پارت_8
شروع/ راد:
_ تو هم اومدی راد؟!
با صدای رایکا سرم رو بلند کردم. چشمهای خوش رنگش پر از ذوق بود. لبخندی بهش زدم و کامل وارد اتاق شدم. نگاهم دور تا دور اتاق چرخید. خوبه! تا حدودی شبیه به یه اتاق دخترونه شده بود. نگاهم روی تخت ثابت موند.
ناز!
نمیدونم باید خوشحال باشم برات یا نگران؟! خوشحال از اینکه دوباره فرصت زندگی کردن داری، یا نگران از اینکه ممکنه این فرصتِ دوباره، خیلی کوتاه باشه و به بدترین شکل ممکن ازت گرفته بشه. ای کاش هیچ وقت پا توی این جنگل نمیذاشتی. هرچند فکر کردن به این چیزها دیگه بی فایده است.
_ اومدی کمک راد؟!
با صدای سینا از فکر بیرون اومدم و به سمتش چرخیدم. جعبهی خیلی بزرگی دستش بود. با آرامش دستهام رو توی جیبم فرو کردم.
_ نه! دنبال چیترا میگردم.
سینا چشم غرهای بهم رفت. جعبه رو جلوی کمد زمین گذاشت.
سینا: من رو بگو فکر کردم اومدی به ما کمک کنی. هرچند دیگه کاری نمونده. مظلومتر از من و رایکا گیر نیاوردین که این همه کار سرمون بریزین!
مظلومانه آه کشید. آروم خندیدم. یه جوری آه میکشید یکی ندونه فکر میکنه چه ظلم بزرگی در حقش شده.
_ شما خودتون داوطلب شدین.
به جعبه اشاره کردم.
_ این چیه؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
_ چی میخواستی باشه؟! لباسه.
لباسهای توی کمد رو بیرون آورد و با افسوس بهشون خیره شد و گفت:
_ به نظرت با اینها چی کار کنم؟
سری تکون دادم. به طرف رایکا برگشتم. با ناراحتی به لباسهای توی دست سینا خیره شده بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که به طرفم برگشت. دوست نداشتم ناراحت ببینمش. برای اینکه حواسش پرت بشه پرسیدم:
_ آشپزخونه تکمیله؟! مواد غذایی، هر چیزی که لازمه، آماده است؟
چشمهاش برق زد و با مهربونی ذاتیاش گفت:
_ آره! همه چیز آماده است. وای راد! نمیدونی چقدر ذوق دارم. دوست دارم سریعتر به هوش بیاد.
نگاهش رو به ناز دوخت و ادامه داد:
_ حس خیلی خوبی بهش دارم. چطور بگم! دوست داشتنیه! حس دلپذیری بهم میده وقتی نگاهش میکنم.
بدون اینکه متوجه بشه با کمترین فاصله بهش وایستادم. نگاهم توی صورت قشنگش چرخید.
از گوشهی چشم نگاهی به سینا انداختم. حواسش به ما نبود. داشت لباسها رو توی کمد آویزون میکرد.
خیلی سریع خم شدم و گاز ریزی از گونهاش گرفتم. حرفش رو قطع کرد و با بهت دستش رو روی گونهاش گذاشت و بهم خیره شد. شونهای بالا انداختم و با صدای آرومی که فقط خودش میشنید، گفتم:
_ تقصیر خودته! وقتی اینجوری ذوق کردی و چشمهات برق میزنه و با هیجان حرف میزنی، باید به فکر عواقبش هم باشی.
بدون اینکه بذارم چیزی بگه عقبگرد کردم و از اتاق خارج شدم. هر چند چشمکی که سینا بهم زد نشون میداد خیلی هم حواسش پرت کارش نبوده. از پلهها بالا رفتم. همین که سرم رو بلند کردم، چیترا و سپیتا و اشکان رو دیدم که با هم صحبت میکردن. به سمتشون رفتم.
_ چیترا! میشه چند لحظه با من بیایی. کارت دارم!
نگاه هر سه تاشون روی من خیره شد. اما من قصد نداشتم جلوی بقیه حرفی بزنم.
چیترا: آره حتما!
«ممنون»ـی زیر لب زمزمه کردم و راه افتادم. وقتی به حد کافی از محوطه و دید بقیه فاصله گرفتیم وایستادم.
با نگرانی به من نگاه کرد:
_ اتفاقی افتاده راد؟! چیزی شده؟!
_ نه! نگران نباش! فقط به کمکت نیاز دارم.
_ کمک؟! خب چرا جلوی بچهها نگفتی؟!
_ ببین چیترا، من به یکی از حیوانهات نیاز دارم.
نگاهش با سردرگمی بین چشمهام چرخید.
_ میتونم بپرسم برای چی میخوای؟!
نفسی گرفتم.
_ حقته که بدونی. اما خواهش میکنم نپرس، چون نمیتونم الان چیزی بگم.
سری تکون داد و گفت:
_ باشه. هرطور تو بخوای. حیوان خاصی مدنظرته؟!
_ پرنده باشه بهتره.
سری تکون داد و چشمهاش رو بست. لحظهای بعد یه توکای سیاه روبهروم روی زمین نشست.
_ ممنونم چیترا!
لبخندی زد:
_ قابلت رو نداشت. اِم...
دستش روی شونهام نشست:
_ به کسی چیزی نمیگم. خیالت راحت باشه.
لبخند قدرشناسانهای بهش زدم و منتظر شدم از دیدم خارج بشه. جلوی توکا زانو زدم و نامهی لول شدهی کوچیکی رو از جیبم بیرون آوردم. یه بار دیگه طلسم نامه رو چک کردم. نباید این نوشته به کسی جز گیرندهی اصلی برسه. نامه رو به پای توکا بستم.
دایرهای دور توکا کشیدم و طلسم رو خوندم.
من مثل چیترا نمیتونستم با حیوانات ارتباط برقرار کنم و مثل سام هم نمیتونستم با ذهن بقیه ارتباط بگیرم. پس تنها راهی که داشتم این بود که با یه طلسم توکا رو به سمت فرد مورد نظرم هدایت کنم.
با تموم شدن طلسم، توکا رفت. دایرهی طلسم رو با پا خراب کردم.
امیدوارم نامه به دستش برسه.
*********
@ara.pr.o.o
@Dayan-H