. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
پارت 20

***

ژویین

همه در پذیرایی تشکی انداخته بودند و خوابیده بودند. پتو را بیشتر بالا کشیدم و به جای خالیه اَرشان کنارم خیره شدم. خوابم می‌آمد اما لعنت بر کنجکاوی بی موقع. خجالت بکش مرا به زور از تخت می‌کشی که چه شود؟ اصلا شرم نداری؟ اصلا چرا باید دنبال اَرشان بروم؟ کنجکاوی نصف شبی باید بیاید به من سر بزند؟ حیا کن کمی اصلا. به زور پتو را کنار کشیدم و بلند شدم. روی پاهایم آرام و سالانه سالانه شروع کردم به حرکت کردن. صدای ماشین‌هایی که از خیابان رد می‌شدند از پشت پنجره فقط به گوش می‌رسید. حتی دیگر از خروپوف خبری نبود. گویا کنار هم خجالت می‌کشند خرو پوف کنند. چراغ کم نور آشپزخانه کمی پذیرایی تاریک را روشن ساخته بود. با بدختی و کورمال کورمال سمت اتاق‌ها رفتم پشت اتاق مارالیا ایستادم. به نظر بیدار بود. نور چراغ از داخل سوراخ در اتاقش دیده می‌شد. پنجه‌ام را روی در گذاشتم و گوشم را به در چسباندم. درحالی که برای شنیدن یک کلمه بال بال می‌زدم، تند تند دمم را هم تکان می‌دادم. حتی یک کلمه هم نشنیدم. آن دختر داخل اتاق پس چه می‌کرد؟ نکند اَرشان داخل اتاق است و...اصلا من افکار منفی ندارم اصلا چنین راجبم فکر نکنید فقط آقای کنجکاوی بدجور مزاحمم شده. زیر در کمی از زمین فاصله داشت.

خم شدم از آن خط بسیار ریز فاصله بین در و زمین، به اتاق خیره شدم. اما جز فرش و قسمت پایینی تخت چیزی ندیدم. وای وای چه کنم؟ به خدا قسم اگر از پشت در باخبر نشوم خواب بر من حرام است! آقای کنجکاوی هم بدجور روی عصبام است و مدام افکار بد می‌دهد اما من بسیار بسیار مثبت اندیش هستم مطمئنم اَرشان داخل اتاق مارالیا نیست ولی برای اطمینان بیشتر باید از پشت در با خبر شد. سرم را از روی زمین برداشتم و بلند شدم. هردو دستم را پشت سرم قفل کردم و تند تند دمم را تکان دادم.

شروع کردم به قدم زدن. هعی از چپ به راست و از راست به چپ دور می‌زدم. چه کنم چه کنم؟ از سوراخ که چیزی ندیدم پایین هم چیزی نبود صدایی هم نمی‌آید قدم هم به قسمت بالاتر نمی‌رسد! خب بن بست یعنی چه؟ یعنی همین؟ نه ژویین ناامید نشو از گربه با شخصیتی مثل تو بعید است نه نشو نشو نشو نشو ولی شدم. آخ چه کنم کدام راه را انتخاب کنم؟ الان باید در آغوش اَرشان بودم و می‌خوابیدم نصف شبی خواب را هم بر ما حرام کردند. مگر من چه گناهی کرده بودم؟ خوب است اَرشان و مارالیا و هفت نسل قبل و بعدشان را مورد عنایت پروردگار قرار دهم؟ روی زمین بدون فرش یعنی پارکت افتادم و با ناله سرم را به دیوار تکیه دادم. سرما تمام وجودم را در برگرفته بود حتی سیخ شدن موهایم و صاف شدنش را هم احساس می‌کردم. کمی دندانم را قفل کردم. سرما نه از محیط و سنگ و یخ بلکه سرمای درونی از ناموفق بودن عملیاتم بود که بر من چیره شده بود.

یاد همان روز تاریک زندگیم افتادم. زمانی که زیرباران بودم. تنها و بی کس. دنبال خانواده‌ام می‌گشتم و هی کوچه‌ها را دور می‌زدم و در آخر به کوچه بن بستی می‌رسیدم. پشت به دیوار می‌نشستم و زیرباران خیس می‌شدم و تمام موهایم ژولیده می‌شد. به کوچه تنگ و تاریک و زباله‌هایی که روی زمین افتاده بودند چشم می‌دوختم و ثانیه‌ها را می‌شموردم. احساس می‌کردم تنها هستم نه پدری که زیربالو پرش باشم نه مادری ، من تنها بودم. حال نیز می‌ترسم همیشه از تنهایی می‌ترسیدم و دلیل اینکه نمی‌خواسم اَرشان به مارالیا نزدیک شود هم همین بود.

شاید مسخره به نظر برسد برای دیگر گربه‌ها فرقی نمی‌کند اصلا مادر یا خانواده دارند یا نه هرجا یک زباله پیدا کنند با ذوق سمتش می‌روند و دنبال گوشتی و مرغی چیزی می‌گردند و می‌خورند. در خیابان‌‌ها و کوچه‌ها پرسه می‌زنند بی کار و الکی می‌گردند. اطرافیان تنهایی باران، برف، سرما و...هیچ‌کدام برایشان مهم نیست اما من از زمان تولد متفاوت بودم. گویی یک حس بیداری در من وجود داشت یک حس علم و یک حسی که می‌گفت تو از همه بیشتر می‌دانی و همان حس باعث شد نتوانم بی تفاوت و عادی زندگی کنم همان حس باعث شد اَرشان مرا پیدا کند و من مثل دیگر گربه‌ها فرار نکنم بلکه از روی زمین بلند شوم و درحالی که موی خیس شده تنم سنگینی می‌کرد در بدنم، به آرامی سمت او بروم. او هم از نترسیدن من و فرار نکردم متعجب شد.

اول آرام خم شد و نوازشم کرد زمانی که گذاشتم نوازشم دهد شد اولین جرقه زندگی من و او نجاتم داد مرا برد و خانه‌ام داد پناهم داد و از من حمایت کرد! دیگر سردم نبود تنها نبودم و حتی ترسی نبود. کمی روی زمین سرد سر خوردم و فهمیدم باز متفاوت بودنم و تمام خاطراتم را مرور کرده‌ام. گاهی این تفاوت آزارم می‎داد! می‌توانستم مثل گربه عادی باشم اما نشد حتی یک بار سعی کردم عادی بودن را تجربه کنم. از خانه اَرشان فرار کردم. سمت کوچه رفتم و به زباله درخشان و نقره‌ای خیره شدم. داخل زباله پریدم و به پیتزا خیره شدم ، خواستم بخورمش که یک لحظه چندشم شد وبا تقلا از داخل زباله بیرون پردیم و تمام آشغال‌ها رویم افتادند. حالم از بوی بدم به هم می‌خورد. شروع کردم به قدم زدن در خیابان‌ها. هرانسانی با پای بزرگش سمتم حمله می‌کرد و محکم پایش را روی زمین می‌کوبید. از بین دست و پای مردم با ترس فرار کردم و به سمت خیابان رفتم. ماشین‌ها با شدت و سرعت سمتم آمدند که سریع سمت دیواری رفتم و قلبم را گرفتم. ترسیده بودم و دچار هیجان شدید شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و روی زمین نشستم. موهای بدنم نامنظم و بد بو بودند. صورتم را جمع کردم و با حالت بدی به دنیای بیرون از خانه اَرشان خیره شدم. عهد بستم به خانه برگردم و دیگر حتی یک بار هم از خانه خارج نشوم. این مردم و ماشین‌های ترسناک و این جهان بی رحم جای من نبود! من بلد نبودم عادی باشم درواقع هیچ گاه بلد نبودم از زمان تولد. چشمان خمارم را بستم و بدون اینکه بدانم روی پارکت افتادم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
پارت 21

***

اَرشان

ساعت‌ها بود بدون حتی یک کلمه روی تخت نشسته بودیم و مارالیا به شانه‌ام تکیه داده بود. آرام موهایش را نوازش می‌دادم و فکر می‌کردم. به روز اول آشناییم با همه افراد زندگیم. مارالیا، رفیقم، ژویین حتی روز اولی که خواهرم را دیدم. با به یاد آوردن ژویین تازه فهمیدم او را تنها گذاشتم و به احتمال زیاد ترسیده. به مارالیا که چشمانش را بسته بود و به خواب فرو رفته بود ، خیره شدم. موهایش را بوسیدم و سرش را روی بالش گذاشتم. چراغ را خاموش کردم و از اتاقش خارج شدم. خواستم سمت رخت خوابم بروم که ژویین را دیدم. لحظه‌ای از ترس قلبم ایستاد و صدای ضربانش را نشنیدم. ژویین روی پارکت سرد افتاده بود و چشمانش بسته بود، هیچ تکانی نمی‌خورد.

سمت ژویین دویدم و سرش را در آغوش گرفتم.

-ژویینم؟ نفسم؟ چشماتو باز کن ژویین توروخدا.

تکان آرامی خورد اما چشمانش را باز نکرد. به حرکت آرامش، خیره شدم و گویی آب یخی روی آتش ریخته شد. نفس عمیقی کشیدم و در دل صدبار خدا را شکر کردم. حتی یک لحظه دوری از ژویین یا فکر مرگش وحشتناک بود. این گربه دیوانه با این فضولی و کنجکاویش مرا آخر به جنون می‌رساند. احتمالا دنبال من آمده پشت در آنقدر منتظر مانده که بلاخره خسته شده و همین جا خوابش برده. بغلش کردم و سمت رخت خواب رفتم. روی تشک گذاشتمش و خودم نیز کنارش دراز کشیدم. پتو را روی هردویمان کشیدم و کنار چشم ژویین را بوسیدم. درحالی که بدنش را نوازش می‌دادم او را در آغوش آرام خود گرفتم و چشمانم را بستم.

***

ژویین

خورشید سر خود را از پنجره به داخل خانه کشیده بود و فضا روشن به نظر می‌رسید. از روی زمین بلند شدم. سمت مبل قهوه‌ای رفتم. خودم را روی مبل انداختم و سرم را به پشتی نرمش تکان دادم. هنوز چشمانم خمار بود، چند بار چشمانم را باز و بسته کردم و به اَرشان خیره شدم. اَرشان موهای بلندش را روی تل خود انداخته بود و خمیازه می‌کشید. پدر اَرشان بلند شد تا چند نان بخرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #23
پارت 22

همه مشغول دویدن به این سو آن سوی خانه بودند. پریسیما مادر اَرشان، دیگ بزرگی آورد و روی اوجاق گاز گذاشت. چادر سفیدی که به دور کمرش حلقه کرده بود را، محکم‌تر کرد و مشغول صحبت با مادر ماری شد. خب دیگر ترجیح می‌دهم او را میمون خطاب نکنم در شان یک گربه متشخص نیست که چنین سخنی به چنین دختری بگوید. البته شاید آن دختر شیطانی بیش نباشد اما خب بازهم بهتر است به او ماری بگویم حداقل از یک جنبه شبیه نام خودش است و از سویی دیگر شبیه مار است حیوانی که به دست و پا می‌پیچد و نیش می‌زند، فقط خدا می‌داند چه زمانی نیشش در گردن اَرشان فرو می‌رود. پدر اَرشان همان مرد خواب آلو، با دوغی که در دست داشت، وارد آشپزخانه کوچک این خانه شد. باید اصولا آشپزخانه یک خانه بسیار بزرگ باشد چون ماموریت‌های مهم در آنجا شکل می‌گیرد مثل همین ماموریت ریختن دوغ داخل آن دیگ و ادا در آوردن. محمد آن پسر خودشیفته که به چهره خود بسیار اهمیت می‌دهد نیز مشغول جاروبرقی کشیدن بود. البته از این زاویه اندکی زیبا به نظر می‌رسد. موهای سیاهش مقابل مژه بلندش ریخته بود و او با هر بار خم شدن و جارو کشیدن، موهایش را تاب می‌داد و البته زیرلب چیزهایی می‌گفت که شباهت زیادی به سخنان بد داشت یعنی از همان‌هایی که بوی کشتن یکی را می‌دهند یا نفرت از یکی. مادر اَرشان با آن چادر که به دست و پایش چسبیده اوج کمکی که می‌تواند به خانواده ماری بکند، سوزاندن خودش در آش است. احتمالا آش مزه کله پاچه را هم بدهد. کله مادر اَرشان خوردنی است به جان دخترش که همچو عنکبوت به گوشیش چسبیده.

گرما و بخار تمام خانه را در برگرفته بود. ماری بدو بدو کنان از اتاقش خارج شد و سبزی‌ها را همچو توپ والیبال، سمت مادرش پرت کرد و مادرش برای دختر عزیزش چشم و ابرو بالا انداخت که یعنی باید می‌آمدی و به دستم می‌دادی ابرو برایم نگذاشتی پیش خانواده رادمنش. خب حق هم داشت اما نباید از این مار کوچک توقع دیگری داشت مگر نه؟ خلاصه این دو بانو مشغول بپز بپز بودند و فقط من دلیل این پخت و پز را نمی‌دانستم. چرا باید آش بپزند آن هم در چنین دیگ بزرگی؟ یعنی بوی آش که ترش هم به نظر می‌رسید، و بخار گرمش، خانه را شبیه حمام کرده بود. اَرشان ذهنم را خواند و سریع پرده سفید را کنار کشید و پنجره را باز کرد. امروز موهای نسکافه‌ای رنگش را با کش از بالا بسته بود و چشمان قهوه‌ایش کشیده به نظر می‌رسید. من که می‌دانم همه این جذاب بازی‌ها برای ماری بود.

ولی مارالیا گویی به این چیزها توجهی نداشت چون یک لباس سفید پشمی با شلوار سفید چسبان ساده پوشیده بود و یک شال حریر سفیدم برای مدل الکی روی سرش انداخته بود. آخ از خرگوش کنار دستش متنفر بودم آخ آخ آخ. البته من گربه‌ای نیستم که به شخصه تنفر در قلبم جای داشته باشد اما خب در برخی مواقع لازم است چون برخی انسان‌ها یا حیوانات همچو مگس روی مغزم رژه می‌روند .

کمی اندام پشمی و زرد رنگم را تکان دادم و از تشک بیرون جستم. همه تشک‌ها جز تشک من جمع شده بود. اَرشان تشک را از زمین بلند کرد و گفت.

-شلوغ نکنی‌ها! ژویین فقط کافیه ابرومو پیش خانواده مارالیا ببری یعنی...

-باشه چاخان خودتم می‌دونی بلای به سرمن نمی‌تونی بیاری. منم بسیار با ادب و متشخصم.

-با ادب بودنتم ببینیم و تعریف کنیم.

-برو تشکتو جمع کن بچه

اَرشان نیشش را باز کرد و سمت اتاق رفت. مارالیا روی مبل نشسته بود و خرگوش روی پای ماری لم داده بود. گوش‌هایش را بامزه تکان می‌داد و دهانش را مدام باز و بسته می‌کرد. اعتراف می‌کنم هویچ خوردنش هم خوشگل بود. اصلا به من چه؟ او یک دیوانه نادان بود . بلاخره اَرشان روی می‌فهمد این دختر مناسبش نیست و آن روز نزدیک است. روی پاهایم بلند شدم و نرم و ریز ، سمت دختر رفتم. مارالیا تا مرا دید، بلندم کرد و روی پایش نشاند. دروغ چرا خوشم آمد اما غرورم را حفظ نمودم. خرگوش که بوی توت فرنگی می‌داد، کمی خودش را جابه‌جا کرد و گفت.

-ببینم روی تشکت خوش گذشت؟ یک ساعته روش نشستنی

-باید از شما اجازه می‌گرفتم؟

-نه ولی اگر می‌گرفتی خوب می‌شد.

-اعع؟ نه بابا؟

مارالیا:« بچه‌ها دعوا نکنین! کارامل برخوردت زشته»

خرگوش جان اخم کرد و از روی مبل پایین پرید و سمت اتاق رفت. لوس بود لوس! من که اصلا اگر عالم و آدم بگوید بدترین گربه جهان هستی نیشم باز می‌شود و می‌گویم پس کنارم نباش. اصلا مگر لاشخورها که بدترین موجودات هستند مرده‌اند؟ نه به زندگی ادامه می‌دهند افسرده هم نشده‌اند البته از نظرم بدترین چیز هم یک فایده‌ای دارد . اَرشان مدام از جلوی مارالیا رد می‌شد و برایش چشمک می‌فرستاد. بعد از گذاشتن ظرف پلاستیکی در آشپزخانه، سمت ما آمد و گفت.

-ژویین که اذیت نمی‌کنه؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
-نه بابا انقدر نازو نرمه می‌خوام فقط بغلش کنم

-جا برای ماهم بذار

-ای حسود!

-باور کن منم ناز و نرمم

دندانم را برای اَرشان نمایان کردم که از گونه‌ام کشید و خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد.

-به ظاهر مظلومت ادامه بده آفرین.

-ببین اَری یک بلایی...

اَرشان نیشش را باز کرد و سریع جیم شد. مارالیا به فرش سفید رنگ خیره بود و آن لب قرمز و گوشتیش لبخندی را نشان نمی‌داد. یعنی چه چیزی او را غمگین کرده؟ اَرشان که خوب برخورد می‌کند پس مشکل چیست؟ خودم را به ماری نزدیک‌تر کردم. نکند مظلوم نمایی می‌کند تا مرا اغفال کند؟ نه من با این حال گول نمی‌خورم. با دقت به سرتاپایش خیره شدم. نه مثل اینکه واقعا غمگین است. باید بحثی به میان بندازم و سپس از آن بحث میان‌بر بگیرم و بروم سر موضوع حالش.

-میگم این آش پختن واسه چیه؟

-خب ما هر سال تو ماه محرم نذری می‌دیم آخه نذر کردیم برای سلامتی یکی از اقوام.

-سالمن الان؟

-خداروشکر بله.

-این همه آشو چطور می‌خورین؟

-ما نمی‌خوریم به نیازمندا می‌دیم.

-بعد اونا اعتماد می‌کنن و می‌گیرن؟ نمی‌گن شاید زهر توش ریختین؟

-نه نذریه دیگه طبیعی هست. همه به هم تو ماه محرم نذری میدن.

-ماه محرم چیه؟ فرقش با بقیه ماها چیه؟

-ماجرای امام حسین رو شنیدی؟

یک بار که نشسته بودیم اَرشان همه چیز را برایم توضیح داد البته او مطمئن بود که نمی‌توانم موضوع را بفهمم اما موضوغ را فهمیدم فقط اندکی چیزهای حاشیه را درک نکردم. اینکه امام حسین جان فشانی کرد و شهید شد تا اسلامش را زنده نگه دارد اما اگر پیروز می‌شد یعنی اسلام نابود می‌شد؟ اگر امام حسین و یارانش از پس دشمن بر می‌آمدند و آن کودکان کوچک کشته یا اسیر نمی‌شدند این دین ادامه پیدا نمی‌کرد؟ شاید هم نمی‌کرد آخر این مردم از یک قانون پیروی می‌کنند. آنان زنده کشه مرده پرست هستند. یعنی کسی را که زنده باشد مرده حساب می‌کنند یا می‌کشند یا کسی را که مرده می‌پرستند و مدام برایش اشک می‌ریزند. البته درست است نیروی حسین و یارانش کم بود اما با کمک خدا می‌توانستند موفق بشوند مگر نه؟ درضمن چیزهای دیگر چون اینکه انسان‌ها خودشان را می‌زنند و زخمی می‌کنند درک نمی‌کنم. یعنی امام حسین خوشحال می‌شود اگر ببیند کسی سرش را زده؟ مگر این بدن نزد انسان‌ها امانت نیست پس چرا هر بلایی می‌خواهند سرش می‌آورند؟ تازه مگر زخمی کردن خودشان ثوابی دارد؟ در مقابل دشمن که نمی‌جنگند؟ اما درکل ماه محرم هم ماه غمناکی هست و هم ماه محبت و همدلی. شاید هم این احساس من است. اصلا چرا از موضوع ناراحتی این دختر به سوی موضوع دیگری رفتم؟ شاید این اتفاق بزرگ ذهن مرا هم درگیر کرده. حال گربه‌های دیگر مشغول گشتن غذا در اشغال هستند و من ببین چه می‌کنم.

-خب آره می‌دونم

-ژویین تو خیلی گربه پر فکر و باهوشی هستی

-واقعا؟ پس ذهنم درست حدس زده که غمگینی؟

مارالیا جا خورد. حالت صورتش تغییر کرد و با چشمان عسلی رنگ و درشت شده‌اش، به من خیره شد. دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت و سمت صورتم خم شد. این لبخند نیمه جانش معنای تایید سخنم را داشت. اما یک جور دلگرمی هم بود که یعنی نیاز نیست نگران باشی من خوبم. اما من نگران نشدم بیش از نگرانی کنجکاو شده‌ام. کارامل مزاحم با بپر بپر روی مبل پرید و به ما خیره شد. اصلا الان وقت آمدن نبود. صدای مادر مارالیا بلند شد و واقعا همه دست به دست هم دادند تا من موضوع را نفهمم.

-دخترم بیا کمک آش‌هارو باید بریزیم تو ظرف.

-باشه مامان. بعد میام ژویین

بلند شد و با قدم‌هایی آهسته، سمت آشپزخانه رفت. آخرین امیدم به کارامل بود. خب او باید بداند دلیل ناراحتی مار ما چیست. سمت کارامل رفتم که گوش‌هایش را بالا انداخت و با ریزبینی مشغول بررسی من شد. دستی به سیبیل سیم شکلم کشیدم و گفتم.

-چندتا سوال دارم

-آهان راجب چی؟

-صاحبت

-فضولی می‌کنی؟

-نه کارامل جان نه عزیزم هدفم چیز دیگه‌ای هست

آنقدر از عزیزم و جانم گفتن به این خرگوش نچسب متنفر بودم که خدا می‌دانست!
@Amir
@Ares
@هدیه زندگی
@مهرآگیـن
@زهرآگین
@Narges.M
@Rayan_gh.p
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #25
پارت 23

-چرا صاحبت ناراحته؟

-نمی‌دونم

این دیگر چگونه کاراملی بود.

-نمی‌خوای بگی نه؟

-نمی‌دونم

-به درک

از روی مبل پایین آمدم . سمت اتاق ماری رفتم و نگاه کلی به اتاقش انداختم، به نظر همه چیز آرام می‌آمد. در کشو و کمدها بسته بود، پنجره باز بود و صدای ماشین‌های در خیابان به گوش می‌رسید، عروسک‌های روی دیوار هم، مشغول نیشخند زدن بودند. خب نقشه چه بود؟ باید چه می‌کردم؟ آهان باید متوجه می‌شدم که آیا دیشب اَرشان اینجا آمده بود یا نه. چگونه؟ بر اساس شواهد و مدارک به جای مانده از قاتل یعنی اَرشان. سمت تخت رفتم که قد زرافه را داشت. حال چگونه از تخت بالا بروم؟ چند قدم عقب رفتم و با یک پرش بلند و جانانه دوباره روی زمین فرود آمدم. پایم را روی میله سیاه تخت گذاشتم و بالا رفتم، از تشک کشیدم و اما باز نافرجام روی زمین افتادم.

خاک بر سرت ژویین خاک، حتی بلد نیستی از روی تخت بالا بروی. آن وقت چه خاکی را باید روی سرت بریزی تا بفهمی نادانی؟ خب خاک طلا باشد به نظرم در دانا شدن من تاثیر زیادی خواهد گذاشت. کلافه روی فرش نشستم و به فکر فرو رفتم. نه اینکه فکرهای مهمی داشته باشم، نه، فقط به دنبال یک راه حل برای مشکل کوتاهی قدم بودم. نگاهم روی کفش پاشنه بلند دخترک که در گوشه‌ای افتاده بود، قفل شد. به به ژویین یعنی گربه باهوش‌تر از توهم داریم؟ نه اصلا ممکن نیست. سمت کفش‌ها رفتم و پای پشم‌آلو و کوچکم را درون کفش جای دادم. خب حالا نوبت اجرای نقشه بود. با بدختی و زور، خودم را سمت تخت کشیدم اما باز چندسانت کوتاه بودم. وای که دیوانه شدم!

***

مارالیا

آش‌ها را درون ظرف ریختم و رو به محمد که مشغول نگاه کردن به خود ، در دوربین گوشیش بود، گفتم.

-بسه بابا خوشگلی، پسندیدن خانواده داماد

-زهرمار

-نوش جونت

-آبجی حرف آخرتو بزن

-حرف اول و آخرم اینه... بهتره از زندگیم بری

-اینم جو بازیگری گرفته

-خب دیگه پاشو گمشو این آش‌هارو ببر پخش کن

-اعع؟ خانم خودت چرا نمیری؟

-شما به خودت رسیدی یکی بپسنده نه من! حیف نیست بمونی خونه خواستگارا بپرن؟

-مامان یک چیزی به دخترت بگو

-خب برادر پاشو برو

بلند شدم و با نیشی باز از کنار محمدی که برایم چشم و ابرو بالا می‌انداخت، گذر کردم. مادر اَرشان بلاخره چادر را از روی کمرش کنار کشید و با خیالی راحت روی مبل نشست ، مادرم هم با کلی چاپلوسی متشکرم و زحمت کشیدید، برای مادر اَرشان که پریسیما نام داشت، چای آورد. پدر اَرشان یعنی آقای عرفان هم وارد شدند و روی مبل کنار همسرشان نشستند. به نظر بعد چندین سال ازدواج عشق میانشان هنوز پابرجا مانده، راستی این گربه و خرگوش کجا رفته‌اند؟ با نگاهم دنبالشان گشتم اما نبودند شاید اَرشان که بیرون رفته بود آنها را هم با خود برده بود. پدر هم نبود! چرا دنبال آنهایی هستم که نیستند؟ شاید باید به کسانی که هستند نگاهی بیندازم. اما نه باید این گربه و خرگوش را پیدا کنم. بلند شدم بروم که مادر، همچو خروسی بی محل، نه همچو تاج سری با محل فرمود.

-دخترم اومدی میوه بیار برای مهمونا

پریسیما:« نه بابا عزیزم زحمت نکش»

-ماما مهمون نیستن که صاحب خونن.

-بله دخترم هستن

-پس خودشون برمی‌دارن
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #26
پارت 24

به وضوح تغییر رنگ مادر را احساس کردم. شاید به خاطر گرمای زیاد هوا قرمز شده یا شاید به دلیل کار زیاد. اما استعداد جالبی داشت مانند یک آفتاب پرست سریع رنگ عوض کرد. آنقدر با این گربه کشتم مانند او انسان‌ها را به حیوان تشبیه می‌کنم. ولی خودمانیم چه ناگهانی تغییر رنگ داد. لبخند خجول و متینی زدم نه اینکه بسیار دختر متینی هستم ، همیشه اَرشان به من می‌گفت یکی تو متین هستی یکی پسرخاله من که نامش متین است. بلاخره اَرشان از لحاظ عقلانی بسیار حالیش بود و می‌دانست چه دختر باکمالاتی هستم. سریع سمت آشپزخانه رفتم و یخچال را باز کردم که خرگوش را داخل یخچال دیدم. کارامل با دهانی شکلاتی، درحالی که دست داخل شکلات صبحانه کرده بود، روی قفسه اول یخچال نشسته بود. یعنی جا تمام شده بود که باید در یخچال کوفت می‌کرد؟

-کارامل از دست تو چی کار کنم؟

-من نشدم یعنی نخواستم بشم ، ژویین گفت اینجا بخورم کسی گیر نمیده

-به حسابت بعدا می‌رسم گمشو بیا بیرون

کارامل سریع روی زمین افتاد که شکلات را هم از دستش گرفتم و بالای یخچال گذاشتم. چشمانش را درشت و ریز کرد و هردو گوشش را پایین داد اما من خر نمی‌شوم. ظرف میوه را برداشتم و آرام سمت پذیرایی رفتم البته مهم نیست آرام بروم یا سریع صددرصد یکی دوتا از سیب‌ها سقوط آزاد می‌کنند نه اینکه به سقوط علاقه دارند! صدبار گفتم آخر مادر من عزیز من فلان من لطفا این ظرف را انقدر پر نکن مهمان مگر ندید بدید میوه است؟ آنقدر زیاد می‌ریزی که همه میوه‌ها حس جنتلمن بودن می‌کنند و یکی یکی روی دریا که فرش باشد، می‌ریزند. میوه را خواستم روی میز بگذارم که مادر چشم و ابرو بالا داد. آنقدر از این کارش می‌ترسم که خدا می‌داند. یعنی بعدا به حسابت می‌رسم یا گند زدی، درستش کن، آبرویم را بردی و بقیه‌اش را خودتان حدس بزنید.

سریع میوه را برای آقای عرفان گرفتم که با یک تشکر سیب و خیار برداشت. با این قد دراز بی شباهت به خیار نبود. البته اگر رنگ پوستش هم سبز می‌شد یعنی عالی به توان صد می‌شد. لبخندی زدم و میوه را برای پریسیما مادر اَرشان گرفتم. زن یک ساعت به میوه‌ها زل زده بود. خواهر من این دست است، آویز لباس نیست که شما از میان این همه لباس یکی را بردارید. در آخر در کمال با شعوری گفت هیچی میل ندارد. تو که نمی‌خوری مرا چه فرض کردی در اینجا؟ خواستم ظرف را بگذارم میز عسلی که باز دو ابرو بالا رفت.

به اَرشان که خیلی با ادب و با یک لبخند زیبا نشسته بود و نگاهم می‌کرد، زل زدم. چقدر قلبم برایش در این لحظه لرزید. چه زیبا و با ادب. کی آمد که نفهمیدم؟ میوه را مقابلش گرفتم که یک سیب برداشت و تشکر کرد. سریع روی صندلی نشستم و به دستان بدبختم که به شدت درد می‌کردند، استراحت دادم. راستی باید دنبال ژویین می‌گشتم.

-ببخشید من یک لحظه برم

اَرشان سوالی نگاهم کرد که سریع وارد اتاقم شدم. بله این گربه به شدت شلوغ و شیطان هیچ‌گاه یک جا نمی‌ماند یعنی نباید توقع آرام و با ادب بودن از این گربه را داشت.

-بهت میاد

ژویین سریع برگشت و با چشمانی که از توپ فوتبال بزرگ‌تر شده بودند، به من زل زد. کفش‌های سیاه و پاشنه بلندم را پوشیده بود و صاف ایستاده بود. شکم بزرگ و زرد رنگش البته به نظر من که نارنجی بود خودشان می‌خواهند بگوییم زرد، خلاصه شکم نارنجی رنگ و توپولش را عقب داده بود و دو دستش روی شکمش قرار گرفته بود. سیبیل‌هایش سیخ شده بود و لبخند ضایعی به لب داشت. چقدر مظلوم! دوست داشتم در آغوشم بگیرمش و بگویم به شدت نازی اما این ظاهر ماجراست یعنی ترسناک‌تر از این گربه موجود نیست. آرام و با قدم‌هایی شمرده، سمتش رفتم.

-کفشمو چرا پوشیدی

-خواستم از زاویه دید بالاتر به جهان نگاه کنم می‌دونی که من اصلا دروغ نمی‌گم یعنی می‌خوام راجب جهان پیرامون تحقیق بکنم.

-بله بله بله! بالای تخت من چیز خاصی نیست

-خب منم می‌دونم

-آهان پس چرا می‌خوای بری روش؟

-من؟ کی؟ کجا؟ کدوم وقت؟ اصلا تو کیستی؟

لبخندی زدم که چند معنا داشت . یک اینکه کم آوردی! دیدی زدم روی هدف؟ من موفق شدم، ضایع شدی، مچت را گرفتم و در آخر راه فراری نداری ولی... باید بگویم که من پیروز هم شوم باز در مقابل این گربه بازنده‌ای بیش نیستم. سریع جهشی زد و انگشتر سیاه اَرشان را از روی زمین برداشت
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #27
پارت 25

-یافتم پس دیشب اینجا بود

این بار کسی که کیش مات شد من بودم! ساعتت اینجا چه می‌کند اَرشان؟

-واسه چیز اومده بود اون چیز...

-خانم مار یعنی مارالیا فرق من با بقیه می‌دونی چیه؟

ترسناک بودنت! مردم آزار بودنت! اصلا گربه عادی می‌نشیند یک گوشه میو میو می‌کند، ناز و عشوه می‌ریزد بازی می‌کند! تو کیستی ژویین؟ با این همه ماموریت عجیب غریب و کارهایت! تو کیستی؟

-خب نمی‌دونم

-اینکه باهوشم! اولین چیز که باعث ایجاد تردید میشه و مشخص می‌کنه که دروغ میگی می‌دونی چیه؟

-چیه؟

-کلمه کیلیدیه(چیز) یعنی دست پاچه شدی ! یعنی حرف برای زدن پیدا نمی‌کنی به جاش میگی چیز. البته من فقط می‌خواستم بدونم دیشب اینجا بود یا نه که فهمیدم وگرنه...نقشه‌ای ندارم

صددرصد دارد! نفشه‌ای دارد که در تاریخ تاکنون ثبت نشده. با نیشی باز بدو بدو کنان همراه انگشتر فرار کرد و من شکست خوردم. این گربه اصلا عادی نیست.

***

ژویین

کنار اَرشان نشستم. با تعجب و حالت سوالی نگاهم می‌کرد. می‌دانم دید خوبی اصلا نسبت به من ندارد، حتما کلی سوال مسخره در ذهنش نشسته و منتظر است موقعیت جور شود و این سوال‌ها را از دهانش پرت کند بیرون. یکی از سوال‌ها این است که باز چه کردی ژویین؟ یعنی من همیشه مقصرم و کارهای اشتباه انجام می‌دهم نه؟ درست است از نظر او اشتباه می‌کنم، اما از نظر من اشتباه نیست. هرکس دیدگاهی دارد، دیدگاه من به این نوع کارها دست گرمی می‌گوید نه کار بد و اشتباه. درضمن دست گرمی‌های من حد و مرزی دارد و البته فعلا... کاری نکردم که بشود نامش را اشتباه گذاشت. فقط کنجکاوی کردم بدانم اَرشان کجا بود و فهمیدم ، و بعدش چه می‌کنم؟ هیچ ! فقط انگشترش را پس می‌دهم و می‌گویم نباید در صحنه جرم چیزی باقی بگذاری. اگر انسان بودم حتما کاراگاه می‌شدم، بی شک بسیار زیرک و باهوش همه مجرمین را دست گیر می‌کردم ولی فعلا که یک گربه هستم و با سرنوشت خود کنار می‌آیم شاید هم او با من کنار می‌آید.

مادر آن دخترک مدام چاپلوسی می‌کرد و پریسیما هم به استقبال چاپلوسی می‌رفت. البته پدر اَرشان باز یکی از خمیازه‌هایش را کشید که این صرفا به معنای برویم به خانه بود، نه چیز دیگری. بلاخره بلند شدیم که برویم اما خواهر اَرشان ، همچو خروس بی محل قدقد کنان گفت می‌خواهد پیش ماری بماند. پریسیما کمی تعلل کرد که مادر ماری سریع گفت.

-چقدر خوب عالی میشه، چرا که نه اتفاقا هم صحبتای خوبی هم می‌شین

-پس پس...

اَرشان با اخم به منی که آرام به او اشاره کردم، خیره شد و آرام (چیه‌ای؟) لب زد.

-خواهرت می‌دونه ماری...

-نمی‌دونه

-آهان

اگر می‌دانست بی شک درخواست نمی‌کرد پیش مارالیا بماند آخر یک روابطی بین خواهر شوهر و عروس موجود است که به شدت خبیثانه و ترسناک است البته نه همیشه، در بیشتر مواقع. این‌ها را زمانی فهمیدم که مادر اَرشان از خواهر شوهرش می‌گفت. او همیشه زمانی که خواهرشوهرش چیزی می‌خرید سرخ می‌شد و مدام فریاد می‌کشید، الکی دور خانه می‌چرخید و پدر اَرشان را مجبور می‌کرد تا چیزی بهتر از آن بخرند. این رفتارها از نظر من نرمال نبود. مگر مسابقه خواهرشوهر و عروس هم موجود است؟ پس چرا جهانی نشده و نامحسوس است؟ چیزی که بیشتر از همه مرا متعجب می‌کرد این بود که هرگاه خواهر شوهر پریسیما می‌خواست بیاید، کلی غر می‌زد و وقتی او می‌آمد جوری برخورد می‌کرد که گویی عاشق خواهر شوهرش است . اصلا همان آدم قبلی نبود. انسان‌ها به شدت پیچیده هستند باور کنید راست می‌گویم. خب اگر دوست ندارد به خانه‌اشان بیاید چرا به خواهر شوهرش می‌گوید (خوش آمدی ، زود زود سر بزن) چرا نمی‌گوید دیگر نیا؟

آیا کدام یک از برخوردش حقیقی‌ست! یک تعارف الکی؟ خب خیلی از الکی‌های زندگی انسان‌ها واقعی جلوه می‌کند. در دنیای ما اگر کسی بخواهد چیزی را شکار کند به او لبخند نمی‌زند! نمی‌گوید دوستت دارم، فقط حمله می‌کند اما انسان‌ها می‌گویند دوستت دارم و بعد حمله می‌کنند. درد کدام بیشتر است؟ این یا آن؟ شاید مهربانی می‌کنند که طعمه نترسد و فرار نکند.

اَرشان مرا در آغوش گرفت و بعد از کلی تعارف الکی از خانه آنها خارج شدیم. هوا سرد بود و باد می‌وزید، خورشید روی ابرها خفته بود یا شاید پشت ابرها، و ابرها مشغول خودنمایی بودند. درختان موهای خود را تکان می‌دادند و رقص و پایکوبی می‌کردند. اَرشان در پشت را باز کرد و نشست و مرا هم روی پایش نشاند و سریع در را بست. گویی به شدت سردش بود. بلاخره همه سوار شدند و ماشین آرام به حرکت در آمد.

-کم حرف شدی ژویین

-تو فکرم

-یکی از افکارتو بگو

-اگر قرار بود بدونی پس چرا نمی‌تونی بخونی؟ اگر نمی‌تونی بخونی یعنی نیاز نیست بدونی

اَرشان لبخندی زد و مرا آرام در آغوشش فشورد. در همه جا پرچم سیاه نصب بود و بیشتر مردم مشکی پوش شده بودند. یعنی امام حسین رنگ مشکی را دوست داشت؟ برای همین مردم مشکی می‌پوشیدند؟ به لباس مشکی کوچک خودم که اَرشان برایم خریده بود، خیره شدم و به بیرون از پنجره نگاهی انداختم. گربه‌ای زیر ماشین رفته بود و داشت می‌‌لرزید. یعنی آنها دلشان نمی‌خواهد مثل من زندگی کنند؟ زندگی آنها چگونه است؟

نمی‌دانم برای آنها چگونه است اما برای من بی شک مناسب نیست.

-اَری تو گفتی میرم مدرسه منظورت این بود مثل آدما خط‌های عجیب رو کاغذ رو می‌خونم؟

-نه! میری به یک مهد برای بازی. اونجا همه گربه‌ها هستن و مدت زمانی رو باهم بازی می‌کنن.

-بازی؟ من از بازی خوشم نمیاد

-چرا؟

-چون خطرناکه

-چرا فکر می‌کنی خطرناکه؟

-چون آدما وقتی می‌بازن خیلی ناراحت میشن... همیشه ممکن نیست ببرم

-خب شاید بعدش بردی، بازی همینه یا برده یا باخت

-چه فایده‌ای داره؟ چیزی که قراره منو اذیت کنه رو چرا باید شروع کنم؟ من بازی‌ای رو که بازنده برنده نداشته باشه دوست دارم

اَرشان سکوت کرد. شاید پاسخی برای سخنم نداشت. ماشین مقابل خانه متوقف شد و همه خارج شدیم
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #28
پارت 25

-یافتم پس دیشب اینجا بود

این بار کسی که کیش مات شد من بودم! ساعتت اینجا چه می‌کند اَرشان؟

-واسه چیز اومده بود اون چیز...

-خانم مار یعنی مارالیا فرق من با بقیه می‌دونی چیه؟

ترسناک بودنت! مردم آزار بودنت! اصلا گربه عادی می‌نشیند یک گوشه میو میو می‌کند، ناز و عشوه می‌ریزد بازی می‌کند! تو کیستی ژویین؟ با این همه ماموریت عجیب غریب و کارهایت! تو کیستی؟

-خب نمی‌دونم

-اینکه باهوشم! اولین چیز که باعث ایجاد تردید میشه و مشخص می‌کنه که دروغ میگی می‌دونی چیه؟

-چیه؟

-کلمه کیلیدیه(چیز) یعنی دست پاچه شدی ! یعنی حرف برای زدن پیدا نمی‌کنی به جاش میگی چیز. البته من فقط می‌خواستم بدونم دیشب اینجا بود یا نه که فهمیدم وگرنه...نقشه‌ای ندارم

صددرصد دارد! نفشه‌ای دارد که در تاریخ تاکنون ثبت نشده. با نیشی باز بدو بدو کنان همراه انگشتر فرار کرد و من شکست خوردم. این گربه اصلا عادی نیست.

***

ژویین

کنار اَرشان نشستم. با تعجب و حالت سوالی نگاهم می‌کرد. می‌دانم دید خوبی اصلا نسبت به من ندارد، حتما کلی سوال مسخره در ذهنش نشسته و منتظر است موقعیت جور شود و این سوال‌ها را از دهانش پرت کند بیرون. یکی از سوال‌ها این است که باز چه کردی ژویین؟ یعنی من همیشه مقصرم و کارهای اشتباه انجام می‌دهم نه؟ درست است از نظر او اشتباه می‌کنم، اما از نظر من اشتباه نیست. هرکس دیدگاهی دارد، دیدگاه من به این نوع کارها دست گرمی می‌گوید نه کار بد و اشتباه. درضمن دست گرمی‌های من حد و مرزی دارد و البته فعلا... کاری نکردم که بشود نامش را اشتباه گذاشت. فقط کنجکاوی کردم بدانم اَرشان کجا بود و فهمیدم ، و بعدش چه می‌کنم؟ هیچ ! فقط انگشترش را پس می‌دهم و می‌گویم نباید در صحنه جرم چیزی باقی بگذاری. اگر انسان بودم حتما کاراگاه می‌شدم، بی شک بسیار زیرک و باهوش همه مجرمین را دست گیر می‌کردم ولی فعلا که یک گربه هستم و با سرنوشت خود کنار می‌آیم شاید هم او با من کنار می‌آید.

مادر آن دخترک مدام چاپلوسی می‌کرد و پریسیما هم به استقبال چاپلوسی می‌رفت. البته پدر اَرشان باز یکی از خمیازه‌هایش را کشید که این صرفا به معنای برویم به خانه بود، نه چیز دیگری. بلاخره بلند شدیم که برویم اما خواهر اَرشان ، همچو خروس بی محل قدقد کنان گفت می‌خواهد پیش ماری بماند. پریسیما کمی تعلل کرد که مادر ماری سریع گفت.

-چقدر خوب عالی میشه، چرا که نه اتفاقا هم صحبتای خوبی هم می‌شین

-پس پس...

اَرشان با اخم به منی که آرام به او اشاره کردم، خیره شد و آرام (چیه‌ای؟) لب زد.

-خواهرت می‌دونه ماری...

-نمی‌دونه

-آهان

اگر می‌دانست بی شک درخواست نمی‌کرد پیش مارالیا بماند آخر یک روابطی بین خواهر شوهر و عروس موجود است که به شدت خبیثانه و ترسناک است البته نه همیشه، در بیشتر مواقع. این‌ها را زمانی فهمیدم که مادر اَرشان از خواهر شوهرش می‌گفت. او همیشه زمانی که خواهرشوهرش چیزی می‌خرید سرخ می‌شد و مدام فریاد می‌کشید، الکی دور خانه می‌چرخید و پدر اَرشان را مجبور می‌کرد تا چیزی بهتر از آن بخرند. این رفتارها از نظر من نرمال نبود. مگر مسابقه خواهرشوهر و عروس هم موجود است؟ پس چرا جهانی نشده و نامحسوس است؟ چیزی که بیشتر از همه مرا متعجب می‌کرد این بود که هرگاه خواهر شوهر پریسیما می‌خواست بیاید، کلی غر می‌زد و وقتی او می‌آمد جوری برخورد می‌کرد که گویی عاشق خواهر شوهرش است . اصلا همان آدم قبلی نبود. انسان‌ها به شدت پیچیده هستند باور کنید راست می‌گویم. خب اگر دوست ندارد به خانه‌اشان بیاید چرا به خواهر شوهرش می‌گوید (خوش آمدی ، زود زود سر بزن) چرا نمی‌گوید دیگر نیا؟

آیا کدام یک از برخوردش حقیقی‌ست! یک تعارف الکی؟ خب خیلی از الکی‌های زندگی انسان‌ها واقعی جلوه می‌کند. در دنیای ما اگر کسی بخواهد چیزی را شکار کند به او لبخند نمی‌زند! نمی‌گوید دوستت دارم، فقط حمله می‌کند اما انسان‌ها می‌گویند دوستت دارم و بعد حمله می‌کنند. درد کدام بیشتر است؟ این یا آن؟ شاید مهربانی می‌کنند که طعمه نترسد و فرار نکند.

اَرشان مرا در آغوش گرفت و بعد از کلی تعارف الکی از خانه آنها خارج شدیم. هوا سرد بود و باد می‌وزید، خورشید روی ابرها خفته بود یا شاید پشت ابرها، و ابرها مشغول خودنمایی بودند. درختان موهای خود را تکان می‌دادند و رقص و پایکوبی می‌کردند. اَرشان در پشت را باز کرد و نشست و مرا هم روی پایش نشاند و سریع در را بست. گویی به شدت سردش بود. بلاخره همه سوار شدند و ماشین آرام به حرکت در آمد.

-کم حرف شدی ژویین

-تو فکرم

-یکی از افکارتو بگو

-اگر قرار بود بدونی پس چرا نمی‌تونی بخونی؟ اگر نمی‌تونی بخونی یعنی نیاز نیست بدونی

اَرشان لبخندی زد و مرا آرام در آغوشش فشورد. در همه جا پرچم سیاه نصب بود و بیشتر مردم مشکی پوش شده بودند. یعنی امام حسین رنگ مشکی را دوست داشت؟ برای همین مردم مشکی می‌پوشیدند؟ به لباس مشکی کوچک خودم که اَرشان برایم خریده بود، خیره شدم و به بیرون از پنجره نگاهی انداختم. گربه‌ای زیر ماشین رفته بود و داشت می‌‌لرزید. یعنی آنها دلشان نمی‌خواهد مثل من زندگی کنند؟ زندگی آنها چگونه است؟

نمی‌دانم برای آنها چگونه است اما برای من بی شک مناسب نیست.

-اَری تو گفتی میرم مدرسه منظورت این بود مثل آدما خط‌های عجیب رو کاغذ رو می‌خونم؟

-نه! میری به یک مهد برای بازی. اونجا همه گربه‌ها هستن و مدت زمانی رو باهم بازی می‌کنن.

-بازی؟ من از بازی خوشم نمیاد

-چرا؟

-چون خطرناکه

-چرا فکر می‌کنی خطرناکه؟

-چون آدما وقتی می‌بازن خیلی ناراحت میشن... همیشه ممکن نیست ببرم

-خب شاید بعدش بردی، بازی همینه یا برده یا باخت

-چه فایده‌ای داره؟ چیزی که قراره منو اذیت کنه رو چرا باید شروع کنم؟ من بازی‌ای رو که بازنده برنده نداشته باشه دوست دارم

اَرشان سکوت کرد. شاید پاسخی برای سخنم نداشت. ماشین مقابل خانه متوقف شد و همه خارج شدیم
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #29
پارت 26

چند روزی از وقتی که از خانه ماری خارج شدیم می‌گذشت. این چند روز خانه فقط دعوا و بحث بود و اوقات همه تلخ بود، حتی سارن. سارن پشت میزش نشسته بود و آرام کتابش را ورق می‌زد اما یک درصد هم حواسش به متن نبود، حاضرم شرط ببندم. اخم کرده بود و لب کوچکش کم کم داشت بیشتر از قبل جمع می‌شد. دیگر نمی‌دانستم باید چه کنم اما می‌دانستم این دختر زندگی اَرشان را به هم خواهد ریخت. پدر اَرشان بی خیال نبود اما ترجیح می‌داد در این مسئله دخالت نکند چرا که با اَرشان موافق بود اما اگر این را اعلام می‌کرد همسر عزیزش دلخور می‌شد ، پس ترجیحا فقط سکوت می‌کرد. حال اَرشان از همه بدتر بود، آیا مارالیا ارزش این همه شکنجه و خشم را داشت؟ به راستی عشق چه قدرتی دارد؟ یعنی آنقدر محکم قوی است که بشود گفت اَرشان بابتش مقابل مادری که او را از کودکی بزرگ کرده، به ایستد؟

اَرشان این روزها کمتر به خانه می‌آمد، نه به خاطر کار زیاد بلکه به خاطر بحث زیاد! او این روزها خودش را سرگرم کار و طرح‌های الکی و حاشیه می‌کرد تا سخنان بدمزه مادرش را گوش نکند! بدمزه آری ؛ چون که وقتی مادر اَرشان می‌گوید باید به مارالیا نزدیک نشوی، اَرشان چهره‌اش را جمع می‌کند و قرمز می‌شود. انسان‌ها معمولا زمان خوردن چیز ترش و بدمزه چنین حالتی بهشان دست می‌دهد.

روی مبل نشستم و به مادر اَرشان که با حرص مشغول جمع کردن، لباس‌ها از روی بند بود، چشم دوختم. لباس‌ها را همچو توپ یا کاغذ مچاله می‌کرد و روی سبد پلاستیکی بنفش رنگ و پاره شده، کنارش می‌انداخت. سبد را برداشت و روی زمین پرت کرد و کلافه روی مبل مقابلم نشست. عصبانی بود و کم مانده بود از شدت خشم اشکش در بیاید! اما چرا؟ یعنی او هم از اینکه مارالیا اَرشان را از او بگیرد ناراحت بود؟ یا مشکلش چیز دیگری بود؟ من جای هرکدام باشم یک کار عاقلانه‌ می‌کنم تا این مشکل تمام شود. درست است اَرشان را دوست دارم اما اگر ببینم مانع شدن من بر سر احساسش او را خشمگین می‌کند، تسلیم می‌شوم! و اگر جای اَرشان باشم شخصی را که بی منت تا به الان مرا بزرگ کرده به دختری که چندماه می‌شناسمش ترجیح می‌دهم . هرچند من فقط یک گربه ساده هستم. پریسیما لباسش را چنگ زد و با زبان لبش را گاز گرفت. سختش بود گویا می‌خواست فریاد بکشد !

- بسه نگاهم نکن!

با من بود؟ اذیت می‌شد وقتی ناراحتیش را می‌دیدم؟

- چرا مارالیا نه؟

- با اون پسر نکبت به اندازه کافی بحث کردم تو دیگه شروع نکن. به تو چه اصلا؟ عضوی از خونواده مایی؟ صدبار به این پسر نکبت گفتم جلف بازیتو بس کن! داریم با یک گربه رسما زندگی می‌کنیم.

باید چه می‌گفتم؟ من که گریه کردن بلند نیستم اما احساساتی دارم که گاهی خدشه‌دار می‌شوند، گویی کسی چنگش می‌زند و خونیش می‌کند. از همان چنگ‌ها که سوزش می‌ماند و با هر نسیم و بادی بیشتر می‌شود. من عضوی از این خانواده نبودم و همیشه تنها بودم. من چه موجودی هستم؟ نه خانواده گربه‌ها مرا می‌پذیرند نه انسان‌ها. همیشه در مرز بودن، دشوارترین کار دنیا بود و هست. سکوت کردم تا بیشتر از این تیر خشمش را به من بی گناه نزند. بلند شدم سمت اتاقم بروم که صدایش را شنیدم.

- من صدتا دختر بهتر بهش پیشنهاد کردم، بعد می‌بینم خونه اونا همش نگاهش پیش اونه، میگم چرا؟ میگه عاشقشم! اخه چرا عاشق اون؟ از رفتارش بچگیو ابله بودن می‌ریزه! اون آبرومونو می‌بره من همچین عروسی نمی‌خوام.

- مگه قراره باهاش زندگی کنین ؟ اَرشان می‌تونه با دختری که می‌گین ازدواج کنه اما چون اونی نیست که باب میلش باشه و فقط باب میل شماست همیشه زندگی غمگینی خواهد داشت، حالا خودتون می‌دونین.

وارد اتاق اَرشان شدم و روی تخت نشستم. مجادله بیش از حد با کسانی که درکی از سخنت ندارند سخت است. مانند این می‌ماند سر کلاسی بنشینی صدهزار بار معلم دهانش را باز و بسته کند و ع×ر×ق بریزد و تو نفهمی چه گفته یا بفهمی اما انکار کنی! این خوب است آیا؟

***

مارالیا

خودکار را روی میز گذاشتم و به صندلی تکیه دادم. هوا داغ بود یا من بیش از حد گرمم بود؟ این گرما حتما از شدت خشم بود نه چیز دیگری. مهشید خمیازه کوچکی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد ، حتی او هم حوصله کلاس شریفی‌نیاز را نداشت. این معلم خرفت فقط بلد بود مثل بلبل کلمات کتاب را تکرار کند و بگوید همه را خط بکشید و کلاس را تمام کند! چه معلم خوبی! رمیصا کاغذی را سمتم انداخت، که سریع کاغذ را باز کردم و خواندم.

- باید بپیچونیمش

نگاه کوتاهی به چهره کلافه رمیصا انداختم! موهایش از مقنعه به شکل نامنظمی روی پیشانیش ریخته بود و چشمانش حالت خماری داشت. سرم را آرام برایش تکان دادم و به فکر نقشه‌ای افتادم تا به این کلاس پایان دهم. سوما بلند شد و گفت.

- این درسو خودمون می‌خونیم شما زحمت نکشین

شریفی‌نیاز، مقنعه سفت و محکمش را بیشتر جلو کشید و اندام خپلش را آرام تکان داد و گفت

- نه خودم میگم

آخر گفتن یا نگفتن تو چه فرقی به حال ما می‌کرد؟ مثل بلبل خواندن را من بهتر بلدم. سریع بلند شدم و گفتم.

- مدیر با منو رمیصا کار داشت واسه پخش چندتا کاغذ

- باشه

رمیصا مانند جت از جایش پرید و مهشید برایم با چشم خط و نشان کشید ! سریع از کلاس خارج شدیم و نفس راحتی کشیدیم. سالن خالی بود و صدای معلم‌ها از کلاس‌ها به گوش می‌رسید. سمت پله رفتیم و سریع وارد حیاط شدیم. روی صندلی نشستم و نفس راحتی کشیدم. رمیصا ظاهرش را مرتب کرد و با نفس راحتی روی صندلی نشست، مانند کسانی بودیم که سال‌هاست زندانی شده‌ایم و حال داریم با تمام وجود هوا را می‌بلعیم. نمی‌دانم چرا کلاس‌هایش انقدر آزار دهنده بود. رمیصا کتابی که در دستش بود را باز کرد و درحالی که تیله خرمایی‌اش را تکان می‌داد و خطوط را دنبال می‌کرد، گفت.

- از خرگوشت چه خبر؟

- خوبه ! خیلی آرومه کلا اذیتی نداره

- خیلی خوب خلاص شدیم

گردنم را همچو زرافه کمی کش دادم و روی کتاب زوم شدم.

- چیه فضول؟

- ها؟ چیه؟ من چیم؟ تو چی‌ای؟

رمیصا آرام به سرم ضربه‌ای زد و خنده کوچکی کرد که چهره زیباش را زیباتر کرد. چندی بعد زنگ خورد و همه با خشم سمتمان هجوم آوردند. مهشید مثل همیشه حرف خاصی نزد اما با اخم نگاهم کرد که ترسیدم. سوما محکم به کمرم زد و گفت.

- می‌گفتی منم میومدم دیگه

- حالا که اومدی

فاطمه کلافه قهوه به دست، سمتمان آمد و جرئه‌ای از آن را نوشید. امروز کلاس زیادی داشتیم و شدت خستگی به سقف رسیده بود. سمت کلاس رفتم و با برداشتن کیف سنگینم، از مدرسه خارج شدم. ماشین‌ها مقابل مدرسه ایستاده بودند و این شلوغی مرا به جنون می‌رساند. سوما و رمیصا سوار ماشین شدند و برایم دست تکان دادند که لبخندی زدم. مهشید همچو من مشغول پیاده‌روی شد و فاطمه... به گمانم دود شد و به هوا رفت چون در تیر راس من نبود. مهشید همچنان سکوت کرده بود و دوست داشتم با تبر به جانش بیفتم ! خونش برایم حلال بود.

- خب از خودت بگو

- خودم از صبح پیشتم

- راست میگی... از خانوادت بگو

- سلام دارن

- آهان

تنها سختی بود که به ذهنم می‌رسید. هرچه می‌گویی یک چیز کوتاه تحویلت می‌دهد که دیگر ادامه سخنی از آن و ایجاد یک مبحث به شدت سخت می‌شود. فقط می‌توانی بگویی پایان کلام. البته راهم دیگر با این کوچه از او جدا می‌شد. برایم دستی تکان داد و همچنان آرام از من دور شد. نمی‌دانستیم خستگیم را بگذارم پایه مدرسه یا خسته کننده بودن زندگیم. حتی از اَرشان هم هیچ خبری نبود. چند قدم دیگر برداشتم که اَرشان همچو روح ظاهر شد. به ماشینش تکیه داده بود و عینک دودی سیاهی به چشمانش زده بود. لباس سیاه و محرمیش ، او را زیباتر جلوه می‌داد. سمتش گام برداشتم و مقابلش ایستادم که عینکش را برداشت و دقیق نگاهم کرد.

- او سلام...چه عجب یادی از ما کردی
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #30
پارت 27

خواستم بروم که دستم توسط اَرشان کشیده شد و من مقابلش با فاصله اندکی ایستادم. هردو دستش را روی بازویم گذاشته بود و به چشمانم نگاه می‌کرد. امروز رفتارش نرمال نبود و من سخنی به ذهنم نمی‌آمد برای گفتن. چه باید می‌گفتم؟ موهای نسکافه‌ای رنگش را امروز برای جذب بیشتر من جمع کرده بود یا به خاطر گرم بودن هوا؟چقدر خواستنی‌ شده بود.

اما می‌دانستم میانه‌امان چندان خوب نبود و فاصله اندکی حس می‌شد. او دیگر سرش شلوغ بود و اگر شکایت می‌کردم سر بالا پاسخم را می‌داد. کلافه منتظر بودم چیزی بگوید که محکم مرا در آغوش کشید. چانه‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. تمام عطر تنش را برای خودم می‌خواستم چشمانم را بستم و آرام زمزمه کردم.

-خیلی آشفته‌ای

-خیلی دوست دارم!

-منم خیلی دوست دارم ولی میشه بگی چی شده؟

-می‌ترسم!

-هم؟

مرا از خود جدا کرد و با دقت نگاهم کرد.

-مامانم از وقتی حسم رو بهت فهمیده خونه آسایش ندارم. خستم کرده!

-باهاش مخالفت نکن

این سخنم بسیار ابلهانه بود! یعنی مرا به این راحتی رها کند و به مادرش بگوید چشم؟ نامردی نبود؟ آیا من نابود نمی‌شدم؟ احساس بدتر از اینی مگر وجود داشت؟ دستم را بالا بردم و روی گونه سفیدش گذاشتم. با خشم نگاهم می‌کرد و فشار دستانش را بیشتر کرده بود . دلیل خشمش را می‌دانستم مگر نه؟ آرام با دستم نوازشش دادم و روی پلک سیاه و بلندش هم دستی کشیدم که چشمانش را بست و لبخندش را به نمایش گذاشت.

-از یک طرف میگی برو... از یک طرف بیشتر عاشقم می‌کنی! رسمش این نیست ، هست؟

لبخندی زدم که دستم را کشید و هردو سوار ماشین شدیم. شیشه را پایین دادم و کیفم را درآوردم و روی صندلی عقب انداختم. فضای ماشین از بوی اَرشان پر شده بود و این بو چقدر ناب بود. صدای آهنگ را زیاد کردم که دست اَرشان دستم را گرفت و فقط با یک دست مشغول راندن ماشین شد. چقدر خوب بود که من می‌توانستم تماشایش کنم اما او باید به جاده نگاه می‌کرد. شاید کمی خودخواهی باشد اما من خودخواه بودن را دوست دارم.

-اینجا سمت خونمون نیست

-کی گفته میری خونتون کوچولو؟

-کجا میرم پس؟

-تا شب مال منی!

به جاده خیره شدم و به کول باری از درس فکر کردم. برای فردا کلی مطالب باید می‌خواندم، حتی امروز باید کارامل را حمام می‌بردم و آن خطاطی را تمام می‌کردم، سپس باید آهنگ جدیدم را با گیتار می‌خواندم و ضبط می‌‌کردم و کلی کار دیگر که باید خوابشان را ببینم. می‌توانم همه را رها کنم و یک روز بدون نگرانی با صاحب قلبم باشم؟ بد نیست. بگذار یک روز بی خیالی را امتحان کنیم. سرم را کمی از پنجره خارج کردم که باد با بی رحمی تمام، کل موهایم را از مقنعه بیرون کشید و مقابل چشمانم را گرفت تا تماشایش نکنم، شاید هم می‌خواست قدرتش را به رخ بکشد. ماشین مقابل کلاس موزیک متوقف شد. البته کلاس موزیک رسمی نبود، از آن کلاس‌های خیابانی بود که هرکس می‌آمد یک آهنگی می‌خواند و گیتاری می‌زد و بقیه تشویقش می‌کردند. اما اینجا چرا؟ اَرشان پایین آمد و در سمت من را هم باز کرد.

-قصد ندارین بیاین پایین پرنسس؟

از ماشین پایین آمدم و خواستم چیزی بگویم که دستم را کشید و مرا وسط پارک برد. رو به افرادی که روی صندلی‌های چوبی نشسته بودند کرد و گفت.

-این خانم می‌خوان یک آهنگی بخونن

پس کارم را رها نخواهم کرد فقط با اَرشان انجامش خواهم داد. چه بهتر و چه جالب که می‌توانست ذهنم را بخواند. این کلاس‌ها همیشه احساس آهنگ خواندن را بیشتر تقویت می‌کنند چون دورتادورشان به جای دیوار ، درخت و چمن است و به جای صدای خودکار و دفتر، صدای پرندگان فضا را پر می‌کند. گیتار سیاه رنگی را که رویش قلب هک شده بود، برداشتم و به تنه درختی تکیه دادم و آرام تارها را نوازش دادم که صدایشان باعث سکوت همه شد.

-مرسی که هستی من مطمئنم اونی که دل میگه هستی!

با مهربونیت مرزی که بین قلبمون بودو شکستی

مرسی که هستی

دنیای منی

تو نفس خودمی

دنیای منی

همه کس خودمی

تو دلیل زنده موندنم تو این دنیایی

تو بهم بخشیدی یک زندگی رویایی

دنیای منی

همه کس خودمی

تو دلیل زنده موندنم تو این دنیایی

تو بهم بخشیدی یک زندگی رویایی

دنیای من!

دنیای من!

صدایم را بالاتر برده بودم و با قدرت بیشتری می‌خواندم. اَرشان گویی در این دنیا نبود! با لبخند شیرینی به دستانم که روی گیتار بود، زل زده بود

یک فرشته رو زمینه

ای خدا اونی که می‌خواستم همیه

این فرشته مهربونه...

کل عشقم کل قلبم واسه اونه

بی بهونه عاشقونه

پایه خوبی و بد دلم میمونه

توی غم‌هام پیشم نشستی

ای فرشته

مرسی که هستی

دنیای منی تو نفس خودمی

دنیای منی

همه کس خودمی

تو دلیل زنده موندنم تو این دنیایی!

تو بهم بخشیدی یک زندگی رویایی

قدم‌هایم را برداشتم و مقابل اَرشان ایستادم و این بار با تمام وجود خواندم. صدایم را بالاتر بودم و با لبخندی پررنگ، گیتار به دست دورش چرخیدم و ادامه دادم. اَرشان فقط نگاه می‌کرد و این نگاه خالیش برایم یک دنیا بود. سکوت کردم و گیتار را روی صندلی گذاشتم که همه دست‌هایشان را برای حمایت از من، به یکدیگر کوبیدند. اَرشان سرم را در دستش گرفت و جلوتر آورد و پیشانیم را با عشق بوسید که این بار صدای سوت و فریاد بیشتر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
334
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین