پارت ۸
- خب، هر نژادی یه هِرمِس داره! هرمس به معنای نماینده یا مدیرکل یه نژاده و درواقع، یه جوری شبیه پادشاههاست ولی پادشاه نیست.
فاصلهی هر دو مبل به اندازهی هفت متر بود و این فاصلهی زیاد، از نظر آهکان قدرت شنفتن حرفهایشان را از هیریس منع میکرد؛ اما با این حال، تن صدایش را آرامتر کرد:
- البته ما هرمسها همه اشرافی هستیم و تا همین بیست سال پیش، قبل از به روی کار اومدن حکومت دیان، هر نژادی جدا واسه خودش حکومت میکرد و حس میکرد از بقیه نژادها سرتره!
آهکان به راحتی چهار زانو روی زمین نشست و افزود:
- همین هم باعث میشد که هی بین نژادها جنگ راه بیفته و هر روز یه مصیبت اضافه بشه! تا اینکه پدر دیان از حکومت کنار کشید و اونرو به دست خودش سپرد. دیان هم گفت نه آفتاب از این گرمتر میشه و نه غلام از این سیاهتر، پس از این به بعد هیچ نژادی پادشاه نداره و قرار نیست تبعیضی وجود داشته باشه بینشون!
و دستانش را باز کرد و با لبخند گفت:
- و این شد که ده هرمسها تعیین شدن! البته تو فقط هشتتای ما رو تا الآن دیدی.
و با یادآوری چیزی دستانش را پایین انداخت و صدایش، دوباره در گوشهای آنامیس پیچید:
- البته ناگفته نمونه ما هرمسها همه از بچگی با دیان رفیق بودیم، واسه همینه انقدر بههم نزدیکیم و همدیگه رو رسمی صدا نمیزنیم، صدراعظم دیان هم از همهی ما به دیان نزدیکتره، از اول عمرش تا الآن با دیان بوده؛ ولی حتی یه بار هم دیان خالی صداش نکرده! هی هم بهش میگیم راحت باش، میگه اینطوری راحتتره.
و بعد سرش را آرام از پشت مبلی بیرون آورد. نامحسوس به هیریس اشاره کرد و با تن پایینتری گفت:
- اون مو قرمزه رو میبینی؟ اون اسمش هِیریسه، هرمس خوناشامها.
آنامیس هم مانند آهکان نگاهش را پنهانی به روی هیریس نهاد و زمزمهوار گفت:
- باید فرد قدرتمندی باشه.
آهکان سری تکان داد و اضافه کرد:
- قدرتمند که هست ولی دوگانگی شخصیتی داره، جدی میگم معلوم نیست کی خوبه کی بد! سعی کن زیاد دورش نپری!
هیریس لیوان بلادشاتی که به روی جلومبلی قهوهای گذاشته بود را برداشت و آرام به لبش نزدیکتر کرد. آنامیس اخم ریزی کرد و گفت:
- اون چیه دستشه؟ دیشب هم داشت میخورد.
آهکان نگاهی به لیوانش انداخت و با زدن لبخندی به پرسش آنامیس پاسخ داد:
- بهش میگن بِلادشات، بلادشات توسط خوناشامها درست میشه و درواقع همون خون واقعیه.
- خون واقعی؟ یعنی مثلاً خون من؟
- نه بابا درجهبندی و انواع مختلفی داره! بعضیهاشون حتی به نوعی ساخته شدن که نژادهای دیگه با اینکه خونخوار نیستن میتونن هر وقت که خواستن ازش بخورن و هیچیشون هم نمیشه، البته خیلی هم بلادشات داریم!
و یکییکی نام برد و با هر نام بردن، به انگشتان دستش اشاره میکرد و آنامیس با خیرگی درحال تماشا کردن هیریس بود و اصلاً حواسش پی او نبود.
- داشتم میگفتم، بلادشات با خون خرگوش، بلادشات با خون تکشاخ، بلادشات با خون انسان، وای این خونِ انسانش دیگه خیلی گرونه!
- میشه از پشت مبل بیاین بیرون؟
آنامیس از ترس هین بلندی کشید و ضربات قلبش شتاب یافت. آهکان مشتی به روی زمین کوبید و مانند پسربچهها معترض شد:
- بیخیال هیریس، تو فاز بودیم!