. . .

در دست اقدام رمان اعتزال| میم.ز

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
« ان مع العسر یسرا »
نام
: اعتزال
نویسنده: میم.ز
مرتبط با رمان‌: ژیکان
ژانر: عاشقانه- اجتماعی- تراژدی
خلاصه:
اعتزال، روایت کننده زندگی کسانی‌ست که رو به انزوا رفته‌اند؛ اما همین‌که سر از مسیر زندگی هم در می‌آورند، سیاهی نشسته برتن‌شان که حاصل غار انزواست، کنار می‌رود و خودشان نمایان می‌شوند؛
خودی را که سال‌هاست فراموش کرده‌اند و حال به کعبه باز گشته است!
‹ یوسف گم گشته باز آید به کنعان، غم مخور! ›
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
851
پسندها
7,283
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #3
مقدمه:
ایستاد و پا پس نکشید. زخم خورد؛ اما این زخم‌ها را به دیگران پیش‌کش نکرد.
او بود دیگر!
او با همه فرق داشت، قید آرزوهایش را زد بی‌آن‌که دیگران بفهمند او چنین آرزویی دارد!
دل به کسی نداده بود تا دل کندن برایش سخت باشد؛ اما عجیب بود که هر روز، از چیزی به سختی دل می‌کَند.
از موهای مشکی‌اش دل کَند، از سوی چشم‌هایش دل کَند و دست آخر او ماند با کسی که وقتی در آیینه به او می‌نگریست، چیزی جز مه نمی‌دید!
سخن نویسنده:
این جلد مختص یزدان، شخصیتی که توی جلد قبل سرنوشتش به درستی مشخص نشد هستش، بنابراین خبری از حضور صنم نیست!​
 
آخرین ویرایش:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #4
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و انگشت شصتش را بر روی صفحه‌ی گوشی قرار داد. دانه به دانه استوری‌ها را رد می‌کرد و با دیدن هرکدام از آن‌ها، پوزخندی بر روی لب‌هایش می‌نشست.
پاهایش را بر روی هم انداخت و سپس، گوشی را از جلوی صورتش پایین آورد. دیوار سفید جلویش به او دهن کجی می‌کرد و دست‌های افکارش، دور گردنش را احاطه کرده بودند. صدایی در سرش می‌گفت:
- دیدی نتونستی؟
دم عمیقی گرفت و قبل از این‌که اینترنت گوشی‌اش را خاموش کند، صدای زنگ تلفن خانه به گوشش خورد. برای این‌که خودش را بی‌خبر از صدای زنگ نشان دهد، هندزفری‌اش را از روی میز برداشت و درون گوش‌هایش قرار داد. نه آهنگی پخش کرد و نه مشغول دیدن فیلمی شد، فقط می‌خواست بهانه‌ای داشته باشد برای جواب ندادن به کسی که پشت تلفن بود، حتی با این‌که نمی‌دانست کیست!
همان‌طور که گوشه‌ی لبش را به دندان گرفته بود و پوست لبش را می‌کَند، دستش را به موهای فرفری‌اش رساند و با تکان دادن آن‌ها، باد پنکه‌ی سقفی میان آن‌ها پیچید و کمی از التهاب سرش را کاهش داد. صدای حرف زدن مادرش را که شنید، لپ‌هایش را پر از باد کرد و هندزفری را از گوشش بیرون آورد.
پلک آرامی زد و اولین تصویر جلوی چشم‌هایش نقش بست. پلک بعدی مصادف شد با نمایان شدن تصویر بعد و قبل از این‌که همه‌ی گذشته مثل یک نوار فیلم از جلوی چشم‌هایش رد شود، دستش را مشت کرد و محکم به سرش کوبید. پلک‌هایش از درد بسته شد و صدایش، سکوت اتاق را شکست:
- فکر نکن لعنتی، بهش فکر نکن!
همان‌طور که پلک‌هایش بسته بود، سرش را به طرفین تکان داد و سریع از روی صندلی برخاست. صدای مادرش دیگر به گوشش نمی‌رسید و این یعنی، مکالمه‌ی تلفن تمام شده!
بند تاپ یاسی رنگش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و سپس به سمت درب اتاق گام برداشت. کف دست‌هایش را به صورتش کشید، شانه‌ی راستش را به چارچوب در چسباند و رو به مادرش که جلوی تلویزیون خاموش نشسته و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود، گفت:
- ناهار چی داریم؟
مادرش بدون این‌که سرش را از روی برگه بلند کند، لب زد:
- غذایی که دیشب آوردم.
راضی از این‌که نباید آشپزی کند، انگشت شصتش را به نشانه‌ی تایید بالا آورد. تکیه‌اش را از چارچوب در گرفت و گامی به سمت راست، جایی که آشپزخانه قرار داشت، برداشت.
- راحیل؟
بدون این‌که بایستد، راهش را به سمت یخچال ادامه داد و گفت:
- هوم؟
- فاکتور خرید‌ها رو تو برداشتی؟
راحیل درب یخچال را گشود و بعد از این‌که یک نگاه سرسری به درون آن انداخت، مجدد آن‌را بست.
- آره، گذاشتم توی داشبورد ماشین.
- سوییچ توی کیفمه، برو بیارشون.
گوشه‌ی لبش را بالا داد و حین این‌که زیر لب « باشه » می‌گفت، با قدم‌های بلند به سمت مبل زمردی رنگی که کیف مادرش بر روی آن قرار داشت، رفت و بعد از پیدا کردن سوییچ، حلقه‌ی آن را به دور انگشتش انداخت و گفت:
- فقط فاکتور؟
- آره.
به سمت پایین خم شد تا صورتش مماس با صورت مادرش قرار بگیرد.، به چشم‌های کشیده و مشکی‌اش زل زد و گفت:
- مطمئن؟ نرم بعد بیام بگی برو فلان چیز هم بیارها!
 
آخرین ویرایش:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #5
مادرش گوشه‌ی لبش را بالا داد و گفت:
- یه کار ازت خواستم انجام بدی‌ها!
راحیل دو دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و گفت:
- چرا می‌زنی بانو؟
نگاه خشمگین مادرش، اجازه‌ی بیشتر ماندن را به او نداد و برای همین، با گام‌های بلند به سمت جاکفشی که جلوی درب اصلی ساختمان قرار داشت رفت و یک چادر از روی جالباسی آن برداشت.
طبق عادت همیشگی‌اش، جلوی آیینه قدی ایستاد و با دقت، چادر سرمه‌ای رنگ را بر سرش انداخت و بعد از این‌که مطمئن شد موهایش مشخص نیست، دمپایی‌های هم‌رنگ چادر را پا زد و درب را گشود.
خانه‌شان فاقد حیاط بود و با باز شدن در، مستقیم به کوچه می‌رسیدند. مثل همیشه، دختر همسایه از ماشین شوهرش پیاده شد و با دیدن او، با طنازی به سمت درب خانه‌شان به راه افتاد و بعد از این‌که زنگ درب را فشرد، رو به همسرش که هنوز درون ماشین نشسته بود، گفت:
- رسیدی بهم خبر بده عسلم!
راحیل، دستش را جلوی دهانش گذاشت و به صورت نمایشی ادای عوق زدن را در آورد. بدون این‌که درب را ببندد، از سه پله‌ای که جلوی ساختمان بود پایین آمد و سپس به سمت ماشین که جلوی خانه پارک شده بود، گام برداشت‌. صدای بسته شدن در همسایه که به گوشش رسید، زیر لب شروع به غر زدن کرد:
- حالا انگار چه کار شاخی انجام داده که شوهر کرده. شوهر که نیست، یارو عینهو کبریت می‌مونه! یه چوب صافه با یه دایره بالای سرش، والا منم می‌خواستم کبریت اختیار کنم به جای شوهر، تا الان هم شوهر کرده بودم هم یه جین بچه داشتم!
با حرص ریموت ماشین را فشرد و بعد از باز شدن درب، درون آن نشست. بوی ادکلن مادرش زیر بینی‌ نه‌چندان خوش‌فرمش نشست و او بعد از گرفتن یک دم عمیق، درب داشبورد را گشود و فاکتورهای خرید را از درون آن بیرون آورد. گرمای تابستان و آفتاب داغ ظهر، کلافه‌اش کرده و با عصبانیت، از ماشین پیاده شد و برای این که از سمت مادرش توبیخ نشود، به آرامی درب ماشین را بست و سپس ریموت را فشرد تا قفل شود.
با قدم‌های بلند مثل همیشه به سمت خانه به راه افتاد، عادتش همین بود، هرگاه که می‌خواست مسیری را زودتر تمام کند قدم‌هایش بلند می‌شدند و بالعکس، هر وقت از انجام دادن کاری راضی نبود و یا حوصله‌ نداشت، آن‌قدر آهسته گام برمی‌داشت که انگار با حلزون‌ها نسبت خانوادگی دارد!
با بستن در، چادر را از روی سر برداشته و اجازه داد باد پنکه میان موهایش بپچید و ع×ر×ق نشسته بر سرش را خشک کند.
- رفتی فاکتور بیاری یا بسازی؟
با یادآوری دختر همسایه، با حالت انزجار اعضای صورتش را جمع کرد و حین این‌که دمپایی‌ها را در آورده و فاصله‌ی کوتاه خودش را با مادرش پر می‌کرد، گفت:
- کاش فاکتر می‌ساختم و این روز رو نمی‌دیدم.
مادرش خودکار در دستش را بر روی میز شیشه‌ای روبه‌رویش گذاشت و گفت:
- باز چی‌شده که می‌خوای غر بزنی؟
راحیل فاکتور‌ها را بر روی میز گذاشت و گفت:
- باز این دختر همسایه و کبریت رو دیدم.
- کبریت؟
راحیل بر روی زمین، چهار زانو نشست و گفت:
- شوهرش دیگه! یه جوری بهش گفت عسلم، انگار بقیه شوهرهاشون زهرمارن و درب آسمون گشوده شده و یه شوهر عسلی برای این خانوم افتاده پایین!
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #6
مادرش حین این‌که سعی می‌کرد لبخند نشسته بر لبش را کنترل کند، ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- غیبت نکن دختر!
- غیبت چیه مادر من، یه جوری برخورد می‌کنه انگار شوهرش مدال طلای المپیک بوده که قسمتش شده!
مادرش با غیض اسم او را بر لب راند و راحیل، لب‌هایش را غنچه کرد و بر روی زمین خوابید. ترک‌های روی سقف به او لبخند می‌زدند و صدای تلویزیونی که حال توسط مادرش روشن شده بود، باعث شد به پهلو بچرخد، دستش را زیر سرش بگذارد و به سریالی بنگرد که هیچ علاقه‌ای به دیدنش نداشت؛ چرا که صدها بار او را دیده و تک‌تک دیالوگ‌های آن را حفظ بود. سرش را به طرفین تکان داد و حین این‌که از روی زمین برمی‌خواست، گفت:
- خود جومونگ هم خسته شد از بس پخشش کردن!
مادرش که محو دیدن سریال موردعلاقه‌اش شده بود، قید جواب دادن به راحیل را زد و تنها صدای تلویزیون را بیشتر کرد. می‌دانست که وظیفه‌ی گرم کردن غذا برای ناهار به عهده‌ی خود اوست، برای همین به سمت آشپزخانه رفت و زیر قابلمه را روشن کرد.
سوی دیگر داستان، مردی از ماشینش پیاده شد و بعد از زدن عینک آفتابی به چشم‌هایش، دست‌هایش را درون جیب شلوار پارچه‌ایش مخفی کرد و به ساختمان روبه‌رویش نگاه کرد. ساختمانی که نمای سفیدش، چشم هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. صدای موزیکی که از کافه‌ی طبقه‌ی پایین ساختمان در خیابان پیچیده بود، ذهنش را به سمت گذشته سوق داد.
« نفس نفس تو را، نفس کشیده‌ام! »
غیر عادی بود که با شنیدن این جمله، دم عمیقی گرفت و عطر آشنایی از خیالش به مشامش خورد. پوزخندی بر لب نشاند و بعد از فشردن ریموت ماشین، به سمت کافه گام برداشت. درب شیشه‌ای کافه را هل داد و با باز شدن آن، بوی قهوه به مشامش خورد. ظهر بود و کسی، در کافه نبود جز صاحبش!
- چرا هنوز این‌جا بازه؟
مردی با قامت ریز، از پشت پیشخوان به سمت او آمد و حین این‌که لبخند بر روی صورت کک و مکی‌اش می‌نشاند، گفت:
- آرامشی که این‌جا داره وقتی که کسی نیست، مانع این میشه که تعطیلش کنم!
چشم‌های مشکی‌اش را به پایین سوق داد و با دیدن دمپایی‌های سرمه‌ای رنگی که به پای مرد بود، گوشه‌ی لبش را به نشانه‌ی خنده بالا داد و گفت:
- مشخصه که این‌جا، خونه‌ات شده!
- مگه خونه جایی نیست که آدم آرامش داشته باشه؟
بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و حین این‌که نگاهش را به اطراف کافه‌ی کوچک سوق می‌داد، لب زد:
- هوم!
- پس چون این‌جا آرامش دارم، خونه‌ام هم به حساب میاد!
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #7
مرد حین این‌که به سمت نزدیک‌ترین صندلی گام برمی‌داشت، گفت:
- حالا حاضری این آرامشت رو با ما هم شریک شی؟
- حتما، چی میل داری؟
شانه‌هایش را بالا انداخت، کتش را از تنش در آورد و بعد از این‌که آن را بر روی صندلی گذاشت، صندلی دیگری را بیرون کشید و بر روی آن نشست‌.
- قهوه.
- الان میام.
چشم‌های مشکی‌اش، رفتن مرد را نظاره‌گر شد و ذهنش، پی چیزی رفت که هیچ‌وقت نبود؛ آرامش!
آرنجش را بر روی میز گذاشت و کف دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد. صدای موسیقی که قطع شده، اندکی ضربان قلبش را کاهش داده بود.
- خب چه خبر؟
سرش را به طرفین تکان داد و فنجان قهوه را به دست گرفت.
- هیچی.
مرد بر روی صندلی روبه‌رویی او نشست، پاهایش را بر روی هم انداخت و گفت:
- مثل قبل نیستی یزدان، چی شده؟
یزدان دم عمیقی گرفت و جرعه‌ای از قهوه‌ی داغش نوشید؛ سپس به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و لب زد:
- خودمم نمی‌دونم، انگار یه چیزی توی زندگیم گم شده و نه می‌دونم کجاست و نه می‌دونم اون چیه که نیست!
- چرا زندگی رو سخت می‌گیری؟
یزدان پوزخندی بر لب نشاند. فنجان سفید رنگ قهوه را بر روی میز گذاشت و لب زد:
- فکر می‌کنی من نخواستم آسون بگیرمش؟ هزاربار تلاش کردم حسام! هربار که اومدم یه ذره جون بگیرم، یه کم از اون کابوس لعنتی دور شم، باز برمی‌گردم سر خونه اول! بیرون اومدن از هزارتویِ گذشته، برای من غیر ممکن شده!
حسام با غم پلک بر روی هم نهاد. حرفی برای گفتن نداشت، می‌ترسید که چیزی بگوید و یزدان او را ترک کُند. در طی این سال‌ها، تنها دوستی که برای یزدان باقی مانده، حسام بود. نه این‌که بقیه قید او را بزنند، او بود که قید بقیه را می‌زد! حسام نمی‌خواست او را در این حال رها کُند و تنها راهی که می‌دانست از رفتنش پشیمان نمی‌شود، شنیدن حرف‌های یزدان بی آن‌که او را قضاوت کند بود.
یزدان آخرین جرعه از قهوه‌اش را نوشید، سپس پلک‌هایش را بست و اجازه داد، سیاهی دنیای اطرافش را بغل کُند!
***
« راحیل »
مقنعه‌ی مشکی‌اش را به سر کرد. موهای فرش را که کج بر روی پیشانی‌اش ریخته بود، را مرتب کرد. راضی از ظاهر ساده؛ اما مرتبش دل از آیینه کَند و بعد از برداشتن گامی به عقب، به خودش در آیینه لایکی فرستاد و سپس از اتاق بیرون رفت.
- آماده‌ای؟
لب‌هایش را غنچه کرد و رو به مادرش که مشغول پیدا کردن سوییچ ماشینش بود، گفت:
- نه اداش رو در میارم!
مادرش بعد از برداشتن سوییچ از روی مبل، کمر صاف کرد و گفت:
- یک بار نشد من به تو یه چیزی بگم و تو، مثل آدم جواب من رو بدی!
راحیل شانه‌هایش را بالا انداخت و حین این‌که به سمت در ورودی می‌رفت تا کفش‌های اسپرت مشکی‌اش را به پا کُند، گفت:
- بده می‌خوام روزت رو متفاوت شروع کنی؟
با نیشگونی که از بازویش گرفته شد، با درد صورتش را جمع کرد و قبل از این که اعتراضی کند، صدای مادرش مانع از حرف زدنش شد:
- این‌قدر وراجی نکن، زود باش بریم دیر شد!
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به قول خودش همسان جوجه اردک زشت، پشت سر مادرش به راه افتاد و بعد سوار ماشین شد.
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #8
کمربندش را طبق عادت بست و مادرش، بعد از این‌که از مرتب بودن روسری که به سر کرده بود مطمئن شد، استارت ماشین را زد و حرکت کرد.
فاصله‌ی خانه تا رستوران مادرش، نیم ساعت بود و او برای رهایی از صدای رادیوی ماشین، هندزفری‌اش را از کیفش بیرون آورد و درون گوشش چپاند. آهنگ مورد علاقه‌اش که پخش شد، نگاهش را به انگشت‌های دستش دوخت. انگشت‌هایی که نه لاکی آن‌ها را مزین کرده و نه انگشتری، به آن‌ها زینت بخشیده بود. لب‌هایش را غنچه کرد و به روبه‌رو نگاه کرد. دلش می‌خواست مسیر خانه تا رستوران، زودتر بگذرد، چون که عاشق بوی غذاها بود!
دم عمیقی گرفت و شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و اجازه داد باد، به صورتش بخورد و فکر و خیال اضافه را از او دور کند.
با دیدن خیابان آشنایی که رستوران‌شان در آن قرار داشت، صاف بر روی صندلی نشست. کمربندش را باز و مجدد، مرتب بودن مقنعه‌اش را بررسی کرد.
صدای تیک‌تیک، راهنمای ماشین که در گوشش پیچید، هندزفری‌اش را روانه‌ی کیفش کرد و آماده‌ی پیاده شدن شد.
همین‌که مادرش ماشین را پارک کرد، درب آن را گشود و پیاده شد. این مکان را بیشتر از خانه دوست داشت، چون‌که سرگرم کار میشد و نمی‌توانست ذهنش را مشغول چیز دیگری کند!
بند کیف دستی کوچکش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و قبل از این‌که، به سمت درب رستوران گام بردارد صدایی او را متوقف کرد.
- شما صاحب این‌جایید؟
با مکث به پشت سرش نگاه و مرد میان‌سالی را دید که مخاطب حرفش، مادرش بود.
مادرش ریموت ماشین را فشار داد و گفت:
- بله.
مرد، لبه‌های کت قهوه‌ای‌اش را به‌هم دیگر نزدیک کرد و گفت:
- صاحب این مغازه رو می‌شناسین؟
سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت مغازه‌ای گرفت که چسبیده به رستوران مادرش بود و صاحب آن، دو ماهی میشد که از دنیا رفته بود. نگاه راحیل به سر بدون مویِ مرد کشیده شد که نور آفتاب، به آن می‌تابید و باعث شده بود که بدرخشد.
مادرش کیفش را در دستش جابه‌جا کرد و گفت:
- بله ولی ایشون دو ماهی هست که فوت کردن!
مرد جوانی از ماشین ۲۰۶ سفید رنگ پیاده شد و بدون این‌که درب آن را ببند، گفت:
- شماره‌ یا آدرسی از بچه‌هاشون ندارین؟
راحیل بدون این‌که به صورت مرد جوان نگاه کند، کلافه نفسش را به بیرون فرستاد و نگاه مرد را به سمت خودش کشاند؛ سپس بی‌تفاوت به او عقب‌گرد کرد و به سمت درب رستوران گام برداشت. خانوم ابایی، که مسئول نظافت این‌جا بود صبح‌ها زودتر از همه می‌آمد و در را باز می‌کرد، برای همین راحیل بدون این که منتظر مادرش بماند، با دو انگشتش درب شیشه‌ای رستوران را به سمت داخل هل داد و گامی به داخل برداشت.
بوی مواد شوینده به مشامش رسید و کمی بعد، خانوم ابایی که نامش ملیحه بود، با لبخند از گوشه‌ی رستوران به سمت او آمد و گفت:
- سلام خانوم.
راحیل لبخندی به صورت سرخ و سفید او زد و گفت:
- سلام خسته نباشی.
- مامان نیومدن؟
راحیل شانه‌هایش را بالا انداخت و بعد از این‌که کیفش را بر روی میزی که تنها پنج قدم با در فاصله داشت، گذاشت گفت:
- دو نفر بیرون داشتن درباره‌ی مغازه‌ی کناری ازش سوال می‌پرسیدن.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین