. . .

انتشاریافته رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۰۶_۱۷۱۲۵۵_pe0a_ad3f.png

نام رمان: گمشده
نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر:ماجراجویی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه
خلاصه:
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
یک شب با یک عابر مرموز آشنا می‌شوی و فردا اسلحه به دست می‌گیری!
وارد جنگی می‌شوی که مرگ را در آن درک می‌کنی؛ اما شاید چیزی فراتر از درک کردن... .
مرگ را با جان‌ و دل لمس می‌کنی!
مقدمه:
گمشده بود و حتی خودش هم این را نمی‌دانست!
قرار نبود زندگی‌اش این‌طور شود؛ اما عاقبت تقدیر او را به جایگاه واقعی‌اش برگرداند، جایگاهی که هرگز آن را نمی‌خواست؛ ولی در آخر تسلیم سرنوشت بی ثباتش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #2
پارت اول
فصل‌ یک: عابر خوشتیپ
هوا بسیار سرد شده بود و دانه‌‌های برف مانند خرده شیشه به پوست نفوذ می‌کردند.
آوا خودش را بیشتر در شال پشمی‌اش پوشاند و گردن کشید تا بلکه ماشین‌شان را ببیند؛ اما دیگر رفت و آمدی دیده نمی‌شد و تک و توک ماشینی می‌گذشت.
دندان‌هایش از سرما به هم می‌خوردند و دست‌هایش بی‌حس شده بودند. گوشه‌‌ای نشست و به باغ خانواده اسکات نگاهی انداخت که حالا تمام چراغ‌هایش خاموش شده و تمام مهمان‌ها هم رفته بودند.
به ساعتش نگاهی انداخت، ساعت ده و سی و دو دقیقه را نشان می‌داد. قرار بود ساعت ده این‌جا باشند، پس چرا آن‌قدر دیر کرده بودند؟ آوا خودش را بغل کرد و به بخار نفس‌هایش که به سمت بالا می‌رفتند نگاه کرد. دلش آشوب بود؛ اما دلیلش را نمی‌دانست.
ناگهان صدایی درست از پشت سرش گفت:
- هوا خیلی سرد شده، مگه نه؟
آوا از جا پرید و به مردی که روبه‌رویش ایستاده بود زل زد. مرد میان‌سالی بود که کاپشن چرمی به تن داشت و موهایش را به دقت به سمت عقب شانه زده بود و خیلی شیک به نظر می‌رسید؛ اما چیزی که او را ترسناک می‌کرد لبخند بی‌عیب و نقصش بود که گوشه لبش خودنمایی می‌کرد.
آوا سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند:
- تو کی هستی؟
مرد با همان لبخندی که دندان‌های مرواریدیش را به نمایش می‌گذاشت گفت:
- یک عابر خوشتیپ!
و بعد ریز ریز خندید.
آوا اصلاً حس خوبی به این مرد نداشت و این موضوع اصلاً به نظرش خنده‌دار نمی‌آمد.
مرد یا همان عابر خوشتیپ دستش را به طرف گوشش برد و گفت:
- حالا!
آوا کمی لرزید؛ اما این لرز ربطی به سرما نداشت حالا دیگر سعی نمی‌کرد لرزش صدایش را مخفی کند:
- با کی بودی؟
مرد نیشخند زد و گفت:
- با همکاران!
ترس مانند عنکبوت از ستون فقراتش بالا خزید، می‌خواست فرار کند که ناگهان ضربه محکمی از پشت به سرش برخورد کرد.
آوا کمی تلو تلو خورد و دنیا جلوی چشم‌هایش سیاه و تاریک شد و بعد همان‌جا روی برف‌ها افتاد و بی‌هوش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #3
پارت دوم
فصل‌ دو: مهمانی اسکات‌ها
(سیزده و نیم ساعت قبل-ساعت دوازده ظهر)
زویی و امیلی ورجه وروجه کنان به سمت میز آوا آمدند.
زویی: تو هم میای دیگه مگه نه؟
آوا سرش را از روی کتابش برداشت و به آن‌ها که خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدند نگاه کرد و گفت:
- نمی‌دونم باید به پدر و مادرم بگم‌.
امیلی دستش را با بی‌توجهی تکان داد و گفت:
- حتماً باید بیای این‌که یک تولد ساده نیست...
زویی حرف امیلی را قطع کرد و گفت:
- راست میگه به خاطر رونمایی از کتاب جدید خانم اسکات کلی از نویسنده‌ها و دوست و آشنا‌های خانم و آقای اسکات هم میان، قراره یه مهمونی بزرگ و تجملاتی بشه.
زویی وقتی این حرف‌ها را میزد، هم زمان دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد تا وسعت و زیبایی مهمانی را هم نشان دهد.
امیلی در ادامه حرف‌های او اضافه کرد:
- تازه همه بچه‌های کلاس هم دعوت شدن، تو هم یک کارت دعوت داری.
زویی یک کارت سفید رنگ که با کلی اکلیل تزیین شده بود را روی میز جلوی آوا گذاشت و گفت:
- پس تو هم میای درسته؟
آوا چاره‌ای جز قبول کردن نداشت، وقتی زویی و امیلی دست به کار می‌شدند تا کاری را انجام دهند تا موفق نمی‌شدند دست بر نمی‌داشتند، این را همه می‌دانستند.
آوا آهی کشید و گفت:
- باشه میام.
زویی و امیلی هم زمان گفتند:
- حالا شد!
و بعد به سرعت دور شدند.
***
آوا بعد از زنگ آخر مدرسه به سرعت به راه افتاده بود تا به خانه برسد، چون امشب بعد از مدت‌ها قرار بود سه تایی برای شام به بیرون بروند و چون خیلی کم پیش می‌آمد آن‌ها برای شام بیرون بروند امشب برایشان شب مهمی بود؛ اما حالا با این مهمانی اجباری اسکات‌ها مجبور بود اول به آن‌جا برود و بعد به قرار سه نفرشان برسد.
همان‌طور که از جاده بزرگ که دو طرفش را درختان بلندی پر کرده بود می‌گذشت و با پوتین‌هایش برف‌ها را به اطراف پرت می‌کرد، به پدر و مادرش فکر کرد که به خاطر کمبود پول مجبور بودند اضافه کاری کنند و زحمت بکشند که بتوانند از پس مخارج اجاره و خرج‌های دیگر بربیایند. شاید زیاد درست نبود شام را بیرون بخورند تا پولشان را هدر دهند.
اگر مثل همیشه یک غذای ساده؛ اما دور هم می‌خوردند، هم خوشحال‌تر بودند، هم پولشان را پس انداز کرده بودند؛ اما خوب می‌دانست که پدرش تصمیم گرفته امشب کاری کند که تمام روزهایی را که به سختی گذارنده بودند جبران کند و کاری کند که کلی خوش بگذرانند.
سرش را بالا آورد و به پرندگانی که روی درخت‌ها نشسته و جیک جیک می‌کردند نگاه کرد. این جاده خاکی را خیلی دوست داشت، به نظرش این‌جا شبیه به جاده‌هایی بود که همیشه در فیلم‌ها نشان می‌دهند.
جاده کلاً با برف پوشیده شده بود و تمام برگ‌های درخت‌ها هم ریخته بودند.
پا تند کرد تا زودتر به خانه برسد.
وقتی به آپارتمانشان رسید کلیدش را درآورد و وارد شد. پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت تا به طبقه دوم رسید و در زد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مادرش در را باز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #4
پارت سوم
وقتی مادرش در را باز کرد آوا به بغلش پرید و ب×و×س×ه‌ای به گونه‌اش زد و گفت:
- سلام به مامان گلم!
مادرش خندید و گفت:
- سلام عزیزم، امروز چطور بود؟
آوا همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت گفت:
- عالی! راستی من به یک مهمونی دعوت شدم، تولد یکی از دوست‌هامه.
- خب، چه خوب! حالا کی هست؟
آوا لباس‌هایش را عوض کرد و به آشپزخانه رفت، مادرش داشت غذا را حاضر می‌کرد.
- رانا اسکات همون دختر پولدارِ مدرسه، احتمالاً می شناسینش.
مادرش لبخندی زد و گفت:
- البته که می‌شناسم، زمان مهمونی کی هست؟
- از ساعت هشت شروع می‌شه و تقریباً تا ساعت ده ادامه داره.
- خیلی خوب باید با پدرت هم حرف بزنم؛ ولی بهتره تو واسه امشب حاضر شی که هم یک مهمونی داری، هم یک قراره کوچولو شام.
و بعد ریز ریز خندید. آوا هم خنده‌اش گرفت.
- هی این‌جا چه خبره؟
آوا به سرعت برگشت و پدرش را دید که جلوی در ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می کرد.
پدرش آن‌قدر بی سر و صدا آمده بود که هیچ‌کس متوجه نشده بود.
آوا لبخند زد و گفت:
- سلام، خسته نباشید!
مادرش هم به سمت پدرش رفت و گفت:
- خبرهای خوب!
و بعد کت قدیمی پدر را گرفت و گفت:
- بهتره بری لباس‌هات رو عوض کنی که ناهار بخوریم.
پدر همان‌طور که به سمت اتاق می‌رفت گفت:
- ولی یادتون باشه‌ها جواب من رو ندادین.
آوا ریز ریز خندید و به مادرش کمک کرد که میز را بچیند.
بعد از این‌که میز را چیدند همه دور میز نشستند و شروع به خوردن کردند. مادر بعد از کمی صحبت کردن در مورد کار بحث را به مهمانی امشب کشاند و گفت که خانواده اسکات آدم‌های محترمی هستند و امشب مهمانی دارند و آوا به این مهمانی دعوت شده است.
- اگه می‌تونی ساعت هشت برسونش.
پدر رو به آوا سری تکان داد و گفت:
- باشه پس ساعت ده هم میایم دنبالت که به قرار شام خودمون هم برسیم.
آوا لبخند زد و سرش را تکان داد.
***
آوا جلوی آیینه ایستاده بود و در حال آماده شدن بود. پیراهن سفید ساده‌ای به تن کرده بود که کنار کمرش پاپیونی کوچک سیاه و سفید داشت و بعد صندل‌های ساده سفیدش را به پا کرد و موهای سیاهش را بدون این‌که مدلی به آن‌ها بدهد شانه زد و روی صورتش ریخت.
به خودش در آیینه خیره شد، از نظرش سادگی و آراستگی همیشه رمز موفقیت در زیبایی بود.
مادرش صدایش زد:
- آوا عزیزم عجله کن.
آوا سریع پالتو و شال پشمی‌‌اش را برداشت و گفت:
- من حاضرم.
و از اتاقش بیرون رفت.
پدرش گفت:
- به به چه خانم خوشگلی!
آوا خجالت زده لبخندی زد و پالتویش را پوشید و گفت:
- بریم؟
پدرش با سر تأیید کرد بعد هر دو با مادر خداحافظی کردند و به طبقه پایین رفتند تا سوار ماشین شوند. ماشین آن‌ها یک ماشین زیتونی رنگ قراضه بود که تقریباً همه جایش قر شده و زنگ زده بود و درهایش با صدای قژقژ گوش‌خراشی باز و بسته می‌شد.
آوا کارت دعوت را به پدرش داد که آدرس را گم نکند.
هوا کم کم تاریک می‌شد و کمی هم سردتر! همان‌طور که تلق و تلوق کنان از خیابان‌های برفی می‌گذشتند آوا به بیرون خیره شد. ماشین‌های زیادی از کنارشان به سرعت رد می شدند و افراد زیادی هم با چتر و پالتو‌های گرم حرکت می‌کردند و هر کدام سعی می کردند زودتر به مقصد برسند.
پدرش به کوچه‌ای پهن پیچید و بعد باغ و خانه بزرگ اسکات‌ها معلوم شد که رفت و آمد بسیاری هم در آن دیده می‌شد. ماشین‌های مدل بالا که آوا اسم نصف بیش‌تر آن‌ها را نمی‌دانست. به پارکینگ اسکات‌ها رفت و آمد می کردند و ز‌ن‌ها و مردهای شیک پوشی از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و به سمت خانه می‌رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #5
پارت چهارم
آوا از ماشین پیاده شد و پالتویش را صاف و صوف کرد تا کمی زیباتر به نظر برسد. پدرش هم پیاده شد و گفت:
- واو عجب خونه‌‌ایه!
بعد رو به آوا کرد و گفت:
- خب از این به بعدش با توئه، برو.
آوا آب دهانش را قورت داد، کمی استرس گرفته بود. همه‌ی مهمان‌های این‌جا کاملاً شیک و محترم بودند و مشخص بود که بارها در این‌جور مهمانی‌ها شرکت کرده‌اند و خوب می‌دانند که چطور باید رفتار کنند؛ اما این اولین بار بود که آوا همچین مهمانی را از نزدیک می‌دید، برای همین نمی‌دانست چطور باید رفتار کند. دلش نمی‌خواست با یک اشتباه کوچک ماه‌ها سوژه بچه‌ها شود.
پدرش که انگار ذهنش را خوانده بود گفت:
- نگران نباش مشکلی پیش نمیاد تو دختر عاقلی هستی، مطمئنم کاملاً درست رفتار می‌کنی. حالا برو دیگه!
آوا: نمیشه شما هم با من تا در ورودی بیاین؟
پدرش نگاه عاقل اندرسهیفی به او کرد که انگار می‌گفت تو که دیگه بچه نیستی چهارده سالته، برو دیگه!
آوا قیافه مظلومی به خود گرفت و گفت:
- لطفاً فقط تا همون‌جا!
پدرش نفسی کشید و گفت:
- خیلی خوب، بریم.
آوا که موفق شده بود پدرش را راضی کندخوشحال شد و هر دو به سمت در ورودی که بیشتر شبیه دروازه قصر سلطنتی بود رفتند. آن‌جا مردی خوشتیپ با کت و شلوار مشکی براق ایستاده بود که کارت دعوت میهمان‌ها را بررسی می‌کرد و به آن‌ها خوش آمد می‌گفت. وقتی آن‌ها به در رسیدند مرد با خوش‌رویی و مودبانه گفت:
- خیلی خوش آمدید، کارت دعوتتون لطفاً!
آوا کارتش را به مرد داد و آن هم بعد از بررسی کوتاه کارت را به آوا داد و گفت:
- دوشیزه پارکر بسیار خوش آمدید لطفاً بفرمایید.
آوا کمی تعجب کرد چون تا به حال کسی او را این‌جوری صدا نزده و با او مانند یک خانم جوان رفتار نکرده بود.
پدرش با خنده گفت:
- خب دوشیزه پارکر بهتون خوش بگذره!
آوا خندید و گفت:
- به شما هم همین‌طور.
پدرش قیافه ناراحتی به خود گرفت و گفت:
- فعلاً که همه خوشی‌ها این‌جاست!
و بعد هر دو خندیدند.
پدرش به سمت ماشین رفت و بعد از کلی کلنجار با آن روشنش کرد و تلق تلوق کنان رفت و برای آوا دست تکان داد.
آوا هم دست تکان داد و ایستاد تا ماشین پدرش دور شود بعد وارد شد و از حیرت دهانش باز ماند. آن‌جا نه تنها شبیه قصر بود بلکه از قصر هم زیباتر بود.
مشعل‌های آتش در گوشه و کنار با شعله‌های قرمز و نارنجی می‌درخشیدند و نور و گرمای‌شان را به اطراف پخش می‌کردند.
در وسط باغ حوض بزرگی قرار داشت که فواره‌های آب از آن بالا می‌زدند و فضا را زیباتر می‌کردند. در دو طرف باغ میزهای بزرگی بود که با انواع و اقسام غذاها و دسرهای رنگا رنگ تزیین شده بودند و دل‌ها را آب می کردند و روی درخت‌ها با چراغ‌های رنگی تزیین شده بود که رنگ‌های‌شان چشمک زنان تغییر می‌کرد و البته چراغ‌های دیگری که در گوشه و کنار باغ قرار داشت و فضا را نورانی‌تر می‌کرد و آهنگ ملایمی در پس زمینه پخش می‌شد. میهمان‌ها دو به دو و یا چند نفری دورهم جمع شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند و پیش‌خدمت‌ها در حال پذیرایی از آن‌ها بودند. آوا حس کرد در این میهمانی به این بزرگی او خیلی تنهاست که درست در همان لحظه امیلی را از دور دید که به سمتش می دوید و دست تکان می داد.
وقتی به آوا رسید نفس نفس زنان گفت:
- بالاخره اومدی، بیا بریم اون طرف بیشتر بچه‌ها اون‌جا جعماً.
آوا سر تکان داد و به همراه امیلی به آن طرف باغ رفت. این‌جا هم درست مانند ورودی باغ پر از چراغ‌های رنگی و مشعل‌های آتش بود که وظیفه گرم کردن میهمان‌ها را به عهده داشتند و پرتوهای نور را به اطراف می‌انداختند. ورودی خود خانه اسکات‌ها در این طرف باغ بود خانه که ارتفاع بسیار بلندی داشت با سنگ‌های مرمر سفید ساخته شده بود و برق می‌زد. درون خانه هم جنب و جوشی به چشم می‌خورد. تمام پیش‌خدمت‌ها، خدمتکارها در رفت و آمد بودند و دست‌های‌شان از ظرف‌های میوه و ژله‌های گوناگون ‌پر بود.
آوا در یکی از سالن‌های میهمان‌ها پالتویش را در آورد و موهایش را مرتب کرد و بعد به همراه امیلی به سمت جمع بچه‌ها رفتند که همه‌ی آن‌ها لباس‌های رسمی و پیراهن‌های پف دار و کت و شلوارهای براق به تن داشتند. آوا کمی در برابر آن‌ها احساس سادگی می‌کرد؛ اما زیاد توجهی نکرد.
به نظر می‌رسید همه درگیر بحث مهمی هستند و دور رانا جمع شده بودند. آوا و امیلی هم به آن‌ها پیوستند.
زویی به محض دیدن آن‌ها به سمت‌شان دوید و گفت:
- آوت خوشحالم که اومدی این‌جا، کلی خوش می‌گذره!
آوا لبخند زد و گفت:
- من هم همین‌طور.
زویی پیراهن گل‌دار شلوغی به تن کرده بود و موهایش را شبیه گل پشت سرش جمع کرده بود. امیلی هم پیراهن توردار آبی رنگی پوشیده و موهایش را فر کرده بود. خب هردوی آن‌ها همیشه بهترین لباس‌ها را می‌پوشیدند و خوب بلد بودند چطور ظاهر زیبایی داشته باشند.
آوا به رانا که وسط بچه‌ها ایستاده بود نگاه کرد، او امشب از تمام دخترهای این جمع زیباتر شده بود. پیراهن پف‌دار صورتی رنگی پوشیده بود و موهای طلایی رنگش را به شکل یک پاپیون بزرگ بسته بود و حسابی برق می‌زد.
آوا همراه زویی و امیلی به سمت رانا رفتند. البته مجبور شدند چند نفر را از سر راه‌شان کنار بزنند تا به رانا برسند. آوا سعی کرد خیلی مودب به نظر برسد و با لبخند زیبایی گفت:
- سلام رانا، از دیدنت خوشحالم!
رانا که داشت با دوست‌هایش حرف می‌زد نگاهی به او انداخت و با لبخند مغروری گفت:
- من هم همین‌طور، امم شما؟
آوا مطمئن بود او خودش را به آن راه زده و وانمود می‌کند او را به یاد ندارد، مگرنه چطور ممکن بود فراموش کند آن‌ها توی یک کلاس بودند.
آوا سعی کرد خودش را کنترل و لحن مودبش را حفظ کند:
- آوا هستم، آوا پارکر ما با هم توی یک کلاس هستیم.
رانا وانمود کرد دارد فکر می‌کند و بعد از چند دقیقه گفت:
- آهان تازه یادم اومد، خوشحالم که دعوتم رو پذیرفتی و اومدی!
آوا لبخند زورکی زد و گفت:
- به هر حال تولدت رو تبریک میگم.
- مچکرم آوا.
و بعد بدون اعتنا به او مشغول صحبت با دوست‌هایش شد.
آوا هم از او دور شد و به طرف میز خوراکی‌ها را رفت تا دیگر چشمش به او نیفتد. همیشه از این بچه پولدارها که فکر می‌کردند دنیا برای آن‌هاست و جوری رفتار می‌کردند که انگار همه زیر دست‌های آن‌ها هست بدش می‌آمد.
امیلی و زویی هم به دنبال او آمدند تا از خوراکی‌های روی میز بردارند. آوا چیز زیادی برنداشت، فقط یک تکه کیک شکلاتی و کمی بیسکوئیت عسلی برداشت و گوشه‌‌ای نشست تا آن‌ها را بخورد. امیلی همان‌طور که از رانا تعریف می‌کرد کنارش نشست و با دهان پر از بیسکوئیت گفت:
- حالا مادرش رو ندیدی، اون‌ها خانوادگی شبیه خاندان سلطنتی‌‌ان.
زویی هم در تایید حرف او گفت:
- فوق العاده‌اس!
در این لحظه صدای موسیقی کمتر شد و صدای خانم اسکات که روی صحنه رفته بود تا کمی سخن‌رانی کند به گوش رسید.
آوا و امیلی و زویی به طرف صحنه رفتند که حالا همه میهمان‌ها از کوچک به بزرگ آن‌جا جمع شده بودند تا سخن‌رانی خانم اسکات را بشنوند.
خانم و آقای اسکات هر دو روی صحنه ایستاده بودند و خانم اسکات پشت میکروفن بود و می‌گفت:
- از تمام میهمان‌های گرامی که لطف کردند و دعوت ما رو پذیرفتند، تشکر می‌کنم و اوقات خوشی رو در این‌جا برای‌شان آرزو‌مندم و امیدوارم بهتون کلی خوش بگذره.
در این لحظه تمام مهمان‌ها با هم شروع به تشویق کردن، کردند و بعضی هم سوت زدند.
خانم اسکات دستش را بالا آورد تا همه را ساکت کند و بعد ادامه داد:
- و امشب این میهمانی دو دلیل مهم داره اولیش تولد عزیزترین و تک دونه‌ترین دخترم رانا!
مهمان‌ها دوباره تشویق کردند و رانا به روی صحنه کنار مادرش رفت و میکروفن را از او گرفت و گفت:
- خیلی خوشحالم که شماها رو این‌جا می‌بینم و ممنونم که به خاطر تولد من به این‌جا اومدید.
و بعد دوباره خانم اسکات میکروفن را گرفت:
- مچکرم رانا و دلیل دوم چاپ جدیدترین کتاب من به نام سرنوشت زندگی من.
تشویق و هورا!
آوا کم کم حوصله‌اش سر رفت، این دیگر چه مسخره بازی بود؟ خانم اسکات مانند معلم‌ها سخن‌رانی می‌کرد و بقیه هم مثل بچه کودکستانی‌ها جو گیر می‌شدند و مدام دست می‌زدند و هورا می‌کشیدند.
امیلی و زویی هم با هر صحبت خانم اسکات بالا و پایین می‌پریدند و دست می‌زدند به طوری که انگار او یک خواننده معروف است و در حال اجرای یکی از بهترین موسیقی‌های دنیاست.
بعد از سخن‌رانی خانم اسکات آقای اسکات هم چند جمله در مورد کتاب حرف زد و در آخر گفت که امیدوار است به همه خوش بگذرد و حالا قرار است چند شعبده بازی را با هم تماشا کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #6
پارت پنجم
چند مرد با کت‌های چرم مشکی و کلاه‌های بلند بر روی سرشان وارد صحنه شدند و شروع به چرخاندن توپ‌های رنگی کوچک در دست‌شان کردند، بعد هم مانند تمام شعبده باز‌های دیگر وسایلی را غیب و بعد ظاهر می‌کردند.
تقریباً بیست دقیقه مهمان‌ها را با کارت‌ها و توپ‌های‌شان سرگرم کردند که دوباره آقای اسکات بر روی صحنه رفت و گفت:
- من از شعبده‌ بازهای عزیزمون تشکر می‌کنم و حالا مهم‌ترین بخش مراسم شروع میشه.
شعبده‌ بازها تعظیم کردند و رفتند.
بعد پیش‌خدمت‌ها با ظرف‌های خوراکی‌ها وارد شدند و آن‌ها را روی میزها چیدند و مهمان‌ها را رهنمایی کردند تا روی صندلی‌ها بنشینند.
آوا هم کنار امیلی و زویی پیش بچه‌های دیگر نشست و بشقاب خوراکی‌هایش را پر کرد تا آن‌ها را بخورد.
در همان لحظه یک دفعه صدای پچ پچ‌ها بالا گرفت و تمام دخترها هیجان زده به یک نفر چشم دوخته بودند، حتی امیلی و زویی هم از خوشحالی داشتند ذوق‌ مرگ می‌شدند.
آوا نگاه‌شان را دنبال کرد و پسری را دید که کنار دو تا از دوستایش ایستاده بود و می‌خندید.
به نظر بچه پولدار می‌رسید کتی طوسی رنگ که با چشم هایش هم هم‌خوانی داشت، پوشیده و موهای مشکی‌اش را به دقت شانه زده بود. دوست‌هایش هم دست کمی از او نداشتند؛ اما به نظر می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسید تمام توجه‌ها رو به اوست.
حالا پچ پچ‌ها بالا گرفته بودند.
- وای چقدر خوشتیپه!
- باورم نمیشه!
_ واقعاً خودشه؟
امیلی هم که تقریباً از جایش بلند شده بود با حیرت گفت:
- آدلی جونز، وای خدای من!
آوا گیج شده بود مگر این پسر که بود که این‌طور همه دخترها را حیران کرده بود؟
آوا همان‌طور که کیکش را می‌خورد گفت:
- حالا مگه کی هست این آدلی جونز؟
- چی؟
زویی که معلوم بود کم مانده تا پس بیفتد گفت:
- چطور ممکنه نشناسیش؟ اون یکی از معروف‌ترین و پولدارترین بچه‌های مدرسه‌اس!
آوا شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- خب چون من زیاد توجهی به این‌جور چیزها نمی‌کنم.
امیلی که چندشش شده بود به او اشاره کرد و گفت:
- کاملاً مشخصه؟
آوا اول نفهمید امیلی به چه چیزی اشاره می‌کند؛ اما بعد که به خودش نگاه کرد، دید تمام دست و صورتش را با شکلات یکی کرده.
آوا برای دفاع از خودش گفت:
- به خاطر اون نیست، من کلاً کیک رو همین‌جوری می‌خورم. به نظرم این‌طوری مزه‌‌اش رو بهتر می‌تونی حس کنی.
امیلی که معلوم بود حرفش را باور نکرده گفت:
- آها، متوجهم!
آوا بلند شد تا کنار حوض دستش را بشویید.همان‌طور که از کنار آدلی رد می‌شد، رانا را دید که دوان دوان به سمت آدلی می‌آید و لبخند پت پهنی هم روی لب‌هایش بود.
آوا چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و لبه حوض نشست تا دستش را بشویید. خوش‌بختانه آنقدر حواس‌ها به آدلی و رانا جمع بود که کسی توجهی به او نمی‌کرد.
از این‌جا تا جایی که آدلی و دوست‌هایش ایستاده بودند، فاصله چندانی نبود. برای همین آوا می‌توانست به خوبی صدای‌شان را بشنود.
- خیلی خوشحالم که اومدی آدلی.
بعد قیافه ناراحتی به خود گرفت و گفت:
- چرا این‌قدر دیر کردی؟می‌ترسیدم نیای!
مشخص بود که آدلی فقط تلاش می کند مودبانه رفتار کند، مگرنه احتمالاً بدون توجه به رانا می‌رفت و حتی نگاهش هم نمی‌کرد. برای همین لبخند دوستانه‌ای زد و گفت:
- من هم مچکرم که دعوتم کردی.
رانا به کفش‌هایش خیره شد و با همان لبخندش گفت:
- آخه چطور می‌تونستم دعوتت نکنم!
آوا کم کم داشت حالش به هم می‌خورد، برای همین بلند شد که برود که یک دفعه یکی از دوست‌های آدلی از پشت به او خورد و آوا توی آب سرد حوض افتاد.
گلو بینی و گوش‌هایش پر آب شد و از مغز تا استخوانش یخ کرد.
در همان لحظه دستی وارد آب شد و دست آوا را از آب سرد بیرون کشید. آوا که چشم‌هایش می‌سوخت جایی را درست نمی‌دید؛ اما صداهای دور اطرافش را می‌شنید که می‌گفتند:
- وای خدا چه قشنگ!
- اون نجاتش داد، آدلی نجاتش داد.
آوا نگاهی به ناجی‌اش کرد که... .
وای خدا از بین این همه آدم حتماً باید آدلی نجاتش می‌داد؟
آوا از سرما می‌لرزید و دست‌ و پاهایش کاملاً بی‌حس شده بود.
آدلی ژاکت بافت سفید رنگی را به دورش انداخت و گفت:
- هوا خیلی سرده بهتره خودت رو خشک کنی.
آوا نگاهی به آدلی کرد و آرام گفت:
- ممنون.
آدلی سرش را تکان داد و گفت:
- نباید از من تشکر کنی به هر حال تقصیر الکسی بود که توی آب افتادی.
آوا سرش را تکان داد و از کنار آدلی رد شد و ژاکت را بیشتر دور خودش پیچید. وقتی داشت از کنار آدلی می‌گذشت رانا را دید که جوری به او خیره شده بود که انگار می‌خواست خفه‌اش کند. آوا نگاهش را از او دزدید و به سمت میزش رفت و بدون توجه به نگاه‌هایی که روی او قفل شده بود، روی صندلی‌اش نشست و به ظرف کیکش خیره شد.
به جز بچه‌ها که انگار آن‌ها را در زمان متوقف کرده‌اند، میهمان‌ها دیگر در حال خوش گذرانی بودند و حسابی می‌خوردند.
کم کم همه به جنب و جوش افتادند و در مورد اتفاق چند دقیقه پیش نظر می‌دادند؛ اما آوا دیگر گوش نمی‌کرد. از اول مهمانی سعی کرده بود کار اشتباهی نکند که سوژه بچه‌ها قرار نگیرد؛ اما حالا به لطف الکسی پسری که او را در آب حوض انداخته بود و ناجی جذاب و معروفش ماه‌ها باید جواب پس می‌داد که چیزی بین او و آدلی نیست!
امیلی کنارش نشست و گفت:
- وای خدای من! تو که توی آب بودی ندیدی آدلی به محض این‌که توی آب افتادی به سمتت دوید و از آب بیرونت کشید.
زویی هم اضافه کرد:
- بعد هم اون ژاکت رو دورت پیچید. اون خیلی مهربونه!
آوا از دوست‌هایش خیلی ممنون بود که در هر شرایطی به آدلی فکر می‌کردند، مثلاً اگر یک روز او و آدلی در گیر یک ماجرای پلیسی بشوند و آوا با ضرب گلوله بمیرد باز هم همه می‌گویند دیدی آدلی چقدر شجاعه جلوشون وایستاد.
آوا گفت:
- من میرم آماده بشم و دیگه باید برم.
و بلند شد که برود؛ اما یک‌دفعه به یاد ژاکت آدلی افتاد و به سمت امیلی برگشت و ژاکت را به او داد و گفت:
- این رو بده به آدلی و از طرف من ازش تشکر کن.
بعد هم بدون این‌که منتظر جواب او بماند رفت.
***
آوا بدون توجه به پیراهنش که خیس شده بود و به تنش چسبیده بود پالتویش را پوشید و بیرون رفت. ساعت نزدیک‌های ده بود و تمام مهمان‌ها داشتند می‌رفتند آوا هم خیلی سریع برای خداحافظی پیش خانم اسکات رفت و گفت:
- خانم اسکات؟
خانم اسکات برگشت و به او نگاه کرد و با حالت پرسشی گفت:
- بله؟
- من آوا هستم هم‌کلاسی رانا.
خانم اسکات لبخندی زد و گفت:
- همون دختری که توی آب افتاد؟
مثل این‌که خبرها خیلی زود پخش می‌شد. آوا لبخند زورکی زد و گفت:
- البته تقصیر من نبود؛ اما خب مهم نیست.
- درسته عزیزم اتفاقه دیگه پیش میاد، البته خوب شد آدلی کمکت کرد.
آوا سریع سر تکان داد و گفت:
- بله ممنون، من دیگه دارم میرم، مچکرم از دعوتتون.
- خواهش می‌کنم عزیزم.
آوا به سرعت دور شد و به سمت در رفت که حالا همه داشتند از آن خارج می‌شدند. آوا به در که رسید، مردی که اول مهمانی به همه خوش آمد می‌گفت، این‌بار گفت:
- ممنون که تشریف آوردین، به سلامت.
آوا همان‌طور که سرش پایین بود گفت:
- ممنون.
و بیرون رفت. هوای این‌جا خیلی سردتر از داخل باغ بود.
پالتویش را سفت به خود پیچید و منتظر پدر و مادرش شد. حالا راحت می‌توانست نفس بکشد. تازه متوجه شده بود که در باغ چقدر معذب بود.
در همان لحظه زویی را دید که با پدرش به سمت او می‌آمدند.
زویی: آوا می‌خوای با ما بیای؟
آوا به پدر زویی سلام داد و گفت:
- نه پدر و مادرم قراره بیان دنبالم.
- باشه، پس فعلاً.
آوا برای زویی دست تکان داد و آن‌ها دور شدند. حالا دیگر همه تقریباً رفته بودند. آوا تا پایان خیابان رفت و منتظر پدر و مادرش شد تا بیایند و شادی امشب را شروع کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #7
پارت ششم
فصل سه: زندان آهنی
درد کل بدنش را گرفته بود، سرش به شدت زق زق می‌کرد و گیج می‌خورد. چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و جایی را درست نمی‌دید. به زحمت از جایش بلند شد و با وجودی که درد داشت، دستش را روی سرش گذاشت و به اطراف خیره شد.
یک اتاقک آهنی بود بدون هیچ در و پنجره‌ای، خالی خالی بود. هیچ چیز درونش نبود و تمام دور و اطرافش را دیوارهای آهنی گرفته بودند.
آوا کمی تلو تلو خورد و در جایش افتاد تنها چیزی که قبل از بی‌هوشی یادش می‌آمد آن مرد عجیب و غریب بود و... .
بعد هم یک نفر با یک چیزی از پشت محکم توی سرش کوبیده و بی‌هوشش کرده بود و حالا هم که درون یک اتاقک آهنی گرفتار شده بود.
همه چیز به شدت گیج کننده و وحشتناک بود. مگر او چه کار کرده بود که او را به این‌جا آورده بودند؟
آوا کاملاً گیج بود و هر چقدر بیشتر فکر می‌کرد سرش بیشتر از قبل درد می‌گرفت. گوشه‌ی اتاقک نشست و خودش را بغل کرد، دلش می‌خواست گریه کند. می‌خواست باور کند که همه‌اش یک خواب است و الان بیدار می‌شود و به همراه پدر و مادرش به رستوران می‌روند تا شام بخورند و خوش بگذرانند.
آوا چشم‌هایش را بست و اشک‌هایش آرام روی گونه‌هایش غلتیدند و رو به پایین سر خوردند.
واقعیت داشت!
آوا هق هق کنان اشک می‌ریخت و می‌لرزید دلش می‌خواست فریاد بزند و خودش را خالی کند.
او کجا بود؟ چرا او را به این‌جا آورده بودند؟ اصلاً چه کسانی او را به این‌جا آورده بودند؟
آوا بلند شد به دیوار رو به رویی‌اش محکم مشت کوبید و فریاد زد:
- یکی من رو از این‌جا بیرون بیاره، خواهش می‌کنم کمکم کنید.
آوا محکم‌تر به دیوار کوبید و دوباره فریاد زد:
- کمک، کمکم کنید! خواهش می‌کنم من رو از این‌جا بیرون بیارید.
صدایش حالت ناتوانی و التماس به خود گرفته بود و با این‌که دست‌هایش درد می‌کرد محکم‌تر از قبل کوبید و هق هق کنان گفت:
- لطفاً یکی کمکم کنه!
آوا دیگر نمی‌توانست داد بزند، صدایش گرفته بود و گلویش به شدت می‌سوخت. همان‌طور که اشک می‌ریخت رو به پایین سر خورد و افتاد. دست‌هایش با ناتوانی به دیوار ضربه می‌زدند و التماس می‌کرد.
- خواهش می کنم یکی بیاد من رو برگردونه خونه، خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم!
صدایش آنقدر زیر شده بود که جز خودش دیگر کسی نمی‌شنوید. البته اگر کسی قبل از آن اصلاً صدایش را می‌شنوید.
آوا که دیگر صدایش در نمی‌آمد فقط گوشه‌ای نشسته بود و سینه‌اش تند تند بالا و پایین می‌رفت.
کمی جا به جا شد و سرش را روی زمین سفت و آهنی گذاشت و چشم‌هایش را بست و آخرین قطرات اشکش رو به پایین سر خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #8
پارت هفتم
فصل چهار: گروهG.L
اول کمی صدای تق تق و بعد صدای گوش خراش کشیده شدن آهن روی هم آمد و دیوار رو به رویی از هم باز شد و دو مرد از آن وارد شدند که اسلحه‌هایشان را به کمرشان وصل کرده بودند.
آوا که از صدای قژ قژ گوش‌خراش دیوار آهنی بیدار شده بود، گوشه‌ای خودش را جمع کرد تا ازخودش در برابر آن‌ها محافظت کند. قلبش مانند پتک به سینه‌اش می‌کوبید و دست‌هایش به شدت می‌لرزید.
یکی از مردها با صدای محکمی گفت:
- باید دنبال ما بیای، راه بیفت.
آوا آب دهانش را قورت داد و با صدایی که به زور در می‌آمد و حالت لرز و جیغ جیغی داشت گفت:
- کجا؟ من رو کجا می‌برید؟ اصلاً واسه‌ی چی من رو آوردید این‌جا؟
مرد دومی دستش را بالا آورد تا جلوی حرف زدن او را بگیرد:
- این‌قدر سوال نپرس، فقط دنبال ما بیا خودت بعداً جواب سوال‌هات رو می‌گیری.
آوا دلش نمی‌خواست با آن‌ها برود؛ اما احتمالاً درست نبود با افرادی که اسلحه دارند مخالفت کند.
به زحمت از جایش بلند شد و ایستاد. ترس تمام وجودش را گرفته و باعث شده بود مدام پلک بزند.
مردها او را به جلو هل دادند تا او را بیرون ببرند وقتی از اتاقک آهنی خارج شدند تنها چیزی که دیده می‌شد دو راهرو بلند دراز در دو طرفشان بود که گه گاهی صدای پایی از آن به گوش می‌خورد.
یکی از مردها پارچه سیاه رنگی را روی سرش کشید و او را رو به جلو هل داد.
آوا حالا بیشتر از قبل ترسیده بود و قطرات ع×ر×ق از پیشانی و گردنش سرازیر شده و موهایش به صورتش چسبیده بود. حواس‌های بینایی و تا حدی شنوایی‌اش را از دست داده بود و فقط صدای طنین پاهایشان در راهروها را می‌توانست بشنود.
گاهی اوقات تلو تلو می‌خورد؛ اما یکی از مردها او را به سرعت می‌گرفت و دوباره وادارش می‌کرد راه برود.
همان‌طور که از راهروها می‌گذشتند و گاهی هم می‌پیچیدند و دوباره مستقیم می‌رفتند.
بعد مردها ایستادند و آوا هم ایستاد. کمی صدای پچ پچ آمد و یکی از آن‌ها در زد.
صدایی گرم و دوستانه گفت:
- لطفاً بفرمایید.
یکی از مردها پارچه را از روی سرش برداشت و او را به درون اتاق هل داد.
آوا که کمی نور اذیتش می‌کرد دستش را سایبان چشم‌هایش کرد و به اتاق بزرگ که مردی در آن ایستاده بود نگاه کرد.
مرد لبخند زد و گفت:
- سلام خانم پارکر بسیار خوش آمدید لطفاً بفرمایید.
و با دستش به صندلی کناری خود اشاره کرد.
آوا از این تغییر رفتار ناگهانی گیج شده بود، اول او را با ضربه بی‌هوش می‌کردند و ساعت‌ها درون یک اتاقک آهنی زندانی‌اش می کردند و حالا هم لبخند می‌زدند و می‌گفتند "بفرمایید".
همه چیز عجیب بود!
مرد با همان لحن و لبخند دوستانه‌اش گفت:
- بهتون حق میدم احتمالاً خیلی گیج شدید؛ اما خب من این‌جا هستم که جواب سوال‌هاتون رو بدم، پس لطفاً بیاید و بنشینید.
آوا هنوز هم می‌ترسید؛ اما کاری را که او گفته بود، انجام داد و آرام آرام به سمت صندلی رفت و نشست.
لبخند مرد بزرگ‌تر شد و رو به آن دو نفر که جلوی در منتظر بودند گفت:
- ممنونم که خانم پارکر رو تا این‌جا راهنمایی کردید، حالا می‌تونید برید.
مردها سرشان را تکان دادند و رفتند.
آوا به اتاقی که درونش بودند نگاه کرد، چیز زیادی درونش نبود، جز یک فرش دست‌بافت و دو صندلی و یک میز در وسط حتی پنجره هم نداشت. به نظر می‌رسید آن‌ها زیاد علاقه‌ای به پنجره نداشتند.
مرد همان‌طور که می‌نشست گفت:
- من جکسون هستم، می‌تونی جک هم صدام کنی.
آوا به جکسون نگاه کرد به نظر سنش بیشتر از بیست و پنج سال نمی‌خورد. سویشرت گشاد مشکی و قرمز رنگی به تن کرده بود و موهای سیاهش حالت پریشانی داشت و لبخندهای دوستانه‌ای می‌زد. اگر آوا در یک شرایط دیگر او را می‌دید ممکن بود از او خوشش بیاید.
جکسون به او نگاهی کرد و گفت:
- می‌تونی با من راحت باشی، لازم نیست بترسی من اسلحه‌ای ندارم.
و دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا برد تا نشان دهد که دروغ نمی‌گویید.
آوا ترسش نسبت به قبل کمتر شده بود؛ اما نمی‌توانست خودش را کنترل کند و جلوی زبانش را بگیرد.
- اول بگو ببینم این‌جا کجاست؟ دوم برای چی من رو آوردید این‌جا؟ سوم چطور جرعت کردید من رو بی‌هوش کنید و بدزدین؟ می‌دونید که می‌تونم ازتون شکایت کنم و بندازمتون زندان!
آوا خودش هم نمی‌دانست چطور جرعت کرده این حرف‌ها را بزند؛ اما برای این‌که نشان بدهد نترسیده با قیافه طلب کارها به جکسون زل زد.
واکنش جکسون فقط در حد یک ابرو بالا انداختن بود و به نظر نمی‌رسید زیاد تحت تأثیر قرار گرفته باشد.
- خب به نظرم بهتره یکم دوستانه‌تر رفتار کنیم؟ هوم!
آوا بدون حرکت به او خیره شد.
جکسون سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی خوب سوال اولت چی بود؟ آها، تو فکر کن یه جایی یکم دورتر از شهر خودمونیم و می‌تونیم در مورد سوال دومت بعداً صحبت کنیم و این‌که دزدین یک دختر بچه کوچولو بی‌دفاع توی یه شب سرد زمستونی احتمالاً کاری نداره!
آوا دلش می‌خواست او را خفه کند یا با یک چیزی محکم توی سرش بکوبد و فرار کند.
احتمالاً جکسون هم متوجه نگاه آوا شده بود برای همین قیافه‌اش جدی شد و گفت:
- راستش باید جواب سوال دومت رو بدم برای همین ازت می‌خواهم که خوب گوش کنی.
آوا با وجود این‌که هنوز در ته قلبش احساس ترس می‌کرد؛ اما حالا نسبت به قبل آرام‌تر شده بود و با این‌که جکسون را درست نمی‌شناخت و اصلاً از این وضعیت سر در نمی‌آورد؛ اما حس می‌کرد جکسون به او صدمه‌ای نمی‌زند.
- اول از همه باید بهت بگم که تو تنها نیستی.
آوا فکر می‌کرد او می‌خواهد دلداریش دهد یا آرامش کند برای همین گفت:
- ببین بهتره این جمله‌های کلیشه‌ای رو بزاری کنار و بگی این‌جا چه خبره؟
- نه منظورم این بود که تو تنها کسی نیستی که دزدیده شده، جز تو حداقل صد بچه دیگه هم بودند.
آوا گیج شده بود برای چی باید صد تا بچه را می‌دزدیدند؟ این کار کاملاً احمقانه بود، این خبر که صد تا بچه یک دفعه غیب شدن، حسابی سر و صدا می‌کرد.
جکسون ادامه داد:
- می دونم فکر می‌کنی احمقانه‌ست؛ اما شرکت G.L (جی.ال) کارش رو بلده و می‌دونه چطور جلوی این دردسر رو بگیره.
- اما برای چی این کار رو کردن؟ برای چی ماها رو دزدیدن؟
جکسون نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب اصل ماجرا همین‌جاست، شماها قبل از این‌که دزدیده بشین تا مدت‌ها تحت نظر بودید و در موردتون تحقیق‌های زیادی شده تا شرایط لازم رو برای پیوستن به گروه داشته باشید.
آوا سرش را تکان داد اصلاً از حرف‌های او سر در نمی‌آورد.
- ببین می‌تونی واضح‌تر حرف بزنی، من گیج شدم گروه چیه؟من برای چ... .
جکسون حرفش را قطع کرد.
- می‌فهمم من هم اولش یکم گیج می‌زدم؛ اما بعداً به مرور زمان همه چیز رو متوجه میشی.
آوا نمی‌فهمید منظورش از این‌که آن هم اولش کمی گیج می‌شده چه بود؟ یعنی او را هم یک زمانی دزدیده بودند؟
- شماها یعنی شما صد نفر صلاحیت ورود به گروه رو دارید و این‌جا سوال پیش میاد که اصلاً این گروه چی هست؟
- خب در این مورد باید بگم که تا حالا اسم پلیس مخفی رو شنیدی؟
آوا با این‌که متوجه نمی‌شد سرش را تکان داد.
- خوبه خب کار ما هم توی همین مایه‌هاست فقط یکم متفاوت‌تر است.
- یعنی از ما می‌خواید که پلیس مخفی بشیم و دنبال دزدها بیفتیم؟
جکسون خندید و گفت:
- نه ما از شما نمی‌خوایم پلیس مخفی بشید.
در این‌جا قیافه‌‌اش جدی شد و رو به جلو خم شد و گفت:
- در واقع ما از شما می‌خوایم که مامورهای مخفی ما بشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #9
پارت هشتم
آوا خنده عصبی کرد و گفت:
- داری شوخی می کنی دیگه نه؟
جکسون‌ با همان‌ ‌قیافه جدی‌اش گفت:
- نه اصلاً! ببین من الان نمی‌تونم همه چیز رو برات توضیح بدم و این کار به عهده استاد‌هاتونه؛ اما باید بگم که شما قراره برای این کار آموزش ببینید و...
نگاهی به ساعتش انداخت و سریع بلند شد و گفت:
- من دیگه باید برم و تو هم باید بری!
آوا از جایش بلند شد و تقریباً داد زد:
- هی کجا داری میری؟ نمیشه که همین‌جوری بشینی یه مشت چرت و پرت بگی و بعد بزاری بری.
جکسون قیافه هم‌دردانه‌ای به خود گرفت و گفت:
- نگران نباش به زودی همه چیز رو می‌فهمی و الان هم با استفان و استیو به پایگاه آموزشی میری تا آموزش‌هایت شروع بشه.
آوا که حسابی سردرگم بود حتی نمی‌توانست دیگر سوال بپرسد.
برای همین جکسون سرش را تکان داد و گفت:
- خب دیگه من باید برم بعداً می‌بینمت مأمور پارکر!
بعد چشمک زد و دو انگشتش را به نشانه خداحافظی روی پیشانی‌اش گذاشت و رو به جلو آورد.
آوا روی صندلی‌اش افتاد و به گوشه‌ای خیره شد و به حرف‌های جکسون فکر کرد، اصلاً سر در نمی‌آورد
قرار بود چه بلایی سرش بیاورند.
***
بعد از چند دقیقه که توی اتاق بزرگ تنها نشسته بود،
آن دو مرد که جکسون آن‌ها را استفان و استیو نامیده بود وارد شدند و یکی از آن‌ها که معلوم نبود استیو است یا استفان گفت:
- بلند شو باید بریم.
آوا این‌بار بدون معطلی از جایش بلند شد و به سمت در رفت و مردها او را به سمت بیرون راهنمایی کردند. وقتی از راهروها گذشتند و به هوای باز رسیدند آوا نفس عمیقی کشید و به یاد شب مهمانی افتاد. چند روز از مهمانی و دزدیده شدنش می‌گذشت؟
به نظر می رسید خورشید تازه طلوع کرده باشد یعنی تازه اول‌های روز بود.
تنها چیزی که معلوم بود فقط خاک بود و خاک تا چشم کار می کرد همه جا را خاک و گه گاهی هم بوته‌ای خشکیده گرفته بود.
یکی از مردها او را سوار ماشینی سیاه رنگ کرد و دوباره پارچه سیاه رنگ را به او داد و گفت:
- وقتی بهت گفتم این رو بپوش.
آوا با سرش تایید کرد و مرد در ماشین را بست و هر دو سوار شدند.
و به راه افتادند چرخ‌های ماشین روی زمین خاک‌ها را به هوا بلند می‌کردند و تکان تکان می‌خوردند.
بعد از مدتی مردی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود گفت:
- اون پارچه رو سرت کن.
آوا از حرفش پیروی کرد و پارچه را روی سرش کشید و حالا دوباره نمی‌توانست جایی را ببیند. از این‌که نمی‌توانست بفهمد دور و برش چه خبر است و به کجا می‌روند اعصابش خورد می‌شد؛ اما چاره‌ای هم نداشت.
بعد از مدتی خسته شد و با وجود استرس و ترسی که از این وضعیت داشت اصلاً حالش خوب نبود.
اما مردها به نظر خوب می‌آمدند آن‌ها رادیو را روشن کرده و مدام با هم در مورد این‌که اسلحه کدامشان کاربرد بیشتری دارد بحث می‌کردند.
آوا سعی کرد کمی بخوابد تا کمی از این همه فکرهای جور واجور راحت شود، حداقل می‌توانست تا مواجه شدن با مشکلات بعدی‌اش کمی استراحت کند.
چشم‌هایش را بست و همان‌طور به صورت نشسته سرش را به عقب تکیه داد و سعی کرد به اتفاقات این چند روز اخیر فکر نکند و بعد از مدتی کم کم خوابش برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #10
پارت نهم
اول تکان شدید و بعد صدای فحش دادن به گوش رسید. آوا محکم به صندلی‌اش کوبیده شد و از خواب ناراحتش بیدار شد. ساعت‌ها بود که در حال حرکت بودند و در این مدت آوا خواب و بیدار بود و با این پارچه سیاه رنگ روی سرش همه چیز بسیار خسته کننده و عذاب‌آور شده بود.
ماشین از حرکت ایستاد و یکی از مردها پیاده شد و پس از مدت کوتاهی دوباره سوار شد و در پی این صدای باز شدن دری بزرگ آمد و ماشین حرکت کرد و دوباره ایستاد.
صدای جدیدی گفت:
- این آخرین نفره؟
- آره.
- باشه، ببرینش پیش خانم، ایشون منتظرن.
و دوباره ماشین به راه افتاد و وارد پارکینگ شد و صدای جیر جیر چرخ‌ها روی کف پارکینگ به گوش رسید.
آوا همان‌طور که داشت به حرف‌های عجیب چند دقیقه پیش فکر می‌کرد، یکی از مردها در طرف او را باز کرد و گفت:
- بیا پایین.
آوا آرام و با احتیاط پیاده شد و مرد پارچه را از روی سرش برداشت.
آوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد چشم‌هایش را که ساعت‌ها بسته بود با نور کم پارکینگ وفق دهد.
مرد او را به سمت بیرون برد و به همکارش اشاره کرد که ماشین را پارک کند.
به محض این‌که از پارکینگ در آمدند آوا خشکش زد، این‌جا اصلاً شبیه تصورات او نبود.
فضای بزرگ و سرسبزی داشت و ساختمان بسیار بلندی رو به رویشان قد علم کرده بود که پله‌های زیادی داشت.
در محوطه کارکنان زیادی با یونیفرم‌های سفید رنگی مدام در حال رفت و آمد بودند.
آوا فکر می‌کرد او را به جایی شبیه یک زندان قدیمی با میله‌های آهنی می‌برند؛ اما این‌جا شبیه کاخ بود.
مرد به او تشر زد:
- راه برو دیگه.
آوا به سرعت به دنبال او رفت و هر دو از پله‌های ساختمان بالا رفتند تا وارد سالن بزرگ آن‌جا شدند.
آن‌جا تقریباً خالی بود و فقط یک میز بزرگ نیم دایره‌ای بود که مردی با کلی کامپیوتر ‌و دستگاه‌های زیاد آن‌جا نشسته بود و به آن‌‌ها نگاه می کرد. در گوشه سالن هم آسانسوری شیشه‌ای و استوانه‌ای شکل به چشم می‌خورد.
مرد او را به سمت میز برد و به مردی که روی لباسش نوشته شده بود لی یون گفت:
- هی لی یون چطوری؟
لی یون که کمی عصبی به نظر می‌رسید گفت:
- باز هم یکی دیگه، نمی‌خواین تمومش کنین؟
- این دستور خانومه تو که نمی‌خوای از دستور خانوم سرپیچی کنی، می‌خوای؟
لی یون با بی‌تفاوتی گفت:
- معلومه که نه.
آوا به یاد داشت که چند دقیقه قبل هم اسم این خانوم را شنیده بود، شاید رئیس همه‌ی این مسخره بازی‌ها او بود.
مرد با سر به آوا اشاره کرد و گفت:
- باید ببریش پیش خانم زحمتش با توِ.
لی یون چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و به آوا نگاه کرد و قیافه‌اش را در هم کشید. مثل این‌که لی یون دل خوشی از بچه‌ها نداشت.
- باشه، باز هم به عهده من!
مرد لبخند زد و گفت:
- بعداً می‌بینمت لی لی!
لی یون با عصبانیت گفت:
- صد بار بهت نگفتم من رو لی لی صدا نکن.
مرد خندید و بدون توجه به او از در خارج شد و به سرعت دور شد.
لی یون چند دقیقه با عصبانیت به در خیره شد و بعد به او نگاه کرد و پرسید:
- اسمت چیه بچه؟
آوا زیاد از لحن لی یون خوشش نیامد، مخصوصاً از ادا کردن واژه بچه؛ اما با این حال گفت:
- آوا هستم، آوا پارکر.
لی یون فقط گفت:
- هوم.
و بعد او را به سمت آسانسور برد و با هم سوار آسانسور شدند.
لی یون چند کلید عدد را با هم فشار داد و آسانسور ناگهان از زمین بلند شد و به سرعت به طبقه بالا رفت. در این مدت آوا می‌توانست طبقه‌های مختلف را ببیند که افراد مختلفی در آن‌ها جمع و بعضی هم خالی بودند و هر کدام دکوراسیون خاصی داشتند؛ اما این صحنه‌ها به سرعت از جلوی چشم‌های آوا می‌گذشتند و فرصت نمی‌دانند آن‌ها را درست درک کند.
آوا از لی یون که در تمام این مدت مانند سیخ رو به در آسانسور ایستاده بود گفت:
- میشه بپرسم این‌جا کجاست و برای چی من رو... .
- نه.
آوا با تعجب پرسید:
- چی؟
لی یون با همان حالت سیخ و بی‌تفاوتش گفت:
- نه نمیشه بپرسی.
آوا از حالت مسخره‌ی لی یون حرصش گرفته بود و دلش می‌خواست یک مشت حواله شکمش کند.
در آسانسور باز شد و لی یون از آن خارج شد. آوا هم ‌‌‌پشت سر او به راه افتاد. این طبقه هم مانند طبقه پایین بزرگ؛ اما پر از وسایل بود. میز سفیدی در گوشه سالن قرار داشت که زنی پشت آن نشسته بود و سالن با مبل‌های بزرگ سفید رنگی پوشیده و فرش سفید رنگی هم در وسط سالن قرار داشت.
زن به محض این‌که آن‌ها وارد شدند بلند شد و با لبخند گفت:
- آقای لی یون؟
لی یون گفت:
- با خانم کار داشتم.
زن تایید کرد و گفت:
- چند لحظه لطفاً.
و بعد تلفنش را برداشت و پس از چند دقیقه به فرد پشت تلفن گفت:
- خانم آقای لی یون و شماره صد اومدن، بله چشم.
زن با همان لبخند الکی‌اش گفت:
- بفرمایید خانم منتظرن.
لی یون تایید کرد و هر دو به سمت در سفید رنگ و بزرگ گوشه سالن رفتند.
آوا کمی از دیدن این خانم استرس داشت. از این‌که همه چیز عجیب و غریب بود هم می‌ترسید، از هیچ چیز سر در نمی‌آورد و هیچ کس هم درست و حسابی به او توضیح نمی‌داد این‌جا چه خبر است.
لی یون در زد و پس از چند دقیقه صدایی گفت:
- بیاید تو.
لی یون در را باز کرد و با سر به آوا اشاره کرد که اول او وارد شود.
آوا کمی به در خیره شد و بعد پا به درون اتاق گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
62
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
507

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین