. . .

متروکه رمان نیران | Gemma

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: نیران

نویسنده: نگین حلاف
ناظر @FAZA-F
ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: در دنیایی شبیه به دنیای هستی، به جای آدمان و اناس، شیاطین و اهریمنان در حال حیات هستند. هر کدام از این شیاطین، نژادی خاص و دولتی جدا دارند اما با وجود این جدایی، سرزمینانشان یکپارچه و متحد است. دختری به نام آنامیس از نژاد دور رگه‌ی شیطان فرشته، از دوزخ گریز می‌کند و خود را در میان عالمی از شیاطین گم می‌کند. سلطان السلاطین شیاطین است که اعلام می‌کند مجازات فرار از جهنم چیست و او قرار است چه دردی را تحمل کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #11
پارت ۸

- خب، هر نژادی یه هِرمِس داره! هرمس به معنای نماینده‌ یا مدیرکل یه نژاده و درواقع، یه جوری شبیه پادشاه‌هاست ولی پادشاه نیست.
فاصله‌ی هر دو مبل به اندازه‌ی هفت متر بود و این فاصله‌ی زیاد، از نظر آهکان قدرت شنفتن حرف‌هایشان را از هیریس منع می‌کرد؛ اما با این حال، تن صدایش را آرام‌تر کرد:
- البته ما هرمس‌ها همه اشرافی هستیم و تا همین بیست سال پیش، قبل از به روی کار اومدن حکومت دیان، هر نژادی جدا واسه خودش حکومت می‌کرد و حس می‌کرد از بقیه نژادها سرتره!
آهکان به راحتی چهار زانو روی زمین نشست و افزود:
- همین هم باعث میشد که هی بین نژادها جنگ راه بیفته و هر روز یه مصیبت اضافه بشه! تا این‌‌که پدر دیان از حکومت کنار کشید و اون‌رو به دست خودش سپرد. دیان هم گفت نه آفتاب از این گرم‌تر میشه و نه غلام از این سیاه‌تر، پس از این به بعد هیچ‌ نژادی پادشاه نداره و قرار نیست تبعیضی وجود داشته باشه بینشون!
و دستانش را باز کرد و با لبخند گفت:
- و این شد که ده هرمس‌ها تعیین شدن! البته تو فقط هشت‌تای ما رو تا الآن دیدی.
و با یادآوری چیزی دستانش را پایین انداخت و صدایش، دوباره در گوش‌های آنامیس پیچید:
- البته ناگفته نمونه ما هرمس‌ها همه از بچگی با دیان رفیق بودیم، واسه همینه ان‌قدر به‌هم نزدیکیم و هم‌دیگه رو رسمی صدا نمی‌‌زنیم، صدراعظم دیان هم از همه‌ی ما به دیان نزدیک‌تره، از اول عمرش تا الآن با دیان بوده؛ ولی حتی یه بار هم دیان خالی صداش نکرده! هی هم بهش می‌گیم راحت باش، میگه این‌طوری راحت‌تره.
و بعد سرش را آرام از پشت مبلی بیرون آورد. نامحسوس به هیریس اشاره کرد و با تن پایین‌تری گفت:
- اون مو قرمزه رو می‌بینی؟ اون اسمش هِیریسه، هرمس خوناشام‌ها.
آنامیس هم مانند آهکان نگاهش را پنهانی به روی هیریس نهاد و زمزمه‌وار گفت:
- باید فرد قدرتمندی باشه.

آهکان سری تکان داد و اضافه کرد:
- قدرتمند که هست ولی دوگانگی شخصیتی داره، جدی میگم معلوم نیست کی خوبه کی بد! سعی کن زیاد دورش نپری!
هیریس لیوان بلادشاتی که به روی جلومبلی قهوه‌ای گذاشته بود را برداشت و آرام به لبش نزدیک‌تر کرد‌. آنامیس اخم ریزی کرد و گفت:
- اون چیه دستشه؟ دیشب هم داشت می‌خورد.
آهکان نگاهی به لیوانش انداخت و با زدن لبخندی به پرسش آنامیس پاسخ داد:
- بهش میگن بِلادشات، بلادشات توسط خوناشام‌ها درست میشه و درواقع همون خون واقعیه.
- خون واقعی؟ یعنی مثلاً خون من؟
- نه بابا درجه‌بندی و انواع مختلفی داره! بعضی‌هاشون حتی به نوعی ساخته شدن که نژادهای دیگه با این‌که خون‌خوار نیستن می‌تونن هر وقت که خواستن ازش بخورن و هیچی‌شون هم نمیشه، البته خیلی هم بلادشات داریم!
و یکی‌یکی نام برد و با هر نام بردن، به انگشتان دستش اشاره می‌کرد و آنامیس با خیرگی درحال تماشا کردن هیریس بود و اصلاً حواسش پی او نبود.
- داشتم می‌گفتم، بلادشات با خون خرگوش، بلادشات با خون تک‌شاخ، بلادشات با خون انسان، وای این خونِ انسانش دیگه خیلی گرونه!
- میشه از پشت مبل بیاین بیرون؟
آنامیس از ترس هین بلندی کشید و ضربات قلبش شتاب یافت. آهکان مشتی به روی زمین کوبید و مانند پسربچه‌ها معترض شد:
- بی‌خیال هیریس، تو فاز بودیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #12
پارت ۹

هیریس اخمی کرد و گفت:
- خب حداقل فازهای درست بردارین!
اما آنامیس با وجود همان ضربان قلب بالا، از هیریس چشم برنداشت. موهای هیریس قرمز رنگ بود، قرمزی به رنگ گلبول‌های قرمز خون، قرمزی به رنگ خسوف؛ اما چشمانش، چشمانش به رنگ سبز بود؛ اما نه هر سبزی! سبزی همانند جنگل، جنگلی که درونش ترکیب‌ رنگ‌های آبی، قهوه‌ای زرد به خوبی دیده می‌شد. پوستش سفید مانند برف و گردمانند دایره بود؛ اگر اخم نمی‌کرد به جذابیتش افزوده می‌شد و اگر می‌خندید که افزوده‌تر! اما آنامیسی که تا الآن به روی چهره‌ی او نگریسته بود شاید حالا بیش از اندازه خیره نگاهش می‌کرد.
- تو چرا کفش پات نیست؟
آنامیس که تازه به خود آمده بود، دستی به روی کف پای سفیدش کشید و هول‌زده شد.
- خب من... .
- هرمس آهکان! هرمس دیان! همه منتظر شمان.
آنامیس نگاهش را به شانی که تازه وارد سالن شده بود انداخت؛ اما اظهار نشده نماند، دستانی که در پشتش گره‌خورده بود، همچنان نگاه سرد و بی‌حسی که داشت، ته قلبش را لرزاند.
آهکان با کمک گرفتن پشتی مبل از جا بلند شد‌. به دلیل وسواسش پشتش را تکاند و خیره به آنامیس با حسرت گفت:
- متأسفم فرشته جون، قسمت نشد کاری که می‌خواستم روت عملیش کنم رو انجام بدم!
آنامیس که پی به منظور حرفش نبرد اخم ریزی کرد و آهکان بی‌توجه به اخمش، پشت کرد و با تکان دادن دستش ادامه داد:
- به زودی می‌بینمت!
هیریس که خیره به گردن آنامیس بود، به چیزی که حواسش را اسیر بند خود کرده بود اشاره کرد.
- روی گردنت سیاه شده.
آهکانی که در حال رفتن بود ناگاه سرش را برگرداند و شاکی به هیریس دیده دوخت.
- اِه، چرا گفتی بهش؟ جالب بود هی نگاهم می‌رفت سمتش خوشم می‌اومد!
هیریس بی‌تفاوت دستش را درون شلوار کتش، که همانند کت و شلوار آهکان، اما با یقه و سر آستین قرمز رنگ بود سراند و گفت:
- برو بابا! اون‌وقت به من میگه یه دوگانه‌ی شخصیت!
و بعد با آهکان هم‌قدم شد که آهکان متعجب گفت:
- اِه حرف‌هامون رو شنیدی؟
و به دلیل فاصله‌ی ایجاد شده، دیگر آنامیس صدایشان را نَشِنود. شان آهی کشید و با انگشت شست و اشاره‌اش گوشه‌ی چشمانش را لمس کرد. دستش را پایین انداخت و گفت:
- خواهشاً، از پشت مبل بلند شین بانو!
آنامیس با تردید و شبهه، آرام از جا برخاست. شان با نگاهش سرتاپایش را وارسی کرد؛ سپس سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و گفت:
- ناامیدم کردین!
آنامیس دستانش را به تقلید از شان، شرم‌زده پشت کمرش گره زد و شان ادامه داد:
- فکر می‌کردم تا حدودی با قانون‌های قصر نیران آشنا شدین و قرار نیست حرکت اشتباهی ازتون ببینم!
سر آنامیس، شرمسار به زیر افتاد و شان همچنان با صدای خونسردش به روی روحیه‌ی ضعیفش خدشه می‌انداخت.
- در اتاق رو نه قفل کردم و نه نگهبانی جلوش گذاشتم، چون فکر می‌کردم به دلیل خون پاک و اصیلی که توی رگ‌هاتون جاریه قرار نیست هیچ نیت اشتباهی ببینم!
و متعجب افزود:
- فرار؟ گشت‌زنی تو قصر؟ حرف زدن با هِرمِسین؟
آنامیس مانند همیشه که خجل‌ می‌شد، موهایش را به پشت گوشش راند. شان برای بار دوم آهی کشید و گفت:
- باشه، اگه واقعاً می‌خواین از این‌جا خلاص شین پس خودم خلاص‌تون می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #13
پارت ۱۰

ناگهان با سرعت به جلو شتافت و آنامیس بی‌اختیار به سمتش کشیده شد. شان شخصی نبود که با تن بلند صدا حرف‌هایش را به دیگران بقبولاند؛ اما آنامیس، باعث افزود شدن خشمش شده بود.
- درک نمی‌کنین! اصول جهنم رو درک نمی‌کنین، گناهتون رو قبول نمی‌کنین!
تنها همین جملات را تکرار می‌کرد، ناگاه برگشت و قدرتی که با آن، آنامیس را می‌کشید آزاد کرد. آنامیس ذره‌ای تعادلش را از دست داد؛ اما با صدای جدی شان به خود آمد:
- حداقل توانایی توبه کردن رو که دارین!
آنامیس با چهره‌ای نالان به او دیده دوخت، با دیدن رخ جدی شان تنها حرفی که از نظر خودش حقیقت داشت را بیان کرد:
- من، هیچ، گناهی نکردم که توبه کنم! چرا متوجه نمی‌شین؟
شان برای بازگشت آرامشش، نفس عمیقی کشید. دستانش را پشت کمرش گره زد و تن صدایش را پایین آورد:
- بذارین براتون کار رو ساده‌اش کنم. تنها یک درصد از شیاطین در دنیا به جهنم فرستاده میشن!
و با تکان دادن سرش ادامه داد:
- شیاطین با انسان‌ها فرق دارن، درسته پر از گناه و کراهت‌اند اما باز یه حد نسابی دارن!
یک قدم به جلو آمد و متاکد گفت:
- اگه برای انسان‌ها هفت گناه کبیره وجود داشته باشه برای شیاطین تنها چهار گناه کبیره وجود داره!
دست راستش را بالا آورد و با کمک انگشت اشاره‌اش عدد یک را نشان داد:
- گناه اول، قتل هم نوع.
انگشت دومش باز شد:
- گناه دوم، وارد شدن اون هم بدون دعوت به دنیای انسان‌ها و گناه سوم... .
نگشت سومش را هم بالا آورد و افزود:
- تسخیر انسان‌ها و گناه آخر...
دستش را پایین انداخت و با اخم‌ غلیظش گفت:
- تغییر دادن نژاد.
- خب من هیچ کدوم از این‌کارها رو نکردم.
- گناه‌ها با توجه به شماره‌شون توی طبقات جهنم قرار می‌گیرن. گناه اول در طبقه‌ی اول و دوم، گناه دوم در طبقه‌ی سوم و چهارم، گناه سوم در طبقه‌ی پنجم و ششم، و گناه چهارم، به شکل اختصاصی در تاریک‌ترین طبقه‌ی جهنم، یعنی طبقه‌ی هفتم!
و سرش را کمی پایین آورد و با لبخند پرسید:
- چندمین طبقه بودین بانو؟
آنامیس با کمی تفکر، پنداشت.
- اول! یعنی؟
و چشمانش گرد شد و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- قتل هم‌نوع؟!
و شان نگاهش را از او برداشت و به زمین دوخت. آنامیس بی‌محابا به شان نزدیک‌تر شد و گفت:
- اما من هیچی یادم نمیاد! خواهش می‌کنم باید باورم کنین!
به قصد گرفتن شانه‌ی شان جلوتر آمد و شان، مانند برق گرفته‌ها از آنامیس فاصله گرفت. سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:
- لطفاً فاصله‌تون رو باهام حفظ کنین بانو.
- اما من... .
و ناگهان ناخواسته فریاد زد:
- باشه شما بی‌گناهین! تمومش کنین.
دیگر کنترلی به روی رفتارش نداشت، به سمت در بزرگ قصر قدم برداشت و آنامیس را همانند قبل، با قدرتش می‌کشید. هر دو در قصر را، باز کرد و آنامیس را به بیرون هل داد. دو در چوبی قصر نیران را به دست گرفت و بلند گفت:
- اینم از آزادی و رهایی‌ای که با تمام وجود خواستارش بودین!
و با باز کردن گره‌های اخمش گفت:
- ببینم چه‌طوری می‌خواین توی دنیایی که حتی اسم شیاطینش هم نمی‌دونین زندگی کنین!
آنامیس هراسان به سمت شان دوید که شان، هر دو در را محکم به هم کوبید. آنامیس با بغض داد کشید:
- الحق که همتون شیطانین!
و زانوهایش به روی زمین چمن‌کاری شده خم شد و همان‌جا جلوی قصر نیران، زار و ضجه زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #14
پارت ۱۱

دو ساعت از زمانی که در بیرون از قصر بود، می‌گذشت. شکمش به دلیل نخوردن صبحانه، صدا از خود در می‌آورد و گلوی خشکش، هر بار با قورت دادن بزاق دهانش به شدت می‌سوخت.
چشمان آبی‌رنگش سرخ و نوک بینی‌اش سرخ‌تر شده بود. موهای بلند قهوه‌ای‌رنگش، به دلیل شانه نشدن بیش از حد، پریشان‌تر گشته بود و در کنار قصر نیران، بازوهایش را به بغل گرفته بود‌. بی‌شک اگر فردی به قصد وارد شدن قصر به سمت او می‌آمد و او را در این شکل می‌دید، می‌گرخید و می‌گریخت.
با فکر کردن به جلسه‌ای که قرار بود امروز در قصر نیران برگزار شود، کورسوی امیدی در دلش روشن شد. از آهکان حس خوبی دریافت نمی‌کرد اما حال که بی‌خانه و بی‌کس بود، جز پناه بردن به او چاره‌ی دیگری هم داشت؟
بینی‌اش را بالا کشید و از جایش بلند شد. دستی به لباس بلند مشکی‌اش کشید و کنجکاو، به سمت پشت قصر قدم برداشت. قصر نیران به طور کامل دکوراسیون داخلی‌اش قرمز بود و نمای سفید بیرونش، او را به تعجب وامی‌داشت.
بیرون قصر را مانند جهنم تصور می‌کرد؛ اما حیاطش پر از درختچه و گل‌هایی بود که حتی نامشان را هم نمی‌دانست. با پای بـر×ه×ن×ه به روی علف‌ها راه می‌رفت و با لمس این حس، لبخند می‌زد. گاهی هم قلقکش می‌گرفت و همان لبخند را به خنده تبدیل می‌کرد.
حتی متوجه نشده بود که برای رسیدن کامل به پشت قصر، چند دقیقه‌ی کامل را طی کرده بود. حال به در پشتی آن رسیده بود و ماشین‌های رنگارنگی که در جلوی در قرار داشت، باعث شد خنده‌اش خاموش و لبخندش محو شود.
آرام‌آرام جلو رفت و خودش را به ماشین اولی رساند که به رنگ لباسش بود. به قدری بدنه‌اش برق می‌زد که انعکاس چهره‌اش را به خوبی و می‌توانست ببند اما از شیشه‌های دودی رنگش، این دیدن را، واضح‌تر می‌کرد.

به در پشتش دست کشید و با لمس دستگیره، آن را به سمت خودش حرکت داد که درش به راحتی باز شد. آنامیس ذره‌ای ترسیده به عقب رفت، با تردید در را به سمت خودش کشید و در به طور کامل باز شد.
داخلش را وارسی کرد و موجود زنده‌ای در آن را نمی‌یافت. لبخند گرمی زد و به روی صندلی چرم پشتش نشست. در خود به خود بسته شد و نفس در سینه‌اش حبس گشت. آرام دوباره دستگیره را کشید و دوباره صدای چیک باز شدن در به گوشش خورد.
نفس آسوده‌ای کشید و این‌بار، خودش در را بست. با همان لبخند به روی لبش، به فرمان و دکمه‌های کنار فرمان نظر کرد. به صندلی پشت اکتفا نکرد و خواست به روی صندلی جلو بنشیند که ناگهان دو در جلو خودش گشوده شد.
آهکان صندلی‌اش را با کشیدن دستگیره‌ی کنارش تنظیم کرد. به روی صندلی لم داد و گفت:
- آخیش، این دیان چه‌قدر حرف می‌زد!
آنامیس سریعاً خودش را به روی کف ماشین انداخت و پایین صندلی راننده جا گرفت. آهکان متعجب سرش را به پشت برگرداند و گفت:
- این صدای چی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #15
پارت ۱۲

اویس پشت فرمان نشست، در را به تندی کوبید و بلند گفت:
- آخر هم بهم گفت باید با گله‌ی بتا کنار بیام!
آهکان که خشم اویس را مهم‌تر از صدای به وجود آمده می‌دانست، چنگی به موهای زردش زد و گفت:
- بابا آخه اشکالش چیه اویس آلفا؟
اویس کلافه دکمه‌ی استارت ماشین را فشرد و پاسخ داد:
- تو که نمی‌فهمی! اون دختری که رییس گله‌ی بی‌ارزششونه، هر روز فقط میاد تحقیرم می‌کنه و میره!
آنامیس با لرزش ماشین که توسط موتور ایجاد می‌شد، خودش را با استرس بیشتر به کف چسباند و صدای اهکان از آن طرف به گوشش خورد:
- بابا تو قیافه‌اش رو بچسب! اون یه‌دونه چشم آبیش رو بچسب!
اویس ماشینش را از پارک در آورد و به حرف آهکان، تنها پوزخند زد.
- خوشگل؟ بره گم شه با اون چشم‌بند نقره‌اش!
- یه طوری مخش رو بزن مرد، هم حکومت کامل رو تو دستت بگیر، هم از این سینگلی خودت رو خلاص کن!
اویس شیشه‌ی ماشین را باز کرد و دست چپش را بیرون ان انداخت. آهی کشید و گفت:
- این راهو روش من نیست.
آهکان شانه‌ای بالا انداخت و با خاراندن ابروی زردش گفت:
- از ما گفتن بود!
- تویی که هر روز با صد نفری، از این حرف‌ها زیاد می‌زنی.
- حالا دیگه در این حد هم نیستم، فقط به دخترهایی که میان سمتم نه نمیگم!
اویس خندید و حرفش را به سخره گرفت:
- آره نه نمیگی، خیلی آقا بله میگی!
- آفرین، دقیقا!
اویس با یادآوری چیزی، لبانش را تر کرد و گفت:
- هیریس داستانت رو بهم گفته.
و نگاه گذرایی به آهکان کنجکاو انداخت و افزود:
- گفته که اون دختره آنامیس پست زده.
آهکان سگرمه‌هایش را در هم کشید و پرسید:
- هیریس گفته؟
و اویس تنها با تکان دادن سرش جواب مثبتش را به او اعلام کرد؛ آهکان هم ضربه‌ای به داشپورد مقابلش زد و گفت:
- اِی گل بگیرن دهن این پسره‌ی دهن‌کج رو!
- کل هرمس‌ها می‌دونن!
آهکان دست به سینه نشست و لحنش، شکل لحنی تهدیدگونه گرفت:
- خودم می‌دونم چی‌کارش کنم!
اما اویس بی‌توجه به آهکان، مشام قوی‌اش را به کار انداخت.
- یه بوی عجیبی توی ماشین میاد!
و سرش را به سمت آهکان برگرداند و گفت:
- حسش می‌کنی؟
- شاید بوی منه!
و با لذت کت رسمی‌اش را بو کشید و گفت:
- آخ، بوی چوب خشک‌شده‌ی درخت‌های آرسیس!
ابروهای مشکی اویس، به‌هم گره خوردند. اویس سرش را به معنای نه بالا آورد و گفت:
- نه، بوی تو رو می‌شناسم! این بو جدیده.
- مگه بوی چیه؟
اویس بیشتر بویید و آرام لب زد:
- بوی رز وحشی!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #16
پارت ۱۳

دیان، جلوی آینه‌ درحالی‌که با گره‌ی کراوات قرمزرنگش کلنجار می‌رفت خطاب به شان گفت:
- همه‌جا آرومه و من به این آرومی بیش از حد مشکوکه!
شان لباس سفیدرنگ دیان را به روی تخت قرمز رنگ دیان گذاشت. مقابلش ایستاد و درحالی‌که گره‌ی کراواتش را باز می‌کرد گفت:
- همه‌جا آروم نیست سرورم، هنوز بتا و آلفا با هم مشکل دارن.
دیان با کلافگی چشمانش را بست و غرید:
- اگه با هم مشکل نداشته باشن که من بیشتر مشکوک میشم! گرگن دیگه، بذار هم رو بِدَرَن تا حداقل دردیده نشن!
کراوات دیان، بالأخره تصمیم به باز شدن گرفت. شان با لبخند ملیح کراوات را از دور گردن دیان آزاد کرد و گفت:
- عالی‌جناب، این حرف‌تون بیش از اندازه غیرمنطقی بود!
دیان کت گران‌قیماش، که سرتاسر با نگین‌های سفید مزین شده بود را به روی پارکت‌های چوبی انداخت. با خستگی خودش را به روی تخت دو نفره‌اش پرت کرد. بالشت کوچکی برداشت و سرش را درون آن فشرد.
- خسته‌ام شان، هر هفته یه بار یه جلسه با هرمس‌ها، امضای مجوزهای ساخت بیمارستان‌ها، کمک به شرکت اِما برای بهتر ساختن گوشی‌هاش، سر زدن به بچه‌های یتیم و بی‌پناه!
و سرش را از بالشت قرمزش جدا کرد و ادامه داد:
- زندگیم خلاصه شده توی همین‌ها!
شان با لبخند، کت دیان را از روی زمین بلند کرد و گفت:
- شما فقط یه درصد از وظایفتون رو نام بردین شاهنشاه.
دیان ناگهان به کفر آمد و به شان نگاه معترضش را سوق داد.
- چه فرقی داره شان؟ بیست سال پیش، زمانی که یه شاهزاده خوش‌اقبال بودم تا می‌تونستم می‌رفتم سفر، با رفیق‌هایی که الآن به اسم شدن هرمس تا می‌تونستم می‌گشتم، به قدری بلادشات می‌خوردم که خفه می‌شدم! حالا نگاه به کجا رسیدم شان، برای این مقام سلطنت لعنتی، همه‌ی این‌ها رو ترک کردم!
- این بهترین تصمیم‌تون بود سرور من، و هر روز بابت این تصمیم بهتون افتخار می‌کنم.
دیان که درد و دل با شان را بی‌فایده می‌دانست آهی کشید و پرسید:
- راستی، اون دختره چی‌شد؟
شان کت دیان را به روی رگال نقره‌ای دستش آویزان کرد و پاسخ داد:
- برگردوندمش به جهنم.
دیان حالت خوابیده‌اش را به حالت نشسته مبدل کرد و باز پرسید:
- طبقه‌ی دومش؟
شان متعجب نگاهش را به دیان سوق داد و با تکان دادن سرش گفت:
- بله سرورم!
دیان دستش را به روی دکمه‌های لباس سفیدرنگش گذاشت و در حالی که آن‌ها را باز می‌کرد، گفت:
- فقط بذار یه هفته اون‌جا باشه، بعد بیارش پیش خودم.
شان سریعاً رگال را درون کمد دیان گذاشت و از حرف دیان متحیر شد:
- فقط یه هفته اعلیاحضرت؟!
دیان به کمک هر دو دستش لباس سفیدرنگ را از تنش بیرون کشید و گفت:
- آره، من خودم گناهش رو می‌بخشم‌.
- اما‌... .
دیان لباس در آورده‌اش را در دستش مشت کرد.
- بابا شان مگه الآن تو جهنم نیست؟ بذار یه هفته بگذره بعد بیارش بیرون تا خودم از بند اسارت آزادش کنم.
- واقعاً می‌خواین این‌کار رو کنین؟
لباس مچاله شده را به روی زمین انداخت و جواب داد:
- آره.
و پشت به شان، به روی تخت دراز کشید و با چشمان بسته شده آرام گفت:
- شاید چون بی‌گناهی رو تو چشم‌هاش دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #17
پارت 14

***

چشمان آهکان گرد شد و در جواب حرف اویس گفت:
- مگه تو ماشینت رز وحشی نگه می‌داری؟
اویس رویش را از آهکان برگرداند و ترجیح داد هیچ حرفی نزند. بار از رو دل آهکان برنداشتن بیشتر به نفعش بود تا چندتا جمله‌ی ساده را توضیح دادن.
آهکان هم که تنها سهمش از اویس، اخم‌های پی در پی‌اش بود، نگاهش را از او برداشت و به خیابان آسفالت کشیده‌ی مقابلش سوق داد.
آنامیس هم که خود را جمع و جور و گوش‌هایش را تیزِ تیز کرده بود و بیشتر به روی روکش‌های چرم کف ماشین خودش را چسباند و طولی نکشید که صدای اویس باز در گوش‌هایش طنین انداخت:
- خب، این هم از عمارت من!
آهکان از پشت شیشه‌ی ماشین نگاهی به اطراف کرد و با تکان دادن سرش لب زد:
- کاش شهر و خونه‌ی من هم به قصر نیران انقدر نزدیک بود!
و به روی اویسی که درحال پیاده شدن از ماشین بود اخم کرد و آرام گفت:
- مردک گرگ‌شانس!
اویس بی‌اختیار در ماشین را محکم بست و ناخودآگاه تن آنامیس به لرز افتاد، آهکان لبخندی زد و بدون آن‌که سرش را برگرداند گفت:
- فرشته‌ی قاچاقی ندیدم که دیدم!
آنامیس آب دهانش را قورت داد، سرش را بلند کرد و به شیشه رساند. نگاه گذرایی به اویسی که درحال رفتن به سمت در عمارتش بود انداخت و با ملالت گفت:
- میشه خواهشاً به اون نگی که تو ماشینش بودم؟
لبخند آهکان به عمیقی بیشتری رسید و سرش را به سمت آنامیس برگرداند.
- اگه بهم بگی چرا این‌جا بودی منم بهش نمیگم این‌جا بودی!
و ناگهان اخم کرد و گفت:
- واو، چه‌قدر فلسفی گفتمش!
- از کی می‌دونستی من این‌جام؟
- از همون اول که سوار ماشین شدم!
آنامیس با یادآوری آن لحن شکاک آهکان به محض وارد شدنش، آه پرسوزی کشید و گفت:
- نمیشه یه جوری مخفیانه تو این عمارت روبه‌روییه بمونم؟
آهکان متفکر نگاهی به عمارت سرتاسر مشکیِ اویس انداخت و بعد نگاهش را به روی آنامیس حرکت داد.
- چرا عمارت این آقا گرگه‌... .
و با زدن لبخند مرموزی ادامه داد:
- وقتی می‌تونی بیای به قصر من؟
اویس هر دو در عمارت را با شتاب از هم گشود، دختر سفیدپوش بعد از ورد ورودش سریع به او نزدیک شد و گفت:
- آلفا اویس؟
اویس اخمش غلیظ‌تر و لحنش شاکی شد.
- آلفا چیه؟ صدبار گفتم هرمس صدام کن‌.
دختر موهای بافته‌شده‌ی مشکی‌رنگش را به عقب راند و گفت:
- ببخشید هرمس، به لقب‌ها و مقام‌های خودمون بیشتر عادت دارم.
اویس پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- مهم نیست، حالا چی‌شده آرالین؟
آرالین که انگار تازه به یاد قصدش افتاده باشد، سری تکان داد و گفت:
- بتا... این‌جان!
اویس شتابان به سمت سالن اصلی قدم برداشت و زمزمه کرد:
- دوباره این دختره‌ی ع×و×ض×ی و گله‌ی به درد نخورش!
آرالین دوان‌دوان به دنبالش بود و اویس خشم‌زده‌تر از همیشه لب زد:
- خودم می‌دونم باهاش چی‌کار کنم!
***
بغض آنامیس هوای غرور نداشت و ترکید. اشکانش، گونه‌‌هایش را می‌شست و دیدگانش تار شده بود. در بین همان هق‌هق‌های بلندش، تکه‌تکه گفت:
- آخرش هم‌... پرتم کرد... بیرون... مثل یک... آشغال!
و بعد با صدای بلندتری شروع به گریستن کرد. آهکان که به معنای واقعی هول شده بود و انتظار چنین چیزی را نداشت دستانش را مقابل آنامیس گرفت و گفت:
- گریه نکن فرشته قاچاقی... .
و بعد محکم به روی پیشونیش کوبید و افزود:
- یعنی، گریه نکن آنامیس خانم!
چنین حرف‌هایی حال آنامیس را عوض نمی‌کرد هیچ، بلکه باعث می‌شد بیشتر برای خود دل بسوزاند و بیشتر داغ دلش تازه شود.
- اگه گریه کنی به اون آقا گرگه میگم که تو ماشینش بودیا!
آنامیس مانند دختربچه‌های ترسیده، با این حرف آهکان گریه‌اش بلندتر کرد. آهکان سریع از روی صندلی جلو بلند شد و خودش را به پشت انداخت. کنار آنامیس جا گرفت و برای در آغوش گرفتنش به او نزدیک شد که آنامیس بی‌محابا در ماشین را باز کرد؛ خودش را از ماشین به بیرون راند و با چشم‌های از حدقه بیرون‌زده‌اش به او دیده دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #18
پارت۱۵

آهکان سرفه‌ای مصلحتی سر داد، دستانش را آرام باز کرد و با تردید گفت:
- بغل مجانی نمی‌خوای؟
آنامیس با نگاهی غضبناک براندازش کرد و ابروهایش را گره زد.
- نخیر، گمون نکنم کمکی کنه!
آهکانی که سردرگم هنوز درون ماشین بود، دستانش را به پایین انداخت. سری به معنای تأسف تکان داد و به خیالش، آنامیس را برای در آغوش نگرفتنش، پشیمان می‌دید.
- عیب نداره، ولی دیگه بغلم رو از دست دادی!
آنامیس با همان اخم و بی‌حرف، نگاهش کرد. از نظر خودش، این فرد به حدی زبان نفهم بود که هیچ‌کدام از حرف‌هایش را درک نکرده و به جای دادن راهی چاره، آغوشش را به رویش باز می‌کند.
درحالی‌که یک حرف امیدبخش ساده هم، حال آنامیس را از نو می‌سازد؛ حتماً که نباید با آغوش و بغل چاره‌ی تسکین غم را پیدا کرد!
آهکان از ماشین پیاده شد و آرام گفت:
- ولش، بیا بریم پیش این آقا گرگه!
بتا طبق عادت همیشه‌اش، تکه‌ای از موهای آبی آسمانی‌اش را، با انگشت‌های سفید کشیده‌اش به بازی گرفت. دوباره مشغول حرف زدن شد و مخاطبش، مخاطبی جز اویس نبود. اویس با گوشه‌ی کتی که تنها انتهای آستینش و یقه‌اش هم‌رنگ چشمان زردش بود، بارها و بارها کلنجار رفته و گه گدایی پوفی از کلافگی می‌کشید.
نگاهش را به سمت بتا سوق داد. بتا همچنان یک روند حرف می‌زد و این اویس بود که خود را به ناشنوایی می‌زد. باور داشت با انرژی‌ای که بتا در حرف زدن زیادش صرف می‌کند، می‌توان با انرژی برق ده روز شهرش برابری کند!
- و این‌طور شد که گفتم، خیلی عالی میشه اگه آلفا اویس، قدرتمندترین گرگینه‌ی شیاطین توی تاج‌گذاریم حضور داشته باشه!
تنها همین چند جمله‌ی ساده او را از وهم و خیال به بیرون کشید. موهای مشکی‌رنگ ژل زده‌اش را لمس کرد، به روی مبل قهوه‌ای رنگ خودش را کمی جابه‌جا کرد و گفت:
- که‌ این‌طور؛ اما چرا به جای تاج‌گذاری، این گله‌بازی رو تمومش نمی‌کنین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #19
پارت ۱۶

دوباره چشم‌بند سفید بتا، پوست گونه‌اش را اذیت می‌کرد. کمی چشم‌بند را جابه‌جا کرد و در آخر، با زدن لبخندی تصنعی آرام گفت:
- متوجه نمیشم!
اویس که می‌دانست او کاملاً متوجه‌ی حرفش شده است، با اقتدار پایش را به روی پای دیگرش قرار داد و گفت:
- این حرف من نیست، حرف شاهنشاه دیانه‌.
بتا پوزخند محوی زد و سؤالی را پرسید که جوابش را می‌دانست.
- منظورتون اون متحد شدنه دو گروهِ آلفا و بتاست؟
اویس به لباس بتا که شامل یک لباس مجلسی زیبای آبی می‌شد، نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
- فکر نمی‌کنی این به نفع همه‌ی ماست؟
بتا کمرش را ذره‌ای خم کرد و گفت:
- به نفع توئه گرگ آلفا! فکر کردی می‌ذارم خودت تنهایی به همه‌ی نژادمون حکومت کنی؟
اویس در جواب حرفش با شتاب گفت:
- این حکومت نیست، فقط یه نمایندگی ساده‌ست!
بتا با غیظ از جا بلند شد و گفت:
- به رسم ادب فقط می‌خواستم دعوت‌تون کنم، ولی خب متأسفانه یادم رفته بود که گرگ‌های آلفا سر از ادب درنمیارن!
اویس ناگهان با خشم از جابرخاست و فریاد زد:
- چه‌طور جرات می‌کنی؟
بتا دست به سینه ایستاد و با بالا آوردن شانه‌اش گفت:
- این اختلاف ما از پدربزرگ‌هامون تا به الآن همراهمون بوده، چه‌طور می‌خوای این‌ کینه‌ی چند هزار ساله رو از بین ببری؟
اویس اهل شعار و اهل زدن حرف‌های امیدبخش نبود، در تمام سال‌های زندگی‌اش، قصد داشت زور به بقیه می‌چرباند اما زور بقیه به رویش می‌چربید‌‌.
عاشقانه نژاد و افراد گله‌اش را دوست داشت و از گله‌ی بتا، نفرتش می‌گرفت. این نفرت در جای جای حرکات و چشمانش مشهود بود و هر کسی از آن خبر داشت.
- خوبی هر دو گله رو می‌خوام این بده؟ این‌که با کمبود شکار مواجهید و همتون گشنه‌اید رو همه می‌دونن! این‌که می‌خوام‌ شکم یه مشت گرگ سفید رو پر کنم بده؟
- مشکلات گله‌ی من به تو هیچ ربطی نداره! این به‌خاطر طمع آلفاست که هر چی گوشت و حیوونه برای خودش برمی‌داره و نمی‌ذاره به بتا چیزی برسه!
اویس قدمی به بتا نزدیک شد و گفت:
- کاری نکن مثل بابام بشم و به جای گوشت حیوون، لاشه‌اش رو بذارم جلوتون!
- من بابام نیستم آلفا، من مثل اون بدبخت و گشنه نیستم که هر چی تو گفتی بگم چشم!
ناگهان لبخند محوی به روی لب‌های اویس نشست؛ اما سریعاً پاکش کرد و علتش را یافته نشده، رها کرد.
- من خوبی گله‌ات رو می‌خوام بتا، نه دنبال جنگم و نه دنبال خون! کل نژادهای این جهان لعنتی با وجود دیان توی صلح کاملن و ما هنوز توی جنگ و ستیزیم!
و بعد با فریاد افزود:
- چرا؟
دستانش را باز کرد و ادامه داد:
- چون دوتا رهبرِ گله‌ی خودخواه و احمقیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #20
پارت ۱۷

صدای بلند پوزخند بتا در گوش اویس که نه، بلکه در کل عمارت پیچید. چشمانش دریای خروشان شد و خورشید سوزان چشمان اویس را نادید گرفت. موهایی که جلویش ریخته بود را با حرصی نهان به پشتش پس زد و توانش را برای حفظ عفت کلامش از دست داد‌.
- من می‌خوام خودخواه و احمق بمونم! اما جدی به خودت میگی اصیل‌ترین نژاد گرگ؟ تو حتی سگ هم نیستی!
اویس دیگر مذاکره را مکاتبه می‌دید و اطمینان یافت که این زن، چیزی از حرف و منطق سرش نمی‌شود؛ پس چرا او هم باید منطقی می‌بود؟ بنابراین خودش را برای تبدیل شدن به گرگ آماده ساخت، برای افتادن به روی آن و گاز گرفتن تمام بدن سفیدش لحظه‌شماری می‌کرد که آهکان سریعاً سینه‌اش را گرفت و گفت:
- هی گرگ خوب، آروم باش!
حتی نفهمید آهکان از کجا آمده است. دستانش را از روی سینه‌اش، با تندی پایین انداخت و لب زد:
- به تو این موضوع ربطی نداره!
و سر بلند کرد که نگاه خشم‌زده‌اش را به روی بتا بیندازد؛ اما بتایی در مقابل چهره‌اش نبود که لایق این نگاه شود. ناخوداگاه آهکان را با دو دست هل داد و گفت:
- کجا رفت؟
آهکان به در نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
- تا جلوت رو گرفتم سریع جیم زد.

- باید می‌ذاشتی تیکه پاره‌اش می‌کردم!
آهکان شوخی و خنده را برای آرام کردن غضب اویس برگزید.
- خب اگه می‌ذاشتم، اون‌وقت چه‌طور دوماد پدر نداشته‌اش می‌شدی؟
- مثل این‌که تو هم کتک می‌خوای بی‌همه‌چیز!
آهکان با خنده از اویس فاصله گرفت و کاش می‌فهمید آدم خشمگین را خنده و شوخی درمان نیست!
- ان‌قدر راه نرو رو مغزم آهکان!
آهکان لبخندش را محو نکرد و گفت:
- به کمکت نیاز دارم اوی.
اویس اخمش را به روی چهره‌ی خندان او پاشید؛ اما آهکان ریز خندید و ادامه داد:
- من نه، آنامیس بانو به کمکتون نیاز دارن!
و بعد آنامیس با تردید از پشت آهکان درآمد و به اویس چشم دوخت. صبح بود و لوسترهای طلایی بالای سرشان، با تمام وجود درخشش و نورشان را در سرتاسر عمارت پخش می‌کردند. پرتوی نورشان به کف عمارت که سرامیک‌های مشکی‌رنگ بود به راحتی برخورد می‌کرد و تنها به آن سیاهی سرامیک روشنایی می‌افزود، نه یک سفیدی کامل؛ اویس سر مبل سلطنتی‌ سورمه‌ای رنگش را تکیه‌گاه دستش کرد و گفت:
- از کی تا حالا گرگ‌ها به فرشته‌ها کمک می‌کنن؟
آهکان پوفی کشید و با اشاره به آنامیس پاسخ داد:
- اویس خدا تو خلقتت مونده‌ها! بابا این هم یکی از خودمونه، حالا یه نمه هم فرشته‌ست.
اویس که هنوز به دلیل نیش زبان بتا آرام نگرفته بود. دست به سینه ایستاد و با به زبان آوردن این حرف، خودش را آرام کرد:
- روی گدا سیاهه ولی کیسه‌اش پره!
آهکان چشمانش گرد شد و با تن بلندی که دست خودش نبود گفت:
- بابا این فقط می‌خواد یه ذره تا اوضاعش راست و ریست بشه پیشت بمونه.
اویس پوزخندی به روی لبش جا داد، عقب‌گرد کرد و در حالی که به سمت راه‌پله‌های طلایی رنگش می‌رفت گفت:
- به فرشته‌ات بگو بره یه جای دیگه گدایی کنه!
و بعد ناگهان سرش را به سمت آنامیس برگرداند و گفت:
- پادشاه گرگینه‌ها کارهای مهم‌تری داره.
آهکان برای مدت‌ها اخمی را مهمان ابروهایش کرد و اویس بدون هیچ حرف دیگری از پله‌ها بالا رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
141
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
155
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
34

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین