. . .

متروکه رمان پیچش یک گسستگی | آوید پرهام کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: پیچش یک گسستگی
نویسنده: آوید پرهام

×هدف: تحریر خواهرانه ای تراژدی
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

*_خلاصه:
آدمی هرگز از آینده ی پیش رویش که دقایقی بعد خواهد آمد، آگاهی ندارد و گاها نمی‌‌فهمد چه ابلهانه، حالش را فدای گذشته ی بر باد رفته اش می‌‌کند؛ صرفا چون کودنی بی فکر، اوقاتش را به اتلاف می‌‌دهد که طی اطمینان بگوید اعمال را، به فردا موکول خواهد کرد. طفلک او که نمی‌‌داند احتمال آن که فردا هرگز نیاید و پسا فردایی وجود نداشته باشد، بیش از حقایق محض است! اگر هم آن فردا بیاید، به چنان سرعت پلک زدنی ست که طندگانی را رویا خواهی پندار... گذر ثانیه امان نمی‌‌دهد و فردایی دگر می‌‌آید اما گاه، متعلقاتش را در گذشته جا می‌‌گذارد و آنچه مسلم است آن است، که تنها آمال ما می‌‌توانند پیوندی میان دو سوی گسسته ی این کمند پوسیده باشد...

99/11/9
Time: 10:00 A.M

💜لینک صفحه نقد💜
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
2.md.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_مقدمه_*

زمان به مشهودیت ساعت مچی مان منظم می‌‌گذرد.
اما صرفا یک حادثه کفایت آن را دارد که انعطاف زمان را نشانمان دهد.
گاه زمان چنان می‌‌گذرد که گویی هرگز نبوده است؛
گاه توقف کرده، کنار جاده می‌‌ایستد...
اما گاه نیز یک رخداد، زمان را می‌‌شکند!
تا که اثبات کند شکست مسیر و سقوط ناپیدایی وجود دارد...
گاه چنان دیر می‌‌شود که زودهای دیگر از مقابل نگاهت پر می‌‌کشند!
و تنها می‌‌ماند مشتی آمال که جسمی بازمانده به یادبود روح در گذشته، به سویشان گام می‌‌راند...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*_پارت یک

پیچیدن انگشتان باریک و کشیده ام حول ماگ قهوه ی داغ واقع بر میز مقابلم، چنان گرمای آرامش بخشی را به اندرونم هدایت کرد که گویا شریان هایم جانی دوباره گرفتند و لبخندی بس بی‌‌جان، پس از ساعات متوالی بی حالت ماندن، به سرخی لبانم هجوم آورد؛ گرمایی دلچسب که می‌‌توانست در آن عصر هنگام پاییزی، بانی رخت بر بستن رعشه ی رخنه کرده اندر جان و تنم باشد؛ لرزشی بی‌‌علت...

در پی آغوشی گشوده، از جریان یافتن نسیم وزنده جایی میان تار موهای خرمایی پریشانم که آزادانه بر شانه های بـر×ه×ن×ه ام رها شده بودند، استقبالی گرم کردم. عجیب این وهله ی برگ ریزان و احوال نامساعد آسمان دلگیر، ظواهر آنچه و آنکه را که نمی‌‌بایست، به خاطرم می‌‌دواند.

نفسی عمیق فرو خوراندم که عطر خاک باران خورده از شب گذسته، مشامم را به نوازش بر گرفت و سپس، نگاهم را به سطرهای کتاب مقابل خود دوختم؛ بر زیر سایه بان لجنی رنگ کافه ی رز، به پشت میز گرد چوپی رنگی نشسته و در پی استفاده از سکوت روح نواز محیط، یکی از آن نویسه های اسرار آمیز ویکتور هوگو را از نظر می‌‌گذراندم؛ در محیط باز کافه ای واقع در ابتدای یک خیابان باریک و خلوت که آرامشش جان می‌‌دهد برای مزه کردن طعم گس دقایق در گذشته که تکه های خوره گونه اش گاه روانت را به زیر دندان حسرت ها می‌‌کشد و گاه چون عذابی شیرین، درد جانگداز یک خاطره ی خوش را نمایان می‌‌کند؛ فراسوی آینه ی این درد، آسایش خلاء گونی خفته است که بانی ایستادن گذر دقایق است! تا که تو بمانی و تصویری خیال انگیز، بعد در پس آنچه که می‌‌دانی زمانی حقیقت را پذیرفته، بگویی آیا حقیقتا نمایان شده ای از راستیت است؟ حقیقتا من آنم که زمانی در این وهم ها زیسته ام و حال خاطرات به تاریخ پیوسته اش مقابلم به رقص و نگار می‌‌پردازند؟ یا آنکه از بدایت بیش از یک توهم نبوده اند؟

در پی برخاستن ناگهانی و آزار دهنده ی صدای بوق اتومبیلی، جایی پشت سرم اندر میانه ی خیابان، به شکلی بس نامتعادل از جا بالا جستم که ماگ میان دستانم لغزید و مقداری از محتویاتش بر روی بلوز بافت یشمی ام شُرّه کرد. ابروهایم سخت درهم پیچیدند و مغز درمانده ام حین عاجزانه به دنبال رهی بهر آرام ساختنم گشتن، بر پلک هایم امر کرد مانعی مقابل چشمان درشت عسلی ام شوند. اعصاب مخشوش و مشوشم این اواخر از ظواهرم، دیوانه ای ساخته بودند که چون سیل افکارش او را می‌‌رباید، به مثل کودن هایی بی‌‌فکر جلوه می‌‌نماید و هر کوته صدایی، از رفتار او یک روانی می‌‌سازد...

چنان عمیق نفس هایی پی در پی به ریه ام راندم که انتهای مجرای بینی ام سوزش اختیار کرد و پای چپم برای آرام ساختن صدای پارس آرچر ترسیده، بالا آمد که کنار بدن پر مویش به شکل نوازش گون، تکان بخورد. موهای نرم و سفید بدنش با آن دو تیله ی شب گون میان صورت کوچکش چنان تضاد مدهوش کننده ای داشت که او را با آن جثه ی کوچک، چون نوزادی معصوم می‌‌نمایاند. خصوصا وان هنگام که ترسان خود را به دور پایه ی چوبی صندلی ام پیچانده بود و به واسطه ی صدایی خفه، عاجزانه پارس می‌‌کرد...

تکان خوردن جسمی حوله ای در مقابلم، مرا به خود باز آورد و بهانه ی در بستر خفقان خفتن حالات هیستریکم را فراهم کرد؛ همان که مغز خسته ام دقایقی طویل در پی اش می‌‌گشت...

عجولانه سر بر آوردم و آن مادام که عصبی وار کناره ی نیم بوتم را بر بدن آرچر می‌‌کشاندم بلکم به امید اندکی عادی به نظر آمدنم، موشکافانه مقابل خود را نگریستم؛ پیش خدمت مظنونی که چهره ای در آمیخته با التفات ساختگی اختیار کرده بود، پیش آمده بود تکه پارچه ی قهوه ای رنگی به دستم بدهد بهر زدودن آلودگی ایجاد شده توسط قطرات پراکنده ی قهوه ی نیم خورده ام.

همان حالات نسبتا محکم خویش را که بارها در پی استقامتشان کوشیده بودم، بازیابی کردم و لبخندی گرم در جایگاه تشکر حواله اش کرده، در پی ملایمت حوله را از فواصل میان انگشتانش رهانیدم.از این پا و آن پا کردنش و از خیرگی نگاه مرددش می‌‌خواندم که او نیز چون تعدد آدمیان رهگذر دنیایم که برای مدت کوتاهی مواجه با عادات من شده، گذر زندگی مان با یکدیگر تلاقی کرد، اندیشه در سر می‌‌پروراند. از آن دست تفکرات عامیانه که عقاید سطحی جامعه ی درحال تکاملمان، به ناخواست به خورد کوته فکران انسان نما داده بود؛ قضاوت در پی آنچه مغز نمی‌‌داند، چشم ظاهرش را دیده و گوش تنها ارتعاشات خارجی صدایش را شنیده! نام خود را برترین مخلوق خالق نهاده و حَیَوان را فاقد شعور و ادراک خوانده، خود را داناتر از کثرت جانداران می‌‌دانند، حال آنکه هنوز نیز نیاموخته اند صفات ناپسندی را که سالیان متمادی ست در جانشان رخنه کرده، از خود برهانند؛ حسادت، بدگویی، خودخواهی و ارکان زننده ی دیگر که پیش داوری و گمان زدن از گود زندگانی سایر آدمیان، بدترینشان است! رشد صعودی علم عالم، همواره به گسترش افکار منجر نمی‌‌شود، بلکه گاه مغز را کوته فکر می‌‌سازد و هوای تنفسش را می‌‌بندد...
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین