. . .

در دست اقدام رمان وبال آتش | زری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
عنوان: وبال آتش
نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی، عاشقانه
ناظر: @Nargess128
خلاصه: آن‌گاه که جرم‌های کوچک پنهان می‌شود، جرم‌های بزرگ توبیخ می‌شوند؛ اما جرم‌های بی‌رحمانه، هیچ تقاصی پس نمی‌دهند، زیرا آن‌ها به وجدان فکر نمی‌کنند. فقر و گرسنگی و زندان و مرگ، جهنمی بیش نیست‌ که نام آن را بهشت گذاشته‌اند. زندگی یک بازی به نام عشق است که با حدیث‌هایش، انسان‌ها را فریب می‌دهد و آن‌ها را همانند آتش می‌سوزاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
57
نوشته‌ها
1,130
پسندها
7,865
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Donata

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
جنایی نویس
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
589
پسندها
0
امتیازها
373
سن
21
محل سکونت
SHIRAZ

  • #3
مقدمه:
برای محافظت از خود، اشتباهاتش را گردن دیگران می‌اندازد؛ اما وجدانش نمی‌تواند از خود محافظت کند و همانند خوره به جانش رخنه می‌بندد. او جرأت این را ندارد که به خار دست بزند، پس نصیب گل سرخ هم نمی‌شود، زیرا با دستان خود مرگ را به او هدیه می‌دهد. وجدانش یک محاکمه‌ست که حکم را صادر می‌کند. ابتدای عشق، وبال است و ادامه‌ی مسیر، خوشبختی نافرجام.
 
آخرین ویرایش:

Donata

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
جنایی نویس
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
589
پسندها
0
امتیازها
373
سن
21
محل سکونت
SHIRAZ

  • #4
سپیده‌دم که سیاهی شب رخت بربست، وقت خداحافظی مهتاب و ستارگان بی‌شمار با زمین به پایان می‌رسد و آن‌ها کم‌کم جای خود را به خورشید می‌دهند. خورشید سرخ‌رنگ و سوزان، با آن رنگ نارنجی، طلایی و قرمز خویش به آهستگی از پشت کوه‌ها پدیدار شده و گیسوبان طلایی‌اش را شانه می‌زند و بر سر کوه‌ها و خانه‌ها پهن‌ می‌کند. پس از آن که خود را به زحمت به وسط آسمان می‌رساند، همه چیز همانند الماس می‌درخشد.
چشمان زمردین سیاه‌رنگش را اطراف چرخاند، با دیدن دختر بچه‌ای که با پاهای بـر×ه×ن×ه بر روی جاده‌ی‌ سوزان می‌دوید، گوشه‌ی لبان باریکش را گاز کوچکی گرفت و مسیرش را طی کرد. زمانی که چند مرد با اندام‌های قول مانندی اسلحه به دست پشت سر دختر بچه می‌دویدند، سرجایش میخ‌کوب شد و زیر لب زمزمه کرد:
- یعنی این چند تا مرد، مشکل‌شون با یه دختر بچه چی می‌تونه باشه؟ اون هم با اسلحه که اسباب بازی نیست و ممکنه به اون آسیب بزنن.
دسته‌ی‌ کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم‌ کرد و چند رشته از موهای مشکی رنگ پرکلاغی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد، سپس به سرعت دوید. صدای کلفت و بم آن مرد که جلوتر از مابقی می‌دوید، در گوشش نجوا شد:
- وایسا دختر، راه فراری نداری!
به قدری دویده بود و نفس‌نفس می‌زد که به شش‌هایش فشار وارد شد. نه می‌توانست به تندی آن‌ها بدود و نه می‌توانست لحظه‌ای بایستد و نفس تازه کند. در حین دویدن، نگاهی به آسمان کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- خدایا خودت کمکش کن، اون هنوز خیلی بچه‌ست.
زمانی که به جاده‌ی خاکی رسید، مسیر آن‌ها را گم کرد و بر روی تکه سنگی نشست. چنگی به موهای مجعدش زد و با یک حرکت از جای برخاست. در این نزدیکی‌ها، یک راهی را بلد بود که به مزرعه‌ای بزرگ ختم میشد. به سرعت دوید تا به مزرعه رسید. نگاهش حول فضایی چرخید که دو اسب در حال دویدن بودند. با دیدن اسب‌ها، خنده‌ای مزین لبان باریک و سرخ رنگش شد؛ اما حال زمانی نبود که به تماشای اسب‌ها بپردازد و با عشق به دیدار آن‌ها برود. به جلوی درب ورودی ستورگاه که رسید، بادیگاردی سد راهش شد و لب زد:
- تو کی هستی؟
گویا زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. حال باید به او می‌گفت که چه کسی است؟ باید اعتراف می‌کرد که برای نجات جان آن دختر بچه این همه راه را دویده تا به این مزرعه رسیده؟‌
بادیگارد مچ دستش را گرفت و محکم فشار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پرسیدم تو کی هستی و این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
در دو چشم عسلی‌رنگ او خیره شد و با ترس و لرز گفت:
- دنبال یه دختر بچه می‌گردم، خیال کردم که اون... .
به او مجال حرف زدن نداد و به اجبار و کشان‌کشان او را به ستورگاه برد. زمانی که او را هُل داد و چیزی نمانده بود تا پخش زمین شود، آتش مچ دستش را گرفت و مردمک چشمانش را در اعضای صورتش چرخاند. پس از حلاجی کردن اعضای صورت او، کمان ابروانش را درهم کشید و خطاب به بادیگارد گفت:
- بایار، این‌ دختر کیه و این‌جا توی مزرعه چی‌کار می‌کنه؟
آنیز بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و مچ دستش را از میان دست پرقدرت آتش بیرون کشید و لب زد:
- اون دختر بچه کجاست؟ باهاش چی‌کار کردی، هان؟
فاصله‌ی بین‌شان را با چند قدم کوتاه پر کرد. ناخودآگاه یک‌ تای ابروان هشتی‌ مشکی‌رنگش بالا پرید و با خشم به دو چشم سبزرنگ آتش خیره شد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- کشتیش؟ آره... آره تو کشتیش، چطور می‌تونی این‌قدر بی‌رحم باشی؟
ناخودآگاه، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید. با لجاجت به وسیله‌ی سر آستین لباسش، اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و چند مرتبه دست مشت شده‌اش را روی سینه‌ی او کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- یعنی این‌قدر بی‌وجدانی که آدم‌هات رو می‌فرستی با اسلحه یه دختر بچه رو دنبال کنن و بکشن؟
هر دو دست آنیز را گرفت و با خشم در تیله‌های قیرگونش خیره شد و سپس خطاب به بایار گفت:
- این دختر رو همین الآن از این‌جا ببر و بهش بفهمون که این‌جا چاله میدون نیست که هرگاه دلش خواست سرش رو بندازه پایین و بیاد و هرگاه دلش نخواست نیاد.
 
آخرین ویرایش:

Donata

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
جنایی نویس
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
589
پسندها
0
امتیازها
373
سن
21
محل سکونت
SHIRAZ

  • #5
 آنیز نیشخندی بر لب طرح زد و مچ دستش را از میان انگشتان تیز و مردانه‌ی بایار بیرون کشید.
- خودم میرم نیاز نیست بیرونم کنین؛ ولی به زودی با مأمور برمی‌گردم.
هنوز چند قدمی برنداشته بود که آتش، مچ دست آنیز را گرفت و با یک حرکت به طرف خود کشید. کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- اون دختر مرتکب اشتباه بزرگی شده که باید تقاصش رو پس بده.
آنیز مچ دستش را از میان انگشتان کشیده آتش بیرون آورد. ناخودآگاه، یک تای ابروان هشتی‌اش بالا پرید.
- دختر بچه‌ی پنج-شش ساله می‌تونه مرتکب چه اشتباهی بشه؟
آتش دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی نرم و لطیف پیراهنش را میان انگشتانش فشرد و لب زد:
- به شما مربوط نمی‌شه که مرتکب چه اشتباهی شده. اگر هم تا این‌جا توضیحی دادم، به این خاطر بود که با مأمور نیای.
آتش چند قدمی برداشت و خطاب به بایار به ادامه‌ی حرفش افزود:
- پرونده‌ها رو برام بیار، برای پروژه بهشون نیاز دارم.
آنیز زبان بر لب کشید و دستانش را پشت کمرش گره زد و گفت:
- بی‌شک شما مرتکب اشتباه بزرگی شدین که از عواقبش و از این‌که با مأمور روبه‌رو بشین، می‌ترسین. اگر اون دختر بچه مرتکب اشتباهی شده؛ پس اجازه بدین که از سمت مأمور تقاصش رو پس بده نه که آدم‌هات رو وادار کنی که با اسلحه دنبالش کنن.
بایار اسلحه‌اش را قلاف کرد. آتش خطاب به بایار به وسیله‌ی سرش به آنیز اشاره کرد. آنیز مردمک چشمانش را در اجزای صورت آتش و بایار چرخاند و با صدای رسایی فریاد زد:
- بهش اشاره کردی و چی گفتی؟ اسم مأمور آوردم ترسیدی و می‌خوای بلایی سرم بیاری؟
بایار سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و به طرف آنیز گام برداشت. اسلحه را از قلاف بیرون کشید و بر روی سر او نهاد و فریاد زد:
- راه برو
شانه‌ی آنیز شروع به لرزیدن کرد و ضربان قلبش به مراتب بالاتر رفت. با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- روانی! ولم کن.
اسلحه را در سر آنیز کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
_ خفه شو! زر نزن که یه گلوله خرج مغز نخودیت می‌کنم.

آنیز چشمانش را در حدقه چرخاند و بی‌هیچ حرفی راهی که بادیگارد می‌رفت را در پیش گرفت. مردمک چشمانش به طرف اسب‌هایی که در زمین خاکی می‌دویدند، چرخ خورد. ناخودآگاه، خنده‌ای شیرین صورت گل‌گون و سرشار از غمش را قاب گرفت. بایار دسته کلید را از جیب شلوار مشکی‌رنگ اتو کشیده‌اش خارج کرد و در قفل درب چرخاند. چشمان آنیز از شدت تعجب گرد شد. ترس همانند خوره به جانش رخنه زد، با اضطراب و به سختی، بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
با گشوده شدن درب انباری، گرد و غبار، همه جا را فرا گرفت و آنیز به سرفه افتاد. بایار مچ دست آنیز را گرفت و با چند حرکت ساده او را در انباری انداخت.
- طبق دستور آقا، مدتی تو رو داخل انباری حبس می‌کنم.
آنیز دسته‌ی گرد و طلایی‌رنگ درب چوبی را گرفت و چند مرتبه تکان داد و با دست دیگرش ضربه‌ی مضبوطی به درب زد و فریاد کنان لب ورچید:
- این در رو باز کن، به رئیست بگو که این کارت جرم سنگینیه و از این‌جا فرار می‌کنم و با مأمور میام. ازش شکایت می‌کنم که تقاص کارش رو پس بده.
پس از این حرفش، چند مرتبه سرفه کرد و اطراف را از نظر گذراند و زیر لب زمزمه کرد:
- آنیز! کارت تمومه، گیر آدم‌هایی افتادی که یه درصد هم انسانیت سرشون نمی‌شه.
بر روی صندلی چوبی نشست و پلک خسته‌اش را بست. با گشوده شدن درب توسط آتش، با یک حرکت از روی صندلی بلند شد و چند قدم به طرف درب چوبی برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- فکر کنم متوجه‌ی اشتباهش شد و اومد که در رو باز کنه و بذاره که برم‌.
آتش با ابروانی که درهم گره خورده و دستانی مشت شده، وارد انباری شد و چند قدم به طرف آنیز برداشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، فریاد زد:
- نمی‌تونی خفه‌خون بگیری، نه؟
آنیز کمان ابروانش را درهم کشید و با چند قدم استوار به طرف آتش هجوم برد و دستان کشیده‌اش بر روی سینه‌ی آتش مشت شد. او را به عقب هول داد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، لب زد:
- من رو توی انباری که کثیفه و بعد از سالیان‌سال درش رو باز کردی، زندونی کردی، انتظار داری که خفه‌خون هم بگیرم؟
باری دیگر آتش را هول داد و بلندتر از قبل کلفتی صدایش را به رخش کشید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- از جلوی راهم کنار برو. تو اجازه این‌که من رو بی‌علت و بی‌گناه بدون این‌که خودم بخوام این‌جا حبس کنی، نداری.
آتش با خشم در دو گوی مشکی رنگ آنیز خیره شد، پس از این‌که سکوتی حزن‌آلود میان‌شان شکل گرفت، آتش هر دو دست آنیز را میان انگشتان پر زورش گرفت و نیشخندی بر لب طرح زد و گفت:
- زمانی که کاراگاه بازی در میاری، در انتظار عواقبش هم باش.
بایار درب را گشود و طناب و چسب را در دستش رد و بدل کرد و خطاب به آتش گفت:
- آقا! چیزهایی که نیاز داشتین رو براتون آوردم‌.
آنیز نیم‌نگاهی گذرا به دست بایار که به سمت دست آتش بلند شد، انداخت و چند قدمی عقب‌گرد کرد و گفت:
- نه! اجازه نمی‌دم که با من این کار رو کنی.
آتش با تکان دادن سرش، به بایار اشاره کرد که از انباری خارج شود و درب را هم ببندد، سپس به طرف آنیز قدم برداشت و طناب را میان انگشتانش گرفت و گفت:
- دیگه مقاومت کردن بی‌فایده‌ست.
آنیز نیشخندی زد و با حرص لب زد:
- مطمئن باش که هیچ‌وقت دستت به اون دختر بچه نمی‌رسه، اون‌قدر بی‌وجدان هستی که به دختر بچه هم رحم نمی‌کنی. شک نکن که به زودی تقاص این اشتباه‌هاتت رو پس میدی. برادرهام اجازه نمیدن که آب خوش از گلوت پایین بره.
 
آخرین ویرایش:

Donata

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
جنایی نویس
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
589
پسندها
0
امتیازها
373
سن
21
محل سکونت
SHIRAZ

  • #6
آتش نیشخندی بر لب طرح زد و پس از این‌که طناب را به دور مچ آنیز بست، کش و قوسی به تن خسته‌اش داد و تکه چسبی بر روی لب‌های او گذاشت. کمان ابروانش را درهم کشید و بی‌هیچ حرفی رویش را برگرداند و چند قدم کوتاه برداشت. آنیز روی تخت نه چندان زیبا و نه چندان نو دراز کشید، خودش هم صدای استخوان‌های ستون مهره‌اش را شنید که یکی بعد از دیگری بعد از یک روز طولانی و سخت، همراه با دردی خوشایند، کنار هم آرام می‌گیرند. از شدت سرمایی که از زیر درب به داخل انباری می‌لولید، در خود مچاله شد. با شدید شدن دانه‌ی مرواریدی باران، سوز وحشتناکی در چهار دیواری انباری، دمیدن گرفت.
آتش، ماشینش را جلوی درب سفیدرنگی که بادیگاردهایش همانند غولی پیکر مانند نگهبانی می‌دادند، نگه داشت. بایار به سرعت دوید و درب ماشین را برای آتش گشود و لب زد:
- آقا، خیلی خوش اومدی.
آتش، از ماشین پیاده شد و دسته‌ی چتری که توسط بایار بر روی سرش قرار گرفته بود را گرفت.
- خوش باشی.
آتش چند قدم استوار برداشت تا رأس و مقابل بادیگاردهایش قرار گرفت، سپس آرام و با وسواس خاصی لب زد:
- باید بیشتر از قبل حواس‌تون به اطراف عمارت باشه! اگر کوچیک‌ترین سرنخی پیدا کردین بدون اجازه من هیچ کاری انجام نمی‌دین و پس از این‌که از قضیه خبردار شدم، اطلاع میدم که چه کاری انجام بدین.
پس از این حرفش، وارد حیاط عمارت شد. نگاهش حول فضای سرسبز عمارت و استخری که در ده متری جلوتر از درب عمارت قرار داشت، چرخ خورد. آتش چند قدم برداشت و تا نزدیکی درختان تنومند و مجاور پیش رفت و سپس پایش از حرکت باز ایستاد و با چشمان آتشینش با دقت اطراف را از نظر گذراند. ناخودآگاه دود سیاه و غلیظی اطراف درختان برخاست. چند گام دیگر که برداشت، متوجه شد که یکی از درختان آتش گرفته و با دانه‌های مرواریدی باران خاموش گشته و تبدیل به دود سیاه و غلیظی شده است. باران جای خود را به گلوله‌های برف داد. حال، برف‌ها همه جا را سفیدپوش کرده بودند. درختان افرا در خواب سنگین پاییزی فرو رفته و چهره‌ی غمگین و عبوسی به خود گرفته بودند و شاخه‌های ناموزونشان را جوری در آغوش گرفته بودند که نه برف و باران و نه شعله‌های آتش، نمی‌تواند آن‌ها را از هم جدا کند. کمی آن طرف‌تر ،کنار پله‌هایی که همانند مار به دور عمارت چنبره زده بودند، چهره‌ی ‌گل‌هایی که درگلدا‌ن‌ها وجود داشتند، به تناوب، شاداب‌تر نشان داده می‌شدند. هوا گرگ و میش شده بود و سنگینی دانه‌های برف را بر روی گونه‌های سرد و گل‌گونش احساس می‌کرد‌. سنگینی برف به حدی بود که گویا شاخه‌های درختان کاج را خم کرده بود. بخاطر سم‌پاشی هیچ جنبنده یا پیکری در زیر درختان نبودند و سکوت حکم‌‌فرما خبر از کولاک وحشتناکی که در راه بود، می‌داد. تنها صدایی که سکوت حزن‌آلود عمارت را می‌شکست، طنین سوت قطاری بود که چند متر آن طرف‌تر بود و به عمارت نزدیک میشد. هم‌زمان با شنیده شدن صدای طنین‌نواز سوت قطار و درخت چنار، شاخه‌ی یکی از درختان به آهستگی تکانی خورد و تنه‌ی استوار و قطورش به لرزه در آمد. تا این لحظه با خود می‌اندیشید که شاید گل‌های پیچک به دور تنه‌ی درخت چنار پیچیده است؛ اما برخلاف تفکراتش بود و گل پیچک به درخت افرا نزدیک شده و به دور درخت افرا چنبره زده بود. اگر صدای اولدوز، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد، مشخص نبود که تا چه ساعتی در حیاط عمارت از حرکت باز می‌ایستاد و به تماشای درختان و گل‌هایی که در گلدان‌ها بود، می‌پرداخت. یکی‌یکی قلنج انگشتانش را شکست و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- آتش پسرم.
اولدوز به آرامی از پله‌ها دو تا یکی پایین آمد. نگاهش به طرف کفش‌های قرمزرنگ پاشنه ده سانتی‌اش چرخ خورد. آتش خیره به چشمان اولدوز که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، لب زد:
- از کی تا حالا توی حیاط بودی؟
اولدوز به آسمان که ابرها خورشید را بلعیده بودند چشم دوخت و پس از اندکی سکوت، لب از لب گشود:
- توی اتاق مطالعه نشسته بودم و کتاب می‌خوندم که از پشت پنجره دیدمت.
دست زنانه‌ و لطیفش را بر روی دست مردانه‌ی آتش گذاشت و به نرمی فشرد، سپس لبخندی زیبا مزین لبان باریکش شد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- به ظاهر آشفته و خسته به نظر میای، با برادرت اَصلان تماس گرفتم گفت که کارهای شرکت زیاده، مشخصه که حسابی خسته‌ات شده.
آتش دستش را از لابه‌لای انگشتان باریک و کشیده‌ی مادرش بیرون کشید و طبق معمول بی‌هیچ حرفی، نقاب بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید و از کنار مادرش گذر کرد و به سرعت از پله‌های عمارت بالا رفت. اولدوز سرش را کج کرد و شانه‌ای بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- این چش بود؟
اولدوز دستی لابه‌لای گیسوان طلایی‌رنگش کشید و بازدم عمیقش را از پره‌ی بینی قلمی‌اش بیرون فرستاد. ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی و بلندش بالا پرید، سپس چند قدم کوتاه برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- احیاناً داخل هلدینگ اتفاق‌های خوشایند و خوبی نیفتاده که این‌طوری سگرمه‌هاش رو توی هم کشیده و جواب درست و حسابی نداد و بی‌هیچ حرفی ول کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش:

Donata

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
جنایی نویس
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
589
پسندها
0
امتیازها
373
سن
21
محل سکونت
SHIRAZ

  • #7
طبق معمول، مادربزرگش مشغول خواندن روزنامه و کتاب بود و هر از گاهی، جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشید. هنوز آتش چند قدمی از کاناپه‌ای که مادربزرگش بر روی آن نشسته بود، دور نشده بود که صدایش به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوشش پیچید.
- کجا با این عجله که بدون سلام سرت رو انداختی پایین و داری میری؟
پای آتش از حرکت باز ایستاد و هم‌زمان با نفس عمیق کشیدن، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و بی‌هیچ حرفی، چند قدم برداشت. مادربزرگش عینک مطالعه‌اش را از روی چشمانش برداشت و چشمانش را فشرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بهمون که سر نمی‌زنی، وقتی هم که می‌زنی، هیچ تایم خالی‌ای برای ما نداری. شیر پسرم، درست میگم؟
چند قدم دیگر برداشت تا رأس و مماس مادربزرگش، نورآی قرار گرفت. بر روی کاناپه نشست و دست مردانه‌اش را بر روی دست او گذاشت و به نرمی فشرد.
- هر کی ندونه، خودت خوب می‌دونی که کارهای شرکت چقدر زیاد شده!
نورآی دستش را از زیر دست آتش بیرون کشید و به وسیله‌ی دستانش، صورت او را قاب گرفت.
- می‌دونم؛ اما برادرت اصلان هم که داخل شرکته، نمی‌خواد بیش از حد خودت رو خسته کنی.
آتش بی‌هیچ حرفی، از روی کاناپه برخاست و گفت:
- خیلی خستمه! بعداً با هم صحبت می‌کنیم.
آنالی از آشپزخانه خارج شد و چند مرتبه چنگی به موهایش زد و خطاب به آتش لب زد:
- سلام آقا! خیلی... خیلی خوش اومدین.
آتش نیم‌نگاهی گذرا به آنالی انداخت و بلافاصله وارد اتاق کارش شد. مادر آنالی مات و مبهوت مانده به صورت خندان دخترش نگاه کرد.
- آنالی!
خنده از صورت زیبایش وداع کرد و به سرعت روی پاشنه‌ی پایش چرخید و چند قدم برداشت.
- بله مامان؟
ترکان خانم چشمانش را در حدقه چرخاند و در حینی که دلمه‌ها را می‌پیچید، لب زد:
- دو ساعته برای چی جلوی در آشپزخونه وایستادی و نیشت تا بناگوش بازه؟
آنالی کش و قوسی به تن خسته‌اش داد و موهایش را بالا جمع کرد و گفت:
- عایشه پیام خنده‌دار داده بود، من هم داشتم از پیامش می‌خندیدم.
ترکان خانم دلمه‌ها را در ظروف قرار داد و در حینی که قهوه را در فنجان‌ها می‌ریخت، لب زد:
- الآن وقت خندیدن نیست، زود این دلمه‌ها رو بپیچ تا مهمون‌ها نرسیدن.
آنالی مات و مبهوت مانده اجزای صورت ترکان خانم را از نظر گذراند و چند قدم دیگر برداشت و فاصله‌ی بینشان را شکست‌.
- مامان! از چه مهمونی‌ای داری حرف می‌زنی؟
ترکان خانم در حینی که قهوه را در فنجان‌های خالی می‌ریخت، نیم‌نگاهی گذرا به صورت حیرت‌زده آنالی کرد‌‌‌.
- این‌جا هر روز مهمون‌سرا و هتل بوده، حالا دختر ما هم با تعجب میگه که از چه مهمونی‌ای داری حرف می‌زنی!
سینی را در دستش گرفت و سرش را کج کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- دلمه‌ها رو قشنگ بپیچ! به مناسبت برگشت آقا آتش، نورآی خانم یه جشن دورهمی گرفته.
فکری در سر آنالی جرقه زد، زبان بر روی لبان باریکش کشید و خودش را با لباسی زیبا و پرنسسی در تصوراتش، به تصویر کشید. به سرعت دلمه‌ها را پیچید و وارد اتاقش شد. از شدت خوش‌حالی احساس می‌کرد که چیزی همانند نیرو یا شادی و انرژی در درون رگ‌هایش جاری شده. درب کمدش را گشود و لباسی که چند روز پیش با عایشه خریده بود را از کمد بیرون آورد و با ذوق و شوق لباس را از نظر گذراند. با صدای تق مانند درب، با ترس و لرز لباس را در کمدش گذاشت و درب را بست. درب توسط نورآی خانم گشوده شد. کمان ابروانش را درهم کشید و گفت:
- تو توی اتاقت چی‌کار می‌کنی؟ مگه قرار نشد از صبح تا شب توی آشپزخونه باشی؟
آنالی همانند همیشه یک جواب آماده داخل آستینش داشت، انگار آب در هاون کوفتن بود. چند قدم به طرف نورآی برداشت و لبخندی زیبا مزین لبانش شد.
- خانم جون از صبح داخل آشپزخونه بودم؛ اما الآن... .
نورآی دستانش را مشت کرد و بلندی سرآستین لباسش را لابه‌لای انگشتانش فشرد و با عصبانیت بی‌منطقی‌ای گفت:
- خیلی‌خب ازت توضیح نخواستم! الآن هم به آشپزخونه برگرد.
 
آخرین ویرایش:

Donata

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
جنایی نویس
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
589
پسندها
0
امتیازها
373
سن
21
محل سکونت
SHIRAZ

  • #8
پس از این‌که نورآی از اتاقش خارج شد، لبخند پررنگی صورت زیبایش را نقاشی کرد. آتش در حینی که از اتاقش خارج می‌شد، وارد سالن شد و خطاب به ترکان خانم گفت.
- آنالی کجاست؟
ترکان خانم مردمک چشمانش را اطراف چرخاند. آتش از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- آنالی!
آنالی چند مرتبه چنگی به موهای طلایی رنگش زد و از اتاقش خارج شد. آتش بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید، سر تا پای او را از نظر گذراند.
- بارها صدات زدم، مگه نمی‌شنوی؟
آنالی چشمان سبز‌رنگش را در اجزای صورت آتش به چرخش در آورد و با تردید لب زد:
- زمانی که داشتم دلمه‌ها رو می‌پیچیدم، لباسم کثیف شد. رفتم اتاقم که لباس دیگه‌ای بپوشم.
آتش لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید، سپس قلنج انگشتانش را شکست و گفت:
- خیلی‌خب کافیه! برو اتاقم رو مرتب کن.
آنالی گره دستانش را گشود و به تکان دادن سرش بسنده کرد. در حینی که به طرف اتاق آتش قدم برمی‌داشت، ایلماز از اتاقش خارج شد.
- آنالی!
آنالی سرجایش میخ‌کوب شد و مردمک چشمانش را در اجزای صورت ایلماز به چرخش در آورد.
- آقا! در خدمتم؟
ایلماز چنگی به موهای خیسش زد و فاصله‌ی بینشان را با چند قدم استوار پر کرد. در حینی که اجزای صورتش را از نظر می‌گذراند گفت:
- برام یه فنجون قهوه ترک میاری؟
آنالی سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و با صدای آرامی لب زد:
- البته!
ایلماز لبخندی بی‌جان؛ اما صمیمانه‌ای تحویل آنالی داد. آنالی در حینی که وارد آشپزخانه می‌شد، صدای کلفت و بم آتش به وضوح، بیش از پیش در چاهسار گوشش پیچید.
- مگه آنالی خانم الان نباید توی اتاق من باشه و تخت و کمدم رو مرتب کنه؟ پس چرا توی آشپزخونه‌ست؟
آنالی کمان ابروانش را درهم کشید و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- من هم داشتم به این موضوع فکر می‌‌کردم؛ ولی... .
ایلماز وارد آشپزخانه شد، زمانی که بوی خوش دلمه به داخل بینی‌اش مشت می‌کوبید، لب زد:
- ولی من‌ ازش خواستم که یه فنجون قهوه برام بیاره.
ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقی آتش بالا پرید.
- اوکی.
پس از این حرفش، با عجله از آشپزخانه خارج شد. آنالی از شدت خوش‌حالی، احساس می‌‌کرد که چیزی مثل یک نیرو یا شادی و انرژی در درون رگ‌هایش جاری شده. در حینی که قهوه را در فنجان می‌ریخت، لب زد:
- درست شنیدم! شما چند دقیقه پیش از من دفاع کردین؟
ایلماز کش و قوسی به تن خسته‌اش داد و بر روی اولین صندلی نشست. یکی‌یکی قلنج انگشتانش را شکست.
- حقیقت تلخه.
فنجان قهوه را بر روی میز نهاد و مشغول پیچاندن دلمه‌ها شد.
- ولی اگر شما از حق من دفاع نمی‌کردی، آقا آتش تنبیه‌ام می‌کرد.
ایلماز تک خنده‌ای کرد و جرعه‌ای از قهوه را نوشید.
- مگه بچه‌ هست که تنبیه‌ات کنه؟ درسته که بیش از حد جدیه و ظاهراً خبیثه؛ اما قلب مهربونی داره.
چهره‌ی خشمگین نورآی، از پشت درب اتاقش که روبه‌روی آشپزخانه قرار داشت، نمایان شد. ایلماز یک قاشق نوتلا را در دهانش فرو برد و گفت:
- بابت قهوه مرسی، خیلی خوشمزه بود!
آنالی چشمان بی‌روح و سرد خود را به نگاه تیزبین ایلماز دوخت.
- نوش جان.
نورآی وارد آشپزخانه شد و با چهره‌ای عبوس و خشمگین، مردمک چشمانش را در اجزای صورت ایلماز، سپس در اجزای صورت آنالی چرخاند.
- این‌جا چه‌خبره؟
ایلماز دستی در موهای نسبتاً بلند و ابریشمی خود کشید، سپس تک ابرویی بالا انداخت.
- جز این‌که یه فنجون قهوه داخل آشپزخونه خوردم، خبر دیگه‌ای نیست.
نورآی، پوزخندی زد و در جواب با لحنی قاطع و محکم گفت:
- اما من شاهد خبرهای داغ‌تر از یه قهوه نوشیدن، توی آشپزخونه بودم پسرم!
با دست‌های قوی و مردانه‌اش، ع×ر×ق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و تک خنده‌ای سر داد.
- مادربزرگ من کارهای واجب‌تری دارم و هیچ تایمی واسه بازجویی شدن ندارم.
پس از این حرفش، چند قدم برداشت؛ اما نورآی مچ دست ایلماز را گرفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- نمی‌تونی با این بهونه‌ها طفره‌ بری.
ایلماز با عصبانیت بی‌منطقی‌ای مچ دستش را از میان انگشتان مادربزرگش بیرون کشید و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید، سپس فریاد زد.
- مادربزرگ! کافیه.
پس از این حرفش، به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:

Donata

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
جنایی نویس
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
589
پسندها
0
امتیازها
373
سن
21
محل سکونت
SHIRAZ

  • #9
نورآی با ابروانی که از شدت خشم درهم گره خورده و با چشمانی که روح را از بدن بیرون می‌کشید، اجزای صورت آنالی را از نظر گذراند، سپس روی اعضای بدنش چرخاند و انگشت سبابه‌اش را به نشانه‌ی «تهدید» به طرف اجزای صورت آنالی گرفت و چند مرتبه در هوا چرخاند.
- این آخرین هشداریه که بهت میدم، اگر بخوای خودت رو به نوه‌هام و اعضای خانواده‌ی «آکتاش‌ها» نزدیک کنی، به پدر خوندت همه چیز رو میگم تا جلوی عصمتت رو بگیره.
مجال حرف زدن به آنالی نداد و به سرعت از آشپزخانه خارج شد. بغض آنالی شکست و ناخودآگاه، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید. به وسیله‌ی بلندی سرآستین لباسش، با لجاجت رد دانه‌های مرواریدی اشک‌هایش را پاک کرد و با عصبانیتی بی‌منطق، فشار انگشتانش را روی فنجانی که ایلماز در آن قهوه نوشیده بود، بیشتر کرد و آن را روی پارکت آشپزخانه کوبید، سپس دستان لرزیده‌اش را روی لبان باریکش گذاشت که مانع هق‌هق‌هایش شود. ناگهان ایلماز وارد آشپزخانه شد و اجزای صورت آنالی که از شدت گریه همانند لبو قرمز شده بود، از نظر گذراند و با لحنی مهربان، پرسید:
- آنالی! چرا داری گریه می‌کنی؟ یه فنجون از دستت افتاده، گریه کردن نداره که.
آنالی مردمک چشمانش را در حدقه چرخاند و رویش را از ایلماز برگرداند. ایلماز در حینی که خرده‌های فنجان را از روی زمین جمع می‌کرد، اولدوز چند رشته از موهای بلوندش را روی شانه‌اش انداخت و وارد آشپزخانه شد. اولدوز مردمک چشمانش را حول فضای نامرغوب و نامرتب آشپزخانه چرخاند، سپس با لحنی ناباور و کنجکاو خطاب به ایلماز پرسید.
- پسرم! داری چه‌کار می‌کنی؟
ایلماز که خرده‌های فنجان را میان انگشتان پهن و مردانه‌اش پنهان کرده و پشت سرش گرفته بود تا مادرش متوجه‌ی این موضوع نشود، لب زد:
- وقتی اومدم توی آشپزخونه، انگشترم رو گم کردم و هر چی به دنبالش گشتم، پیداش نکردم.
سپس چند قدم به طرف اولدوز برداشت و پنهانی، خرده‌های شیشه را روی میز گذاشت، سپس دستش را دور گردن او حلقه کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- زیاد مهم نیست، یکی دیگه می‌خرم؛ ولی یه سورپرایز برات دارم بیا بریم تو اتاقم تا بهت نشون بدم.
اولدوز سرش را برگرداند و نیم‌نگاهی گذرا به چهره‌ی عبوس آنالی انداخت، سپس اجزای صورت ایلماز را از نظر گذراند و با تعجب گفت:
- سورپرایز! آخه چه سورپرایزی پسرم؟
صدای ایلماز و صدای اولدوز، ضعیف‌تر از قبل، در گوش آنالی نجوا شد.
- آره مامان جون! چشم‌هات رو ببند و تا وقتی نگفتم باز نکن.
صدای قهقهه‌ی اولدوز، در همه جای عمارت پیچید. آنالی به طرف ظروفی که در آن مقدار زیادی دلمه بود، قدم برداشت و مابقی دلمه‌ها را پیچید، سپس دستکش‌هایی که با آن ظروف‌ها را می‌شست، پوشید و مشغول شستن بشقاب‌های بلوری لب طلایی شد. آتش وارد آشپزخانه شد، در حینی که روی صندلی می‌نشست، به آنالی خیره شد. آنالی در افکار پوسیده خود پرسه می‌زد که با صدای آتش، از شدت ترس بالا پرید و روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- خب آنالی خانم! بگو ببینم امروز چه نوع تنبیه‌ای برات در نظر بگیرم؟
آنالی شیر آب را بست و با عصبانیت و به سختی دستکش‌هایی که نم گرفته و به انگشتانش چسبیده بود را خارج کرد و روی ظروف‌ها کوبید، سپس تک ابرویی بالا انداخت و به نزدیکی صندلی خالی‌ای که کنار آتش بود، رسید، لب برچید:
- خانم بزرگ برام تنبیه خوبی در نظر گرفته، حد و مرزهایی مشخص کرده، پس نیاز نیست شما زحمت بکشی.
پس از این حرفش، ظرف دلمه را از روی میز برداشت و روی کانتر قرار داد، سلفون را از کابینت کشویی بنفش رنگ بیرون آورد و دور ظرف را سلفون کشید. آتش با یک حرکت از روی صندلی برخاست. ناگهان آن حالت شوخی و استهزا که معمولاً در سخنان آتش وجود داشت، رخت بربست.
- اون خانم بزرگه! من هم آتش آکتاش، پس مسلماً فرق‌هایی بین من و مامان بزرگم وجود داره.
چند قدم به طرف آنالی برداشت و پشت سرش قرار گرفت، فاصله‌ی بینشان شاید پنج الی شش سانتی بود. آنالی که می‌دانست آتش در نزدیکی او قرار گرفته، رویش را برنگرداند. با این‌که آنالی قد نسبتاً بلندی نداشت؛ اما آتش بیست سانتی از او بلندتر بود. آتش به نیم رخ آنالی خیره شد و به ادامه‌ی حرفش افزود.
- امروز تنبیه خوبی برات در نظر گرفتم، اگر گفتی اون تنبیه چیه؟

آنالی رویش را برگرداند، چشمانش را رأس و مماس چشمان آتش‌بار آتش قرار داد، نتوانست در برابر دو گوی زیبای او دوام بیاورد، پس به دو جفت کفش عروسکی‌اش خیره ماند. آتش تک خنده‌ای کرد و گفت:
- شاید مثل همیشه نتونی درست حدی بزنی؛ اما باید با من یه جا بیای.

آنالی با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود، اجزای صورت آتش را از نظر گذراند و با لکنت زبان، لب برچید:
- کجا... کجا... بب... باید بیام؟
- اون دیگه یه راز باقی می‌مونه تا زمانی که خودت با چشم‌هات ببینی؛ اما... .
آتش اندکی مکث کرد و پس از چند ثانیه، ادامه داد:
- اما باید یه قول بدی!
- چه قولی؟
آتش زبانش را روی لبانش کشید و گفت:
- که هر چی دیدی و شنیدی، مثل یه دختر راز نگه‌دار باشی و این راز رو هیچ‌وقت فاش نکنی، وگرنه... .
آنالی میان حرف آتش پرید و گفت:
- چشم.
 
آخرین ویرایش:

Donata

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
جنایی نویس
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
16
نوشته‌ها
589
پسندها
0
امتیازها
373
سن
21
محل سکونت
SHIRAZ

  • #10
اما با به یاد آوردن مهمانی شب که توسط خانواده‌ی آکتاش‌ها ترتیب داده شده بود، تک ابرویی بالا انداخت و با ترس به ادامه‌ی حرفش افزود:
- آقا!
زمانی که صدایش زد، پایش از حرکت باز ایستاد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید، هم‌چنان منتظر مانده بود تا آنالی حرف بزند.
- امشب مهمون‌های زیادی به عمارت میان، من نباشم نورآی خانم عصبی میشه و... .
آتش چند قدم کوتاه برداشت، کمان ابروانش را درهم کشید و اجزای صورت آنالی را از نظر گذراند.
- توی این عمارت هیچ‌کس روی حرف من حرفی نمی‌زنه؛ اما نمی‌خوام متوجه بشن که با من به اون‌جا میای، پس به خونوادت بگو که میری به دیدن دوستت.
آنالی قلنج انگشتانش را شکست، سپس دستمال سر را روی سرش بست و سری تکان داد. آتش تلخندی زد و به ادامه‌ی حرفش افزود.
- وقت زیادی نداری، عجله کن!
پس از خارج شدن آتش از آشپزخانه، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد، چنگی به موهای ژولیده‌اش زد و زیر لب زمزمه کرد.
- باید چه بهونه‌ای بیارم؟ اصلاً بین این همه آدم که داخل عمارته، چرا باید رازش رو به من بگه؟
آنالی ظروف‌های نشسته باقی مانده را شست و با دستمال «خشک کن» ظروف را خشک کرد. آیتک وارد آشپزخانه شد و دستش را به پهلویش زد و صاف ایستاد.
- آنالی!
آنالی که در افکار پوسیده خود پرسه می‌زد، با صدای آیتک خانم رشته‌ی افکارش پاره شد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- بله آیتک خانم؟
آیتک خانم چند رشته از موهای فر مانندش را روی شانه‌اش انداخت و چند قدم کوتاه برداشت، روی اولین صندلی نشست و پای چپش را روی پای راستش نهاد، سپس بازدم عمیقش را بیرون فرستاد‌.
- دلمه پیچیدی؟
آنالی نگاهی به ظرفی که درون آن دلمه قرار داشت انداخت و پاسخ داد.
- آره.
آیتک خانم سر ظرف را برداشت، زمانی که بوی دلمه را استشمام کرد، گویا بوی دلمه به داخل بینی‌اش مشت کوبید. دستش را درون ظرف برد تا یکی از دلمه‌ها را بردارد؛ اما آنالی با حرفی که به زبان آورد، مانع شد.
- آیتک خانم دلمه‌ها برای شام شبه، اگر امکانش وجود داره نخورین.
آیتک کمان ابروانش را درهم کشید و با چشمانی که روح را از بدن بیرون می‌کشید، در چشمان آنالی خیره شد و دندان قروچه‌کنان گفت:
- تو نمی‌تونی به من امر و نهی کنی، سرت به کار خودت باشه.
آنالی شانه‌ای بالا انداخت، چشمان زمردینش را حول فضای مرتب آشپزخانه چرخاند و زمانی که مطمئن شد کارهای آشپزخانه انجام شده است، دستکش‌هایش را گوشه‌ای گذاشت و از آشپزخانه خارج شد. صدای خنده‌های نورآی خانم و اولدوز در هم آمیخته شد و به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش آنالی پیچید. آتش از اتاق کارش خارج شد، هنوز چند قدمی برنداشته بود که به آنالی رسید، در نزدیکی گوش او زمزمه کرد:
- اومدم اطلاع بدم که وقت زیادی نداری.
سپس عقربه‌های ساعتش که به دنبال هم‌دیگر می‌دویدند را از نظر گذراند، نیشخندی مزین لبانش شد.
- تا ده دقیقه دیگه توی خیابون اصلی می‌بینمت!
آنالی روی پاشنه‌ی پایش چرخید، اجزای صورت آتش را از نظر گذراند و گفت:
- چرا باید رازت رو به من بگی؟ اگر بخوای به من بگی راز باقی نمی‌مونه و ممکنه همه جا فاش بشه، چطور می‌تونی به راحتی به خدمه‌ی عمارتتون اعتماد کنی؟
با ترس در دو گوی آتشین آتش خیره شد و سرش را کج کرد.
- شاید بتونی به راحتی به آدم‌ها اعتماد کنی؛ ولی من نمی‌تونم به راحتی بهت اعتماد کنم، متاسفم! بهتره رازت رو به یکی از اعضای خانوادت که می‌دونی قابل اعتماده و راز نگه‌دار خوبیه بگی، من فرد قابل اعتمادی که فکر می‌کنی نیستم.
آنالی یک قدم برداشت؛ اما آتش مچ دست او را میان انگشتان پرزورش گرفت و با یک حرکت ساده، او را به طرف خود کشید. با چشمان نافذش که در بین مژه‌های پرپشت و بلندش محصور شده بود، با خشم در چشمان گرد شده آنالی خیره شد. دستش را روی چند رشته از موهای ژولیده‌اش قرار داد و پس از چند ثانیه، آن را پشت گوشش نهاد. مردمک چشمانش با بی‌قراری روی اجزای صورت آنالی به چرخش در آمد؛ اما پشت این نگاه‌ها، فرد خبیثی بود که آنالی با او روبه‌رو نشده بود. صدای کلفت آتش در گوش آنالی اکو شد.
- اون راز مربوط به توئه، چرا باید به اعضای خانواده‌ام بگم؟
آنالی تعادلش را از دست داد و حس کرد زانوانش بی‌جان شده و نمی‌تواند روی پایش بند بماند، مچ دستش را از میان انگشتان آتش بیرون آورد و روی کاناپه قرار داد. با وجود این‌که آنالی حال چندان خوبی نداشت، طبق معمول آتش ماسک بی‌تفاوتی را روی صورتش کشید و به سرعت از سالن گذر کرد و در پله‌ها گم شد؛ اما خطاب به ترکان خانم لب برچید:
- گویا آنالی بی‌هوش شده.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

بالا پایین