پارت پنجاهم:
طرهای از موهای جانان از شالش بیرون ریخته و دست باد اون رو به بازی گرفته بود. لبخند ملیحش زیبایی چهرهش رو چندبرابر میکرد و حالت نشستش، با اون پس زمینهی زیبای درختهای بید مجنون توی حیاط، این منظره رو بسیار زیبا و بینظر کرده بود. بدون لحظهای مکث، گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و چنیدن عکس ازش گرفتم. با دیدن عکسها لبخند عمیقی روی لبم نشست و فورا یکیشون رو برای شمارهی جانان انتخاب کردم تا هر بار بهم زنگ زد، این زیبایی خدادادی برام یادآوری بشه. خواستم به طرفش برم که امیر و آسا با سروصدا وارد حیاط شدن.
-خب دیگه، استراحت بسه. تیرداد بدو بر پیش اون درختهای بید مجنون که وقت تنگه.
جانان به سمت در چرخید و بالاخره من رو دید.
-عه اینجایی؟! شرمنده ندیدمت.
با لبخند بزرگی گفتم:
-فدا سرت، عوضش من حسابی دیدمت!
و با یه چشمک به چهرهی متعجب و سرخ شدهش، به طرف درختها قدم برداشتم.
*جانان*
روی تختم دراز کشیده بودم و در حالی که داشتم از سر بیحوصلگی فایلهای گوشیم رومرتب میکردم، زیر لب برای خودم آهنگ سایهبان رو زمزمه میکردم. فکرم دور و بر استودیو و تیرداد میچرخید و تمام این سه ماه و نیمی که من در اونجا وقت گذروندم. هر بار که خاطرهای از تیرداد یادم میاومد لبخندم بزرگتر و ضربان قلبم تندتر میشد و با یاد رفتارهای جدید تیرداد، خون به گونهم میدوید.
این روزها همهچیز عادی میگذشت؛ اما رفتارهای تیرداد نمیذاشت روزهام یکرنگ بمونه. توی این مدت خیلی به هم نزدیک شده بودیم و میدونستم که تفاهمات و علایق مشترک زیادی داریم. این روزها تیرداد مثل یک پادشاه کشورگشا، صاحب تکتک لحظهها و افکارم شده بود. خیلی وقت بود که خیلی کمتر به رهام فکر میکردم، فکر کنم از سه ماه و نیم پیش، از اولین دیدارم با تیرداد...
همه چیز عادی پیش میرفت تا اینکه اون شب لا به لای افکارم اتفاقی افتاد که باعث شد رابطهی من و تیرداد راه دیگه ای رو در پیش بگیره. اتفاق بزرگی نبود؛ اما ما بی خبر بودیم که سرنوشت چه بازیهایی برامون چیده و چه اتفاقات دیگهای رو برامون رقم زده.
و تازه داستان من از اینجا شروع شد! از این اتفاق که نمیدونم خوب بود یا بد؟ تلخ بود یا شیرین؟ اما هر چیزی که بود، سرنوشت من رو درگیر اون کرده بود و من راه بازگشتی نداشتم.
همونطور که غرق این افکار، فایلهای گوشی رو جابهجا میکردم، ناگهان اطلاعیهی یک پیام بالای صفحه ظاهر شد. یه پیام، که از طرف تیرداد بود.
-سلام جانان خانم. بیداری؟
با تعجب نگاهی به ساعت انداختم. با دین عقربهها که یک و نیم نیمه شب رو نشون میدادن، پیام رو باز کردم و جواب دادم:
سلام، خوبی؟ بله بیدارم. بیخوابی به سرم زده. چیزی شده این موقع پیام دادی؟