دست هایش میلرزید نفسش را در سینه حبس کرده و
به کودک سه چهار ساله اش با نگرانی زل میزند
حق داشت کی به فکر آینده ی آینده دخترش لنا بود؟
مادر افسرده اش یا پدر معتاد و روانی اش که در
خیابان آن هارا ول کرده است هنوز هم نمیداند کجا
برود و چیکار کند حتی توان حرکت کردن هم ندارد با
خودش فکر میکند که چگونه به اینجا رسیده است؟
مگر یک دختر لوس و ننر نبود؟دیگر او دختر پرشور و
ذوق نیست دیگر دلش رفتن به انگلیس را نمیخواهد
دیگر به فکر فرار با معشوقه اش نیست و تنها حسی که
الان داشت ترس از آینده ترس از راز های فاش نشده
ترس از زندگی مرموزی که داشت دست از فکر کردن
برداشت و تازه درد بدنش شروع شد دردش عمیق بود
خیلی عمیق تر از آن روز هایی که کتکش زده بود اما
این درد بدنش نبود درد بچه ای بود که در شکمش
زندگی میکرد دلش نمیخواست بچه اش سقط شود
هرچه باشد از پاره ی تنش بود اما برای جلوگیری از
سقط باید به بیمارستان رفت هه بیمارستان.....با کدام
ماشین؟دستش را روی شکمش میگذارد و از درد خم
میشود آهی از بین لب های بی جانش خارج میشود
که باعث نگرانی دختر کوچولواش میشود با صدای
بچه گانه اش مادرش را صدا میکرد سعی میکند
لبخند بزند و بگوید که چیزی نیست اما چشمانش
سیاهی میرفت صدای دخترش در گوشش به صورت
بلندگو پخش میشد نمیداند چه شد که حس کرد
سرش به چیز سنگ مانند برخورد کرد چشم های
دریایی اش نیمه باز بود اما گل بنفشی را میدید که به
طرف او میآید نمیداند چرا اما حس خوبی به آن گل
داشت
چیزی نگذشت که نگاه زیبایش را از دنیا برداشت و
پرواز کرد ....پرواز کرد به دنیایی که شاید آرامش را در
آن دنیا پیدا کند
......................
چهارده سال بعد
(لنا)
فردا تولدم بود تولد هیجده سالگیم تولدی که برای
اولین بار قراره دوست پسرمو با خانوادم آشنا کنم
وقتی به ساعت اتاقم نگاه کردم فهمیدم چهار صبح
هستش این اولین بار است که در این ساعت بیدارم
شاید هم ار زندگیم این قدر هیجان زده نبودم کنار
تختم یه پنجره نسبتا بزرگ داشتم و به سلیقه ی
خودم یه پرده سیاه داشت پرده رو کنار زدم تقریبا همه
ی چراغ ها ی محله خاموش بودن لبخندی رو لبم ظاهر
شد پس فقط من بیدار بودم اما وقتی به پایین نگاه
کردم لبخند به سرعت محو
شد این برای دهمین بار است که این پسر مرموز چشم
آبی را میبینم
به من به صورت ترسناکی زل زده است آب دهنمو
قورت دادم تاحالا توی شب اینجوری ندیده
بودمش .....چشم هایش واقعا خیلی وحشت ناک بود
میدونستم که قصد خوبی نداره......مطمئنم
..............
لنا این چه وضعشه مگه تولدت نیس؟مگه نمیخوای
کیک و از قنادی بگیریم؟
با لحنی که سعی در پوشاندن ترسم داشت گفتم
_خوب خستم دیگه نمیفهمی؟میخوام بخوابم برو بیرون
بدون اینکه واکنش مامان و ببینم پتو رو تاسرم کشیدم
_نونا این پسر حس عجیبی به من میده
نونا که به پنجره با تعجب زل زده بود با اون دهن بازش کشیده گفت
_چه خوشگله لامصب!!!
نیشگونی ازش گرفتم که آخش دراومد اما برعکس
تصورم هیچی نگفت ولی
خدایی قیافه من هم بدنبود اتفاقا خوشگل بودم چشم
های سیاه کشیده و
پوست سفید (البته اگه تپل بودنمو فراموش کنم)
اونوقت اون به این پسر میگه خوشگل حسودیم شد
نمیدونم دقیقا چند دقیقه از زل زدنش گذشته بود که
به صورت ناخودآگاه منو بغل کرد آخی به احتمال زیاد
بازم عاشق شده نونا خیلی دختر احساسیه ولی خوب فکر
کنم تو بغل کردنش زیاده روی کرده بود چون حس
میکردم یه چیز نوک تیزی تو کمرم داره
فرومیشه مثل ...مثل فشردن ناخن وای خدای من نونا
داشت کمر منو چنگ مینداخت با دستم هلش میدادم
اما انگار نه انگار کمی بعد صدای خنده های شیطانی
هم شروع شد دلم میخواست گریه کنم خداروشکر بعد