. . .

متروکه رمان پهنه‌ی خموش | آوید پرهام کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: پهنه ی خموش
نویسنده: آوید پرهام
ژانر: پلیسی، جنایی، تراژدی، عاشقانه، معمایی

*_خلاصه:
هنگامی که سرمای تلخی حقایق بر مقابل نگاهش آشکار می‌‌شوند و توان می‌‌یابد از دریچه ی دانسته ها به آنچه بنگرد که در پس پرده های کنار رفته، آشکار است، وصله های ناجور با تفکرات کودکاته اش را می‌‌یابد و همگام با سقوط هاله ی روشن خورشید به میان پهنه ی آسمان، بر خود لعنت می‌‌فرستد! که ذهن بسته اش، خطوط سیاه میان عظمت روشنی را ندید و برایش توجیه آورد که اشتباهاتشان منطق دارد؛ منطقی می‌‌باشد که مرگ را به زیر پر و بال بگیرد؟!
حال چه کس می‌‌داند که چه در اذهانش جریان دارد و سرنوشتش را رقم خواهد زد؟! در کرانه ی سیاه شب، شاید او باشد که در صدد بر آید سقوطی را ارمغان بی‌‌‌آفریند...

💜لینک صفحه نقد💜
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر
@بادیگارد
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_مقدمه

سراپایش از خشم می‌‌لرزد،
در دلش وحشت رخنه کرده است.
و چشمانش، جز سردی هیچ نشان نمی‌‌دهند...
اندوهش نامشخصو رنجیدگی اش بی‌‌پایان است!
تنها توان آن دارد تلافی آنچه بر سرش آورده اند را
نثار خم دیوار کند!
چه کند که دستانش، از قصاصشان کوتاه است؟...
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*_پارت یک


استلا :


بیش از پیش حلقه‌‌ی هندزفری را اندرون گوش خود فشردم بلکه از میزان صداهای حاشیه کاسته شود. در همان حین نیز بر عمق پوزخند تلخ نشسته بر گوشه‌‌ی لبانم افزودم؛ همان تلخ خند زهر زهر مانندی که مدت‌‌های طویل از جای گرفتنش می‌‌‌گذرد که گویا الفت پذیرفته و قصد ندارد رخت بر بندد!

عصبی گونه در دل، خنده‌‌ای وحشیانه نثار احمقانه‌‌هایم می‌‌گردانم و صدای موزیک را بالاتر می‌‌برم. همان صدای غمگین و بی‌‌روحی که پی در پی کلمات می‌‌خواند و جز آن ثمره‌‌ای ندارد که بر روی اعصابم یورتمه برود! شاید نیز سوهان روح باشد...

خیرگی نگاهم، دور دست‌‌ها را می‌‌کاود؛ به گمانم بایستی دقایقی پس از یک بامداد باشد که چنین منظره‌‌ای به ارمغان آمده است. از چنین ارتفاعی، به میانه‌‌ی تراس اتاقی اندر طبقه‌‌ی ششم یک سازه‌‌ی مرتفع، لندن به مانند یک تابلوی نگاریسته در پی طرح و نقوشِ برهم به نظر می‌‌آید. سکوتی سهمگین حکم می‌‌راند که گه گاهی به واسطه‌‌ی صدای گذر اتومبیلی خراش در بر می‌‌کشاند و یا قهقهه‌‌ی عده‌‌ای جوان سرخوش آن را می‌‌شکاند. انتهای پیچ خیابان نیز سکونی را غرقه دارد که در میانه‌‌اش تنها نور چراغ برقی خود را نشان می‌‌دهد.

اوایل بهار است و نسیمی که وزیدن گرفته است، سوز سرمایی نهان در خود دارد که اندامم را می‌‌لرزاند! دستان خود را حول بازوان بـر×ه×ن×ه‌‌ام می‌‌گردانم، باشد که گرمایی بی‌‌آفرینند. تار موهای مشکین و پریشانم نیز به دستان در جریان وزش باد سپرده شده‌‌اند که آشفتگی بیشی برایشان به همراه دارد.

مادامی که به زیر لب، خوانش بند بند موزیک را همراهی می‌‌نمایم، در ذهن به کلنجار با خود می‌‌پردازم؛ دو جناح متضاد روانم با یکدیگر درگیرند! اگرچه اکثر مواقع، موفقیت از آنِ آن می‌‌شود که خباثت طینت بیشتری دارد!

نگاهی نثار درب ورودی بالکن می‌‌نمایم؛ اتاقم در میانه‌‌ی تاریکی فرو رفته و به نظر نمی‌‌رسد سایرین نیز بیدار باشند. حال که ادوارد را حول خود نمی‌‌بینم، بد است خواسته‌‌اش را زیر پا بگذارم؟

دست در جیب شلوار جین خود فرو می‌‌برم و کناره‌‌ی پاکت سیگاری را لمس می‌‌گردانم که از دستان خشونت‌‌بار ادوارد جان سالم به در برده است. با یک نخ سیگار دود کردن، به جایی بر خواهد خورد؟

صدای آرام ادوارد که جدیت مشهودی در خود دارد، اندر افکارم طنین می‌‌اندازد:

«به فکر حنجره‌‌ی لامصبت باش!»

خنده‌‌ای عصبی از میان لبانم، هوای مقابلم را می‌‌شکافد؛ سوزش گلویم در مقابل سوزش بند بند وجود خاکستر شده‌‌ام چه ارزشی دارد؟ روانی که پریشان شده، بر باد رفته است! جسم بی‌‌جانش را می‌‌خواهم به گورستان ببرم که چه شود؟!

ماهرانه و با دو انگشت، یک نخ از میان انبوه سیگارهای درون پاکت بیرون می‌‌کشانم، فندک طلایی رنگی را نیز که تنها بازمانده‌‌ی گذشته‌‌ام می‌‌باشد، به دور انگشت اشاره می‌‌چرخانم. شاید که صحیح‌‌تر آن بود، این تکه‌‌ی باقی مانده از پازل بیست سال گذشته‌‌ی عمر خود را هم زنده به گور می‌‌‌ساختم! اگرچه هنوز نیز نجوایی در دل دارم که می‌‌گوید نیاز است آینه‌‌ی دقی همراه خود بکشانم، باشد که احمقانه‌‌های آن دوران را از یاد بیرون نرانم...

سیگار را میان لبان کوچک و صورتی رنگ خود می‌‌نشانم و همگام با پلک‌‌هایم را بر هم نهادن، فندک را بالا می‌‌کشانم. اما پیش از آنکه فرصتی اعطا شود بلکه آتشی روشن نمایم، دستی تنومند سیگار را می‌‌رباید و چنان خشونت بار بر سر انگشتانم می‌‌کوبد که فندک باصدای زیری بر روی کفه‌‌ی تراس رها می‌‌شود.

دست بر نرده‌‌ی تراس می‌‌گیرم که کله‌‌پا نشوم و خشمگینانه به سوی عقب باز می‌‌گردم. اتفاقاً به مانند احوال ظاهری من، غیض نگاه ادوارد در میانه‌‌ی گره ابروانش پیدا ست و فریاد بر آورده که دلش می‌‌خواهد مشتی جانانه نثار دنده‌‌هایم سازد.

فرصت اعطا نمی‌‌گردانم اعتراضی حواله کند. عصبی گونه انگشت بر سینه‌‌ی مردانه‌‌اش می‌‌کوبانم و به قول خودش، صدایم را تا به هفت فلک بالا می‌‌برم:

- پسره‌‌ی مخ ردی! نزدیک بود با کله وسط خیابون جنازه بشم...!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*_پارت دو


نیشخندی بر روی لبانش نقش می‌‌بندد:

- شیش ماه به طور حرفه‌‌ای آموزش ندیدی که یکی از پشت سرت برسه بتونه پخش زمینت کنه!

و با وارد آوردن ضربه‌‌ای از سوی انگشت اشاره‌‌اش بر انتهای سیگار، آن را روانه‌‌ی خیابان می‌‌کند و بر عمق خصومت نگاهش می‌‌افزاید:

- قرارمون نبود یواشکی سیگار به دستت بگیری!

کلافه، ادایش را در می‌‌آورم و پس از با بی‌‌تفاوتی شانه بالا افکندن، پخش موزیک را قطع می‌‌سازم که تن صدای بالایش مانع شنیدن سخنان توبیخ گونه‌‌ی ادوارد نباشد. هنگامی که رفتاری منطقی از سویم نمی‌‌بیند، چشم در حدقه می‌‌چرخاند و تکیه بر نرده‌‌ها می‌‌زند؛ حالت نرم گشته‌‌ی چهره‌‌اش اشاره به آن دارد که حال قصد کرده از درب آرامشش وارد شود که عموماً تاثیر گذاری بیشی دارد.

- استل، این بچه بازی‌‌ها رو بذار کنار! تو حالا جزو گروه عملیاتی که قراره جون یه مشت آدم رو نجات بدی، درسته از خودت رفتارهایی نشون بدی که درونشون کج روی مشخصه؟!

خنده‌‌ی آرامی سر می‌‌دهم و در پی شوخی مشتی بر بازویش می‌‌کوبم:

- بیخیال اد! تو خیلی... خوب، خیلی سر به راهی!

یک تای ابرویش را، به طرزی طلبکار گونه بالا می‌‌راند:

- بده مگه؟ نکنه حالا داری از مافوقت انتقاد می‌‌کنی؟!

چشم غره‌‌ای نثارش می‌‌کنم که شلیک قهقهه‌‌اش فضا را در بر می‌‌گیرد. ترشرویی نه چندان حقیقی‌‌ای در چهره‌‌ام نمایان می‌‌شود:

- چیه؟ مگه حق انتقاد ندارم؟ زدین رو خط دیکتاتوری؟!

ادوارد لب می‌‌گشاید بلکه پاسخ دهد. اگرچه نشانه رفتن جسمی از پشت سر به سویمان، مجالش را نمی‌‌دهد و پیش از آنکه بر ذهنش خطور کند صحیح است چه از خود نشان دهد، نیم چرخشی به سوی چپ از جانبم انجام می‌‌شود. پس از آن نیز پای راستم بالا بالا می‌‌آید و بر آنچه ضربه می‌‌کوباند که کماکان قرار بوده به پس سرمان برخورد کند؛ تمرینات اخیر و هر آنچه از مبارزه‌‌ی سیاه آموخته بودم، ارمغان آورنده‌‌ی چنین عکس العملی ست.

دست بر کمر زده، در پی ابرو بالا راندن در هم پیچیدگی نگاهم را به چهره‌‌ی برهم مایکل می‌‌دوزم که شانه بالا می‌‌افکند و اخمی بر پیشانی می‌‌نشاند؛ از چهره‌‌ی جذابش، بد خلقی می‌‌بارد و دستش همچنان پس از پرتاب جلیقه‌‌اش به سوی سر من و ادوارد، بالاست:

- بابا لامصبا! بذارین کپه مرگم رو بذارم. شماها که سه شب پشت سر هم مثل من ماموریت نرفتین و بی‌‌خوابی نکشیدین!

پیش از آنکه کلمه‌‌ای عنوان نمایم، مایکل در ادامه پوزخند شیطنت آمیزی بر روی لبان قلوه‌‌ای خود می‌‌نشاند و حینی که دست میان تار موهای قهوه‌‌ای روشنش می‌‌کشاند، با حرکت چشمان سبزش در حدقه مرا نشان می‌‌دهد:

- هرچند که تو هنوز به هیچ ماموریتی اعزام نشدی. شاید فردا نوبتت بشه...

نگاهی بین من و ادوارد رد و بدل می‌‌شود و مایکل نیز با بی‌‌تفاوتی پس از لحظه‌‌ای تفکر، به گونه‌‌ای دنباله‌‌ی جمله‌‌ی قبل خود را می‌‌گیرد که گویا روی صحبتش، خودش می‌‌باشد:

- هرچند هنوز هم تعجب می‌‌کنم که کِرین بعد از فقط شیش ماه آموزش، تاییدیه رو کف دستت گذاشت...!

لبانم به نیشخندی گشوده می‌‌شوند و پس از آنکه با حرکتی آرام، جلیقه‌‌اش را از زمین برداشته، روانه‌‌اش می‌‌کنم، چشمک شیطنت باری می‌‌زنم و از طریق درب تراس پا به داخل می‌‌نهم:

- چیشده مایک، حسودیت شد؟

که صدای خنده‌‌ی ادوارد، در همان حال که درب را می‌‌بندد بلند می‌‌شود؛ در طول گذر این شش ماه برایم روشن شده بود که او پسری سرخوش است، عموماً جدیت به خرج نمی‌‌دهد و موارد به خصوصی نیستند که ناراحتش کنند! هرگونه رخداد ساده‌‌ای را اسباب رضایت می‌‌داند.

مایک جلیقه را به حول ساعدش تاب می‌‌دهد و متفکر دستی بر چانه می‌‌کشد؛ لحنش نشان می‌‌دهد که هوس شوخی کرده است:

- نچ، چرا باید به یه دختر بیست ساله حسادت کنم که حتی اگه از گرون قیمت ترین شامپو استفاده کنه، موهاش صاف نمی‌‌شن؟! مو دارم به این خوش حالتی...
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
*_پارت سه


و انگشت میان تار موهای لختش می‌‌کشاند که ادوارد باز نیز خنده‌‌ای کوتاه می‌‌کند و همگام با پرت گشتن بالشتکی از سویم به سوی مایکل، ابرویی بالا می‌‌افکند:

- مطمئناً منظور استل حسادت به موهاش نبوده! نکنه یادت رفت یک سال و نیم طول کشید که از نظر کِرین تایید بشی...؟!

مایک بالشتک را میان هوا می‌‌گیرد و در پی دلخوری ظاهری، سری با تاسف تکان می‌‌دهد:

- ای لعنت به رفیق نیمه راه!

و انگشت اشاره‌‌اش را به سویم می‌‌گیرد، رو به ادوارد ادامه می‌‌دهد:

- این دختره شیش ماهه اومده تو گروه، تو تموم راز و رمز دو ساله‌‌مون رو براش بازگو کردی!

و با برخاستن صدای خنده‌‌هایمان، منتظر پاسخ نمی‌‌ماند. تنها بالشنک را در هوا تکان می‌‌دهد که یعنی آن را به گرو خواهد برداشت، «شب به خیر» ی هم نمی‌‌گوید و اندر تاریکی پیچ راهرو از نظرمان ناپدید می‌‌شود...

به سر تکان دادنی اکتفا می‌‌نمایم و رو به سوی ادواردی باز می‌‌گردانم که برروی صندلی چرخان میز تحریرم جای گرفته؛ در همان حالی ست که من نیز تکیه به تاج تخت داده‌‌ام و دست در جیب‌‌های خود فرو برده‌‌ام.

با حالتی متحیر، دست برهم می‌‌کوبد و ظواهرم را از نظر می‌‌گذراند:

- تقریباً بی‌‌نقص بود استل! عکس العملی که در برابر جلیقه‌‌ی مایک از خودت نشون دادی رو میگم...

و تنها سری به طرفین تکان می‌‌دهد، اما نگاه موشکافانه‌‌اش همچنان مرا از نظر می‌‌گذراند. می‌‌دانم اینبار نیز چه چیز اذهانش را مشغول کرده است...

سرانجام تردید را کناری می‌‌راند و افکارش را به زبان می‌‌راند؛ آگاهم که قطع بر یقین باز نیز انتهای بحث به آنچه کشانده خواهد شد که ادوارد در صدد دانستنش بر آمده، گرچه هرگز موفق نشده است! گذشته‌‌ام... به قول خودش، محوری تاریک و ناشناخته که در اکثر روزمرگی‌‌هایم، تاثیری مستقیم گذارده است.

- استلا، هنوز قصد نداری بگی قبل از اومدنت به "B.M "Black Mind کجا بودی؟

خودم را با ناخن‌‌هایم مشغول می‌‌کنم و تنها سری تکان می‌‌دهم؛ عزم راسخی بر آن دارم که قسمت اندوه بار گذشته‌‌ام را، هرگز به میانه‌‌ی زندگی جدید خود نکشانم. هیچ چیز ارزش آن را ندارد که آرامش کنونی‌‌ام را طوفانی سازد!

ادوارد صندلی را حول محور چرخانش می‌‌گرداند و دستی بر موهای خرمایی موج دارش می‌‌کشد:

- استل!

بی‌‌حوصله سری تکان می‌‌دهم:

- هوم؟

_ خوب دختر، یه چیزی بگو! چرا در مورد هر چی که به گذشته‌‌ات...

در پی خونسردی سخنش را می‌‌برم:

- اد، چه ضرورتی داره که بگم؟! چه اصراری داری؟

اندکی زمان می‌‌برد که کنایه‌‌ی سخنم را دریابد و اندر چهره‌‌اش، دلخوری مشهود می‌‌گردد، اگرچه حاضر به آن نیست پا پس بکشاند! تنها راسخ بر آن است متقاعدم کند:

- استلا! چرا انتظار داری مشتاق دونستن گذشته‌‌ات نباشم؟ تمام حرکاتت... عکس العملی که ده مین پیش از خودت نشون دادی، حالت حرفه‌‌ایت رو نشون داد! واکنشی که ابداً در طی مدت آموزشاتت شش ماه اخیر، در اختیارت قرار نگرفته بود. حتی نحوه‌‌ی مبارزه‌‌ات، شیوه‌‌ی دفاعیت... همه حالت و طرز به خصوصی دارن. واضحه که قبل از این جا و در جایی به جز B.M تحت آموزش قرار گرفته بودی؛ یه آموزش فوق حرفه‌‌ای! با وجود اینکه نحوه‌‌ی عملکردت به هیچ عنوان مشابه پیشبرد تدریسی B.M نبوده، به حدی عالی عمل کردی که مورد تایید کِرین قرار گرفت! استلا، تو قبل از B.M کجا بودی؟ تحت نظر کی آموزش دیدی؟ شیش ماه پیش، همون شب بارونی، کیا دنبالت بودن؟ از دست کیا در رفتی...؟!

به گونه‌‌ای که به نظر می‌‌آمد این موارد همگی برایم بی‌‌اهمیت هستند، نگاهی حواله‌‌اش کردم و سپس تمام تلاش خود را بر گرفتم بلکه تمامی حرص وجودم از گذشته‌‌‌ی تار و کبودم، اندر چشمانم آشکار نشود؛ لحن صدایم سردی مشخصی را بازتاب می‌‌ساخت.

- ببین اِد، گذشته‌‌ی من یه برهه‌‌ی زمانی دروغین بوده، یه زیستن اشتباه که به خواست خودم به دست فراموشی سپرده شده، به جز بخشی که به آموزشاتم مرتبطه! چون این قسمت، می‌‌تونه تاوان شایسته‌‌ای به ارمغان بیاره... وقتت رو بیهوده بر سر چیزی تلف نکن که از نظر من، یه رویای هراس انگیز بوده! یه کابوس مشوش...

و پس از کش و قوسی که نثار بدن خود ساختم، خویش را سرگرم با بوت‌‌هایم نشان دادم که گویا بندهایش را جا می‌‌افکنم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
*_پارت چهار


به خوبی و با وجود سر به زیر افتاده‌‌ام، آگاه از آن بودم که ادوارد کماکان سر خورده شده است. اما احترام میانمان را نگه داشت و بی‌‌‌آنکه با بیان کردن کلمه‌‌ای در جهت بحث اخیرمان آزرده‌‌‌ام نماید، هوشمندانه جهت سخنانمان را تغییر داد. به نرمی اشاره‌‌ای بر تکه کیک واقع بر میز تحریرم وارد آورد و نیشخندی بر لب نشاند:

- انتظار داشتم از غروب تا حالا کلکش رو کنده باشی!

خمیازه‌‌ای، دهانم را گشود و حالت سرم را متمایل گرداند:

- خوب، علاقه‌‌‌ی چندانی به کیک ندارم!

موشکافانه ظواهرم را از دید گذراند:

- حتی کیک جشن خودت؟ جشن تایید صلاحیت شدنت؟

و به گونه‌‌‌ای چهره ی خوش فرمش را جمع ساخت؛ در این حالت چشمان درشت آبی رنگش که روشنایی مشهودی داشتند، زیباتر به نظر می‌‌آمدند.

- می‌‌خوای بگی از اینکه تایید شدی، ذوق نکردی؟ خوش حال نشدی و یا جا نخوردی؟!

اینبار سر از روی بوت‌‌‌هایم بر آوردم و مرموزانه، بر کشیدگی چشمان بادومی خود افزودم؛ باز نیز صدایم همان حالت بی‌‌‌تقاوت خود را باز یافته بود:

- نه! می‌‌دونستم کرین قبولم می‌‌کنه...

و برای بار دیگر، سر بر بوت‌‌‌هایم فرود آوردم؛ شگفتی نگاه اِد، حس خوشایندی بر من القا می‌‌گرداند.

به طرز واضحی درک کردم که از روی صندلی برخاست، رئیس مأبانه ایستاد و تنها سری تکان داد. حین گام برداشتنش به سوی درب خروجی اتاقم، صدای ملایمش را با حالتی اعجاب‌‌‌گونه اما رضایت‌‌‌بار، شنیدم:

- همین اطمینان لعنتیت... شاید یه روزی دردسر بشه...

و در آستانه‌‌‌ی درب توقف کرده، به سویم بازگشت و لبخند برادرانه‌‌‌ای تحویل داد:

- شب بخیر استل!

***

واضحاً صدای آرام گشوده شدن درب را سالن تمرین را شنیدم، اما به خود زحمت بازگشت به سوی عقب را ندادم. همچنان با به کارگیری تمام توان نهفته در اعماق اندام‌‌هایم، در پی خشونتی که لازمه‌‌‌ی کارم می‌‌باشد، مشت بر کیسه بوکس مقابل می‌‌کوفتم. انرژی عظیمی را به پای تمرین صبحگاهی نهاده بودم که در پی‌‌‌اش، دانه‌‌‌های درشت ع×ر×ق سرد به روی جای جای پیشانی و بازوان بـر×ه×ن×ه‌‌‌‌ام خودنمایی می‌‌کردند. بند تاپ مشکی رنگم نیز بر شانه آویخته گشته بود و حس آن را هم درک می‌‌کردم که شلوار کوتاه ورزشی خاکستری رنگم در قسمت مچ کشی‌‌‌اش به طرز آزار دهنده‌‌‌ای حول ساق پایم قفل شده است.

گرچه نمی‌‌دانستم چه کس پشت سرم ایستاده است، از نحوه‌‌‌ی برهم خوردن جریان هوای اطرافم درک کردم که دست در سینه‌‌‌اش جمع کرده است. گویا منتظر آن بود که کنجکاوی کنم و به سویش بازگردم.

خروج کلافه‌‌‌ی هوا را از ریه‌‌‌هایش درک کردم؛ این حالت تنفس تنها می‌‌توانست متعلق به مایکل باشد که عادت بر شیطنت همیشگی داشت و حال دلخوری ظاهری نشانم می‌‌داد.

- هی استل! اگه همینطور به مشت کوبیدن بی‌‌‌وقفه‌‌‌ی خارج از عرفت ادامه بدی، خرج می‌‌ذاری رو دستمون!

نیشخندی گوشه‌‌ی لبانم جای گرفت. به دنبال آنکه کماکان سرعت عملش را بسنجم، بی‌‌‌مهابا به سویش چرخیدم و دقیقاً بینی خوش فرمش را هدف مشت خود قرار دادم. به یاد ندارم حتی ثانیه‌‌‌ای از آن وحشت کرده باشم و یا هراس به خود راه داده باشم که مبادا آسیبی جدی بر او وارد شود. شاید بیش از حد مورد نیاز سنگدل و بی‌‌‌رحم بودم، شاید هم به توانایی‌‌‌های مایکل و انتخاب‌‌های کِرین، به طرزی افراطی ایمان داشتم!

پیش از آنکه افکارش سر و سامان بپذیرند، بدن ورزیده و آماده‌‌‌اش واکنش شایسته‌‌ای نشان داد؛ گردنش به سوی عقب تمایل یافت تا که از دسترس ضربه دور بماند، انگشتان مردانه‌‌‌ی دست چپش نیز به دور مچ دست راستم حلقه گشت و ضربه را مهار کرد. اغراق نبود اگر می‌‌گفتم که توانمندی تحسین برانگیزی دارد! در مقایسه با اندام‌‌‌هایش که چندان درشت جلوه‌‌گر نمی‌‌شدند، قدرت بدنی بیشی داشت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
211
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین