. . .

متروکه رمان گلی که در خاک های غم می روید | هلینا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام اثر: گلی که در خاک‌های غم می‌روید
نویسنده: هلینا
ناظر: @Laluosh
ژانر: عاشقانه، معمایی، دلهره‌آور
خلاصه:داستان ما در باره ی دختری است دختری مهربان دختری به اسم لنا دختری که پدرشو از دست داده و تنها با مادرش و ناپدریش زندگی میکنه اما سوال آنجاست که آیا این زندگی برای همیشه ساده خواهد بود یا راز هایی هم وجود دارد؟شاید لنا همان گلی باشد که در خاک های غم می‌روید شاید هم....

مقدمه:حتی توان حرکت کردن هم ندارد با خودش فکر می‌کند که چگونه به اینجا رسیده است؟...مگر یک دختر لوس و ننر نبود؟...دیگر او دختر پرشور و ذوق نیست.... دیگر دلش رفتن به انگلیس را نمی‌خواهد.... دیگر به فکر فرار با معشوقه اش نیست... و تنها حسی که الان داشت ترس از آینده.... ترس از زندگی مرموزی که داشت ترس از راز هایی که زندگی دخترش را مثل خودش نابود می کند....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Alinaaa

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
2737
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
6
امتیازها
63

  • #3
دست هایش میلرزید نفسش را در سینه حبس کرده و

به کودک سه چهار ساله اش با نگرانی زل میزند

حق داشت کی به فکر آینده ی آینده دخترش لنا بود؟

مادر افسرده اش یا پدر معتاد و روانی اش که در

خیابان آن هارا ول کرده است هنوز هم نمی‌داند کجا

برود و چیکار کند حتی توان حرکت کردن هم ندارد با

خودش فکر می‌کند که چگونه به اینجا رسیده است؟

مگر یک دختر لوس و ننر نبود؟دیگر او دختر پرشور و

ذوق نیست دیگر دلش رفتن به انگلیس را نمی‌خواهد

دیگر به فکر فرار با معشوقه اش نیست و تنها حسی که

الان داشت ترس از آینده ترس از راز های فاش نشده

ترس از زندگی مرموزی که داشت دست از فکر کردن

برداشت و تازه درد بدنش شروع شد دردش عمیق بود

خیلی عمیق تر از آن روز هایی که کتکش زده بود اما

این درد بدنش نبود درد بچه ای بود که در شکمش

زندگی می‌کرد دلش نمیخواست بچه اش سقط شود

هرچه باشد از پاره ی تنش بود اما برای جلوگیری از

سقط باید به بیمارستان رفت هه بیمارستان.....با کدام

ماشین؟دستش را روی شکمش می‌گذارد و از درد خم

می‌شود آهی از بین لب های بی جانش خارج می‌شود

که باعث نگرانی دختر کوچولواش می‌شود با صدای

بچه گانه اش مادرش را صدا می‌کرد سعی می‌کند

لبخند بزند و بگوید که چیزی نیست اما چشمانش

سیاهی میرفت صدای دخترش در گوشش به صورت

بلندگو پخش می‌شد نمی‌داند چه شد که حس کرد

سرش به چیز سنگ مانند برخورد کرد چشم های

دریایی اش نیمه باز بود اما گل بنفشی را می‌دید که به

طرف او می‌آید نمی‌داند چرا اما حس خوبی به آن گل
داشت

‌‌چیزی نگذشت که نگاه زیبایش را از دنیا برداشت و

پرواز کرد ‌....پرواز کرد به دنیایی که شاید آرامش را در
آن دنیا پیدا کند
.................‌.....
چهارده سال بعد
(لنا)
فردا تولدم بود تولد هیجده سالگیم تولدی که برای

اولین بار قراره دوست پسرمو با خانوادم آشنا کنم

وقتی به ساعت اتاقم نگاه کردم فهمیدم چهار صبح

هستش این اولین بار است که در این ساعت بیدارم

شاید هم ار زندگیم این قدر هیجان زده نبودم کنار

تختم یه پنجره نسبتا بزرگ داشتم و به سلیقه ی

خودم یه پرده سیاه داشت پرده رو کنار زدم تقریبا همه

ی چراغ ها ی محله خاموش بودن لبخندی رو لبم ظاهر

شد پس فقط من بیدار بودم اما وقتی به پایین نگاه

کردم لبخند به سرعت محو

شد این برای دهمین بار است که این پسر مرموز چشم

آبی را می‌بینم

به من به صورت ترسناکی زل زده است آب دهنمو

قورت دادم تاحالا توی شب اینجوری ندیده

بودمش .....چشم هایش واقعا خیلی وحشت ناک بود

میدونستم که قصد خوبی نداره......مطمئنم

..............
لنا این چه وضعشه مگه تولدت نیس؟مگه نمیخوای

کیک و از قنادی بگیریم؟

با لحنی که سعی در پوشاندن ترسم داشت گفتم

_خوب خستم دیگه نمیفهمی؟میخوام بخوابم برو بیرون

بدون اینکه واکنش مامان و ببینم پتو رو تاسرم کشیدم

_نونا این پسر حس عجیبی به من میده

نونا که به پنجره با تعجب زل زده بود با اون دهن بازش کشیده گفت

_چه خوشگله لامصب!!!


نیشگونی ازش گرفتم که آخش دراومد اما برعکس

تصورم هیچی نگفت ولی

خدایی قیافه من هم بدنبود اتفاقا خوشگل بودم چشم

های سیاه کشیده و

پوست سفید (البته اگه تپل بودنمو فراموش کنم)

اونوقت اون به این پسر میگه خوشگل حسودیم شد

نمیدونم دقیقا چند دقیقه از زل زدنش گذشته بود که

به صورت ناخودآگاه منو بغل کرد آخی به احتمال زیاد

بازم عاشق شده نونا خیلی دختر احساسیه ولی خوب فکر

کنم تو بغل کردنش زیاده روی کرده بود چون حس

میکردم یه چیز نوک تیزی تو کمرم داره

فرومیشه مثل ...مثل فشردن ناخن وای خدای من نونا

داشت کمر منو چنگ مینداخت با دستم هلش میدادم

اما انگار نه انگار کمی بعد صدای خنده های شیطانی

هم شروع شد دلم میخواست گریه کنم خداروشکر بعد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Alinaaa

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
2737
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
6
امتیازها
63

  • #4
اذیت کردنش خودشو عقب کشید ببینم چرا چشم

هاش قرمز شده آروم و با لکنت گفتم

_نونا چ..ت ش..ده؟

خیلی ترسیده بودم و اظطراب داشتم درست عین

فیلمای ترسناک جوریکه نتونستم کنارش بشینم و از

جام بلند شدم و عقب عقب میرفتم نونا هم دست کمی

از من نداشت و دنبالم میومد خداروشکر چشمم به

چاقویی که روی میز آرایشم بود خورد خم شدم و چاقو

رو برداشتم و به حالت تهدید درآوردم تا نزدیکم
نیاد

کم کم چشم هاش کم رنگ تر میشد و به حالت عادیش

برگشت و با چشم های از حدقه بیرون زدش گفت

_چی شده لنا؟

نگاهش روی چاقو سر خورد و تنش لرزید ادامه داد

_لنا چیکار میکنی

وقتی دیدم ترسیده چاقو رو روی زمین انداختم و

بغلش کردم داشت تو بغلم هق هق می‌کرد این بدترین

تولدی بود که داشتم از اونورم مامانم اینا زود رفتن

بیمارستان پیش مامان بزرگ بدبختم بیچاره صد

سالشه!!!!!!! به خاطر همین من نونا رو گفتم بیاد اینجا

چون میدونستم تا نصف شب اونجا هستن نونا تنها
دوست منه .....

برای اینکه حواسشو پرت کنم با هم از اتاق خارج

شدیم یه دفعه یادم افتاد که اصلا ما نرفتیم کیک و

بگیرم و از اون بدتر اینه که من اصلا به لیام خبر ندادم

که نیاد سرمو چرخوندم نونا به یه نقطه نامعلوم زل زده

نمیدونستم دقیقا تو فکرش چی میگذره اما امیدوارم چیز بدی نباشه

صدای زنگ به صدا در اومد به احتمال زیاد لیام بود
بدخت شدم

نونا به طرف در رفت تا درو باز کنه که مانعش

شدم و اونو راهی کردم بره تو اتاق و اصلا بیرون

نیاد نا گفته نماند کلی اصرار کرد که نمیخوام برم و

خلاصه از این حرف ها اما خداروشکر راضی شد دلم

نمیخواست لیام با نونا روبرو بشه دوان دوان به سمت در رفتم و بازش

کردم اما اونیکه پشت در بود لیام نبود اون همون پسر

چشم آبی بود وای خدای من این...این اینجا چیکار

میکنه حس بدی بهش داشتم دست خودم نبود سکوت

بینمون حکم فرمایی می‌کرد که اون لب تر کرد و

گفت:لنا اومدم اینجا که بگم که راز هایی است که تو

نمیدونی تو باید برگردی ایران خواهش میکنم ما به

کمکت احتیاج دارم اخم کردم این پسر منو به بازی گرفته بود

_ایران؟منظورت چیه

می خواست چیزی بگه اما با باز شدن در اتاق فهمیدم

که بله نونا خانوم از اتاق اومده بیرون هرچند این به

نفع من بود چون این پسر داشت منو مسخره می‌کرد و

شاید با دیدن نونا بترسه و بره اما هردو با دیدن

همدیگه سرجاشون مجسمه شده بودن مثل این عاشق

هایی که چند ساله از هم دورن فکر کنم زیاد روی کردم

همش تقصیر فیلم عاشقانت وگرنه همچین چیزی ممکن نیس که؟ممکنه؟
......
گوشه ی دیوار نشسته بودم و داشتم به صدای دعواهای
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Alinaaa

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
2737
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
6
امتیازها
63

  • #5
نونا و پسر چشم آبی گوش میدادم اصلا چی شد که

اینا دارن دعوا میکنن مگه این غریبه نبود؟تو همین فکر

بودم که با اوج گرفتن صدا به طرف در رفتم و همون

موقع بود که صدا ها قطع شد ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده باشه؟

_نونا درو باز کن

وقتی صدایی نشنیدم گوشمو به در چسبوندم باز هم

سکوت این دفعه دیگه صبرم لبریز شد و با دستام به در

مشت میزدم چون میدونستم این در ضعیفه و

فوری باز میشه حدسم درست بود اما در نیمه باز بود با

ترس در و هل دادم و از چیزی که روبروم دیدم جیغ

بنفشی کشیدم نونا روی زمین افتاده بود......لباس

سفیدش غرق خون بود به طرفش دویدم و کنارش

زانو زدم این...این خون از سرش میومد حتی قدرت

گریه کردنم نداشتم فقط میتونستم با حیرت بهش

خیره بشم......خاطرات دوتاییمون جلو چشام رژه میرفت
..........

_آقای پلیس من همچین کاری نکردم همش تقصیر اون پسر چشم آبی

نیشخندی به حالت تمسخر زد و ادامه داد

_ خانوم لنا ما تو دوربین های مداربسته هیچ پسری نمی بینیم که به خونه ی شما اومده باشند

از حرص دستامو مشت کردم دوست داشتم همونجا

بزنم زیر گریه چرا هیچ مدرکی پیدا نمیشد؟خدای من

نکنه من برم زندان نه نه من کلی آرزو دارم قراره با

لیام ازدواج کنم اصلا جواب مامان بابامو چی بدم

با صدای باز شدن در نگاهم به سرعت چرخید و روی پسر چشم آبی ثابت شد

_آقای پلیس این........

تا خواستم چیزی بگم آقای پلیس بدبخت چشم هاش

بسته شد و صدای خر و پف بلندش به وضوع شنیده شد اون

پسر چشم آبی هم دستشو به طرفم دراز کرد

بلند شدم و خواستم باهاش برم که یادم افتاد اون

قاتل نوناست من...نمیتونم این کارو کنم تا به خودم

بیام دستم توسط اون پسره کشیده شد تقریبا هرجا که

می‌خواست منو می‌کشید جالبت تر از اون این بود که

هیچکس تو بازداشتگاه نبود پس اون همه آدم

چیشدند؟؟اصلا چی شد که اون پلیسه خوابید؟مغزم

داشت ارور میداد بعد از رسیدن به خیابون دیگه دست

از کشیدن من برداشت بلافاصله یه سیلی بهش زدم

حقش بود که برعکس تصورم خونسردانه گفت

_ببین الان میتونی هرچه قدر میخوای منو بزنی این مهم نیس اما من باید برات یه جای امن پیدا کنم فهمیدی؟

سرمو به نشانه قهر برگردوندم چه جور میتونست به

من همچین چیزی بگه ؟؟؟اون قاتل دوستم بود نباید

اینکارو میکردم راضیم تو زندان بپوسم اما اینکارو

نکنم وقتی دید موافق نیستم منو بلند کرد تو بغلش

داشت می‌برد این ور و اون ور کتکش میزدم دوست

نداشتم بهش نزدیک بشم ازش متنفر بودم.‌...متنفر!!!!!

اما بیشتر از اون از آدم هایی متنفر بودم که منو از

دست این روانی نجات نمیدن صبر کن ببینم اصلا اینجا

آدم نیس که واقعا من چرا اینقد بدبختم با فکر

بدبختیم اشک هام مثل ابر بهاری شروع به باریدن کردن

کم کم این اشک ها تبدیل به هق هق های بلند شدند

وقتی دید که دارم من گریه میکنم با لحن تند گفت

_بس کن بس کن نمیخوام صدای گریه هاتو بشنوم

این حرف ها اثری روی من نداشتند هیچ چیزی نمیتونه

منو آروم کنه من دوستمو از دست دادم من رفیق

روزای سختمو از دست دادم از اون بدترش هم الان تو

بغل قاتلش دارم گریه میکنم شاید دلیل اصلی گریه

هامم عذاب وجدان باشه......وقتی دید به حرفش گوش

نمیدم فریاد محکمی کشید که گوشم کر شد
_ساکت شووووووو

از ترس شروع به سکسکه کردن کردم نکنه منم مثل

نونا بکشه؟اصلا بکشه به جهنم دلم میخواد برم نونا رو
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Alinaaa

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
2737
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
6
امتیازها
63

  • #6
ببینم همینجوریشم دلم براش تنگ شده مشتی به

شکمش زدم و با بغضی که داشت خفم می کرد گفتم

_بکش دیگه......بکش بذار برم پیش نونا بذار برم پیش...........

دیگه نتونستم ادامه بدم انگار دهنم هم مرگ نونا رو قبول نداشت
‌‌.‌.‌............
وقتی دید سردمه پتو ی نازکی روی شونه هام انداخت

که همین باعث شد چشم های سیاه من تو چشم های

دریاییش غرق شه دستش هنوزم روی شونه هام بود

خودمو عقب کشیدم نمیخواستم رد دستای زشتش رو

بدنم باشه خودشم فهمید که خوشم نمیاد به خاطر

همین رفت به کلبه چوبی قشنگی که من همیشه آرزو
 

Alinaaa

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
2737
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
6
امتیازها
63

  • #7
شو داشتم اصلا دوست نداشتم چشممو از کلبه بردارم

دوست داشتم ساعت ها بهش زل بزنم و خودمو توش

تصور کنم که البته وقتی دیدم اون پسره داره از اون

کلبه میاد بیرون تمام تصوراتم به هم ریخت و با غضب

بهش زل زدم لایلون سیاه رنگی رو به طرفم پرت کرد و با مهربونی گفت

_یه وقت گشنت میشه

فهمیدم که توی لایلون چیز های خوردنی هست اما من

نه گشنه بودم نه تشنه فقط دنبال جواب میگشتم

لایلون و با لجبازی به طرفش پرت کردم که از قضا

درست خورد تو صورتش حالم ازش به هم می‌خورد

پسره ی بیشعور انتظار داشتم از درد بپیچه به خودش

اما خوب از اونجایی که خیلی جون سخت بود اصلا

اخش هم در نیومد و این باعث شد حرصم دربیاد

پشتشو به من کرد و به طرف جنگل رفت از جام بلند

شدم و از کتش گرفتم این باعث شد برگرده دوباره با

نگاه خیره کنندش روبرو بشم من چم شده بود؟ چرا

باید مانع رفتن قاتل دوستم بشم

چرا باید نگرانش باشم؟برای اینکه متوجه نشه که من

نگرانشم با شک پرسیدم

_تو کی هستی؟

چشم هاشو ریز کرد.... سرشو تکون داد و با اون اعتماد به سقفش جواب داد

_من آریا اهل ایرانم راستی حالا که صحبت از معرفی شد بگو ببینم تو قسط داشتی اون دوست پسر موذی تو به پدر و مادر های ناتنیت معرفی کنی؟البته یکی از پدر های ناتنیت مرده بیچاره

خشکم زد این از کجا میدونست؟خودشم فقط پدر من

ناتنیه اما مادرم که ناتنی نیس...عجیبتر از اون اینه که

فقط یکی از پدر هام بابای اصلی خودم نیست اما این

دوتاشون رو گفت.....

با لحن دخترای لات گفتم

_آقای سوتی!!!! اولا یکی از پدر های من ناتنیه دوما فضولی زندگی من به تو نیومده سوما تو از کجا اینارو میدونی ها؟
بدون این که با من کل کل کنه یا چیزی بگه دستمو

گرفت دستاش یخ یخ بود

با نگرانی پرسید

_ تو چه قدر داغی دختر نکنه تب کردی باشی

از حرص چشامو محکم رو هم فشردم و نفس عمیقی

کشیدم من نمیتونم آروم باشم تا یه سیلی بهش نزنم

آروم نمیگیرم واقعا به خاطر همین چشامو باز کردم و

با شجاعت یه سیلی محکمی بهش زدم دستشو روی

گونش گذاشت و چند دقیقه ای به همون حالت موند

استرس تمام وجودمو فرا گرفت نکنه چیزیش بشه

اه آخه دلیل نگرانی من چیه مگه این کسی نیس که

نونا رو کشته بلاخره بعد از استرس های فراوووون

سرشو برگردوند و با مظلومیت نگاهم کرد کمی بعد

صدای تندش تو گوش هام شنیده شد که میگفت

_من نگرانتم میفهمی؟تو از هیچی خبر نداری تو نمیدونی که زندگیت یه دروغه دروغ من به خاطر خوبی خودت دارم اینکارو میکنم تو نمیدونی که..........

کنجکاوانه منتظر بودم که جملشو کامل کنه اما با خشم

دستشو تو موهاش فرو کردم و از کنارم رد شد تو ذهنم

هزار تا سوال داشت می‌گذشت خدایا چه اتفاقی داره

میفته؟من چم شده؟قطره اشکی از چشم هام سر

خورد و روی لباس سیاهم افتاد سیاه....قبلا رنگ مورد

علاقم بود اما الان کل زندگیم سیاه شده نکنه حرف

آریا راست باشه؟نکنه کل زندگیم یه دروغه؟

یواش یواش داشتم شک میکردم دعوای نونا با آریا و

از اون عجیبتر نونا قبلش اونو اصلا نمیشناخت اما

وقتی بعدش همدیگه رو دیدن....مثل کسایی رفتار

میکردن که انگار هم و می‌شناسن!!! من مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست
..........

_خب توضیح بده هدفت از کشتن نونا چی بود

پوفی از سر بی حوصلگی کشید و خواب آلود گفت

_منو از خواب بیدار کردی که اینو بگم؟اصلا میدونی ساعت چنده؟ساعت شیش صبحه فقط لازم بود که به روبرو تخت نگاه کنی درضمن تو چه جور وارد کلبه شدی؟ببینم درو نشکستی که ها؟

خواست بلند شه که با دستام مانعش شدم و از بین دندونام غریدم

_چیکار میکنی؟جواب سوالمو بده بعد هر قبرستونی میخوای برو چرا اون دختر معصوم رو کشتی ها
با اخم گفت

_به تو چه ها؟اصلا تو از کجا میدونی که اون مظلومه؟
تو اینقد ساده ای که همه به بازیت گرفتن اصلا چه جور شک نکردی؟چیزی از چهارسالگیت یادت نمیاد مادرت بنفشه حتی یادت نمیاد آخرین بار پدرت تو رو تو خیابون ول کرد؟

صحنه هایی از حرف هایی که آریا میزد تو ذهنم نقش

بست اما خوب اینم به خاطر تخیلاتی بود که داشتم و

طبعییه ولی این پسر واقعا دیوونه بود....یه روانی

واقعی!!!شک ندارم از تيمارستان فرار کرده من واقعا

نمیدونستم در مقابل حرفاش چی بگم گریه کنم بخندم

یا ‌‌.‌‌..‌..کتکش بزنم قشنگ مجسمه شده بودم

هه .....مجسمه ای که یه پسر خول و چل رو بغل کرده

بلاخره بعد از مسافت طولانی ماشین رو جلوی کافه

نگه داشت و ازم خواست که پیاده بشم نکنه این پسر

دیوونه منو تو کافه ول کنه و بره؟آب دهنمو قورت دادم که صداش بلند شد

_نمیخوام تورو ول کنم فقط میخوام یه چیزی نشونت بدم و اون چیز هم تو کافه هست حالا هم برو

با بی اعتمادی بهش نگاه کردم که دستشو تو دستم فشرد و با آرامش کامل ادامه داد
 

Alinaaa

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
2737
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
6
امتیازها
63

  • #8
_بهت قول میدم که تنهات نمی‌ذارم

یه لحظه حس کردم قند تو دلم آب شد...تاحالا

هیچکس با من اینجوری صحبت نکرده بود حتی لیام!!!

اما من نباید فراموش میکردم که اون یه قاتل خطرناکه

ولی چاره ای نداشتم به خاطر همین درو ماشین و با

دست های لرزون باز کردم و پا به پیاده رو گذاشتم

کافه فقط چند قدم بامن فاصله داشت آروم و با

احتیاط قدم برمی‌داشتم و هرزگاهی هم به ماشین

نگاه میکردم....از اون پسر دیوونه هرچیزی بعید بود

اما خوب من هنوزم نفهمیدم من چرا باید به این

کافه برم.... بعد از اظطراب های زیاد به در شیشه ای

کافه رسیدم نفسم تو سینه حبس شد حس میکردم

قراره اتفاق بدی بیفته در و با دست های ظریفم باز

کردم و به داخل کافه نگاه غریبانه ای کردم چشمم به

دختر و پسری خورد... پسره پشتش به من بود و

نمیدونم دقیقا چی به دختره میگفت که صدای خنده

دختره بلند می‌شد عین جادوگرا هر هر میخندید شونه

ای بالا انداختم اصلا به من چه.... پسره احمق!!!!اینجا

که چیزی نیس منو عین جاسوس ها فرستاده

خواستم خارج بشم اما با شنیدن صدایی آشنا سرمو

برگردوندم و باچهره ی شاداب و سرزده لیام روبرو

شدم داشت گارسون رو صدا میزد با دیدن جسمش در کنار

اون دختر.....حس نابودی میکردم.... انگار که یه سطل

آب یخ ریختن روم...... آوای شکستن قلبم به وضوح

شنیده می‌شد......اشک تو چشم هام حلقه زده بود من

دیگه تحمل این همه درد و ندارم.....گناه من چی بود؟

چرا همه ی اتفاق های بد پشت سرهم داره اتفاق میفته؟

دستمو روی قفسه ی سینم گذاشتم قلبم داشت از

جاش درمیومد خداروشکر لیام متوجه حضور من نشد

و تونستم از اون کثافت خونه بیرون بیام با چشم

هایی که اشک جلوی دیدشون رو گرفته بود دنبال

ماشین میگشتم انتظار داشتم آریا هم من و تنها

بذاره و یه فلاکت دیگه به بدبختیام اضافه شه اما با

دیدن آریا توی ماشین لبخندی زدم هیچوقت فکرشو

نمیکردم که تنها پناهم یه قاتل باشه.....با سرعت به

طرفش دویدم فقط میخواستم همه چی رو فراموش

کنم.....فراموش کنم که اون قاتل نوناست.......فراموش

کنم که اون یه غربیه ست دوست داشتم که تمام

خاطراتی که با لیام داشتم رو فراموش کنم......

فراموش کنم که پدر و مادرم تو این شرايط ولم کردن

و حتی یه تماس کوچولو هم نگرفتن........من یه زندگی آروم میخواستم فقط همین
‌‌.......
سرمو پایین انداختم و مشغول خوردن سوپ شدم بعض

راه قورت دادانمو بسته بود فقط دلم میخواست بزنم

زیر گریه برعکس من آریا با خیال راحت داشت سوپ

میخورد و از خوشمزگیش تعریف می‌کرد

_خیلی سوپ خوشمزه ای هستش مگه نه

وقتی دید جوابشو نمیدم و زل زدم به میز سعی می‌کرد

حواسمو پرت کنه چه میدونم از آب و هوا حرف میزد

یا از کشورش اما موضوع آخری که داشت دربارش

حرف می‌زد باعث شد نیشم تا بنا گوش باز بشه

_شایلین همسرم خیلی از کلبه خوشش میومد

مخصوصا اینکه وسط جنگل باشه ما آرزو داشتیم که

یه دختر مو طلایی هم داشته باشم اما.....

با بغض ادامه داد

_سرنوشت به عشق ما راضی نبود و شایلین من زود پر کشید و از این دنیا رفت........

فکر میکردم که داستان همین جا تموم بشه اما دوباره با تن صدای ضعیف تر ادامه داد

_اما روح شایلین آروم نگرفت یه جورایی میخواست

هرجور که شده با تو ارتباط برقرار کنه و انتقامشو

بگیره و از قضا نونا هم دوست داشت که احضار روح

کنه و به محض احضار کردن انگار نونا دیوونه شد و

قصد داشت به تو آسیب برسونه به خاطر همین من

اون روز صدای جیغ تورو تو راه پله شنیدم و خواستم

کمکت کنم و مجبور بودم نونا رو بکشم تا به تو آسیبی

نرسونه اگه دقت کنی پلیس هم نتونسته بود جنازه ی

نونا رو پیدا کنه و تمام سوال هایی که ازت میپرسیدن

فقط یه امتحان بوده که ببینن میتونن حرف از دهنت

بکشن یا نه چون روح نونا نابود شده و تبدیل به

خاکستر شده بود ببین این کار برای منم آسون نبود من به خاطر تو اینکارو کردم......

تمام این مدت با دهان باز داشتم به حرفاش گوش

میدادم اگه شرایط دیگه ای داشتم عمرا به حرفاش

باور میکردم اما الان یه جورایی اعتقاد داشتم به

حرفاش با لکنت گفتم

_چرا....اینکار..و کردی؟به خاطر من؟اصلا ای..ن ماجرا چه ربطی به من د..اره؟

سرشو تکون داد و با دودلی گفت

_راستش شایلین یه چیزی رو میدونست اونم این بود

که من عاشقت شدم......لنا من از اونموقع که تورو دیدم

عاشقت شدم وقتی شایلین هم اینو فهمید میخواست

انتقام بگیره خداروشکر به کمک دعانویس تونستم که

اونو از این دنیا آزاد کنم و اصلا جای نگرانی نیس

می خواستم بلند بشم و از کلبه فرار کنم من
 

Alinaaa

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
2737
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
6
امتیازها
63

  • #9
نمیتونستم

قبول کنم اما به محض بلند شدنم حس کردم چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم
............

وقتی چشم هامو باز کردم آریا رو دیدم که با یه لیوان

آب قند کنارم نشسته بود و به زور داشت لیوان رو تو

دهنم میکرد با خشم از دستش گرفتم که باعث شد یه

کمی از سرش روی لباسش بریزه نمیدونستم دقیقا

دلیل این عصبانیتم چی بود اما اصلا دوست نداشتم

قیافه آریا رو ببینم......یه جورایی میشه گفت تو شک

بودم همه چی خیلی یهویی اتفاق افتاد و این باعث

شد که باری از فشار روحی بیفته روم بعد از خوردن

آب قند لیوان رو تو کف دست آریا گذاشتمو خودمم به

طرف اتاقش رفتم البته با حس شکسته شدن چیزی

همونجا وایستادم و زیر چشمی یه نیم نگاهی کردم

قشنگ معلوم بود اعصابش بهم ریخته چون لیوان و تو

دستاش خورد کرده بود از یه ور دلم نمیخواست آب تو

دلش تکون بخوره و از یه ورم ازش متنفر بودم و

دوست داشتم حرصش بدم رفتارم خیلی عجیبه

خودمم نمیدونم دقیقا چه حسی بهش دارم!!!!

یک هفته بعد

با غرور خاصی به خونه ی قدیمی و دلنوازی که

روبروم بود زل زده بودم باورم نمیشد که بعد از شیش

ساعت تو هواپیما موندن از لندن به ایران اومده

باشم.... تو همین فکر بودم که صدای آریا رشته های

افکارم رو پاره کرد

_لنا برو در و بزن!

باشه ای گفتم و تقی به در زدم صدای نزدیک زن

میانسالی به گوشم خورد با اینکه نمی فهمیدم چی

میگفت اما کاملا قابل درک بود که غر میزد بعدا از

انتظار های فراوان در باز شد و زنی مثل کوفته قلقلی

تو چهار چوب در آشکار شد لبخند خیلی زیبایی روی

صورتش ظاهر شده بود و باعث بامزه تر شدن چهرش

شده بود به نظر زن مهربونی میومد

اما رنگ چشم هاش درست عین آریا بود به هر حال

مادرشه خب!!!!! انگار عین خنگولا به اون خانومه زل

زده بود چون آریا بشکنی جلو چشام زد و فهمیدم که

باید وارد خونه بشم و به محض برداشتن یه قدم

چشمم جذب گل

های تو حیاط شد واقعا قشنگ بودن و مثل رنگین

کمون هر رنگی داشتن سمت راستشونم یه درخت گردو

بود......قامت بلندی داشت اما یه جورایی درخت

آشنایی میومد انگار که یه خاطره مهمی زیر این درخت

اتفاق افتاده بود......پوزخندی زدم و موهامو پشت

گوشم منحرف کردم..... واقعا عجیب شده بودم با حس

دستی روی شونه هام برگشتم و با دیدن اون زن

توپوله ناخوداگاه بغلش کردم اونم دستشو دور کمرم

حلقه کرد و زد زیر گریه وای خدا من این زنه بیچاره رو

ناراحت کردم هول شدم و فوری از بغلش دراومدم

با تعجبی که تو چشم هام بود نگاهش کردم واقعا

نمیدونستم چی بگم خدارو شکر آریا زود اومد و اونو

به سمت خونه راهی کرد خودشم دوید و با سرعت به

طرفم اومد و نفس زنان شمرده شمرده گفت

_چی شد.. که گر..یه کرد

مغرورانه جواب دادم

_من چیزی بهش نگفتم خودش زد زیر گریه

سرشو تکون داد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم

بیخیالش شدم و کمی بعد آریا به من پیشنهاد رفتن به رستوران

داد و منم خدا خواسته قبول کردم عین سگ گرسنه

بودم البته اگه غذا ی مامانشو میخوردم بهتر بود آخه

از بچگی شنیدم دستپخت پیر زن ها خوبه!!!!هرچند

خودم حدس میزدم مامانش دوست داشت بیام خونشون

بمونم اما آریا قبول نکرده بود.‌...به هر حال

غرور مادرش جلو من میشکست .......البته خوب اینم

یه حدسه شاید اصلا واقعیت نداشته باشه!!!!!

بعد از آوردن غذا ها توسط گارسون تک تک به غذا ها

نگاهی کردم واسه آریا یه چیز سیاه رنگی با لوبیا

روی برنج بود اسمش و نمیدونستم اما به نظر غذای

بدمزه ای میومد ولی آریا قشنگه هم فکر منو کرده بود

و واسم سالاد ماکارونی سفارش داده بود خلاصه بعد

خوردن غذا میخواستم بلند بشم که آریا به دستشویی

رفت و به محض رفتنش از شانس بدم گوشیش به

صدا اومد و من دست و پاچلفتی هم جواب دادم اما

کاشکی اصلا نیم نگاهی هم به گوشیش نمینداختم

چون صدای زشت لیام تو گوشی پیچید

_ فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟ها؟ببین لنا

من برای همیشه پیشتم الان هم که تو ایرانی من قدم

به قدم دنبالتم حالا هم برو قدر روزات و بدون یه روز

خیلی دیر میشه

تماس قطع شد....این احمق اعصاب منو بهم ریخت

ازش متنفر بودم....خیلی.....نکنه کار دستم بده؟نکنه

بلایی سر آریا بیاره؟ذهنم تو یه ثانیه پر از فکر های

منفی شد.......نمیتونستم کاری کنم....تنها پناهم شده

بود خدایی که خیلی وقته منو فراموش کرده بود

.............
خودمو محکم روی تخت پرت کردم....یه جورایی از

این کار خوشم میومد...از قضا تخت آریا هم خیلی نرم

راحت بود...به خاطر همین بیشتر حال میداد!!!!

عین یه دریا تو دیوار غرق شده بودم که صدایی از

بیرون تلنگری شد حواسم به سمت صدا منحرف بشه

انگار صدا از پشت پنجره میومد تن خسته و داغونمو به

زور بلند کردم به طرف پنجره رفتم....پنجره آریا از

پنجره ی من کوچیک تر بود ....چشمم با یک نگاه به دختر

سیاه پوشی گیر کرد.... داشت با آریا صحبت
 

Alinaaa

رمانیکی تازه وارد
محروم
شناسه کاربر
2737
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
6
امتیازها
63

  • #10
می‌کرد......به نظر خیلی غیر صمیمی میومدن.....یه

پارچه ی سیاه هم رو خودش انداخته بود اما اون چیز

سیاه...به لباس آستین بلند هم شباهت داد و این باعث

دشواری تشخیصش می‌شد‌...بعد حرف زدن های

طولانی باهم به طرف خونه اومدن.....منم از پنجره فاصله

گرفتم دلم میخواست از اینجا بیرون بیام.....و ببینم۰

اون دختر کیه...اما خوب زشت می‌شد به هر حال من

اینجا غریبه بودم!!!دوباره روی تخت نشستم و صورتمو با دستام به حالت گریه

پوشوندم و پاهامو تو خودم جمع کردم تو همین حالت

در خیلی یهویی باز شد...کاشکی لاقل یه دری چیز

میزدن عین گراز که نمیشه اومد تو

صدای نگران آریا تو گوشام شنیده شد

_لنا چته؟چرا اینجوری میکنی؟

وقتی دید جواب نمیدم صداش خشن شد و ادامه داد

_ببین لنا من به هیچکس خیانت نمیکنم.....اون دختری
هم که من باهاش حرف میزدم خواهرم بود

اینو گفت و در با شدت بسته شد...جوری که صداش تو

مغزم مثل یه بمب ترکید دستمو از روی چشام برداشتم

و پاورچین پاورچین انگشتامو رو دستگیره ی در

گذاشتم و فشار دادم خیلی سعی کردم صدا نده و

موفق هم شدم ...به محض باز شدنش از تصویری که جلوم بود

چشم هام داشت از جاش درمیومد.... جوریکه حس

میکردم الانه بیوفته رو زمین‌....یه چیز سفیدی روی

زمینی انداخته بودند و غذا ها هم روش ببینم پس

میزشون کو؟وسط اون چیز هم یه دیس برنج وجود

داشت که آریا نصف دیس و خالی کرد تو بشقابش و

اون دختری که به گفته ی آریا خواهرش بود نصف

دیگشو....وای خدای من چه قدر زیاد می‌خورند.....

انگارخواهرش سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد

چون بلند شد و به طرفم اومد و دستشو دراز کرد و با

صدای نازکش لب زد

_سلام لنا من آرزو هستم تو هم باید لنا باشی درسته؟

سرمو به علامت اره تکون داد

ولی خدایی انگلیسی رو خیلی خوب و با لحجه حرف میزد

به اصرار آرزو سر چیزی که بهش سفره میگفتن نشستم

آرزو واقعا دختر خوبی بود...اصلا از قیافش

معصومیت می بارید...بهم گفت که یک ماه بعد

عروسیشه و منم واسش آرزوی خوشبختی کردم معلوم

بود خیلی ذوق داشت اما چیزی که بیشتر از او معصوم

بود حکایت غمگینی بود که تعریف می کرد

اگه اشتباه نکنم جریان حکایت این بود که انگار شوهری

زنش رو کتک میزنه و با دختر چهار سالش تو خیابون

ول میکنه بیچاره زنه هم باردار بوده و درست تو همون

لحظه هم بچش سقط میشه هم زنه به خاطر ضعیف

بودن میمیره....واقعا داستان خیلی غمگینی بود

اما به نظر خیلی آشنا میومد...... نه اینکه مثلا جایی

شنیده باشم...نه...اما با هر خطی که آرزو میگفت من

حس میکردم که من همه ی اون اتفاقات رو دیدم!!!!
..........
اما خودم قبول داشتم که جوریکه به داستانی که آرزو

تعریف می‌کرد گوش داده بودم به درس های خودم

انقد توجه نکرده بودم.....از طرز فکرم خندم می‌گرفت

به خاطر پا فشاری آریا یه ذره برنج کشیدم یدونه هم سینه مرغ

کنارش گذاشتم بر اساس گفته ی آریا یه ذره مرغ رو با

برنج برمی‌داشتم و می‌ذاشتم تو دهنم‌چه جالب!!!

طعمش هم واقعا عالی بود خوشم اومد

بعد خوردن غذا هامون به اصرار آرزو، با آریا سوار ماشین

شدیم و آریا جلو نشست و منم پشت، سرمو به شیشه

ی ماشین تکیه دادم و منتظر اومدن آرزو شدم آخه

قراره آرزو ماشین و برونه اما نمیدونم چرا دلم شور

می‌زد با اینکه راضی به گردش نبودم اما خوب

نمیخواستم حرف آرزو رو زمین‌ بندازم یه جورایی

زشت می‌شد کمی بعد آرزو هم نشست ولی به محض

روشن شدن ماشین مادر آریا منو صدا کرد و مجبور

شدم از ماشین پیاده بشم وقتی پیاده شدم خودش

لنگ لنگان به طرفم اومد و با گرفتن مچ دستم منو به طرف خونه برد

بدون اینکه سوالی بپرسم یا چیزی بگم از خدا خواسته

به هر طرفی که منو می‌برد کشیده میشدم البته آریا و

آرزو هم چیزی نگفتن خب قاعدتا مادرشون هم زبون انگلیسی

نمیفهمید که مخالفت یا موافقت کنم‌!!!!!اما تا خواستم

کفشامو دربیارم و وارد خونه بشم صدای حرکت

ماشین رو شنیدم تو اون لحظه دلم میخواس جلوی ماشین

وایسم داد بزنم که برگردین......اماخیلی دیر شده بود

اونا خیلی وقته رفته بودن......من حس بدی

داشتم دلیل به وجود اومدن این.... حسمم فقط

وابستگی بود.... من به آریا وابسته شده بودم
.................

ساعت نه شب بود مادر آریا با بیخیالی داشت کتاب

میخوند اما من از استرس پاهام یه جا بند نبودن و هی

اینور و اونور میرفتن یعنی آریا و آرزو از ساعت

چهار بعد از ظهر از خونه خارج شده بودن و پنج ساعته

هم ازشون خبری نیس آریا تو هر شرایطی باشه به

من زنگ میزد یا حداقل تماس هامو جواب میداد

الان کمه کمش صد دفعه است که زنگ زدم اما انگار نه

انگار!!! میدونستم اتفاق بدی افتاده تا اینکه بلاخره

گوشیم به صدا در اومد و با دیدن اسم آریا تمام

دلشوره هام پراکنده شدن جواب دادم و با عصبانیتی که خیلی مصنوعی بود گفتم

_آریا کجایی؟چرا جواب تلفن هامو نمیدی؟نمیگی نگرانت میشم

اما جوابی که شنیدم برعکس انتظارم بود این

صدای آریا نبود فقط صدای یه مرد بود که جملات

نامفهومی به زبان فارسی میگفت اما بعدا زبانشو به

انگلیسی تغییر داد و فهمیدم تصادف کردن و یکی از

اون دونفر مرده اون‌یکی هم که نمرده تو بیمارستان

میلاد بستریه با تموم شدن حرفاش حس کسیو داشتم

که کلی آجر ریخته رو سرش.......
چشم هام بهم علامت میدادن که مثل یه ابر بهاری

میخوان ببارن......یاد اون روز افتادم..... آریا به من

گفت بود هیچوقت تنهام نمیذاره......حالا اگه تنهام

بذاره چی؟اگه منو تو این دنیای کثیف ول کنه چی؟

حالا باید چیکار میکردم...... من از کجا بیمارستان میلاد و پیدا کنم...... من

چه جوری قوی باشم پاهام یه دفعه سست شدن طاقت
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
750
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
159
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
34
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین