گوشهی آغوش تو
امنترین گوشهی دلخواه من است... !
بیانش چو نيک احساس
يک تكيهگاه، يک همراز
يعنى گوش سپردن به ضربان قلب تو
آگاه از حرف، شادى در اوج غم
كوتاه بگویم
گرمی آغوش تو دنیای من است.
نام رمان: دلدادگان
به قلم: زهرااسحاقی
ژانر : عاشقانه، درام
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
part1
کنار مینا روی صندلی نشسته بودم، از امروز صبح استرس عجیبی دارم و حس میکنم که قراره اتفاق بدی رخ بده...
این قدر غرق فکر و درگیر این استرس بودم که؛ حتی متوجه اطرافم نبودم با فشاری که به بازوم اومد سرم رو بلند کردم و به مینا خیره شدم...
_ کجایی دختر هی دارم صدات میکنم چرا جواب
نمیدی؟!
_ ببخشید مینا اصلاً حواسم نبود.
_ بله معلوم نیست حواست کجاست و به کی فکر
می کنی که؛ حتی متوجه نشدی خواهرت با آقا داماد تشریف اوردن.
- جدی چرا به من نگفتی؟
- تو مگه اصلاً حواست هست حالا هم پاشو بریم خواهرتو ببین تو خواهر عروسی دیگه.
- ول کن مینا بعداً میــ...
- بلند شو ببینم بهت میگم .
بازوم رو گرفت و بلندم کرد همین جور که دستم توی دستش بود من رو به سمت جایگاه عروس و داماد کشوند.
با دیدن چهره ی زیبای خواهرم با اون لباس سفید لبخندی زدم و به طرفش رفتم وقتی من رو دید لبخندی زد، بلند شد و همدیگر رو بغل کردیم...
با خوشحالی لب زدم.
- اسما خیلی ناز شدی.
- چشمهای تو ناز دیده عزیزم چه خوشگل شدی تو.
خندیدم و صورتش رو بوسیدم که صدای فرهاد بلند شد .
- هی دختر خانومم رو بوسش نکن فقط من حق
بوسیدنش رو دارم .
با این حرفش من و مینا خندیدیم و اسما بهش چشم غره حسابی رفت.
- فرهاد جون ببخشید ولی همسر شما خواهر منم هست پس حق دارم که ببوسمش.
فرهاد خواست چیزی بگه که نازی صدام زد با گفتن ببخشید به سمت نازی رفتم.
نازی همسر داداش بزرگم (پرهام) بود که من قرار شده دوماهه دیگه عمه بشم لبخندی زدم و گفتم :
- چیشده نازی جون کارم داشتی؟
- نمیدونم چرا هرچی به پرهام زنگ میزنم جواب
نمیده دلم داره شور میزنه.
- نگران نباش شاید دستش بنده نمی تونه جواب بده خب تو نگران نباش.
- دلم شور میزنه با مادرجونم حرف زدم گفت از آراد
می پرسه.
- نترس الان بهش زنگ میزنم.
به مینا اشاره کردم که به سمت نازی اومد و من ازشون جدا شدم،گوشیم رو برداشتم و شماره ی پرهام رو گرفتم؛ اما جواب نداد بازم گرفتم اینبار هم جوابی نداد.
منم دلم شور میزد شماره ی آراد رو گرفتم؛ ولی متاسفانه اونم جواب نمیداد دنبال مادرم گشتم؛اما پیداش نکردم استرس گرفته بودم...
این بار شماره کیان رو کرفتم که با دو بوق جواب داد..
_ جانم؟
_ الو سلام کیان کجایی تو؟
_ بیرونم چطور؟
_ مگه توی تالار نیستی بیرون چکار میکنی.
_ عزیزم برادرت سپرد بهم که کاری انجام بدم حالا مگه چیشده اتفاقی افتاده..؟
_ وای کیان دلشوره دارم.
_ چرا دلشوره؟
_ آراد و پرهام گوشیشون رو جواب نمیدن مادرمم که نیست.
_ حتماً درگیر مراسم هستن گوشیشون در دسترس نیست نگران نباش.
_ اما پرهام جواب نازی رو هم نمیده.
_ باشه اومدم میگم زنگ بزنه بهت.
_ ولی من نمی تونم صبر کنم معلوم نیست تو کی بیای خودم میرم دنبالش.
_ بیخود تو هیچ جا نمیری اسرا بفهمم با اون وضعت رفتی بیرون من میدونم با تو.
_ وا کیان میخوام برم ببینم کجان.
_ یک بار حرف میزنم اسرا پس گوش کن نفهمم بری بیرون.
_ خیله خب لجباز.
_ آفرین الان هم من باید قطع کنم جای بدی هستم.
_ مگه کجای؟
_ میام میگم فعلا.
گوشی رو قطع کردم.
کلافه اطراف رو نگاه کردم بلکم مادرم رو ببینم اما اثری ازش نبود که نبود. مینا رو دیدم که داره به سمتم میاد نزدیکم رسید و پرسید...
- چیشد؟ خبری نشد؟
- نه هرچی زنگ می زنم جواب نمیدن مادرمم که ندیدمش معلوم نیست کجا رفته مینا تو حواست به نازی باشه منم برم دنبالشون ببینم کجا رفتن .
- باشه؛ اما با این تیپ!؟
- چاره ی دیگه ای ندارم .
دل توی دلم نبود و نمی تونستم صبر کنم.
به سمت صندلی رفتم مانتوم رو برداشتم و تنم کردم
شالم که روی سرم بود رو جلو کشیدم چون اگه آراد یا پرهام می دیدن برخورد جدی باهام می کردن .
به سمت ورودی باغ رفتم و کنار در باغ ایستادم.
ندیدمشون کلافه سنت ماشین پرهام رفتم تا شاید اونجا ببینمش؛ اما صدای فریاد و جیغ شنیدم.جوری صداها خفه بود که توی باغ با وجود صدای موزیک کسی نمی شنید.
به سمت صدا رفتم هرچی نزدیک می شدم صداها واضح تر می شد، کنار ماشینی ایستادم و با دیدن صحنه مقابلم دستادم یخ زد ...
پرهام، آراد و امیر (دوست آراد) با سه نفر درگیر شده بودن و مادرمم جیغ می زد.
با گرفتن چاقویی جلوی گردنم نفسم رفت که صدای داد پرهام و جیغ مادرم رو شنیدم .
دستام یخ زده بود و به شدت می لرزیدم، پرهام با داد گفت:
_ ولش کن الیان تو چکار به اون داری ولش کن .
وای نه.!
تازه فهمیدم که گیر چه کسی افتادم و دعوا به خاطر چی هست الیان رو به پرهام گفت:
_ هه ولش کنم حرفت جالب بود واسم اما نه ولش نمی کنم گفته بودم که اسما مال منه من می خوامش اما تو چکار کردی لعنتی کسی که دوستش دارم الان کنار کس دیگهای هست فکر کردی من احمقم و نمی فهمم
بهت گفته بودم این کارت قربونی می خواد .
صدای داد آراد بلند شد:
_ خریت نکن بزار با هم حرف می زنیم اون رو ولش کن بزار بره ..
_ نه دیگه نمیشه نمی زارم وقتی خودت دیدی که
چکار کردم اونوقت حرف منو می فهمی با خواهر
کوچیکت خداحافظی کن.
عقب عقب میرفت و من رو همراهش می کشید . صدای گریه مادرم بلند شده بود، پرهام و آراد داد
میزدن.
بدنم به طور خودکار می لرزید و الیان هم همش
می خندید و من رو عقب می برد بی صدا اشک میریختم و می ترسیدم چیزی بگم در کل به معنای واقعی لال شده بودم و نمی تونستم چیزی بگم .
مادرم با صدای گرفته دستش رو دراز کرد و زمزمه وار گفت:
_ پسرم با آبرومون بازی نکن دخترم رو ول کن بیا با هم حرف بزنیم...
_ من حرفم رو زدم؛ اما الان دیدم چقدر اهمیت دادین به حرفهام وقتی بهت گفتم دخترت رو می خوام زدی توی گوشم اومدی جلوی خونمون داد و بیداد راه انداختی که این پسره عین کنه چسبیده به زندگیمون ول نمی کنه اونجا به فکر آبرو نبودی الان میگی که من به فکر آبروتون باشم.
پرهام یه قدم جلو اومد که تیزی رو به گلوم فشار داد و گفت:
_ برو عقب جلو نیا میگم جلو نیا بی ش*رف.
پرهام باز خواست به طرفمون بیاد که آراد جلوش رو گرفت و خطاب به الیان گفت:
_ اسما تو رو نمیخواست خواستن زوری که نمیشه اومدی جواب نه شنیدی دیگه چه مرگته.
_ هه شما نذاشتین وگرنه اون حرفی نداشت.
_ نمی خواست بفهم اینو حالا اونو ول کن مثل بچه ادم گورتو گم کن برو شر به پا نکن اسما دیگه زن فرهاده اینو توی کلت فرو کن.
قهقه بلندی زد و عقب تر رفت مجبور بودم همراهیش کنم.
_ باشه عروسی تون رو تبدیل به عزا می کنم.
پرهام با داد گفت:
_ خر*یت نکن ولش کن.
آراد دستاش رو مشت کرد و عصبی غرید...
_ آدم باش و ولش کن...
یک دفعه باصدای جیغ بلندی از پشت سرمون الیان حواسش پرت شد و به عقب نگاه کرد که اراد به سمتش خیز برداشت زیر دستش زد که افتادم زمین.
دیدم مینا به طرفمون اومد.
مادرم و پرهام به سمتم اومدن که پرهام منو کشید توی بغلش داشتم می لرزیدم و حالم رو نمی فهمیدم از اون طرف اآراد و الیان با هم درگیر شده بودند و اصلاً وضعیت خوبی نبود.
امیر هم با دوتای دیگه گلاویز شده بود و تنها، که پرهام منو ول کرد و داد دست مینا خودش به سمت اون دوتا رفت.
نگاهم سمت آراد و الیان کشیده شد. صداها برام گنگ بود و چیزی نمی شنیدم الیان مشتی به صورت اراد کوبید که پرت شد روی زمین افتاد.
برق تیزی توی دستش که به چشمم خورد شدت بالا رفتن ضربان قلبم رو حس کردمدبه سمت آراد حجوم برد که اراد با یک خیز سریع بلند شد و دستای الیان رو گرفت.
هردو تنش داشتن و جاشون عوض میشد که با شنیدن صدای داد و دیدن صحنه جلوی روم شکه شدم و جیغ مادرم همراه با داد الیان گم شد .
به چیزی که الان اتفاق افتاد خیره شده بودم، به چاقو خوردن الیان که اراد دو دستش رو روی سرش کوبید و با بهت به کاری که کرده بود نگاه میکرد.
پرهام سریع متوجه وضعیت شد و به طرفش رفت و با داد بهش گفت:
_ برو آراد برو... بهت میگم برو.
اون دونفر دیگه فرار کردن که امیر دنبالشون دوئید.
الیان کنار لاستیک ماشینش افتاده بود و نفس نفس میزد مادرم گریه میکرد و مینا سعی داشت ارومش کنه چون از باغ فاصله داشتیم کسی نفهمیده بود .
پرهام امیر رو که از دور به سمتمون می اومد رو دید همین که امیر بهش رسید سریع گفت:
_ امیر زود ماشین رو بیار فقط کسی متوجه نشه باید بریم بیمارستان زود .
سری تکون داد و سریع به سمت باغ رفت مادرم بلند شد و به سمت پرهام رفت .
- بهتره کسی نفهمه چه خبر شده عروسی دخترم خراب می شه من می رم باغ تا کسی متوجه نشه تو هم این پسره رو با اسرا ببر بیمارستان حالش خرابه.
_ آخه با این سر و وضع .
- مهم نیست حالش مهم تره.
امیر ماشین رو آورد و به محض اینکه توقف کرد از ماشین پیاده شد که با پرهام جسم بی جون الیان رو بلند کردن و صندلی جلو سوار ماشینش کردن .
مادرمم به سمتم اومد و با کمک مینا بلندم کردن و روی صندلی عقب نشستم.
_ مینا مراقبش باش من رو بی خبر نزار.
_ چشم.
از در فاصله گرفت و در رو بست، به سمت باغ رفت.
وسط نشسته بودم که پرهام و مینا دو طرفم سوار شدن ..
امیر هم پشت فرمون نشست و با استارت زدن و روشن شدن ماشین حرکت کرد...
از امروز که استرس داشتم الکی نبود همش دلم شور می زد که قراره اتفاق بدی بیافته .