. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #2
فصل اول: یک_ هیچ به نفع تو.
فصل دوم: محال!
فصل سوم: شیر موز ریخته شده.
فصل چهارم: میم مثل... .
فصل پنجم: په ژاره!
فصل ششم: دستمال زرد رنگ.
فصل هفتم: آرزوی بر آورده شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 47 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #3
مقدمه:
⁠در تمام رویاهایم از دوران‌های باستانی، رد پای تو را می‌بینم. ضمناً می‌دانم همه‌جا کنارت بوده‌ام و با نوازش سر انگشتانت به خواب رفته‌ام؛ اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویم، در آوندهایم جریان داری.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #4
«بسم الله الرحمن الرحیم»
فصل اول
(یک_هیچ به نفع تو)
دسته‌ای از موهای مشکی رنگش را به دور انگشتش تاباند و با مکث از روی صندلی چوبی بلند شد. صدای قیژ قیژ صندلی فضای کوچک اتاق را در بر گرفت و خنده بر لب‌هایش آورد.
- یه بار نشده من بلند شم و تو قیژ قیژ نکنی!
شانه‌های ظریفش را بالا انداخت و انگشتش را روی دسته‌ی صندلی کشید. لکه‌های کوچک و بزرگِ رنگ، روی صندلی خودنمایی می‌کردند و او علاقه‌ای به پاک کردن این رنگ‌ها نداشت. با این رنگ‌ها زندگی می‌کرد و نمی‌توانست زندگی‌اش را پاک کند!
دستمال سفید رنگی را که روی میز شیشه‌ای کنارش بود، برداشت و با آن لکه‌های رنگی روی دستش را پاک کرد. بعد از اتمام کارش نفس عمیقی کشید؛ آن‌قدر عمیق که بوی رنگ درون سینه‌اش حبس شد و بیرون نیامد.
با ضربه‌ای که به در خورد، قلموی آبی رنگش را پشت گوشش گذاشت و نجوا کرد:
- بله؟
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. چشم‌های مشکی فرد روبه‌رویش از حس تحسین لبریز شده بود و لب‌های کشیده‌اش به خنده باز شده بودند!
دست به سینه ایستاد و با غرور اطراف اتاقش را زیر نظر گرفت. تابلوهای کوچکی که اثر دستش بودند را بر روی گوشه و‌ کنار دیوارها گذاشته بود و قلبش با نگاه کردن به آن‌ها لبریز از حس خوب می‌شد. حس خوبی که فریاد می‌زد:
- دیدی من تونستم؟
دل از کنار پنجره کَند و قدمی به جلو گذاشت، دست‌هایش را در هم قلاب کرد و آرام لب زد:
- خوب شده؟
نگاه مرد روبه‌رویش، بر روی قلمویی که پشت گوشش جا گرفته بود، ثابت ماند. لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد. دستی به ته ریشش کشید و محکم گفت:
- عالی شده!
چشم‌های سبزش را در حدقه چرخاند و مجدد اتاق را زیر نظر گرفت. انگشت اشاره‌اش که آغشته به رنگ سبز شده بود را به سمت بزرگترین تابلوی داخل اتاق گرفت و گفت:
- حس می‌کنم جای این تابلو مناسب نیست.
پیچیدن بوی گلاب زیر بینی کشیده‌اش خبر از نزدیک شدن مرد می‌داد. دست‌هایش را به بازوهایش رساند و آن‌ها را بغل کرد. رد آفتاب که از میان پرده‌ی صورتی رنگ وارد اتاق شده بود را دنبال کرد تا به نیم رخ مرد کنارش رسید. آفتاب درون چشم‌های مرد جا خوش کرده بود و به جذابیت صورتش اضافه می‌کرد. تارهای سپید میان موهایش زیر نور آفتاب خودی نشان می‌دادند؛ ولی این دلیل نمی‌شد که او، او را دوست نداشته باشد.
دست پر از پینه‌ی مرد جلو آمد و قلمو را از پشت گوشش برداشت و با خنده گفت:
- می‌ترسم آخرش یه روز حواست پرت شه و یه کارد بذاری پشت گوشِت!
لب‌هایش به خنده باز شدند و چال کوچکی که روی صورتش بود، به نمایش گذاشته شد. نگاهش را مجدد به تابلو‌ دوخت و گفت:
- نگفتی، جاش خوبه؟
مرد کمی خم شد و قلمو را درون لیوان شیشه‌ای روی میز گذاشت‌. بعد از اتمام کارش، کمر صاف کرد و مجدد به تابلو خیره شد. تصویری که در تابلو نقش بسته بود، خبر از نقصش می‌داد، نقصی که هیچ‌وقت قادر به برطرف کردن آن نبود!
ترکیب رنگ قهوه‌ای با زرد در تابلو خیره کننده بود. با قلبی که لبریز از حس خوب شده بود به سمت دخترش چرخید. دستش را به موهای مشکی دخترش رساند و به نرمی آن‌ها را پشت گوشش فرستاد.
- جاش خوبه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 51 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #5
ابروهای کمانی‌اش را بالا پراند و دست به سینه ایستاد.
- همین؟ فقط جاش خوبه؟
لب‌هایش را غنچه کرد و منتظر به چشم‌های پدرش خیره شد. مثل همیشه منتظر بود تا پدرش کلی از نقاشی‌هایش تعریف کند و او با اعتماد به نفس بیشتر به کارش ادامه دهد.
قدم‌های بلند پدرش به سمت تابلو برداشته شد و عینک گردش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد. سرش را نزدیک تابلو برد، بوی رنگ زیر بینی‌اش پیچید و ظرافت هنر دست دخترش بیشتر به چشم خورد. دستی به محاسن سفیدش کشید و با لبخند گفت:
- حالا که فکر می‌کنم از خوب هم خوب‌تره، کمند بابا.
کمند دست‌های رنگی‌اش که هنوز به درستی پاک نشده بودند را به صورتش نزدیک کرد و با ذوق گفت:
- همین‌ رو می‌خواستم بشنوم.
مرد، کمر صاف کرد و دست‌هایش را پشت سرش برد. روی موکت خاکستری رنگ چرخید و به چشم‌های سبز رنگ دخترش خیره شد. بی‌آن‌که قدمی به جلو بردارد لب زد:
- هیچ‌وقت همه‌ی آدم‌ها موافق اثر و کارت نیستن، همیشه خودت رو برای مخالفت‌ها آماده کن.
دست‌های کمند از روی گونه‌اش سر خوردند و با پایین آمدنشان رد رنگ سبز را به جا گذاشتند. نگاهش رنگ تردید به خود گرفت و هر چه اعتماد به نفس جمع کرده بود، یک دفعه پرید.
- یعنی بده بابا علی؟
علی قدمی به جلو گذاشت و با انگشتش رنگ نشسته بر روی گونه‌ی کمند را پاک کرد.
- نه، من گفتم بده؟
نگاه کمند بین تابلو و چشم‌های پدرش در نوسان بود. چیزی در دلش فرو ریخت و با تردید لب زد:
- پس این حرف‌ها... .
علی موهای کمند را پشت گوشش فرستاد و از او فاصله گرفت. پارچه سفید رنگ را از روی میز برداشت و حین این‌که انگشتش را با آن پاک می‌کرد گفت:
- چیزی بود که می‌بایست بشنوی و دلیل گفتن‌شون این نیست که کار تو بد بوده!
سرش را به معنی "فهمیدم!" بالا و پایین کرد و مجدد نگاهش را به تابلو دوخت. با شنیدن صدای بسته شدن در، سرش را به عقب چرخاند و با جای خالی پدرش مواجه شد. گوشه لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و دست به سینه به تابلوی روبه‌رویش خیره شد. فکر این‌که ممکن است یک نفر از کار او ایراد بگیرد اصلاً به مزاجش خوش نمی‌آمد!
کلافه پوفی کشید و بی‌خیال کشیدن ادامه‌ی تابلویش شد. روپوش سفید رنگ را از تن در آورد و روی صندلی پرت کرد. آستین‌های لباس نخی‌اش را پایین کشید و به سمت در اتاق گام برداشت.
دستگیره چوبی در را پایین کشید و با باز شدن در، بوی خوش ماکارانی زیر بینی‌اش پیچید. بدون این‌که در را ببندد، از راهروی باریک رد شد و به هال رسید. دست‌هایش را داخل جیب پیراهن چهارخانه‌ی تنش برد و گوشه به گوشه‌ی هال را زیر نظر گرفت. با ندیدن مادرش، به سمت راست قدم برداشت و حین این‌که به سمت آشپزخانه می‌رفت، دکمه کولر را زد. به چهارچوب خاکستری رنگ در تکیه داد و قامت مادرش را زیر نظر گرفت. لباس گل گلی به تن کرده بود که هیکلش را درشت‌تر از قبل نشان می‌داد. مثل همیشه، مادرش از بوی رنگ، حضور کمند را تشخیص داد و به عقب چرخید. چشم‌های سبز رنگش لکه‌ی رنگ روی صورت کمند را هدف گرفتند، کفگیر چوبی درون دستش را کنار گاز گذاشت و فاصله‌ی ده قدمی بین خودش و کمند را پر کرد.
ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با زبان اشاره گفت:
- باز تو صورتت رنگیه؟
کمند بی‌توجه به حرف مادرش، لب‌هایش را به خنده باز کرد و با تکان دادن دست‌هایش به مادرش گفت:
- فدایِ سرت!
دست گندمی مادرش را گرفت و به دنبال خود کشاند. از آشپزخانه بیرون آمد و به انتهای راهرو رسید؛ جلوی در سفید اتاق ایستاد، روی پاشنه‌ی پا چرخید و به چهره‌ی متعجب مادرش نگاه کرد. لبخند دندان‌نمایی زد و دست‌هایش را بر روی چشم‌هایش گذاشت و رو به مادرش گفت:
- دست‌هات رو روی چشم‌هات بذار.
مادرش درحالی که چشم‌هایش از علامت سوال لبریز شده بودند، تنها چشم‌هایش را بست و قول داد که آن‌ها را باز نکند.
کمند بی‌آن‌که چشم از مادرش بردارد، قدمی به داخل اتاق گذاشت. بوی رنگ به مشامش خورد، ضربان قلبش از فکر کردن به واکنش مادرش، بالا رفت. از خوشحالی روی پا بند نمی‌شد و دلش می‌خواست هر چه زودتر، هنر دستش را به مادرش نشان دهد.
دست مادرش را مجدد در دست گرفت و قدمی به داخل اتاق گذاشت. با غرور به اطراف اتاق چشم‌ دوخت. تا چشم کار می‌کرد تابلو بود، تابلوهای ریز و درشتی که اشتراکات زیادی با هم داشتند. شانه‌اش را به دیوار تکیه داد، انگشتش را به گونه‌ی استخوانی مادرش رساند و به آرامی گونه‌ی مادرش را نوازش کرد. پلک‌های مادرش باز شدند و چشم‌های سبز رنگش اطراف اتاق را زیر نظر گرفتند. لبخند محوی بر روی لب‌های کمند نشست. دستش را پایین آورد و کنار بدنش ثابت نگه داشت. تک‌تک حرکات مادرش را زیر نظر گرفت و چشم به دست‌های مادرش دوخت تا عکس‌العملش را ببیند.
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و در دل با خود گفت:
- الان دست می‌زنه و محکم من رو بغل می‌کنه. بعد میگه کارهام خیلی قشنگ شدن.
لب‌های کوچکش را محکم بر روی هم فشار داد و چال روی گونه‌اش، خودش را به نمایش گذاشت. با انگشت اشاره‌اش شقیقه‌اش را خاراند و خسته از عکس‌العمل نشان ندادن مادرش، دستش را جلوی چشم‌هایش تکان داد و توجه مادرش را به خودش جلب کرد.
- خوب بود مامان فاطمه؟
نگاه فاطمه مجدد روی تابلویی که وسط دیوار روبه‌رویش بود، قرار گرفت. حسی که این تابلو به او منتقل می‌کرد غیر قابل وصف بود، حسی که از بیست‌تا تابلوی دیگر که در این اتاق بودند، پیدا نکرده بود و تنها در این تابلو یافته بود.
انگشت اشاره‌اش را به سمت تابلویی که توجه‌اش را جلب کرده بود گرفت و با زبان اشاره گفت:
- فقط همین تابلو خوبه.
اعتماد به نفس کمند یک‌باره دود شد و به هوا رفت. خمیده شدن شانه‌هایش به وضوح حس می‌شد و برق اشک در چشم‌های سبزش قابل رؤیت بود. موهای کوتاهش را پشت گوشش فرستاد و سعی کرد بغض داخل گلویش را مخفی کند. نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا؟
فاطمه حین این که به سمت در قدم برمی‌داشت تا به سمت آشپزخانه برود گفت:
- بقیه تابلوهات انگار فقط خط خطی کردی تا یه برگه رو پُر کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 47 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #6
پلک‌هایش را بر روی هم قرار داد تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند. همین‌که مادرش از اتاق بیرون رفت، پلک‌هایش را گشود و با چشم‌هایی که پرده‌ای از اشک آن‌ها را پوشانده بود، به تابلوهایش خیره شد. دست‌هایش مشت شدند و قلبش تیر کشید. فکرش را هم نمی‌کرد مادرش چنین برخوردی داشته باشد!
دستش را به دیوار پشت سرش رساند و آرام‌آرام سُر خورد و کنار دیوار، روی زمین نشست. پاهایش را در بدنش جمع کرد و چانه‌اش را بر روی زانوهایش گذاشت.
با غم به تابلوهایش نگاه کرد. در پشت هر تابلو، کلی حرف نهفته بود، حرف‌هایی که اگر به زبان می‌آورد دل سنگ آب می‌شد؛ اما او کمند بود و اعتماد به نفس حرف زدن را نداشت!
از این‌که ممکن بود کسی پیدا شود و او را تأیید نکند واهمه داشت و حال نزدیک‌ترین آدم زندگی‌اش، هنر دستش را تأیید نمی‌کرد!
قطره اشکی که روی گونه‌اش نشسته بود و قصد پایین آمدن نداشت را با پشت دست پاک کرد، کف دست‌هایش را بر روی موکت گذاشت و از روی زمین بلند شد.
کمر ظریفش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و موهای لخت مشکی‌‌اش را از جلوی چشم‌هایش کنار زد. انگشت اشاره‌اش را به سمت تابلویی که کوچک‌تر از بقیه بود گرفت و با حرص لب زد:
- نمی‌فهمه که چی کشیدم، وگرنه این‌جوری نمی‌گفت!
کلافه دستش را میان موهایش برد و آن‌ها را بهم ریخت. پایش را محکم بر زمین کوبید و جلوی تابلویی که مورد پسند مادرش بود ایستاد.
انگشت اشاره‌اش را روی تابلو گذاشت و لب زد:
- شاید چون این طرح از همه واضح‌تره، پسندش کرد!
لب پایینش را به دندان گرفت و متفکرانه به تابلوی دیگری خیره شد. تابلویی که اگر کسی کمی به خط و خطوط‌هایش دقت می‌کرد، متوجه نیم رخ یک دختر می‌شد؛ دختری که دماغ بزرگش از ده فرسخی هم قابل رؤیت بود.
آن‌قدر این طرح را درهم کشیده بود که گاهی خودش هم برای پیدا کردن دختر، دقایقی وقت تلف می‌کرد. لب برچید و رو به دختر درون قاب گفت:
- تو خودِ منی، همین‌قدر زشت و همین اندازه غیر قابل درک!
دکمه‌ی بالایی پیراهن چهارخانه‌اش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. باز همان کمند سابق شد؛ کمندی که ظاهرش گُردآفرید بود و باطنش دختری فاقد اعتماد به نفس لازم!
بوی ماکارانی با رنگ ادغام شد و زیر بینی‌اش پیچید. با بلند شدن صدای معده‌اش، دل از اتاق امنش کَند و راهی آشپزخانه شد.
بی‌شک جای امن این خانه برای مادرش، آشپزخانه بود؛ چون همیشه او را در آن‌جا می‌دید. مادری که بغض گلویش را با خُرد کردن پیاز می‌ترکاند و به کمند می‌گفت که به خاطر خُرد کردن پیاز، اشکش در آمده است.
باد خنک کولر میان موهای کمند پیچید و آن‌ها را بهم ریخت. ع×ر×ق پشت گردنش خشک شد و به قولی جگرش به حال آمد.
به چهارچوب در آشپزخانه تکیه داد و بی‌حرف به مادرش چشم دوخت، هرچند اگر حرفی هم میزد مادرش متوجه‌ی حضور او نمی‌شد!
چشم از مادرش که مشغول هم زدن غذا بود، گرفت و قدمی به عقب گذاشت. نگاهش را به طبقه‌ی بالا دوخت و طی یک تصمیم ناگهانی، به سمت راه پله‌هایی که روبه‌روی آشپزخانه بودند قدم برداشت.
دستش را بر روی نرده‌ی طلایی رنگ گذاشت و از ده‌تا پله‌ای که روبه‌رویش بودند، بالا رفت.
فضای طبقه‌ی بالا برایش همیشه دل‌چسب بود. نفس عمیقی کشید و به سمت اولین درِ قهوه‌ای رنگ قدم برداشت. با سر انگشت‌هایش دستگیره در را پایین کشید و آن را گشود.
با باز شدن در، بوی گل نرگس به مشامش خورد و احساس بد را از او ربود. قدمی به داخل اتاق گذاشت و روی قالیچه‌ی صورتی رنگ اتاق گام برداشت و به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاقش رفت.
پرده‌ی سفید که قلب‌های صورتی روی آن نقش بسته بود را با یک دست کنار زد. دستگیره‌ی پنجره را به دست گرفت و به آرامی آن را باز کرد. بوی نان زیر بینی‌اش پیچید و باعث شد طرح لبخند روی لب‌هایش بنشیند.
کف دست‌هایش را در لبه‌ی پنجره گذاشت و سرش را کمی از پنجره بیرون برد. باد گرم تابستان به صورتش سیلی زد و‌ موهایش را به هم ریخت. کلافه دستش را داخل موهایش برد و آن‌ها را به پشت گوشش هدایت کرد.
نگاهش را به پایین ساختمان سوق داد، جایی‌که آدم‌ها در صف نانوایی ایستاده بودند. همیشه دیدن آدم‌ها را از دور دوست داشت و از نزدیک شدن به آدم‌ها می‌ترسید؛ برای همین با وجود بیست سال سن، تنها یک دوست داشت که او را هم هر از گاهی حاضر به دیدنش می‌شد و بیشتر در فضای مجازی با او در ارتباط بود.
مطمئن بود کسی در این گرما به بالا نگاه نمی‌کند و برای همین بی‌خیال، مشغول دیدن خیابان شد. دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد، پلک‌هایش را بست و اجازه داد بادی که حامل هوای گرم بود به صورتش سیلی بزند!
***
لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد و روی صندلی سفید رنگ اتاقش نشست. به آیینه‌ی مستطیل شکلی که روبه‌رویش بود چشم دوخت و مجدد ظاهرش را چک کرد. بدون این‌که چشم از آیینه بردارد، دست راستش را به زیر میز هدایت کرد و درب کشو را گشود.
گوشه لبش را گاز گرفت و متفکرانه به ده‌تا رژ لبی که درون کشو بودند، چشم دوخت. انگشت اشاره‌اش را بر روی رژ صورتی گذاشت و آن را بیرون آورد.
آرنجش را روی میز گذاشت و بعد از باز کردن درب رژ لبش، با آرامش آن‌را بر روی لب‌هایش کشید. بعد از اتمام کارش تنها به بستن درب رژ اکتفا کرد و آن را روی میز گذاشت. مثل همیشه انگشت اشاره‌اش را زیر بینی‌اش برد و کمی آن‌را به سمت بالا هدایت کرد.
- چی می‌شد تو‌ اندازه یه مورچه کوچیک‌تر بودی؟
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و از روی صندلی بلند شد. اگر می‌خواست برای ظاهر خدادادی‌اش آه و ناله کند، ساعت‌ها می‌بایست جلوی آیینه بنشیند.
کیف دستی سفیدش را از روی تختی که وسط اتاق گذاشته شد بود، برداشت. چشم‌هایش را بر روی بهم ریختگی اتاق بست و به سمت طبقه‌ی پایین رفت.
با حس کردن دستی بر روی شانه‌اش، ایستاد و به پشت سرش چشم دوخت. صورت گرد مادرش جلوی چشم‌هایش نقش بست. لبخند دندان‌نمایی زد و کامل به سمت مادرش چرخید. دست‌هایش را به سمت روسری ابریشمی مادرش برد و صدای به هم خوردن آویزهای دست‌بند‌هایش در گوشش پیچید. بالای روسری را مرتب کرد و بعد بدون این‌که لبخند را از روی لبش پاک کند گفت:
- حالا جگر شدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #7
چشم‌های مادرش بر روی لب‌های کمند قرار گرفت و بعد از کمی مکث متوجه حرفی که زده بود، شد. طرحی از لبخند بر روی لب‌های بی‌رژش نقش بست و از کنار کمند رد شد.
بوی ادکلن محبوب مادرش زیر بینی‌اش پیچید. بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و از پله‌ها پایین آمد.
بدون این‌که اطراف را زیر نظر بگیرد، حین این‌که به سمت در اصلی می‌رفت، لامپ‌های خانه را روشن کرد.
- کمند بدو بیا دیر شد.
در دلش قربان صدقه‌ی وقت شانس بودن پدرش رفت، زبانش را بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- اومدم بابا.
کفش‌های اسپرت سفیدش را از داخل جاکفشی بیرون آورد و پوشید. بعد از بستن بند‌های کفش، کمرش را صاف کرد و قامت پدرش را درون چهارچوب در دید.
لبخند از روی لب‌هایش قصد پاک شدن نداشت؛ چون گوشه به گوشه‌ی این خانه، به او انرژی مثبت می‌داد.
حین این‌که از در بیرون می‌رفت دستی به لبه‌ی روسری‌اش که طرح سنتی داشت کشید. نگاهش را به اطراف چرخاند و با دیدن مادرش که جلوی در آسانسور ایستاده بود، به قدم‌هایش سرعت بخشید.
مثل همیشه حضورش را با دست گذاشتن بر روی شانه‌ی مادرش اعلام کرد و کمی بعد با آمدن پدرش به داخل آسانسور گام برداشتند.
مثل همیشه به آیینه‌ی آسانسور نگاه نمی‌کرد و اعتقاد داشت تنها آیینه‌ی داخل اتاقش او را زیبا نشان می‌دهد؛ اما مادرش با وسواس مرتب بودن روسری‌اش را درون آیینه‌ بررسی می‌کرد.
با پیچیدن صدای طبقه‌ی هم‌کف درون گوشش، نگاهش را از کیف سفیدش گرفت و به در دوخت. کمی بعد، حین این‌که سوار ماشین می‌شد به پیام جدیدی که روی صفحه‌ی گوشی‌اش نقش بسته بود، چشم‌ دوخت.
در ماشین را بست و بعد از بستن کمربندش، مجدد گوشی‌اش را به دست گرفت و وارد اینِستاگرامش شد.
مثل همیشه یک نفر قیمت طراحی چهره را از او پرسیده بود و او مجبور بود با حوصله جوابش را بدهد. بعد از نوشتن پیام، دکمه‌ی ارسال را زد و بی‌مکث گوشی را قفل کرد و درون کیفش انداخت.
با تکان خوردن دستی جلوی چشمش، زیپ کیفش را بست و نگاهش را به جلو، جایی که مادرش نشسته بود دوخت.
به حرکات دست‌های مادرش چشم دوخت تا متوجه شود چه می‌گوید.
- بچه‌ی زهرا دختره یا پسر؟
با یادآوری زهرا، دختر خاله‌اش که به تازگی زایمان کرده بود لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- دختره!
مادرش با لبخند نگاهش را از او گرفت و به جلو دوخت. علی از داخل آیینه به کمند چشم دوخت، چشم‌های کمند مانند همیشه نبودند!
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- کمند، چی‌شده؟
همین یک کلمه کافی بود تا توجه‌ کمند را از خیابان به خودش جلب کند. نگاه کمند به چشم‌های نافذ پدرش بود که هر از گاهی از داخل آیینه به او نگاه می‌کرد. سکوت ماشین را مثل همیشه صدای اس ام اس گوشی پدرش می‌شکست. از وقتی که به یاد داشت در ماشین آهنگ گوش نمی‌دادند؛ چون مادرش ناشنوا بود و با این‌کارشان به نوعی به او احترام می‌گذاشتند.
زبانش را بر روی لب‌هایش کشید و به خیابان چشم‌ دوخت. می‌ترسید به پدرش نگاه کند و او متوجه‌ی غم داخل نگاهش شود. با مکث لب زد:
- هیچی.
علی تای ابرویش را بالا داد و با شک گفت:
- چشم‌هات این رو نشون نمیده!
کمند سرش را پایین انداخت و به ناخن‌هایی که لاک فیروزه‌ای روی آن‌ها نشسته بود نگاه کرد و لب زد:
- چیز مهمی نیست.
- پس چیزی هست، نگو هیچی نیست!
نفس عمیقی کشید، ریه‌هایش از بوی گلاب پر شد؛ اما این بو از غمی که لحظه‌ی دیدن پیام بر دلش نشسته بود، کم نکرد!
دسته‌ی کیفش را به دست گرفت و لب زد:
- هست؛ ولی مهم نیست.
سرش را با مکث بالا آورد و با تردید به چشم‌های پدرش نگریست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 44 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #8
- یه کم خسته شدم، همین.
صدای تیک تیک راهنما در گوشش پیچید و ماشین به سمت راست هدایت شد. شیشه را پایین کشید و هوای گرم شب‌های کرمان را بلعید. هوایی که خالص بود و عاری از هرگونه دود!
- بعداً صحبت می‌کنیم، باشه کمند؟
دستش را از شیشه بیرون برد و حین این‌که به صدای برخورد دستبند‌هایش گوش می‌داد لب زد:
- باشه.
زیر چشمی به آیینه جلو نگاه کرد، چشم‌های نافذ پدرش هر از گاهی او را نشانه می‌گرفتند.
- الان هم اون غم رو از توی صورتت محو کن تا مامانت ناراحت نشه!
لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد و سرش را بالا و پایین کرد. با ایستادن ماشین پشت چراغ قرمز، دستش را به داخل ماشین آورد و روی پاهایش گذاشت. صدای ضبط ماشینی که ظاهراً پشت سر آن‌ها ایستاده بود سکوت همیشگی ماشین را شکست.
- چه‌طوری ماه قشنگم؟
تو رو می‌خواد دل تنگم.
مگه من دلم میاد،
با دل کوچیکت بجنگم؟
تو مگه می‌تونی واقعاً
یه روزی بد بشی با من؟
خیلی‌ها از من و تو منتظر یه اشتباهن!
(علی لهراسبی-ماه قشنگم)
آن‌چنان محو آهنگ شده بود که بعد از دور شدن صدایش در گوش‌هایش، همچنان آهنگ در سرش پخش می‌شد. با ایستادن ماشین، نگاهش را از بیرون گرفت و به جلو دوخت؛ به مقصد رسیده بودند. بدون مکث شیشه‌ی ماشین را بالا کشید و کمربندش را باز کرد. ذوق دیدن مامان ماه‌جبین باعث شد زودتر از پدر و مادرش، دل از صندلی ماشین بکند و پایین بیاید.
دستی به زیر گلویش کشید و به سمت ساختمان سه طبقه‌ای که سمت راستش قرار داشت رفت.
انگشت اشاره‌اش را بر روی زنگ آیفون قرار داد و به کوچه چشم دوخت. سکوت این کوچه را دوست داشت، آدم‌هایی که متعلق به این‌جا بودند سرشان در کار خودشان بود و با شنیدن صدای ماشین سرشان را از پنجره بیرون نمی‌آوردند!
- کیه؟
چشم از درخت کاج داخل پیاده‌رو گرفت و با لبخند گفت:
- کمندم!
در با صدای تیک باز شد و بعد از این‌که پدر و مادرش وارد ساختمان شدند، او هم پشت سر آن‌ها به راه افتاد.
این ساختمان از وجود آسانسور بی‌بهره بود و مجبور بودند سه طبقه را با استفاده از پله‌ها بالا بروند.
کمی بعد حین این‌که مادرش نفس‌نفس میزد، پشت در کرم رنگی که متعلق به خانه‌ی زهرا بود ایستادند.
بند کیفش را درون دستش جابه‌جا کرد و دستی به روسری‌اش کشید. پدرش نفسی تازه کرد و حین این‌که از نبود آسانسور شکایت می‌کرد، زنگ در را زد.
نفسش را با دهان بیرون فرستاد و قبل از این‌که لب بگشاید و از گرمای هوا شکایت کند، در باز شد و چهره خندان یوسف در چهارچوب در نقش بست.
- سلام، خوش اومدین.
یوسف از جلوی در کمی کنار رفت و نگاه کمند به جاکفشی که پشت سر یوسف قرار داشت کشیده شد.
میان کفش‌های جفت شده، دنبال یک جفت کفش مشکی زنانه می‌گشت که متعلق به ماه‌جبین بود.
بعد از پیدا کردن کفش‌ها، لبخندی بر روی لب‌هایش نقش بست که از چشم یوسف دور نماند و حین این‌که قدمی به عقب می‌گذاشت گفت:
- بفرمایید تو تا کمند جان هم زودتر به دیدار یار برسن!
همه از علاقه‌ی زیاد کمند به ماه‌جبین خبر داشتند، ماه‌جبین برای کمند تنها یک مادر بزرگ نبود، بلکه یک مادر بود!
کمند تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد، دستی به روسری‌اش کشید و با گفتن "بخشید"ی کوتاه، زودتر از پدر و مادرش به داخل خانه گام برداشت.
کفش‌هایش را سریع از پا در آورد و مرتب درون جاکفشی گذاشت. باد خنک کولر از همان بدو ورودش به خانه، به صورتش خورد و گرما را از تنش ربود. با قرار گرفتن دستی پشت کمرش، سرش را به عقب چرخاند و یک جفت چشم سبز جلوی نگاهش نقش بست.
مادرش با زبان اشاره گفت:
- زیر لفظی می‌خوای؟ زود برو تو دیگه!
دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و سپس از روی تک پله‌ای که روبه‌رویش قرار داشت بالا رفت.
بوی مرغ زعفرانی که مطمئن بود دست‌پخت ماه‌جبین است زیر بینی‌اش پیچید.
سرش را به سمت چپ هدایت کرد، ماه‌جبین جلوی چشم‌هایش نقش بست که بر روی مبل قالی، درون نشیمن نشسته بود.
دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و سپس بر روی قالی‌های سرمه‌ای خانه به راه افتاد.
خوش‌بختانه جز ماه‌جبین کسی داخل نشیمن نبود و او زودتر می‌توانست خودش را در آغوشش حل کند!
فاصله‌ی پنج قدمی خودش را با ماه‌جبین پر کرد و بر روی مبلی که کنار مادربزرگش بود، نشست.
کیفش را بر روی پاهایش گذاشت، صورتش را به صورت گندم‌گون ماه‌جبین نزدیک کرد و ب×و×س×ه‌ای بر روی گونه‌اش کاشت.
- سلام ماه خوشگلم!
ماه‌جبین، لبخندی بر روی لب‌های کشیده‌اش نشاند و گفت:
- سلام عزیزم.
سپس مثل همیشه دستش را دور شانه‌ی ظریف کمند حلقه کرد، او را به سمت خودش کشید و ب×و×س×ه‌ای بر روی موهایش کاشت.
با آمدن فاطمه، ماه‌جبین دستش را از دور شانه‌ی کمند جدا کرد و آغوشش پذیرای دخترش شد.
با پیچیدن صدای گریه‌ی نوزاد درون گوشش، لبخندی بر روی لب‌های کمند نقش بست.
دست‌هایش را بر روی دسته‌های چوبی مبل گذاشت و برخاست.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پشت سرش، جایی که آشپزخانه قرار داشت، چشم دوخت.
با دیدن قامت آشنای خاله‌ی بزرگش، از نشیمن بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد.
کنار میز چوبی وسط آشپزخانه ایستاد و گفت:
- سلام خاله.
مرضیه دست از هم زدن غذا کشید و به سمت او چرخید. مثل همیشه روسری سرش نامرتب و موهای کوتاهش بر روی صورتش ریخته شده بود. با دیدن کمند، کفگیر درون دستش را در قابلمه رها کرد و آغوشش را برای او باز کرد.
- بیا ببینمت.
کمند کیفش را بر روی میز گذاشت، صدای برخورد زنجیر کیف بر روی شیشه‌ی میز در گوشش پیچید.
فاصله‌ی سه قدمی خودش را با مرضیه پر کرد و درون آغوشش جا گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 39 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #9
چانه‌اش را بر روی شانه‌ی مرضیه قرار داد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود.
مرضیه دستش را پشت کمر کمند گذاشت و با مهربانی ذاتی‌اش لب زد:
- منم همین‌طور، عجیبه بوی رنگ نمیدی!
تک‌خنده‌ای کرد و از آغوش مرضیه بیرون آمد، نگاهش را به کابینت‌های قهوه‌ای دوخت و گفت:
- قبل از این‌که بیایم مامانم مجبورم کرد یه چند ساعتی رو توی حموم سپری کنم تا بوی رنگ ندم.
نگاهش را از آویزهای روی درهای کابینت گرفت و به لبخند مرضیه دوخت. شانه‌هایش را بالا انداخت و خندید. گوشه لبش را به دندان گرفت و گفت:
- زهرا کجاست؟
- توی‌ اتاق بچه.
تازه یادش آمد برای چه به خانه‌ی زهرا آمده بودند! دسته‌ی کیفش را به دست گرفت و از آشپزخانه بیرون آمد. نگاهش را به نشیمن دوخت، پدرش و یوسف جلوی تلویزیون نشسته بودند و اخبار می‌دیدند و مادرش و ماه‌جبین با هم صحبت می‌کردند.
به سمت چپ نگاه کرد و با باز بودن در سفید رنگ اتاق که چسبیده به در ورودی بود، قدمی به جلو برداشت. صدای «الله اکبر» گفتن پدربزرگش باعث شد به قدم‌هایش سرعت ببخشد.
نماز خواندن پدر بزرگش را دوست داشت و همیشه گوشه‌ای می‌ایستاد و به نماز خواندن او چشم می‌دوخت. میان چارچوب در ایستاد و به قامت خمیده‌ی پدر بزرگش زل زد. با وجود این‌که زانوهایش درد می‌کرد اما حاضر به خواندن نماز آن هم به صورت نشسته نبود. لبخندی بر روی لبش نقش بست، نگاهش را به سمت راست اتاق جایی که تخت سفید رنگ نوزاد قرار داشت دوخت.
زهرا نوزاد درون دستش را، روی تخت گذاشت و پارچه‌ی سفید رنگی بر روی آن کشید. کمند با همان لبخند نشسته بر روی لب‌هایش، آرام به زهرا سلام کرد. زهرا چادر سفید رنگی که گوشه‌ی تخت بود را به دست گرفت و با مهربانی ذاتی‌اش به کمند خیره شد.
هیچ یک از اعضای این خانواده‌ به کمند ترحم نمی‌کردند و در پس تک‌تک نگاه‌شان چیزی جز مهربانی بدون ریا، یافت نمی‌شد! دست به سینه، بدون این‌که قدمی به جلو بگذارد صورت کوچک نوزاد را نگاه کرد، نمی‌خواست تا پدربزرگش نمازش تمام نشده، قدمی به داخل اتاق بگذارد. نفس عمیقی کشید، بوی نوزاد فضای اتاق را در بر گرفته بود و بادی که از میان پرده‌های صورتی اتاق رد می‌شد به پیچیدن بو، زیر بینی‌اش کمک می‌کرد. بینی کوچک نوزاد، همانند بینی زهرا و موهای مشکی که از زیر کلاه سفید رنگش دیده می‌شد، همسان پدرش یوسف بود!
- بیا ببینمت بچه!
دست از بررسی کردن اعضای صورت نوزاد برداشت و با لبخند قدمی به جلو گذاشت.
- باز هم متوجه شدین من اومدم؟
پدر بزرگش، حین این‌که سجاده‌ی قهوه‌ای رنگ جلویش را جمع می‌کرد گفت:
- مگه کسی غیر تو، مثل کِرپو به آدم زل می‌زنه؟
کنار پدر بزرگش، روی قالی سرمه‌ای اتاق نشست، ابروهایش را بالا پراند و به کلمه‌ای که پدر بزرگش گفته بود، فکر کرد. زبانش را بر روی لبش کشید و گفت:
- سلام، کِرپو چیه دیگه بابا بزرگ؟
تک‌ خنده‌ی زهرا باعث شد نگاهش را از چشم‌های زمردی پدربزرگش بگیرد و به زهرا بدوزد که همسان لبو، سرخ شده بود. با انگشت اشاره‌اش، گوشه‌ی ابرویش را خاراند و گفت:
- چرا می‌خندی؟ معنیش چیز بدی میشه؟
زهرا شانه‌هایش را بالا انداخت، انگشتش را زیر بینی خوش فرمش کشید و گفت:
- نه.
طنین پدر بزرگش، باعث شد سرش را به چپ بچرخاند و به چشم‌های زمردی‌اش بنگرد.
- زهرا کِرپو یعنی چی؟
صدای لبریز از خنده‌ی زهرا، باعث شد بی‌اختیار لبخند بر روی لب‌های کمند بنشیند.
- مارمولک بابا بزرگ.
چشم‌های کمند، همانند دو توپ بزرگ شدند. این‌که معنای این واژه، یک خزنده باشد به ذهنش خطور نکرده بود.
- نوه عزیز خودمی، باید برای این خانوم کلاس چگونه کرمانی حرف بزنیم، بزاریم!
کمند، دست از بررسی کردن واژه‌ی کرمانی کشید و با اعتراض گفت:
- من مارمولکم؟
زهرا بی‌خیال ایستادن شد و روبه‌روی پدر بزرگ بر روی زمین نشست. صورتش از درد بخیه‌هایش جمع شد اما سریع لبخند محوی بر روی لب نشاند و گفت:
- اذیتش نکنین پدر بزرگ.
کمند لب برچید و به نشانه‌ی اعتراض نگاهش را به سمت نوزاد سوق داد. صدای خنده‌ی پدر بزرگش نوید این را می‌داد که از اعتراض کمند، ناراضی نیست. دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و برخاست. به سمت نوزادی که غرق در خواب بود گام برداشت و کنار تختش ایستاد. صورت سفیدش هم‌سان قند بود و لب‌های صورتی‌اش او را زیباتر نشان می‌داد.
- شبیه کیه؟
بی‌توجه به سوال زهرا، سرش را به صورت نوزاد نزدیک کرد و عمیق بو کشید. پلک‌هایش را بست و سعی کرد این بو را در گوشه‌ای از ذهنش ثبت کند. وقتی که از ثبت شدن بو، مطمئن شد بدون این‌که پلک‌هایش را بگشاید لب زد:
- دماغش شبیه دماغ توِ و رنگ موهاش مثل یوسفِ!
با شنیدن صدای پدر بزرگش، آرام پلک‌هایش را باز کرد.
- از این بچه فقط دماغ و مو دیده، داری من رو مأیوس می‌کنی کمند!
تک خنده‌ی آرامی کرد و به سمت پدر بزرگش چرخید که هم‌چنان روی زمین نشسته و عصای قهوه‌ای رنگش را به دست گرفته بود. شانه‌هایش را بالا انداخت، دست‌هایش را در هم قلاب و بازوهایش را لمس کرد.
- آخه چیزی از صورتش مشخص نیست، خیلی کوچیکه.
نگاهش را به سمت زهرا سوق داد و گفت:
- اسمش رو چی گذاشتین؟
زهرا دستش را بر روی زمین گذاشت و حین این‌که بلند می‌شد، گفت:
- وانیا!
ابروهای کمانی‌اش را بالا پراند، گوشه لبش را به دندان گرفت و با تعجب گفت:
- معنیش چی میشه؟
سوال کمند، سوالی بود که این روزها همه از زهرا می‌پرسیدند و او با صبوری به همه پاسخ می‌داد.
- معنیش میشه هدیه‌ی خدا.
لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و باعث شد چال روی گونه‌اش خودش را به نمایش بگذارد.
نگاهش را به صورت غرق در خواب وانیا دوخت و به این فکر کرد که این اسم برازنده‌ی اوست، چون هر نوزاد هدیه‌ای از سمت خدا بود. صدای پدر بزرگش باعث شد دست از افکارش بردارد و بی‌خیال حلاجی کردن فلسفه‌ی اسم وانیا شود.
- بیا کمکم کن بلند شم.
کیفش را روی زمین انداخت و فاصله‌ی پنج قدمی خودش را با پدر بزرگش پُر کرد. دست پینه بسته‌ی پدر بزرگ را به‌ دست گرفت و به او کمک کرد تا از روی زمین بلند شود. بعد از این‌که قامت پدر بزرگش صاف شد، دستش را جلو برد و یقه‌ی پیراهن سفیدی که به تن پدر بزرگش بود را صاف کرد و گفت:
- حالا خوش‌تیپ شدی!
پدر بزرگش که عاشق کل‌کل با نوه‌هایش بود، حین این‌که با عصا به سمت در قدم برمی‌داشت گفت:
- من مادرزادی خوش‌تیپم ، اگه این‌طور نبود مادر بزرگت زن من نمی‌شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #10
بدون این‌که در را باز کند، پایش را بالا آورد و به آرامی بند کفش را باز کرد. با شنیدن صدای ماه‌جبین، لبخندی بر روی لب نشاند، کفش‌هایش را کنار دیوار گذاشت و خودش را در آغوش ماه‌جبین انداخت.
- سلام بانو.
ماه‌جبین ب×و×س×ه‌ای بر روی پیشانی‌اش کاشت و او را از خود جدا کرد. از جلوی در کمی کنار رفت و گفت:
- خوش‌ اومدی عزیز دلم.
کمند به صورت ماه‌جبین خیره شد، امشب مثل همیشه نبود و انگار حضور کمند در این خانه او را آزرده کرده بود.
دسته‌ی کیفش را محکم بین دست فشرد و قدمی به داخل گذاشت. سعی کرد ذهنش را از چیزی که مطمئن نبود دور کند و برای همین، آرام پرسید:
- بابا بزرگ کجاست؟
ماه‌جبین با استرس دستی به روسری سفیدش کشید و بعد از این‌که در را بست، لب زد:
- داره اخبار می‌بینه.
کمند نفس عمیقی کشید و سعی کرد اضطرابی که درون جانش رخنه کرده بود را دور کند. ماه‌جبین زودتر از کمند، از راهروی عریض خانه عبور کرد و درب قهوه‌ای که با شیشه‌های رنگی مزین شده بود را گشود.
کمند برای رهایی از سوال‌هایی که در ذهنش غوطه‌ور شده بودند، به سرعت قدم‌هایش افزود و ثانیه‌ای بعد، حین این‌که کیفش را بر روی جالباسی می‌گذاشت، سرش را به سمت نشیمن کج کرد و گفت:
- سلام.
پدر بزرگ، عینک روی چشم‌هایش را برداشت و بر روی میز قرار داد . با مکث سرش را به سمت کمند چرخاند و با همان جذبه همیشگی‌اش گفت:
- سلام، دیر اومدی.
بعد از اتمام حرفش، تلویزیون را خاموش کرد و با لحنی آرام‌تر از قبل گفت:
- ولی خوش اومدی!
کمند، لبخند دندان‌نمایی زد و سپس، از تک پله‌ای که روبه‌رویش بود بالا رفت و به سمت آخرین مبلی که درون نشیمن بود گام برداشت. می‌دانست باید دلیل قانع کننده‌ای برای تاخیرش بیاورد، برای همین گفت:
- ببخشید آژانس دیر اومد.
روی مبل تک‌نفره‌ای که کنار پدربزرگش بود نشست، آرنجش را بر روی دسته‌ی چوبی مبل گذاشت و کف دستش را زیر چانه‌اش قرار داد.
به نیم‌رخ پدربزرگش خیره شد، بر خلاف ماه‌جبین خبری از اضطراب در چهره‌ی پدر بزرگش نبود.
زبانش را بر روی لبش کشید و گفت:
- خب چی می‌خواستین بهم بگین بابا حیدر؟
می‌دانست که وقتی او را بابا حیدر صدا می‌زند، قند در دلش آب می‌شود و برای رسیدن به پاسخ سوال‌هایش، به کلمه‌ی بابا حیدر متوسل شده بود.
حیدر دستی به پشت گردنش کشید و این لمس را تا ریش‌های سفیدش امتداد داد. نگاهش را به روبه‌رویش، جایی که ماه‌جبین ایستاده بود سوق داد و گفت:
- مطمئنی نمی‌خوای بعد شام بهت بگم؟
کمند بدون این که دستش را از زیر چانه‌اش بردارد، با لبخند لب زد:
- مگه چیز بدی می‌خواین بهم بگین؟
ماه‌جبین با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و رو به حیدر گفت:
- بهتر نیست اول به علی بگی؟
استرسی که به جان کمند افتاده بود، از تک‌تک رفتارهایش قابل رویت بود. لبش را به دندان گرفت و پوستش را کَند. پاهایش را بر روی هم انداخت و آرام زمزمه کرد:
- کم‌کم دارم می‌ترسم!
ابروهای سفید حیدر به هم نزدیک شدند و بعد از تر کردن لب‌هایش رو به ماه‌جبین گفت:
- نه،چون کمند خودش باید تصمیم بگیره!
تسبیح فیروزه‌ای رنگش را از روی میز عسلی کنارش برداشت و ادامه داد:
- و این‌قدر استرس برای این کار جزئی لازم نیست، داری بچه رو می‌ترسونی!
ماه‌جبین سینی چای را روی میز چوبی گذاشت، سپس گره‌ی روسری‌اش را باز و مجدد بست.
حیدر سرش را به سمت کمند چرخاند و با آرامش گفت:
- برای این گفتم بعد شام بهت بگم چون مطمئنم ذهنت درگیر میشه و هیچی از مزه‌ی غذا نمی‌فهمی.
کمند دستش را به آرامی به سمت شال لیمویی رنگش برد و آن‌را از روی سرش به سمت شانه‌هایش هدایت کرد. آب دهنش را فرو فرستاد و آرام گفت:
- الان بگین لطفاً.
سپس دست‌هایش را در هم قفل کرد و روی پاهایش گذاشت. از استرسش اندکی کاسته شده بود اما هنوزم از چیزی که نمی‌دانست، می‌ترسید!
حیدر دانه‌های فیروزه‌ای تسبیح را به عقب هدایت کرد و حین این‌که در دلش صلوات می‌فرستاد، گفت:
- آقای قادری رو یادته؟
کمند نفس حبس شده‌اش را یک دفعه رها کرد، به پشتی مبل تکیه داد و با گوشه چشم به پدر بزرگش نگریست.
- همونی که گفت عکس دوتا نوه‌هاش رو بکشم؟
حیدر سرش را بالا و پایین کرد و ماه‌جبین، بی‌خیال ایستادن شد و روی نزدیک‌ترین مبل، نشست.
کمند دستی به موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش کشید و گفت:
- الان دوباره می‌خواد سفارش بده؟
حیدر، تسبیح درون دستش را به داخل جیب پیراهنش هدایت و سپس کمر خم کرده و استکان چایی سرخ رنگ را از داخل سینی برداشت.
- آره، اما این‌بار خودت رو سفارش دادن!
***
دستگیره پنجره را به دست گرفت و آن را به سمت راست چرخاند. با باز شدن پنجره، باد گرم به صورتش سیلی زد و موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش را به‌هم ریخت.
دست چپش را به لبه‌ی پنجره رساند، چشم‌هایش را بست و سعی کرد با فکر کردن به بوی نان داغ، ذهنش را از حرف‌هایی که دو روز قبل، بین خودش و پدربزرگش رد و بدل شده بود، دور کند.
قلبش محکم می‌کوبید و استرس باعث شده بود مدام به جان لب‌هایش بیوفتد. سخت‌ترین تصمیم عمرش را می‌بایست بگیرد، تصمیمی که به تنها گذاشتن مادرش منجر می‌شد!
دستش از لبه‌ی پنجره سُر خورد و کنار بدنش ثابت ماند. از چیزی که نمی‌دانست رخ می‌دهد یا نه، واهمه داشت. می‌ترسید همانند ده سال قبل، مادرش در خانه تنها بماند و آتش به قصد گرفتن جانش افروخته شود و چون ناشنواست صدای داد و فریادش به گوش کسی نرسد.
با فکر کردن به ده سال قبل، ع×ر×ق سردی از روی کمرش سُر خورد و پایین آمد. آب دهانش را فرو فرستاد و پلک‌هایش را گشود و به آسمان سیاه که حریری از ستاره‌ها زینت بخش آن شده بود، نگریست.
سرش را به سمت راست چرخاند و با پیدا کردن قرص ماه، آرام لب زد:
- تو می‌تونی کمکم کنی؟
صدای هم‌همه‌ی افرادی که جلوی نانوایی ایستاده بودند به گوشش رسید. نفسش را آرام بیرون فرستاد، دست‌هایش را در سینه جمع کرد و اجازه داد باد میان موهایش بپیچد و رشته‌ی افکارش را پاره کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
235

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین