. . .

متروکه رمان پارادوکس حیات | سوما غفاری کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
t395750_.gif
نام رمان: پارادوکس حیات
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی
خلاصه: چند قطره خونی که ریخته شد، تپش قلب را آغاز کرد. نیاز به اندیشه و تفکر، منجر به شروع فعالیت مغز شد‌. احساس خفگی وجود، شش را تحریک به مقاومت در برابر خفگی کرد. رگ هایی که مانند تار عنکبوت در هم پیچیده بودند، همه چیز را به هم پیوند زدند و در نهایت یک اشتباه، منجر به شروع حیات شد؛ حیات چهار پسری که چشم به جهان گشودند و برای زنده ماندن مقاومت کردند. زیر بار سوزن‌ها، داروها و آزمایش‌های پی‌در‌پی نرفتند و بعد خلاصی از زندگی قفس مانند خود، مجبور شدند تاوان اشتباهی را که در آینده مرتکب شده‌اند، در گذشته بدهند. مجبور شدند وارد بازی‌ای شوند که نمی‌دانستند حریفشان پشت کدام نقاب پنهان شده‌ است. آن‌ها در دنیایی سرگردان شدند که به آن تعلق نداشتند؛ دنیایی که از هر سو، خطری تهدیدشان می‌کرد و در این دنیا، آن‌ها تنها موجودات نوع خود بودند تا این‌که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #11
بعد از سه بوق جواب داد:
- الو، جکسون؟
صدای مضطرب و نگرانش، بیش از پیش سردرگمم کرد.
- بابا، چی شده؟ من تازه ایمیلت رو دیدم. مشکل چیه؟
- جک، همین الان باید بیای این‌جا. اریک نمی‌دونم، فکر می‌کنم اتفاقی براش افتاده باشه.
دستی به موهایم کشیدم. اخمی ابروانم را زینت داد. شروع کردم به راه رفتن در عرض اتاق و صدایم سردرگمی و کلافگی را به خوبی آشکار می‌کرد.
- چه اتفاقی؟
- فکر می‌کنم دزدیده باشنش.
با شنیدن این حرف، دست از راه رفتن برداشتم و ناگهان ایستادم. سرم را که پایین انداخته بودم، بالا گرفتم و گفتم:
- چی؟! چطور؟!
- نمی‌دونم، فقط زود بیاین.
سپس قطع کرد و مرا میان انبوهی از سؤال‌های بی‌جواب ذهنم رها کرد. سر جای خود خشکم زده بود و نمی‌دانستم چه کاری بکنم. صدای نگران و ترسيده‌اش مدرکی برای وخیم بودن اوضاع بود. ولی هنوز که هنوزه سردرگم هستم. به فرض اریک دزدیده شده است، اما چه کسی این کار را کرده؟ به چه دلیل؟
نفسم را با حرص بیرون دادم و به سمت کمدم رفتم. تنها راه این‌که جواب سؤال‌هایم را پیدا کنم، این است که بروم. امتحان بعدی‌ام سه روز بعد است. سعی می‌کنم تا فردا صبح برگردم.
کمدم را باز کردم و کوله پشتی سیاهم را برداشتم. دو سه دست لباس برای خودم برداشتم تا اگر لازم شد، بپوشم. کتاب‌ها و جزوه‌هایم را هم برداشتم تا بلکه بتوانم در راه کمی هم که شده بخوانم. در نهایت، بطری مایع ریدوکس را نیز در کیف گذاشتم.
در هال ایستادم و به اطراف خانه نگاه کردم. همه چیز لازم برای یک روز رفت و برگشت را برداشته بودم.
هیچ فکری راجع به این‌که چه شرایطی انتظارم را می‌کشد، ندارم! هیچ جوابی به سؤال‌های درون ذهنم، از قبیل این‌که چه اتفاقی دارد آن‌جا می‌افتد، ندارم. هیچ حدس و گمانی ندارم و نمی‌دانم دور هم جمع شدن با بقیه آن هم بعد از سال‌ها؛ چگونه خواهد بود. فقط امیدوارم هر چه سریع‌تر مشکل را حل کنیم و بفهمیم چه بر سر اریک آمده. هنوز باور ندارم که دزدیده شده باشد.
یک بلیط برای اولین پرواز گرفتم و بعد از تعویض لباس‌هایم با یک تیشرت سفید و سویشرت سیاه و شلوار جین، کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم.
کفش‌هایم را پوشیدم و درحالی که داشتم در را می‌بستم، شماره‌ی ساموئل را گرفتم.
***
(لندن، انگلیس_ ساعت 10:30 شب_ 18 ژوئن)
سرم پایین بود و داشتم با زک چت می‌کردم. به او گفتم که برای دیدن پدرم می‌روم و تا فردا صبح برمی‌گردم. جدا از این‌که از این خبر یهویی و آنی تعجب کرد، نگران هم شد که مبادا اتفاقی افتاده باشد. در جواب برایش نوشتم اتفاقی نیفتاده است؛ هرچند که خودم نیز از جمله مطمئن نبودم و نمی‌دانستم این حرف چقدر صحت دارد.
با صدای آنی برخورد چیزی، ناگهان سرم را بلند کردم و به راننده که داشت از ماشین پیاده می‌شد، نگاه کردم.
- مشکل چیه؟
راننده بدون این‌که جوابم را دهد، با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین جلویی رفت. راننده‌ی آن ماشین نیز پیاده شد و این‌طور شد که این دو مشغول صحبت شدند؛ صبحتی طولانی!
این‌طور که به نظر می‌رسید، تصادف شده است.
حدود ده دقیقه صبر کردم تا موضوع حل شود، اما نه تنها حل نشد، بلکه یکی دو نفر دیگر نیز وارد این موضوع شدند.
هوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. به سمت آن‌ها رفتم. نیم نگاهی به ماشین انداختم. چراغ جلو کاملاً داغون شده بود، ولی با این حال چیزی نبود که بخواهند تا این حد طولش دهند.
روبه راننده که با کلافگی دستی بر صورتش کشید، گفتم‌:
- ببخشید، من خیلی عجله دارم. اگه قراره موضوع طول بکشه، من پیاده برم.
راننده سری تکان داد. بدین ترتیب پولش را حساب کردم و بعد از برداشتن کوله پشتی‌ام از داخل ماشین، به سمت خانه به راه افتادم. خانه‌ای که اکنون هم برایم حکم خانه را دارد؛ حتی با این‌که مدت زیادی از روزی که آن‌جا را ترک کردم، می‌گذرد؛ اما خب، وقتی دیدم دیگران راه خود را کشیدند و رفتند، وقتی دیدم هر کسی به گوشه‌ای پناه برد و برای خود زندگی‌ای ساخت، وقتی دیدم وجود دیگری برای هر کدام از آن‌ها فاقد اهمیت شد؛ من هم جهت رسیدن به اهداف خود این‌جا را ترک کردم و به سیدنی رفتم.
سری تکان دادم تا افکارم را از ذهنم دور کنم. هوای خنک و در عین حال دلنشین لندن، لبخندی روی لبم نشاند. سرم را کمی روبه آسمان بلند کردم. ستاره‌هایی که به شهر چشمک می‌زدند، عمق لبخندم را افزایش دادند. خيابان‌ها چندان خلوت نبودند، ولی آنچنان شلوغ هم نبودند؛ آرام و ساکت بودند.
گویا همه چیز دست به دست هم داده تا من از برگشتن به این‌جا خوشحال باشم. هندزفری را در گوشم زدم و آهنگی پلی کردم. فکر کنم تا رسیدن به خانه، نیم ساعت دیگر فاصله داشته باشم. این فاصله را با گوش دادن به آهنگ سپری کردم تا این‌که بالأخره رسیدم.
@نینا
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #12
مقابل در ایستادم. هندزفری را درآوردم و خود را آماده دیدار با خانواده‌ام کردم. آماده دیدار با پدری که بیش از هر چیزی دلتنگش بودم و برادرانی که.... خب... چیز زیادی برای گفتن درباره‌ی آن‌ها ندارم.
هوفی کشیدم. یعنی اکنون آن‌ها رسیده‌اند؟ فکر کنم رسیده باشند و در داخل منتظر باشند، البته نمی‌دانم اصلاً قبول کردند که بیایند یا نه، شاید اصلاً نیامده باشند!
بیخیال این افکار، زنگ را زدم و خود را آماده‌ی اتفاقاتی کردم که قرار است پشت این در برایم بیفتد. خود را آماده‌ی دیدن خانواده‌ام کردم؛ آن هم بعد از هفت سال!
چند لحظه بعد، در توسط پدرم باز شد. با دیدن چهره‌اش، لبخندی روی لبم نشست.
با این‌که در طول این سال‌ها به طور ویدیو کال با او حرف می‌زدم، اما این چیزها هیچ وقت نمی‌توانند جای خالی کسی را پر کنند.
نگاهی به چهره‌اش انداختم. رگه‌های سفید در میان موهای سیاهش که خبر از بالا رفتن سنش می‌داد؛ درست مانند ستاره‌های سفید در آسمان شب بودند. البته پدرم سن چندانی هم نداشت؛ چهل و سه سالش بود. فکر کنم بزرگ کردن چهار پسر برایش سخت شده؛ آن هم پسرانی مانند ما!
چشمان سیاهش هنوز آن سیاهی زیبا را داشتند که بیننده را گرفتار خود می‌کردند؛ حداقل من خودم گرفتار عشق و محبت درونشان می‌شدم.
- خوش اومدی.
لبخندی زدم و وارد آغوش پر مهرش شدم.
- خیلی از دیدنت خوشحال شدم.
شور و شوق درون صدایش مانند شور و شوق بچه‌هایی می‌ماند که مادرشان را پیدا می‌کنند. فکر کنم بزرگترین هدیه برای پدری که مدت‌ها است پسرهایش را ندیده، دیدن پسرانش باشد و اکنون پدر من این هدیه را دریافت کرد.
- منم.
از آغوشش بیرون آمدم. پدرم دستی به موهایم کشید و با نگاه پر مهر و اشتیاق و لبخند خوشحالش نگاهم کرد؛ طوری نگاهم کرد گویا دارد چیز با ارزشی را می‌نگرد.
- بیا بریم داخل.
سری تکان دادم و همراه پدرم وارد خانه شدیم. درست پشت در، هال قرار داشت. همین که به داخل آمدم، سر همه برگشت و مرا نگاه کردند.
با زبانم، لب‌هایم را تر کردم و به تک تکشان نگاه کردم.
هنوز همان‌طور هستند که بودند، فقط چهره‌ی شان بزرگتر و پخته‌تر شده بود.
سلامی دادم و به سمتشان رفتم. مبل‌های چرم و قهوه‌ای رنگ سالن، هنوز مانند گذشته به طور گرد دور هم چیده شده بودند. فرش کرمی رنگی وسط قرار داشت و یک میز قهوه‌ای رنگ که روی آن دو گلدان و چند کتاب دیده می‌شد.
نگاهی به اطراف انداختم. تزئینات خانه ولی تغییر کرده بود.
پدر دو تابلو به دیوار زده بود. یک تابلو، عکس جنگل بود و تابلوی دیگر عکس دختری گریان. در سمت چپ من هم، دو بوفه ی مدرن کرمی رنگ وجود داشت که داخلشان تزئینات مخلتفی چشم بیننده را می‌گرفت. کنار بوفه ها هم پله بود برای رفتن به طبقه‌ی بالا.
سرم را چرخاندم و اول از همه جیکوب به چشمم خورد. آخرین باری که با جیکوب حرف زده بودم، سه ماه پیش بود. از بین بقیه، فقط با جیک حرف می‌زدم؛ ولی دیر به دیر. می‌شود گفت فقط با او آبمان در یک جوب می‌رود. موهای بلوندش از آخرین باری که با او ویدیو کال گرفتم، بلندتر شده بود، اما نه خیلی بلند. روبه روی من نشسته بود. وقتی نگاه مرا دید، لبخند خفیفی به رویم زد.
نگاهم از جیکوب به سمت ساموئل چرخید. ساموئلی که همان هفت سال پیش دیده بودمش و بس. جز بزرگتر شدن، تغییر زیادی نکرده بود؛ شرط می‌بندم هنوز همان رفتار و اخلاق سر به هوایش را داشته باشد!
دست از نگاه به آن‌ها برداشتم.
صدای پدرم سکوت سنگین حاکم بر جو را از بین برد.
- از این‌که همتون رو با هم می‌بینم، خیلی خوشحالم. مرسی که اومدین.
بغض صدایش به خاطر خوشحالی فراوانش بود و چقدر حیف که این خوشحالی‌اش یک طرفه بود؛ البته از جانب بقیه. چقدر حیف که هیچ کدامشان حرفی برای زدن در برابر این حرف پدر ندارند!
کنجکاوم بدانم همه‌ی خانواده‌ها این‌طور هستند؟ همه‌ی خانواده‌ها وقتی بعد از هفت سال دور هم جمع می‌شوند، این‌طور بدون زدن حرفی کنار هم می‌نشینند و حتی یکدیگر را نگاه نمی‌کنند؟
پوزخند آرامی زدم. چه بر سر ما آمد که رابطه‌ی برادریمان این‌گونه شد؟ ما چهار ‌برادری بودیم که در هر شرایطی پشت هم ماندیم و با کمک هم برای زنده ماندن مجادله کردیم. حال، چه شد که این‌طور گسسته شدیم؟ چطور شد که پیوند بینمان چون طنابی پاره شد؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم تا بیخیال این افکار شوم. از آن زمانی که این‌جا را ترک کردم تا اکنون، هیچ گاه به این چیزها فکر نکردم و حسرت گذشته را نخوردم. اکنون دوباره دیدن آن‌ها و دوباره حس کردن این جو سرد، باعث هجوم خاطرات به ذهنم شد. زیر چشمی اطراف را نگاه کردم.
الکس نبود. یعنی هنوز نرسیده است؟
آن‌گاه بود که صدای الکس از طبقه‌ی بالا، به افکارم خاتمه داد.
- هیچ بلوزی تو اتاق من نمونده که الان تنم کنم؟
سرهایمان به سمت نرده‌ی طبقه‌ی بالا چرخید. الکس درحالی که فقط یک شلوار ورزشی طوسی به پا داشت، پشت نرده‌ها ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد.
@نینا
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #13
اندامش، به خاطر ورزش حسابی با هفت سال پیش تغییر کرده بود و بازو برای خود ساخته بود. تتوی روی بازویش توجهم را جلب کرد، هرچند به طور دقیق طرحش را نمی‌دیدیم. نگاه بی‌حس و بی‌تفاوتش منتظر جوابی از جانب پدرم بود.
- آه، نه، بیشتر لباس‌هاتون رو با خودتون بردین. چیزهایی رو هم که مونده بود، انداختم بیرون؛ چون دیگه الان اندازتون نمی‌شد.
هوفی کشید و از پله‌ها پایین آمد. همان‌طور روبه روی من با کمی فاصله از جیکوب نشست. به مبل تکیه داد و چیزی نگفت.
به خاطر موهای خیس چسبیده به پیشانی‌اش احتمال دادم که دوش گرفته باشد.
- این‌طوری سرما نمی‌خوری؟
الکس لبخند تصنعی روبه پدرم زد. لحن صدایش کاملاً نشان می‌داد که از بودن در اين‌جا کلافه و ناراضی است.
- می‌شه بیخیال این حرف‌ها بشیم و درمورد این حرف بزنیم که چرا ما رو کشوندی اين‌جا؟
پدرم که فهمیدم به خاطر این بی‌توجهی الکس به حرفش، ناراحت شده، نفس عمیقی کشید تا ناراحتی‌اش را سرکوب کند و برود سر اصل مطلب.
- فکر می‌کنم اریک دزدیده شده باشه. پریروز قرار بود بیاد اين‌جا، ولی نیومد. هرچقدر بهش زنگ زدم، گوشیش در دسترس نبود. دیروز صبح رفتم خونش، اما همسایه‌هاش گفتن دو روزه خبری ازش نیست.
جیکوب که از حالت چهره‌اش مشخص بود روی موضوع متمرکز شده است، گفت:
- ولی این‌ها برای این‌که بگیم دزدیده شده، کافی نیست.
پدرم اخمی کرد.
‌- مدرک دارم.
سپس موبایلش را از جیب شلوارش درآورد و فایلی را پلی کرد؛ فایلی صوتی با صدای پدرم و اریک.
اول پدرم بود که با گفتن الو، مکالمه را آغاز کرد. در پی حرف پدرم، صدای هراسان و دستپاچه‌ی اریک، توجه ما را جلب کرد.
- هنری، هنری صدام رو می‌شنوی؟ باید کمکم کنی. یکی من رو گرفته و نمی‌دونم کی هست. باید کمکم کنی.
تا به حال هیچ گاه ندیده بودم صدایش این‌گونه ترسیده باشد. موضوع مهم‌تر از آن‌چه که تصور کرده بودیم، به نظر می‌رسید.
به دنبال صدای اریک، صدای پدرم پخش شد.
- اِ... اریک... چی داری...
همان لحظه فایل تمام شد. پدرم موبایلش را روی میز گذاشت.
- بعدش دیگه قطع شد و هرچقدر به شماره زنگ زدم، خاموش بود.
این می‌تواند نشان دهنده‌ی این باشد که دردسری برایش پیش آمده. در فکر فرو رفتم. اریک با زبان خود گفت که او را گرفته‌اند، اما نمی‌فهمم. چه کسی، به چه علتی باید این کار را انجام دهد؟ تا جایی که اطلاع دارم، اریک در عمرش کاری برای دزدیده شدن انجام نداده است. باید موضوع را بفهمیم.
پدرم کف دستانش را به هم مالید و پس از این‌که نگاهش را میانمان چرخاند، گفت:
- به خاطر همین خبرتون کردم.
درحالی که لبم را به دندان گرفته و از روی عادت این اواخر، می‌جویدم، به پدرم نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که الکس از من پیشی گرفت.
- فکر نمی‌کنی تو چنین مواقعی باید پلیس خبر کنی؟
- به پلیس خبر دادم، اما پلیس هنوز که هنوزه چیزی پیدا نکرده. برای همین بهتون زنگ زدم.
بلند شدن الکس و رفتنش به سمت پله‌ها، باعث شد همگی نگاهی به او بیندازیم. صدای بیخیالش که نشان می‌داد ذره‌ای اهمیت قائل نیست، عصبانی‌ام کرد.
- خب متأسفم، ما هم نمی‌تونیم کاری بکنیم.
صدای تند و جدی جیکوب باعث شد الکس سر جایش بایستد.
- از جانب خودت حرف بزن، الکس.
الکس دست‌هایش را مشت کرد. تک خنده‌ کنان به طرف ما برگشت. به جیکوب نگاه کرد و لحن تسمخرش %%%%%، علت اخم روی ابروان جیک بود.
- مثلاً چی کار می‌تونی بکنی؟ توی پیدا کردن افراد گمشده بیشتر از پلیس واردی؟
جیک یک تای ابرویش را بالا داد.
- ولی با استفاده از قدرت‌هام، می‌تونم باشم؛ خودتم همین‌طور.
الکس دست‌هایش را از هم باز کرد و با صدای بلندی گفت:
- اون‌وقت چرا باید برم دنبال اون مرد؟
پدرم از روی مبل بلند شد.
- چون اون شما رو ساخته؛ شاید من بزرگتون کرده باشم، اما علت این‌که الان وجود دارین اونه؛ لطفاً این رو فراموش نکن الکس.
الکس پوزخندی زد و به سمت پله‌ها رفت. همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفت، زیر لب حرفی زد اما ما شنیدیم.
- بهش التماس نکردیم که ما رو بسازه.
پس از رفتن الکس، ساموئل نیز بلند شد و به سمت در رفت.
- سام، تو کجا می‌ری؟
سام همان‌طور که دستگیره‌ی در را گرفته بود، جواب پدرم را داد:
- هرجایی غیر از این‌جا.
سپس در را باز کرد و رفت. لحن صدای غمگینش برایم عجیب آمد. چه چیزی او را ناراحت کرده که صدایش این‌گونه ناراحت و بی‌حال است؟ یعنی او نیز مانند الکس از برگشتن به این‌جا ناراضی است؟
هوفی کشیدم و بدون زدن حرفی به طبقه‌ی بالا که پنج اتاق داشت، رفتم. وارد اتاق خودم که آخرین اتاق این طبقه بود، شدم. لبخندی مهمان لبم شد. دلم برای اين‌جا تنگ شده بود.
این‌جا تنها جایی که بود درونش آرامش می‌یافتم. هر وقت با الکس و یا سام دعوا می‌کردم، این‌جا تنها جایی بود که می‌آمدم.
به سمت تخت یک نفره‌ی آبی رنگ وسط اتاق رفتم و رویش نشستم. روبه روی من، میز تحریر خاکستری رنگم بود و پشت من، کمد خاکستری. قبلاً ست آبی و خاکستری را خیلی دوست داشتم. پنجره‌های کنار تخت توسط پرده‌های آبی رنگی پوشانده شده بودند.
فکر کنم از وقتی که رفته‌ام، پدرم این پرده‌ها را اصلاً کنار نکشیده باشد.
بلند شدم و پرده‌ها را کنار زدم. اولین چشم اندازم، حیاط پشتی خانه شد؛ حیاطی که فقط یک درخت کاج در گوشه‌ای داشت ولی با این حال، باز هم زیبا بود.
همیشه آن درخت را در کریسمس تزئین می‌کردیم و قبل از آمدن به خانه و خوردن شام، دورش می‌ایستادیم. گاهی اوقات نصف بیشتر روز را در حیاط بازی می‌کردیم. جیکوب و الکس همیشه می‌گفتند از قدرت‌هایمان استفاده کنیم ولی من می‌ترسیدم کسی ما را ببیند، سام هم که از همان اول رغبتی به استفاده‌ از قدرت‌هایش نداشت.
یک بار الکس و جیک چنان از دست هم عصبانی شدند که به خاطر قدرتشان، تمام وسایل الکتریکی خانه از کار افتادند. پدر مجبور شد کلی وسایل تازه بخرد؛ زیرا هیچ کدام بلد نبودیم که آن‌ها را درست کنیم.
تک خنده‌ای کردم. در گوشه به گوشه‌ی این خانه، خاطراتی حک شده که هیچ کدام نمی‌توانیم فراموش کنیم. هرچقدر هم مانند الکس بیخیال و بی‌تفاوت باشیم، یا مانند سام در بیرون ماندن را بهتر از خانه ببینیم، باز هم نمی‌توانیم آن خاطرات را انکار کنیم.
نفس عمیقی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم. موضوع اریک واقعاً مهم به نظر می‌رسد و تا حل نشدن این مشکل، نمی‌توانم به سیدنی برگردم. ناچارم این‌جا بمانم، حتی با وجود امتحان‌های دانشگاهم. اما چطور باید اریک را پیدا کنیم و او را نجات دهیم؟ زمانی که الکس و سام همکاری نمی‌کنند.
فردا باید به طور جدی درموردش حرف بزنیم؛ البته اگر الکس باز داد و فریاد راه نندازد.
بلند شدم و لباس‌هایم را با لباس‌های راحتی‌ای که آورده بودم، عوض کردم. سپس روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم؛ چرا که خستگی در سلول به سلول تنم پیچیده بود. امروز روز طولانی ای بود و به نظر می‌رسد فردا نیز این‌گونه باشد.
@نینا
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #14
(جیکوب)
هر چقدر تلاش کردم، خوابم نبرد. بنابراین یک مداد و کاغذ از خانه برداشتم و تصمیم گرفتم به طور خیلی ابتدایی یک طراحی انجام دهم؛ ابتدایی چون لوازم مورد نیازم را نداشتم. در آشپزخانه نشسته بودم.
آشپزخانه‌ی متوسطی که جزیره‌ی طوسی رنگ وسط که با کابینت‌های اطراف ست بود، نقش یک میز غذاخوری شش نفره‌ی را بازی می‌کرد.
بعد از مدتی کشیدن، مداد را از دستم ول کردم و هوفی کشیدم. خم شدم و دست‌هایم را از آرنج روی میز گذاشتم.
سردرد داشتم. فکر کنم به خاطر خستگی باشد. من سومین نفر رسیدم به خانه و پرواز از کره تا این‌جا واقعا خسته‌ام کرده است؛ اما افسوس که نمی‌توانم بخوابم. به تخت خواب خودم عادت کرده‌ام. هرچند تختی که طبقه‌ی بالا انتظار مرا می‌کشد نیز تخت من بود؛ اما خب؛ بود. خیلی چیزها در این خانه مال من بود که با رفتن از اين‌جا، ضمیر مالکیت "م" از روی آن‌ها برداشته شد.
اکنون احساس می‌کنم در این خانه هیچ چیز ندارم. پوزخندی زدم. چه حس بدی است که در خانه‌ی خود حس غریب را داشته باشی.
از برگشتن به این‌جا ناراحت نیستم ولی خب، دوباره بودن در این جو خانوادگی، معذبم می‌کند.
بیخیال این افکارم شدم و دوباره طراحی را از سر گرفتم که اين‌بار هم صدای پدرم مانعم شد.
- ساعت یک شبه، چرا هنوز بیداری؟
سرم را چرخاندم و دیدم که در ورودی در ایستاده. به داخل آمد و مقابل من نشست. لبخند محبت آمیز روی لبش مرا نیز وادار به لبخند زدن می‌کرد؛ طوری که نتوانم جلوی لبخندم را بگیرم.
‌- خوابم نبرد. تو چرا هنوز نخوابیدی؟
پدرم درحالی که اطراف را نگاه می‌کرد، گفت:
- همین طوری بیدار شدم.
نگاهش روی طراحی ام ثابت ماند. لبخندش عمیق‌تر شد و چشمانش درخششی پیدا کردند.
- طراحی لباس؟
درحالی که به طرحم نگاه می‌کردم، گفتم:
- آره، تو کارشم.
دستش را جلو آورد.
- میدی نگاه کنم ؟
کاغذ را به سمتش گرفتم. پدرم همان‌طور که آن را نگاه می‌کرد، گفت:
- با این‌که کامل نیست، ولی تا همین جاشم خیلی قشنگه.
- ممنونم.
کاغذ را به خودم برگرداند. دوباره مشغول طراحی شدم. صدای پدرم به سکوت اجازه‌ی سخن گفتن نداد.
- دلم برات تنگ شده بود. کجا بودی اصلاً؟ آخرین باری که باهات حرف زدم کریسمس پارسال بود که برای تبریک زنگ زدی.
دست از طراحی برداشتم. درحالی که مداد را در دستم تکان می‌دادم، نگاهش کردم.
- منم دلم برای تو و اين‌جا تنگ شده بود.
سرم را پایین انداختم.
- آه، توی کره زندگی می‌کنم.
پدرم تک خنده‌ای کرد.
- اوه! کره! چه خوب!
صدای زنگ در بیش از این به ما اجاره‌ی صحبت نداد.
- فکر کنم سام باشه.
از روی صندلی بلند شدم.
- من باز می‌کنم.
لبخندزنان سری تکان داد. به سمت در رفتم و در را باز کردم. طبق گفته‌ی پدرم، سام بود. درحالی که ژاکت سیاهش را روی شانه‌اش انداخته بود، سلام زیر لبی داد و وارد شد. در را بستم و به دنبالش به هال رفتم. کتش را روی مبل پرت کرد و به طبقه‌ی بالا رفت. موقع رفتن به سمت پله‌ها، چند لحظه سرش را چرخاند و به پدرم در آشپزخانه نگاه کرد؛ اما بدون زدن حرفی، راهش را ادامه داد و به بالا رفت.
به سمت آشپزخانه رفتم. بدون وارد شدن، گفتم:
- منم می‌رم بخوابم. شب خوش.
با تکان دادن سرش جواب شب بخیرم را داد. به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاقی شدم که در ورودی در، تختی متشکل از رنگ‌های سیاه، سفید و قرمز قرار داشت. روی دیوار روبه رویی تخت، طرح‌هایی به رنگ قرمز و سیاه به چشم می‌خورد و اتاق را تزئین می‌کرد. کنار در یک میز کار کوچک سیاه رنگ وجود داشت و انتهای اتاق، یک کمدی دیواری سفید. اتاق من تنها اتاقی بود که پنجره نداشت.
چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. امیدوارم این بار بتوانم بخوابم.
***
@نینا
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #15
بعد از گرفتن یک دوش و پوشیدن یک بلوز و شلوار خانگی که می‌شود گفت تنها لباس‌هایی اند که آورده‌ام، از اتاق خارج ‌شدم. اتاق من و جک در کنار هم قرار دارد.
همزمان با من او نیز از اتاقش خارج شد. با دیدن من، چند لحظه مکث کرد و سپس لبخندی زد.
- صبح بخیر.
درحالی که سرم را در جوابش تکان می‌دادم، لبخندی زدم و گفتم:
- صبح بخیر.
جکسون پس از نگاهی اجمالی به پله‌ها، دوباره مرا نگاه کرد و با اشاره به طبقه‌ی پایین، گفت:
- بیا بریم.
باشه ای گفتم و هر دو با هم به طبقه‌ی پایین رفتیم. می‌دانستم در آن لحظه هر دو امیدوار بودیم که امروز شانس با ما یار باشد و بتوانیم روز خوبی را درحالی که دور هم هستیم، سپری کنیم، یا حداقل من خودم دلم می‌خواست امروز اتفاقی نیفتد.
(الکس)
در آشپزخانه نشسته بودم و صبحانه می‌خوردم. تصمیم داشتم بعد از صبحانه به فرودگاه بروم و بلیط بخرم، تا دوباره به واشنگتن برگردم. دزدیده شدن اریک هیچ ربطی به من ندارد، لذا دلیلی برای این‌جا ماندن هم نیست. دلم نمی‌خواهد حتی یک لحظه‌ی دیگر هم این جو به ظاهر خانوادگی را تحمل کنم. البته ما با تظاهر هم نمی‌توانیم خانواده باشیم! حتی حالم از کلمه‌ی خانواده به هم می‌خورد! به افکارم اخمی کردم و آهی کشیدم.
نمی‌دانم واقعاً چرا تصمیم گرفتم به این‌جا بیایم. وقتی جکسون به من زنگ زد، نگفت که موضوع چیست؛ فقط گفت اتفاق خیلی بدی افتاده که ما را هم در خطر می‌اندازد. چون گفت برای ما هم خطر محسوب می‌شود، به این‌جا آمدم. فکر کردم شاید موضوع واقعاً مهم است که بعد از هفت سال برای اولین باز زنگ زده، اما اکنون می‌فهمم که حرفش فقط برای کشاندن من به این‌جا بود و هیچ خطری وجود ندارد.
پوزخندی زدم. این‌جور حرف ها و دروغ‌ها از جکسون بعید نیست! همیشه می‌تواند با دروغ گفتن دیگران را قانع کند. همه ی آن‌ها این‌گونه هستند.
سرم را به طرفین تکان دادم تا افکارم را از ذهنم خارج کنم. فکر کردن به این‌جور چیزها فایده‌ای ندارد که این‌قدر ذهنم را درگیرش کرده‌ام.
چشمم به هنری خورد که مقابلم نشسته بود و قهوه می‌خورد. صبحانه‌اش را قبل از من تمام کرده بود. بعد از هفت سال همه‌ی ما را دور هم جمع کرده فقط به خاطر این‌که دنبال اریک برویم؟ بعد انتظار دارد که او را دوست داشته باشیم و "پدر" صدایش بزنیم؟ چطور می‌تواند چنین انتظاری داشته باشد زمانی که پدر ما نیست؟! فقط چون از سن دوازده سالگی ما را به فرزندی قبول کرده، دلیل نمی‌شود که حق پدری به گردن ما داشته باشد. پدر بودن که فقط به بزرگ کردن بچه نیست! اریک هم از زمان تولد ما را بزرگ کرد؛ اما پدرمان نیست.
اخمی کردم.
و نخواهد بود.
چنگال را با عصبانیت در خیار درون بشقاب فرو بردم و آن را در دهانم گذاشتم. فقط می‌خواهم هرچه سریع‌تر از این‌جا بروم. صبحانه را هم آن‌قدر هنری به پر و پاچه ام چسبید و اصرار کرد بخورم که راضی به خوردن شدم؛ چون حوصله‌ی این‌که نقش پدرهای دلسوز را برایم بازی کند، نداشتم.
ورود جکسون و جیکوب به آشپزخانه مرا از فکر خارج کرد.
هر دو سلام و صبح بخیری گفتند و هنری لبخندزنان جواب هر دو را داد. سپس از روی صندلی بلند شد تا صبحانه‌ی آن دو را نیز آماده کند. جیکوب جای هنری نشست و جکسون در رأس دیگر میز. بی‌توجه به آن‌ها، درحال خوردن صبحانه‌ام بودم. اين‌بار سام وارد آشپزخانه شد. آستین‌های پیراهن آبی رنگش را بالا داده بود و همان‌طور که اطراف را نگاه می‌کرد، پرسید:
- قرص سردرد هست؟
هنری با نگاهی نگران سرش را چرخاند و به سام نگاه کرد.
- بذار بدم.
هنری قرص را به سام داد و سام بدون آب، همان‌طور آن را قورت داد که باعث اعتراض هنری شد.
- سام! اگه یه دقیقه صبر می‌کردی آب هم می‌دادم. بدون آب نباید قرص رو بخوری.
سام هوفی کشید و برگشت تا از آشپزخانه بیرون برود. همان‌طور که می‌رفت، گفت:
- بیخیال، چیزی نمی‌شه. من می‌رم بیرون.
صدای بیخیالش نسبت به حرف هنری و مصممش برای بیرون رفتن از این خانه، مرا نیز تحریک کرد. ژاکت چرم سیاه رنگم را از روی صندلی کناری برداشتم و به تندی باد از روی صندلی بلند شدم.
- منم می‌رم بلیط بخرم، برگردم واشنگتن.
به دنبال سام از آشپزخانه خارج شدم. سام پشت در بود و می‌خواست در را باز کند که صدای هنری توجه هر دوی ما را جلب کرد:
- هیچ کدومتون هیچ جا نمی‌رین.
@نینا
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #16
صدای مطمئنش که نشان می‌داد عزمش را جمع کرده، باعث پوزخندم شد. یک تای ابرویم را بالا دادم و به سمتش برگشتم.
- اون‌وقت چرا؟!
از صدای تمسخر آمیزم فهمید که اهمیتی به حرفش نمی‌دهم؛ زیرا با نگاهی که نشان دهد او نیز اهمیتی به حرفم نمی‌دهد، نگاهم کرد.
- چون من می‌گم.
رویش را از من گرفت و چند قدم به سمت ساموئل رفت. صدایش وقتی داشت با سام حرف می‌زد، ملایم تر و مهربانانه تر بود.
- می‌دونم نمی‌خواین اين‌جا بمونین ولی باید کمک کنین اریک رو پیدا کنیم. ممکنه هممون توی دردسر بیفتیم.
در آخر، رگه هایی از نگرانی نیز به لحنش اضافه کرد. صدای جکسون که داشت همراه جیک از آشپزخانه بیرون می‌آمد، حرف هنری را ادامه داد:
- به عنوان تنها آشنایان و نزديکان اریک، حتما ممکنه که توی دردسر بیفتیم، یا پامون به ماجرا باز شه. اریک جز ما پنج نفر کسی رو نداره که.
کلمه ی "حتماً" را چنان با تاکید و اطمینان گفت که تقریباً باورم شده بود ما در خطر هستیم! ولی خیلی مسخره است که چنین احتمالی را در نظر بگیریم. این حرف را می‌زنند تا ما را برای این‌جا ماندن راضی کنند، اما این کارشان کفایت نمی‌کند. من یکی که هر طور شده می‌روم.
سام نفسش را با کلافگی بیرون داد.
- بیخیال باو. دیگه نمی‌تونم این‌جا رو تحمل کنم.
و در را باز کرد و خواست برود که هنری گفت:
- فقط دو سه روز.
سام سرش را چرخاند و با نگاه سؤالی اش به هنری نگاه کرد. هنری که دستانش را مشت کرده بود، نفس عمیقی کشید و در حین حرف زدن، نگاهش را میان تک تک ما چرخاند.
- تا زمانی که یه سرنخ از اریک پیدا کنیم، این‌جا بمونین و کمک کنین. هرموقع یه سرنخ گیرمون اومد، می‌تونین برین و مطمئن باشین اون موقع مانعتون نمی‌شم.
نمی‌دانستم چه بگویم. دلم می‌خواست همین الان این خانه را ترک کنم. اما اگر طبق گفته ی هنری، فقط دو سه روز این‌جا بمانم و کمک کنم، بعد آن می‌توانم بدون این‌که مانعی سر راهم باشد، به واشنگتن برگردم. اما آیا می‌توانم دو سه روز این‌جا و با آن‌ها بمانم؟ دو سه روز در کنار کسانی که به ظاهر خانواده‌ام هستند. می‌توانم؟
همین‌طور مشغول کلنجار رفتن با خود بودم. چشمان هنری در انتظار دریافت پاسخی، بین من و سام می‌چرخید. سام هوفی کشید و به سمت مبل رفت. روی مبل نشست.
- باشه، می‌مونم.
هنری لبخندی زد و نگاه متشکر و قدر دانش را به سام دوخت. صدای محبت %%%%% اخمی روی ابروهایم نشاند.
- ممنونم.
سپس نگاهش را به سمت من چرخاند تا ببیند من چه جوابی می‌دهم. چشمانم را در حدقه چرخاندم و همان‌طور که روی مبل می‌نشستم، گفتم:
- مگه چاره‌ی ديگه‌ای هم دارم؟
مجبور شدم بمانم تا دیگر این‌قدر برای ماندن و کمک کردن اصرار نکنند و این‌که فقط دو روز یا سه روز اين‌جا هستم. تا زمانی که سرنخی از اریک پیدا کنیم.
- ممنون.
این را گفت و آمد روی مبل نشست. جکسون و جیکوب نیز با تبعيت از او نشستند و جکسون با صدای جدی ای گفت:
- خب الان چی کار می‌کنیم؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #17
هنری دست‌هایش را مقابل سینه‌اش در هم فرو برد. نگاهش روی زمین به نقطه‌ای نامعلوم ثابت مانده بود.
- می‌خوام سريع‌تر شروع کنیم دنبال اریک بگردیم چون به پلیس امیدی نیست.
نگاهش را میان ما چرخاند.
- پلیس یه بار خونش رو گشته، اما می‌خوام ما هم بریم یه بار دیگه بگردیم.
سام شانه‌هایش را بالا داد و تصمیم گرفت بالأخره حرفی بزند. از دیشب تا کنون یکی دوبار بیشتر حرف نزده بود و بیشتر در افکار خودش غرق است. خدا می‌داند چه مرگش شده که فاز سکوت برش داشته.
- زمانی که پلیس یه بار گشته، دیگه ما چرا دوباره بریم اون‌جا؟
جیکوب درحالی که دست‌هایش را مطابق با حرفش تکان می‌داد، گفت:
- ولی شاید ما بتونیم چیزی پیدا کنیم که پلیس پیدا نکرده، یا حتی چیزی که به دردمون بخوره.
نگاهم را میان همه چرخاندم تا بفهمند که همه‌ی آن‌ها مخاطب حرفم هستند.
- اگه کسی می‌خواد صبحونه بخوره، لباس عوض کنه یا کاری انجام بده، الان پاشه بره.
همگی با تعجب به من خیره شدند. نگاه‌هایشان آشکار می‌کرد که چیزی از حرفم نفهمیده و سر در نیاورده‌اند. بیخیال فهمیدن یا نفهمیدن آن‌ها شدم چون برایم اهمیتی نداشت که هدفم از گفتن حرفم را برایشان توضیح دهم. وقتی دیدم کسی چیزی نگفت و کاری انجام نداد، لبخندی زدم و از روی مبل بلند شدم.
- خب حالا که این‌طوره، پس بیاین بریم خونه‌ی مقتول. نمی‌خوام وقت تلف کنیم و طولش بدیم.
جیکوب درحالی که داشت بلند می‌شد، اعتراض کرد:
- اون که نمرده!
به سمت در رفتم.
- حالا هرچی.
در را باز کردم. زیرچشمی دیدم که بقیه نیز از روی مبل بلند شدند تا بیایند.
(سام)
برگشتن به لندن، برگشتن به خانه و دوباره بودن در کنار خانواده‌ام، برایم سخت بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که یک روز دوباره به خانه برگردم. وقتی جکسون زنگ زد، چنان گفت اتفاق بدی افتاده، که مجبور شدم بیایم. کمی هم حرف های پیتر در آمدنم تاثیر داشتند و مرا راضی به برگشتن کردند. کلی تلاش کردم که مخالفت کنم و خود را نسبت به این موضوع بی‌اهمیت نشان دهم، اما پیتر مدام به من گفت که برگشتن پیش خانواده‌ام اشتباه نیست و باید بیایم و بفهمم که چه شده.
این‌طور شد که پس از کلی تلاش پیتر، سر از این‌جا درآوردم. سر از خانه‌ام درآوردم. نمی‌شود گذشته و خاطرات را فراموش کرد. نمی‌شود فرار کرد. من کسی هستم که کلی برای فراموش کردن گذشته‌ام و فرار از زندگی قبلی‌ام، تلاش کردم اما موفق نشدم. بسیار تلاش کردم تا خود را با یک زندگی جدید وقف دهم و طوری زندگی کنم که گویا یک انسان هستم، اما موفق نشدم.
و بعد از این همه سال، باز این‌جا هستم و دارم دنبال مردی می‌گردم که من و برادرانم را ساخت و به ما حیات داد.
هوفی کشیدم.
فکر می‌کردم برگشتن به این‌جا، زیاد هم سخت نباشد اما بود. این‌که دوباره بین خاطرات بدم باشم، سخت است. سخت است بودن بین کسانی که باعث می‌شوند به یاد بیاورم که پیوند بینمان چگونه شکسته شد. پیوند برادریمان! پیوندی که از صمیم قلبم باورش داشتم و خودم شاهد شکستنش شدم. با چشمان خودم تماشا کردم که چگونه روز به روز و لحظه به لحظه، از هم دور شدیم.
سرم را به شیشه‌ی پنجره تکیه دادم.
وقتی پدرم گفت فقط برای دو سه روز اين‌جا بمانیم، تصمیم گرفتم قبول کنم. حالا که به مدت چند روز اين‌جا هستم، باید از این فاز غم و اندوه بیرون بیایم.
من این‌گونه نیستم. کسی نیستم که فقط به خاطر برگشتن به خانه‌اش خود را گم کند و این‌گونه در غم و اندوه به سر ببرد.
تک خنده‌ی آرامی کردم. زیاد غمگین بودن به من نمی‌سازد. به قول پیتر، که همیشه می‌گوید من پایه‌ی تمام خوش گذرانی ها هستم.
مطمئنم الان نیز برگشتن به همان حال خوش، می‌تواند کمک کند که این چند روز بودن در لندن را تحمل کنم. می‌تواند باعث شود که این فشار و استرس از رویم برداشته شود.
هفت سال قبل، وقتی من از این‌جا رفتم، با روحیه‌ای داغون و حالی خراب رفتم، اما در کانادا توانستم یک زندگی عالی و یک آدم عالی از خود بسازم. می‌خواهم نشان دهم که من همان سام هفت سال پیش نیستم.
حتی اگر در بدترین شرایط باشم، حتی اگر در بین یک خانواده‌ی متنفر از هم باشم، باز همان سام هستم و نمی‌خواهم خود را گم کنم.
رسیدن به خانه‌ی اریک، مرا از فکر خارج کرد. بدون زدن حرفی، از ماشین پیاده شدیم. پدرم با کلیدی که از خانه‌ی اریک داشت، در را باز کرد و وارد خانه‌اش شدیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #18
آخر از همه به داخل رفتم. هال در ورودی قرار داشت و اولین چیزی که در هال به چشمم خورد، دو مبل سه نفره‌ی سفید رنگی بود که کنار هم به صورت دو ضلع یک مربع، چیده شده بودند. خود هال نیز مربعی شکل بود.
کوسن های قرمز مبل با فرش قرمز روی زمین ست بود. به سمت پرده‌های سفید رنگ رفتم و آنان را کنار کشیدم.
انعکاس نور خورشید به داخل، این مکان را زیباتر نشان می‌داد. پدرم و جیکوب با عبور از راهروی انتهای هال، به اتاق اریک، الکس به آشپزخانه و جک هم به اتاق دوم خانه رفت.
من نیز به جست و جوی هال پرداختم. هرچند چیز زیادی در اين‌جا نبود. به سمت میز تلویزیون رفتم و کشوهای آن را باز کردم.
چیز خاصی به جز چند کنترل تلویزیون و چند سی دی و دو سه کاغذ خالی نمی‌شد داخلشان دید. محظ احتیاط سی دی ها را نیز نگاه کردم اما همه شان فیلم و آهنگ بودند.
به سمت میز سفید مقابل مبل‌ها آمدم و تصمیم گرفتم کاغذها و کتاب‌های رویش را نگاه کنم.
کاغذهای به درد نخور و کتاب‌هایی از قبیل رمان و چند کتاب علمی به درد نخور.
کتاب‌ها را روی میز گذاشتم و هوفی کشیدم.
- ای بابا! هیچی توی خونش پیدا نمی‌شه.
جک همان لحظه وارد هال شد و حرف مرا شنید.
وقتی نگاه متعجب و سؤالی اش را دیدم، بیخیال حرف زدن شدم و درحالی که وانمود می‌کردم چیز خاصی نگفته‌ام، با حالتی جدی به سمت راهرو رفتم. وارد اتاق اریک شدم که پدرم و جیکوب در اين‌جا سخت مشغول جست و جوی کتاب‌ها و کمدش بودند.
- چیزی پیدا کردین؟
جیکوب چند لحظه سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. سپس دوباره سرش را جهت نگاه کردن به کتاب‌های مقابلش، پایین انداخت. صدای آرامش در گوشم پیچید.ه
-نه.
دستی به موهایم کشیدم و نفسم را با کلافگی بیرون دادم.
_ منم نتونستم چیزی پیدا نکنم. فکر نکنم توی خونش چیزی گیرمون بیاد.
پدرم سرش را به سمتم چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد و سؤالی نگاهم کرد.
- چرا این حرف رو می‌زنی؟
نگاهی به اطراف انداختم.
- اریک مگه می‌دونست قراره دزدیده بشه که بخواد نشونه ای از دزدیده شدنش توی خونش نگه داره؟ حتی اگه نشونه ای هم باشه، ما نمی‌تونیم بفهمیم چون نمی‌دونیم چرا دزدیده شده.
جیکوب کتاب درون دستش را روی تخت رها کرد و هوفی کشید. از روی تخت بلند شد و با نگاه به پدرم، به من اشاره کرد.
- راست می‌گه.
پدرم به سمتمان آمد و گفت:
- پس حالا چی کار کنیم؟
همان لحظه صدای جکسون از هال توجهمان را جلب کرد.
- همتون چند لحظه بیاین.
سرم را چرخاندم و به بیرون در نگاه کردم. پدرم از میان ما رد شد و به هال رفت. بدین وسیله، من و جیک نیز به دنبالش رفتیم. الکس نیز چند لحظه بعد از ما به هال آمد و همگی دور جکسون که بی‌سیم خانه را در دست گرفته بود، جمع شدیم.
جکسون بی‌سیم را بالا آورد. صدایش به گونه‌ای بود که نشان می‌داد فکر می‌کند راهی پیدا کرده است.
- من می‌گم بیاین لیست تماس تلفن خونه رو دربیاریم.
جیکوب درحالی که دست به سینه ایستاده بود، گفت:
- فکر خوبیه، می‌تونیم چیزهای بیشتری گیر بیاریم.
پدرم به سمت جکسون رفت و تلفن را از دستش گرفت. درحالی که بی سیم را در دستش می‌چرخاند و به آن نگاه می‌کرد، گفت:
- به نظرتون چقدر احتمال داره بتونیم از طریق این تلفن چیزی گیر بیاریم؟
آهی کشیدم.
- شاید یک به صد شانس داشته باشیم.
لحن صدای منفی نگرم باعث اخمی روی ابروان جکسون شد. سرش را چرخاند و نگاهم کرد.
- قشنگ معلومه هیچ علاقه ای به نجات دادن اریک ندارین!
صدای معترضش باعث شد چشمانم را بیخیال در حدقه بچرخانم و از جمعشان خارج شوم. به سمت پنجره‌ها رفتم و بیرون را نگاه کردم. چشم اندازم فقط یک خانه‌ی سفید رنگ در کنار خانه‌ی اریک بود.
صدای پدرم را شنیدم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
203

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین