. . .

متروکه رمان گَس مثل خون| شادی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام رمان : گَس مثل خون
نام نویسنده: شادی
ناظر @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه : شاید نبودن خیلی چیزها توی زندگی ما آدما و یا اشتباهات خواسته و ناخواسته‌ی ما باعث به‌ وجود اومدن خلع‌های زیادی بشه. در این داستان قراره با دختری همراه بشیم، از جنس بردباری و استقامت تا روحیه‌ی جنگجویش را به رخ دشمنانش بکشد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #3
مقدمه:
هستم. کمی بهتر از نبودن؛ مسخ شده ایستاده‌ام.
جایی میان، حس لزج یک تردید و تلخی شیرین یک سیگار!
جایی میان، سرخی خاکستر، یک انتخاب و ترشی تیز یک حصار!
ایستاده‌‌ام و شعر بالا می‌آورم. شعر که نه، کلمات قی می‌کنم تا دست آخر تنها و تنها، ثابت کرده باشم زمین گرد است و نیچه عاشق!

شاعر: بابک فرح زاد
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #4
حدود یک ساعت بود که به پهلوی چپ و روی قالی کف اتاق خودش افتاده بود‌‌. دیگر سمت چپ بدنش را احساس نمی‌کرد و توانی هم برای تکان خوردن نداشت. نیم نگاهی به خرگوش سیاه و سفیدش که کمی از ترسش را فراموش کرده بود و آزادانه در اتاق گشت میزد و با جهشی در کنار او آمده بود و با چشم‌های سرخش به او نگاه می‌کرد، انداخت. او را از گوش‌هایش گرفت و کمی نزدیک به خودش کشاند و شروع به نوازش کردنش کرد. کمی بعد، گویی که دستش خسته شده باشد از کار خود دست کشید و پاهایش را با درد درون شکمش جمع کرد و رطوبت چشم‌هایش را گرفت و خونی که از بینی‌اش آمده بود را با دست پاک کرد و نرم‌نرمک از روی قالی کف اتاق بلند شد. درد بدی را در قسمت‌های شانه و شقیقه‌هایش داشت و سرش به شدت گیج می‌رفت. چشمانش گویی قصد متوقف کردن باران را نداشتند و مانند شلاقی بر صورت سفیدش ضربه میزد. شاید بارها و بارها به او جملهٔ «چرا چشمه‌ی اشک‌هایت خشک نمی‌شود؟» را گفته بودنت؛ ولی کسی از دل زار و خون شده‌ی این کودک شش ساله خبر نداشت. آن‌قدر بی‌صدا اشک ریخت که پلک‌هایش سنگین شد و به خواب عمیقی دور از هیاهوی اطراف خود رفت. چند دقیقه، شاید هم چند ساعت خوابش بیشتر طول نکشید که با صدای جیغ و هوار مادرش وحشت‌زده پلک‌هایش را باز کرد و صدایش را حتی از پشت در قفل شده‌ی اتاق با وضوح کامل می‌شنید، در بین صدای جیغ مادر نجواهای آرام پدرش را نیز می‌شنید که سعی در آرامش مادر داشت. انگار که مسئله جذابی باشد، با حرص جیغ و هیجان ناشی از آن‌ها برای کسی تعریف می‌کرد. انگار که می‌خواهد کودکش عمداً صدای او را بشنود و از آزار و اذیت او لذت می‌برد.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #5
نرم نرمک صدای نجوا گونه پدر تبدیل به داد و فریاد شد و بحثی که برسر کودک بود بالا گرفت ،مادر با غضب تند، تند شروع به حرف کرد:

_ دارا ! این دختر عقلش نمی‌کشه امروز آبرومون رو توی مدرسه جلوی دانش آموزا و معلما برده،خستم کرده صبح تا ظهر باید برم سرکار حرص بخورم ظهر هم بیام خونه و با این بچه کل‌کل کنم . خواهرش راحت درس میخونه ولی این بچه!

مادر باجیغ کوتاهی پایان صحبتش را مثل همیشه اعلام کرد ولی گویی آرامش درونی خود را نتوانسته بود بدست بیاورد بنابراین با سرعت به سمت در اتاق دخترک‌ها حرکت کرد، قفل در را بازکرد و با خشونت در را باز کرد که در با صدای نا به هنجاری به دیوار برخورد کرد و کمی از دیوار فاصله گرفت با اخمی درهم رفته لحظه مکث کرد و به صورت زرد و موهای ژولیده و بدن لرزان دخترک که در کنج اتاق درخود جمع شده بود نگاهی انداخت و در کسری از ثانیه کمر بندی که در پشت در اتاق آویزان بود را برداشت و با آن شروع به زدن بر تن نحیف دخترک ضربه اول ،ضربه دوم ، ضربه سوم را نزده دستش درمیانه راه متوقف شد،مادر با اخم و صورتی سرخ سرش را به راست متمایل کرد تا علت احاطه شدن دستش و توقف توست دستان پدر را بداند صدای گریه دخترک بلند شده بود و به هق هق افتاده بود و گویی جان از تنش خارج شده بود
 
  • غمگین
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #6
پدر خصمانه نگاهی به مادر انداخت و دست او را با شتاب به عقب بُرد. طوری که مادر از نیروی وارد شده به دستش، چند قدمی تعادل خود را از دست داد و به عقب پرتاب شد. مادر لحظه‌ای شوکه شده به پدر نگاهی انداخت و پدر از سکوت ناگهانی مادر استفاده کرد و گفت:
- چت شده تو سادات؟! اون دختر توئه! دختر منه! دختر دوتامون هستش. چرا داری بچه خودت رو می‌زنی؟ نمره‌ای که اون می‌گیره به بقیه چه‌ ربطی داره؟
حانیه سادات نام کامل مادر بود و پدر همیشه او را سادات می‌خواند و مادر از گفتن اسمش توسط پدر تا آسمان هفتم می‌رفت؛ ولی آن روز نحس قرار نبود مادر را اینگونه صدا کردن آرام کند و گویی هق‌هق‌های کودکش اعصابش را بیشتر و بیشتر خدشه‌دار می‌کرد. صورت از پدر گرفت. در حالی که به بیرون می‌رفت، گفت‌:
- همه چی‌ِ ما برای دیگرانه! خونه، ماشین، زندگی کردن ما برای بقیه‌ است.
و به سمت آشپزخانه مسیرش را به پیش گرفت و پدر و هر دو دخترک وحشت‌زده را در اتاق تنها گذاشت.
پدر کمی مکث کرد و سپس روی خود را به سمت دخترک جمع شده بر روی زمین انداخت و خم شد و بازوی کوچک او را گرفت و بلندش کرد و به سمت گوشه‌ای از اتاق رفت و پارچه‌ای از کمد اتاق دختر برداشت. کمی آن را خیس کرد و با آن زخم‌های بر روی پیشانی و بازوی دختر را پاک کرده و چسب زخمی بر روی پیشانی دخترک زد. نگاهی به ساعت انداخت که شش بعدازظهر را نشان می‌داد. صورت خود را به سمت دخترک برگرداند و نگاهی به صورت زرد او و چشمان سرخ از اشکش انداخت و به آرامی و زمزمه کنان پرسید:
- ناهار خوردی؟
 
  • لایک
  • غمگین
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #7
دختر با ترس و وحشت به بیرون از اتاقش،نگاهی انداخت ووقتی مادر را سرگرم کار و حواسی پرت از آن دو دید نفسی از سر آسودگی کشید و با بغض رو به سمت پدر کرد و گفت :
-نه ، مامان بلافاصله که از مدرسه اومدم منو پرت کرد توی اتاق و خیلی کتکم زد بعدشم در اتاق رو قفل کرد
دخترک بعد از اتمام حرف خود نتوانست حجم زيادی از سنگینی و فشار درون گلوی خودرا تحمل کند و چشمه‌ی اشکش مانند سیلابی که سد خود را شکسته باشد طغیان کرد و به بیرون ریخت پدر لبخندی تلخ به دل خون شده‌ی کودک از دست مادر خود زد و او را در آغوش کشید و در یک حرکت تکیه‌اش را از روی زانوهای پای خود گرفت و بلند شد و به بیرون از اتاق آمد همزمان با او مادر از آشپزخانه نگاهش با نگاه پدر گره خورد کمی مکث کرد و نگاهش به دخترک گریان درون آغوش پدر خورد دخترک از ترس روی خود را از مادر گرفت و سرش را بیشتر در س*ی*نه‌ی تنومند پدر فرو برد مادر اخمی کرد و روی از آن‌ دو گرفت ولی نتوانست جلوی زبان نیش مانندش را بگیرد و همزمان فکر گذر کرده از ذهنش را بازگو کرد :
-ببینم این دختری که هی علاقه به لوس کردنش داری فردا برای تو میمونه یا نه!
پدر نفسی عمیق کشید وبوسه‌ای بر سر دخترک زد و گفت:
-با کتک و زجر دادنش هم به جایی نمیرسی،فردا همین مردمی که ازشون می‌ترسی نمیگن کبودی های روی بدن این بچه از کجا اومده؟!پدر و مادر نداشته؟!
مادر که از خشم می‌لرزید جیغی کشید و گفت :
-داری توی تربیت کردن من دخالت می‌کنی وظیفه‌ی تو نظارت به بچه و کار های داخل خونه نیست
پدر نجواکنان پاسخ داد :
-سادات؟باز کارای بچه‌ی کیو دیدی که داری اینجوری این طفل معصوم هارو اذیت میکنی؟
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #8
پدر همراه با دخترک وارد آشپزخانه شد و او را پشت به میز نشاند و به سمت یخچال به حرکت در آمد و همانطور که درحال وارسی محتویات درون یخچال بود، گفت:
- ناهار امروز چی بود؟
و سرش را از یخچال بیرون آورد و منتظر به مادری که در حال درست کردن سالاد برای شام شب بود، چشم دوخت. مادر با حرص و پوزخند عصبی که بر لبانش جا خوش کرده بود، بدون اینکه نیم‌نگاهی به پدر اندازد، پاسخ داد:
- اسما امروز غذا نمی‌خوره.
پدر که دیگر آن‌ روی دیگرش بالا آمده بود و صبر و خویشتن‌داری را مناسب آن زمان و مکان نمی‌دانست؛ فریادی زد و گفت:
- حانیه امروز چِت شده؟ خودت از خودت خسته نشدی؟ هر روز و هر شب با دلیل و بی‌دلیل دعوا می‌کنی.
و همزمان بعد از پایان سخنش در یخچال را با نیروی زیادی بست به طوری که گلدانی که در بالای یخچال قرار داشت، تکان بدی خورد. کمی سکوت بین آن دو نفر پدیدار شد و مادر که دیگر زهر خود را ریخته بود و هدفش فقط و فقط عصبانی کردن پدر بود با خونسردی کامل روی خود را به سمت پدر برگرداند. پدر نفس‌نفس میزد و نمی‌توانست آرامش خود را بدست آورد و صورتش را به سمت صورت خونی اسما که به علت فشار عصبی و ضعف زیاد خون‌دماغ شده بود، برگرداند و به سرعت به سمت او رفت و با دستمال خون آمده از بینی‌اش را پاک کرد و بازوی او را گرفت و مجبور به بلند کردنش از پشت میز کرد.
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #9
مادر کمی ترس و نگرانی در اعماق چشمانش دیده‌ میشد. گویی تازه وظیفه‌ی مادر بودن خود را به‌ یاد آورده بود. پدر هنوز کامل از آشپزخانه خارج نشده بود که با صدای بلند سما را صدا زد. سما با شتاب از اتاق به بیرون خیز برداشت و با بله گفتن آرامی، کنجکاو و منتظر به ادامه‌ی سخن پدر چشم به لب‌های او دوخت. پدر کمی مکث کرد و نفسی عمیق کشید و ادامه داد.
- یه لیوان آب برای من بیار، بعدش خودت و خواهرت برید آماده بشید تا ببرمتون بیرون.
سما قدم تند کرد و وارد آشپزخانه‌ی خانه شد که با صورت خالی از هر حس مادر روبه‌رو شد. کمی ترس به او وارد شد؛ ولی با صدای پدر که هشدارگونه اعلام می‌کرد.
- سما آب چی شد؟
به کار خود سرعت بیشتری بخشید و به سمت یخچال رفت و بطری آب را درآورد و آن را روی میز گذاشت. از آنجایی که قدش به کابینت‌های آشپزخانه نمی‌رسید، مجبور بود تا صندلی بر زیر پای خود قرار دهد. بعد از آوردن لیوان و ریختن آب برای پدر، صندلی را بر جای خود قرار داد و لیوان آب سرد را به پدر رساند. قبل از اینکه پدر آب را سر بکشد، کمی به جلو خم شد و از روی میزی که روبه‌روی مبلی که بر آن نشسته بود، قرار داشت، شکلات شیرینی برداشت و کمر صاف کرد و به حالت عادی نشست. لیوان آب را سر کشید و هر دو لیوان و شکلات را به سما داد و نجواکنان گفت:
- این لیوان رو ببر آشپزخانه و این شکلات رو هم بده به اسما. از ظهر تا الآن چیزی نخورده و خون دماغ هم شده. (صدایش را کمی بالا برد.) بعدش هم سریع خودت و خواهرت آماده بشید.
سما «چشمی» زیر لب گفت و به سمت آشپزخانه دوید و سپس به اتاق رفت که با صورت گریان اسما روبه‌رو شد. لبخند تلخی زد و سپس بغض کرد. سرش را کمی کج کرد. دستش را دراز کرد و شکلات را به سمتش گرفت و با صدایی لرزان و آرام به اسما گفت:
- اینو بابا داد. گفت بخور؛ بعدشم دوتامون آماده بشیم.
مادر که دیگر صبرش به سر آمده بود یه قدمی به‌ جلو گذاشت. از آشپزخانه خارج شد و دهان برای سخن گفتن باز کرد؛ ولی چه حرفی به قدری مغرور بود که نگرانی خود را نشان نمی‌داد و ترجیح می‌داد سَر از حرکت بعدی پدر در بیاورد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #10
مادر آهسته‌آهسته و با خشم پنهانی که در درون خود مانند آتشی در حال سوزاندنش بود، نزدیک پدر آمد و با لحن تندی حرف خود را شروع کرد.

- کجا می‌خوای دخترا رو ببری؟ اونا درس دارن. بعدشم الآن هوا تاریکه!

و اما این پدر بود که با وجود تمام خستگی و خشمی که از مادر و محل کارش داشت، باز هم مجبور به سکوت و کوتاه آمدن برای جلوگیری دعوا از سوی مادر بود. چشمان خود را بست و انگشت سبابه و شست خود را بر روی چشمانش قرار داد و در همین هنگام نفسی عمیق کشید تا آرامش از دست‌ رفته‌ی خود را به دست آورد. سکوت بین آن دو کمی طولانی و کاسه‌ی صبر مادر هم لبریز شده بود. مادر تا خواست دهانی برای اعتراض و غضب دوباره باز کند، پدر از روی مبل بلند شد و با لحنی دستوری پاسخ داد.

- می‌برمشون خونه‌ی بی‌بی، بعدشم خونه‌ی مادر خودم و شب رو هم اونجا می‌مونن. (در حالی که به قدم‌های خود سرعت می‌بخشید و به سمت اتاق دختران می‌رفت.) امروز چهارشنبه است و بچه‌ها فردا و پس فردا رو هم دارن، پس نیازی نیست نگران درسشون باشی سادات بانو.

در همین حین به اتاق دختران رسید و با تقه‌ای که به در زد، اجازه‌ی سخن را به دختران نداد و وارد اتاق آن‌ها شد که آن‌ها را آماده و نشسته بر روی تخت دید. لبخند تلخی به وحشت آن دو کودک به خود و مادرشان زد و برای هزارمین‌بار خود را برای وارد کردن آن‌ها به این دنیا سرزنش کرد. دو کودکی مظلوم و معصوم که بی‌هیچ گناهی گرفتار پدری شدند که تا به آن روز نصف عمرشان را پدر را درست و حسابی ندیده بودند و هر وقت پدر به خانه می‌آمد، آن دو یا درخواب و یا در مدرسه بودند و یا مادری عصبی و به شدت پرخاشگر و نگران که کنترلی بر روی اعصاب خود نداشت، گرفتار بودند که شب‌ها با گریه و کتک بسیار به خواب می‌رفتند و یا روزها به این‌صورت روانه‌ی مدرسه می‌شدند و از همان ابتدای کودکی دروغ گفتن را به خوبی یاد گرفته بودند که سرخی چشمان خود را نشان از مریضی و یا سرما می‌گفتند؛ ولی اما مگر میشد کبودی‌های گوشه لب و یا زخم‌های حاصل از سوختگی وسیله‌ای داغ که بر روی دستان خود قرار داشت را پنهان کنند؟ مگر می‌شود دو کودک با پدر و مادری که سواد تحصیلی داشتن، این‌گونه غمناک و دردآور بزرگ شوند؟ گویی پدر و مادر آنها آمادگی لازم را برای بچه‌دار شدن نداشته‌اند.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
224

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین