مقدمه
《بنام کسی که اگر حکم کند همه ی ما محکومیم》
گاه باید بسوزی و ساختن هایت را در زمین سرنوشت خاک کنی!
گاه باید بسازی و به سوختنت توجه نکنی تا ذره ذره جانت را جزغاله کند!
اما من نه میسوزم و نه از ساختن دست میکشم
من میسازم تا سوختن سوخته شدگان را تماشا کنم!
میسازم تا بسوزانم چشم و دلشان را که روزی به چشمانم اشک اوردند و دلم را خاکستر کردند
اما فراموش کردند که ممکن است در این زمانه هنوز هم ققنوسی باشد تا سر بر اورد از خاکستر دل خویش تا بسازد رویایی که هیچ کس نتواند به آن برسد!
همان رویایی که دختران در خواب و پسران در رویا آن را مجسم میکنند!
ومن هرکسی نبودم و نیستم
من اهورام!
کسی که حتی با شنیدن اسمش هم به عظمت قدرتش پی میبرند!
و چه کسی برتر از اهورا!
•••
اهورا
با کلافگی نگاهم و ازش گرفتم و گفتم:باید ببینم چی میشه
_یعنی چی که باید ببینی چی میشه؟اهورا من برنامه ریزی کردم برای این مهمونی!
_یعنی چی؟! من هرکار بخوام میکنم و فکر میکنم اینو قبلا برات ب طور واضح توضیح دادم نه؟!
_آخه...
_خفه شو شادی گفتم باید ببینم چی میشه پس دهنتو ببند تا بیشتر از این عصبیم نکردی!
_باشه میبندم اما قول بده بیای باشه؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم. با اون موهای صورتی و لبای پروتز و چشمایی با لنز آبی مثلا دلبری میکرد اما نمیدونست ک بیشتر از قیافش از ذاتش متنفرم! این آدمای پری ظاهر و دیو صفت هیچ وقت نمیتونن زیبا باشن. هیچ وقت!
نگاه طولانیمو که روی خودش دید برداشت دیگه ای کرد و با لبخند چندش آوری ک عشوه درش غوغا میکرد گفت:باشه عزیزم؟!
درسته حوصلشو نداشتم اما باید قبول میکردم.
_باشه
بعد از یکم دور زدن توی خیابون جلوی خونش پیادش کردم تا زودتر از شرش خلاص شم
بعد از کلی افاده و اصرار برای رفتن به مهمونی از ماشین پیاده شد و من و راحت کرد!
تا در بسته شد پامو روی گاز گذاشتم که در ثانیه مازراتی مشکی رنگم از جا کنده شد
از آینه نگاهش کردم که مات سر جاش ایستاده بود و هنوز به ماشینی خیره بود که خیلی ازش فاصله گرفته بود. هه حتما انتظار داشت منتظر بمونم تا بره داخل خونه و بعد حرکت کنم!
امان از خوش خیالی دخترا!
توی راه خونه افشین زنگ زد و گفت فردا میاد تا باهام درباره ی مسئله ی مهمی حرف بزنه. حتما بازم ماموریت داشت برام!کِی بشه که از دستش خلاص بشم خدا میدونه!
ماشین و تو حیاط خونه پارک کردم و رفتم داخل. بادیدن دوباره ی در و دیوارای خونه تمام گذشتم جلوی چشمم نقش بست! اما برای اینکه ذهنم پیشروی نکنه به سمت گذشته ی تلخ مثل زهر مارم با قدم های محکم از پله ها بالا رفتم.
خواستم وارد اتاق خودم بشم اما نمیدونم چرا چشمم ناخود آگاه ب در روبرویی اتاقم افتاد!
دوباره دلم هوای اون اتاق و کرد. اتاقی که ماءمن عذابم بود و من به این عذاب نیاز داشتم تا به اینجا برسم. تا رشد کنم و وقتی جلوی آینه ایستادم بگم من اهورام!کسی که با وجود دل تیکه تیکه شدش هنوزم سرپا ایستاده!ایستاده تا انتقام دل زخمیش واز سرنوشت بگیره.
پاهام نا خودآگاه کشیده شد سمت اون اتاق سراسر خاطره!
خاطره ای از پس زده شدن بخاطر نداشتن چرک کف دست!
نداشتن! چه واژه ی احمقانه ای!
تو زندگی اهورا دیگه نداشتن معنا نمیده!
تنها چیزایی که الان اهورا توی زندگیش داره فقط و فقط موفقیت و قدرته!همین و بس!
نداشتن دیگه توی زندگی اهورا نقش نداره و نخواهد داشت!
اون قدمی و که به سمت اون اتاق کذایی برداشته بودم و عقب بردم و دره اتاق خودم و باز کردم و رفتم داخل و درو با شدت بهم کوبیدم
صدای کوبیده شدن در وجودمو سراسر لذت کرد!
لذتی وصف نشدنی از قدرتی بی پایان!