. . .

در دست اقدام رمان نای مرا موهای تو بر دار کشیدن | رها آداباقری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. جنایی
«بسم تعالی»

نام اثر: نای مرا موهای تو بر دار کشیدن
ژانر: عاشقانه، جنایی، درام
نویسنده: رها آداباقری
ناظر: @Sahartagizade

خلاصه:
به راستی پروایی در به دار کشیدن آمال و آرزوهای خود تنها راهی‌ست که هرگز در این لایزالی دنیای خاکستری به خدا نمی‌رسد. وقتی نهایت زورت را می‌زنی تا تک‌به‌تک تارهای زندگانی نوبرانه‌ات را روی نوت بنوازی. گاهی داستانی برگرفته از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن و پشت پا زدن به رنج‌های رنگ و رو رفته‌‌ است و می‌گوید که در روزگار امروزت، جوری در عین پروایی بی‌پروا باش و بِایست؛ جوری قوی و آماده‌ی نبرد عاشقانه‌ٔ سرنوشت باش که کسی فکرش را هم نکند، دیروز؛ چندین بار، زخمی شده‌ای و زمین خورده‌ای.

مقدمه:
نه، نمی‌توانم فراموشت کنم؛
زخم‌های من، بی‌حضور تو از تسکین سر باز می‌زنند.
بال‌های من، تکه‌تکه فرو می‌ریزند.
بره‌های مسیح را می‌بینم که به دنبالم می‌دوند و نشان فلوت تو را می‌پرسند.
نه، نمی‌توانم فراموشت کنم؛
خیابان‌ها بی‌حضور تو راه‌های آشکار جهنم‌اند.
تو همچون پرنده‌‌ی معصومی که راهش را در باغ حیاط زندانی گم کرده است.
تاریکی به رسم خود آدم را محو می‌کند و به رسم خود از یادت می‌‌برد.
برای گذشتن از این تاریکی است؛
آتش بر تن کرده‌ام امشب،
بسوی تو بال می‌‌زنم... .

شمس لنگرودی​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,013
پسندها
7,680
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

نیهان :)

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9111
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
37
امتیازها
58
محل سکونت
چند کیلومتر اونور‌تر

  • #3
به قول بزرگی؛ تعادل میان عشق و نفرت، تعادل میان بودن‌ها و نبودن‌ها و تعادل میان آمدن‌ها و رفتن‌های زندگی مرزی‌ست که می‌گذاری تا کسی هستی تو را نیست نکند.
انگار همین دیروز بود که با درماندگی و انگشتانی که در هم حلقه کرده و دستانی که در لحظه یخ بسته بودند، به آن‌سوی خیابان و کافی‌شاپ دِنجی که پاتوق همیشگی دیدار‌هایشان بود، خیره مانده و به نوعی یخ بسته بود.
تابلوی چشمک‌زن با آن نورهای قرمزی که کلمه‌ی اسپرسو را نشان می‌داد، خاموش بود و گویی مردم برای دیدن نمایشی واقعی و کمیاب اطرافش جمع شده بودند.
دخترک دست لرزانش را از روی دهان نیمه‌باز مانده‌اش برداشت و با هزار زحمت و به خود آمدنی سخت، قدمی به جلو برداشت و شاخه گل رز سفیدی که برای برناجانش آورده بود را زیر قدمش له کرد.
با جیغ لاستیک و بوق بلند ماشینی که صدای ضبط سرسام‌آورش سر به فلک کشیده و به سرعت از کنارش رد میشد، تکانی شدیدی خورد و دست راستش را با لرزشی عیان و اضطرابی بیش از پیش به روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش که مدام بالا و پایین میشد نهاد.
با کلافگی و ترس چشم باریک کرد و از بین هیاهوی جمعیت، هیکل تنومند برنا را تشخیص داد.
برق اشک در چشمانش درخشید؛ برنا به همراه دو مأمور قانون سبزپوش که دوش به دوشش حرکت می‌کردند، به طرف ماشین پلیسی که آژیر روشن و چرخانش ترس و وحشت را به دلش بند زده بود، حرکت می‌کرد.
چه شده بود مگر؟ برنای او که خود تابع قانون و مرد قوانین بود! به یاد نداشت حتی در یکی از پرونده‌هایی که وکالت می‌کرد حق‌خوری یا کاری خلاف عُرف انجام داده باشد.
جانی برای برداشتن قدم دیگری نداشت؛ انگار که وزنه‌ای آهنی به دور مچ‌های ظریفش بسته بودند.
تنها کف دستان خیس از عرقش را دو طرف دهانش گذاشت و صدا بلند کرد:
- برنا... برنا؟ ببین منو... همینجام، چی شده؟ برنا منو نگاه کن، چی شده؟! برنا!
 

نیهان :)

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9111
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
37
امتیازها
58
محل سکونت
چند کیلومتر اونور‌تر

  • #4
یادش بود که تنها لحظه‌ای مرد برومندش با چشمان دریایی و خروشانش به دنبال صدای آشنایی که اسمش را فرا خوانده بود گشت و با دیدن دخترک و تن لرزان و چهره‌‌ی بهت زده‌اش، لب گزید.
مثل همیشه کراوات نازک و سیاهش را شل بسته بود و کت اسپرتش را به‌طوری که دستان و آن دستبند نقره‌ای براق و نحس را پنهان کند، روی مچ‌هایش انداخته بود.
آه و سکوت تلخش به معنای حرف‌های نگفته و حقیقت‌های پنهانی بود که به گمانش قرار بود پنهان‌تر هم بماند. شرمسار از برق اشک دیدگان سیاه دخترک سر پایین انداخت و زودتر از دو مأمور یونیفرم‌پوش سوار ماشین شد.
گویی که ذهنش به زمان حال برگشت که لرزی بر اندامش نشست؛ از گذشته رانده و از آینده تاریک مانده؛ ناباورانه با درک زمان حالی که درش دست و پا میزد و کسی صدای فریاد بیچارگی‌اش را نمی‌شنید، با بی‌حالی زانو زد.
ماه‌های اخیرش از پس هم آمدند و رفتند که به جایی که اکنون ایستاده است برسد و به طرف آن چوبه‌ی ترسناک و نفرت‌انگیزی که چندی دیگر قرار بود عشقش را مجازات کند خیره شود؟!
نفس‌هایش با التهابی پُر صدا و کشدار از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند، قدم‌هایش سست و ناتوان بودند، معده‌اش می‌جوشید و طعم گَس خون به حلقش هدیه می‌داد.
یک کیلو مواد مخدر هرگز با شخصیت برنای او همخوانی نداشت! قطع به یقین کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود؛ به حتم کسی در این میان موش دوانده بود و با دوز و کلک قصد بریدن نفسش را داشت.
انگشتان ظریف دستانش سرد می‌شدند و سردیشان روحش را یخبندان‌تر از پیش می‌کرد. گویی مرده‌ای بود که تنها غافل از جمعیتی که با ترحم و افسوسی آشکار حال زارش را می‌نگریستند، از درون و بیرون می‌شکست.
زانوانش خالی شد و در همان حال که سکندری می‌خورد دیوار آجری کنارش را به حبس کشید تا نیفتد.
دیدگانش بیش از پیش تار شده بود و دیواره‌های گلویش مثل خرمالوهای نوبرانه گَس بود.
 

نیهان :)

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9111
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
37
امتیازها
58
محل سکونت
چند کیلومتر اونور‌تر

  • #5
سرش را به سمت آسمانی دوخت که خشمگین غرش سر می‌داد و لحظه‌ای با تلألو رعد و برق نورانی‌اش کل خیابان را روشن می‌کرد. ناباور لبخند زد و به مراتب میان لبخندش همانند دیوانه‌ها بغض سنگینش را رها کرد.
باورش نمی‌شد؛ به قدری در باورش نمی‌گنجید که بی‌خیال آن باران وحشیانه و مردمی که انگار دیوانه دیده بودند؛ لب جدول خیابان نشست و نگاه مات و بی‌حالش را به آسفالت خیس و گلی داد.
حیف که بیشتر از این اجازه‌ی پیش‌روی و نزدیک شدن به آن فضای باز را نداشت، حیف که باید جلوی همین در سراسر فولادین منتظر می‌ماند و آخر مگر میشد؟
لب‌های بی‌رنگ و پوسته‌پوسته‌ شده‌ی دخترک زودتر از تمام ارگان‌های بدنش از قلب ناخوش احوالش دستور گرفتند و لرزیدند و چشمان مات و تارش دومرتبه پر شدند. بیخودی که نبود! می‌خواستند همه‌ی پشت و پناهش را دار بزنند؟ مگر به جز برنای مهربانش چه کسی را داشت؟ اصلاً چه کسی برایش مانده بود؟ شرط می‌بست که حتی مادرش در آن سر دنیا هم لحظه‌ای دلش هوایش را نمی‌کند و پدرش هم که زیر خروارها خاک خوابیده بود.
دستش را لبه‌ی جدول گذاشت و عق زد؛ چرا این این عق زدن‌ها تمامی نداشت؟ هیچ‌چیزی برای بالا آوردن نبود؛ از صبح چیزی نخورده بود و معده‌اش به شدت درد می‌کرد، کل وجودش درد می‌کرد، تار‌به‌تار تنش به گِز‌گِز افتاده بود.
مانتوی نخی و سیاهش از شدت خیسی در تن ریزه‌اش زار میزد. سرش را روی پایش گذاشت و بلند‌تر از قبل گریست؛ اشک و باران از تیغه‌ی بینی‌ قلمی‌اش سر خوردند روی آسفالت تیره رنگ، درست مثل بخت غرق در سیاهی‌اش، همه‌چیز سیاه بود.
ماشینی با سرعت هرچه تمام‌تر از جلویش گذشت و آب خیابان را روی لباس‌های خیسش ریخت و مگر فرقی به حالش داشت؟
کف دستش را روی چشمان گریانش کشید و دومرتبه به هیاهوی داخل آن فضای منحوس خیره شد. فضایی تهی از زندگانی و نحس از هرچه که از دیده می‌گذشت. از آن چوبه‌ی منحوس متنفر بود؛ از آن سرباز سبزپوشی که کمر به هل دادن عشقش بسته و منتظر ایستاده بود، از آن چهارپایه‌ی لغزنده و فرتوت، از تک‌به‌تکشان هراس داشت. دومرتبه بغضش ترکید؛ نفسش را به سختی بالا داد، خیس بود و لرزان و مگر از این پروا دیگر چیزی هم مانده بود؟
 

نیهان :)

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9111
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
37
امتیازها
58
محل سکونت
چند کیلومتر اونور‌تر

  • #6
کفش‌های گِلی مردانه‌ای جلوی دیدگانش نشست و بعد صاحبش خم شد و مقابل زانوان بی‌رمق و لرزانش زانو زد. چشمان چمنی و نگاه عمیقش پر از ناامیدی بود؛ انگار که دخترک باید فاتحه عشقش را هم می‌خواند! گویی مرد روبه‌رویش هم کم آورده بود که نگاه مردانه‌اش روی صورت دخترک نشست و بی‌وقفه کتش را از تنش خارج کرد، پهناوری کت دور تن لرزان و روی شانه‌های ظریفش را پوشش داد. دخترک ناخودآگاه طوری که پوست دستش بیش از پیش به سفیدی بزند، لبه‌های کت را پر قدرت چنگ زد‌ و از ته دل زار زد، ناله‌وار صدا بلند کرد:
- برسام... التماست می‌کنم! دیگه کاری از دستت برنمیاد؟ هیچ کاری؟ من هنوزم... هنوزم... .
لبش را گزید تا نگوید تا یک قدمی مرگ قلب و روحش فاصله دارد و همچنان امیدوار است!
پوزخند برسام حرف‌ها داشت که بگوید، وقتی که دستش را به روی صورت شش تیغ کرده‌اش کشید و کلافه نگاه دزدید. پروا امیدوارانه چشم درشت کرد و پلک زدن را به فراموشی سپرد.
سبزی دیدگان مرد روبه‌رویش به تلخی و تیرگی زد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- داری خودتو به کشتن میدی پروا!
هق‌هق دخترک شدت گرفت و لعنت به این باران و روز نحسی که تمام نمی‌شد؛ لعنت بر هر چه و هر که مسبب این حالشان بود.
با صدای هیاهوی جمعیت چشم به آن جایگاه منحوس دوخت. چندین بار ناباورانه و پر اضطراب پلک زد و در آخر چهره‌‌ی تضعیف شده و شانه‌های افتاده‌ی برنا را دید که از ساختمان روبه‌رو با آن پابندهای زنجیری سفت و سخت و ته ریشی که بیشتر از همیشه بود، به سوی چهارپایه‌ی چوبی و چوبه‌ی داری که طناب آویزانش رها و سرخوشانه در باد به رقص درآمده بود، با قدم‌های لَخ‌لَخ‌کنان می‌رفت.
دهان دخترک بی‌جهت باز و بسته شد و همچون ماهی طلب ذره‌ای اکسیژن کرد. امکان نداشت! قرار بود دیگر چال گونه‌ی برنا را نبیند؟ سنگینی خیرگی چشمان دریایی‌‌اش را حس نکند؟ زمزمه‌اش بی‌‌جان‌تر از آن بود که مرد کنارش بشنود.
- اون... برنای من؟ ن... نه... نمی‌تونم! برنا نه... نه... برسام؟ برسام... نذار... .
 
آخرین ویرایش:

نیهان :)

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9111
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
37
امتیازها
58
محل سکونت
چند کیلومتر اونور‌تر

  • #7
گویی مرگ به همین شکل بود؛ لحظه‌ای گوش‌هایش کر مطلق شد و سیاهی عمیقی دور تا دورش را فرا گرفت. پلک‌هایش سرخودانه سنگین شدند و تن لرزان و بی‌جانش در تخت سی*ن*ه‌ای پهن جا خوش کرد.
برسام با نگرانی و اخم‌های درهم آمیخته «پروا» گویان تن بی‌هوش دخترک را در آغوش گرفت و همزمان به آن‌سویی خیره شد که تا چندی دیگر نفس جوانی شاید بی‌گناه، برای همیشه قطع میشد.
بالا رفتن از آن چهارپایه چوبی با مردن توفیر چندانی نداشت؛ جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر. اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که مرگ هراسی داشته باشد.
برنا یک پای لرزان و ترسیده‌اش را به روی چهارپایه نهاد و تن سنگینش را به زور و کمک سرباز پشت‌سرش بالا کشید.
نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*ه‌اش به گمان نسیمی کم‌جان نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و با خوشه انگور به دهان می‌آید.
نگاه ترسیده و مردمک‌های گشاد شده‌اش همچون دریایی طوفانی به ارتفاع زیر پاهایش خیره بود که طناب را به دور صورت و در نهایت حنجره و گلوی پر بغضش گره زدند؛ ناباورانه لبخند زد و نگاهش به آن‌سوی محوطه‌ مات شد؛ دختری آشنا در آغوش مردی آسوده به خواب رفته بود، لبش را گزید و چندبار پلک زد تا آخرین تصویرش را برای همیشه در پَس دیدگانش ثبت کند. مگر میشد پروایی که هر نفسش به نفس‌هایش بند بود را نشناسد؟
 
آخرین ویرایش:

نیهان :)

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9111
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
37
امتیازها
58
محل سکونت
چند کیلومتر اونور‌تر

  • #8
مگر میشد آن شال آبی آسمانی که هدیه خودش بود را تشخیص ندهد؟ آن تن گنجشکی‌ و صورت برفی و گردش را، اندام ریزه‌میزه‌اش، لبخند و حتی هر نفسش را از بر بود.
مردی که عشقش را در آغوش خود اسیر کرده بود را هم می‌شناخت؛ لبخندش را درک نمی‌کرد! گویی آینده‌ی تلخ را برایش یادآور میشد.
دلسوزانه برای خودش آهی سر داد؛ چه شد پس؟! مگر همیشه به تمام موکلانش وعده‌ی آزادی نمی‌داد؟ مگر قرار نبود سر بی‌گناه بالای دار نرود؟ او که حال با تمام بی‌گناهی‌اش بالای دار بود! چه میشد اگر بهتر زندگی بیهوده‌اش را گذرانده بود؟ اگر مرگ آرامی داشت، اگر که عشق را بیشتر با پروایش مزه‌مزه کرده بود، اگر که زمزمه‌های عاشقانه‌اش را بیشتر برایش خوانده بود.
لب‌های خشکیده‌اش تکان خوردند و با تجسم تک‌به‌تک اعضای چهره‌‌ی پرواجانش، از پَس صدای بم و گرفته‌اش زمزمه سر داد:
- دور من و موهای تو نیزار کشیدن
نای من و موهای تو بر دار کشیدن!
قطره اشکی از تیغه‌ی بینی‌ نامتقارنش راه پیدا کرد و روی گونه‌ی استخوانی‌اش رد انداخت.
- هم موی من و هم قد بالای... .
سرباز یونیفرم‌پوشی که چشمانش را بسته بود با لگد نیرومندش به زیر چهارپایه، رشته‌ی افکار و زمزمه‌ی آخرش را قطع کرد.
آسمان غرش کرد و رعدی زد و جماعتی «هین» گویان شاهد تقلاهای آخر آدمی بودند که گویی تاوان اشتباهات نکرده‌ را پس می‌داد.
هیکل تنومندش آویزان از آن طناب رقصان فشار آخرت را تحمل می‌کرد، با هر لرزش و سفت شدن طناب و بسته شدن راه تنفسی‌اش، حلقه‌ی چشمانش سرخ‌تر و رگ‌های کنار شقیقه‌اش برجسته‌تر، گویی روح از تنش آزاد میشد.
و به راستی که گفته بودند مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قول سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»
دور من و موهای تو نیزار کشیدن
نای من و موهای تو بر دار کشیدن
هم موی من و هم قد بالای تو رعنا
همسایه و همزاد سپیدار کشیدن

***
 
آخرین ویرایش:

نیهان :)

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9111
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
37
امتیازها
58
محل سکونت
چند کیلومتر اونور‌تر

  • #9
از تب عشق بود یا داغ نبودش که همانند مرغی در تنور افتاده می‌سوخت؟
گرمای شدیدی حس می‌کرد؛ انگار تنش نزدیک به یک آتش خیلی بزرگ و حجیم بدون ذره‌ای حرکت افتاده بود.
تصاویر مبهم و محوی از جلوی چشمان متورمش عبور می‌کردند.
مردمک‌های بی‌قرارش گویی بازیشان گرفته بود که مدام زیر پلک‌های روی هم افتاده‌اش تکان می‌خوردند.
تصویر یک دیوار بزرگ فولادین، تصویری مردی م×س×ت که از نرده‌های مرمرین بالکن، خودش را پایین انداخت؛ صدای جیغ کودکانه‌اش، سرخی
خون، همه و همه مثل یک کابوس وحشتناک از جلوی دیدگان ماتش رد می‌شدند.
بی‌رمق لب‌های بی‌رنگ و رویش را جنباند و هذیان‌وار زمزمه سر داد:
- بابا؟ بابا بهمن... نه! خواهش می‌کنم... پیشم بمون، میوفتی بابا! نرو... مامانم نیست... .
ناله‌اش بلند شد؛ سوزشی که درون پشت دستش نشست ناله‌اش را بیش‌تر کرد.
دیری نگذشت که آن کابوس‌ها و صدای ناخوشایند ممتد جیغ کمرنگ شد.
گویی ارابه‌ی بال‌دار زمان با گام‌هایی بلند به دنبالش افتاده بود؛ تصاویر یکی پس از دیگری رد شدند و لحظه‌ای در سیاهی مطلق، چشم‌های دریایی محبوبش را دید که لبخندزنان نگاهش می‌کرد و چال گونه‌اش را به رخ می‌کشید.
گره‌ی ابروان کمانی دخترک خودبه‌خود از هم باز شد. ناله‌هایش کمی جان گرفت و همچنان لب زد:
- برنا؟ برنا... .
صدای آشنایی به گوش‌هایش می‌رسید و تصویر دوست‌داشتنی برناجانش کمرنگ و محوتر از پیش میشد؛ انگار در یک جهان دیگر معلق بود و فردی با عجز و ناله التماس می‌کرد تا چشمانش را باز کند.
 
آخرین ویرایش:

نیهان :)

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9111
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
37
امتیازها
58
محل سکونت
چند کیلومتر اونور‌تر

  • #10
صدای تمناهایی که به گوشش می‌رسید از جای دوری می‌آمد، آن‌قدر دور و پرت که واضح شنیده نمی‌شد.
تنها می‌فهمید صدا آشناست، آشنا و پر از گلایه و بغض. سردش بود و سینه‌اش می‌سوخت، انگار هوایی برای ذره‌ای تنفس نبود.
تک‌به‌تک استخوان‌هایش تیر می‌کشید و بدنش کوفته بود. دلش می‌خواست بخوابد؛ یک خواب عمیق مثل خواب گیاهان در زمستان، می‌خواست کل این زمستان را چشم بسته سر کند.
صدا لحظه‌ای واضح‌تر شد و بعد میان شنیدن اسمش گوشش سوت کشید و انگار در یک دره پرتاب شد؛ یک دره در عالم بی‌خبری.

***

گویی آسمان گریان قبرستان، دست به اعتصابِ ابر زده بود؛ معلوم نیست کدام آسمان‌خراش آفتاب و گرمای مطبوعش را به جیب زده.
یک چیزی مثل یک توده‌ی کاموا که شدیداً به تنش گره خورده باشد در مجرای تنفسی‌اش گیر کرده بود؛ نه می‌گذاشت هوا برود و نه می‌گذاشت هوا برگردد.
دست چپش را مشت کرد. سفید شدن پوست گندم‌گون و برجستگی رگ‌های دست بزرگ و مردانه‌اش نشان از فشار بیش از حدش بود؛ مشتش را چندین‌بار با درماندگی به قفسه‌ی پهن و دردناک سینه‌اش کوباند تا ذره‌ای هوا واردش شود.
برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کرد؛ به ذره‌ای نفس محتاج بود تا اشک‌هایش را از سر بگیرد.
مشت قدرتمندش از تلاش نایستاد. راه تنفسش باز‌تر شد و آن حجم پیچ در پیچ کاموا‌مانند هم انگار بالاتر آمد و به حلقش رسید و گویی عجله داشت برای بیرون زدن از گلوی سنگین از بغضش.
در جواب تسلیت یکی از همکارانش دست بی‌رمقش را بلند کرد و گردن خشک و دردناکش را فشرد و لب‌های خشک و ترک خورده‌اش را با زبان تر کرد.
- ممنون که اومدی مازیارجان.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
57

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین