. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #81
- این‌‌که مدام سعی کنی طبق میل و انتظار همه رفتار کنی و اونی نباشی که واقعاً خودت هستی، خیلی سخته. من تمام مدت مجبور بودم تظاهر کنم به اون چیزی که نیستم تا خانواده‌ام ازم راضی باشن، در صورتی که خودم اصلاً از خودم راضی نبودم. بعضی وقت‌‌ها به برادرم حسودیم میشه؛ چون اون تونست از این‌‌ها دل بکنه و بره دنبال آرزوهاش، بره دنبال خودش!
آوریلا آرام پرسید:
- چرا تو دل نکندی؟
غم درون چشم‌‌های رانا بیش‌تر شد و برقی از ناامیدی درونشان شکل گرفت.
- چه فایده‌ای داشت؟ من مثل برادرم نبودم، من بدون خانواده‌ام می‌‌مردم. به هر حال اون‌‌ها خانواده ‌‌ام بودن، وقتی هم که دزدیده شدم، بارها به فکرم رسید خودکشی کنم؛ چون من نمی‌تونستم ادامه بدم! تا این‌‌که...
رانا مکث کرد و با بغض گفت:
- آدلی رو دیدم.
آوا سرش را پایین انداخت واقعاً چه بلایی سر رانا آورده بود؟ مرگ آدلی تقصیر او بود و با این نقشه‌‌ی احمقانه‌اش، نه تنها آدلی را به کشتن داده بود، بلکه رانا هم تقریباً از درون نابود شده بود. رانا بی‌‌صدا اشک می‌‌ریخت و صورتش را با دستانش پوشانده بود، اویریلا به سمت رفت و بغلش کرد و دلداری‌‌اش داد. هانا خیلی سریع گفت:
- من خوابم میاد، خودتون آه و ناله‌‌هاتون رو ادامه بدین!
آوریلا به او چشم غره رفت و ظرف پفیلایش را کنار گذاشت و آرام روبه اویریلا لب زد:
- ما هم می‌ریم.
اویریلا اخمی کرد و به رانا که در خودش مچاله شده بود و اشک می‌ریخت اشاره کرد. آوریلا قیافه‌‌ی ناراحتی به خود گرفت و شانه بالا انداخت که یعنی کاری از دستش بر نمی‌آید. .اویریلا زیر لب گفت:
- باشه
آوریلا رو به میشل و آوا کرد و گفت:
- شما نمیاین؟
آوا دلش می‌خواست بماند و کمکی به حال رانا کند؛ اما به قول آوریلا کمکی از دستش بر نمی‌‌آمد و علاوه بر آن، بسیار خسته بود و کمرش حالا، به زق‌زق کردن افتاده بود. میشل گفت که می‌‌ماند، بنابراین آوا به همراه آوریلا بیرون رفتند. هانا حتی صبر نکرده بود آن‌‌ها بیایند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #82
آوا در تاریکی سالن‌ها نگاهی به آوریلا کرد و آرام زمزمه کرد:
- شب بخیر آوریلا!
آوریلا سری برایش تکان داد و به سمت اتاقش رفت. آوا هم به سمت اتاقش رفت که ناگهان به یاد درها افتاد. شتاب‌زده دستگیره را گرفت و کشید؛ اما در باز نشد.
- وای‌ نه، نه!
آوا چندبار دیگر هم تکرار کرد تا مطمئن شود؛ ولی درها را قفل کرده بودند. اصلاً این چه قانون مزخرفی بود؟! سریع به دنبال آوریلا رفت و او را دید که ایستاده و همان‌‌طور که در فکر است، به درهم چشم غره می‌‌رود، انگار مقصر خود در است که قفل شده. آوا به او نزدیک شد و آرام گفت:
- بدجوری توی دردسر افتادیم!
آوریل هیچ واکنشی نشان نداد، یک لحظه آوا فکر کرد شاید او نشنیده؛ اما آوریلا بی‌‌مقدمه گفت:
- حتماً یه راهی هست!
آوا جلوتر رفت و پرسید:
- چه راهی؟
آوریلا به او نگاه کرد و گفت:
- این جواب پیش هاناست!
آوا ابروهایش را بالا انداخت و به آوریلا خیره شد. آوریلا او را با خودش کشید و به سمت اتاق هانا برد. هانا نبود، یعنی حداقل بیرون نبود و این‌‌که چه‌‌طور توانسته بود به اتاقش برود هم مشخص نبود. آوریلا چند تقه آرام به در زد، چند دقیقه هردو در تاریکی ایستادن تا این‌‌که بالاخره هانا در را باز کرد. موهایش آشفته بود و دور صورتش ریخته بود و قیافه خواب‌آلودی داشت. آوا تا به حال هانا را با موهای باز و این‌‌طور آشفته ندیده بود؛ اما باز با این حال، زیباتر به نظر می‌رسید. آوریلا خشکش زده بود و انگار اصلاً فراموش کرده بود برای چی این‌‌جا آمده. آوا به او نگاه کرد و بعد به هانا و منتظر بود آوریلا شروع کند.
هانا با عصبانیت گفت:
- نصفه شبی چی از جونم می‌‌خواین؟ اومدین مثل دیوونه‌‌ها من رو نگاه کنین؟!
آوا به حرف آمد و گفت:
- ام... چه‌‌جوری رفتی توی اتاقت؟
هانا چشم‌‌هایش را در حدقه چرخاند و با لحنی شاکی گفت:
- با پاهام، نکنه شما با دماغتون می‌رید تو که من نمی‌دونستم؟!
هانا که کفری شده بود، به آوریلا که همچنان خشکش زده بود گفت:
- هوی فهمیدم خوشگلم، سوراخم کردی!
آوریلا به خودش آمد و اخم کرد؛ اما چیزی نگفت. آوا آهی کشید و گفت:
- درها قفل شدن، فکر کردیم تو یه جوری تونستی بری تو، برای همین می‌‌خواستیم از تو کمک بگیریم.
هانا با بی‌‌حوصلگی گفت:
- چی باعث شد فکر کنین من کمکتون می‌کنم؟
آوا با تعجب به آوریلا و بعد به هانا نگاه کرد، آوریلا هم سرش را بالا آورد و به هانا چشم دوخت؛ اما باز هم حرفی نزد. آوا با سردرگمی جواب داد:
- خوب ما با هم دوستیم!
وقتی می‌خواست کلمه دوست را به زبان بیاورد، کمی تردید کرد و شانه بالا انداخت. هانا پوزخند زد:
- دوست؟ واقعاً؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #83
آوا آب دهانش را قورت داد و گفت:
- خوب، آره!
قیافه هانا کمی ترسناک شد و با توجه به آشفتگی موهایش و چهره سردش و البته تاریکی راهرو، آوا حق داشت بترسد!
- ببینم اصلاً خودت به چیزی که میگی باور داری؟
آوا با لرز عجیبی گفت:
- خوب ما به هم‌‌دیگه کمک کردیم!
هانا چند قدم به سمت جلو برداشت که باعث شد آوا ساکت شود و او هم چند قدم به عقب بردارد.
- هیچ‌‌وقت چیزی رو نگو که خودت هم باورش نداری‌!
و از کنار او رد شد و شانه‌‌اش به او برخورد کرد که باعث شد کمی تلو تلو بخورد. آوریلا به آوا نگاه کرد و بالاخره به حرف آمد:
- کاریت نداشت!
آوا با حواس پرتی و سردرگمی سر تکان داد. آوریلا شانه بالا انداخت و به دنبال هانا رفت. آوا به خودش آمد و دید تنهایی در تاریکی راهرو ایستاده، سریع خودش را جمع و جور کرد و به دنبال آن‌‌ها رفت. هانا کنار در آوریلا زانو زده بود و دستگیره را درآورده بود و داشت با چندتا از سیم‌‌ها ور می‌‌رفت. پس از چند دقیقه صدای تق آرامی آمد و در باز شد. هانا بلند شد و گفت:
- دیگه باید ماجرای این‌‌ها رو خودت توضیح بدی!
و به دستگیره باز شده و سیم‌‌های بیرون زده اشاره کرد. آوریلا سرش را تکان داد و گفت:
- ممنون هانا.
هانا فقط سرش را تکان داد و رو به آوا کرد و گفت:
- حالا نوبت توئه، بیا.
بعد از پنج دقیقه، هانا در اتاق او راهم باز کرد و بعد از کلی بد و بیراه گفتن به آن‌‌ها که نصف‌‌شبی بیدارش کرده بودند، رفت. آوا با خستگی روی تختش ولو شد، امروز روز بسیار سختی بود و نیاز به کلی خواب داشت. آهی کشید و به فردا فکر کرد که چه کلاس‌‌هایی دارند و قرار است چه کار کنند که خوابش برد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #84
فصل دهم: شروعی جدید

طبق معمول صدای زنگ، آوا را از جا پراند. سریع بلند شد و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. لباس‌‌هایش را عوض کرد و همان موقع بود که بلندگو اعلام کرد:
- کارآموزان عزیز! امروز صبحانه رو در فضای باز و در کنار هم می‌‌خوردیم، پس سریعاً به محوطه بیاید!
آوا چند لحظه در جایش ثابت ماند و کمی تعجب کرد؛ اما خوب، عادیه؟! از اتاق بیرون زد و وارد راهروهای دراز و سیلی از بچه‌ها شد. در بین جمعیت ناگهان دستش کشیده شد و آوا به سرعت برگشت و اویریلا را دید که لبخند زنان دستش را گرفت و گفت:
- خوشحالم امروز بهتری.
آوا چهره‌اش را با سردرگمی درهم کشید و پرسید:
- مگه خوب نبودم؟
هرچند که سوال ضایعی بود!
- تو همیشه احساساتت رو مخفی می‌کنی؛ ولی من خوب میفهمم که یه چیزیت هست؛ اما امروز...
کلمه امروز را کمی کشید و بالاخره گفت:
- تغییر کردی!
همان‌‌طور که به سمت محوطه می‌‌رفتند، پرسید:
- چه تغییری؟
اویریلا خندید و دستش را که در دست او بود تاب داد:
- حس می‌کنم امروز یه شروع جدیده!
آوا هم ناخودآگاه لبخندی زد و گفت:
- شروع جدید؟
اویریلا فقط گفت:
- هوم!
و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و جوری که انگار بیشتر با خودش است گفت:
- همه‌‌چیز امروز آرومه و باید آروم بمونه، شاید جایی باشیم که دوست نداریم؛ ولی هم‌‌دیگه رو که داریم.
آوا از قیافه آرام و خوشحال اویریلا آرامش می گرفت و لبخند او باعث میشد که او هم بخندد، این دختر سرشار از زندگی بود؛ اما شرایط به او فرصت زندگی شاد و آرامی را نمی‌داد. اویریلا چشم‌‌هایش را باز کرد و روبه‌روی او ایستاد و همان‌‌طور که دستش را گرفته بود گفت:
- آوا، شاید زیاد هم‌‌دیگه رو نشناسیم؛ ولی حالا من جز خواهرم کسی رو ندارم، پس تو می‌‌تونی بهترین دوستم باشی، کسی که در هر شرایطی کنارمه و بهم کمک می‌کنه و به من اعتماد داره.
آوا لبخند زد و سرش را تکان داد. اویریلا که مانند بچه‌ها ذوق کرده بود، کمی سرخ شد و خندید و گفت:
- خوب دیگه رسیدیم.
جلوتر رفتند و به جمعیت پیوستند، ارشدها در تلاش بودند همه را در جایشان بنشانند. قسمتی از محوطه پشت ساختمان‌‌ها سرسبز و پر از چمن و بوته‌‌های کوچک بود و حال و هوای خیلی خوبی داشت و برای یک صبحانه دست جمعی، انتخاب عالی‌ای بود. اویریلا در بین جمعیت جیمز را پیدا کرد و او را کنار کشید.
- جیمز بگو که توهم مثل من حس می‌کنی امروز یه روز متفاوته!
آوا روی چمن‌‌ها نشست و به اویریلا که از ذوق تقریباً بالا و پایین می‌‌پرید نگاه کرد. جیمز که از ذوق اویریلا خنده اش گرفته بود گفت:
- آره فکر کنم، وقتی تو امروز خوشحالی یعنی امروز یه روز خاصه!
اویریلا به او لبخند زد و به چشم‌‌های جیمز که از خوشحالی برق می‌زدند، خیره شد. یکدفعه آوریلا از پشت ضربه محکمی به سر اویریلا زد و با خنده گفت:
- سوراخش کردی!
اویریلا سریع سرش را گرفت و با شکایت گفت:
- آی!
آوا خندید و به اندرو و آوریلا سلام کرد. اندرو کنار او نشست و گفت:
- شنیدم دیشب یه جلسه دخترونه داشتین!
و با شیطنت به او نگاه کرد. آوا با خنده گفت:
- چیه، دلت خواست؟
اندرو جوری که انگار به او برخورده گفت:
- چی‌ من؟ می‌‌دونی اصلاً علاقه‌ای به بحث‌‌های احمقانه‌‌ی دخترها ندارم!
آوا می خواست جوابش را بدهد؛ اما ناخودآگاه مکث کرد، دلش نمی‌خواست یک امروز را با اندرو کل‌کل کند، پس فقط لبخند ملایمی زد که باعث شد اندرو هم لبخند بزند. همه به شکل دایره‌وار دورهم نشستند و به نظر می‌رسید که حال همه امروز خوب باشد، میشد این را از لبخندها و نگاه‌‌های خوشحالشان فهمید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #85
ارشدها یکی یکی سبدی پر از خوراکی‌‌ها را به آن‌‌ها می‌دادند که محتویاتش از دو مربا کره و پنیر و عسل و یک پاکت آب پرتقال و چند تکه نان پر شده بود. آوا که مدت‌‌ها بود همچنین صبحانه‌ای نخورده بود، تقریباً با چنگ و دندان به جانش افتاد. چند دقیقه در سکوت، البته اگر صدای پرندگان و پچ‌پچ‌‌های نامفهوم بعضی‌‌ها را نادیده بگیریم، گذشت. آوا نگاهی به آوریلا انداخت که کمی با لقمه‌اش بازی می‌‌کرد و تکه‌‌های کوچکی را از آن در دهان می‌‌گذاشت. حدس می‌زد به خاطر هانا باشد، نمی‌‌دانست باز چه شده؛ اما معلوم بود به خاطر او کمی ناراحت است، آوا نمی‌‌خواست امروز کسی ناراحت باشد بنابراین لقمه‌اش را قورت داد و گفت:
- آوریلا خبری از هانا نیست؟!
آوریلا سرش را بالا آورد و چند دقیقه به او نگاه کرد، پس درست حدس زده بود موضوع هانا بود.
- آم، نمی‌‌دونم کجاست، از صبح غیبش زده.
آهی کشید و ساکت شد. بچه‌ها نگاهی باهم ردوبدل کردند؛ اما هیچ‌‌کس حرفی نزد. آوا برای این‌‌که او را دلداری دهد گفت:
- نگران نباش بالاخره برای کلاس پیداش میشه.
آوریلا با تندخویی گفت:
- نگران نیستم!
و لقمه‌ای را در دهانش گذاشت و با چهره‌ای درهم کشیده شروع به جویدنش کرد. آوا از واکنش سریع و عصبانی او تعجب کرد؛ اما ساکت ماند، به نظر می‌‌رسید در این چند وقت هرچند کوتاه، هانا برای آوریلا مهم شده است؛ ولی مشخص نبود این قضیه برعکس هم هست یا نه؟! جو کمی سنگین شده بود که یکدفعه صدای رسا و بلندی، همه‌‌ی نگاه را معطوف خودش کرد:
- کارآموزهای عزیز، سلام!
استاد کریس سانچس استاد ورزش و سلامت که البته استقبالی از او نشد. استادکریس سانچس لحظه‌‌ای مکث کرد؛ اما وقتی دید کسی حوصله‌‌ی این مسخره‌‌بازی‌‌ها را ندارد، جدی شد و گفت:
- خیلی خوب، من کریس سانچس استاد ورزش و سلامت شما هستم، می‌‌تونین من رو استاد سانچس یا...
مکث کرد و چشمکی زد و دوباره گفت:
- کریس یا کریسی هم صدا کنین.
چند صدای خنده ریز از اطراف آمد.
- خوب، امیدوارم که از صبحانه‌تون لذت برده باشیدن
هانا خیلی ناگهانی ظاهر شد و گفت:
- اَه! حوصله سر بره!
آوریلا به سرعت برگشت و به او نگاه کرد و همان‌‌طور که هانا در کنار او می‌نشست لبخند زد. هانا یه وری به او نگاه کرد و بعد سرش را برگرداند و پوزخند ریزی زد. آوا خوشحال بود که بالاخره هانا هم سر و کله‌اش پیدا شده، البته نه به خاطر او، بلکه به خاطر آوریلا! کریس تقریباً جوان بود و جذاب و خیلی شاد و شنگول به نظر می‌‌رسید و رفتارش کمی شبیه به بچه‌ها بود!
- خوب، حالا می‌‌خوام که صبحانه‌‌تون رو تموم کنین و بلند شیدنکه گرم کنیم.
این را که گفت، دست‌‌هایش را هم به هم زد و لبخندی از این سر تا آن سر زد. آوا خنده ریزی کرد و گفت:
- ازش خوشم اومد.
اندرو به او اخم کرد.
- چیه؟
اندرو با تمسخر سرش را برگرداند، چرا بعضی وقت‌ها عجیب و غریب رفتار می‌‌کرد؟ اویریلا کنارش آمد و آرام زمزمه کرد:
- خوب، بهش برخورد دیگه، معلومه!
آوا با صدای بلندی گفت:
- آخه چرا باید بهش...
اویریلا هیسی کشید و به او اشاره کرد که آرام صحبت کند. آوا دوباره تکرار کرد؛ اما این‌بار آرام‌‌تر:
- چرا باید بهش بر بخوره؟ من که...
اویریلا دستش را بالا آورد تا ساکتش کند و بعد گفت:
- هنوز مونده تا بفهمی.
و با خنده ریز و شیطنت‌‌باری که گوشه‌‌ی لبش بود، سرش را تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #86
آوا با سردرگمی به اویریلا که ورجه وروجه‌‌کنان دور میشد، نگاه کرد و بقیه پیوست. استاد کریس همان‌‌طور که چند حرکت نرمشی را برای شروع انجام می‌‌داد، تو ضیحاتی هم در مورد لزوم ورزش می‌‌گفت:
- می‌‌دونین ورزش و سلامتی یه اصل مهم برای ما مأمورهاست که بدنمون رو قوی نگه داریم.
استاد کریس اشاره کرد که همراه او حرکت‌‌ها را انجام دهند، آوا شروع کرد و دست‌‌هایش را به حالت کششی بالای سرش برد. کریس ادامه داد:
- علاوه بر اون ورزش به ما کمک می‌‌کنه که وقتی جایی گیر کردیم و زخمی شدیم یا مورد شکنجه قرار گرفتیم، زود وا ندیم! اویریلا و بیشتر بچه‌ها با این حرف از حرکت ایستادند.
اویریلا:
- چی؟
استاد کریس با حالت مظلومی گفت:
- چیه؟ به هرحال نیازه!
بچه‌ها با تردید دوباره حرکت‌‌ها را از سر گرفتند. پیشخدمت‌‌ها وارد شدند و بدون این‌‌که مزاحمتی برای کسی ایجاد کنند، شروع کردند به جمع کرد سبدهای صبحانه و طولی نکشید که همه را جمع کردند و بردند. تقریباً ده دقیقه اول را گرم کردند و به حرف‌‌های حوصله سر بر کریس گوش دادند، باقی روز را هم به ورزش و تفریح گذراندند، چون استاد کریس اجازه داده بود که هنگام ورزش، هرکاری دوست دارند بکنند و البته ورزش هم بکنند که آوا نمی‌فهمید آخرش باید چه کار کنند. استاد کریس در آخر گفت که این ورزش‌‌های ابتدایی بوده و بعداً ورزش‌‌های سنگینی را دارند بعد هم با شور و شوق خداحافظی کرد که این‌‌بار تک و توک جوابش را دادند، و بعد رفت.
آوا که ع×ر×ق کرده بود، پیشانی‌اش را پاک کرد و روی زمین نشست تا از باد خنک لذت ببرد، زمستان داشت به پایان می‌‌رسید و ماه‌‌های آخرش بود. پوفی کرد و به جمعیت بچه‌ها نگاه کرد که چشمش به رانا افتاد، کمی رفتارش عجیب بود، انگار چیزی را پنهان می‌‌کند و با استرس و ترس سریع محوطه را ترک کرد. آوا با تعجب به او خیره شد، می‌‌خواست دنبالش برود که اویریلا جلویش را گرفت و گفت:
- هی آوا! می‌‌دونستی یه کلاس جدید باز شده که دل بخواهیه؟
- چی؟
آوا کمی گیج بود و هنوز ذهنش درگیر رانا بود.
- یه کلاس که دخترها رو آموزش میده تا چه‌‌طوری به پسرها نزدیک بشن و اعتمادشون رو جلب کنن و در صورت لزوم ازش استفاده کنن!
آوا با چندش گفت:
- این کاملاً مزخرفه! آخه چرا باید بخوای همچین کاری بکنی؟
اویریلا شانه بالا انداخت و گفت:
- خوب بعضی‌‌ها می‌‌کنن!
آوریلا با بی‌‌حوصلگی گفت:
- خوب این به تو چه ربطی داره؟
اویریلا کمی ام و اوم کرد و در آخر شانه بالا انداخت و گفت:
- آره اصلاً به من چه!
چند دقیقه‌‌ای را بی‌‌کار در محوطه چرخیدند و از هوای اطراف لذت بردند که ارشد سامانتا آمد و گفت که کلاس بعدی‌‌‌شان در ساختمان هدایت‌‌گرها برگزار می‌‌شود. آوا پوفی کرد و به راه افتاد تا به کلاس بعدی‌‌شان برسد، با این‌‌که روز آرام و خوبی بود؛ اما کمی هم کسل کننده بود. ولی این آرامش قبل از طوفان بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #87
آوا با بچه‌ها وارد ساختمان شد و به سوی استاد مارتین رفتند. استاد مارتین زنی دراز و لاغر اندامی بود که تقریباً میانسال به نظر می‌رسید و کمی هم بداخلاق و عصبی! آوا ناگهان متوجه شد که باز هم هانا غیبش زده! کم کم داشت این قضیه شک برانگیز میشد. استاد مارتین همه را دور خودش جمع کرد و گفت:
- خوب، امروز قراره کار با سیستم رو آموزش بدم، پس خوب به حرف‌‌هام گوش کنین!
درست همان موقع پسری سراسیمه وارد شد و فریاد زنان گفت:
- خدای من! اون... اون دختره...
استاد که نگران شده بود گفت:
- چیشده؟ حرف بزن!
پسر که رنگ به رویش نبود، تته‌ پته کنان گفت:
- او... اون... دا... داره خودش... رو
مدیر فریاد زد:
- دِ حرف بزن!
- می‌‌کشه!
آوا با ترس به او نگاه کرد و با وحشتی که به دلش افتاده بود، خدا خدا کرد حدسش درست نباشد.
- زود باش بگو کی؟
استاد که حسابی عصبانی شده بود منتظر بود پسر به حرف بیاید.
- اون... اون دختره... رانا!
آوا قلبش ریخت، نه نه رانا داری چی کار می‌‌کنی؟! آوا بی آن‌‌که بفهمد، از در بیرون زد و به محوطه دوید، با این‌‌که نمی‌‌دانست باید کجا برود؛ اما فقط می‌‌خواست او را پیدا کند و منصرفش کند؛ اگر او هم خودش را می‌کشت دیگر آوا نمی‌توانست خودش را ببخشد! نفس نفس زنان به محوطه اصلی دوید و به دنبال نشانی از او گشت؛ اما کاش این‌‌طور پیدایش نمی‌کرد.
آوا جیغ بلندی کشید و کنار جنازه‌‌ی رانا روی زمین افتاد. رانا خودش را از بالا پرت کرده بود و تقریباً صورتش له شده بود، این وحشتناک‌‌ترین چیزی بود که آوا ممکن بود باز هم ببیند. شوکه شده بود، حتی دیگر نمی‌توانست جیغ بکشد یا گریه کند، فقط همان‌‌طور آن‌‌جا نشسته بود و با ناباوری به جنازه‌‌ی غرق در خون او نگاه می‌‌کرد. نفهمید کی بقیه آمدند، اویریلا بلندش کرد و او را کنار کشید، استاد هم مدام فریاد می‌‌زد و دستور می‌داد که بقیه را خبر کنند، همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. چند نفر آمدند و رانا را در ملافه‌ای سفید رنگ بردند، بقیه هم رفتند تا صحنه‌‌ی خودکشی را بررسی کنند. ارشدها‌ هم سعی می‌‌کردند بچه‌ها را از صحنه دور کنند؛ اما به این راحتی‌‌ها نبود. اویریلا او را کناری کشیده بود و همه دور هم جمع شده بودند و به این همهمه ناراحت کننده نگاه می‌‌کردند. میشل آرام اشک می‌‌ریخت و اویریلا سعی می‌‌کرد بغضش را فرو بخورد. همه ناراحت بودند و سرشان را تکان می دادند؛ اما آوا از شوک درآمده بود؛ ولی تنها حسی که به این قضیه داشت، شک بود. شک از این‌‌که آیا واقعاً رانا خودکشی کرده یا نه؟ چه اتفاقی برایش افتاده؟ ممکن است که او خودش، خودش را نکشته باشد و این‌‌ها همه زیر سر یک نفر باشد؟! همه و همه‌ی این‌‌ها مدام در ذهنش چرخ می‌‌زدند و فرصت غم و اندوه و یا ناراحتی برای رانا را از او می‌‌گرفتند. فقط به یک چیز فکر می‌‌کرد، باید از این قضیه سر می‌‌آور د!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #88
فصل یازدهم: سوال

رانا اصلاً چه دلیلی برای خودکشی داشته؟ خیلی وقت بود قضیه آدلی را پذیرفته بود، پس چرا باید دوباره بخواهد خودکشی کند؟ اصلاً اگر خودکشی نکرده، مگر کسی با او دشمنی داشته که بخواهد بکشدش و وانمود کند او خودش، خودش را کشته؟ همه‌‌چیز به هم پیچیده بود و کاملاً سردرگم کننده. آوا هرچه‌‌قدر بیشتر فکر می‌‌کرد، بیشتر گیج می‌شد. ناگهان فکری به ذهنش رسید، اگر قتل او کار جاسوس باشد چه؟ یعنی ممکن بوده جاسوس با او دشمنی داشته باشد و قصد قتلش را کند؟
آوا زیر لب زمزمه کرد:
- اگه رانا هویتش رو فهمیده بود چی؟
ناگهان بشکنی زد و فکر را روی هوا قاپید. ممکن بود رانا متوجه او شده باشد و او هم جوری چیده که به نظر بیاید خودکشی بوده. آوا باید صحنه را از نزدیک می‌‌دید، باید می‌‌فهمید چه اتفاقی برای رانا افتاده، رانای بیچاره هیچ‌‌وقت شاد نبوده و زندگی راحتی نداشته، چرا باید سرنوشتش این‌طور می‌شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #89
تنهایی به سمت محوطه رفت و درست همان‌‌جایی ایستاد که قبلاً رانا را پیدا کرده بود. آن‌‌طور که به نظر می‌‌آمد، او خودش را از طبقه‌ی بالا پرت کرده بود، باید می‌‌رفت طبقه بالا تا آن‌‌جا را هم ببیند؛ اما متأسفانه سامانتا پیدایش شد و او را دید:
- هی آوا خوبی؟
آوا با بی‌‌تفاوتی سرش را تکان داد و آرام گفت:
- ممنون.
سامانتا لحظه‌‌ای مکث کرد، انگار می‌‌خواست چیزی بگوید؛ ولی فراموش کرده، لبخندی زد و چند قدم بیشتر دور نشده بود که دوباره ایستاد و گفت:
- آها یادم اومدم، آوا می‌‌تونی وسایل استاد مارتین رو براش ببری؟ اون‌‌ها رو توی ساختمون هدایت‌‌گرا جا گذاشته.
آوا آهی کشید و گفت:
- استاد کجان؟
- توی همون اتاق جلسه که قبلاً به خاطر مجازات رفتین.
آوا سریع گفت:
- باشه باشه الان می‌رم.
سامانتا لبخند زد و رفت. آوا به ساختمان نگاهی کرد و بعد آهی کشید. بعداً باید به آنجا سر می‌زد، فعلاً باید وسایل استاد مارتین را به دستش می‌‌رساند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #90
آوا سریع وارد ساختمان هدایت‌‌گرها شد، همه‌‌جا شلوغ و پر سر و صدا بود بیشتر ارشدها مشغول کار با کامپیوترهایشان بودند و توجهی به کسی نداشتند. آوا به سمت میزی رفت که استاد آخرین‌‌بار آن‌‌جا ایستاده بود. آن‌‌جا چند کتاب و خودکار پیدا کرد که حدس زد باید برای استاد باشد. آن‌‌ها را برداشت و به سمت اتاق جلسه رفت، هنوز از این‌‌جا بدش می‌آمد، استرس آن روز با پا گذاشتن در این راهرو دوباره زنده شد و باعث شد قلبش تند‌ ‌‌تند بتپد، سعی کرد خودش را آرام کند. حالا برای کار دیگری آمده بود این‌‌جا، قرار نبود دوباره آن روز تکرار شود. به جلوی در که رسید دید لای در کمی باز است و مثل قبل، همه‌‌ی استادها دور میزشان نشسته‌اند.
- من مطمئنم همه‌‌ی این‌‌ها زیر سر اون جاسوس‌ هست.
آوا که می‌خواست دستش را جلو ببرد و در بزند، متوقف شد. این صدای الدورانت بود.
- از وقتی این کارآموزها وارد شدن بدبختی پشت بدبختی!
الدورانت غرید:
- گفته بودم این فکر خوبی نیست!
مدیر گفت:
- الدورانت! خودت هم خوب می‌دونی که ما در آینده به این بچه‌ها نیاز داریم؛ ولی بهتره در مورد جاسوس صحبت کنیم.
آوا سعی کرد زاویه‌‌ی دیدش را درست کند و گوشه‌ای ایستاد که در دید نباشد. مدیر رو به استاد کریس کرد و گفت:
- کریس، شما مسئول بررسی این موضوع بودین، خبری از جاسوس پایگاه فهمیدین؟
استاد کریس درست در دید آوا نبود؛ اما می‌‌توانست نصفی از او را ببیند، سرفه‌ای کرد و گفت:
- هنوز در حال بررسی هستیم؛ ولی ما به چند نفر شک داریم.
مدیر سرش را تکان داد و گفت:
- خوب یعنی همه‌‌تون فکر می کنید اون جاسوس اطلاعات ما رو به شورشی‌‌ها داده و اون‌‌ها هم شورش کردند و بعد هم یکی از کارآموزهای مارو کشتن؟
به نظر می‌رسید مدیر برای اطمینان می‌پرسد. بعضی سر تکان دادند؛ اما استاد بانو لیا گفت:
- ولی باید بفهمیم رانا چی می‌دونسته که جاسوس مرموز ما اون رو به قتل رسونده!
استاد مارتین با بداخلاقی گفت:
- معلومه، حتماً هویتش و یا قصد بعدیش رو فهمیده بوده!
مدیر تایید کرد و گفت:
- باید از دوست‌‌های رانا هم پرس و جو بشه، شاید اون‌‌ها هم چیزی بدونن.
مدیر روبه بانو لیا کرد و گفت:
- بانو لیا، این‌کار به عهده‌‌ی شماست.
بانو لیا خنده شیطنت‌‌آمیزی کرد و با شوق پذیرفت:
- حتماً خانم مدیر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
62
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
509

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین