*_پارت یک
استلا :
بیش از پیش حلقهی هندزفری را اندرون گوش خود فشردم بلکه از میزان صداهای حاشیه کاسته شود. در همان حین نیز بر عمق پوزخند تلخ نشسته بر گوشهی لبانم افزودم؛ همان تلخ خند زهر زهر مانندی که مدتهای طویل از جای گرفتنش میگذرد که گویا الفت پذیرفته و قصد ندارد رخت بر بندد!
عصبی گونه در دل، خندهای وحشیانه نثار احمقانههایم میگردانم و صدای موزیک را بالاتر میبرم. همان صدای غمگین و بیروحی که پی در پی کلمات میخواند و جز آن ثمرهای ندارد که بر روی اعصابم یورتمه برود! شاید نیز سوهان روح باشد...
خیرگی نگاهم، دور دستها را میکاود؛ به گمانم بایستی دقایقی پس از یک بامداد باشد که چنین منظرهای به ارمغان آمده است. از چنین ارتفاعی، به میانهی تراس اتاقی اندر طبقهی ششم یک سازهی مرتفع، لندن به مانند یک تابلوی نگاریسته در پی طرح و نقوشِ برهم به نظر میآید. سکوتی سهمگین حکم میراند که گه گاهی به واسطهی صدای گذر اتومبیلی خراش در بر میکشاند و یا قهقههی عدهای جوان سرخوش آن را میشکاند. انتهای پیچ خیابان نیز سکونی را غرقه دارد که در میانهاش تنها نور چراغ برقی خود را نشان میدهد.
اوایل بهار است و نسیمی که وزیدن گرفته است، سوز سرمایی نهان در خود دارد که اندامم را میلرزاند! دستان خود را حول بازوان بـر×ه×ن×هام میگردانم، باشد که گرمایی بیآفرینند. تار موهای مشکین و پریشانم نیز به دستان در جریان وزش باد سپرده شدهاند که آشفتگی بیشی برایشان به همراه دارد.
مادامی که به زیر لب، خوانش بند بند موزیک را همراهی مینمایم، در ذهن به کلنجار با خود میپردازم؛ دو جناح متضاد روانم با یکدیگر درگیرند! اگرچه اکثر مواقع، موفقیت از آنِ آن میشود که خباثت طینت بیشتری دارد!
نگاهی نثار درب ورودی بالکن مینمایم؛ اتاقم در میانهی تاریکی فرو رفته و به نظر نمیرسد سایرین نیز بیدار باشند. حال که ادوارد را حول خود نمیبینم، بد است خواستهاش را زیر پا بگذارم؟
دست در جیب شلوار جین خود فرو میبرم و کنارهی پاکت سیگاری را لمس میگردانم که از دستان خشونتبار ادوارد جان سالم به در برده است. با یک نخ سیگار دود کردن، به جایی بر خواهد خورد؟
صدای آرام ادوارد که جدیت مشهودی در خود دارد، اندر افکارم طنین میاندازد:
«به فکر حنجرهی لامصبت باش!»
خندهای عصبی از میان لبانم، هوای مقابلم را میشکافد؛ سوزش گلویم در مقابل سوزش بند بند وجود خاکستر شدهام چه ارزشی دارد؟ روانی که پریشان شده، بر باد رفته است! جسم بیجانش را میخواهم به گورستان ببرم که چه شود؟!
ماهرانه و با دو انگشت، یک نخ از میان انبوه سیگارهای درون پاکت بیرون میکشانم، فندک طلایی رنگی را نیز که تنها بازماندهی گذشتهام میباشد، به دور انگشت اشاره میچرخانم. شاید که صحیحتر آن بود، این تکهی باقی مانده از پازل بیست سال گذشتهی عمر خود را هم زنده به گور میساختم! اگرچه هنوز نیز نجوایی در دل دارم که میگوید نیاز است آینهی دقی همراه خود بکشانم، باشد که احمقانههای آن دوران را از یاد بیرون نرانم...
سیگار را میان لبان کوچک و صورتی رنگ خود مینشانم و همگام با پلکهایم را بر هم نهادن، فندک را بالا میکشانم. اما پیش از آنکه فرصتی اعطا شود بلکه آتشی روشن نمایم، دستی تنومند سیگار را میرباید و چنان خشونت بار بر سر انگشتانم میکوبد که فندک باصدای زیری بر روی کفهی تراس رها میشود.
دست بر نردهی تراس میگیرم که کلهپا نشوم و خشمگینانه به سوی عقب باز میگردم. اتفاقاً به مانند احوال ظاهری من، غیض نگاه ادوارد در میانهی گره ابروانش پیدا ست و فریاد بر آورده که دلش میخواهد مشتی جانانه نثار دندههایم سازد.
فرصت اعطا نمیگردانم اعتراضی حواله کند. عصبی گونه انگشت بر سینهی مردانهاش میکوبانم و به قول خودش، صدایم را تا به هفت فلک بالا میبرم:
- پسرهی مخ ردی! نزدیک بود با کله وسط خیابون جنازه بشم...!