انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122300" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت هفتم:</strong></p><p>کیت، لوسی و آدرا درحالیکه دستانشان را در هم قفل کرده بودند به سمت در رفتند و پیتر و بنی هم درحالیکه دستانشان را پشت سرشان قفل کرده بودند به سمت در رفتند. به تمام مهمانها خوش آمد گفتند، تا اینکه به آخرین خانواده، رسیدند. گلوریا با لبخند بزرگی به سمت خانم جوان و زیبایی رفت و با خوشحالی گفت:</p><p>- خوش اومدی امیلی. از دیدنت خوشحالم.</p><p>بعد روبه باقی خانواده گفت:</p><p>- ایشون خانم واتسون هستند.</p><p>پسر جوانی کنارخانم واتسون ایستاده بود. خانم واتسون با تمام اعضای خانواده صحبت کوتاهی داشت تا اینکه به آدرا رسید. آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:</p><p>- از دیدنتون خوشحالم خانم.</p><p>خانم واتسون با لبخند سری تکان داد و گفت:</p><p>- من هم همینطور دوشیزه جوان. تو باید آدرا باشی. درسته؟</p><p>آدرا با تعجبی که در چهرهاش مشهود بود سری تکان داد و گفت:</p><p>- بله.</p><p>با خودش فکر کرد، خانم واتسون کسی را نمیشناخت و حالا اسم او را میدانست. عجیب بود.</p><p>رایلی که کنار آدرا ایستاده بود آرام گفت:</p><p>- سلام خانم واتسون.</p><p>خانم واتسون با لبخند جلوی رایلی زانو زد و گفت:</p><p>- سلام بانوی جوان. از دیدنت خوشحالم.</p><p>بعد از جایش بلند شد و درحالیکه به پسر جوانی که کنارش ایستاده بود اشاره میکرد گفت:</p><p>- ایشون هم پسرم اریک هستن.</p><p>آدرا با تعجب ابروهایش را بالا داد و اول به پسر و بعد به خانم جوانی که خودش را مادر او معرفی کرده بود نگاهی انداخت. اریک هم، سری برای همه تکان داد و گفت:</p><p>- از دیدنتون خوشحالم.</p><p>گلوریا بالاخره آنها را داخل دعوت کرد و رایلی رو به آدرا گفت:</p><p>- خسته شدم.</p><p>آدرا با خنده گفت:</p><p>- من هم همینطور. پاهام قطع شد. بیا بریم تو.</p><p>رایلی سرش را تکان داد و درحالیکه دست آدرا را گرفته بود داخل عمارت برگشتند. آدرا رو به رایلی گفت:</p><p>- ولی بیرون سرد بود. سردت که نشد؟</p><p>رایلی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:</p><p>- نه.</p><p>بعد هر دو روی اولین مبلی که خالی بود نشستند. آدرا تقریباً به تمام سوالاتی که افراد دورو برش میپرسیدند با لبخند جواب می داد.</p><p>رایلی دامن آدرا را کشید و گفت:</p><p>- حوصلم سر رفت.</p><p>همان موقع بود که ساعت سالن شروع به زنگ زدن کرد و بعد از دینگ هشتم قطع شد. آدرا با لبخند گفت:</p><p>- عالی شد. حالا میتونیم راحتتر بریم بالا تا بهت کتاب بدم.</p><p>رایلی با شادی دستانش را به هم کوبید و گفت:</p><p>- بریم.</p><p>آدرا از جایش بلند شد و به طرف راه پلهها رفت. در میان راه گلوریا و خانم واتسون را دید که با هم صحبت میکردند.</p><p>گلوریا نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن آدرا گفت:</p><p>- کجا میری؟</p><p>آدرا ایستاد و خواست چیزی بگوید که رایلی گفت:</p><p>- آدرا میخواد بهم کتاب بده.</p><p>گلوریا گفت:</p><p>- بهتره این کار رو بعد از صبحانه انجام بدید.</p><p>آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و رو به رایلی با مهربانی گفت:</p><p>- به نظرم بعد صبحونه بیایم. اما باید زودتر از همه بلند شیم. باشه؟</p><p>رایلی با ناراحتی سرش را تکان داد و آدرا گفت:</p><p>- تو که نمیخوای برای صبحونه کتاب بخوری بانوی جوان؟ میخوای؟</p><p>رایلی خندید و بعد با هم به سمت سالن غذاخوری رفتند. بعد از اینکه صرف صبحانه به پایان رسید، رایلی و آدرا در راه رفتن به کتابخانه بودند که گلوریا رو به آدرا گفت:</p><p>- نظرتون چیه اریک رو هم با خودتون به کتاب خونه ببرین. به نظر حوصلش سر رفته.</p><p>آدرا نگاهی به اریک سرخوش که با باقی پسر ها صحبت میکرد انداخت و گفت:</p><p>- به نظر شبیه کسی نمیاد که حوصلش سر رفته باشه.</p><p>گلوریا گفت:</p><p>- چیزی نمیشه که.</p><p>آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:</p><p>- الان برم بهش بگم با اینکه به نظر نمیاد حوصلت سر رفته ولی بیا بریم کتابخونه؟</p><p>گلوریا با حرص دست آدرا را گرفت و به سمت اریک برد. رایلی با خنده به آدرا نگاه کرد. آدرا با بیچارگی گفت:</p><p>- نخند رایلی.</p><p>و بعد آرام خندید. گلوریا آدرا را به سمت اریک که سر پا ایستاده بود هل داد. آدرا تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد که اریک بازویش را گرفت. آدرا با چشمان گرد شده به گلوریا که با لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد و بعد نگاهش را به اریک داد. اریک با لبخند نگاهش میکرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122300, member: 6749"] [B]پارت هفتم:[/B] کیت، لوسی و آدرا درحالیکه دستانشان را در هم قفل کرده بودند به سمت در رفتند و پیتر و بنی هم درحالیکه دستانشان را پشت سرشان قفل کرده بودند به سمت در رفتند. به تمام مهمانها خوش آمد گفتند، تا اینکه به آخرین خانواده، رسیدند. گلوریا با لبخند بزرگی به سمت خانم جوان و زیبایی رفت و با خوشحالی گفت: - خوش اومدی امیلی. از دیدنت خوشحالم. بعد روبه باقی خانواده گفت: - ایشون خانم واتسون هستند. پسر جوانی کنارخانم واتسون ایستاده بود. خانم واتسون با تمام اعضای خانواده صحبت کوتاهی داشت تا اینکه به آدرا رسید. آدرا لبخند کوچکی زد و گفت: - از دیدنتون خوشحالم خانم. خانم واتسون با لبخند سری تکان داد و گفت: - من هم همینطور دوشیزه جوان. تو باید آدرا باشی. درسته؟ آدرا با تعجبی که در چهرهاش مشهود بود سری تکان داد و گفت: - بله. با خودش فکر کرد، خانم واتسون کسی را نمیشناخت و حالا اسم او را میدانست. عجیب بود. رایلی که کنار آدرا ایستاده بود آرام گفت: - سلام خانم واتسون. خانم واتسون با لبخند جلوی رایلی زانو زد و گفت: - سلام بانوی جوان. از دیدنت خوشحالم. بعد از جایش بلند شد و درحالیکه به پسر جوانی که کنارش ایستاده بود اشاره میکرد گفت: - ایشون هم پسرم اریک هستن. آدرا با تعجب ابروهایش را بالا داد و اول به پسر و بعد به خانم جوانی که خودش را مادر او معرفی کرده بود نگاهی انداخت. اریک هم، سری برای همه تکان داد و گفت: - از دیدنتون خوشحالم. گلوریا بالاخره آنها را داخل دعوت کرد و رایلی رو به آدرا گفت: - خسته شدم. آدرا با خنده گفت: - من هم همینطور. پاهام قطع شد. بیا بریم تو. رایلی سرش را تکان داد و درحالیکه دست آدرا را گرفته بود داخل عمارت برگشتند. آدرا رو به رایلی گفت: - ولی بیرون سرد بود. سردت که نشد؟ رایلی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - نه. بعد هر دو روی اولین مبلی که خالی بود نشستند. آدرا تقریباً به تمام سوالاتی که افراد دورو برش میپرسیدند با لبخند جواب می داد. رایلی دامن آدرا را کشید و گفت: - حوصلم سر رفت. همان موقع بود که ساعت سالن شروع به زنگ زدن کرد و بعد از دینگ هشتم قطع شد. آدرا با لبخند گفت: - عالی شد. حالا میتونیم راحتتر بریم بالا تا بهت کتاب بدم. رایلی با شادی دستانش را به هم کوبید و گفت: - بریم. آدرا از جایش بلند شد و به طرف راه پلهها رفت. در میان راه گلوریا و خانم واتسون را دید که با هم صحبت میکردند. گلوریا نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن آدرا گفت: - کجا میری؟ آدرا ایستاد و خواست چیزی بگوید که رایلی گفت: - آدرا میخواد بهم کتاب بده. گلوریا گفت: - بهتره این کار رو بعد از صبحانه انجام بدید. آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و رو به رایلی با مهربانی گفت: - به نظرم بعد صبحونه بیایم. اما باید زودتر از همه بلند شیم. باشه؟ رایلی با ناراحتی سرش را تکان داد و آدرا گفت: - تو که نمیخوای برای صبحونه کتاب بخوری بانوی جوان؟ میخوای؟ رایلی خندید و بعد با هم به سمت سالن غذاخوری رفتند. بعد از اینکه صرف صبحانه به پایان رسید، رایلی و آدرا در راه رفتن به کتابخانه بودند که گلوریا رو به آدرا گفت: - نظرتون چیه اریک رو هم با خودتون به کتاب خونه ببرین. به نظر حوصلش سر رفته. آدرا نگاهی به اریک سرخوش که با باقی پسر ها صحبت میکرد انداخت و گفت: - به نظر شبیه کسی نمیاد که حوصلش سر رفته باشه. گلوریا گفت: - چیزی نمیشه که. آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: - الان برم بهش بگم با اینکه به نظر نمیاد حوصلت سر رفته ولی بیا بریم کتابخونه؟ گلوریا با حرص دست آدرا را گرفت و به سمت اریک برد. رایلی با خنده به آدرا نگاه کرد. آدرا با بیچارگی گفت: - نخند رایلی. و بعد آرام خندید. گلوریا آدرا را به سمت اریک که سر پا ایستاده بود هل داد. آدرا تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد که اریک بازویش را گرفت. آدرا با چشمان گرد شده به گلوریا که با لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد و بعد نگاهش را به اریک داد. اریک با لبخند نگاهش میکرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین