انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 67141" data-attributes="member: 1249"><p>پارت ششم</p><p>فصل سه: زندان آهنی</p><p>درد کل بدنش را گرفته بود، سرش به شدت زق زق میکرد و گیج میخورد. چشمهایش سیاهی میرفت و جایی را درست نمیدید. به زحمت از جایش بلند شد و با وجودی که درد داشت، دستش را روی سرش گذاشت و به اطراف خیره شد.</p><p>یک اتاقک آهنی بود بدون هیچ در و پنجرهای، خالی خالی بود. هیچ چیز درونش نبود و تمام دور و اطرافش را دیوارهای آهنی گرفته بودند.</p><p>آوا کمی تلو تلو خورد و در جایش افتاد تنها چیزی که قبل از بیهوشی یادش میآمد آن مرد عجیب و غریب بود و... .</p><p>بعد هم یک نفر با یک چیزی از پشت محکم توی سرش کوبیده و بیهوشش کرده بود و حالا هم که درون یک اتاقک آهنی گرفتار شده بود.</p><p>همه چیز به شدت گیج کننده و وحشتناک بود. مگر او چه کار کرده بود که او را به اینجا آورده بودند؟</p><p>آوا کاملاً گیج بود و هر چقدر بیشتر فکر میکرد سرش بیشتر از قبل درد میگرفت. گوشهی اتاقک نشست و خودش را بغل کرد، دلش میخواست گریه کند. میخواست باور کند که همهاش یک خواب است و الان بیدار میشود و به همراه پدر و مادرش به رستوران میروند تا شام بخورند و خوش بگذرانند.</p><p>آوا چشمهایش را بست و اشکهایش آرام روی گونههایش غلتیدند و رو به پایین سر خوردند.</p><p>واقعیت داشت!</p><p>آوا هق هق کنان اشک میریخت و میلرزید دلش میخواست فریاد بزند و خودش را خالی کند.</p><p>او کجا بود؟ چرا او را به اینجا آورده بودند؟ اصلاً چه کسانی او را به اینجا آورده بودند؟</p><p>آوا بلند شد به دیوار رو به روییاش محکم مشت کوبید و فریاد زد:</p><p>- یکی من رو از اینجا بیرون بیاره، خواهش میکنم کمکم کنید.</p><p>آوا محکمتر به دیوار کوبید و دوباره فریاد زد:</p><p>- کمک، کمکم کنید! خواهش میکنم من رو از اینجا بیرون بیارید.</p><p>صدایش حالت ناتوانی و التماس به خود گرفته بود و با اینکه دستهایش درد میکرد محکمتر از قبل کوبید و هق هق کنان گفت:</p><p>- لطفاً یکی کمکم کنه!</p><p>آوا دیگر نمیتوانست داد بزند، صدایش گرفته بود و گلویش به شدت میسوخت. همانطور که اشک میریخت رو به پایین سر خورد و افتاد. دستهایش با ناتوانی به دیوار ضربه میزدند و التماس میکرد.</p><p>- خواهش می کنم یکی بیاد من رو برگردونه خونه، خواهش میکنم! خواهش میکنم!</p><p>صدایش آنقدر زیر شده بود که جز خودش دیگر کسی نمیشنوید. البته اگر کسی قبل از آن اصلاً صدایش را میشنوید.</p><p>آوا که دیگر صدایش در نمیآمد فقط گوشهای نشسته بود و سینهاش تند تند بالا و پایین میرفت.</p><p>کمی جا به جا شد و سرش را روی زمین سفت و آهنی گذاشت و چشمهایش را بست و آخرین قطرات اشکش رو به پایین سر خورد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 67141, member: 1249"] پارت ششم فصل سه: زندان آهنی درد کل بدنش را گرفته بود، سرش به شدت زق زق میکرد و گیج میخورد. چشمهایش سیاهی میرفت و جایی را درست نمیدید. به زحمت از جایش بلند شد و با وجودی که درد داشت، دستش را روی سرش گذاشت و به اطراف خیره شد. یک اتاقک آهنی بود بدون هیچ در و پنجرهای، خالی خالی بود. هیچ چیز درونش نبود و تمام دور و اطرافش را دیوارهای آهنی گرفته بودند. آوا کمی تلو تلو خورد و در جایش افتاد تنها چیزی که قبل از بیهوشی یادش میآمد آن مرد عجیب و غریب بود و... . بعد هم یک نفر با یک چیزی از پشت محکم توی سرش کوبیده و بیهوشش کرده بود و حالا هم که درون یک اتاقک آهنی گرفتار شده بود. همه چیز به شدت گیج کننده و وحشتناک بود. مگر او چه کار کرده بود که او را به اینجا آورده بودند؟ آوا کاملاً گیج بود و هر چقدر بیشتر فکر میکرد سرش بیشتر از قبل درد میگرفت. گوشهی اتاقک نشست و خودش را بغل کرد، دلش میخواست گریه کند. میخواست باور کند که همهاش یک خواب است و الان بیدار میشود و به همراه پدر و مادرش به رستوران میروند تا شام بخورند و خوش بگذرانند. آوا چشمهایش را بست و اشکهایش آرام روی گونههایش غلتیدند و رو به پایین سر خوردند. واقعیت داشت! آوا هق هق کنان اشک میریخت و میلرزید دلش میخواست فریاد بزند و خودش را خالی کند. او کجا بود؟ چرا او را به اینجا آورده بودند؟ اصلاً چه کسانی او را به اینجا آورده بودند؟ آوا بلند شد به دیوار رو به روییاش محکم مشت کوبید و فریاد زد: - یکی من رو از اینجا بیرون بیاره، خواهش میکنم کمکم کنید. آوا محکمتر به دیوار کوبید و دوباره فریاد زد: - کمک، کمکم کنید! خواهش میکنم من رو از اینجا بیرون بیارید. صدایش حالت ناتوانی و التماس به خود گرفته بود و با اینکه دستهایش درد میکرد محکمتر از قبل کوبید و هق هق کنان گفت: - لطفاً یکی کمکم کنه! آوا دیگر نمیتوانست داد بزند، صدایش گرفته بود و گلویش به شدت میسوخت. همانطور که اشک میریخت رو به پایین سر خورد و افتاد. دستهایش با ناتوانی به دیوار ضربه میزدند و التماس میکرد. - خواهش می کنم یکی بیاد من رو برگردونه خونه، خواهش میکنم! خواهش میکنم! صدایش آنقدر زیر شده بود که جز خودش دیگر کسی نمیشنوید. البته اگر کسی قبل از آن اصلاً صدایش را میشنوید. آوا که دیگر صدایش در نمیآمد فقط گوشهای نشسته بود و سینهاش تند تند بالا و پایین میرفت. کمی جا به جا شد و سرش را روی زمین سفت و آهنی گذاشت و چشمهایش را بست و آخرین قطرات اشکش رو به پایین سر خورد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین