حدود یک ساعت بود که به پهلوی چپ و روی قالی کف اتاق خودش افتاده بود. دیگر سمت چپ بدنش را احساس نمیکرد و توانی هم برای تکان خوردن نداشت. نیم نگاهی به خرگوش سیاه و سفیدش که کمی از ترسش را فراموش کرده بود و آزادانه در اتاق گشت میزد و با جهشی در کنار او آمده بود و با چشمهای سرخش به او نگاه میکرد، انداخت. او را از گوشهایش گرفت و کمی نزدیک به خودش کشاند و شروع به نوازش کردنش کرد. کمی بعد، گویی که دستش خسته شده باشد از کار خود دست کشید و پاهایش را با درد درون شکمش جمع کرد و رطوبت چشمهایش را گرفت و خونی که از بینیاش آمده بود را با دست پاک کرد و نرمنرمک از روی قالی کف اتاق بلند شد. درد بدی را در قسمتهای شانه و شقیقههایش داشت و سرش به شدت گیج میرفت. چشمانش گویی قصد متوقف کردن باران را نداشتند و مانند شلاقی بر صورت سفیدش ضربه میزد. شاید بارها و بارها به او جملهٔ «چرا چشمهی اشکهایت خشک نمیشود؟» را گفته بودنت؛ ولی کسی از دل زار و خون شدهی این کودک شش ساله خبر نداشت. آنقدر بیصدا اشک ریخت که پلکهایش سنگین شد و به خواب عمیقی دور از هیاهوی اطراف خود رفت. چند دقیقه، شاید هم چند ساعت خوابش بیشتر طول نکشید که با صدای جیغ و هوار مادرش وحشتزده پلکهایش را باز کرد و صدایش را حتی از پشت در قفل شدهی اتاق با وضوح کامل میشنید، در بین صدای جیغ مادر نجواهای آرام پدرش را نیز میشنید که سعی در آرامش مادر داشت. انگار که مسئله جذابی باشد، با حرص جیغ و هیجان ناشی از آنها برای کسی تعریف میکرد. انگار که میخواهد کودکش عمداً صدای او را بشنود و از آزار و اذیت او لذت میبرد.