. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #71
هانا همان‌‌طور که دور دهانش را پاک می‌کرد، گفت:
- خوب، اگه حرف‌‌های عاشقانه‌تون تموم شده، بیاید بریم که چند ضربه مهمون شیم!
آوا از خجالت سرخ شد؛ اما چیزی نگفت. اندرو در کمال تعجب بسیار آرام بود و واکنشی نشان نداد، فقط به هانا خیره شد و به سمت در رفت که یکدفعه در باز شد و سامانتا وارد شد. وقتی آن‌‌ها را دید ایستاد و مکثی کرد و با حالت عذرخواهانه‌ای گفت:
- وقتش رسیده.
آوا نفسی عمیق کشید و به سمت سامانتا رفت و لبخندی زد که خیلی هم قانع کننده نبود؛ اما بهتر از هیچی بود.
- ممنون سامانتا که خبر دادی!
این حرفش بیش‌تر شبیه کنایه بود تا تشکر؛ اما سامانتا سرش را تکان داد و لبخند متقابلی تحویلش داد.
- بچه‌ها، بیاید بریم!
همه آرام و بدون هیچ تمایلی بلند شدند و به دنبال سامانتا به محوطه رفتند، جایی که همه آماده بودند تا حکم را اجرا کنند. چون نه نفر بودند و تعدادشان زیاد بود، مجبور بودند چند نفرشان به انتظار بنشینند تا مجازات بقیه تمام شود. آوا تنش با دیدن تیرک ها و افراد آماده و شلاق به دست، لرزید و دهانش خشک شد و پاهایش شل شدند. دلش می‌خواست تا توان دارد بدود و از این‌‌جا دور شود؛ اما خوب می‌دانست که راه فراری نیست.
مدیر و چند نفر از استادان بالای سکویی ایستاده بودند و با قیافه‌‌هایی که مشخص بود حوصله‌‌شان سر رفته، به صحنه‌‌ی وحشتناک مجازات چشم دوخته بودند. چند مرد، پنج نفر اول که میشل اریک واران آوریلا و هانا بودند را به تیرک‌‌ها، بستند. پشت آوا به شدت می‌لرزید تحمل نداشت صحنه شلاق زدن دوستانش را ببیند. خوب می‌دانست اگر باز هم خونی ببیند، حتماً غش می‌کند. چرا همه به خاطر نقشه‌‌های احمقانه‌اش مجازات می‌شدند؟
میشل وقتی داشتند او را به تیرک می‌بستند تقلا کنان جیغ کشید و التماس کرد آزادش کنند؛ اما کسی به حرف‌‌هایش گوش نمی‌داد. بقیه از ترس میخکوب شده بودند و رنگشان پریده بود. حتی نمی‌توانستند تکان بخورند! هانا تنها کسی بود که خونسردی‌اش را حفظ کرده بود و با قاطعیت عجیبی، منتظر مجازاتش بود.
آوا در کنار اویریلا، اندرو و جیمز، به انتظار نشسته بود و هر لحظه بیشتر از قبل، دلش می‌‌خواست ذوب شود و زیر خاک برود تا این‌‌که صدای جیغ‌‌ها و تقلاهای میشل و فریادهای حاکی از ترس دوستانش را بشنود.
مدیر ،کاغذی درآورد و با لحنی بی‌‌تفاوت شروع به خواندن کرد:
- از اون‌‌جایی که این نه نفر قوانین پایگاه رو زیر پا گذاشتن و اقدام به شورش کرده و حتی باعث مرگ اکثر کارآموزها شدن، به سه ضربه شلاق محکوم شده و حالا، حکم اجرا می‌شود!
با اشاره مدیر، مردها شلاق‌‌هایشان را درآوردند و آن‌‌ها را بالای سرشان بردند. آوا چشم‌‌هایش را بست و با وحشتی که وجودش را پر کرده بود، به صدای تیز شلاق که هوا را شکافت و بر پشت دوستانش فرود آمد، گوش داد. صدای ضجه وحشتناکی از میشل بلند شد و فریادهای زجر آور بقیه، به گوش‌‌هایش هجوم آورد. دیگر تحمل نداشت، باید چه کار می‌کرد؟ مگر راهی جز این‌‌که بایستد و با وحشت به صداهای دردناک دوستانش گوش کند، وجود داشت؟!
آوا با ضربه دوم که این‌بار وحشتناک‌‌تر از قبل بود، از جا پرید و سرمای عجیبی را در درونش احساس کرد. این‌‌بار صدای میشل کمتر شده بود. آوا ترسید نکند اتفاقی برایش بیفتد! آوریلا با هر ضربه داد می‌کشید و دندان‌‌هایش را روی هم، فشار می‌داد. اریک و واران هم دست کمی از آن‌‌ها نداشتند؛ اما هانا با این‌‎‌که مشخص بود درد دارد، صدایی از او در نمی‌آمد و فقط، چهره درهم می‌کشید.
اویریلا با ضربه سوم، جیغ کشید و گریه کنان بر روی زمین زانو زد. آوا که به نفس نفس افتاده بود و قلبش به شدت می‌‌تپید، به بدن‌‌های بی‌‌جان دوستانش نگاه کرد که از تیرک جدا شدند و به بهداری، برده شدند. میشل از درد بی‌‌هوش شده بود و آوریلا با این‌‌که لباس و بدنش چاک برداشته بود و از آن خون جاری بود؛ اما هنوز روی پاهایش ایستاده بود. اریک هم تقریباً نیمه‌‌جان شده بود و واران هم نزدیک بود از هوش برود. هانا هم به محض آزاد شدنش کمی تلو تلو خورد؛ اما سریع در جایش ایستاد.
آوا با چشمانی پر از اشک به دوستانش نگاه کرد که چند نفر کمکشان می‌کردند تا آن‌‌ها را به بهداری ببرند. حالا نوبت به آن‌‌ها رسیده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #72
آوا با پاهایی لرزان بر روی سکو رفت، دوستانش هم در کنارش بودند. توقع داشت هنگام بسته شدن به تیرک‌‌ها، اویریلا جیغ بکشد و مانند میشل گریه کند؛ اما در کمال تعجب، آرام به نظر می‌رسید. اندرو با خونسردی لبخندی کج ‌ کوله تحویلش داد. اگر در وضعیت بهتری قرار داشتند، آوا حتماً به او لبخند می زد؛ ولی حالا اصلاً وضعیت خوبی نداشت، اما با این حال لبخند او باعث شد کمی آرام بگیرد.
مردی، آرام دست‌‌هایش را با طنابی به تیرک بست؛ اما وقتی دست تیر خورده و پانسمان شده‌اش را دید، آن را رها کرد و بعد چند قدم عقب رفت و منتظر اشاره مدیر شد. آوا در دلش آشوب بود، می‌‌توانست بقیه را ببیند که با ناراحتی و اندوه به آن‌‌ها خیره شده‌اند و بعضی با افسوس سر تکان می‌دادند. مدیر اشاره کرد. آوا نفسش را حبس کرد و خیلی زود ضربه وحشتناک و دردناک بر پشتش فرود آمد. دهانش را محکم بست تا جیغ نکشد؛ اما اشک به چشم‌‌هایش هجوم آوردند و به زور توانست بایستد.
پشتش به شدت سوخت و توانست خونی را که از زخمش جاری شده بود حس کند. ضربه دوم باعث شد دنیا دور سرش گیج برود و چشمانش سیاهی بروند. لحظه‌‌ای فکر کرد صدای جیغ اویریلا را شنیده، کم کم داشت بیهوش میشد؛ اما سعی کرد هوشیار بماند.
ضربه سوم باعث شد جیغی بکشد و اشک‌‌هایش سرریز کنند. دیگر تحملش زجرآور شده بود! واقعاً لحظه‌‌ای فکر کرد دارد می‌میرد؛ اما مجازات تمام شده بود. مرد دستش را آزاد کرد و بلافاصله آوا بر روی زمین افتاد و از فشاری که هم بر دستش و هم بر زخم‌‌های سوزان پشتش وارد شده بود، باعث شد داد بکشد و نفسش را حبس کند. نمی‌‌دانست دقایق آخر چه اتفاقی افتاد، چون تقریباً نیمه هوشیار بود، فقط توانست بفهمد یک نفر بلندش کرد و بعد صداهای نامفهومی می‌‌شنید؛ اما چیزی که کاملاً مشخص بود این بود که انتظار برای مجازات، بسیار ترسناک‌‌تر و دردآورتر از خود مجازات است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #73
آوا در تمام این مدت نیمه هوشیار بود و کم و بیش می‌توانست از اتفاقات دور‌وبرش سر در بیاورد. یک نفر کمکش کرده بود و از سکو و از صحنه مجازات دورش کرده و بعد، آرام آرام اورا به بهداری آورده بود. زنی که به او کمک کرده بود، آرام او را روی تخت بهداری گذاشت و خیلی آرام زمزمه کرد:
- آروم آروم باش، چیزی نیست، همه‌‌چیز درست میشه!
آوا یک لحظه فقط یک لحظه دردش را فراموش کرد و به صدای زن گوش سپرد؛ اما خیلی سریع بعضی گلویش را فشرد و چشمانش را از اشک پر کرد. این صدا خیلی شبیه به صدای زیبای مادرش بود! مادرش همیشه با صدایی که به گرمی خورشید و زلالی آب بود برایش قصه می‌‌گفت و یا شعر می‌‌خواند؛ اما افسوس که دیگر هرگز نمی‌توانست این صدا را بشنود و حتی یک‌‌بار دیگر او را از نزدیک ببیند.
آوا با غمی که این روزها در دلش سنگینی می‌کرد، می‌‌جنگید و آن را سرکوب می‌کرد؛ اما خوب می‌دانست این غم در دلش بیشتر خواهد شد.
***
نفهمید کی خوابش برده؛ اما خوب به یاد داشت، وقتی زخم‌‌هایش را بخیه می‌‌زدند چقدر جیغ و داد به راه انداخته بود و باعث شده بود چند تا از بخیه‌‌هایش در بروند و دکترها مجبور شده بودند تا دوباره بخیه بزنند. کمرش به شدت درد می‌کرد و جای بخیه‌هایش و به ویژه بخیه‌‌های در رفته‌اش، می‌سوخت و تیر می‌کشید. می‌خواست بلند شود؛ اما درد امانش را برید و باعث شد نفسش را حبس کند.
دوباره روی تخت دراز کشید و نفس نفس زنان به دخترها که هر کدام روی تختشان افتاده بودند، نگاه کرد. به نظر می‌رسید حالشان خوب است؛ اما میشل خودش را جمع کرده بود و صورتش را از درد درهم کشیده بود. آوا پلک‌هایش را روی هم فشار داد و سعی کرد بلند شود. از مغز تا استخوانش تیر کشید؛ اما آوا موفق شد بلند شود و البته با دردی، کشنده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #74
در جایش نشسته بود که ناگهان در باز شد و پرستار، داخل آمد. به محض دیدن او که داشت تقریباً از حال می‌‌رفت، اخمی کرد و به سمتش آمد و گفت:
- داری چی کار می‌‌کنی؟
آوا می‌خواست جوابش را بدهد؛ اما زن شانه‌‌هایش را گرفت و وادارش کرد دوباره دراز بکشد.
- تو هنوز کاملاً خوب نشدی، نباید از جات بلند بشی!
آوا نفسی گرفت و گفت:
- دوست‌‌هام خوبن؟
پرستار نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد دوباره به او نگاه کرد و گفت:
- معلومه که خوبن، چیزی‌‌شون نشده که! دو سه تا ضربه شلاق بود دیگه!
آوا که از حرف او حرصش گرفته بود، با لحنی شاکی گفت:
- اصلاً تو تا حالا شلاق خوردی؟ می‌‌فهمی چه دردی داره؟ اصلاً می‌‌فهمی انتظار کشیدن برای مجازات چه حسی داره؟
کمرش تیر کشید و باعث شد نفسش را تو بکشد و ساکت شود.
پرستار که کمی شوکه شده بود گفت:
- خیلی خوب، باشه! من اصلاً چیزی نمی‌فهمم، خوبه؟
آوا زیر لب گفت:
- پس چرا بیخودی اظهار نظر می‌‌کنی؟
پرستار یا نشنید یا این‌‌که اصلاً اهمیتی نداد، در هر صورت به سمت میز کنار تخت رفت و گفت:
- باید پانسمانت رو عوض کنیم.
***
چند ساعت بعد وقتی تقریباً حالش بهتر شده بود، مرخص شد. بقیه هم به هوش آمده بودند؛ اما خیلی بی‌‌رمق بودند و تقریباً بیشتر از چند کلمه حرفی نزدند. آوا به اتاقش رفت و لباس‌‌های راحتی جدیدی که به جای لباس‌‌های پاره پوره‌‌اش نصیبش شده بود، به تن کرد و موهایش را با دست باز کرد و بافت. جای بخیه‌‌هایش درد می‌‌کردند؛ اما نه آن‌‌قدر که مانند قبل نتواند از جایش تکان بخورد. بعد از این‌‌که خودش را با نان و کره و کمی هم مربا سیر کرد، روی مبل ولو شد. تا به‌ حال این همه حوصله‌اش سر نرفته بود. شاید عجیب باشد که بعد از این همه دردسر و اتفاقات، حوصله‌اش سر برود؛ اما واقعاً دلش می‌‌خواست کاری برای انجام دادن داشته باشد.
ناگهان به فکر کتابخانه افتاد. می‌‌توانست شبش را در کتابخانه بگذراند و کمی کتاب بخواند. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. باید قبل از اینکه درهای اتاق‌‌ها بسته شوند، به اتاقش بر می‌گشت، پس وقت زیادی نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #75
سالن تقریباً تاریک بود؛ اما نه کاملاً! چراغ‌‌هایی که در گوشه‌ وکنار سالن بودند با نور کمی می‌‌تابیدند و دور و برشان را روشن می‌‌کردند.
به کتابخانه که رسید، پسری جوان را دید که پشت میزی نشسته و غرق در کتابی شده. پسر رنگ پریده و لاغر اندامی بود و موهای قهوه‌ای داشت. آوا که نزدیک‌‌تر شد، پسر سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
- سلام، بفرمایید؟
آوا لبخندی کوتاه زد و گفت:
- می‌‌تونم برم داخل؟
پسر سرش را تکان داد و گفت:
- حتماً، فقط اگه کمک خواستی صدام کن.
آوا این‌‌بار پررنگ‌‌تر از قبل لبخند زد و گفت:
- باشه، ممنون.
پسر فقط سرش را تکان داد و دوباه غرق در صفحات کتابش شد. آوا آرام در کتابخانه را باز کرد. آن‌‌جا خیلی تاریک‌‌تر از بیرون بود؛ اما می‌شد سوسوی چراغ‌هایی را کمی دورتر دید. آوا به سمت اولین چراغ رفت و آن را برداشت و در کتابخانه به راه افتاد. به نظر نمی‌رسید کسی جز او، داخل کتابخانه باشد؛ بنابراین می‌توانست راحت در کتابخانه بچرخد. نمی‌دانست دنبال چه کتابی است و فقط بی‌‌هدف، قفسه‌‌ها را با چشم‌‌هایش جست‌ و جو می‌کرد تا بلکه کتابی، نظرش را جلب کند.
کنار قفسه‌ای ایستاد، به نظر می‌رسید این قفسه با بقیه فرق دارد. آوا چراغ را به نوشته بالای قفسه تابند و آن را خواند: «تاریخ GL»
آوا به کتاب‌‌های ضخیم و قدیمی نگاه کرد و یکی از آن‌‌ها را که نسبت به بقیه حجم کم‌تری داشت، انتخاب کرد و به سمت نزدیک‌ترین میز آن‌‌جا رفت و چراغش را گوشه‌ای گذاشت و نشست. جلد کتاب، سیاه رنگ بود و تقریباً قدیمی و تنها چیزی که رویش دیده میشد، کلمه «پایه گذاری گروه GL» بود.
آوا، دستی بر روی جلدش کشید و خاک نشسته بر روی جلد را پاک کرد. آرام کتاب را باز کرد و با ظرافت، جوری که به صفحات کتاب آسیب نزند، آن را ورق زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #76
صفحات کتاب بوی کهنی می‌دادند و بسیار نازک شده بودند، جوری که بعضی کلمات دیده نمی‌شدند. آوا چراغ را نزدیک‌تر کرد و سعی کرد صفحات اول را بخواند. کتاب شرح پایگذاری گروه و اعضا خانواده‌‌ی رئیس گروه را می‌داد.
سال‌‌ها پیش، گروه GL توسط مردی به نام روکال پیرو، تاسیس شد که او دو پسر و یک دختر داشت. به نظر می‌رسید پسر بزرگترش کال، پسر خودشان نبوده، یعنی سال‌ها پیش او را به فرزندی قبول کرده بودند؛ اما پسر دوم روکا و دخترشان سلیا، فرزندان واقعی روکال و شیلا بودند.
وقتی روکال آنقدر پیر می‌شود و تقریباً موقع مرگش بوده، تصمیم می‌گیرد جانشین خودش را انتخاب کند و معمولاً پسر بزرگ‌‌تر جانشین می‌شود؛ اما از آن‌‌جایی که کال پسر بزرگ‌تر آدم بدی بوده و کارهایی می‌کرده که به میل پدرش نبوده، روکا پسر دوم جانشین پدرش می‌شود؛ اما کال که خشمگین می‌شود، تصمیم می‌گیرد انتقامش را بگیرد. بنابراین گروهی جدا تأسیس می کند و بلاخره پس از جنگ‌‌های متعدد بین این دو گروه، روکال به دست پسرش کال، به قتل می‌رسد و از آن موقع تا به حال، گروه شورشی‌‌ها و گروه GL باهم دشمنی دارند.
آوا خودش را عقب کشید و چندبار پلک زد. تازه متوجه می‌شد، پس جنگ بین این دو گروه یک جورهایی دعوای خانوادگی بوده؛ اما یک چیزی فراتر از دعوا! آوا که کمی علاقه‌‌مند شده بود، صندلی‌اش را جلوتر کشید که باعث شد صدای گوش‌‌خراشی از کشیده شدن آن بر روی زمین ایجاد شود. بدون توجه به سر و صدایی که ایجاد کرده بود، دوباره شروع به خواندن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #77
جنگ بین این دو گروه همچنان ادامه داشت؛ اما زندگی هم ادامه داشت! روکا بعداز مرگ پدرش با زنی به نام تامایا ازدواج کرد که نتیجه‌اش دو دختر شدند. دختر اول به نام تیرانا و دختر دوم تایرانا که چهارده سال با خواهرش اختلاف سن داشته؛ اما وقتی تایرانا یک ساله می‌شود دوباره جنگی شروع می‌شود که باعث می‌شود تایرانا و مادرش، تامایا، کشته شوند. از آن پس، رئیس روکا و دختر بزرگشان تیرانا بر گروه ریاست می‌کنند و خواهر رئیس روکا، سلیا که علاقه زیادی به مقام و منصب نداشت به عنوان استاد کارش را شروع کرد.
آوا به پشت صندلی‌اش تکیه داد. یعنی در حال حاضر رئیس گروه کسی به نام روکا بود، پس این اتفاقات چندان دور هم نیستند.
آوا می خواست اطلاعات بیشتری در مورد این خانواده‌ عجیب و غریب پیدا کند؛ اما متوجه شد که خیلی وقت است که اینجا نشسته و دارد کتاب می‌خواند. نگران شد نکند درهای اتاق ها را بسته باشند! سریع کتاب را درجای خودش گذاشت و چراغ را برداشت و به سمت در خروجی رفت. پسر همچنان مشغول کتاب خودش بود، آوا با خودش فکر کرد یعنی این پسر تمام این مدت اینجا می‌نشیند و فقط کتاب می‌‌خواند؟
وقتی داشت سریع رد می‌شد زیر لب از پسر تشکر کرد.
- وایسا!
آوا با تعجب ایستاد و آب دهانش را قورت داد؛ یعنی کار اشتباهی کرده بود؟
- بله؟
پسر با بی‌‌تفاوتی به چراغ در دستش اشاره کرد و گفت:
- چراغ مال کتابخونه‌ست!
آوا به چراغ که یادش رفته بود سرجایش بگذارد نگاه کرد و با لبخندی دستپاچه گفت:
- آها، یادم رفت بذارم سرجاش!
چراغ را روی میز پسر گذاشت و عقب رفت. پسر بی‌‌هیچ عکس‌العملی به چراغ نگاه کرد و دوباره سرش را در کتابش فرو برد. آوا به پسر خیره شد و شانه بالا انداخت و زیر لب گفت:
- شب خوش.
اما جوابی از طرف او دریافت نکرد. آوا سرش را تکان داد و راهش را کشید و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #78
با قدم‌‌هایی سریع خودش را به اتاقش رساند، نفسی تازه کرد و دستگیره در را گرفت؛ اما ناگهان دستی بازویش را گرفت. آوا از ترس دستگیره را رها کرد و دهانش را باز کرد که جیغ بکشد؛ ولی همان دست جلوی دهانش را هم گرفت و او را برگرداند.
- هیس! آروم باش، منم!
آوا با چشم‌‌های گرد شده به دختری که در تاریکی ایستاده بود، نگاه کرد. قلبش به شدت می‌‌تپید و بدنش می‌‌لرزید. سعی کرد حرف بزند؛ اما دست جلوی دهانش مانعش می‌شد، با صدای نامفهومی که از دهانش خارج می‌شد به او فهماند که دستش را بردارد.
اویریلا نزدیک‌‌تر آمد و صورتش دیده شد. موهای قهوه‌ا‌ی‌اش روی صورتش ریخته بودند و لباس راحتی لیمویی رنگی به تن داشت. آوا دست اویریلا را عقب زد و با عصبانیت گفت:
- نباید قبلش خبر بدی؟ داشتم زهره ترک می‌شدم!
اویریلا با کم رویی گفت:
- چه می‌دونستم این‌‌جوری می‌ترسی!
آوا با چند نفس کوتاه خودش را آرام کرد و گفت:
- حالا این موقع شب چی کار داشتی؟
اویریلا که انگار تازه یادش آمده اصلاً با او کاری داشته، هیجان زده گفت:
- امشب ما دخترا دور هم جمع شدیم، خیلی خوش می‌‌گذره، توهم میای، آره؟
آوا اول می‌‌خواست مخالفت کند، چون خیلی خسته بود و علاوه بر آن، زخم‌‌هایش هم درد داشتند؛ اما وقتی برق چشم‌‌های اویریلا را دید، دلش نیامد مخالفت کند.
- خیلی خوب باشه؛ ولی فقط یک ساعت!
اویریلا لبخند زد و سرش را تکان داد و تکرار کرد:
- فقط یک ساعت!
آوا هم لبخند زد.
لبخند اویریلا حتی در این تاریکی شب هم بسیار زیبا و روشن بود.
***
آوا با اویریلا در طبقه اول به راه افتاد تا این‌‌که اویریلا جلوی در اتاق خودش ایستاد و گفت:
- همین‌جا.
آرام در زد و بلافاصله در باز شد. میشل لبخند زنان گفت:
- بفرمایید داخل!
و مانند پیشت خدمت‌‌ها دستش را دراز کرد و کمی خم شد. آوا و اویریلا وارد شدند، اتاق فقط با یک چراغ کم نور روشن شده بود که آوا حدس می‌زد بچه‌ها برای این‌‌که گیر نیفتند، احتیاط کرده‌اند. آوریلا روی مبل ولو شده بود و داشت یه ظرف پفیلا را می‌‌خورد. هانا هم با بدخلقی گوشه‌ای ایستاده بود و به محض ورودشان، به آن‌‌ها چشم‌‌غره رفت. در کمال تعجب آوا، رانا هم آنجا بود. او روی زمین نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. همه حالشان نسبت به صبح بهتر شده بود و کمتر احساس درد می‌کردند. اویریلا روبه او گفت:
- یه جایی بشین.
بعد روبه همه بچه‌ها کرد و گفت:
- امروز تونستم یکم کیک کش برم!
خندید و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌‌رفت، ادامه داد:
- این‌قدر ادا و اطفار درآوردم که بالاخره دل پرستاره به حالم سوخت و این کیک رو بهم داد!
میشل که کمی رنگ پریده بود، روی مبل کنار آوریلا نشست و گفت:
- این دردناک‌‌ترین مجازات ممکن بود!
صدایش آرام شد، انگار که ‌بیشتر با خودش است تا دیگران.
- یه لحظه واقعاً فکر کردم م‍ُردم!
آوریلا یک دانه پفیلا در دهانش انداخت و گفت:
- راستش یه جورهایی یادگاری خوبی میشه.
آوا چشم‌‌هایش را در حدقه چرخاند. اویریلا کیک به دست وارد شد و به هرکدام تکه‌ای کوچک داد و گفت:
- ببخشید که دیگه بشقاب یا چنگال نداریم.
آوا لبخند محوی روبه اویریلا زد و گاز اول را به کیکش زد. خیلی خوشمزه بود، حس می‌کرد سال‌‌هاست که همچین چیزی نخورده، در صورتی که شاید فقط چند ماه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #79
آوا آخرین گازش را به کیکش زد و تقریباً آن را بلعید. با دستش کاکائوهایی را که دور دهانش چسبیده بودند، پاک کرد و با حواس‌‌پرتی گفت:
- خیلی عالیه!
اویریلا که با ظرافت کیکش را می‌‌جوید، صدایی درآورد که نشان دهد خوشش آمده:
- آره، هوم خیلی خوبه!
همه تقریباً به جز اویریلا خوردنشان را تمام کردند. میشل بی‌‌مقدمه گفت:
- خوب ما تو این چند وقته می‌‌تونیم بگیم با هم دوستیم و تقریباً هم‌‌دیگه رو می‌‌شناسیم؛ ولی بهتره یکم از خودمون بگیم که بیشتر باهم آشنا بشیم، هوم؟
آوا به رانا که هنوز کیکش را نخورده بود نگاه کرد، دلش خیلی به حال او می‌‌سوخت. از وقتی آدلی مرده بود، او حتی یک کلمه حرف هم نزده بود. آوا نزدیک بود گریه‌اش بگیرد که آوریلا گفت:
- خوب، من آوریلا هستم و این هم خواهر دوقلومه و ما تو یه خانواده خوب زندگی می‌‌کردیم تا این‌‌که یه احمقی وارد زندگی‌‌مون شد و همه چیز رو نابود کرد. بعدش هم که من و اویریلا رو دزدیدن و حالا هم که اینجا هستیم!
میشل از توضیحات آوریلا دهانش باز مانده بود و اویریلا به او چشم غره می‌‌رفت. هانا بی‌‌تفاوت به او نگاه می‌‌کرد و رانا هم فقط چند دقیقه سرش را بالا آورد و به او خیره شد و دوباه در دنیای خودش غرق شد. آوا ابروهایش را بالا داد و گفت:
- خلاصه خوبی بود.
آوریلا شانه بالا انداخت و دوباره مشغول پفیلایش شد. میشل خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- خب بذارین اول خودم بگم.
آوا سرش را تکان داد و بلند شد که کمی برای خودش آب بیاورد. در راهش به هانا رسید که او فقط به آوا خیره شد. آوا می‌‌خواست چیزی بگوید؛ اما چیزی به ذهنش نرسید برای همین اخم کرد و از کنار او گذشت و به آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت و آن را از آب پر کرد و یک ضرب آن را بالا کشید، دور دهانش را با پشت دستش پاک کرد و پیش بچه‌ها برگشت تا حرف‌‌های میشل را بشنود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #80
- خوب من قضیه خاصی واسه تعریف کردن ندارم، فقط این‌‌که تک دخترم و پدر و مادرم ازهم جدا شدن، من هم خیلی وقت بود که سرگردون بودم همیشه از پیش مادرم پیش پدرم می‌رفتم و مجبور بودم حرف‌‌هاشون که مدام پشت سرهم حرف می‌زدن و از هم بد می‌گفتن رو تحمل کنم. خلاصه که وقتی دزدیده شدم، اولش خیلی ترسیده بودم؛ اما بعدش حس کردم بالاخره بعد از مدت‌‌ها به یه جایی تعلق دارم و این‌‌جا جای منه.
میشل مکث کرد، به نظر می‌رسید دیگر نمی‌خواهد چیزی بگویید. هانا بی‌‌مقدمه پرسید:
- تو خانواده داشتی، چه‌‌طور می تونی بگی این‌‌جا راحت‌‌تری؟
البته لحنش کاملاً بی‌‌تفاوت بود، شاید بیشتر برای این‌‌که بخواهد فقط حرفی زده باشد، این را پرسید. میشل سرش را بالا گرفت و او را نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- موضوع اینه که من خسته شده بودم و دیگه تحمل نداشتم مدام دعوای این دوتا رو ببینم یا حرف‌‌های احمقانه‌شون رو بشنوم، راستش من قبلش اصلاً به جایی تعلق نداشتم؛ یعنی خونه‌ای نداشتم، پس این‌‌جا تنها جاییه که بهم نیاز دارن، هرچند کوچیک!
اویریلا باهمدردی گفت:
- ولی تو عشق یا محبت مادرانه و پدرانه رو داشتی؛ اما حالا چی؟ فقط درد و بدبختیه!
میشل پوزخند زد و گفت:
- من توی زندگیم، عشق یا محبتی رو که میگی تجربه نکردم، پس چه فرقی می‌کنه کجا باشم!
لحنش سوالی نبود. آوا حس کرد میشل خیلی سختی کشیده؛ اما نمی توانست درک کند واقعاً چه تفاوتی می‌کنند، پس آوا هم نمی‌توانست برایش توضیح دهد. برای همین تصمیم گرفت ساکت بماند. میشل دوباره در لاک خودش فرو رفت و بقیه به این نتیجه رسیدند که بهتر است فعلاً کاری به کار او نداشته باشند. آوا بیشتر از همه کنجکاو بود ماجرای زندگی هانا را بشنود؛ اما به نظر نمی‌رسید او مشتاق باشد چیزی بگویید. اویریلا روبه رانا کرد و گفت:
- رانا، تو یکم برامون بگو.
آوا حس کرد بهتر است رانا را کنار بگذارند؛ چون او فعلاً حال خوبی نداشت؛ اما رانا بی‌‌مقدمه گفت:
- شاید زندگی من براتون جالب نباشه!
اویریلا با مهربانی گفت:
- ما فقط می‌خوایم باهم آشنا بشیم، پس نگران این نباش.
رانا آهی لرزان کشید و همان‌‌طور که به زمین چشم دوخته بود، شروع کرد:
- من یه جورهایی تک فرزند هستم؛ اما خب یه برادر دارم که چند سال پیش ما رو ترک کرد و رفت.
رانا مکث کرد، آن‌‌قدر مکثش طولانی شد که آوا فکر او دیگر حرفی برای گفتن ندارد؛ اما خیلی ناگهانی دوباره شروع کرد:
- به خاطر پدر و مادرم، ما رو ترک کرد؛ به خاطر این‌‌که اون‌‌ها اون‌‌قدر بهش فشار آوردن که آخرش تصمیم گرفت بره و دیگه برنگرده! درسته که ما خیلی پولدار بودیم و در ظاهر خوشبخت؛ اما واقعاً این‌‌طور نبود. زندگی ما یه جورهایی خیلی سخت‌تر از آدم‌‌های معمولی بود.
آوا تازه می‌فهمید شاید در مورد رانا اشتباه کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
62
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
510

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین