. . .

متروکه رمان دلدادگان | زهرا اسحاقی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان: دلدادگان
نویسنده: زهرااسحاقی
#ژانر: عاشقانه
ناظر: @Laluosh
خلاصه:
هم زمان با شب عقدکنان (اسما) خواستگار سابقش(الیان) به مراسم آنها می‌آید تا مراسم را به هم بزند...
درگیری برادران (اسما) با مهاجمان منجر به مرگ ( الیان ) شده و ماجراهای پیچیده‌ای رقم می‌خورد...
گره اصلی در روایت قتل، شرط و سایه نحس قصاص بر زندگی دختر قصه ما ( اسرا ) تاثیر می گذارد...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

زهرااسحاقی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3554
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
20
امتیازها
23

  • #3
گوشه‌ی آغوش تو

امن‌ترین گوشه‌ی دلخواه من است... !

بیانش چو نيک احساس

يک تكيه‌گاه، يک همراز

يعنى گوش سپردن به ضربان قلب تو

آگاه از حرف، شادى در اوج غم

كوتاه بگویم

گرمی آغوش تو دنیای من است.



نام رمان: دلدادگان
به قلم: زهرااسحاقی
ژانر : عاشقانه، درام


★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

part1

کنار مینا روی صندلی نشسته بودم، از امروز صبح استرس عجیبی دارم و حس می‌کنم که قراره اتفاق بدی رخ بده...

این قدر غرق فکر و درگیر این استرس بودم که؛ حتی متوجه اطرافم نبودم با فشاری که به بازوم اومد سرم رو بلند کردم و به مینا خیره شدم...


_ کجایی دختر هی دارم صدات می‌کنم چرا جواب
نمیدی؟!

_ ببخشید مینا اصلاً حواسم نبود.

_ بله معلوم نیست حواست کجاست و به کی فکر
می کنی که؛ حتی متوجه نشدی خواهرت با آقا داماد تشریف اوردن.

- جدی چرا به من نگفتی؟

- تو مگه اصلاً حواست هست حالا هم پاشو بریم خواهرتو ببین تو خواهر عروسی دیگه.

- ول کن مینا بعداً میــ...

- بلند شو ببینم بهت میگم .

بازوم رو گرفت و بلندم کرد همین جور که دستم توی دستش بود من رو به سمت جایگاه عروس و داماد کشوند.

با دیدن چهره ی زیبای خواهرم با اون لباس سفید لبخندی زدم و به طرفش رفتم وقتی من رو دید لبخندی زد، بلند شد و همدیگر رو بغل کردیم...
با خوشحالی لب زدم.


- اسما خیلی ناز شدی.

- چشم‌های تو ناز دیده عزیزم چه خوشگل شدی تو.

خندیدم و صورتش رو بوسیدم که صدای فرهاد بلند شد .

- هی دختر خانومم رو بوسش نکن فقط من حق
بوسیدنش رو دارم .

با این حرفش من و مینا خندیدیم و اسما بهش چشم غره حسابی رفت.

- فرهاد جون ببخشید ولی همسر شما خواهر منم هست پس حق دارم که ببوسمش.

فرهاد خواست چیزی بگه که نازی صدام زد با گفتن ببخشید به سمت نازی رفتم.
نازی همسر داداش بزرگم (پرهام) بود که من قرار شده دوماهه دیگه عمه بشم لبخندی زدم و گفتم :

- چیشده نازی جون کارم داشتی؟

- نمیدونم چرا هرچی به پرهام زنگ میزنم جواب
نمیده دلم داره شور میزنه.

- نگران نباش شاید دستش بنده نمی تونه جواب بده خب تو نگران نباش.

- دلم شور میزنه با مادرجونم حرف زدم گفت از آراد
می پرسه.

- نترس الان بهش زنگ میزنم.

به مینا اشاره کردم که به سمت نازی اومد و من ازشون جدا شدم،گوشیم رو برداشتم و شماره ی پرهام رو گرفتم؛ اما جواب نداد بازم گرفتم این‌بار هم جوابی نداد.

منم دلم شور میزد شماره ی آراد رو گرفتم؛ ولی متاسفانه اونم جواب نمی‌داد دنبال مادرم گشتم؛اما پیداش نکردم استرس گرفته بودم...
این بار شماره کیان رو کرفتم که با دو بوق جواب داد..

_ جانم؟


_ الو سلام کیان کجایی تو؟


_ بیرونم چطور؟


_ مگه توی تالار نیستی بیرون چکار می‌کنی.


_ عزیزم برادرت سپرد بهم که کاری انجام بدم حالا مگه چیشده اتفاقی افتاده..؟


_ وای کیان دلشوره دارم.


_ چرا دلشوره؟


_ آراد و پرهام گوشیشون رو جواب نمیدن مادرمم که نیست.


_ حتماً درگیر مراسم هستن گوشیشون در دسترس نیست نگران نباش.


_ اما پرهام جواب نازی رو هم نمیده.


_ باشه اومدم میگم زنگ بزنه بهت.


_ ولی من نمی تونم صبر کنم معلوم نیست تو کی بیای خودم میرم دنبالش.


_ بیخود تو هیچ جا نمیری اسرا بفهمم با اون وضعت رفتی بیرون من میدونم با تو.


_ وا کیان میخوام برم ببینم کجان.


_ یک بار حرف میزنم اسرا پس گوش کن نفهمم بری بیرون.


_ خیله خب لجباز.


_ آفرین الان هم من باید قطع کنم جای بدی هستم.


_ مگه کجای؟


_ میام میگم فعلا.


گوشی رو قطع کردم.
کلافه اطراف رو نگاه کردم بلکم مادرم رو ببینم اما اثری ازش نبود که نبود. مینا رو دیدم که داره به سمتم میاد نزدیکم رسید و پرسید...


- چیشد؟ خبری نشد؟

- نه هرچی زنگ می زنم جواب نمیدن مادرمم که ندیدمش معلوم نیست کجا رفته مینا تو حواست به نازی باشه منم برم دنبالشون ببینم کجا رفتن .


- باشه؛ اما با این تیپ!؟


- چاره ی دیگه ای ندارم .


دل توی دلم نبود و نمی تونستم صبر کنم.
به سمت صندلی رفتم مانتوم رو برداشتم و تنم کردم
شالم که روی سرم بود رو جلو کشیدم چون اگه آراد یا پرهام می دیدن برخورد جدی باهام می کردن .

به سمت ورودی باغ رفتم و کنار در باغ ایستادم.
ندیدمشون کلافه سنت ماشین پرهام رفتم تا شاید اون‌جا ببینمش؛ اما صدای فریاد و جیغ شنیدم.جوری صداها خفه بود که توی باغ با وجود صدای موزیک کسی نمی شنید.
به سمت صدا رفتم هرچی نزدیک می شدم صداها واضح تر می شد، کنار ماشینی ایستادم و با دیدن صحنه مقابلم دستادم یخ زد ...

پرهام، آراد و امیر (دوست آراد) با سه نفر درگیر شده بودن و مادرمم جیغ می زد.
با گرفتن چاقویی جلوی گردنم نفسم رفت که صدای داد پرهام و جیغ مادرم رو شنیدم .
دستام یخ زده بود و به شدت می لرزیدم، پرهام با داد گفت:


_ ولش کن الیان تو چکار به اون داری ولش کن .


وای نه.!
تازه فهمیدم که گیر چه کسی افتادم و دعوا به خاطر چی هست الیان رو به پرهام گفت:

_ هه ولش کنم حرفت جالب بود واسم اما نه ولش نمی کنم گفته بودم که اسما مال منه من می خوامش اما تو چکار کردی لعنتی کسی که دوستش دارم الان کنار کس دیگه‌ای هست فکر کردی من احمقم و نمی فهمم
بهت گفته بودم این کارت قربونی می خواد .


صدای داد آراد بلند شد:


_ خریت نکن بزار با هم حرف می زنیم اون رو ولش کن بزار بره ..

_ نه دیگه نمیشه نمی زارم وقتی خودت دیدی که
چکار کردم اونوقت حرف منو می فهمی با خواهر
کوچیکت خداحافظی کن.


عقب عقب میرفت و من رو همراهش می کشید . صدای گریه مادرم بلند شده بود، پرهام و آراد داد
می‌زدن.


بدنم به طور خودکار می لرزید و الیان هم همش
می خندید و من رو عقب می برد بی صدا اشک میریختم و می ترسیدم چیزی بگم در کل به معنای واقعی لال شده بودم و نمی تونستم چیزی بگم .
مادرم با صدای گرفته دستش رو دراز کرد و زمزمه وار گفت:


_ پسرم با آبرومون بازی نکن دخترم رو ول کن بیا با هم حرف بزنیم...


_ من حرفم رو زدم؛ اما الان دیدم چقدر اهمیت دادین به حرف‌هام وقتی بهت گفتم دخترت رو می خوام زدی توی گوشم اومدی جلوی خونمون داد و بیداد راه انداختی که این پسره عین کنه چسبیده به زندگیمون ول نمی کنه اون‌جا به فکر آبرو نبودی الان میگی که من به فکر آبروتون باشم.


پرهام یه قدم جلو اومد که تیزی رو به گلوم فشار داد و گفت:


_ برو عقب جلو نیا میگم جلو نیا بی ش*رف.


پرهام باز خواست به طرفمون بیاد که آراد جلوش رو گرفت و خطاب به الیان گفت:


_ اسما تو رو نمی‌خواست خواستن زوری که نمیشه اومدی جواب نه شنیدی دیگه چه مرگته.


_ هه شما نذاشتین وگرنه اون حرفی نداشت.


_ نمی خواست بفهم اینو حالا اونو ول کن مثل بچه ادم گورتو گم کن برو شر به پا نکن اسما دیگه زن فرهاده اینو توی کلت فرو کن.


قهقه بلندی زد و عقب تر رفت مجبور بودم همراهیش کنم.


_ باشه عروسی تون رو تبدیل به عزا می کنم.


پرهام با داد گفت:


_ خر*یت نکن ولش کن.


آراد دستاش رو مشت کرد و عصبی غرید...


_ آدم باش و ولش کن...


یک دفعه باصدای جیغ بلندی از پشت سرمون الیان حواسش پرت شد و به عقب نگاه کرد که اراد به سمتش خیز برداشت زیر دستش زد که افتادم زمین.
دیدم مینا به طرفمون اومد.
مادرم و پرهام به سمتم اومدن که پرهام منو کشید توی بغلش داشتم می لرزیدم و حالم رو نمی فهمیدم از اون طرف اآراد و الیان با هم درگیر شده بودند و اصلاً وضعیت خوبی نبود.


امیر هم با دوتای دیگه گلاویز شده بود و تنها، که پرهام منو ول کرد و داد دست مینا خودش به سمت اون دوتا رفت.
نگاهم سمت آراد و الیان کشیده شد. صداها برام گنگ بود و چیزی نمی شنیدم الیان مشتی به صورت اراد کوبید که پرت شد روی زمین افتاد.

برق تیزی توی دستش که به چشمم خورد شدت بالا رفتن ضربان قلبم رو حس کردمدبه سمت آراد حجوم برد که اراد با یک خیز سریع بلند شد و دستای الیان رو گرفت.

هردو تنش داشتن و جاشون عوض میشد که با شنیدن صدای داد و دیدن صحنه جلوی روم شکه شدم و جیغ مادرم همراه با داد الیان گم شد .
به چیزی که الان اتفاق افتاد خیره شده بودم، به چاقو خوردن الیان که اراد دو دستش رو روی سرش کوبید و با بهت به کاری که کرده بود نگاه میکرد.


پرهام سریع متوجه وضعیت شد و به طرفش رفت و با داد بهش گفت:


_ برو آراد برو... بهت میگم برو.


اون دونفر دیگه فرار کردن که امیر دنبالشون دوئید.
الیان کنار لاستیک ماشینش افتاده بود و نفس نفس میزد مادرم گریه میکرد و مینا سعی داشت ارومش کنه چون از باغ فاصله داشتیم کسی نفهمیده بود .
پرهام امیر رو که از دور به سمتمون می اومد رو دید همین که امیر بهش رسید سریع گفت:


_ امیر زود ماشین رو بیار فقط کسی متوجه نشه باید بریم بیمارستان زود .


سری تکون داد و سریع به سمت باغ رفت مادرم بلند شد و به سمت پرهام رفت .


- بهتره کسی نفهمه چه خبر شده عروسی دخترم خراب می شه من می رم باغ تا کسی متوجه نشه تو هم این پسره رو با اسرا ببر بیمارستان حالش خرابه.


_ آخه با این سر و وضع .


- مهم نیست حالش مهم تره.


امیر ماشین رو آورد و به محض این‌که توقف کرد از ماشین پیاده شد که با پرهام جسم بی جون الیان رو بلند کردن و صندلی جلو سوار ماشینش کردن .
مادرمم به سمتم اومد و با کمک مینا بلندم کردن و روی صندلی عقب نشستم.


_ مینا مراقبش باش من رو بی خبر نزار.


_ چشم.


از در فاصله گرفت و در رو بست، به سمت باغ رفت.
وسط نشسته بودم که پرهام و مینا دو طرفم سوار شدن ..

امیر هم پشت فرمون نشست و با استارت زدن و روشن شدن ماشین حرکت کرد...

از امروز که استرس داشتم الکی نبود همش دلم شور می زد که قراره اتفاق بدی بیافته .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

زهرااسحاقی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3554
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
20
امتیازها
23

  • #4
part2


روی تخت بیمارستان دراز کشیده بهم سرم وصل کرده بودن از پرهام و اراد خبری نبود و
نمی دونستم قراره چه اتفاقی واسه ی الیان بیافته.
الیان از بچگی اسما رو می خواست ولی مادرم به خاطر کارش قبولش نکرد خود اسما هم
نمی خواست اما، الیان دست بردار نبود و می گفت یا من یا هیچ کس .


به خاطر همین خواهرم با فرهاد ازدواج کرد تا از شرش خلاص بشه از مینا هم خبری نداشتم و
نمی دونستم رفته یا هنوز اینجاست.
چشمام رو روی هم گذاشتم اما باصدای جیغ و دادی که بلند شد ترسیدم و دلم هری ریخت پایین
نکنه اتفاقی افتاده باشه .

از جام بلند شدم که سرم گیج رفت لحظه ای صبر کردم تا تعادلم حفظ بشه و با همه ی توانم سرمم رو به دستم گرفتم و از تخت پایین اومدم به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم .

به اطراف نگاه کردم که مینا رو نشسته گوشه دیوار روی زمین دیدم که داشت گریه می کرد دلم بدجور شور می زد و گواه بد می داد به سمتش رفتم و کنارش نشستم.


_ چیشده نازی اتفاقی افتاده؟


چیزی نگفت و شونه هاش لرزید.
ایستادم و از کنارش رد شدم به تابلو نگاه کردم اتاق عمل رو نشون می داد که به همون سمت رفتم.
دستم رو به دیوار گرفتم و اخر راه روی بیمارستان نگاه انداختم امیر و پرهام رو دیدم که امیر با یکی درگیر شده بود و پرهام سعی داشت جداشون کنه.
یک زن هم روی صندلی نشسته بود و گریه می کرد

چهره زن رو که دیدم شناختمش چشمام رو بستم که قطره ی اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد خدایا اون چیزی نباشه که توی مغزم درحال رژه رفت بود.
با صدای داد سرم رو بلند کردم که دیدم دوباره درگیر شدن پسره با صدای بلندی داد زد.


_ بیچارتون می کنم حالا دیگه برادر منو می کشید
خودش کدوم گوری رفته دست از سرش برنمی دارم
دمار از روزگارش در میارم.


وای نه آراد بدبخت شد.
هممون بدبخت شدیم، اگه کسی از این اتفاق خبردار می شد قطعا عیب رو روی اسما می گذاشتن که عروسیش نحس بود همون جا گوشه ی دیوار نشستم و شروع کردم به گریه کردن اما بی صدا .


باز به سمت امیر رفت که این دفعه نگهبان های بیمارستان اومدن و جداشون کردن پرهام با تلفن حرف می زد اما می دیدم که رنگش به وضوح پریده.
با حضور کسی کنارم سرم رو بلند کردم که چهره ی گریون مینا رو دیدم.


_ مینا بگو دروغه بگو چیزی نشده.


_ بدبخت شدیم اسرا.


با حرفش خودم رو توی بغلش انداختم، شروع کردم به گریه کردن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

زهرااسحاقی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3554
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
20
امتیازها
23

  • #5
part3


بعد مرخص شدنم از بیمارستان پرهام یک راست سمت خونه ی امیر رفت، روی مبل نشسته بودم و دستم توی دست های کیان گرفته شده بود .

آراد گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد و مینا سعی داشت آرومش کنه.
پرهام سرش رو بین دستاش گرفته بود و امیر هم به دیوار تکیه داده بود که صدای پر بغض آراد رو خطاب به پرهام شنیدم.


_ داداش الان چی می شه من رو میکشن درسته اعدامم میکنن درسته؟


_ ساکت شو آراد تو که با قصد نزدیش.


_ چاقو به کجاش خورده؟


_ چه فرقی میکنه الان این موضوع.


_ کجاش خورده؟


پرهام نفس حرصی کشید و غرید:


_به کلیش، حواست نبوده چاقو رو زدی کلیش سوراخ شده.


وایی زیر لب گفت و سرش رو بین دستاش گرفت شونه هاش می لرزید و این نشون میداد که داداشم بی صدا گریه میکنه.
دلم اتیش گرفت براش صدای امیر رو شنیدم.


_ نباید پیدات کنن برادرش ازت شکایت کرده اصلاً نباید گیر...


پرهام مانع حرف زدنش شد و گفت:


_ نه امیر میریم که خودش رو معرفی کنه نباید یک ادم فراری باشه .


_ اما پرهام ممکنه اعدا.


_ هیچی نمیشه نترس عمدی که نبوده.


رو کردم به پرهام و گفتم:


_ اگه مامان بفهمه.


_ هیچ اتفاقی نمیافته .


به ساعت نگاه کرد و گفت ..


_ ساعت ۲ شده بهتره بریم، عروسی هم تموم شده کسی نفهمه از این ماجرا.


سمت آراد رفت و زیر بغلش رو گرفت.
مینا کتش رو برداشت که سمت در خروجی رفتن. همه از خونه خارج شدیم که آراد و مینا سوار ماشین امیر شدند و پرهام هم جلو نشست.

کیان منتظر توی ماشین نشسته بود که سوار شم. در رو باز کردم و سوار شدم که با استارت ماشین رو روشن کرد.در ماشین رو که بستم دنده رو جابه جا کرد و راه افتاد.


_ خوبی؟


_ اره خوبم.


_ دکتر چی گفت؟


_ هیچی در اثر افت فشار حالم بد شد.کیان تو خانواده الیان رو تا حدودی میشناسی برای آراد بد که نمیشه؟


_ هنوز چیزی مشخص نیست که.


_ میترسم واسه آراد.


_ چیزی نمیشه هرچند منم جای آراد بودم با وضعی که بود بدترش رو سر اون مرتیکه میاوردم.


_ منظورت چیه؟


_ بی خیال.


_ چرا رمزی حرف می زنی؟


نفس عمیقی کشید و با حرص دنده رو جابه جا کرد.


_ مگه من بهت نگفتم حق نداری با اون وضعیت بری از تالار بیرون اما تو چکار کردی؟


_ توقع داشتی اون لحظه چکار کنم.


_ یعنی فقط تو باید بری دنبال دوتا داداشت کس دیگه ای نبود بره.


_ کیان میشه تمومش کنی حالم خوب نیست.


پوزخندی زد، فرمون رو چرخاند و وارد کوچه شد ظاهرا امیر اینا زودتر از ما رسیده بودند. با توقف ماشین در رو باز کردم خواستم پیاده شم اما انگار کیان قصد نداشت.
چرخیدم طرفش و پرسیدم:


_ پیاده نمیشی؟


_ نه تو برو دیرم شده فردا شرکت کار دارم.


_ کیان.


حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت.
توی شرایط هِنگفتی که به بار اومده اصلاً درکم نمیکرد.
کلافه زیر لب خداحافظی کردم و پیاده شدم .
زنگ خونه رو زدم که مینا در رو باز کرد .


_ عه امدی بیا داخل .


کنار رفت قبل اینکه وارد خونه شم برگشتم، شیشه ماشین رو بالا برد و با زدن بوق راه افتاد. وارد خونه شدم و در رو بستم همراه مینا وارد خونه شدم که متوجه مادرم، اسما و فرهاد شدم با تعجب به اسما نگاه کردم.
تا صدای در رو شنید سرش رو بالا گرفت و تا منو دید بلند شد و به طرفم اومد .


_ حالت خوبه تو چیزیت نشد؟


_ خوبم تو چرا اینجایی الان باید خونت باشی که چرا اینجایی .


_ هنوز هم با این سنت بچه ای .


پرهام، آراد و امیر هم اومدن که فرهاد و مادرم به سمتشون رفتن. روی مبل نشستم مادرم شروع کرد به گریه کردن .


_ مامان جان چرا گریه آخه ببین من خوبم گریه نکن مامان خواهشا .


_ چطور گریه نکنم وقتی عروسی دخترم اینجور شد
اخه این چه مصیبتی بود روی سرمون آوار شد.


پرهام رو به مادرم گفت:

_ مامان بهتره اروم باشی چیزی نشده که .

امیر با تلفن حرف میزد و فرهاد هم کنارش بود. مینا کنارم نشست و آراد مادرم رو به سمت مبل تک نفره برد تا بشینه .
مینا بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت پرهام رو به اسما گفت :


_ چرا اومدین اینجا ؟


_ داداش دلم طاقت نمیآورد وقتی شنیدم چیشده کلا عروسیم از یاد بردم فقط دعا میکردم آراد چیزیش نشه .


_ نترس چیزی نمیشه فردا میریم کلانتری تا
خودش رو معرفی کنه.


به اطراف نگاه کرد و پرسید .


_ نازی کجاست؟


_ بالا توی اتاق خوابیده رنگ به چهره نداشت گفت صبر میکنم تا پرهام بیاد.


پرهام کلافه به سمت راه پله رفت .خسته از روی مبل بلند شدم الان فقط سنجاق های سرم باعث کلافگیم شده بود .

در اتاقم رو بستم و به سمت میز آرایشم رفتم.
شالم رو درآوردم و پرتش کردم گرمم شده بود الآن فقط دلم حموم میخواست .
روی صندلی نسشتم و شروع به باز کردن سنجاق سر شدم بعد اتمام کارم به سختی بلند شدم و به سمت حموم رفتم .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

زهرااسحاقی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3554
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
20
امتیازها
23

  • #6
چشمام رو باز کردم و به ساعت کردم، بلند شدم و به سمت دشتشویی رفتم و با شستن دست و صورتم بیرون آمدم. روی تخت نشستم که نگاهم به عکس خانوادگیمون کشیده شد برش داشتم نگاهش کردم. عکس
( پدرم و مادرم، پرهام و آراد، اوا و من )

دلم برای بابام تنگ شد، برای آغوش گرمش.
ما یک خونواده ی پنج نفره بودیم که پرهام فرزند اول و آراد دوم، اسما سومی و من ته تغاری اما ما فقط پدر یکی بودیم.

ملیحه خانم زن پدرم که الآن مادر صداش می کنم من رو بزرگ کرد، درسته دختر واقعیش نیستم اما مثل یک مادر واقعی باهام برخورد میکرد اصلا به روم نمیآوردن که ناتنی هستیم همه دور همدیگه خوش بودیم .

عکس رو سرجاش گذاشتم و به سمت در رفتم وقتی بازش کردم نازی رو دیدم که داشت از پله ها آروم آروم پایین میرفت با صدای بلندی گفتم:


- به به ببین کی اینجاست چطوری زن داداش.


ایستاد و نگام کرد و آروم گفت:


_ هیس ساکت باش برو یه چیز درستی تنت کن.


- چرا اخه؟


_ مهمون اومده برو دیگه‌.


یعنی کی اومده بود.لباس مناسبی پوشیدم و به سمت راه پله ها رفتم وقتی روی آخرین پله بودم دیدم که مادرم چادر پوشیده روی مبل نشسته و پرهام هم کنارش . امیر هم گوشه ای ایستاده بود.
دو نفر دیگه هم روی مبل نشسته بودن و چون پشتشون به من بود نشناختم به اشپرخونه رفتم که نازی رو دیدم با سوال نگاهش کردم که خودش سریع گفت:


_ داداش الیان با وکیلش اومدن اینجا آراد هم دیشب با پرهام رفتن کلانتری.


- این یارو واسه چی اومده اینجا اخه؟


_ فعلا نمیخواد بدونی بیا این چاییهارو ببر.


- من واسه چی من ببرم؟


_ نه میخوای من با این وضع ببرم ؟


- به من مربوط نیست من نمیبرم .


_ مگه میخوای چایی خاستگاری ببری اینقدر شلوغش کردی بیا ‌.


به ناچار سینی چایی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم، به سمتشون رفتم سینی رو جلوی مادرم گرفتم که برنداشت پرهام هم که گفت میل نداره، جلوی پسره گرفتم که جوون بود حدث زدم داداش الیان باشه چون مرد کنارش پیر بود نگاهی بهم کرد ممنون زیر ل*ب زمزمه کرد، نفس حرصی کشیدم پیرمرده هم که هی حرف میزد چایی برنداشت به سمت امیر رفتم که با بالا رفتن ابروهاش فهمیدم چایی نمیخوره به سمت آشپزخونه رفتم.

سینی رو محکم روی میز کوبیدم و عصبی ل*ب زدم:



_ خودت همه این هارو میخوری.


خندید و سرفلاسک رو باز کرد .یکی یکی استکانهای چای رو برگردوند. بعد از ربع ساعت حرف زدن شرشون رو کم کردن که سریع از آشپزخونه خارج شدم و به سمت مادرم رفتم .


- چیشد مامان چی گفتن؟


_ هیچی.


نازی روی مبل نشست و رو به مادرم گفت:


_ ملیحه خانم ناراحت نباشید‌ درست میشه همه چی.


پرهام در باز کرد و پشتش امیر که وارد شدند .
پرهام کنار نازی نشست و کلافه خطاب به امیر گفت :


_ امیر با ملکی حرف زدی؟


_ آره باهاش حرف زدم ولی گفت شواهد طوری هست که انگار قتل عمد بوده و اینجوری باید رضایت بگیریم .


_ دادگاه کی هست؟


_ سه روز دیگه ...


رو به امیر پرسیدم:


_ مگه آراد نگفت که حواسش نبوده پس چی قتل عمد بوده؟


_ آره ولی یکی از اونایی که باهاشون بوده گفته رادان اصلا چاقو نداشته.


_ گ*ه خور*ده مردیکه.


نازی دست پرهام رو گرفت و گفت:


_ پرهام جان خودت رو ناراحت نکن درست میشه .


_ نه نازی گفتن قتل عمده الیان خودش چی بود که حالا داداشش بخواد رضایت بده .


رو کردم به مادرم و گفتم:


- اسما کجاست الآن؟


_ فرهاد گفت رفتندسفر اگه اینجا میموند همه
میفهمیدن به زور بردش .


کلافه سرم رو بین دستام گرفتم که تلفن خونه زنگ خورد و چون من نزدیکش بودم جواب دادم .


_ بله؟


صدای عصبی کیان پخش شد توی گوشم.


_ معلوم هست کجایی تو؟


_ سلام بزار من بهت زنگ بزنم .


تلفن رو قطع کردم و رو به مادرم گفتم:


_ کیان بود، سلام رسوند من برم اتاقم .


بلند شدم و سمت اتاقم رفتم، در رو بستم و سمت تختم رفتم؛ گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم که با خوردن دو بوق سریع جواب داد .


_ الو.


_ سلام خوبی؟


_ کجایی؟


_ خونه ام.


_ چرا گوشیت رو جواب ندادی؟


_ ببخشید گوشی توی اتاق بود صداش رو نشنیدم.


_ مبادا زنگ بزنی و احوال بگیری.


_ خب حالا تیکه ننداز.


_ چه خبر؟


_ هیچی، دیشب آراد و پرهام رفتن کلانتری و امروز هم برادر الیان با وکیلش اینجا بود.


_ خب چیشد؟


_ امیر گفت انگار که قتل عمده و باید رضایت بگیریم.
کیان تو که خانواده الیان رو تا حدودی میشناسی چجور ادم هایی هستن؟

_ زیاد نمیشناسم. چون پدرشون رفیق بابام بوده شناخت کمی دارم ولی انگار حالا حالا ها باید بریم تا راضیشون کنیم.


_ یعنی رضایت بده نیستن؟


_ نه به سختی باید رضایت گرفت.


_ آرادم گناه داره.


_ خدا بزرگه درست میشه. راستی زنگ زدم بگم من باید برم ماموریت تا سه روز دیگه نیستم سعی میکنم تا دادگاه تموم کنم بیام مواظب خودت باش و به خاله سلام برسون و از طرف من ازش خداحافظی کن.


_ نمیشه نری؟


_ نه عزیزم نمیشه باید بریم قرارداد داریم.


_ من دلم شور میزنه کاش نمیرفتی.


_ گفتم که زود برمیگردم تازه زنگ میزنیم حال هم رو میپرسیم چرا نگرانی؟


_ نمیدونم.


_ قربونت برم چیزی نمیشه حالا هم باید برم آماده بشم مواظب خودت باش.


_ کاش میزاشتی تا فرودگاه بیام باهات.


_ نه همین که صدات رو شنیدم کافیه من رفتم اسرا باید قطع کنم.


_ باشه مراقب باش.


_ توهم همینطور فعلا.


_ فعلا.


گوشی رو قطع کردم و روی تخت نشستم، دلشوره داشتم و سعی کردم آروم باشم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین