(( پارت ۱ ))
حریف سریع بود .
به دختر چاقو زد و بازویش را زخمی کرد .
جانی برای ادامه دادن نداشت و خون همانطور از بازویش بر زمین میریخت .
دختر پشتک زد و بالا پرید و از پشت به حریف ضربه سنگینی زد و او را نقش زمین کرد .
حریف سریع بر دو پایش ایستاد و اسلحهای در دست گرفت و به سمت دختر حرکت کرد .
دختر فریاد زد:
- اَه لـعـ*ـنت بهت!
و بر بدنه دستگاه بازی لگد پای محکمی زد .
مردی با صدای بم و کلفت گفت :
- هی تو! اگه بدنه اون دستگاه بازی فرو بره باید هزینش رو بدی!
اما دختر تنها به او چشم غرهای رفت و با فوت، تار موهای روی صورتش را به آنطرف پرتاب کرد.
صفحه مانیتور به رنگ قرمز درآمده بود و به طرز اعصاب خرد کنی چشمک میزد و علامت " شما مردید! دوباره امتحان کنید " را نشان میداد.
صدای بیحال پسری در گوشش پیچید :
- بالاخره باختی ؟
دختر رویش را به سمت پسر چرخاند.
لباس گشاد طوسی با شلوار مشکی که کفشهایش را کاملاً زیرش پنهان کرده بود، تنش بود.
به یکی از دستگاهها تکیه داده بود و سیگار را مدام بین انگشتانش تکان می داد. ( یکی از همان دلایلی که به او " پسر سیگاری " یا " اسموکی " میگفتند. )
دختر گفت:
- من دیرتر مردم پس باید هزینش رو بدی.
اسموکی، کلاه کپ قرمزش را روی سرش برعکس کرد و شانه بالا انداخت. دختر دستش را به سمت اسموکی برای گرفتن چیزی که حقش بود، دراز کرد .
دست در جیبش کرد، چند اسکناس سبز و سکه طلایی از جیبهای گشاداش بیرون آورد و در کف دست دختر گذاشت و گفت:
- شرط بندی خوبی بود، پیشی! دفعه بعد دو برابرش کنیم.
دختر ابرو بالا انداخت و قاطعانه گفت:
- باشه
یکدفعه پای پسر را لگد کرد:
- دیگه نبینم منو اینطوری صدا کنی!
- بیخیال بابا! باشه... گربه سیاه
- بهتر شد!
پسر سیگاری، چشم غرهای به " گربه سیاه" انداخت و دست در جیبش کرد و رفت
دختر رویش را به سمت مانیتور بازی برگرداند و انعکاس خودش را در صفحه مانیتور دید.
موهایش کوتاه و مشکی بودند و چشمان کشیدهاش رنگ سبز داشتند. از خال کوچکی که پایین چشم راستش بود، هیچ خوشش نمیآمد .
درست مانند آن گربه سیاه چشم سبزی بود که همه تو محله آن را " گربه سیاه نحس " صدا میکردند.
سن بالاها هم به او " سیزده " میگفتند . شاید به خاطر همین بود که انقدر عدد سیزده را دوست داشت.
دست در جیب هودی مشکیاش کرد و سکه طلایی خودش را داخل دستگاه بازی انداخت.
ناگهان صدای پسری خطاب به او گفت:
- هی! نگاه کن گربه سیاه هم اینجاست.
فرد دیگری ادامه داد:
- بیخیال اینجا نباشه چیکار کنه؟ اینجا مثل آ*ش*غ*ا*ل دونی مورد علاقشه!
صدای خندهها در گوشش پیچید.
- گورتو گم کن مکس!
مکس از دو فرد پشت سرش، قد بلندتر بود. بدن ورزشکاری داشت و همیشه خودش یا یکی از دارو و دستانش توپ بستکبال زیر بغل داشتند. مثل همان پسر سمت راست مکس، که توپی زیر بغلش زده بود.
مکس دست در جیبش کرد و به سمت دختر قدم برداشت .
- چی گفتی؟
- گورتو گم کن!
مکس نیشخندی زد و سرش را به طرف دو دوستش تکان داد:
- این پیشی رو ببین! زبونش درازه! ببینم اصلاً اون خالهات خبر داره مدرسه رو پیچوندی و اومدی اینجا؟
- به تو چه! نکنه باید هر غلطی میکنم به تو بگم؟!
رویش را به سمت مکس برگرداند:
- تو چی؟ مامانت خبر داره با چوب بیسبال افتاده بودی به جون پسر عموت؟
مکس نیشخندی زد، انگشت شستش را زیر بینیاش کشید و گفت:
- ع*و*ض*ی!
- حالا هم یا بیا سر بازی شرط ببندیم یا اینکه گمشو برو!
ناگهان دو مرد قدبلندتر و بزرگتر از مکس و دوستانش، خودشان را بین آنها جا دادند. یکی از مردها که کت بلند چرم مشکی به تن داشت گفت:
- آقایون آقایون! میشه لطفا من رو با خانم جِین تنها بذارید؟
مکس انقدر کله شق و احمق بود که مقاوت کند! با اخم به مرد چرم پوش نزدیک شد و همانطور که دستانش را مشت کرده و آماده دعوا و کتک کاری بود، ناگهان مرد دست به کمر شد و کت چرمش را کنار زد. مکس با دیدن چیزهای وحشتانکی دور کمر مرد، نگاه سردی به دختر و مرد کرد و با نوچههایش پاکوبان رفت.