. . .

متروکه رمان گذرم بر سر اشتباه آمد | رمیصا.پکس کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
به نام او که قلم در دستش است!

کتاب: گذرم بر سر اشتباه آمد
به قلم: رمیصا.پکس
ژانر: عاشقانه، جنایی، اجتماعی
ناظر: @**armit**

خلاصه: همه چیز از یک پیامک از شماره‌ای ناشناس آغاز شد. در آن شب تاریک و سرد در میان انبوهی از غم و غصه‌ها؛ پیامکی که فقط محض وقت گذراندن و تفریح سین خورد. اما باعث شروع بازی‌ای شد که هیچ‌کس نمی‌داند سرانجامش چه می‌شود. فرحناز آریافر، دختری با دنیایی غمگین و عشقی خفته در دل، دختری که در میان انبوهی از بلاتکلیفی‌های زندگی دست و پا می‌زند. دختری که غافل است از عشق آتشین گرشا نسبت به خودش. و داستان از آن‌جایی شروع می‌شود که گذرش بر سر اشتباه می‌آید و مومو نامی هیولا وارد زندگی‌اش می‌شود!

♡سخن نویسنده: شخصیت فرحناز، فرهاد و گرشا الهام گرفته از شخصیت هایی واقعی هستند؛ اما اتفاقات به وجود آمده میان آن‌ها کاملا ساختگی است. سایر تشابه اسمی تصادفی است.♡
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
145
نوشته‌ها
1,542
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,195
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست انتقال رمان به تالارهای برتر داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست انتقال رمان به تالار های برتر

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,544
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #3
مقدمه:
می‌توانم، عبور کنم از تو
همچو ردپایی که در برف
می‌توانم ذوب شوم در تو
تمام زمین،
دو راهی پیچیده‌ای ست
پر از علامت ممنوع،
و هیچ، نقشه‌ای مرا به راه نبرده است
همیشه اشتباه می‌کنم
و آن سوی هر دو راهی ساده
تکه‌های سرنوشت مرا
باد، می‌برد!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,544
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #4
نگاه غمگینم، همچنان به منظره‌ی دلگیر پاییزِ پشت پنجره بود. دلم بدجور گرفته بود. از آن گرفتن‌هایی که حتی گریه هم روبه راهش نمی‌کند.
نفسم را آه مانند بیرون داده و نگاه از منظره‌ی پشت پنجره گرفتم. دیگر هیچ‌چیز این زندگی مرا سرحال نمی‌آورد. هیچ‌چیز!
دلم یک اتفاق تازه می‌خواست اتفاقی که زندگی‌ام را از این حالت روتین و یک‌نواخت خارج کند. سخت است هر روز بیدار شوی؛ بدون آن‌که امیدی داشته باشی. سخت است شب‌ها، سر بر بالین گذاری، بدون آن‌که انگیزه‌ای برای بیدار شدن داشته باشی. تمام این حالات و احساسات خبر از ناامیدی بی‌اندازه‌ای می‌دهد که دامن‌گیر قلب و روحم شده است. و من نمی‌دانم چگونه خود را از شر این بلای خانمان سوز نجات دهم.
باقی‌ قهوه‌ام را خورده و از روی صندلی قهوه‌ای رنگ پشت میز بلند شدم و به سمت صندوق به راه افتادم.
پس از حساب کردن پول قهوه‌، از کافه خارج شدم. باد سردی می‌وزید و چادرم را از این طرف به آن طرف می‌برد. به سختی چادرم را روی سرم نگه داشته و به سمت آرزای مشکی رنگم رفتم.
پشت رول نشسته و با چرخاندن سویچ، ماشین را روشن کردم. دست بردم و پخش را روشن کردم. آهنگ " Sospicion " از ال‌پی در فضای کابین ماشین طنین‌انداز شد. پایم را روی پدال گاز کمی فشردم و به سمت خانه به راه افتادم. فکر و ذکرم حوالی روز های تکراری زندگی‌ام می‌گذشت. نمی‌دانستم چگونه باید خود را از این منجلاب یاس و بلاتکلیفی نجات دهم. کم کم داشت حالم از خودم و این بی‌حوصلگی‌هایم بهم می‌خورد.
بی‌حوصله ماشین را وارد حیاط بزرگ عمارت کرده و با پارک کردنش پیاده شدم.
خزان، بر روی سرسبزی های حیاط سایه انداخته بود و اکنون جامه‎‌ی زرد رنگش زینت بخش حیاط شده بود. لبخند کوچکی روی لب‌هایم نشست و به سمت تاب دونفره‌ی رو به روی استخر رفتم.
روی تاب نشسته و نگاهم را به برگ هایی که روی آب‌های استخر شناور بودند دوختم. خاطره‌ای از جلوی چشمانم عبور کرد و حاصلش اشکی بود که در دیدگانم نشست.
" -فرحناز اون حوله رو بده دختر بد می‌بینی‌ها!
با خنده حوله را در هوا تکان دادم و با بالا انداختن ابرو هایم، همزمان گفتم:
-نوپ! نمی‌شه.
حرصی نگاهم کرد و مشت آبی به سمتم پرت کرد و غر زد:
-باشه نامرد من رو به این گرشای خر بفروش، به هم می‌رسیم.
نگاهم به سمت گرشا برگشت و و قلبم باز ساز مخالفت به دست گرفت. موهای مشکی رنگش خیسِ آب بود و قطرات آب روی پوست سینه‌اش سر می‌خورد. نگاه شب‌رنگ و تاریکش، مستقیم چشمانم را نشانه رفته بود و نمی‌دانست با این نگاه‌ها کار دست قلب دیوانه و بی‌قرارم می‌دهد؟
با دیدن حالت جذاب و دلربایش، زلزله‌ی هشت ریشتری در دلم به وجود آمد.
به سختی نگاهم را از گرشا گرفته و دستم را روی گونه‌ام قرار دادم. سعی می‌کردم عادی رفتار کنم، اما مگر می‎شد؟ مگر چشمان جذاب و لعنتی‌اش اجازه می‌داد؟ نفس عمیقی کشیده و با خنده‌ای مسخره رو به فرهاد گفتم:
-تهدید نکن آقای دکتر. دوست عزیزت قسمم دادها. چرا به اون چیزی نمی‌گی؟
با این حرفم؛ فرهاد، نگاه از من گرفت و به سمت گرشا که همچنان سنگینی نگاهِ گنگش را حس می‌کردم، نگاه کرد. گفته بودم نگاه سنگینش باعث خم شدن کمرم می‌شود؟! من در برابر همه این‌گونه بودم یا عشق او این‌چنین مرا ضعیف کرده بود؟
قلبم با سرعت هرچه تمام‎‌تر می‌تپید و چشمانم تمنای یک نگاه دیگر به چشمان گیرا و مشکی رنگش را داشت. قلب بی‌وجدانم، اصلا به فکر من نبود؛ نمی‌دانست که نباید جلوی او زیاد ضایع بازی درآورم. شاید هم می‌دانست و خود را به نفهمیدن زده بود!
با تک سرفه‌ای گلویم را صاف کردم و رو به آن دو که در حال کل‌کل کردن با یک‌دیگر بودند گفتم:
-گایز من برم، درس دارم.
نگاهشان به سمت من برگشت و هم‌زمان صدای خنده‌شان بالا رفت.
صدای بم و گیرایش در گوش هایم طنین انداخت و قلبم انگار به جای خون، صدای او را در بدنم پمپاژ کرد که این‌گونه تمام وجودم گوش شد و صدایش جان تازه‌ای به من بخشید:
-دیالوگ ماندگار خانم آریافر!
فرهاد با خنده دوباره مشت آبی به سمتم پرت کرد و گفت:
-آخرش موتورای مغزت می‌سوزن انقد که اطلاعات واردشون می‌کنی.
به سختی از خلسه‌ای که صدای لعنتی‌اش برایم به وجود آورده بود خارج شدم. برای خالی نبودن عریضه، خنده‌‌ی آرامی کردم و در حالی که دستم را برایشان تکان می‌دادم، بدون آن‌که توجهی به تمنای قلبم برای نگاه کردن به گرشا بکنم، عقب گرد کردم و به سمت ساختمان عمارت به راه افتادم. اما گفته بودم هر کجا که باشم، یا هر کجا که باشد، قلبم با اوست؟ من جسمی را حمل می‌کنم که قلبی دَرَش وجود ندارد. "
با حس سرمایی که پوست صورتم را نوازش داد، از فکر و خیال گذشته بیرون آمده و دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم. جای تعجب ندارد. چشمانم هیچ‌گاه برای باریدن از من کسب اجازه نمی‌کنند.
نفس عمیق و لرزانی کشیدم. این روزها دلتنگی از همیشه بیشتر پررنگ است. جوری که انگار تمام رنگ های زنگی‌ام همین دلتنگی لعنتی شده است. حیف که کاری از دستم ساخته نیست برای این دلِ دلتنگ که هوای صدایش، نگاهش، چهره‌اش و تمام قد وجودش را کرده است.
آرام از روی تاب بلند شده و به سمت ساختمان عمارت به راه افتادم. به هر جایی که نگاه می‌کردم او را می‌دیدم. چشمان شب ‌رنگش را، موهای مشکی‌اش را، تیپ همیشه زیبا و مردانه‌اش را. عشق مرض لاعلاجی است.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,544
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #5
نفس عمیقی کشیدم، در ورودی عمارت را با کلید باز کردم و وارد شدم. بوت‌های مشکی رنگم را از پایم، درآوردم و روی جاکفشی گذاشتم. از راهروی قصیر و عریض آن‌جا گذشتم و از دو پله‌ای که به سالن پذیرایی متصل بود، بالا رفتم. قبل از هر چیزی دکوراسیون مشکی و طلایی رنگ سالن جلوی چشمانم ظاهر شد. دور تا دور سالن دایره‌ای شکل را پنجره‌هایی قدی، پوشانده بود که به حیاط پشتی عمارت مشرف بود. مبل‌های سلطنتی رنگ مشکی و طلایی داخل پذیرایی چیده شده و نمای زیبایی را ایجاد کرده بودند. هیچ‌کس در پذیرایی حضور نداشت. نگاهی به نشیمن نسبتا بزرگی که سمت راست سالن بود کردم، و به همان سمت رفتم. چشمم به مامان افتاد که روی کاناپه‌های اسپرت سرمه‌ای رنگ نشسته بود و کتابی که در دستش بود را، مطالعه می‌کرد. آرامش خاصی در چهره‌اش وجود داشت. آرامشی که خواه یا ناخواه تمام وجودت را آرام می‌کرد. لبخندی روی لب هایم نشست و در حالی که به سمتش می‌رفتم، با صدایی که هم آرامش نشیمن را بر هم نزند و هم مامان را نترساند، گفتم:
- سلام مامان جون.
سرش را بلند کرد و در حالی که از پشت عینک‌های دایره‌ای شکلش نگاهم می‌کرد، با لبخندی مهربان بر لب، گفت:
- سلام عزیزکم، خسته نباشی مادر!
کنارش روی کاناپه نشستم و در حالی که پاهایم را دراز می‌کردم، گفتم:
- سلامت باشی مامان جون.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم؛ چشمانم را بستم. دست مامان روی موهایم نشست و در حالی که موهایم را نوازش می‌کرد، گفت:
- برو یه دوش بگیر و بیا ناهار بخور عزیزم. عملت چطور گذشت؟
شانه‌ای بالا انداختم و همان‌طور چشم بسته، گفتم:
- خوب بود شکر خدا ولی خیلی خسته کننده بود دقیقا پنج ساعت توی اتاق عمل بودم.
نوازش دست‌هایش روی موهایم محسوس‌تر شد و صدای خنده‌ی مهربانش در گوشم پیچید و گفت:
- خداروشکر. تو می‌دونستی این سختی هارم داره و پزشکی خوندی عزیزم برام جای تعجبه داری گله و شکایت می‌کنی.
چشم‌هایم را باز کرد و در حالی که صاف روی کاناپه می‌نشستم ، گفتم:
-گله و شکایت نمی‌کنم... فقط می‌گم خسته شدم. شما که می‌دونی چقدر عاشق شغلمم.
نگاه مهربانش را پرده‌ای از غم پوشاند؛ با تکان دادن سرش با صدایی غمگین که رگه‌هایی از بغض درش جریان داشت، گفت:
- می‌دونم عزیزم می‌دونم. به خاطر همین علاقه‌های افراطی شما به پزشکی، یکیتون الان اون سر دنیاست و اون یکیتون هم نمی‌خواد هیچ‌جوره سر و سامون بگیره...
حرفش را ادامه نداد و آهی کشید. با انگشت شصت و اشاره چشم هایم را که به شدت می‌سوخت ماساژ دادم و با لحن دلجویانه‌ای، گفتم:
- مامان جونم، فدات بشم...
پرید وسط حرفم و با اخم کمرنگی، گفت:
- خدا نکنه.
لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست و ادامه دادم:
- فرهاد رفته مدرک دکتراش رو بگیره نرفته که دیگه برنگرده. به همین زودی ها ان شاء الله میاد. منم... خب من، می‌دونی که من علاقه به ازدواج و اینا ندارم. می‌خوام با کسی که عاشقشم ازدواج کنم...
حرفم را قطح کرد و گفت:
-اونوقت عاشق کی هستی؟
بر عکس تمام چیزهایی که به مامان می‌گفتم، او از قضیه عشق من به گرشا خبر نداشت. من همیشه از تمام آرزوها و خواسته‌هایم به مامان می‌گفتم، البته چیزهایی که مطمئن بودم یک روز به دستشان می‌آورم، اما... اما شاید من هیچ‌وقت به او نرسم. شاید او عاشق کسی دیگر باشد، شاید در لندن دل به کسی ببند، شاید...
سرم را تکان دادم و این افکار دیوانه کننده را از ذهنم دور کردم. با نیم نگاهی به نگاه مشکوک مامان، از جایم بلند شدم و در حالی که به سمت خروجی نشیمن می‌رفتم، گفتم:
-من می‌رم دوش بگیرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,544
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #6
پس از دوش کوتاهی، از حمام خارج شدم. موهای بلندم را که تا بالای کمرم می‌رسید؛ خشک و شانه کردم و محکم بالای سرم بستم. چشمان عسلی و سبزم، کشیده‌تر شد و حالت چهره‌ام را کمی وحشی کرد. بینی معمولی و لب‌های کوچک با ابروهای دخترانه که خدادادی مدل مانکنی بودند، سایر اعضای صورتم را تشکیل می‌دادند و به گفته‌ی اطرافیانم چهره‌ی زیبا و دلنشینی برایم ساخته بودند. با اینکه بیست و هفت ساله بودم اما هرکسی مرا می‌دید فکر می‌کرد بیست و سه یا چهار ساله هستم.
شلوار جین یخی با پیراهن سفیدی که مدل مردانه بود، پوشیدم و پشت میز مطالعه‌ام نشستم. می‌خواستم کمی استراحت کنم کار‌های زیادی داشتم که باید به آن‌ها رسیدگی می‌شد، بیابراین استراحت کردن را باید به بعد موکول می‌کردم.
***
چشم‌هایم را بسته و برهم فشردم، امشب دلتنگی غوغایی برپا کرده بود که از دستش به تنگ آمده بودم. کاری از دستم ساخته نبود؛ لعنت به من که عاجز از ابزار حسم بودم، حس پاکم را دیوارهای محکمی از ترس، میان خود محبوس کرده بودند و من... من عاجز بودم از وصف حال دلم!
به چه دلواپسی نابی! به سرم زده بی خوابی…
صبرم شده لبریز! کجایی؟
چه دل آشوبه‌ی جذابی…
در این شب مهتابی؛ در تاب و تبم تا تو بیایی
به چه دلشوره زیبایی!
در خلوت و تنهایی؛ دل در دل من نیست! کجایی؟
"-نه خب عشق... عشق با دردهاش قشنگه. اگه دردناک نبود که اسمش عشق نمی‌شد"
نفسم را سنگین از سینه بیرون راندم، اخم‌هایم کمی جمع شد و بی‌قرار لب زیرینم را به زیر دندان کشیدم و چشم بستم. چشمانش... لعنت به چشمانش! تصویر چشم‌های افسونگر عسلی و سبزش پست پلک های بسته‌ام جان گرفت و دل بی‌تابم را بی‌قرارتر کرد. صدایش در سرم اکو می‌شد و ضربان قلبم را بالا برده بود.
«اگه دردناک نبود که اسمش عشق نمی‌شد.»
دندان‌هایم را برهم فشردم و دست‌هایم را روی گوش‌هایم قرار دادم و محکم فشردم.
-نه لعنتی نمی‌خوام بشنوم و بیشتر از این دیوونه بشم. بسه... توروخدا بسه!
به دل افتاده که می آیی…
نزدیک همینجایی!
به به! چه حس و حال و هوایی…
ای وای از عشق؛ سخته وصفش
یه حس دیوانه کنندس!
عشق از اول اینه رسمش؛ تا برسی رفته دل از دست
ای وای از عشق؛ سخته وصفش
یه حس دیوانه کنندس!
عشق از اول اینه رسمش؛ تا برسی رفته دل از دست
«- هی اذیت نکن، البته که دلم برات تنگ شده دیوونه»
دست‌هایم را روی نرده‌های بالکن قرار داده و کمی به سمت خیابان خم شدم. از آن فاصله نگاه کردن به خیابان کمی ترسناک به نظر می‌رسید؛ خلوتی خیابان و دانه‌های ریز و درشت باران، دست در دست یار و قدم زدن زیر این آسمان بغض کرده را طلب می‌کرد.
«- وای! من عاشق این بارون و هوای دونفرم»
لبخند کمرنگی روی لب‌هایم نشست و آرام چشم‌هایم را بستم؛ تصویر صورتش پشت پلک‌های بسته‌ام جان گرفت. لبخندی روی لب‌های کوچکش است و با چشمان پر شیطنتش نگاهم می‌کند، لبخندم عمیق‌تر شد. لبش را به زیر دندان کشید و با شرم نگاه از چشمان مشتاق و عاشقم گرفت.
«من عاشق این بارون و هوای دونفرم»
صدای آهنگ بالاتر رفت و گویا این آهنگ نیز امشب کمر به دیوانه‌تر کردن دل عاشقم بسته بود!
به چه دلشوره زیبایی!
در خلوت و تنهایی؛ دل در دل من نیست! کجایی؟
به دل افتاده که می آیی…
نزدیک همینجایی!
به به! چه حس و حال و هوایی…
ای امان از تو و شیدایی؛ از بس که تو زیبایی!
من منتظرم؛ تا تو بیایی…
به به آن لحظه ی طوفانی! حالم رو که میدانی…
جانم به فدایت! تو کجایی؟
ای وای از عشق؛ سخته وصفش
یه حس دیوانه کنندس!
عشق از اول اینه رسمش؛ تا برسی رفته دل از دست
ای وای از عشق؛ سخته وصفش
یه حس دیوانه کنندس!
عشق از اول اینه رسمش؛ تا برسی رفته دل از دست
دلم می‌خواست از این فکر و خیال دیوانه کننده رها شوم. این فکرها، این خیالات، این خاطرات لعنتی علاوه بر لذت بخش بودنشان عذابم می‌دهند. دل دلتنگم را دلتنگ‌تر می‌کنند. دستم را روی پلاکی که اسمش روی آن حک بود، گذاشتم و زیر لب آرام با آهنگ زمزمه کردم:
- ای امان از تو و شیدایی؛ از بس که تو زیبایی! من منتظرم؛ تا تو بیایی…
- می‌بینم که باز رفتی تو فاز مجنون بودن.
چشمانم را آرام باز کردم، دستم را پایین آورده و به سمتش برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,544
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #7
به در شیشه‌ایِ بالکن تکیه داده بود و دستانش را روی سینه در هم قلاب کرده بود. چشمان عسلی رنگش که همرنگ چشمان او بود؛ در سیاهی چشمانم می‎دوید و لبخند کمرنگی روی لب‌هایش نقش بسته بود. همه چیز را می‌دانست، از همان اول همه چیز را به او گفته بودم، درست از همان زمان که فهمیدم حسم به خواهرش چیست.
فلش‎بک ( شش سال قبل )
***
چشمانش همچنان سوالی و کنجکاو در نگاهم خیره بود تا دلیل این ملاقات ناگهانی آن هم در ساعت سه نصف شب را بداند. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جملاتم را مرتب کنم تا هم او را نرنجانم و هم خود به مقصودم برسم. می‌شناختمش، می‌دانستم تا چه اندازه غیرتی و حساس است، به همین دلیل هم کارم سخت‌تر و استرسم بیشتر شده بود.
با شنیدن صدایش حواسم جمع او شد. خمیازه‌ی بلندی کشید و همزمان که به صفحه‌ی گوشی‌اش نگاه می‌کرد، گفت:
- سه و نیم شد مرتیکه. چی می‌خوای نصف شبی منو کشوندی اینجا؟ دارم کور میشم زودباش سرجدت.
مجددا نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سرم را آرام تکان می‌دادم، گفتم:
-فرهاد، بیست و دو ساله رفیقمی، داداشمی، همدم همه‌ی لحظات خوب و بدمی. منو می‌شناسی می‌دونی که نامرد نیستم، می‎‌دونی که... که بی‌ناموس نیستم.
اخم‌هایش در اثر کنجکاوی کمی جمع شده بود، سری تکان داد و منتظر ادامه‌ی حرف‌هایم شد. آب دهانم را به سختی فرو دادم، حرف زدن برایم سخت بود و من این سختی را با تمام وجود حس می‌کردم.
- از وقتی فهمیدم خوب و بد چیه... اینم فهمیدم که خوبِ من فقط با توئه. برادر خونیم نبودی ولی از برادر نداشتمم عزیزتری. فرهاد...
عجز صدایم، اعصابم را بهم ریخته بود. اخم فرهاد کمی عمیق‌تر شده بود و گویا خواب از سرش پریده بود. دست بر شانه‌ام نهاد و با همان لحن محکم و برادرانه‌ی همیشگی ، گفت:
-گرشا، خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ اینهمه نگرانی و بی‌قراری برای چیه؟
کلافه و بی‌قرار دستی به صورتم کشیده و ریه‌هایم را نفس عمیقی مهمان کردم.
- راحت حرفت رو بزن داداشم. ببین این منم همون فرهاد همیشگی...
زبانی روی لب‌های خشک شده‌ام کشیده و سرم را تکان دادم.
-ببین فرهاد من... من... من عاشق شدم.
چشمانم را محکم بر روی هم فشردم و لب زیرینم را محکم گاز گرفتم. سخت بود به خدا که سخت بود؛ حتی فکر اینکه بعد از شنیدن حرف‌هایم چه واکنشی نشان می‌دهد عذابم می‌داد. صدای شاد و پرنشاطش در گوشم طنین انداخت و استرسم را بیشتر کرد.
- عالیه! مبارکه داداشم، حالا بگو بدونم کیه اون دختر خوشبخت که قراره خانم خونت شه؟
حس کردم یک لحظه قلبم از تپش ایستاد و سپس با سرعت هر چه تمام‌تر شروع به تپیدن کرد. دهانم خشک و نفس‌هایم کوتاه و منقطع شده بودند. چشم‌هایم را بستم و محکم برهم فشردم، یک نفس عمیق کشیدم و با صدایی که لرزشش اعصابم را بهم ریخته بود ، گفتم:
-فرهاد... من... من... من عاشق فرحناز شدم داداش!
تمام شد! نفسم برید و با ترس سر بلند کردم، چشمان گیج و سرگردانش، در نگاهم می‎‌دوید و به دنبال رد شوخی در چشمانم می‌گشت اما... با فریادی که زد فهمیدم که فهمیده شوخی‌ای در کار نیست.
-چــــــی؟!
صدای فریادش آنقدر بلند بود که حس کردم گلویش پاره شد و من گفته بودم تعصبش زبان زد خاص و عام است؟
-تو... تو چی داری میگی مرتیکه؟ چی میگـــــی؟
قبل از آنکه چیزی بگویم، یقه‌ی لباسم را در مشتش گرفت و مجددا داد زد:
-چی میگی گرشــــا؟
محکم تکانم داد و با همان تن صدای بلند ادامه داد:
-می‌فهمی چی میگی؟ میفهمی داری چه زری می‌زنی کثافت؟
مچ دست‌هایش را با دستان لرزانم گرفتم و آرام و بی‌قرار زمزمه کردم:
-فرهاد...
مشتش بالا رفت تا به صورتم بکوبد اما وسط راه خود را کنترل کرد و با فریاد بلندی محکم مرا هل داد. به پشت روی چمن‌ها افتادم و مجددا لب زیرینم را محکم به زیر دندان کشیدم.
مانند دیوانه‌ها بالای سرم قدم می‌زد و مرتب با حالتی عصبی دست در موهایش فرو می‌برد و زیر لب با خود تکرار می‌کرد:
-عاشق فرحناز شدی؟ عاشق خواهر من؟ خواهر دوستت؟
یک‌باره به سمتم هجوم آورد و محکم یقه‌ام را گرفت و از روی زمین بلندم کرد و داد زد:
-مرتیکه تو چشمت دنبال خواهر من بود؟ به ناموس من نظر داشتــــی؟
صدای فریادهایش تا مرز کر کردن گوش‌هایم پیش می‌رفت، از همان چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمد.
-فرهاد...
محکم هلم داد و فریاد کشید:
-زهرمار و فرهاد، فرهاد بمیره و این بی‌غیرتیش رو نبینه لعنتی!
بازویش را گرفته و محکم به سمت خود کشیدمش، محکم در آغوشم گرفتمش و در حالی که سعی می‌کردم آرامش کنم ، گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,544
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #8
- فرهاد تورو خدا گوش کن ببین چی می‌گم. فرهاد به جون گیسو، نه من و نه فرحناز پا کج نذاشتیم. اون... اون حتی چیزی راجب حسم نمی‌دونه... فرهاد لعنتی درکم کن من فقط عاشق شدم. مگه گناهه منه که این قلب واموندم سریده؟
آنقدر جمله‌ی آخرم را با عجز بیان کردم که اعصابم بیشتر خورد شد و بغض سنگینی در گلویم نشست که به گمانم فرهاد نیز حسش کرد. دستانم از دور شانه‌هایش شل شد و آرام جلوی پایش سر خورد و روی چمن‌ها نشستم.
- مگه تقصیره منه که این قلب واموندم جز خواهر رفیقم کسی رو نمی‌بینه؟ مگه تقصیر منه که حتی با شنیدن صداش، تند می‎زنه؟ فرهاد... به رفاقتمون قسم، به همون خدایی که می‌پرستیش قسم، خیلی سعی کردم جلوی این حس رو بگیرم، ولی نشد، لعنتی نتونستم... من... من فقط عاشق شدم داداش. تو که خودت عاشقی، تو می‌دونی درد از دست دادن کسی که نفست به نفساش بنده چطوریه، چرا درکم نمی‌کنی؟ لعنتی من مرد فراموش کردنش و تحمل درد دوریش، نیستم. به خدا که نیستم.
قطره‌ی اشکی از چشمانم سرازیر شد؛ محکم چشم‌هایم را بستم و نفس عمیق و لرزانی کشیدم. پس از مکث نسبتا طولانی، زانوهایش خم شد و درست رو به رویم نشست. قدرت سر بلند کردن را نداشتم؛ حرف زدن با فرهاد، از آنچه که فکر می‌کردم سخت‌تر بود. خیلی سخت‌تر!
دستش روی شانه‌ام نشست و صدای گرفته‌اش در گوشم پیچید:
-من... من درکت می‌کنم، ولی... ولی...
نگاهم را در چشمانش دوختم، با دیدن چشمان خیسم، در وهله‌ی اول خشکش زد و سپس بدون آن‌که حرفی بزند، بلند شد و در حالی که با قدم‌های بلند و شتاب زده راه می‌رفت، از من دور شد. و من؟ من خوشحال بودم، گاهی می‎‌شود در اوج ناراختی هم خوشحال بود. از این خوشحال بودم که این خبر را از زبان خودم شنیده، می‌دانستم فردا پس فردا که کسی گفت گرشا عاشق خواهرت شده، از من به عنوان یک نارفیق یاد نخواهد کرد.
***
با تکان‌های شدیدی که بر شانه‌ام وارد شد، از فکر و خیال گذشته بیرون آمدم و با اندکی ترس و سوالی، به چشمان خندان فرهاد، نگاه کردم. چشمکی زد و در حالی که با شیطنت، تند تند ابروهایش را بالا می‌انداخت، گفت:
-دیگه کم کم دارم ازت می‌ترسم. بابا می‌دونم چشم‌هام شبیهشه ولی خدایی دیگه انقدام شبیه نیستم که تو اینجوری محو و ماتم شدی.
خنده‌ی بی‌رمقی کردم و در حالی که مشتی به شانه‌اش می‌کوبیدم، گفتم:
-گمشو بی‌مزه!
به سمت خیابان برگشتم و در حالی که دستم را زیر قطرات باران، می‎گرفتم، پس از مکث نسبتا کوتاهی، آرام گفتم:
- بارون رو خیلی دوست داره!
فرهاد کنارم ایستاد و در حالی که هر دو دستش را در جیب‌های شلوار پارچه‌ایِ سرمه‌ای رنگش، فرو می‌برد، سری تکان داد و گفت:
-گاهی وقت‌ها که اینجوری می‌بینمت، انقدر عصبی می‎‌‌شم که دلم می‌خواد گردنت‌رو با دست‌هام خورد کنم. گاهی انقدر خوشحال می‌شم که تا مرز بال درآوردن می‌رم. و گاهی... گاهی حسودیم می‌شه.
نگاه سوالی‌ام را به نیم‌رخش دوختم، با صدایی که گرفتگی‌اش دست خودم نبود، آرام گفتم:
- و دلیل این حس‌های ضد و نقیض؟
نیم‌نگاهی به چشمانم کرد و با لبخندی کجی که گوشه‌ی لبش نشسته بود، گفت:
-عصبی می‌شم چون... نمی‌دونم شاید به این خاطره که روی ناز غیرت دارم. خوشحالیم به خاطره اینه که می‌دونم این حس تو، بالاخره به یک سرانجام خوب می‌رسه و می‌دونم دوتاتون لیاقت خوشبختی رو دارین. و حسودی می‌کنم چون... چون نمی‌خوام و حاضر نیستم ناز رو به کسی بدم. بعد از، از دست دادن آناهیتا، ناز سنگ صبورم بود... حتی تصور اینکه قراره یک روز از پیشم بره یا سر رو شونه‌های مرده دیگه‌ای بذاره، دیوونم می‌کنه.
لبخندی روی لب‌هایم نشست؛ حسم را نمی‌فهمیدم. فهمیدنش را که می‌فهمیدم، من از شدت دوست داشتن فرحناز، به مرز افسردگی رسیده بودم. تا به حال چنین حسی را تجربه‌ کرده‌ای؟ تجربه کرده‌ای که تا سر حد مرگ یکی را دوست داشته باشی و قلبت پتانسیل قبول آن عشق را نداشته باشد؟ حال من، دقیقا چنین چیزی بود؛ آنقدر دوستش داشتم که هیچ‌کدام از ارگان‌های حیاتی‌ام ظرفیت تحملش را نداشت و همین امر سبب افسردگی‌ این روزهای اخیرم شده بود.
همچنان غرق فکر و خیالاتم بودم که دستی روی شانه‌ام نشست و سپس صدای فرهاد در گوشم طنین انداخت:
-چیز زیادی نمونده... یکی دو ماه دیگه صبر داشته باش.
پس از مکث کوتاهی، سری تکان دادم و او رفت. باز من ماندم و یادش که دیوانه کننده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین