. . .

متروکه رمان نگهبان جنگل | مهرا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
اسم رمان: نگهبان جنگل

نویسنده: مهرا

ژانر: تخیلی، فانتری، عاشقانه

ویراستار: @ara.pr.o.o

ناظر: @Dayan-H

خلاصه: فرناز به همراه خواهر و برادرش پا به جنگل دالخانی می‌گذارد تا اوقات خوشی را در کنار آ‌ن‌ها سپری کند. غافل از این‌که آرامش جنگل، ظاهری است و اتفاقات زیادی در زیر پوست آن در حال وقوع است. اتفاقاتی که شروعش مرگ فرناز است و فصل جدیدی را در زندگی او رقم میزند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,281
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Mehra

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
687
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
44
امتیازها
43

  • #2
پارت_1
بسم الله الرحمن الرحیم

جنگل دالخانی/ دو ساعت پس از غروب خورشید:

چشمان مبهوتش را با بیچارگی بین درختان چرخاند. در باورش نمی‌‌گنجید.حسی وحشتناک نگاه درمانده‌‌‌اش را به پایین، جلوی پایش، چند قدم آنطرف‌تر می‌‌کشاند. تسلیم و ترسان نگاه ناباورش را به خواهرش دوخت. با صدایی که لرزش محسوسی داشت نالید:
– فرناز! فرناز بلند شو دیگه… اصلاً معذرت میخوام! من... من منظوری نداشتم به خدا… یک‌‌دفعه... از دهنم پرید... نفهمیدم دارم... چی کار می‌‌کنم...
جرئت نمی کرد قدم جلو ببرد و بالای سر خواهرش بایستد. نگاهی به اطرافش انداخت. از برادرش هم خبری نبود. با دلهره و لرزی که در جانش نشسته بود گفت:
– تو رو خدا بلند شو! غلط کردم. دیگه اصلاً... هیچی نمی‌گم.
صدای هق‌هق دردناکش در فضا پیچید.
– فرناز! بلند شو، غلط کردم… نفهمیدم... به خدا نمی‌‌‌خواستم اینطوری بشه...‌ بسه.. .بسه دیگه! فهمیدم اشتباه کردم. این شوخی مسخره رو تمومش کن!
با ته مانده‌ی امیدش لب زد:
– بی رحم نباش... خواهش می کنم.
کاش یکی بی‌رحمی را برایش معنا می‌کرد. با دلهره قدم جلو گذاشت. سست و لرزان! بالای سرش ایستاد. صورت همیشه سرخ و شادابش، سفید و بی‌‌‌روح شده بود. چشم‌‌‌هایش خیره به آسمان تاریک، ثابت مانده بود. هق‌هق و گریه‌اش اوج گرفت. حتی جرئت نداشت دست پیش ببرد و چشمان بازش را ببندد.
صدای فرهاد و لحن شادش هم نتوانست گریه‌ی دردناک فرزانه را فرو بنشاند.
– بیاین ببینین چی… پی... دا… .
پرید!
کلمه‌ها از ذهنش!
صوت از حنجره‌اش!
و هوش از سرش!
ساکت و صامت به صحنه‌‌ی روبه‌‌رویش خیره شد. ذهنش پردازش نمی‌کرد. نمی‌فهمید معنی و مفهوم صحنه‌‌‌ی مقابلش چیست؟ کمی آن طرف‌تر از چادر و زیر اندازشان، فرناز بر روی خاک، با حالتی کاملاً غیر عادی، دراز کشیده بود. فرزانه بالای سرش نشسته بود و های‌های گریه می‌کرد.
اگر رد خون متصل به فرناز و حالت غیر عادی‌اش را بی‌خیال می‌شد، می‌شد گفت که این یک دعوای خواهرانه بوده. مثل همیشه! حالا هم فرزانه‌ی پشیمان، در حال منت کشی است. ولی همان رد خون همه چیز را خراب کرده بود.
– چی... شده؟
صدایش بیش از حد آرام و مضطرب بود. تمام رمقش با دیدن صحنه‌ی مقابلش کشیده شده بود و نایی برایش نمانده بود.
– فرزانه… چرا گریه می‌کنی؟ با تو هستم، می‌گم چی شده؟ چه خبره اینجا؟ فرناز... برای چی رو زمین خوابیدی؟ مگه نمی‌‌‌بینی زمین اینجا مرطوبه... باز با هم دعوا کردین؟ دو دقیقه نمیشه شما دوتا رو تنها گذاشت؟!
نفسی گرفت:
- اشکال... نداره! سر هر چی دعواتون شده مهم نیست. فرناز می‌‌‌بخشتت... مگه نه فرناز؟ تو که فرزانه رو همیشه زود می‌بخشی، مگه... نه؟!
فرهاد می‌دانست دارد چرت و پرت می‌گوید. می‌دانست چیزی این وسط درست نیست. می‌دانست فرنازِ حساس، هرگز بر روی زمین خاکی و نمناک جنگل نمی‌خوابد. می‌‌‌‌دانست فرزانه برای یک دعوای خواهرانه و کوچک، این‌گونه با سوز گریه نمی‌کند.
می‌دانست! همه را می‌دانست؛ ولی نمی‌‌‌خواست باور کند. قارچ ها را روی زمین پرت کرد و به طرف فرزانه دوید. خواهر نالانش را در آغوش گرفت. نگاهش بر روی فرناز نشست. لبش را گزید تا بغضش نشکند.
صدای ضعیف و پر از گریه‌‌ی فرزانه در گوشش نشست.
– داداش... من... نمی‌خواستم این‌جوری شه... نمی‌خواستم این... کار رو کنم... من نمی‌خواستم هولش بدم... عصبانی شدم... نفهمیدم چی شد! هولش دادم... روی زمین افتاد... نمی‌دونستم سنگ پشت سرشه... نمی‌دونستم داداش... به خدا نمی‌خواستم این‌طوری شه! من... من خواهرم رو کشتم! خدایا! من قاتلم! داداش من می‌ترسم... من نمی‌خوام بمیرم... داداش... تو رو خدا... تو رو خدا من رو تحویل پلیس نده. من نمی‌خوام بمیرم. من از مردن ‌میترسم داداش، تو رو خدا!
حالا، فرهاد هم آرام آرام اشک می‌ریخت. او از بعد از مرگ پدر و مادرشان، محکم ایستاده بود و سعی کرده بود تکیه گاه خوبی برای خواهرانش باشد؛ اما حالا با گریه‌ها و حرف‌های فرزانه، با دیدن جسم بی‌جان و غرق در خون فرناز، طاقتش تمام شده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mehra

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
687
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
44
امتیازها
43

  • #3
پارت_2

غم‌هایی که بر دلش سنگینی می‌کرد را حالا، به بهانه‌‌ی مرگ فرناز و حرف‌های فرزانه، با اشک بیرون می‌ریخت.
به غیر از فامیل‌‌های طماع و حریص، که هیچ وقت رویشان حساب نمی‌کرد و آن‌ها را اصلاً آدم نمی‌دانست، فقط خواهرانش را داشت؛ اما حالا داشت هر دو را از دست می‌داد.
باید کاری می‌کرد. مرگ فرناز کافی بود. هدر رفتن فرناز بس بود. نمی‌گذاشت فرزانه هم از دستش برود.
روی سرش را بوسید و کمرش را نوازش کرد. صدایش گرفته و پر بغض بود. بغضی که با سماجت بیخ خِرَش را چسبیده بود و پایین نمی‌رفت. گلو را خراش می‌داد و جان را به لب می‌رساند اما پایین نمی‌رفت.
– نترس عمر داداش! نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته. نمی‌ذارم کسی دستش بهت برسه. بهم اعتماد کن. باشه؟
صورت فرزانه که به فرناز خیره بود را قاب دستانش کرد و به طرف خود برگرداند.
در چشمان سرخ و آبدارش خیره شد.
– باید کاری که می‌گم رو انجام بدی، باشه؟ بی‌تابی نکن. من درستش می‌کنم؛ قول می‌دم؛ ولی تو باید قول بدی از این اتفاق، چیزی به کسی نگی. باشه فرزانه؟ قول بده!
فرزانه در حالی که دوباره اشک‌هایش به جوشش افتاده بود، گفت:
- باشه داداش! من هیچی نمی‌گم، قول می‌دم؛ ولی... تو می‌خوای چیکار کنی؟ داداش هیچ کاری نمی‌تونی کنی! هیچی دیگه درست نمی‌شه، همه می‌فهمن فرناز مرده! همه می‌فهمن من کشتمش!
فرهاد با تحکم حرفش را برید:
– بس کن! ادامه نده. فقط یه اتفاق بود. تو مقصر نیستی، به من اعتماد کن عمرم! من این وضع رو درست می‌کنم. باشه عزیزم؟ باشه؟
اشک‌هایش آرام آرام گونه‌هایش را غسل می‌داد. کاری از دستش برنمی‌آمد. اصلاً مگر می‌شد کاری کرد؟! بهتر بود همه چیز را به برادرش بسپرد. سرش را به نشانه‌‌ی مثبت تکان داد.
فرهاد اشک‌هایش را پاک کرد و پر بغض گفت:
– دیگه گریه نکن. بسه! سعی کن به خودت مسلط باشی. باید کمکم کنی. تنهایی از پسش برنمیام. بسه دیگه. بلند شو! بعداً یه عمر وقت داریم گریه کنیم.
گریه‌های فرزانه بند نمی‌آمد. هرچه فرهاد می‌گفت شدت گریه‌هایش را بیشتر میکرد. هرچه می‌گذشت، بیشتر به عمق فاجعه پی می‌برد. با پاهایی سست و لرزان بلند شد و پشتش را به آن‌ها کرد. نگاهش را در بین درختانی که محاصره‌اش کرده بودند، گرداند. داشت خفه می‌شد. فضا آزاد و باز بود اما هوایی برای فرزانه نبود.
سعی کرد گریه نکند، اما مگر می‌شد؟! مگر می‌توانست خودش را آرام کند؟! آخرین حرف‌هایی که به فرناز زده بود، در سرش فریاد می‌شد و او نمی‌توانست صداها را ساکت کند.
فرهاد بر روی جسم فرناز خم شد. نگاه پر از حسرتش را در صورتش چرخاند. لب‌هایش که لرزید چشم برهم نهاد و پیشانی اش را به پیشانی خواهرش تکیه داد. دستانش را پیچک‌وار به دور جسم بی‌جان فرناز پیچید. سعی کرد هق‌هق مردانه‌اش را در سینه‌ خفه کند. آخ که چه دردی داشت، چه عذابی داشت. چه سرنوشت غریبی داشتند این سه نفر!
سر بلند کرد. مشامش را از عطر خواهرش پر کرد. عطر یاس‌های وحشی! پیشانی‌اش را عمیق و پردرد بوسید و پلک‌هایش را بست. یک دستش را زیر شانه و دست دیگرش را زیر زانوهای فرناز گذاشت و به آرامی او را بلند کرد.
رو به فرزانه کرد و گفت:
_ از توی سبد، چاقو و قاشق بردار… هر چیزی که به درد کندن می‌خوره، زود باش تا کسی این اطراف پیداش نشده!
فرزانه دستپاچه به سمت سبد رفت. هرچه قاشق و چنگال و چاقو در سبد بود را برداشت و پشت سر فرهاد به راه افتاد.
تنها صدایی که سکوت بین‌شان را می‌شکست، هق‌هق‌های گاه و بی گاه فرزانه، صدای جیرجیرک‌ها، خش‌خش برگ‌ها و گه‌گاهی هم آوای وحشی جنگل بود. همه‌ی این صداها تا یک ساعت پیش در گوش هر سه‌شان جذاب، زیبا و گوشنواز بود.
اما حالا، برای فرهاد و فرزانه، حکم ناقوس مرگ را داشت. فرهاد نمی‌دانست باید به کدام سمت برود؟ نمی‌دانست کجا برای کاری که می‌خواست انجام دهد مناسب است؟
بی‌‌‌هدف شروع به راه رفتن کرده بود. فقط می‌خواست وقت بخرد تا با خواهرش وداع کند. ذهنش پر از هیاهو بود و نمی‌توانست تمرکز کند. حس مرگ تمام وجودش را گرفته بود و او با بی‌چارگی فکر می‌کرد نکند خودش مرده؟ نکند زندگی خودش به پایان رسیده؟!
از ذهنش گذشت کاش چنین بود. کاش عمر خودش به سر می‌رسید ولی خطی به جان فرنازش نمی‌افتاد.
@ara.pr.o.o
@Dayan-H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mehra

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
687
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
44
امتیازها
43

  • #4
پارت_3

هرچند برای فرهاد از مرگ هم سخت‌تر بود. چطور می‌توانست خواهر جوانش را به خاک بسپارد؟ آن هم اینجا، تنها، غریب، بی‌کس خاکش کند و آن‌وقت برود؟
کجا؟
خانه؟!
بدون فرناز؟
آن‌جا مگر بدون فرناز، دیگر خانه می‌شد؟!
به خدا که نه!
آن‌جا خودِ قبر بود.
تنگ و تاریک، خفه کننده!
ایستاد. اگر فرنازش را این‌جا به خاک می‌سپرد چطور باید هر روز به او سر می‌زد؟ چطور وقتی دل‌تنگش می‌شد بر سر قبرش بیاید؟ نه! نباید او را این‌جا تنها می‌گذاشت. اما اگر او را با خود می‌برد، پس تکلیف فرزانه چه می‌شد؟ چه بلایی بر سر فرزانه‌اش می‌آمد؟
اصلاً می‌توانستند جسم بی‌جان فرناز را درون ماشین بگذارند و تا خانه سکوت مرگبارش را تحمل کنند؟
ذهنش پر از افکار تاریک و مسموم بود. فراموش کرده بود زمان ندارد. فراموش کرده بود فرصت اندک است.
اما قلبش، امان از قلبش!
بی‌تاب بود و دلتنگ، پر از حسرت حرف‌های ناگفته!
لب باز کرد و گفت. از حس برادرانه‌ای که به او داشت.
لب باز کرد و معذرت‌ خواهی کرد، به خاطر لحظه‌هایی که او را اذیت کرده بود.
لب باز کرد و طلب بخشش کرد، به خاطر کوتاهی‌هایی که ناخواسته در حقش کرده بود.
لب باز کرد و زار زد. زار زد از اینکه نتوانسته آن طور که می‌خواهد برایش برادری کند و سنگ تمام بگذارد.
هرچند فرهاد کم نگذاشته بود. تمام توانش را برای آخرین افراد خانواده‌اش گذاشته بود.
گفت و گفت! هرچه بر دلش سنگینی می‌کرد را گفت.
وقتی خالی شد، ایستاد و به چهره‌ی زیبای خواهرش نگاه کرد. قطره اشکی از چشمش چکید و بر گونۀ فرناز افتاد.
بی‌حس نگاهی به اطرافش انداخت. تا به حال این قسمت از جنگل دالخانی را ندیده بود. طبیعت بکر و وحشی‌اش نشان می‌داد تا کنون پای هیچ انسانی به این نقطه از جنگل باز نشده!
محوطه، بزرگ بود و آرام و ساکت به نظر می‌رسید.
چه بهتر!
می‌توانست آرامگاه ابدی خوبی برای خواهرش باشد. کنار درختی زانو زد و جسم فرناز را به تنه‌اش تکیه داد. بی‌تحمل به سمت فرزانه برگشت و قاشق و چاقویی از دستش گرفت. نگاهش کاوشگرانه در محوطه چرخید.
در وسط محوطه، حلقه‌ای بزرگ از درختانی تنومند و پرشاخ و برگ وجود داشت. راس حلقه را بیدِ ‌سفیدِ تنومندی تصرف کرده بود. با نگاهی دقیق‌تر می‌‌‌شد فهمید بیدِ سفید از هر دو طرف، در محاصره هشت درخت دیگر است. فرهاد به سمت همان درخت رفت و مقابلش ایستاد. با صدایی که به خاطر بغض، خفه و گرفته به گوش می‌رسید گفت:
- بیا کمکم کن.
روی زمین زانو زد و چاقو را با شدت و ضرب، در خاک فرو کرد.
چند ساعت بی وقفه، زمین را کندند. تا جایی که ریشه‌های بالایی و نازک درخت نمایان شد. فرهاد هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی‌کرد خودش با دست هایش، در چنین شرایطی، قبر خواهرش را بکند.
چه آرزوهایی داشت. چه رویاهایی برای خواهرانش داشت. چقدر تلاش کرده بود تا آن‌ها، احساس خوشبختی کنند. چه آرزوها و رویاهایی برای فرناز دوست داشتنی‌اش داشت.
اما حالا، دنیایش به یکباره درهم شکسته بود. تمام هست و نیست‌شان به باد رفته بود. قایق سرنوشت‌شان به گِل نشسته بود و زندگی‌شان به هم ریخته بود. نه از آن به هم ریختن‌هایی که به سادگی درست می‌شوند. نه!
اگر این‌گونه بود که غمی نداشتند. از آن به هم ریختن‌هایی که تا آخر عمر که هیچ، تا خودِ قیامت هم جان بکنی، درست نمی‌شوند. عقب کشیدند و با حسرت به گودالی که کنده بودند، خیره شدند. به اندازۀ کافی بزرگ بود تا یک انسان را در خود جای دهد.
دستش را تکیه‌گاه بدنش کرد و بلند شد. به سمت جسم خواهرش رفت. به آرامی او را بغل کرد و به خودش فشرد. این آخرین باری بود که سیمای زیبا و دلنشین خواهرش را می‌دید. این آخرین باری بود که فرناز مهربانش را در آغوش می‌کشید. این آخرین بار بود!
صدای گریۀ فرزانه دوباره بلند شد. خود را روی زمین عقب کشید و به درختی تکیه زد. سرش را بر روی زانوهایش گذاشت و به ناله‌های پرسوزش ادامه داد.
حالا گریه های فرهاد هم صدادار شده بود. خواهرش را به آرامی بلند کرد و مانند یک نوزاد به خواب رفته، در گودال گذاشت. خم شد و آخرین بوسۀ برادرانه‌اش را بر گونۀ خواهرش نشاند. چشمانش را با درد بست و مشتی خاک بر روی فرنازش ریخت. همه‌ی خاک ها را بر روی فرناز ریخت. سطح قبر را هموار و هم‌سطح زمین کرد. نگاهی به دور و برش انداخت. تکه سنگ تقریبا تختی برداشت و ایستاده، بالای قبر گذاشت. بی‌رمق قدمی به عقب برداشت و پر از پوچی به قبر خیره شد. تمام شده بود!
همه چیز تمام شده بود. زندگی فرناز هفده ساله‌اش تمام شده بود.
فرزانه‌اش چیزی تا خفه شدنش با گریه نمانده بود و خودش برای بار دوم کمرش شکسته بود!
چشمان سرخ و اشک‌آلودش را از خانۀ جدید و ابدی خواهرش گرفت و به سمت تنها عضو به جا مانده از خانواده‌اش رفت. دستش را دور کمرش حلقه کرد و به آرامی او را بلند کرد. برگشت و نگاه آخرش را به قبر خواهرش دوخت. با صدایی گرفته و زار زمزمه کرد:
- خوب بخواب فرناز. در آرامش باش فرنازِ من!
ناخودآگاه نگاهش را به بید سفید دوخت و لب زد:
- مواظب نازِ من باش!
روی برگرداند و تنها بازمانده از خانواده‌اش را با خود کشید. فرزانه هنوز هم گریه می‌کرد. اشکالی ندارد. بگذار گریه کند. بعضی وقت‌ها، گریه تنها راهِ چاره است. فرهاد می‌خواست عید امسال، بهترین خاطره را برای خواهرانش بسازد. تعریف این جنگل را زیاد شنیده بود. انصافاً هم که جای خوش آب و هوا و محشری بود. هرچند که دیگر در چشم فرهاد سیاه شده بود، دیگر از هرچه جنگل و درخت است، بی‌زار بود.
چادرشان را بستند. وسایلشان را جمع کردند و در ماشین گذاشتند. سوار شدند و راهی را که در خنده و شادی آمده بودند، در غم و سکوت برگشتند.
رفتند و فرناز را در این جنگلِ بکرِ زیبایِ نفرین شده پشت سر جا گذاشتند. اما این تازه شروع زندگی است.

@ara.pr.o.o
@Dayan-H
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mehra

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
687
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
44
امتیازها
43

  • #5
پارت_4

دالان بهشت/ تصمیم:
خیلی وقت بود کسی پا به حریمشان نگذاشته بود.
خیلی وقت بود جز حیواناتی که گه‌گاه از کنارشان می‌گذشتند، هیچ انسانی را ندیده بودند. تمام مدت، نظاره‌گر احوالات آن دو‌ بودند.
ابتدا فکر می‌کردند آن زوج، دخترک بیچاره را کشته‌اند؛ اما وقتی اندوهِ واقعی و معصومانه را در آن مرد جوان دیدند، فهمیدند بی‌گناه است.
با نگاهی دقیق به دختر گریان، دانستند او دخترک را به قتل رسانده. هاله‌ی سیاهی از گناه به دورش حس میشد، اما چیز دیگری هم قابل حس بود. هنوز هم اثراتِ وجود نحسش در اطراف دخترک گریان دیده می‌شد.
دوباره همه‌ چیز زیرِ سرِ آن پری‌ها بود. پری‌هایی که تنها لقب پری‌وارشان موجوداتی لطیف و زیبا را در ذهن تداعی می‌کرد، اما در حقیقت آن‌ها، به وجود آورنده‌ی غم، درد و رنج بودند. پری‌های جنگل بر ذهن فرد اثرات سوء می‌گذاشتند و وقایعی نظیر همین اتفاق را به وجود می‌آوردند.
می‌توانستند حضور نحس و کمرنگ شده‌اش را در اطراف آن دختر حس کنند.
خشم وجودشان را احاطه کرده بود اما کاری از دستشان برنمی‌آمد. آن‌ها خیلی وقت بود این جنگل و موجوداتش را رها کرده بودند. هرچند چاره‌ای هم نداشتند. کاری جز نگاه کردن و افسوس خوردن از آن‌ها بر نمی‌آمد؛ ولی تا کی باید نظاره‌گر رفتار بی‌شرمانه و ظالمانه‌ی موجودات سیاه این جنگل باشند؟
جواب مشخص بود. تا زمانی که قدرت در دستان موجودات سیاه باشد هیچ کاری از دست آن‌ها برنمی‌آمد.
دخترک مرده دقیقا بر روی ریشه‌های بید سفید خاک شده بود. بید به آرامی ریشه‌هایش را دور جسم بی‌جان دخترک پیچاند. بدنش هنوز گرم بود، اما به سرعت رو به سردی می‌رفت.
بید یکی از ریشه‌هایش را به درون قلب از تپش افتادۀ دختر فرو کرد. می‌توانست روح بزرگش را احساس کند. این دخترک، روحی بسیار پاک داشت. پاک و صد البته زیبا و مهربان!
صد حیف انسانی با این روحِ پاک فرصتش در این دنیای بزرگ، تمام شده بود. واقعا که حیف بود!
صدای پسر، نظر بید را به خود جلب کرد. با خواهرش وداع می‌کرد، اما حرف آخرش به شدت برایش تکان دهنده بود.
"مراقب نازِ من باش."
همه‌ دیدند پسر، جمله‌اش را رو به سرگروه‌شان گفت. اما مگر پسر، از ماهیت‌شان خبر داشت که چنین درخواستی کرد؟ پر از حس‌های متفاوت، رفتن دختر و پسر را تماشا کردند. همین که از محوطه‌ی دیدشان خارج شدند، تبدیل شدند.
آن‌ها انسان نبودند، اما ظاهری مثل انسان‌ها داشتند‌. آن‌ها شیفتر تیری*‌هایی از تیره‌ی درختان بودند.
تنها تفاوتشان با بقیۀ درختان این جنگل این بود که آکنده از جادوی سفید بودند. جادویی که باعث شده بود بتوانند به جسمی انسانی تغییر کنند. جادوی سفید باعث شده بود زنده‌تر باشند، درکشان بهتر و عمیق‌تر شود و به راحتی از نعمت سخن گفتن بهره‌مند شوند. البته این‌ها تنها توانایی‌شان نبود. جادو، جدا از توانایی‌های عمومی، به هر کدام، یک توانایی خاص داده بود. خصوصیات و ویژگی‌هایی که آن‌‌‌ها را هم از درختان متمایز می‌کرد و هم از انسان‌ها! رنگ موها و چشم‌هایشان، بسته به هر فصل سال، تغییر رنگ می‌داد. صورت‌هایشان مانند صورت انسان ها بود. بینی، لب‌ها، گوش‌ها، چشم‌ها و هر چیز دیگری که یک انسان در صورتش داشت را دارا بودند، با این تفاوت که آن‌ها زیباترین و نفس‌گیرترین چهره را داشتند.
نه انسان بودند و نه پری! درخت بودند. درختانی با قابلیت‌هایی بیش از دیگر درختان!
تعدادشان نه نفر بود. چهار مرد و چهار زن به دور بید سفید حلقه زده بودند. هر دو جنس زیبا بودند و موقر!
اوایل بهار بود. موها و چشم هایشان طیفی از رنگ سبز بود. سبزهایی زیبا و متفاوت از هم!
یکی از زن‌ها رو به دوستانش گفت:
- قراره با این دخترِ مُرده چی کار کنیم؟ اینجا خونه و حریم ماست. نمی‌تونیم بذاریم یه غریبه، آرامشمون رو به هم بزنه.
یکی از مردها در ادامۀ حرفش گفت:
- با چیترا موافقم! به نظرم باید جای دیگه‌ای رو برای آرامگاه این دختر در نظر بگیریم و منتقلش کنیم. این‌جوری هم آرامش ما حفظ می‌شه و هم خودش راحت می‌خوابه.
مرد دیگری گفت:
- اما سام، خودت خوب می‌دونی ما حق دخالت توی کار انسان‌ها رو نداریم. درثانی، این تصمیم به عهدۀ سپیتاست.
*Shifter Tree

@ara.pr.o.o
@Dayan-H
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Mehra

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
687
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
44
امتیازها
43

  • #6
پارت_5

سام نگاه کوتاهی به سپیتا که هنوز از حالت درختی‌اش خارج نشده بود، کرد و گفت:
- بله! من هم می‌دونم حق دخالت و تصمیم‌گیری نداریم. می‌دونم نباید به انسان‌ها نزدیک بشیم یا توی کارشون دست ببریم، اما خودت که داری می‌بینی! یکی از اون‌ها الان اینجاست. توی محوطۀ ما! توی محوطۀ جادو! از کجا معلوم جادو به درون جسمش نفوذ نکنه؟ ما که خبر نداریم، اگه قلب سیاه و روح پرگناهی داشته باشه، با جادوی سفید به یه موجود پست و ظالم تبدیل می‌شه. اون وقت همین آرامش نصفه و نیمۀ ما و جنگل رو هم، برهم می‌زنه. تا الان از دست اون پری‌های مهربون و موجودات شب ناله می‌کردیم، لابد از این به بعد هم باید از دست این دختر به ستوه بیایم. وقتی می‌تونیم جلوی همچین اتفاقی رو بگیریم، چرا باید کوتاهی کنیم؟!
یکی از زن‌ها که رنگ سبز موهایش از همه روشن‌تر بود گفت:
- سام! شاید حرف تو درست نباشه. از کجا معلوم قلب و روح این دختر بچه سیاهه؟ از کجا معلوم جادوی محیط به بدنش نفوذ کنه؟ ما که نمی‌دونیم این دختر اصلاً طاقت و تحمل جادو رو داره یا نه؟ من با راد هم عقیده‌ام. باید تصمیم نهایی رو به عهدۀ سپیتا بذاریم.
سام نگاهش را به سپیتا دوخت و گفت:
- سپیتا! چرا تبدیل نمی‌شی؟ ما منتظر نظر تو هستیم.
سپیتا در سکوت به نظرات دوستانش گوش سپرده بود. می‌خواست نظرشان را بداند. چهار نفر از دوستانش نظرات خود را بیان کرده بودند، اما سپیتا ایدۀ دیگری داشت. می‌دانست دیر یا زود همه با او موافقت می‌کنند. او می‌دانست چه می‌خواهد و برای داشتنش باید چه کار کند.
به جسم انسانی‌اش تغییر شکل داد. سپیتا کمی متفاوت‌تر از دوستانش بود. آن‌ها بسته به فصل، رنگ موها و چشم‌هایشان تغییر می‌کرد، اما موهای سپیتا همیشه سفید بود. نه اینکه او پیر باشد. نه! شاید سنش از همه بیشتر بود، اما از لحاظ چهره از همه جوان‌تر و زیباتر بود. چشم‌هایش هم مانند موهایش سفید بود. موهایش را گیس کرده بود و بر روی شانه‌اش انداخته بود.
نگاه سپیتا در بین هر هشت نفر چرخید. سام، اشکان، رایکا و راد در سمت راستش و سینا، آرمیتی، چیترا و شیوا هم در سمت چپش.
این هشت نفر دوستان دیرینش بودند. دوستانی که در هر موقعیتی با شرایط خاص و طاقت فرسایشان کنار آمده بودند.
آهی کشید و با صدایی نرم و لطیف، لب باز کرد:
- دوستانِ من! فکر می‌کنم زمان اون رسیده که دوباره امنیت رو به این جنگل برگردونیم.
آرمیتی:
- می‌دونم بی‌دلیل حرفی نمی‌زنی، اما چطوری؟ وضعیت جنگل رو فراموش کردی؟ بیست ساله که موجودات شب روی این جنگل حکمرانی می‌کنن. کاری هم از دست ما برنمیاد. همون‌طور که بیست سال پیش برنیومد.
لبخندی سرشار از آرامش بر لبان سپیتا نشست. ناامیدی و اندوه در لحن آرمیتی نشان می‌داد که هنوز هم شکست و واقعۀ تلخ گذشته را فراموش نکرده و از بابت آن ناراحت است. در واقع این ناراحتی و عصبانیت در چشمان همه دیده می شد.
به آرامی لب زد:
- درسته! از دست ما کاری بر نمیاد. دقیقاً مثل گذشته! وقتی مستقیم دخالت می‌کنیم، فقط یه شکست خورده‌ایم که توان مقابله با موجودات شب رو نداریم؛ اما حرف من این نیست که با دخالت مستقیم، وارد این معرکۀ بیست ساله بشیم.
سینا نگاه کوتاهی به بقیه انداخت و دوباره به سپیتا خیره شد. با لودگی همیشگی‌اش گفت:
- سپیتا! خواهشاً یه امروز رو دست از رمزی حرف زدن بردار. من یکی صبر و حوصله ندارم تا تو با آرامش مسابقه‌ی سوال و جواب راه بندازی. برو سر اصل مطلب! این‌جور که معلومه تو راهی سراغ داری. همون رو بگو!
سپیتا خندۀ کوتاهی کرد و گفت:
- سینای عزیزم! مثل همیشه عجولی! صبر داشته باش. ولی به خاطر تو حرف‌هام رو کوتاه می‌کنم تا زودتر به نتیجه برسیم.
نفس عمیقی کشید و با جدیت ادامه داد:
- دقیقاً بیست ساله که این جنگل رو به حال خودش رها کردیم. من نمی‌گم این جنگل فقط متعلق به ماست. نه! همه حق استفاده و سکونت در اینجا رو دارن، اما کسی که آرامش بقیۀ ساکنین رو به هم می‌زنه و باعث ناراحتی و درد و رنج می‌شه، این حق رو نداره. بیست سال پیش خودمون رو کنار کشیدیم، چون کاری از دستمون بر نمی‌اومد. نتونستیم جلوی موجودات شب مقاومت کنیم، چون محدود بودیم و هستیم. خارج از این محوطه، فقط یه درخت معمولی هستیم. در حضور جادوی سیاه هم هیچ شانسی نداشتیم و نداریم. چرا که هم قدرت جادوی اون‌ها بیشتر از ماست و هم تعدادشون زیادتر از ما و یارانمون بوده. این روزها هم که دیگه توی این جنگل، کمتر اثری از جادوی سفید دیده می‌شه. اما همون‌طور که گفتم می‌تونیم غیرمستقیم اوضاع رو تا حدودی به نفع خودمون تغییر بدیم.

@ara.pr.o.o
@Dayan-H
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mehra

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
687
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
44
امتیازها
43

  • #7
پارت_6

ریشه‌های سپیتا در مرکز جمع، از دل خاک بیرون آمد. در راس ریشه‌های بیرون زده از خاک، توده‌ای از ریشه قرار داشت. مثل باز شدن انگشتان یک دست، ریشه‌های نازک‌تر کنار رفتند و قلبی سرخ در میانشان پدیدار شد.
همگی تکان سختی خوردند. لازم بود بپرسند این قلب متعلق به چه کسی است؟
چیزی که آن‌ها را مبهوت کرده بود، دیدن قلب یک مُرده نبود، بلکه از عمل سپیتا این‌طور مبهوت شده بودند.
نزدیک شدن به انسان‌ها یا آسیب رساندن به آن‌ها، ممنوع و خلاف قوانین بود، حتی اگر مُرده باشند. ولی حالا، کسی که همیشه برای آرامش انسان‌ها از آسایش و راحتی خود گذشته بود، قلب یکی از همان انسان‌ها را بیرون کشیده بود.
سپیتا نگاه عمیقش را به چهره دوستانش دوخت. قبل از اینکه دهان باز کنند گفت:
- می‌دونم به چی فکر می‌کنید. مطمئن باشید هنوز دیوانه نشدم و قوانین رو هم فراموش نکردم. برای کارم دلیل دارم. شما هم می‌تونید حسش کنید. مگه نه؟ این دختر کوچولو قلب پاکی داره. کوچک‌ترین لکه‌ی سیاهی توی قلبش حس نمی‌شه. حیف که عمر کوتاهی داشت، وگرنه می‌تونست جایگاه خوبی توی این دنیا داشته باشه.
اشکان با نگاهی نافذ خیره به قلب سرخ گفت:
- تو می‌خوای از این دختر استفاده کنی تا دوباره آرامش رو به جنگل برگردونی؟
سپیتا لبخند زیبایش را دوباره به رخ کشید و گفت:
- آفرین دوست من! مثل همیشه به هدف زدی. درسته! من باور دارم که جسم این دختر، اتفاقی سر از این جا در نیاورده. باید از این فرصت بهترین استفاده رو کنیم‌. من تصمیم دارم قلب این دختر رو از جادوی سفید وجودم پر کنم و اون رو دوباره زنده کنم.
شیوا پر از گیجی پرسید:
- خب! اگه این دختر دوباره زنده بشه، چی کار می‌تونه انجام بده؟ اون فقط یه دختر بچه است. در مقابل موجودات قدرتمند و حیله‌گر شب هیچ شانسی نداره.
اشکان نچی کرد:
- نشنیدی گفت با جادوی سفید، قلبش رو پر می‌کنه؟ جادوی سفید! این دختر وقتی که مُرد یه دختر بچه بود؛ اما وقتی با جادو، دوباره به این دنیا برگرده مثل قبل، دیگه ضعیف نیست. جادوی سفید اون رو اشباع می‌کنه و شاید قابلیت‌های خاصی مثل هر کدوم از ما بهش بده. در ثانی، می‌تونیم اون رو آموزش بدیم. کافیه که بخوایم. اگه این اتفاق بیفته، تبدیل به یه انسان با نیروی جادوی سفید می‌شه. می‌تونه هرجایی از این جنگل که می‌خواد، قدم بذاره. اون دیگه مثل ما محدود نیست. با آموزش‌هایی که بهش می‌دیم، می‌تونه با موجودات شب مقابله کنه. با این کار، هم شر اون پست فطرت‌ها کم می‌شه و هم دوباره محدوده‌ی جادوی سفید گسترش پیدا می‌کنه.
چیترا با تردید دستی تکان داد:
- مسلماً این خیلی خوبه! اما یادگیری جادو و طلسم، نیازمند یه هوش سرشار و یه ذهن قویه. اگه چنین خصوصیاتی نداشته باشه چی؟ اون‌وقت چی کار کنیم؟
رایکا اضافه کرد:
- شاید بعد از زنده شدنش بخواد بره و ما و این جنگل رو رها کنه. شاید قبول نکنه بمونه و به ما کمک کنه. اون‌وقت ما با یه انسان غنی از جادو طرفیم که نمی‌خواد برای ما کاری انجام بده.
سکوت برای چند لحظه بر جمع سایه انداخت.
سام سکوت را شکست:
- می‌تونیم خاطراتش رو پنهان کنیم. وقتی یادش نیاد توی زندگی قبلیش کی بوده، مطمئناً دروغ‌ها و حرف‌هایی که بهش می گیم رو باور می‌کنه. مجبوریم برای موندنش دورغ سرهم کنیم. هرچند که مُرده و وقتی دوباره به این دنیا برگرده مثل قبل یه انسان عادی نیست. نظرتون چیه؟ من می‌تونم خاطراتش رو پنهان کنم.
سینا سری به نشانۀ تایید تکان داد و گفت:
- فکر خوبیه! من که با سام موافقم، اما توانایی‌ها و قدرت‌هاش چی؟ فراموش کردید بعضی وقت‌ها جادوی سفید هیچ قدرتی به همراه نداره؟ اگه جادو بهش هیچ قدرتی نده چی؟ اون‌وقت باید چی کار کنیم؟ در اون صورت یه انسان داریم با حجم وسیعی از نیرو، فراتر از انسان‌های دیگه. قطعاً با این شایدها و اگرها نمی‌تونیم کاری از پیش ببریم.
راد گفت:
- خب به جای اینکه سپیتا به تنهایی اون رو از جادوش پر کنه، می‌تونیم ما هم تو این کار سهیم باشیم. هر کدام می‌تونیم قسمتی از توانایی‌مون رو در وجودش قرار بدیم. این‌طوری خیلی بهتره. هر کدام از ما توی تعلیمش نقشی داریم. در ضمن از همین الآن می‌دونیم چه ویژگی‌هایی داره و با چیز ناشناخته‌ای روبه‌رو نمی‌شیم.
لبخند سردی بر لبان سپیتا نشست. از پیشنهاد دوستانش شگفت‌زده شده بود. هر چند با چیزی که در ذهنش داشت تفاوت چندانی نداشت. مهم هدف است که با این راه محقق می‌شود. شاید این گونه بهتر باشد. حالا مسئولیت این دختر با همه‌شان است، نه فقط یک نفر!

@ara.pr.o.o
@Dayan-H
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Mehra

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
687
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
44
امتیازها
43

  • #8
پارت_7

سپیتا: خب پس همه با این کار موافقن. حرف یا سوال دیگه‌ای نمونده؟
سینا با چشمانی که دوباره از شیطنت برق می‌زد گفت:
- چرا، یه چیزی مونده. حالا که قرار شد گذشته‌اش رو پنهان کنیم، بهتره از اسم فرناز استفاده نکنیم. باید یه اسم جدید براش انتخاب کنیم‌. هوم! اصلاً چون خودم به این نکته اشاره کردم، انتخاب اسمش هم با خودمه!
لبخند بود که بر لبان همه نشست. سینا بود دیگر! اگر شیطنت نمی‌کرد می‌مرد.
سپیتا با لحنی نرم و ملایم گفت:
- نیازی نیست. این دختر از قبل اسمش تعیین شده.
صورت سینا در هم رفت. تخس گفت:
- چی می‌شد من اسمش رو انتخاب می‌کردم؟ حتماً تو باید براش اسم انتخاب می‌کردی؟
سپیتا خندید:
- پسر خوب! مگه من گفتم خودم می‌خوام براش اسم انتخاب کنم؟ گفتم اون اسمش از قبل انتخاب شده. ببین!
به سنگی که بالای قبر دخترک بود اشاره کرد. چشمان همه گرد شد. اسمی بر روی سنگ حک شده بود.
ناز!
سپیتا: جادو قبل از من و تو، براش اسم انتخاب کرده. نیازی به اسم جدید نیست. بهتره کارمون رو زودتر شروع کنیم.
سپیتا به خاک فرمان داد. تلی از خاک از روی جسم دختر کنار رفت. سپیتا با ریشه‌هایش او را به وسط جمع آورد. هر نه نفر به جسم دخترک نزدیک شدند. یک به یک قلب را در دست گرفتند و بخشی از توانایی خود را به آن انتقال دادند. در آخر یک قلب تپنده در دستان سپیتا بود.
قلب را در جایی که آن را بیرون کشیده بود گذاشت. بعد از گذشت دقایقی نفس‌‌‌گیر، پوششی از گوشت و پوست محل سوراخ شده را پوشاند.
حالا همه منتظر باز شدن چشمانی بودند که تمام امیدشان به صاحب آن بود.
********
برگشت/ فرناز:
سرما، سیاهی، سکوت!
غیر از این سه، دیگه هیچی این اطراف نبود. نه!
یه چیز دیگه هم بود.
می‌تونستم بی‌وزنی و سبکی رو هم حس کنم. فکر کنم جاذبۀ زمین وظیفه‌اش رو فراموش کرده.
نمی‌دونستم کجا هستم!
حتی نمی‌دونستم چشم‌هام بسته است یا بازه؟
حس می‌کنم کور شدم.
همیشه از سرما و هوای خنک خوشم می‌اومد و از گرما بی‌زار بودم، ولی حالا این سوز و سرما آزارم می‌داد. حس بدی به وجودم القا می‌کرد.
با خودم درگیر بودم که حس کردم چیزی به دورم پیچیده شد. گرمای کمی جای سرمای استخوان سوز رو گرفت. حس خوبی بود. ولی این حس خوب زیاد دوام نداشت. بلافاصله درد توی تمام بدنم پیچید.
نمی‌تونستم درست تشخیص بدم، اما حس می‌کنم منشاء این درد قلبم بود. درد از اونجا شاخه شاخه می‌شد و توی تمام بدنم پخش می‌شد.
کاش می‌تونستم دست‌هام رو تکون بدم تا ببینم چه بلایی سرم اومده! این درد بیش از توان منه! اینکه تونستم تحملش کنم جای تعجب داره.
اما چطوری؟! چرا هیچی غیر از درد حس نمی‌کنم؟!
انگار تمام عصب‌های بدنم توی قلبم جمع شده. یادم نمی‌اومد چرا این‌جوری شدم؟
اصلاً فرزانه و فرهاد کجا هستن؟ دهانم رو باز کردم تا اسمشون رو فریاد بزنم؛ اما فقط فریادی بی‌صدا از بین لب‌هام بیرون اومد. اینجور که معلومه تارهای صوتیم هم از کار افتادن.
درد و عذاب داشت کلافه و بی‌طاقتم می‌کرد. کاش تموم می‌شد. معلق بین یه فضای بی‌انتها و تاریک گیر افتاده بودم. این بی‌حسی و درد، این عذاب و رنج، این سردی و سیاهی، می‌تونستم حدس بزنم که همۀ این‌ها چه معنی می‌ده!
یعنی مرگ!
یعنی من مُردم!
یعنی همۀ آرزوهام پر!
یعنی تمام نقشه‌هایی که برای آینده و زندگیم داشتم، هیچ و پوچ!
ای کاش حداقل تونسته بودم با فرهاد و فرزانه خداحافظی کنم. اصلاً من چطوری مردم که خودم نفهمیدم؟ چرا چیزی یادم نمی‌اومد؟
آه! این مردن هر بدی‌‌ای که داشت، یه خوبی هم داشت. با مردنم می‌تونستم برم پیش مامان و بابا! خیلی دلم براشون تنگ شده! باز هم خوبه که می‌تونم یه خانواده برای خودم داشته باشم. هیچ چیز بدتر از تنهایی نیست. من از تنهایی متنفرم.
تو همین فکرهای درهم و برهم بودم که حس کردم درد قطع شد؛ اما بلافاصله جریان برق رعدآسایی از تنم گذشت. مطمئناً اگه می‌تونستم جیغ بکشم الان از صدای جیغم، گوش‌هام هم کر شده بود. یه لحظه احساس کردم در دوردست، نور سفید و مبهمی دیدم. نمی‌دونم! شاید هم توهم زدم. ولی نه! داشت واضح و واضح‌تر می شد. نور سفید هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد. خدا رو شکر! پس کور نشده بودم. همه جا تاریک بوده که نمی‌تونستم جایی رو ببینم.
نور سفید تا جایی پیش رفت که دوباره احساس کردم کور شدم. حالا به جای سیاهی، سفیدی بی‌نهایت اطرافم رو پر کرده بود.
صدای سوت مانندی توی گوش‌هام پیچید.
*******
@ara.pr.o.o
@Dayan-H
 
آخرین ویرایش:

Mehra

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
687
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-01
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
44
امتیازها
43

  • #9
پارت_8
شروع/ راد:
_ تو هم اومدی راد؟!
با صدای رایکا سرم‌ رو بلند کردم. چشم‌های خوش رنگش پر از ذوق بود. لبخندی بهش زدم و کامل وارد اتاق شدم. نگاهم دور تا دور اتاق چرخید. خوبه! تا حدودی شبیه به یه اتاق دخترونه شده بود. نگاهم روی تخت ثابت موند.
ناز!
نمیدونم باید خوشحال باشم برات یا نگران؟! خوشحال از این‌که دوباره فرصت زندگی کردن داری، یا نگران از این‌که ممکنه این فرصتِ دوباره، خیلی کوتاه باشه و به بدترین شکل ممکن ازت گرفته بشه. ای کاش هیچ وقت پا توی این جنگل نمی‌ذاشتی. هرچند فکر کردن به این چیزها دیگه بی فایده است.
_ اومدی کمک راد؟!
با صدای سینا از فکر بیرون اومدم و به سمتش چرخیدم. جعبه‌ی خیلی بزرگی دستش بود. با آرامش دست‌هام رو توی جیبم فرو کردم.
_ نه! دنبال چیترا می‌گردم.
سینا چشم غره‌ای بهم رفت. جعبه رو جلوی کمد زمین گذاشت.
سینا: ‌من‌ رو بگو فکر کردم اومدی به ما کمک کنی. هرچند دیگه کاری نمونده. مظلوم‌تر از من و رایکا گیر نیاوردین که این همه کار سرمون بریزین!
مظلومانه آه کشید. آروم خندیدم. یه جوری آه می‌کشید یکی ندونه فکر می‌کنه چه ظلم بزرگی در حقش شده.
_ شما خودتون داوطلب شدین.
به جعبه اشاره کردم.
_ این چیه؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
_ چی می‌خواستی باشه؟! لباسه.
لباس‌های توی کمد رو بیرون آورد و با افسوس بهشون خیره شد و گفت:
_ به نظرت با این‌ها چی کار کنم؟
سری تکون دادم. به طرف رایکا برگشتم. با ناراحتی به لباس‌های توی دست سینا خیره شده بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که به طرفم برگشت. دوست نداشتم ناراحت ببینمش. برای این‌که حواسش پرت بشه پرسیدم:
_ آشپزخونه تکمیله؟! مواد غذایی، هر چیزی که لازمه، آماده ‌‌است؟
چشم‌هاش برق زد ‌و با مهربونی ذاتی‌‌اش گفت:
_ آره! همه چیز آماده ‌است. وای راد! نمی‌دونی چقدر ذوق دارم. دوست دارم سریع‌تر به هوش بیاد.
نگاهش‌ رو به ناز دوخت و ادامه داد:
_ حس خیلی خوبی بهش دارم. چطور بگم! دوست داشتنیه! حس دل‌پذیری بهم می‌ده وقتی نگاهش می‌کنم.
بدون اینکه متوجه بشه با کم‌ترین فاصله بهش وایستادم. نگاهم توی صورت قشنگش چرخید.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به سینا انداختم. حواسش به ما نبود. داشت لباس‌ها رو توی کمد آویزون می‌کرد.
خیلی سریع خم شدم و گاز ریزی از گونه‌اش گرفتم. حرفش‌ رو قطع کرد و با بهت دستش رو روی گونه‌اش گذاشت و بهم خیره شد. شونه‌ای بالا انداختم و با صدای آرومی که فقط خودش می‌شنید، گفتم:
_ تقصیر خودته! وقتی این‌جوری ذوق کردی‌ و چشم‌هات برق میزنه‌ و با هیجان حرف می‌زنی، باید به فکر عواقبش هم باشی.
بدون این‌که بذارم چیزی بگه عقب‌گرد کردم و از اتاق خارج شدم. هر چند چشمکی که سینا بهم زد نشون می‌داد خیلی هم حواسش پرت کارش نبوده. از پله‌ها بالا رفتم. همین که سرم‌ رو بلند کردم، چیترا و سپیتا و اشکان رو دیدم که با هم صحبت می‌کردن. به سمتشون رفتم.
_ چیترا! می‌شه چند لحظه با من بیایی. کارت دارم!
نگاه هر سه تاشون روی من خیره شد. اما من قصد نداشتم جلوی بقیه حرفی بزنم.
چیترا: آره حتما!
«ممنون»‌ـی زیر لب زمزمه کردم و راه افتادم. وقتی به حد کافی از محوطه و دید بقیه فاصله گرفتیم وایستادم.
با نگرانی به من نگاه کرد:
_ اتفاقی افتاده راد؟! چیزی شده؟!
_ نه! نگران نباش! فقط به کمکت نیاز دارم.
_ کمک؟! خب چرا جلوی بچه‌ها نگفتی؟!
_ ببین چیترا، من به یکی از حیوان‌هات نیاز دارم.
نگاهش با سردرگمی بین چشم‌هام چرخید.
_ می‌تونم بپرسم برای چی می‌خوای؟!
نفسی گرفتم.
_ حقته که بدونی. اما خواهش می‌کنم نپرس، چون نمی‌تونم الان چیزی بگم.
سری تکون داد و گفت:
_ باشه. هرطور تو بخوای. حیوان خاصی مدنظرته؟!
_ پرنده باشه بهتره.
سری تکون داد و چشم‌هاش رو بست. لحظه‌ای بعد یه توکای سیاه روبه‌روم روی زمین نشست.
_ ممنونم چیترا!
لبخندی زد:
_ قابلت رو نداشت. اِم...
دستش روی شونه‌ام نشست:
_ به کسی چیزی نمیگم. خیالت راحت باشه.
لبخند قدرشناسانه‌ای بهش زدم و منتظر شدم از دیدم خارج بشه. جلوی توکا زانو زدم و نامه‌ی لول شده‌ی کوچیکی رو از جیبم بیرون آوردم. یه بار دیگه طلسم نامه رو چک کردم. نباید این نوشته به کسی جز گیرنده‌ی اصلی برسه. نامه رو به پای توکا بستم.
دایره‌ای دور توکا کشیدم و طلسم رو خوندم.
من مثل چیترا نمی‌تونستم با حیوانات ارتباط برقرار کنم و مثل سام هم نمی‌تونستم با ذهن بقیه ارتباط بگیرم. پس تنها راهی که داشتم این بود که با یه طلسم توکا رو به سمت فرد مورد نظرم هدایت کنم.
با تموم شدن طلسم، توکا رفت. دایره‌ی طلسم رو با پا خراب کردم.
امیدوارم نامه به دستش برسه.
*********
@ara.pr.o.o
@Dayan-H
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین