انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122195" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت چهارم:</strong></p><p>چند دقیقه بعد وقتی گلوریا به سالن اصلی رسید کریستال هم سفارشات چهار خواهر و برادر را آورد و جلوی هر کدام گذاشت. گلوریا با عصر بهخیر بلند کنار دخترش نشست و منتظر پاسخ ماند. گلوریا همسر هنری لوئیس پیتوک بزرگ بود. در نگاه اول عادی به نظر میرسید اما فتنهگر قهاری بود. آدرا آرام گفت:</p><p>- عصر بهخیر.</p><p>کیت و لوسی هم سری تکان دادند و جوابش را دادند. آدرا خواست از جایش بلند شود که پیتر دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت:</p><p>- بشین بابا.</p><p>آدرا خندید و گفت:</p><p>- من هم آدمم خب.</p><p>پیتر درحالیکه ابرویی بالا میانداخت با خنده گفت:</p><p>- پس وقتی سر جات بودی حیوون بودی؟</p><p>آدرا با خنده جیغ آرامی کشید و مشت آرامی به شانهی پیتر زد. پیتر خندید و شکلاتی از داخل ظرف برداشت و داخل دهانش گذاشت آدرا هم در همان حالتی که بود باقی ماند و نفس عمیقی کشید.</p><p>داشت با خودش فکر میکرد که فردا باید چه بپوشد که ناگهان شکلاتی روی دهانش افتاد. آدرا با دستش شکلات را برداشت و در حالیکه میخندید چشم غره ای به پیتر رفت. به همین ترتیب شکلاتها و کیکهایی که داخل بشقابها بودند همه ته کشیدند.</p><p>پیتر با خنده فنجان قهوهاش را روی صورت آدرا نگه داشت و گفت:</p><p>- بگو آااا.</p><p>آدرا با دیدن فنجان با خنده جیغی کشید و گفت:</p><p>- نکن. بیشخصیت نفهم. میریزه روم. بگو عمت بگه آآآ.</p><p>پیتر درحالیکه میخندید گفت:</p><p>- ای بابا... اگه عمه سارا اینها رو بشنوه دیگه تو صورتت نگاه هم نمیکنه.</p><p>آدرا با لحن هشدار دهندهای گفت:</p><p>- پیتر. ببرش اونور.</p><p>پیتر تا خواست فنجان را کنار ببرد کمی از قهوه روی لباس آدرا ریخت. پیتر که حالا قهوه را کنار گذاشته بود با دیدن چهرهی آدرا بلند گفت:</p><p>- غلط کردم.</p><p>بعد سریع از جایش بلند شد و به سمت حیاط دوید.</p><p>آدرا هم سریع از جایش بلند شد و دنبال پیتر دوید. آدرا درحالیکه در عمارت را باز میکرد تا بیرون برود با شوق به زمین برفی بیرون خیره شد و بعد درحالیکه گلولهی برفی درست میکرد به سمت پیتر رفت و طرف او انداخت. با برخورد گلولهی برف به صورت پیتر آدرا از خنده ریسه رفت. تا خواست گلولهی برف دیگری درست کند پیتر یکی را انداخت که به شانهی آدرا خورد. آدرا درحالیکه میخندید گلولهی برفش را طرف پیتر پرت کرد. اما اینبار به پیتر نخورد. پیتر که دستهایش قرمز شده بود با صدای بلندی گفت:</p><p>- تسلیم.</p><p>آدرا خندید و پیتر جلوتر رفت و در چند قدمی آدرا ایستاد و گفت:</p><p>- کاری که نمیکنی؟</p><p>آدرا با خنده سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- نه؛ نگران نباش.</p><p>بعد به دستهایش که از سرما قرمز شده بود نگاه کرد و گفت:</p><p>- دیگه بیا بریم تو.</p><p>پیتر سرش را تکان داد و هر دو باهم به عمارت برگشتند.</p><p>نزدیک ساعتهای شام بود و همه در سالن اصلی به کاری مشغول بودند. لوسی برای بچههایش شال و کلاه میبافت، کیت قهوه میخورد، گلوریا با خدمتکارها درباره ی منوی فردا صحبت میکرد، رانیا به خدمتکارهایش میگفت که چه لباسی را فردا برایش حاضر کنند، پیتر و آدرا هم کنار هم نشسته بودند و کتاب میخواندند. آدرا خواست صفحه را برگرداند که پیتر آرام روی دستش زد و گفت:</p><p>- کمی صبر کن بانوی جوان. فقط چند خط مونده.</p><p>آدرا با خنده نگاهی به پیتر انداخت و گفت:</p><p>- چرا کتابی رو که میخوای نمیخونی؟</p><p>پیتر در حالی که به زور چشمانش را از کلمات داخل کتاب میگرفت گفت:</p><p>- چون اینجوری بیشتر خوش میگذره.</p><p>آدرا خندید و سرش را تکان داد و پیتر هم صفحه را برگرداند. تا خواست اولین کلمه را بخواند صدای پای اسبها از حیاط عمارت شنیده شد. لوسی با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و به سمت در پرواز کرد. کیت فنجان قهوهاش را آرام روی میز گذاشت و مثل همیشه با قدمهای محکم و چهرهی باوقارش به سمت در راه افتاد. گلوریا دستی برای خدمتکار تکان داد و همراه با رانیا به سمت در رفتند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122195, member: 6749"] [B]پارت چهارم:[/B] چند دقیقه بعد وقتی گلوریا به سالن اصلی رسید کریستال هم سفارشات چهار خواهر و برادر را آورد و جلوی هر کدام گذاشت. گلوریا با عصر بهخیر بلند کنار دخترش نشست و منتظر پاسخ ماند. گلوریا همسر هنری لوئیس پیتوک بزرگ بود. در نگاه اول عادی به نظر میرسید اما فتنهگر قهاری بود. آدرا آرام گفت: - عصر بهخیر. کیت و لوسی هم سری تکان دادند و جوابش را دادند. آدرا خواست از جایش بلند شود که پیتر دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت: - بشین بابا. آدرا خندید و گفت: - من هم آدمم خب. پیتر درحالیکه ابرویی بالا میانداخت با خنده گفت: - پس وقتی سر جات بودی حیوون بودی؟ آدرا با خنده جیغ آرامی کشید و مشت آرامی به شانهی پیتر زد. پیتر خندید و شکلاتی از داخل ظرف برداشت و داخل دهانش گذاشت آدرا هم در همان حالتی که بود باقی ماند و نفس عمیقی کشید. داشت با خودش فکر میکرد که فردا باید چه بپوشد که ناگهان شکلاتی روی دهانش افتاد. آدرا با دستش شکلات را برداشت و در حالیکه میخندید چشم غره ای به پیتر رفت. به همین ترتیب شکلاتها و کیکهایی که داخل بشقابها بودند همه ته کشیدند. پیتر با خنده فنجان قهوهاش را روی صورت آدرا نگه داشت و گفت: - بگو آااا. آدرا با دیدن فنجان با خنده جیغی کشید و گفت: - نکن. بیشخصیت نفهم. میریزه روم. بگو عمت بگه آآآ. پیتر درحالیکه میخندید گفت: - ای بابا... اگه عمه سارا اینها رو بشنوه دیگه تو صورتت نگاه هم نمیکنه. آدرا با لحن هشدار دهندهای گفت: - پیتر. ببرش اونور. پیتر تا خواست فنجان را کنار ببرد کمی از قهوه روی لباس آدرا ریخت. پیتر که حالا قهوه را کنار گذاشته بود با دیدن چهرهی آدرا بلند گفت: - غلط کردم. بعد سریع از جایش بلند شد و به سمت حیاط دوید. آدرا هم سریع از جایش بلند شد و دنبال پیتر دوید. آدرا درحالیکه در عمارت را باز میکرد تا بیرون برود با شوق به زمین برفی بیرون خیره شد و بعد درحالیکه گلولهی برفی درست میکرد به سمت پیتر رفت و طرف او انداخت. با برخورد گلولهی برف به صورت پیتر آدرا از خنده ریسه رفت. تا خواست گلولهی برف دیگری درست کند پیتر یکی را انداخت که به شانهی آدرا خورد. آدرا درحالیکه میخندید گلولهی برفش را طرف پیتر پرت کرد. اما اینبار به پیتر نخورد. پیتر که دستهایش قرمز شده بود با صدای بلندی گفت: - تسلیم. آدرا خندید و پیتر جلوتر رفت و در چند قدمی آدرا ایستاد و گفت: - کاری که نمیکنی؟ آدرا با خنده سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ نگران نباش. بعد به دستهایش که از سرما قرمز شده بود نگاه کرد و گفت: - دیگه بیا بریم تو. پیتر سرش را تکان داد و هر دو باهم به عمارت برگشتند. نزدیک ساعتهای شام بود و همه در سالن اصلی به کاری مشغول بودند. لوسی برای بچههایش شال و کلاه میبافت، کیت قهوه میخورد، گلوریا با خدمتکارها درباره ی منوی فردا صحبت میکرد، رانیا به خدمتکارهایش میگفت که چه لباسی را فردا برایش حاضر کنند، پیتر و آدرا هم کنار هم نشسته بودند و کتاب میخواندند. آدرا خواست صفحه را برگرداند که پیتر آرام روی دستش زد و گفت: - کمی صبر کن بانوی جوان. فقط چند خط مونده. آدرا با خنده نگاهی به پیتر انداخت و گفت: - چرا کتابی رو که میخوای نمیخونی؟ پیتر در حالی که به زور چشمانش را از کلمات داخل کتاب میگرفت گفت: - چون اینجوری بیشتر خوش میگذره. آدرا خندید و سرش را تکان داد و پیتر هم صفحه را برگرداند. تا خواست اولین کلمه را بخواند صدای پای اسبها از حیاط عمارت شنیده شد. لوسی با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و به سمت در پرواز کرد. کیت فنجان قهوهاش را آرام روی میز گذاشت و مثل همیشه با قدمهای محکم و چهرهی باوقارش به سمت در راه افتاد. گلوریا دستی برای خدمتکار تکان داد و همراه با رانیا به سمت در رفتند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین