه. من که هر کاری کردم، این راه رو هم امتحان می‌کنم. زمام امور رو دست دلم می‌سپارم. در هر صورت ممنون که به حرف‌هام گوش دادی. الان خیلی بهترم.
ناخودآگاه لبخند بزرگی زدم. خوشحالی بهتر شدن حال تیرداد و راضی شدنش در مورد نظریه‌م، حالم رو خوب کرده بود.
-خواهش می‌کنم، کاری نکردم؛ ولی یادت باشه هروقت همسرت رو پیدا کردی به منم خبر بدی ها. خوشحال میشم ببینم نظریه‌م جواب داده!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین