. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #91
آوا آب دهانش را قورت داد، آن‌ها که چیزی نمی‌دانستند. در همین فکر بود که متوجه شد جلسه تمام شده، سریع کنار کشید و از راهرو بیرون دوید و قبل از این‌که کسی او را ببیند، وسایل استاد مارتین را به دست یکی از ارشدها داد و تأکید کرد که آن‌ها را به دست استاد مارتین برساند و بعد هم بدون این‌که منتظر جوابی از طرف او بماند، از ساختمان بیرون زد. اصلاً حال خوشی نداشت، هم نمی‌خواست خودش را درگیر این مسائل کند و هم می‌خواست از این قضیه سر در بیاورد؛ دیگر نمی‌‌دانست چه درست است و چه غلط؟ به جای این‌که به ساختمان برود و کارش را ادامه دهد، یک‌ راست به سمت اتاقش رفت که در راهرو هانا را دید. نمی‌دانست ناگاه چه شد؛ اما خشم او را گرفت و به سمت هانا رفت و داد زد:
- میشه بگی این روزها کجا غیبت می‌زنه؟
هانا با تعجب به او نگاه کرد و آرام گفت:
- چه‌‌طور؟
آوا پوزخند زد و گفت:
- چه‌‌طور؟ چرا هر وقت داره یه اتفاق بد می‌‌افته، تو غیبت می‌‌زنه، بعدش هم خیلی راحت ظاهر میشی و جوری رفتار می‌‌کنی که انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده!
هانا که کمی عصبی شده بود گفت:
- آوا تو اصلاً حالت خوب نیست، معلوم هست چی میگی؟
از داد و بیداد آن‌‌ها چند نفر جمع شدند، آوریلا جلو آمد و گفت:
- چه خبرتونه؟ باز چی شده؟
آوا بی‌‌توجه به او گفت:
- هانا مواظب باش! چون حواسم بهت هست!
هانا هم پوزخندی زد و گفت:
- من رو با این چرندیاتت نترسون، تو هیچی نمی‌دونی!
آوریلا داد زد:
- بسه، تمومش کنید!
آوا و هانا چند دقیقه رو در روی هم ایستادند و با شک به هم نگاه کردند و در آخر، هانا پوزخند ریزی زد و همان‌طور که به او زل زده بود، عقب عقب دور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #92
آوا رفتن او را تماشا کرد و با عصبانیت خندید، خودش هم نمی‌‌دانست امروز چه مرگش شده؟
آوریلا آرام گفت:
- حالت خوبه؟
آوا با حرص نفس نفس زد و به تندی سرش را تکان داد و گفت:
- آره!
آوریلا با نگرانی نگاهش می‌کرد؛ ولی چیزی نمی‌گفت. آوا چند دقیقه چشم‍‍هایش را بست و نفس عمیقی کشید و روبه آوریلا گفت:
- متأسفم آوریلا، نمی‌دونم چم شد.
آوریلا آرام سرش را تکان داد و گفت:
- نه اشکال نداره، الان حالت خوبه؟
آوا خندید و گفت:
- چه‌‌قدر می‌پرسی؟ آره خوبم.
آوریلا هم زورکی خندید و گفت:
- آخه قیافه‌ات بدجوری شده بود، انگار یکی محکم توی گوشت زده یا یه همچین چیزی!
آوا با سر تایید کرد:
- فعلاً یکم ذهنم درگیره؛ ولی فهمیدم قراره ازمون در مورد رانا بازجویی بشه!
آوریلا با نگرانی پرسید:
- چی؟ بازجویی؟!
آوا سریع حرفش را تصحیح کرد:
- پرس‌ و جو! می‌‌خوان بدونن ما در مورد اتفاقی که برای رانا افتاد چیزی می‌‌دونیم یا نه؟!
آوریلا آهانی گفت و چند دقیقه ساکت شد. آوا به زمین چشم دوخت و آرام گفت:
- باز هم تقصیر من شد.
- بس‌کن دیگه آوا!
آوا سرش را بالا آورد و به آوریلا نگاه کرد.
- همه‌‌چیز که تقصیر تو نیست! تو که رانا رو نکشتی، قاتلش اون رو کشته، این به تو ربطی نداره.
آوا می خواست حرفی بزند؛ ولی آوریلا دوباره حرفش را قطع کرد و گفت:
- مرگ آدلی هم به تو مربوط نبود، پس فکرهای بیخودی نکن. در ضمن، خودت رو درگیر این ماجرا نکن، ما به اندازه کافی تنبیه شدیم! تا الان هم خیلی دردسر درست کردیم، دیگه بسه.
آوریلا به نظر شاکی می‌‌آمد، حق داشت. هیچ‌کس دلش نمی‌خواست مدام گرفتار و مجازات شود. آوا سرش را تکان داد و ساکت ماند.
- چیزی خوردی؟
همان موقع صدای قار و قور شکمش بلند شد، آوریلا خندید و گفت:
- داری چی کار می‌‌کنی با خودت؟ بیا بریم یه چیزی بخوریم.
آوا لبخندی زد و به همراه آوریلا به سمت غذاخوری رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #93
غذاخوری تقریباً خلوت بود؛ چون بیشتر بچه‌ها غذاهایشان را خورده بودند. آوریلا با یک سینی سر میز برگشت و گفت:
- بخور.
آوا به سینی‌اش نگاه کرد و گفت:
- تو چی؟
- من قبلاً خوردم، تو بخور.
آوا سری تکان داد و در سکوت غذایش را خورد، واقعاً گرسنه‌اش بود. تعجب کرده بود که چه‌‌طور تا الان سنگ‌‌ها و علف‌‌های زمین را نخورده!
آوریلا خندید و گفت:
- آروم، خودت رو خفه نکن! داری مثل کس‌‌هایی که انگار دو ساله غذا نخوردن، غذا می‌‌خوری!
آوا مکث کرد تا لقمه‌اش را قورت بدهد و بعد گفت:
- خودم هم نفهمیدم گشنه‌ام شده.
آوریلا گفت:
- باشه؛ ولی آروم بخور.
خیلی طول نکشید که غذایش تمام شد؛ البته با سرعت او تعجب برانگیز بود که اصلاً طول کشیده! هردو به سمت اتاق‌‌هایشان می‌‌رفتند که صفی از کسانی که منتظر بودند را دیدند. آوا نگاهش به مدیر افتاد که باز طبق معمول داشت سخنرانی می کرد:
- عزیزان من، می‌دونم که در این چند وقت اتفاق‌های زیادی رو پشت سر گذاشتیم؛ اما از حالا به بعد می‌خوام که همه‌‌چیز رو فراموش کنید و دوباره شروع کنید.
آوا و آوریلا کمی جلوتر رفتند و به جمع پیوستند.
- ما قراره آموزش‌‌های زیادی رو داشته باشیم و آینده شما رو بسازیم!
آوریلا زمزمه کرد:
- منظورش از این‌‌که آینده‌‌مون رو می‌سازه چیه؟
آوا توجهی به حرف او نکرد. مدیر ادامه داد:
- لطفاً در این چند وقت، تمام اتفاقات از جمله اتفاق ناگوار امروز رو فراموش کنید و به آموزشاتتون برسید.
آوا کمی جابه‌جا شد، آن‌‌ها می‌خواستند همه‌‌چیز خوب و عادی باشد؛ ولی تا شروع می‌کردند، همه‌‌چیز به هم می‌ریخت.
- این‌بار واقعاً همگی سعی می‌‌کنیم تا همه‌‌چیز خوب باشه و اجازه نمی‌دیم دشمنانمون، در نظم ما اختلالی ایجاد کنن.
مدیر بلندتر گفت:
- پس به امید شروعی دوباره!
همه یک صدا فریاد زدند:
- به امید یک شروع دوباره، به امید یک شروع دوباره، به امید یک شروع دوباره!
آوا به جمعیت کارآموزهایی نگاه کرد که همه باهم متحد شده‌ بودند تا نگذارند دوباره اتفاقی برای پایگاهشان بیفتد. قرار بود دوباره شروع کنند، شاید که این‌بار بتوانند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #94
به قول مدیر شروعی دوباره!
***
فردای آن روز همه‌چیز عوض شد، تمام تحقیقات فعلاً کنسل شدند تا آموزشات در الویت قرار بگیرند. آن‌ها آموزشات زیادی از جمله شناخت و کار با اسلحه‌ها را در سطح ابتدایی شروع کردند و اسم‌ها و کاربرد‌های چند مواد آتش‌زا و بمب و اسلحه‌های متفاوت را هم یاد گرفتند. استاد مارتین هم اصول‌های اولیه کار با کامپیوترها را آموزش داد تا شاید بعداً بخواهند هدایتگری را برای شغلشان انتخاب کنند.
آموزش‌های دیگرشان هم در مورد تاریخچه و قوانین گروه بود که به دستور استاد ماک، همه کتاب‌های قدیمی پایگاه را می‌خواندند و آوا هرچه را که می‌دانست، به بچه‌ها می‌گفت و بیشتر هم از آن خانواده فهمید که مهم‌ترینش هم این بود که فهمیدند خواهر رئیس گروه سلیا، همان بانو لیا است! او که علاقه‌ای به این مقام‌ها نداشت، سعی کرد خودش را کمی کنار بکشد و به عنوان استاد تدریس کند و این‌که دشمنی برادران ادامه دارد؛ اما دیگر پیر شده‌اند و جنگ‌های کمتری پیش می‌آید و این‌که حالا بیشتر امور در دست دختر بزرگش، تیرانا افتاده.
روزها آموزش می‌دیدند و خودشان را آماده‌ می‌کردند و در این چند وقت هم پیشرفت زیادی داشتند. آموزشات روزبه‌روز سخت‌تر و طاقت‌‌فرساتر می‌شدند، گاهی هم صدای بچه‌ها بلند می‌شد؛ ولی نه تنها اهمیتی داده نمی‌شد، بلکه حتی ممکن بود تنبیه هم شوند! آوا در این مدت به تاریخچه‌ی گروه خیلی علاقه‌‌مند شده بود و هرچه کتاب دم دستش از آن دوران می‌آمد، می‌خواند و اضافه وقتش را پر می‌کرد. همه‌شان حسابی در این دو هفته‌ای که گذشت، تمرین کردند و تا می‌توانستند، سعی کردند همه‌‌چیز را به خوبی یاد بگیرند؛ چون می‌دانستند باید آموزشات را جدی بگیرند. استادان با کسی شوخی نداشتند و حتی شده بود که بارها همه را از جمله آوا و باقی بچه‌ها را، تنبیه کنند‌. همه‌‌چیز هم روال عادی داشت و طبق گفته مدیر هیچ تحقیقی در مورد اتفاقات اخیر صورت نگرفت که یعنی جاسوس، می‌توانست بیشتر بماند؛ هرچند که آوا مطمئن بود مدیر حواسش هست که چه کار می‌کند.
در این روزها، کمتر دلتنگ پدر و مادرش می‌شد. نمی‌دانست؛ اما کم کم داشت از این‌جا و آموزش‌‌هایش خوشش می‌آمد؛ ولی آن روزهایی که با خانواده‌اش بود را هرگز فراموش نمی‌کرد. حس می‌کرد حالا که باید بماند، پس بگذار از آن لذت ببرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #95
آوا خسته و کوفته از سر تمرین‌‌هایش به اتاق آمد و روی مبل ولو شد، لبخندی زد و به امروز فکر کرد که بالاخره توانست تیرش را درست وسط هدف بزند و در کلاس آشنایی با اسلحه‌ها، رتبه‌‌ی اول را بیاورد. همه‌‌چیز خوب بود و تنها چیز عجیب در این روزها هانا بود که راستش برای همه، عجیب بود که هانا با این‌‌که هیچ تلاشی برای پیشرفت و تمرین نمی‌کند و علاقه‌ای نشان نمی‌دهد، پس چه‌‎‎‌طور همیشه رتبه دوم و یا رتبه سوم را می‌‎‎گیرد، با این‌‎‎‌که استادان به خصوص استاد الدورانت دل خوشی از او ندارند؛ اما به مهارت و هوش زیاد او اعتراف می‌کنند!
آوریل و اندرو هم بعد از آن‌‌ها رتبه‌‌های خوبی را به دست می‌آوردند؛ اما باقی بچه‌ها کمی نیاز به تلاش داشتند؛ ولی اویریلا بیشتر از آن‌‌چه که فکر می‌کردند، در رایانه‌ها مهارت داشت و سرش میشد! حتی استاد مارتین بداخلاق هم از مهارت‌های بالای او مدام تعریف می‌‌کرد.
آوا به ساعت نگاه کرد؛ ده بود همیشه این موقع همگی در کتابخانه جمع می‌شدند و کمی کتاب می‌خواندند و صحبت می‌کردند و همیشه مجبور بودند برای ساعت یازده که درها بسته می‌‌شدند، به اتاق‌‌هایشان برگردند.
آوا بلند شد که خودش تنهایی برود؛ اما همان لحظه در اتاق زده شد، فکر کرد حتماً باید اویریلا باشد؛ اما وقتی در را باز کرد در کمال تعجب اندرو را دید.
- چیه، چرا ان‌‌قدر تعجب کردی؟
آوا که خشکش زده بود، خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ام، هیچی! فقط توقع نداشتم تو بیای، فکر کردم اویریلا‌ست!
اندرو سرش را پایین انداخت و خندید:
- خوب پس به من افتخار همراهی در این شب زیبا رو می‌‌دهید؟
آوا لبخند زد و گفت:
- چه جنتلمن! حتماً!
اندرو کمی کنار کشید و گفت:
- اول شما بفرمایید!
آوا خندید و جلو رفت اندرو هم در کنارش در راهروی تقریباً تاریک، به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #96
شانه به شانه هم راه می‌‌رفتند و هیچ‌‌‌کدام چیزی نمی‌‌‌گفتند. آوا بی‌‌‌مقدمه گفت:
- اندرو، تو هیچ‌‌‌وقت از خودت برام نگفتی!
اندرو حرفش را قطع کرد:
- تو هم همین‌طور!
نگاهشان به هم خیره ماند. آوا سرفه‌‌ای کرد و با نگاه به گوشه و کنار گفت:
- من چی می‌‌‌تونم از خودم بگم؟
اندرو همان‌طور که آرام قدم بر می‌داشت و به تاریکی راهرو چشم دوخته بود، گفت:
- هر چیزی می‌تونی بگی، حتی ساده ترین حرف‌ ‌ها!
آوا کمی فکر کرد و گفت:
- خوب، من تک فرزندم و عاشق خانواده‌ام بودم، اون‌‌ها مهربون‌‌‌ترین آدم‌‌های روی کره‌‌ی زمین بودن.
آوا مکث کرد و خندید:
- خوب، حداقل برای من که بودن!
اندرو سرش را تکان داد:
- برای همه همین‌طوره.
آوا ادامه داد:
- ولی می‌دونی، همیشه با وجود عشق و محبتشون حس می‌کردم یه چیزی کمه، یه چیزی که هیچ‌‌وقت هم نفهمیدم چیه؟!
اندرو در سکوت نگاهش می‌کرد.
- ولی بعد از این‌‌‌که اومدم این‌‌جا، حس کردم اون نیمه پر شد و اون یکی نیمه‌ای رو که داشتم، خالی شد.
اندرو آرام گفت:
- زندگی همینه، یه چیزی می‌گیره و یه چیزی جاش می‌‌ده.
آوا تایید کرد و بعد گفت:
- حالا تو بهم بگو.
اندرو به او لبخند زد و گفت:
- خوب، من هم مثل تو تک فرزندم، عشق و محبتی رو که میگی، یه روزهایی تجربه کردم؛ ولی زودتر از تو از دست دادمشون.
آوا حس کرد غمی پنهان در چشمان اندرو نقش بست.
- چی ‌شد اندرو؟
اندرو به تندی سرش را تکان داد و با سرفه‌‌ای، گلویش را صاف کرد:
- تو یه تصادف کشته شدن.
آوا دلش برای او سوخت، برای او تصور این‌‌که پدر و مادرش را از دست بدهد وحشتناک بود، بیچاره اندرو!
- اندرو من...
اندرو حرفش را قطع کرد:
- می‌دونم آوا ممنون؛ ولی بعد از اون اتفاق با مادربزرگم زندگی می‌کردم، وضع مون اصلاً خوب نبود و مادربزرگم هم راضی نبود. من هم کار می‌کردم تا پول دربیارم، تا یه مدت همه‌‌چیز خوب بود تا این‌‌که آوردنم این‌‌جا.
کمی مکث کرد، به نظر ناراحت می‌آمد:
- حالا نمی‌‌‌دونم چه بلایی سرش میاد.
آوا با مهربانی گفت:
- اندرو مطمئنم همه‌‌ی تلاشت رو کردی و مادربزرگت هم ازت راضیه.
اندرو بی‌‌مقدمه گفت:
- رسیدیم!
مثل این‌‌‌که او زیاد دلش نمی‌خواست در مورد گذشته‌اش صحبت کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #97
به سمت میز الکس رفتند. در این چندوقت که به این‌‌‌جا می‌آمدند، حسابی باهم دوست شده بودند. اندرو با لبخند گفت:
- باز هم کتاب! تو کار دیگه‌ای نداری؟
الکس سرش را از روی کتابش برداشت و وقتی آن‌‌ها را دید، خندید و گفت:
- آخر وقتمه!
آوا لبخند زد:
- شب خوبی برای مطالعه‌ست.
- همیشه شب خوبیه.
اندرو به دور و اطراف نگاه کرد و پرسید:
- کسی هنوز نیومده؟
الکس به داخل کتابخانه اشاره کرد و گفت:
- جیمز و اویریلا باهم اومدن، الان هم رفتن داخل.
اندرو ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دوتایی تنهایی توی کتابخونه!
آوا که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد، ضربه‌‌ی آرامی به دست اندرو زد و گفت:
- شوخی بامزه‌ای نیست!
البته که خودش هم شوخی می‌کرد. الکس همان‌طور که سرش گرم کتاب جدیدش بود، گفت:
- برین داخل، اگه کاری داشتین صدام کنین.
لبخند ریزی گوشه‌‌ی لبش بود که مشخص نبود برای داستان کتاب است یا حرف‌‌های آن‌‌‌ها!
اندرو سرش را به نشانه‌‌ی تایید تکان داد و به آوا اشاره کرد که برود. وارد کتابخانه که شدند، جیمز و اویریلا را دیدند که دور میزی کنار هم نشسته بودند و داشتند با هیجان، در مورد کتابی حرف می‌زدند. اویریلا دست‌‌‌هایش را بالای سرش باز کرد و آمد حرفی بزند که اندرو با شیطنت گفت:
- داشتین چی‌کار می‌‌کردین؟
آوا لبخند ریزی گوشه‌‌ی لبش نقش بست و سرش را تکان داد. اویریلا و جیمز تقریباً از جا پریدند و اویریلا با دستپاچگی گفت:
- کتاب می‌خوندیم!
جیمز آهی از سر آسودگی کشید و گفت:
- از شماها تعریف می‌کردیم!
و بی‌‌‌تفاوت سر جایش نشست و به کتاب روبه‌‌رویش نگاه کرد. آوا با خنده گفت:
- حالا چی می‌گفتین از ما؟
و رفت و کنار اویریلا نشست، اندرو هم روبه‌‌رویش نشست. اویریلا با ام و اوم گفت:
- راستی شما دوتا، دوست‌‌های جون جونی رو ندیدین؟
اندرو با سردرگمی پرسید:
- دوست‌‌های جون جونی؟!
جیمز با بی‌‌‌تفاوتی دستش را تکان داد و گفت:
- منظورش آوریلا و هاناست.
آوا با خنده‌ای از روی گیجی گفت:
- از کی تا حالا جون جونی شدن ما نمی‌دونستیم؟
جیمز آه کشید:
- نشدن، یعنی نه اونقدر!
به نظر می‌رسید جیمز از حرف‌‌های این‌‌طوری زیاد خوشش نمی‌آمد. اندرو شانه بالا انداخت و به سمت قفسه‌‌ی کتاب‌‌ها رفت و گفت:
- هرجایی هستن، حتماً داره بهشون خوش می‌گذره.
اویریلا آرام گفت:
- شک دارم.
و وقتی دید همه منتظرن تا بیشتر توضیح بدهد، گفت:
- خوب، کی با هانا بهش خوش ‌‌‌‌‌‌می‌گذره؟! من هم با آوریلا نمی‌تونم خوش بگذرونم، چه برسه به هانا!
آوا با آهی سرش را به چپ و راست تکان داد و به سمت اندرو رفت تا باهم کتابی انتخاب کنند. اندرو چند کتاب آموزشی پیشنهاد کرد؛ ولی آوا بیشتر به رمان‌‌ها علاقه داشت. در آخر که هیچ‌کدام برنده‌‌ی بحث نشدند، مجبوری، کتابی از تاریخ گروه GL را انتخاب کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #98
تاریخ چیز جدیدی نداشت و تقریباً همان چیزهایی بود که قبلاً خوانده بودند؛ اما این‌بار چیز عجیبی پیدا کردند که نویسنده از این حرف می‌زد که ممکن است دختر کوچک رئیس، تایرانا و مادرش کشته نشده باشند و توانسته باشند از آن صحنه‌‌ی وحشتناک، فرار کنند. اندرو کتاب را بست و گفت:
- همه‌‌هش حدس و گمان یه نویسنده‌‌ی قدیمی مال چهارده سال پیشه!
آوا می‌خواست ادامه‌‌ی کتاب را بخواند، نظر اندرو برایش مهم نبود؛ اما اویریلا را دید که با نگرانی مدام به ساعتش نگاه می‌کند، آوا که دلیل نگرانی‌اش را می‌دانست، برای این‌‌که آرامش کند گفت:
- شاید رفتن اتاقشون خوابیدن.
اویریلا سریع گفت:
- خوب، پس بریم پیداشون کنیم.
جیمز با آرامش گفت:
- اگه خواب باشن، یعنی توی اتاق‌‌هاشون هستن، پس جای نگرانی نیست اویریلا!
اویریلا با عصبانیت به او نگاه کرد و به تندی گفت:
- با من مثل بچه‌ها رفتار نکن جیمز، داری مسخره‌ام می‌کنی؟
جیمز با تعجب گفت:
- نه نه، چرا باید مسخره‌ات کنم؟
اویریلا سریع از جایش بلند شد و روی میز کوبید و گفت:
- تظاهر نکن همیشه درکم می‌کنی، اصلاً کی گفته بود تو حرف بزنی؟!
و با حرص نفسش را بیرون داد و با قدم‌‌های سریع دور شد. جیمز بلند شد و با سردرگمی داد زد:
- اویریلا من اصلاً منظورم...
اندرو با آرامش گفت:
- بشین جیمز.
آوا با ناراحتی به راهی که اویریلا رفته بود نگاه کرد.
جیمز:
- آخه مگه من چی گفتم؟
آوا به آرامی گفت:
- جیمز، اون فقط نگران دخترها بود، وگرنه اصلاً قصدش این حرف‌‌ها نبود.
اندرو با سر تایید کرد. جیمز با ناراحتی نشست و گفت:
- ولی خیلی عصبانی شد!
اندرو با حواس پرتی گفت:
- مطمئنم فردا از حرف‌‌هاش پشیمون میشه و میاد عذرخواهی میکنه!
آوا به او تشر زد:
- اندرو این چه حرفیه!
اندرو با تعجب شانه‌ای بالا انداخت. آوا چشم‌‌غره‌ای به او رفت و به جیمز گفت:
- خودت رو ناراحت نکن، منظورش اصلاً این نبود.
جیمز با ناراحتی سر تکان داد و با آه به صندلی خالی اویریلا چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #99
آوا بلند شد و با خستگی گفت:
- جیمز، ناراحت نباش، فردا همه‌‌چیز درست می‌شه.
بعد خمیازه‌‌ای کشید و گفت:
- من خیلی خسته‌ام، می‌رم بخوابم.
اندرو سرش را تکان داد و گفت:
- وایسا، تنها نرو!
آوا با بی‌‌حالی منتظر ماند. اندرو بلند شد و به جمیز گفت:
- تو نمیای؟
- نه، شما برین، من بعداً میام.
اندرو شانه بالا انداخت و گفت:
- باشه.
و به آوا اشاره کرد که بروند. آوا با خستگی راه افتاد و حتی از الکس هم خداحافظی نکرد. باهم به طرف اتاق‌ها رفتند و اندرو آرام گفت:
- شبت بخیر.
آوا فقط سرش را تکان داد. اندرو خندید:
- زود باش برو تا از خواب غش نکردی!
تا دم در اتاقش همراهش آمد تا مراقب باشد یه وقت در راهرو خوابش نبرد! آوا جلوی در ایستاد و گفت:
- ممنون اندرو.
- خواهش می‌کنم، حالا برو دیگه!
آوا زیر لب از او خداحافظی کرد و وارد اتاقش شد و در را بست و از خستگی،‌ همان‌جا روی مبل ولو شد و خیلی سریع، به خواب رفت.
***
صبح زود، آوا از اتاقش بیرون زد و به سراغ بچه‌ها رفت. هانا را که در اتاقش پیدا نکرد و آوریلا هم با خستگی گفت که چند دقیقه‌‌ی دیگر، خودش می‌آید؛ اما اویریلا به‌‌خاطر حرف‌‌‌های دیشبش به جیمز، پشیمان شده بود و نمی‌‌دانست چه‌‌طور عذرخواهی کند. آوا سعی می‌کرد اورا دلداری دهد.
- اویریلا! ناراحت نباش، جیمز اصلاً اینطوری نیست. با یه عذرخواهی ساده هم می‌بخشتت.
- ولی اگه عصبانی شد چی؟
- آخه چرا باید عصبانی بشه؟ اون درکت می‌کنه که دیشب نگران بچه‌ها بودی.
- ولی باز اگه.‌..
آوا حرفش را قطع کرد:
- ای بابا! بس کن دیگه! دارم بهت میگم اون اصلاً ناراحت نیست، فقط کافیه بگی من معذرت می‌‌خوام، همین!
اویریلا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- خیلی خوب، باشه.
آوا سرش را تکان داد و گفت:
- پس من می‌رم سر کلاس، توهم بعد از این‌‌که عذرخواهی کردی بیا.
اویریلا با دستپاچگی گفت:
- الان؟
- پس کی؟ برو دیگه!
و او را به سمت در اتاق جیمز هل داد و همان‌طور که داشت دور می‌شد گفت:
- موفق باشی!
نفسی گرفت و سریع از سالن خارج شد و به سمت ساختمان کلاس‌‌ها رفت که ناگهان، ارشد سامانتا صدایش زد. آوا برگشت و با کلافگی به سمت او رفت و گفت:
- با من کاری داشتین؟
- آره.
آوا منتظر ماند. سامانتا کمی مکث کرد تا افکارش را جمع و جور کند و بعد ادامه‌‌ی حرفش را گرفت و گفت:
- دوست‌‌هات رو جمع کن که یه جلسه‌‌ی دیگه داریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #100
آوا رنگش پرید و مِن مِن کنان پرسید:
- ج... جلسه برای چی؟ م... مگه باز چی شده؟
سامانتا که از واکنش آوا دستپاچه شده بود، سعی کرد حرفش را تصحیح کند:
- نه نه، چیزی نشده، فقط یه جلسه‌‌ی ساده‌ست. شما بیاین، خود مدیر توضیح میده.
آوا آب دهانش را قورت داد و با کمی استرس سرش را تکان داد و زیرلب گفت:
- باشه، باشه!
سامانتا با کمی غم نگاهش کرد و گفت:
- آوا!
آوا از افکار سردرگم کننده‌اش بیرون آمد و به چهره‌ب ناراحت او نگاه کرد.
- با این‌‌که درست نمی‌دونم قضیه چیه؛ ولی مراقب خودتون باشین.
ترس آوا با این حرف بیشتر شد، واقعاً چه اتفاقی افتاده بود؟ می‌خواست سامانتا را نگه دارد و جواب سوال‌‌هایش را بگیرد؛ ولی او به سرعت دور شد و فقط شانه‌‌ی او را فشرد تا دلداری‌اش دهد. آوا سر جایش خشک شده بود و نفس ‌های عمیق می‌کشید، کمی جابه‌جا شد و به سمت سالن رفت.
قدم‌ های آرامی بر می‌داشت و در فکر بود، گه‌گاهی در راه، شانه‌اش به شانه‌‌ی یک نفر برخورد می‌کرد و تلو تلو می‌خورد. وسط سالن ایستاد و به دور و اطراف نگاه کرد تا بلکه چهره‌‌ی آشنایی در میان بچه‌ها ببیند، نمی‌دانست چرا؛ اما ناگهان فقط دلش اندرو و حرف‌‌های آرامش بخشش را خواست. همه جا را به دنبال او گشت؛ اما اثری از او پیدا نکرد. اشک در چشم هایش جمع شد و گوشه‌‌ی محوطه‌‌ی پشت درختی نشست و زانوهایش را بغل کرد و اجازه داد اشک‌‌هایش، روان شوند.
نمی‌دانست چرا ناگهان همه‌‌ی احساساتش فوران کرده و ترسی پنهان، وجودش را در برگرفته. می‌دانست چیزی نشده، چون این‌بار کار اشتباهی نکرده بودند؛ اما باز هم دلش آشوب بود. به خودش تشر زد که خیلی ساده اجازه داده بود تا اشکش درآید، بلند شد و به سمت ساختمان کلاس‌‌ها رفت. آن‌‌جا تنها جایی بود که نگشته بود و حتماً همه، همان‌جا بودند؛ چون الان کلاس استاد جان براون بود و آوا نیز خیلی دیر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
62
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
510

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین