. . .

متروکه رمان ژرفای جنون |‌ ...A.m

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_20210428_155605_wk4.png

‌‌‌ ‌نام رمان: ژرفای جنون
‌ ‌نویسنده: A.m...) Amir)
‌ ‌ژانر:تراژدی، معمایی
‌ ناظر: @ansel

خلاصهٔ رمان:
در گوشه‌ای از این دنیای پرهیاهو، مردی خسته از نابسامانی روزگار و قلبی که به ناچار برای زنده ماندن می‌تپد، زندگی می‌کند.
ناآرامی زندگی‌اش زمانی آغاز شد که آن اتفاق شوم رخ داد؛ اتفاقی که ویرانگر آرزوهایش شد!
همه‌چیز به یک‌باره تغییر کرد؛ حتی خودش!
زخم خورده‌ی مجسمه‌هایی به نام انسان...
خسته از آدمک‌های ساختگی...
خسته از حرف‌های جا مانده در سینه...
غافل از همه‌چیز به دیواری پوشالی مشت می‌زد، بدون آن‌که تصویر پرتگاه هولناک پشت سرش را ببیند؛ پرتگاهی که هر از چند گاهی به او نزدیک‌تر میشد تا او را در آغوش گیرد.


مقدمه رمان: گاهی در زندگی گیج می‌شوی. برای رسیدن به حقیقت دنیایت را می‌سوزانی؛ غافل از این‌که حقیقت، همان آتش حریصی است که کمر به سوزاندن خودت و دنیایت بسته! یا که دیوار غروری را تخریب می‌کنی غافل از این‌که حقیقت با گشودن یک در هم هویدا می‌شود.
و همه‌چیز را می‌دهی تا شاید با رسیدن به حقیقت آرام شوی؛ اما حقیقت چیزی جز یک آتش نیست که روی خاکستر‌هایت جولان می‌دهد! آتش درونت، اکسیژنی می‌خواهد تا شعله‌ور شود. حریص می‌شوی! دور برمی‌داری و خود را نشان می‌دهی. این تویی که حکم‌رانی می‌کنی بر نیازهایت و قوی می‌شوی با باورهایت.
دیواری می‌کشی در گرداگرد قلبت. این تویی که پادشاهی می‌کنی!



لینک صفحهٔ نقد
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 40 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,413
امتیازها
737

  • #41
پارت سی و نهم

کاپشن مشکی‌اش را از کمد بیرون کشید، گوشی‌اش را از روی میز خاکستری رنگ اتاق برداشت و به سوی در، پا تند کرد. با دیدن جای خالی ماهان چشمانش تا آخرین حد باز شد. با قدم‌هایی سریع و بلند سالن را طی کرد و پله‌ها را نیز دوتا یکی پشت سر گذاشت. بچه‌ها نشسته بودند و بازار صحبت و بازی داغ بود. انگار هیچ‌کس از قضیه بویی نبرده بود! چطور صدای دادهایشان را نشنیده‌اند؟
با کف دست بر پیشانی‌اش کوبید؛ الان چه وقت فکر کردن به این چیزهای پیش و پا افتاده بود؟ یک بار دیگر نگاهش را چرخاند. نبود! به سمت در خروجی رفت و دستگیره‌ی فلزی و سرد درب را به پایین فشرد. بالاخره از ویلا خارج شد و با دیدن ماشین ماهان پوف بلندی کشید. خیالش راحت شده بود. این‌بار گام‌هایش را آهسته‌تر برمی‌داشت.
درِ ماشین را باز کرد که ماهان سرش را از روی فرمان ماشین برداشت و نگاه بی‌روحش را به روبه‌رو دوخت. تکیه‌اش را به صندلی داد و کمربند را بست. سکوت حاکم بر فضا جو را سنگین و ناخوشایند کرده بود. هرکدام درگیر مشغله‌ی فکری خود بودند با این تشابه که هردو نگران بودند و بیم داشتند از آینده‌ای نامعلوم. ماهان تمام فکرش حول شرکت و ایمیل بود و از نابودی شرکت خود به وحشت افتاده بود و سامیار نیز افکارش در گیر و دار شرکت بود با این تفاوت که ترس او از برملا شدن حقیقت بود. حقیقت بازگشت امیر! حقیقت ورشکستگی نسبی شرکت! می‌ترسید. می‌ترسید که امیر کاری نکرده باشد و اوضاع تغییری نکرده باشد. اگر ماهان آن اوضاع نابسامان را می‌دید چه برسرش می‌آمد؟ طاقت می‌آورد؟ زیر بار این همه سختی و مشکلات دوام می‌آورد؟ ماهانی که تازه اوضاعش روبه بهبود می‌رفت و کمی تسکین یافته بود چگونه دوباره طعم تلخ شکست را تاب تجربه داشت؟ با صدای پیامک گوشی سامیار، هردو از عمق خیال بیرون جستند و سامیار گوشی را که با دست به رانش تکیه داده بود بالا آورد. با دیدن اسم امیر بدون وقفه پیام را باز کرد:
- همه‌چیز روبه راهه. با ترست گاف نده.


@ansel
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,413
امتیازها
737

  • #42
پارت چهلم

این‌بار ریتم قلبش آرام شد. این خصلت امیر بود! حواسش به همه‌چیز بود، اغلب دورادور! صفحه‌ی گوشی را خاموش کرد و نگاهش را به روبه‌رو و جاده‌ای که انتهایش در عین ناپیدایی، پیدا می‌نمود دوخت. اما آنچه اوضاع را برایش سخت می‌کرد آن بود که در عین این‌همه مشکل، ذهنش هنوز هم در گوشه و کناری جا برای فکر کردن به آن دو گوی مشکی می‌یافت. جایی برای فکر کردن به آن موهای مواج و آن روزهای رفته!


***

نگاه آخرش را به کارمندهای در ردیف ایستاده انداخت. نگاهش هشدارگونه بود، تهدیدوار بود! نباید شل می‌گرفت. ساعد دست چپش را بالا آورد و نگاهش را به عقربه‌های مشکی رنگ ساعت مچی‌اش دوخت. نباید بیشتر از این وقت را تلف می‌کرد. با همان لحن خشک و جدی‌اش بدون آنکه چشم از ساعتش بردارد خطاب به کارمندان گفت:

- کسی که گاف میده قبل از این‌که پام به شرکت برسه خودش بره تسویه حساب و وسایلش رو جمع کنه.

نگاهش را از عقربه‌ی ثانیه شمار گرفت و به آن‌ها دوخت. چندثانیه بعد درحالی که دکمه‌ی آسانسور را می‌فشرد آخرین نگاهش را حوالی در و دیوار شرکت کرد و کج خند کم‌رنگی زد. پس از آن حجم از بی‌خوابی، حالْ بالاخره می‌توانست خستگی در کند!



***

با پای راست روی زمین ضرب گرفته بود، دستانش را درهم قفل کرده بود و به جلو خم شده بود. مانی بالاخره صبرش سر آمد و کلافه و اخطار گونه گفت:

- نیلا!

دخترک اما آنقدر درگیر ابهامات ذهنش بود که صدای او را نشنود. این بار بلندتر خطابش کرد:

- نیلا!

دختر تکانی خورد و گیج و منگ نگاه از سرامیک‌های کف اتاق گرفت و به او داد. مانی سری از روی تأسف تکان داد و با لحنی نگران گفت:

- نیلا؟ نمی‌خوای بگی چی‌شده؟

نیلا خود را به آن راه زد و از درِ عوض کردن بحث وارد شد:

- هوف. پس کِی مرخصت می‌کنن؟

مانی پوکرفیس او را نگریست. نیلا خود را لعنت فرستاد که حتی توان پیچاندن برادرش راهم نداشت. گلویی صاف کرد و از جا برخاست. مانتوی چروکیده‌اش را تکانی داد و درحالی که به در و دیوار نگاه می‌چرخاند گفت:

- من میرم بیرون یه هوایی به سرم بخوره. اگه چیزی لازم داشتی به پرستار بگو.

@ansel

@S O-O M
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,413
امتیازها
737

  • #43
پارت چهل و یکم


بدون آن‌که منتظر جواب و مخالفت بماند اتاق را ترک کرد. چشمانش نوک کفش‌هایش را نشانه رفته بود و سر به زیر، سالن بیمارستان را می‌پیمود. با قرار گرفتن یک جفت کفش مردانه مقابل نیم بوت‌هایش، متوقف شد. نگاهش را بالا آورد که با دیدن چهره‌ی مرد مقابلش زبانش لال شد و چشمانش درشت و مات او! لبانش تکان می‌خورد بدون آن‌که صدایی از حنجره‌اش خارج شود. اخم‌های همیشه درهم مرد ترسش را بیشتر کرده بود و نگاه جدی‌اش او را دستپاچه!

- مشتاق دیدار!


صدایش سردی زمستان را برایش تداعی کرد!


***

فضای همیشه شلوغ و پرهمهمه‌ی شرکت برایش غریبه بود. خیلی وقت می‌گذشت! خیلی وقت از آخرین باری که پا به این‌جا گذاشته بود می‌گذشت. قدم‌هایش را محکم و بلند برمی‌داشت و نگاهش مستقیم به روبه‌رو بود. افراد حاضر درشرکت برخی آن‌چنان مشغول بودند که متوجه ورودش نمی‌شدند وبرخی مبهوت و متعجب از بازگشتش سکوت پیشه می‌کردند. بعد از دقایق به ظاهر طولانی و طاقت فرسایی به آسانسور رسیدند. دکمه را فشرد و تکیه‌اش را به دیوار سفید رنگ مجاور آن داد. سردی سرامیک‌ها کمی آرامتَرش می‌کرد. با صدای سامیار تکیه‌اش را از دیوار گرفت و وارد اتاقک کوچک آسانسور شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,413
امتیازها
737

  • #44
پارت چهل و دوم


فضای همیشه شلوغ و پرهمهمه‌ی شرکت برایش غریبه بود. خیلی وقت می‌گذشت! خیلی وقت از آخرین باری که پا به اینجا گذاشته بود می‌گذشت. قدم هایش را محکم و بلند برمی‌داشت و نگاهش مستقیم به روبه‌رو بود. افراد حاضر درشرکت برخی آنچنان مشغول بودند که متوجه ورودش نمی شدند و برخی یا به جهت خودشیرینی یا به سبب محبت ذاتی خوشامد می‌گفتند. تک و توک دو-سه نفری هم مبهوت و متعجب از بازگشتش سکوت پیشه می‌کردند. نگهبان شرکت که کمی سالخورده و مردی پخته به نظر می‌آمد با مهربانی و لبخندی خسته پر و پیمان خوشامد گفت و با همان جملاتی که بیش از نیمی از آن‌ها دعای خیر بود او را بدرقه کرد. وارد راهرو شدند. راهرویی که گویی مسافتش به درازای جاده‌های بین شهری کش آمده بود. بعد از دقایق به ظاهر طولانی و طاقت فرسایی به آسانسور رسید و دکمه را فشرد. سامیار چهره‌اش کمی سرخ نشان می‌داد و توجه ماهان را جلب کرد:

- خوبی؟

سامیار کنایه‌وار جوابش را داد:

- والا اون یه ذره آبرو و شخصیت ما رو هم فنا دادی. یکم ملایمت و احوال پرسی بد نیست مرگ سامیار.

تکیه‌اش را به دیوار سفید رنگ داد. سردی سرامیک ها کمی آرام‌تَرش می‌کرد.

- شخصیتت با رفتار من زیرسوال نمیره. نترس!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,413
امتیازها
737

  • #45
پارت چهل و سوم


او هم قصد کنایه زدن داشت! لحنش این را مشخص می‌کرد!
با صدای سامیار که توقف و رسیدن آسانسور را خبر می‌داد، تکیه‌اش را از دیوار گرفت و وارد اتاقک کوچک آسانسور شد. بازهم شلوغی ازدحام افکارش بود که بیش از هرچیز خودنمایی می‌کرد. با صدای آسانسور رشته افکارش پاره شد و آسانسور را ترک کرد. سامیار با فاصله گام برمی‌داشت و آنچنان در افکارش غوطه‌ور بود که متوجه کم شدن صدای همهمه نشود. کارکنان به قصد توجه و احترام دست از کار کشیده و ایستاده بودند. خوش‌آمد گویی‌ها باز از سر گرفته بود و ابراز خوشحالی‌ها کمی سر و صدا ایجاد کرده بود. ماهان اما یک راست به سمت اتاق خود گام برداشت و درنهایت سامیار با صدای کوبش در به خود آمد. نگاهش را بین کارمندها چرخاند. "چه پیش می آمد؟" آن‌ سوالی بود که اکنون در سرش جولان می‌داد! صدای در و بعد صدای ماهان اجازه‌ی پیشروی بیشتر به افکارش نداد.

- این‌جا چه خبره؟

بالآخره یکی به حرف آمد! منشی با تعجب و صدایی لرزان ناشی از ترس گفت:

- آقا ماهان... شما...

خشم بود که در نگاه ماهان شعله می‌کشید. و امان از آن نگاه خروشنده که منشی را آن‌چنان ترساند که با صدایی لرزان و مرتعش گفت:

- خوش اومدید آقای امیری.

ترس آن‌چنان رنگ از رخ منشی برده بود که ماهان دقیقه‌ای خشم در وجودش کمرنگ شد. آن رنگ پریده و چشمانی که از نگاه تیزش فرار می‌کردند، سرِ به زیر افتاده‌ی منشی؛ آب شد بر آتش خشمش! منشی بیچاره چه گناهی داشت که ترکش‌های این حال آشفته‌اش نصیب او شود؟ نفسش را به شدت از ریه بیرون فرستاد و رو به مرد میانسالی که کمی چهره‌اش شکسته شده بود و گذر زمان در چین و چروک‌های خفیف پیشانی‌اش هویدا بود گفت:

- آقای سیاحی پرونده‌هایی که کسری دارند رو به اتاقم بیار.

به عقب برگشت تا به سمت اتاق خود برگردد که صدای مرد او را متعجب و درنهایت متوقف کرد:

 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,413
امتیازها
737

  • #46
پارت چهل و چهارم


- آقا ماهان پرونده‌ها که مشکلی ندارند.

سامیار نیز تعجب کرده بود و تمام توان خود را به کار می‌گرفت که این تعجب در رفتار و ظاهرش مشهود نباشد و موفق هم بود!
ماهان روی پاشنه‌ی پا چرخید و با انگشت شست چانه‌ی خود را به نشانه‌ی تفکر لمس کرد.

- مشکلی ندارند؟

- نه.

به سمت اتاق خود رفت و نگاه‌های افراد حاضر در سالن نیز تا ورودی اتاق او را همراهی می‌کرد. دقایقی بعد، ماهان لپ تاپ به دست از اتاق خارج شد و آن را روی میز منشی گذاشت. کف دستانش را دو طرف میز قرار داد و به آن تکیه زد. رو به مرد با شک پرسید:

- ولی اینا چیز دیگه‌ای میگه آقای سیاحی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

A.m...

رمانیکی طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
373
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
227
نوشته‌ها
1,512
پسندها
12,413
امتیازها
737

  • #47
پارت چهل و پنجم

مرد قیافه‌ی متفکری به خود گرفت و لحظه‌ای بعد گفت:
- آهان! اینا مال قبله آقا ماهان. الآن هیچ کم و کسری‌ای تو پرونده‌ها نیست.
سامیار به ظاهر بیخیال بود؛ اما متعجب بود و مبهوت.
ماهان اما قصد کوتاه آمدن نداشت. آرام لب زد:
- همین پرونده‌ها رو بیارید اتاقم.
لپ تاپ را برداشت و به سمت در مشکی رنگ اتاق مدیریت گام برداشت. همه چیز در نظرش مشکوک بود. حتی اگر حرف سیاحی درست باشد، چگونه آن همه نقص که به راحتی در تصاویر مشخص بود جبران شده؟ چیزی نگذشت که صدای در، فضای مسکوت اتاق را پرکرد. یک تای ابروهای پرش بالا پرید. گلویش را صاف کرد و با صدایی نه چندان آرام گفت:
- بفرمایید.
سیاحی با انبوهی از پرونده و زونکن وارد اتاق شد و با قدم‌هایی تند به سمت میز چوبی_شیشه‌ای وسط اتاق شتافت و آن‌ها را روی میز تلنبار کرد. کمر راست کرد و رو به ماهان گفت:
- خدمت شما.
ماهان سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد و مرد با گام‌هایی شمرده از اتاق خارج شد؛ اما او هنوز حال، مغزش هشدار داده بود که با یک تشکر لفظی چیزی از او کم نمیشد!
بلافاصله پس از شنیدن صدای بسته شدن در، از پشت میز برخاست و به سمت مبل های مشکی رنگی که رو به روی میز مدیریت، مستطیل مانند چیده شده بودند رفت. کتش را از تن بیرون آورد و روی پشتی مبلی گذاشت و خود روی مبل دیگری نشست. پرونده‌ی آبی رنگی را انتخاب کرد و روبه‌روی خود روی میز گذاشت. پرونده ها و زونکن های دیگر را گوشه‌ی راست میز جای داد، پرونده‌ی مقابلش را باز کرد و پا روی پا انداخت.

***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
219
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین