. . .

متروکه رمان پس از تاریکی | hany کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: پس ‌از تاریکی
نویسنده: hany
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: @*ElHaM*

خلاصه:
داستان درباره ی دختر و پسری هست که بخاطر انتقام از فردی که به هر دوتاشون خسارت زده مجبور میشن باهم همکاری کنن و تو این دوره اتفاقای قشنگی براشون میفته که ارزش خوندن داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
2.md.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان
با تشکر

@ansel
@*ElHaM*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

h.a.2004

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
390
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
80
امتیازها
43
سن
19

  • #2
مقدمه

《بنام کسی که اگر حکم کند همه ی ما محکومیم》

گاه باید بسوزی و ساختن هایت را در زمین سرنوشت خاک کنی!
گاه باید بسازی و به سوختنت توجه نکنی تا ذره ذره جانت را جزغاله کند!
اما من نه میسوزم و نه از ساختن دست میکشم
من میسازم تا سوختن سوخته شدگان را تماشا کنم!
میسازم تا بسوزانم چشم و دلشان را که روزی به چشمانم اشک اوردند و دلم را خاکستر کردند
اما فراموش کردند که ممکن است در این زمانه هنوز هم ققنوسی باشد تا سر بر اورد از خاکستر دل خویش تا بسازد رویایی که هیچ کس نتواند به آن برسد!
همان رویایی که دختران در خواب و پسران در رویا آن را مجسم میکنند!
ومن هرکسی نبودم و نیستم
من اهورام!
کسی که حتی با شنیدن اسمش هم به عظمت قدرتش پی میبرند!
و چه کسی برتر از اهورا!
•••
اهورا

با کلافگی نگاهم و ازش گرفتم و گفتم:باید ببینم چی میشه
_یعنی چی که باید ببینی چی میشه؟اهورا من برنامه ریزی کردم برای این مهمونی!
_یعنی چی؟! من هرکار بخوام میکنم و فکر میکنم اینو قبلا برات ب طور واضح توضیح دادم نه؟!
_آخه...
_خفه شو شادی گفتم باید ببینم چی میشه پس دهنتو ببند تا بیشتر از این عصبیم نکردی!
_باشه میبندم اما قول بده بیای باشه؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم. با اون موهای صورتی و لبای پروتز و چشمایی با لنز آبی مثلا دلبری میکرد اما نمیدونست ک بیشتر از قیافش از ذاتش متنفرم! این آدمای پری ظاهر و دیو صفت هیچ وقت نمیتونن زیبا باشن. هیچ وقت!
نگاه طولانیمو که روی خودش دید برداشت دیگه ای کرد و با لبخند چندش آوری ک عشوه درش غوغا میکرد گفت:باشه عزیزم؟!
درسته حوصلشو نداشتم اما باید قبول میکردم.
_باشه
بعد از یکم دور زدن توی خیابون جلوی خونش پیادش کردم تا زودتر از شرش خلاص شم
بعد از کلی افاده و اصرار برای رفتن به مهمونی از ماشین پیاده شد و من و راحت کرد!
تا در بسته شد پامو روی گاز گذاشتم که در ثانیه مازراتی مشکی رنگم از جا کنده شد
از آینه نگاهش کردم که مات سر جاش ایستاده بود و هنوز به ماشینی خیره بود که خیلی ازش فاصله گرفته بود. هه حتما انتظار داشت منتظر بمونم تا بره داخل خونه و بعد حرکت کنم!
امان از خوش خیالی دخترا!
توی راه خونه افشین زنگ زد و گفت فردا میاد تا باهام درباره ی مسئله ی مهمی حرف بزنه. حتما بازم ماموریت داشت برام!کِی بشه که از دستش خلاص بشم خدا میدونه!
ماشین و تو حیاط خونه پارک کردم و رفتم داخل. بادیدن دوباره ی در و دیوارای خونه تمام گذشتم جلوی چشمم نقش بست! اما برای اینکه ذهنم پیشروی نکنه به سمت گذشته ی تلخ مثل زهر مارم با قدم های محکم از پله ها بالا رفتم.
خواستم وارد اتاق خودم بشم اما نمیدونم چرا چشمم ناخود آگاه ب در روبرویی اتاقم افتاد!
دوباره دلم هوای اون اتاق و کرد. اتاقی که ماءمن عذابم بود و من به این عذاب نیاز داشتم تا به اینجا برسم. تا رشد کنم و وقتی جلوی آینه ایستادم بگم من اهورام!کسی که با وجود دل تیکه تیکه شدش هنوزم سرپا ایستاده!ایستاده تا انتقام دل زخمیش واز سرنوشت بگیره.
پاهام نا خودآگاه کشیده شد سمت اون اتاق سراسر خاطره!
خاطره ای از پس زده شدن بخاطر نداشتن چرک کف دست!
نداشتن! چه واژه ی احمقانه ای!
تو زندگی اهورا دیگه نداشتن معنا نمیده!
تنها چیزایی که الان اهورا توی زندگیش داره فقط و فقط موفقیت و قدرته!همین و بس!
نداشتن دیگه توی زندگی اهورا نقش نداره و نخواهد داشت!
اون قدمی و که به سمت اون اتاق کذایی برداشته بودم و عقب بردم و دره اتاق خودم و باز کردم و رفتم داخل و درو با شدت بهم کوبیدم
صدای کوبیده شدن در وجودمو سراسر لذت کرد!
لذتی وصف نشدنی از قدرتی بی پایان!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

h.a.2004

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
390
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
80
امتیازها
43
سن
19

  • #3
هانا
از پنجره سراسری شرکت به منظره بیرون نگاه میکردم و همزمان فکرم پر از هیچ بود! هیچ هایی ک شاید گذشته ی سراسر تلخی من درش غرق بود و هیچ جوره این هیچ از فکرم پاک نمیشد
با نگاهی سرد چشممو اطرافم گردوندم تا رسیدم به میز بزرگ و شیشه ای وسط اتاق ک تصویرم و تو خودش جا داده بود
تصویر دختری ک به تنهایی به اینجا رسیده بود
به جایی ک همیشه ارزوشو داش اما چه فایده که کسی و نداشت این خوشیا و باهاش شریک بشه
چه فایده که کابوسای شبانش از گذشته ی سراسر تلخیش سر چشمه میگیره و هیچ دارو و درمانی نیس تا به این تلخی ها پایان بده
با صدای در چشم از میز گرفدم و به جلوی در خیره شدم
ارسلان!
تنها فرد باقی مانده از گذشته هام
و همینطور تنها فردی ک اجازه بدون اجازه اومدن توی اتاقم و داشت!
نگاه ازش گرفدم و به سمت میزم حرکت کردم و همزمان گفدم: بگو
_پیداش کردم
_کجاست؟!
_بهشت زهرا
با عجز چشمام و بستم
احتمالش و میدادم
با شنیدن صداش دوباره چشمام و باز کردم و نگاهش کردم
_اما یه دوست هم خونه ام داشته
_خب!
_احتمالا خبر داره از موضوعی که دنبالشی
_امیدوارم همونطور که میگی باشه در غیر این صورت دستمون به جایی بند نیست و...
با صدای زنگ گوشیم حرفم و قطع کردم و به صفحش نگاه کردم
افشین!
بی حوصله رد تماس دادم و گوشی و دوباره روی میز گزاشتم که دوباره زنگ خورد
ارسلان_اگه مزاحمم...
_لازم نیست
تماس و برقرار کردم و بدون حرف منتظر شدم تا ببینم چی میخاد!
افشین_قبلنا ریجکت نمیکردی
_کار داشتم
_چه کاری مهمتر از تلفن افشین خان؟!
من نمیدونم با خودش چه فکری میکرد که انتظار داشت من اونو در همه ی کارهام اولویت قرار بدم و به آخر اسمش هم خان اضافه کنم
جواب ندادنم و به پای شرمندگیم گزاشت ک دوباره پرسید:سوالم جواب نداشت؟!
_کار داشتم!
چند لحظه سکوت کرد
میدونستم با این حرف چقد بهش برخورده و اصلا انتظاره چنین برخوردی و از من نداشت اما همین که هست
افشین_کار مهمی باهات داشتم
همونطور ک روی مبل مشکی روبروی ارسلان مینشستم گفتم:میشنوم!
_عبدی یه مهمونی به مناسبت تولد خواهرش تدارک دیده
_خب؟
_ماموریت جدیدت از این مهمونی شروع میشه
با ضرب از جام بلند شدم و گفتم :اما قرارمون این نبود!
با این حرکتم ارسلان اومد و روبروی من ایستاد و موشکافانه به گوشی در گوشم خیره شد
افشین_اره قرارمون این نبود اما من نمیتونم یکی از بهترین نیروهام و به این راحتیا از دست بدم این ماموریت واقعا برام حیاتیه و مطمئن باش بعد از این ماموریت راه ما از هم جدا میشه
_افشین من این کارو تنهایی میخواستم انجام بدم.
_الانم میتونی همون کاری که قبلا میخواستی و انجام بدی فقط با کمک من که اتفاقا به نفع خودتم هست.
پوفی کشیدم‌. میدونستم به همین راحتی بیخیال نمیشه.
_چیکار باید بکنم؟!
_فردا به این آدرسی ک اس ام اس میکنم برات بیا تا برات توضیح بدم
_باشه
و بدون خداحافطی و گوشی و قطع کردم و از سره کلافگی پوفی کشیدم
ارسلان_افشین بود؟
_اره
_میخای حرف بزنی؟
با مکث نسبتا طولانی ب سمت پنجره های قدی اتاق حرکت کردم و در همون حال گفتم:یه ماموریت جدید!
_چی؟مگه...
_عاره خودمم میدونم که کارم باهاش تموم شده اما بدم نشد!
_چی؟ هانا میفهمی چی میگی؟تو هر چی بیشتر دور و بر این آدم باشی بیشتر خطر تهدیدت میکنه اونوقت یه ماموریت و ازش پذیرفتی و میگی بدم نشد؟اگر...
_با این ماموریت به هدفم میرسم. با نیروی کمکی.
سکوت کرد
میدونست حرف از هدف بیاد کسی جلو دارم نیست و هر حرفی بزنم و عملی میکنم
_جونت..
_مهم نیست!
_هست
برگشتم سمتشو با مهربونی نگاهش کردم مهربونی ای ک بوی قدردانی از زحمات یه حامی میداد
حامی ای برادرانه!
_چیزی نمیشه
_میشه
_ارسلان...
_من نمیخوام تنها کسی که دارمم از دست بدم
_اتفاقی نمیفته قول میدم!
به چشمام خیره شد میدونست که قولم قوله و محاله زیرش بزنم
به ارومی سرشو تکون داد و نگاه ازم گرفت و به سمت در برگشت
لحظه آخر برگشت تا حرفی بزنه اما انگار پشیمون شد و گفت:خداحافظ
و لحظه ای بعد من موندم و دره بسته شده پیش چشمام
دوباره به سمت پنجره برگشتم و از اونجا به دور دست ها خیره شدم
و من چقد این دور دست های نا آشنا و دوست داشتم!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

h.a.2004

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
390
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
80
امتیازها
43
سن
19

  • #4
روبروی آینه قدی اتاقم ایستادم
همه چیز تکمیل مثل همیشه
یه کت بلند مشکی با شلوار پارچه ای ستش و بلیز سفیدی که زیرش پوشیده بودم و روسری مشکی سفیدی که دور سرم پیچوندم و روی سینم پاپیون نصف ای زده بودم و کمی از موهای مشکیمو بیرون ریخته بودم اما نه در حد افراط!
با کفش پاشنه بلند مشکی ای که پوشیدم تیپم و کامل کردم و خاستم از اتاق برم بیرون ک یادم افتاد لنزام و جا گزاشتم
همون راه و دوباره برگشتم و جعبه لنز و از کشو بیرون اوردم
لنز چشم راست و بیرون اوردم که نگاهم از توی اینه به خودم افتاد
به چشمهایی که از مادرم به ارث برده بودم و الان باید این ارثیه سورمه ای رنگ و پنهون میکردم
اما چنین نماند چرخ گردون!
از فکر بیرون اومدم و لنزا و گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم
همونطور که از پله ها پایین میرفتم کیف دستی مشکیمو که فقط یه بند زنجیری طلایی داشت و به دست گرفتم و گوشیمو گزاشتم داخلش
توی حیاط به جمشید سفارشات لازم و مبنی بر مراقبت از خونه کردم و ادرس و به احمد دادم و نشستم داخل پورشه ی نوک مدادیم
در اینکه افشین حتما یه خواب برام دیده شکی نیست اما چه شود ماموریت با مهندس عبدی!
احمد ماشین و جلوی یه خونه ی ویلایی پارک کرد
از ماشین به ارومی پیاده شدم و به ویلای روبروم نگاه کردم

☆☆☆

اهورا
نگاهش کردم و گفتم:خب چیکار داشتی؟
افشین_صبر کن میفهمی
پووووفی کردم و نگاهم و ازش گرفتم که صدای زنگ در بلند شد
افشین از جا پرید و گفت:بالاخره اومد
با ابروی بالا رفته از پشت تماشاش کردم
تو خونه ی من منتظر کی بود؟!
با باز شدن در از فکر بیرون اومدم و با یه دختر روبرو شدم
با اینکه خیلی ازینکه اینجا بود و کی بود کنجکاو شده بودم اما باز رفتم توی جلد خودم و به سردی بهش خیره شدم
افشین_خانوم هانا مهر آرا هستن که قرار توی این ماموریت به ما کمک کنن!
با جا خوردگی تو چشمای افشین خیره شدم و کم کم این حیرت جاشو ب خشم داد
افشین ک میدونست جریان زندگی منو پس چرا من و با یه دختر همراه کرده بود؟!
اصلا من چه نیازی میتونم به یه دختر برای انجام ماموریتم داشته باشم؟!
حتما باید باهاش اتمام حجتم و کنم
افشین با پرویی تمام با دست اشاره ای به مبلای سلطنتی سالن کرد و خطاب به اون دختر گفت:چرا ایستادی
و خودش روی یه مبل دو نفره نشست و منتظر به دختره چشم دوخت
دختره ک هانا معرفیش کرده بود با قدمای اروم اما محکم با اون کفشایی که صداشون رو مخ بود جلو اومد و به ارومی روی مبل تک نفره نشست
هنوز همونطور سرپا بودم که افشین گفت:اهورا؟بشین پسر!خونه ی خودته
و به حرف بی مزش خندید
با طعنه گفتم: گفتم شاید مثل مهمون ناخوندتون حتما باید از شما اجازه بگیرم برای نشستن!
و نشستم
هر دو متوجه نیش کلامم شدن و من اینو میخواستم!
افشین اخماش و به ارومی تو هم کشید اما اون دختر فقط با لبخند کجی که گوشه ی لبش بود نگاه عمیقی بهم کرد و رو به افشین گفت: خب! جریان چیه؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

h.a.2004

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
390
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
80
امتیازها
43
سن
19

  • #5
هانا
از تیکه ای که به افشین انداخت خوشم اومد. یه جور فهموند که هیچ کارست!
افشین_ خب میدونم که هر دوتون شهریار عبدی و میشناسین و یه جوراییم دوستدارین از سر راه برش دارین. اهورا تو بخاطر ضررای متعددی که بهت زده و هانا تو بخاطر مسئله خصوصی ای که داری. خب این ماموریت یه فرصته برای هردوتون تا بتونین از سر راه برش دارین
_خب؟
افشین_قرار بر اینه که شما تو گروهش یا گروهشون به عنوان شریک نفوذ کنین.
_به تو چی میرسه؟!
افشین_ مطمئنا سر من هم بی کلاه نمیمونه!
اهورا_خب منو این خانم چطور باهم میتونیم وارد گروهش بشیم؟
افشین_تو شریک شهریار میشی و هانا نامزد و مشاورت.
با چشمای از حدقه دراومده بهش خیره شدم
چه فکری میکرد با خودش؟
با ضرب از جام بلند شدم و گفتم:چه فکری کردی با خودت که همچین حرفی میزنی؟آخه مگ...
اهورا_مطمئن باش منم خوش ندارم یه موجود اضافه و تو زندگیم تحمل کنم!
_ احترامتون و دست خودتون نگهدارین آقای به ظاهر محترم و توی حرف کسی نپرین
_به کسی هیچ ارتباطی نداره که من چه موقع حرف میزنم و چه موقع حرف نمیزنم و در ضمن من هر کار ک بخوام میتونم بکنم و به هیچ احدی مربوط نیست پس بشین سرجات و تو خونه من صداتو نبر بالا
_اما در حضور من باید حدتون و بدونین و مطمئن باشین انقد روی خودم اختیار دارم که بدونم کجا و چه موقع صدام و بالا ببرم
افشین_کافیه بچه ها! چرا لج میکنین؟ این ماموریت به نفع هر دوتونه با همکاری همدیگه نمیتونین خیلی ساده به هدفتون برسین چرا دارین با بچه بازی اهدافتونو زیر پا میزارین؟ هانا لطفا بشین و به حرفام گوش کن. شما قرار نیست تا آخر عمر باهم زندگی کنین که حتی این ماموریت میتونه بدون محرمیتتون شکل بگیره! بعد از اونم هر که به راه خویش. با این کاری که شما میکنین خیلیا سود میکنن.
با سکوت فقط به چشماش خیره شدم
اگر این ماموریت و قبول نمیکردم چجوری دیگه میتونستم به عبدی نزدیک بشم؟
اما تحمل یه مرد اونم به عنوان نامزد هر چند قلابی سخته!
افشین ک دید دارم فکر میکنم رو به اهورا کرد و گفت:اما تو!خودم بارها و بارها دیدم که توی سیستم شرکتت اختلال ایجاد کرده به نظرت واقعا وقتش نیست که حسابشو برسی پسر؟تا کی میخای بهت بخنده و ساده فرضت کنه؟ خودت این و میپذیری که کسی مثل عبدی اونطور تورو بازیچه قرار بده و ازت سو استفاده کنه؟
اهورا_اما من آدمای خائنی که باهاش همکاری میکردن و از بین بردم!
با تعجب سرمو بلند کردم ونگاهم و بهش دوختم
از بین برده؟!
ینی کشته؟
بهش ک نمیخو...
حرف مغزم و قطع کردم
چرا نمیخوره؟! اتفاقا بهش میخورد از آدمای هفت خط روزگار باشه!
چشمای مشکی ک ازشون غرور میبارید و با نگاهش آتیش یخ میزد
پوست برنزه و فک مستطیلی و لب و دهن مناسب و ابروی راستش که ازش یه خط سفید رد شده بود
ب نظر جای چاقو بود!
با موهای کوتاه شده که بیشتر از قبل قیافشو خشن میکرد!
با نگاهی که بهم انداخت و پوز خندی که بهم زد فهمیدم ک زیاده روی کردم!
اهورا_مورد پسند واقع شد؟!
با اون پوزخند مسخرش میخواست منو ضایع کنه اما کور خونده.
از تک و تا نیفتادم و گفتم: نه!
همونجور ک روی مبل مینشستم ادامه دادم: نه در حد رضایت من اما امان از اجبار!
و این بار من بودم که با غرور و لبخندی محو نگاهش کردم
معلوم بود که خوشش نیومد از جوابی که گرفت اما ظاهرشو حفظ کرد.
_واقعا فکر میکنی در حد منی؟!
_نه!
بعد با مکث کوتاه گفتم:خیلی بیشتر از حد شمام!
روی شما تاکید کردم که بفهمه به من تو نگه
_اوه کاملا صحیح! اما تو این افکار و توی خوابم نمیتونی تجسم کنی چه برسه به بیداری
تاکید اونم روی (تو)باعث شد بفهمم طرفم اونقدراهم ساده نیست و کارم باهاش سخته!
افشین_خب چیکار میکنین؟!
اهورا_من قبول میکنم
و بعد هر دو نگاهشون و روی من انداختن
_باید فکر کنم!
اهورا پوزخندی زد و گفت:نکنه فکر کردی این یه خاستگاریه؟فردا مهمونی عبدیه و ما فردا باید این ماموریت و شروع کنیم اونوقت تو فرصت فکر کردن میخوای؟!
با بی تفاوتی رومو ازش گردوندم و از جا بلند شدم و رو به افشین کردم
_تا شب بهت خبر میدم!
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه خروج و در پیش گرفتم!

اهورا
با حرص ازجام بلند شدم و رو بهش گفتم:واقعا که!اینو دیگه از کدوم خراب شده ای پیدا کردی که میخوای بچسبونیش به من؟
_درست حرف بزن اهورا هانا هر کسی نیست و مطمئن باش عاقل تر از تو عمل میکنه
_به جهنم
و به سمت پله ها رفتم تا به اتاقم برم
از پنجره ی اتاق به حیاط نگاه میکردم که افشین از خونه بیرون زد
بی حوصله خودم و روی تخت دونفره ی اتاق انداختم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم
خداعاقبتمون و بخیر کنه
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد

☆☆☆
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

h.a.2004

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
390
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
80
امتیازها
43
سن
19

  • #6
هانا
پامو داخل خونه گذاشتم ارسلان و دیدم که روی مبل سالن لم داده بود و همزمان که تلویزیون تماشا میکرد آبمیوشم میخورد.
با صدای در نگاهشو از تلویزیون گرفت وگفت:چه خبر؟
همونطور که به سمتش میرفتم جواب دادم: اول سلام گل پسر!
بعد با صدای بلند زهره و صدا کردم و کتم و دادم دستش. بلیزم خوب بود!
_خب حالا سلام
_سرد شد!
خندش گرفت و گفت :دفعه بعد داغ تقدیم میکنم.
_خوبه!
بعد از اینکه خوب خندش و کرد گفت:نمیخوای بگی چیشد؟
لیوان شربت و از سینی ای که نسترن گرفته بود برداشتم.
هانا_یه ماموریت جدید.
_خب اینو از اولم میدونستم. چجور ماموریتی؟
_بالاخره به اونچه که میخواستم رسیدم اما با یکم تغییرات.
_چجور تغییراتی؟
_قرار شد با یکی به گروهش نفوذ کنیم به عنوان شریک و یه جورایی مشاور!
_خب این کارو که تنها ام میتونی انجام بدی چه نیاز به نفر دوم؟
لیوان خالیمو روی میز روبروم گذاشتم و به مستند مسخره که رنگ عوض کردن یه آفتاب پرست و نشون میداد خیره شدم. چقد شبیه به یسری از آدما بود! آدمایی که بی توجه به احساس بقیه هر دقیقه رنگ عوض میکنن و به سمتی کشیده میشن که توشون منفعت باشه! منفعتی که معلوم نیست چه میکنه با دل آدمایی که از ساده دلی زیاد روزگار باهاشون لج کرده و تا نابودشون نکنه دست از سرشون بر نمیداره!
با صدای ارسلان ک اسممو صدا میزد و همزمان خاموش شدن تلویزیون روبروم به خودم اومدم
_جانم؟
_بگو!
_چیو؟
_خودت خوب میدونی!
پوفی و کردم و بعد از سیر تا پیاز مسئله امروز و براش تعریف کردم.
_خب الان میخوای چیکار کنی؟
_گفتم تا امشب جواب میدم.
_و قبول نمیکنی دیگه نه؟
_نه!
_چی؟
_ببین ارسلان من به این فرصت نیاز دارم تا به هدفم برسم. نمیتونم الکی الکی از دستش بدم
با عصبانیت از جا پرید
_این هدف کوفتی انقد ارزش داره که بخوای بخاطرش جونت و به خطر بندازی؟اصلا اگه اون شهریار بیشرف بشناستت میخوای چه غلطی کنی؟؟چرا انقد بی فکری هانا؟چرا داری عجولانه گند میزنی به زندگیت؟این هدف بی صاحاب و بزار کنار و بچسب به زندگیت دختر بس کن کینه و.
دیگه جوش اوردم.
حق نداشت هر چی از دهنش در میومد و به من بگه.
منم از جا پریدم و فریادزدم.
_آره این هدف کوفتی ارزش داره. بخاطر تاوان تک تک اشکای خواهر جوون مرگم ارزش داره. بخاطر تک تک نگاهای پر از حسرت مادرم وقتی جنازه جیگر گوشش و تو بغل گرفت و هق زد، بخاطر درموندگیش ارزش داره. ارزش داره. حتی اگر بشناستم و سلاخیمم کنه بازم ارزش داره چون من هر شب و هر روز شاهد تمام بد بختیای زندگیم بودم. تک تک اتفاقای گذشتم شب و روز جلو چشمام رژه میره و فقط و فقط انتقام از اون بی شرفه که میتونه آرومم کنه. آرومم کنه که وقتی پیش خانوادم رفتم شرمندشون نباشم. که وقتی چشمم افتاد تو چشم برادرم بگم دیدی قولت چه کرد؟ دیدی انتقام موهای سفیدت تو۲۰ سالگی و گرفت؟دیدی نزاشت خونت پای مال بشه؟
باید انتقامم و بگیرم که بتونم لبخند و بیارم رو لب پدرم که مرگش کم از قتل نداشت . اونوقت تو میگی بزارم کنار کینه و؟ کدوم کینه و بزارم کنار لعنتی؟ کدوم کینه و؟
دیگه توی پاهام جونی حس نکردم و با هق هق رو جفت زانو سقوط کردم.
ارسلان جلوم زانو زد و بدون حرف کشیدم تو بغلش.
بعد از اینکه کامل خودم و خالی کردم خودم و ازش فاصله دادم
با لبخند تلخی گفت:بهتری؟
_اوهوم
_ببخشید هانا من..
_اشکال نداره
_داره هانا
سرمو گرفتم بالا و به صورتش که الان از پشیمونی تو هم رفته بود لبخند زدم
_نه نداره من چطور میتونم از داداشیم ناراحت بشم؟
چند لحظه تو چشمام نگاه کرد که لبخندم و پر رنگ تر کردم. میدونستم چالم معلوم میشه و ارسلانم همیشه عاشق چاله لپم بود. لبخند بزرگی اومد روی لباش. _آ قوربون داداش!
بعد انگشت اشارشو محکم تو چالم فرو کرد!
با اخمی که همراه با خنده بود گفتم: عههه نکن دردم میاد.
بعدم با اخم مصنوعی هولش دادم کنار و از جا بلند شدم.
_مردم از وحشی فرار کردن!
با صدای بلند خندید و من راه آشپزخونه و در پیش گرفتم. میدونستم که یاد گذشته ها افتاده. گذشته های دوری که زندگی و درش جا گذاشته بودم اما از امشب هانا برای ارسلان هانای ۷ سال پیش میشه! دیگه نمیخوام زندگی و به کام هر دومون تلخ کنم.
اون شب خدمه ها و مرخص کردم تا استراحت کنن و خودم با کمک ارسلان که یه جورایی فقط گند میزد یه لازانیای خوشمزه درست کردم!
امشب واقعا شب قشنگی و با تک مونده ی گذشته هام داشتم!
آخر شب بعد از اینکه ارسلان رفت به افشین اس ام اس دادم که قبول میکنم.
بعد از ۵ مین فقط جواب داد:کاره خوبی کردی هانا جان!شبت به زیبایی چشمات.
اصلا حوصله ی پاچه خواریش و نداشتم و حتی جواب شب بخیرشم ندادم.
واقعا هَوَل تر از این آدم ندیدم!

☆☆☆
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

h.a.2004

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
390
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-03
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
80
امتیازها
43
سن
19

  • #7
امشب مهمونی عبدی بود و از صبح تا الان که ساعت ۴ بعد از ظهر با ارسلان و اون پسره اهورا داریم تو پاساژا دنبال لباس میگردیم برای امشب. اما هیچی که به دردم بخوره و پبدا نکردم.
ارسلان_هانا بخدا پاهام داغون شد بیا بریم توی یکی از همین مغازه ها یه چیزی انتخاب کن.
_غر نزن انقد! بیا
داشتیم میرفتیم که اهورا مستقیم راهشو پیش گرفت سمت یه بوتیک و رفت تو!
ارسلان_این چرا همچین کرد؟
_نمیدونم.
_بیا ماهم بریم.
دستشو کشیدم و گفتم :عمرا!
_جان من هانا زودتر. پاهام شکست دیگه.
بدون توجه کردن به غرغراش با خیال راحت رفتم تو یه بوتیک خیلی بزرگ که هم لباس زنونه داشت و هم مردونه.از بین لباسایی که تن مانکنا بود فقط از دوتا لباس خوشم اومد. لباس ماکسی مشکی که بلند و ساده بودو آستینای بلندی داشت. یکم پایین تر از یقش تا روی سینه به صورت یه قطره باز بود و دور تا دور قطره رگه های نقره ای کار شده بود.
اگر از بازی یقش صرف نظر میکردم لباس ساده و خوبی بود.
لباس دومی به نظر بهتر بود.
یه ماکسی بلند که یکم دامنش روی زمین میکشید و پارچشم از جنس لمه بود و تنها مدلش آستینای کلوش و تا حدودی بلندش بود و یقه ی قایقیش. رنگشم طلایی بود. حداقل بهتر از قبلی بود!
همونو خریدم و رفتیم بیرون از بوتیک. همزمان اون پسره ام اومد بیرون با یه س×ا×ک خرید تو دستش
اهورا_ بریم؟
_اره
ارسلان_هانا پس من میرم از همینجا. مواظب خودت باش.
بعد خم شد در گوشم ادامه داد: امشب هر چیزی که شد خودت مهم تری. خداحافظ
_باشه عزیزم. خداحافظ
بعد از اینکه ارسلان رفت تازه استرس گرفتم که چجوری باید تحملش کنم تا خونه!
اهورا_بریم.
سر جام ایستادم و هیچی نگفتم.
یه قدم که رفت دید نمیام برگشت گفت:گوشاتم که سنگینه!
همونطور که با طمانینه قدم بر میداشتم آروم گفتم: کسی تاحالا به من دستور نداده و نخواهد داد! اینم میزارم پای تربیت غلطتون اما دفعه بعد
دیگه بهش رسیده بودم. برگشتم سمتش.
_بخششی در کار نیست!
بعدم با یه لبخند ملیح از کنارش گذشتم و به سمت پارکینگ حرکت کردم. به نزدیکی ماشینش که رسیدم دزدگیر و زد و در باز شد. دودل موندم عقب سوار بشم یا جلو! در عقب و باز کردم که با عصبانیت گفت: راننده شخصیت نیستم.
بعدم سوار شد و با شدت در ماشین و بهم کوبید.
هنوز دره عقب و نبسته بودم که از داخل ماشین دره جلو و باز کرد.
خب خیلی زشت بود اگر عقب مینشستم. پس جلو نشستم. تا نشستم پاشو روی گاز فشار داد و ماشین از جا کنده شد.
برای هزارمین بار خدا عاقبتمون و با این هیولا بخیر کنه!

☆☆☆

اهورا
هانا_کجا میری؟
_خونم.
_پس من کجا برم؟
_خونم.
_ینی چی؟! من میرم خونه ی خودم!
جوابشو ندادم و فقط به یه پوزخند اکتفا کردم.
_ببین اصلا دلم نمیخاد باهات بحث الکی کنم چون حوصلتو ندارم پس من و همین الان ببر خونه خودم.
وقتی دید جوابشو نمیدم با حرص گفت: با توام!
_.....
_هوووی!
_اِ بسه دیگه مثه ور وره جادو مخه من و میخوری! امشب ما باید باهم به عنوان نامزد بریم به اون مهمونی پس همین کارم میکنیم چون مجبوریم میفهمی؟مجبور! منم واقعا خوش ندارم که یه فرده اضافه و تو خونه و زندگیم تا چند وقت تحمل کنم. اما گفتم که مجبورم!
چند ثانیه بی حرکت موند یهو داد زد
_چندوقت؟؟!
با جیغی که کشید صورتمو جمع کردم و گفتم:چته؟
_من برای چی باید چند وقت با تو توی یه خونه زندگی کنم؟من خودم خونه دارم . زندگی دارم . شرکت دارم. نمیتونم همینجور بیخود و بی جهت بیام خونه ی تو صد پشت غریبه!
_میتونی کارو زندگی و خونتو بسپری دسته دوست پسرت!
_دوست پسرم!؟
_همون پسره دیگه. اسمش چی بود؟ آها ارسلان!
_دوست پسرم نیست.
خندیدم.
_اوکی تو مریم مقدس!
با بی خیالی گفت: نظرت اصلا مهم نیست!
و روش و گردوند
تا خونه دیگه حرفی نشد.
در حیاط باز شد و ماشین و پارک کردم
تا از ماشین پیاده شدم شریفی جلومو گرفت: سلام آقا
_بگو
آقا امروز اتفاق خاصی نیفتاد فقط صابری در خواست وام فوری کرده.
دیگه جلوی خونه رسیده بودیم مکث کردم و به سمتش برگشتم.
_صابری؟
_بله.
_چقدر؟
کتم و دراوردم و دادم دست مهری.
_پنجاه میلیون.
_خودم باهاش صحبت میکنم. میتونی بری.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین