. . .

متروکه رمان مهمومِ منفور| ستایش عیدی وندی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. جنایی
نام اثر: مهموم منفور
نویسنده: ستایش عیدی‌وند
ژانر: عاشقانه، معمایی، تراژدی

خلاصه: من سلدام، همون دختری که مثل اسمش قرار بود حامی باشه اما بازی های سرنوشت اون رو از حامی بودن به فرشته بودن تبدیل کرد، اما نه هر فرشته ای؛ فرشته مرگ! همون فرشته بی احساسِ، بی رحمی که مرگ روح و جسم خیلی ها رو رقم میزنه برای انتقامی که قراره تهش به کجا برسه؟ نمیدونم، ولی من وقتی به خودم اومدم که دیگه تموم زندگیم توی بی رحمی های خودم غرق شده بود و نجات زندگیم هیچ جوره امکان نداشت، نمیدونم قراره به این زندگی عادت کنم یانه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

seti_eidivandi

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3383
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
14
امتیازها
13

  • #3
مقدمه:

نمی دونی بعد رفتنت چی کشیدم، فقط این رو بدون زنده موندم که بعد رفتنت هنوز زنده ام و رفتن تو نتونست من رو زمین بزنه.

یک مرده متحرک شدم که هر روز تحرکش کمتر میشه. نمی دونم چه موقع نامه ام به دستت می رسه اما رفتنت آتیشی بود که ذره ذره وجودم و سوزوندو خاکستر کرد. می دونی قُقنوس چیه؟ من همون قُقنوسیم که خاکستر می شه و دوباره متولد می شه من همونیم که بعد رفتنت سوختم اما از خاکسترام بعداز چند سال یه آدمه دیگه ساختم، اره من غمگین شدم اما یه غمگین نفرت انگیز یه مهمومِ منفور.

اصلا چرا دارم برات نامه می نویسم؟ نامه نوشتن برای کسی که منو خاکستر کرده واقعا مسخره است. من تموم احساسات خوبم و پس میزنم و بد میشم همه رو قربانی می کنم تا قربانی نشم من می تونم و یادم نمیره که من فرشته ی عذاب خیلیام.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

seti_eidivandi

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3383
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
14
امتیازها
13

  • #4
فصل اول: تردیدی برای انتقام

"پارت یک"


با غم به سنگ قبرش نگاه کردم زود بود برای اینکه دیگه کنارم نباشه، اون فقط بیست و شش سالش بود. پاشو ساحلم من از اون شب لعنتی دارم خودم رو لعنت می کنم کاش می شد یهو بیای و بگی اینا همش یه شوخیه محضه دِ آخه چرا با من این کارو کردی؟ تو نباید می رفتی، حداقل اینطوری! تو اون شب لعنتی بی ستاره تو اون شب نحس همه چیزم رفت، چونکه تو رفتی احساسم رفت چونکه تو رفتی.
ساحل الان دیگه دو سال گذشته اما، من تو این خیابونا هنوز دنبال یه مقصرم دنبال قاتلت،قاتل مُبهمی که هر طور شده پیداش می کنم.
ساحل من به آینده ام شک دارم! به آینده ای که تو جزئی ازش نباشی. اگه بدونی بعد رفتنت چقدر عوض شدم نه ساحل بذار درست تر بگم من بعد رفتنت ع×و×ض×ی شدم.
اونجا جات خوبه مطمئنم اما توهم مطمئن باش من قاتلت و پیدا می کنم به هر نحوی شده پیداش می کنم حتی اگه شده به خواسته های اون آدم کثیف تن بدم ولی مطمئن باش با دستای خودم می کُشمش، خواهر کوچولوت دیگه بزرگ شده ساحل.
صدای آروم اما بغض دارم تو فضای خلوت و مسکوت قبرستون می پیچید و چقدر تنهایی با خانوادم رو دوست داشتم با ساحلی که تموم خانوادم بود.
با گلاب سنگ قبرش رو شستم. دستم و روی زمین گذاشتم و با فشار دستم روی زمین بلند شدم هنوزم نمی تونستم درست راه برم خوب می دونستم ضعف دارم وممکنه هر لحظه بیهوش بشم این مریضی لعنتی جون از تنم می گرفت اما باید زنده می موندم بخاطره ساحل زنده می موندم.
تعادلم و از دست دادم و افتادم روی زمین هنوز صحنه های اون شب جلوی چشم هام مثل فیلم پخش میشه، هنوز صورته خونیه ساحل و پشت پلکام می بینم، اون یه تصادف نبود یه قتل عمد بود.
با نشستن دستی روی شونم و صدای زنی به خودم اومدم و به چهره مهربونش نگاه کردم.
ـ خوبی دخترم؟
فقط سر تکون دادم که چشم هام سیاهی رفت، جلوی دهنم لیوانی گرفت. بدون توجه به داخلش لیوان و سَر کشیدم، شیرینیش دلم رو زیرو رو کرد.
جلوی چشم هام سیاهی مطلق بود و حتی نای باز کردن چشم هام رو نداشتم و سر گیجه هم به حالت هام اضافه شده بود.
صدای همون زن توی گوشم بود اما واقعا نمی تونستم چشم هام و بازکنم و حتی کمی از حرفاش رو بشنوم، بدنم بی حس شد و با فکر به آب قندی ک به خوردم داده بود از هوش رفتم.
با صداهای آرومی که به گوشم می رسید بیدار شدم ولی نمی تونستم چشم هام و باز کنم انگار وزنه های سنگینی به پلکام بسته بودن، به صداهاشون گوش دادم.
ـ مهدی به نظرت کی بهوش میاد؟ اینکارمون جرمه مهدی میدونی؟
ـ شاید تا یک ساعت دیگه یا کمتر بهوش بیاد، چیه انتظار داری وایسم تا بچم و جلوم پر پر کنن
ـ آخه این طفلی و چه به این کارا!؟
دردی توی سرم پیچید که باعث شد آه خفیفی از بین لبام بیرون بیاد چشم هام و با درد باز کردم، به همون زن که تو بهشت زهرا بود نگاه کردم و مرده مُسنی که کنارش ایستاده بود. زن با چشم های مشکیه درشتش و نگرانی که واقعا توی صورتش دیده می شد نگام کرد و گفت:
ـ خوبی؟
و رو به مرد ادامه داد:
ـ نکنه چیزیش بشه؟
نگاهشون کردم اصلا آشنا نبودن اینا دیگه کی بودن؟ چشم هام و روی هم فشوردم و با صدای خش داری زمزمه کردم:
ـ من کجام؟ چرا منو دزدیدید؟
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

seti_eidivandi

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3383
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
14
امتیازها
13

  • #5
فصل اول: تردیدی برای انتقام

"پارت دو"


زن لبخندی زدو گفت:
ـ نترس عزیزم یه مشکلاتی هست که تو مجبوری چند وقتی و مهمون ما باشی
سرم و آروم تکون دادم و روی تخت دو نفره نشستم با اخم بهشون زل زدم که زن از اتاق بیرون رفت، مَرد با اخم نگاهی بهم کرد و گفت:
ـ کار احمقانه ای نکن به نفع هر دومونه فکر فرار به سرت نزنه
نگاهی بهش کردم و با پوزخند جوابش و دادم چی با خودش فکر کرده بود؟ من رو می دزده و من می ایستم تا اون هر غلطی می خواست بکنه؟ اصلا اون کی بود و چرا منو دزدیده بود؟ درد سَرم جوری بود که احساس می کردم موجودی ریز توی جمجمه ام گیر کرده و داره از مغزم به عنوان غذا تغذیه می کنه ولی به روی خودم نمی آوردم و با همون صدای خش دار گفتم:
ـ چی از جونم می خوای؟ تو دیگه کی هستی؟
برگشت و همونطور که اتاق و ترک می کرد با صدای جدی ای گفت:
ـ من فقط پسرم رو می خوام
صدای در توی گوشم پیچید ولی بلافاصه زن داخل شد، سینی و سوپی که به دست داشت و گذاشت جلوم حرارتش تو صورتم می خورد و بوی خوبش اشتهام رو تحریک می کرد اما، نمی تونستم اعتماد کنم من الان یه گروگان بودم و این حجم خونسردیه خودم داشت متعجبم می کرد، زن با چشم های مشکیش بهم خیره شد به بقیه اجزای صورتش خیره شدم سنی ازش گذشته بود و گرد پیری روی صورتش نشسته بود اما هنوزم زیبا بود، با پوست مهتابی و موهای مشکی یه زن کاملا شرقی! و چقدر تفاوت داشت با چهره های اطرافم و واقعا این زن می تونست آدم بدی باشه؟ لبخندی به روم پاشید و گفت:
ـ بخور الان سرد میشه
نه به لبخندش نه به لحن دستوریش، بی هدف قاشق و توی کاسه چرخوندم و یه قاشقش و توی دهنم گذاشتم منکه آب از سرم گذشته بود چه یه وجب چه صد وجب. سوپه خوشمزه ای بود، واسه منی که دو روزه چیزی نخوردم خیلی خوب بود دیگه خودمم به این اعتقاد پیدا کرده بودم از هوا تغذیه می کنم اینقدر ضعیف شده بودم هر کی بود می تونست منو بدزده. صدای آروم زن دوباره باعث شد بهش نگاه کنم:
ـ من مهلام
چرا اسمش و می گفت؟ نمی ترسید من برم بیرون لوشون بدم؟ ولی با خودم فکر کردم ب کی لو بدم؟ به پلیس که پای خودمم گیره، به همایون؟ که اونوقت میده منو غذای سگ هاش کنن از بی کسی خودم متنفر بودم از اینکه کسی و نداشتم.
بی هیچ ترسی توی خونه یه غریبه نشستم همون کسایی که منو دزدیده بودن و من داشتم سوپ می خوردم از کِی زندگیم اینقدر مسخره شده بود؟
صداش توی گوشم پیچید:
ـ اسمت چیه؟
بی تفاوت لب زدم:
ـ سِلدا
خیلی وقت بود سِلدا بودن و فراموش کرده بودم؟ من بجز سِلدای بابام بودن سِلدای هیچ کس نبودم و چقدر الان متفاوته زندگیم با اون سِلدای قدیم! از کجا به کجا رسیدم؟
ـ مادرت زنده است؟
هه مادر!
برای من واقعا جمله عجیبی بود چون هیچ وقت طعم داشتنش رو نچشیدم، به زن که منتظر نگاهم می کرد نگاه کردم من هیچکی و نداشتم، یه بی کس کامل بودم که هیچکس رو نداشت و چیزی نداشتم که بهش بگم، شاید پوزخندم گویای همه چیز بود. سوپ رو که تا نصفه خورده بودم و گذاشتم روی پاتختی و نگاهی به دور و اطرافم کردم و دنبال کیفم گشتم اما نبود باید یه راه فراری پیدا می کردم هر جور شده.
لبام و با زبون تر کردم و تک نگاهی به اتاق کردم که با رنگ های آرامش بخشی دکور شده بود و رنگ آبی بیشتر تو چشم می خورد. چشم هام دوباره توی چشم های مشکی زن ثابت موند و آروم لب زدم:
ـ از من چی بهتون میرسه؟ من شمارو نمی شناسم و نمیدونم پسرتون کیه دست از سرم بردارید
جدی جواب داد:
ـ درمورد این چیزا مهدی تصمیم می گیره
با مکث ادامه داد:
ـ اونجا قبر کی بود؟
یعنی چی؟ انگار اونقدراهم من رو نمی شناختن و شاید اصلا اشتباهی شده بود
آروم زمرمه کردم:
ـ مطمئنید من همونیم که باید می دزدیدید؟
چشم هاش و غبار غم گرفت و با نفرت گفت:
ـ مگه چندتا سلدا هست که دختره سامیار باشه؟ یا بذار بهتر بگم مگه سامیار چندتا دختر داره؟
پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم پس اشتباهی نشده بود، بلند شد چراغ و خاموش کردو رفت. به سقف خیره شدم چرا دیگه از هیچی نمی ترسیدم چرا دیگه از تاریکی نمی ترسیدم حتی از اینکه شب رو خونه آدمای غریبه بمونم حتی از اینکه دزدیده بودنم؟من خیلی وقت بود از چیزی ترسی نداشتم و این واقعا ترسناک بود.
صدای خنده پسری که تا اینجا میومد نشون می داد، تنها نیستن حتی صدای حرفایی که می زدن نامفهوم میومد و من بدون اینکه کنجکاو باشم چی میگن چشم هام و روی هم فشوردم تا بخوابم ولی کدوم خواب؟ من خواب نداشتم، خیلی وقت بود بدون قرص نمی تونستم بخوابم! می خواستم از این خونه بیرون بزنم فرار کنم و هر چیز دیگه، اما صداهای بلندشون مانع می شد.
نمیدونم چقدر گذشته بود و زمان کاملا از دستم در رفته بود اما دیگه صدایی نمی اومد و سکوت بر کل خونه حکومت می کرد خوب بود فکر کنم دیگه وقتش بود.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

seti_eidivandi

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3383
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
14
امتیازها
13

  • #6
فصل اول: تردیدی برای انتقام

"پارت سه"

نمی دونم چه ساعتی بود ولی شب بود و موقع فرار، هر چی موندم بسه بهتره برم الان که دیگه ضعف نداشتم و شاید راحت تر می تونستم از اینجا برم بیرون. از روی تخت بلند شدم و دنبال کیفم گشتم یعنی کجا بود؟ نگاه کلی به اتاق انداختم و بادیدنش کنار تخت پوزخندی زدم و برش داشتم، گوشیم رو ازش بیرون کشیدم و تک نگاهی بهش انداختم ساعت سه و نیم شب بودو سیم کارتی روی گوشیم نبود، پس انگار سیم کارتم و در آورده بودن. گوشی رو داخل کیف انداختم و از اتاق خارج شدم یه سالن بزرگ با دکور شیک و روشن بی اهمیت و با کمترین صدا از خونه خارج شدم و تمام حواسم و جمع کرده بودم تا نگهبانی چیزی نباشه تا کارم و یه سَره کنه. قلبم انقدر با شدت میزد که می ترسیدم هر آن بایسته، تک نگاهی به اتاقک سرایداری انداختم با دیدن خالی بودنش نفس راحتی کشیدم و دو قدم دور شدم که صداهای ضعیفی به گوشم رسید و باعث شد سر جام میخکوب بشم این صدای چی بود! صدای ناله؟ از یه طرف ترس اینکه یکی بیاد و ببینه که دارم فرار می کنم و از طرف دیگه صداهای درد آلودی که تو گوشم می پیچید نمی دونم با چه جسارتی چند قدم سمت اتاقک سرایداری برداشتم اما صدا از اونجا نبود به اطرافم نگاه کردم؛ پر از درختای بلند و بوته های گل. دوباره صدای ناله ای باعث شد برگردم استرس به جونم افتاده بودو قلبم مثل قلب گنجشک می زد، با قدم های آروم به سمت درختایی که با فاصله کمی از هم کاشته شده بودن رفتم. صدای قلبم رو به وضوح می شنیدم و احساس می کردم هر لحظه ممکنه هر اتفاقی بیوفته، می ترسیدم از چیزی که قرار بود باهاش رو به رو بشم!
یه در سفید اما قدیمی اونجا بود و صدای ناله از اونجا می اومد خیلی ضعیف بود اما سکوت اینقدر روی ویلا حاکم بود که شنیدنش رو آسون می کرد، برای جلو تر رفتن هراس داشتم ممکن بود کسی کمک بخواد اما به من چه ربطی داشت؟اگه خودم گیر می افتادم چی؟با تموم استرسم به سمت در رفتم و زنجیری که باهاش درو بسته بودن و پیچ خورده بود رو با کمترین صدای ممکن باز کردم و گذاشتم یه گوشه و درو هول دادم، باز شد داخل تاریک بودو هیچی دیده نمی شد ضربان قلبم اونقدر بالا بود که احتمال می دادم اگه کسی کنارم بود حتما صداش و می شنید، یه قدم جلو رفتم و وارد اون اتاق شدم خالی بود!؟چشمم که به تاریکی عادت کرد یه نگاه به دور اتاق نَمور انداختم اتاق کهنه بود و بوی نم می داد، با دیدن جسم بی جونِ کنار درِ اتاق، بی اراده یه قدم عقب رفتم از درد به خودش پیچیده بود و ناله می کرد؛ تشخیص اینکه زنِ یا مَرد از اینجا واقعا سخت بود رفتم جلو یعنی باید کمکش می کردم؟ سمتش رفتم و دو قدمیش ایستادم مَرد بود با لباسای پاره و خونی! با ترس دوباره کل اتاق و نگاه کردم و منتظر یه حیوون وحشی بودم که بیاد منم مثل این مَرد تیکه پاره کنه اما نبود، دیگه تعلل نکردم و نشستم رو به روش دست بردم سمت دست های بسته شده اش تا بازش کنم که یهو چشم هاش باز شدو من از ترس خودم رو به عقب پرت کردم؛ تپش قلبم بیشتر شده بودو صدای نفس هام تو اتاق نمور، تاریک و ترسناک می پیچید. لباش و باز کرد که چیزی بگه اما صورتش از درد جمع شد چرا اینقدر صورتش کبود بود؟! موهای لَختش که تو این تاریکی تشخیص رنگش ممکن نبود رو پیشونیش ریخته شده بود، چشم های عسلی روشنش به من دوخته شده بودو بینی ای که داد می زد شکسته و خونی که ازش جاری بود، لبایی که به کبودی میزدن و گوشه اش پاره شده بود، گونه هایی که کبود بود و خب برای من که زیاد از این چیزا می دیدم شاید فقط کمی عادی بود، اما با این وضع نباید می ذاشتم اینجا بمونه اینم یکی مثل من بود که دزدیده بودنش و به این روز انداخته بودنش.
بلند شدم و رفتم کنارش و با صدای آرومی که بفهمه گفتم:
ـ ببین من کاریت ندارم بذار دست و پاهات و باز کنم باشه؟ اینا خود منم دزدیدن بذار کمکت کنم فراریت بدم اوکی؟
چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم می کرد آروم و با احتیاط دست سمت دست هاش بردم که اون طناب کلفت و از دست هاش باز کنم اما اونقدر محکم گره خورده بود که باز نمی شد صدای نفس های دردناکش توی گوشم می پیچید و توی اون لحظه مسخره ترین سوال ممکن به ذهنم رسید، چرا داشتم کمکش می کردم؟ شاید اون یه آدم بد باشه که به این روز انداختنش ولی اون ها منم دزدیده بودن؟اصلا مگه اینا مهم بود؟ ولی یه حسی بهم اجازه نمی داد تو این حال ولش کنم و برم. سعی کردم اون گره لعنتی و باز کنم کمی دستش و بلند کرد که راحت تر گره رو دیدم و تونستم با کمی زور طناب ها رو باز کنم و از روی دست هاش بردارم و کنارش بذارم، پاهاشم بسته بود. پاهاش راحت تر باز شد و نگاه کلی بهش انداختم واقعا چرا به این روز افتاده؟! نفسم و با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
ـ می تونی بلند شی؟
سرش رو با درد به عنوان آره تکون داد اما، نیم خیز که شد صدای داد آروم و درد آلودش تو فضای اتاق پیچید با استرس به در نگاه کردم اگه یکی می اومد کار دوتامون تموم بود. سمتش رفتم و کمکش کردم سر پا بایسته صورتش خیلی درهم بود و معلوم بود داره درد می کشه.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

seti_eidivandi

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3383
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
14
امتیازها
13

  • #7
فصل اول: تردیدی برای انتقام

"پارت چهار"

کمکش کردم و باهم از اون عمارت چند صد متری بیرون زدیم. پر استرس ترین شب عمرم بود و من هم دزدیده شدم بودم و هم یه نفرو نجات دادم و چقدر راحت تونستم از اون عمارت فرار کنم؟
نگاهی به اطرافم کردم آشنا بود خیلی آشنا بود ولی کجا بودو نمی دونم؛ نگاهی به مرد انداختم که الان بهتر می دیدمش شاید بیست و هفت سالش باشه موهای قهویی تیره و چشمای عسلی روشن با زاویه فکی که انگار یه تراش کار ماهر تراشش داده. صداش باعث شد بهش نگاه کنم صدای خش دار و آرومی که به زور به گوش می رسید و یه جورایی پچ پچ وار بود.
ــ واقعا ممنونم
سرمو تکون دادم و به اطراف نگاه کردم آژانس یکم جلو تر بود رو بهش گفتم:
ـ همینجا بمون میرم آژانس می گیرم و میام
چیزی نگفت و نگام کرد سمت آژانس دویدم و دوتا ماشین خواستم اینکه واقعا ماشین داشتن معجزه بود به ساعت مچیم نگاه کردم پنج و نیم صبح بود و هوای سرد باعث شده بود دست ها و صورتم از سرما خشک بشه سریع سوار یکی از ماشین ها شدم گفتم سمت اون مَرده بره جلوی پاش که ترمز کرد پیاده شدم و بهش کمک کردم بشینه، دست توی کیفم کردم و نصف پول هایی که داشتم و در آوردم و سمتش گرفتم و گفتم:
ـ بیا بگیر
لباش و روی هم فشورد و با درد زمزمه کرد:
ـ اسمت چیه؟
توی این وضعی که داشت چرا اسم من براش مهم بود؟ دستش رو زیر دستم زد و یجورایی دستم و پس زد! چرا پول هارو نگرفت؟ سری تکون دادم و آروم زمزمه کردم:
ـ سِلدا
لبخند تلخ، دردناکی گوشه لبش نشست و با صدای خش دارش گفت:
ـ جبران می کنم.
و روبه راننده که مشکوک نگاهمون می کرد گفت:
ـ برو نیاوران
ماشین حرکت کردو رفت و کم کم از دیدم محو شد به پول های توی دستم نگاه کردم خب چرا پول و نگرفت؟ الان چی می خواست به راننده بگه؟ اصلا من چرا این کارو کردم؟ نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم و بعد گفتن آدرس چشم هام و روی هم گذاشتم، اون زن و مرد من و دزدیده بودن، من این مَرد و که حتی اسمشم نمی دونستم فراری دادم چرا اینکارو کردم؟ خب واقعا انسانیت یه آدم اجازه می داد اون مَرد اونجا بمونه تا از درد بمیره؟ ولی سلدا مگه تو انسانیت هم داشتی؟اون حس لعنتی که باعث شده بود من اون و نجات بدم چی بود؟ خب من کار درستی کردم اونا اگه آدمای خوبی بودن چرا باید منو می دزدیدن؟
با اینکه خودم، خودمو قانع می کردم و سعی می کردم خودم رو توجیح کنم اما سوال هایی که تو ذهنم می پیچید دست بر دار نبود. با ایستادن ماشین به اطرافم نگاه کردم و پیاده شدم پول و به راننده مسن دادم و سمت ساختمون بزرگ رو به روم رفتم یه برج بزرگ که برای فراری از همه خاطرات لعنتیم یه واحدش و خریده بودم. من تحمل اون عمارت بزرگ و بدون بابام و ساحل نداشتم، بعد نبود بابا تحمل می کردم چون ساحل بود اما بعد ساحل دیگه نخواستم تحمل کنم و یجورایی فرار کردم کلید انداختم و داخل واحدم شدم به سالن تاریک خونه ام نگاه کردم تاریک، سرد، بی روح دقیقا مثل این روزای من دقیقا مثل خودم.
یه واحد دویست متری که با خواست خودم بیشتر دکورش رنگ های تیره داشت برای منی که یه نفر بودم زیادی بزرگ بود اما بعد دوسال زندگی توی این واحد بد جوری بهش عادت کردم و سکوتش و خیلی دوست داشتم. بدون روشن کردن لامپی، به سمت اتاقم رفتم و روی تختم افتادم امروزم چرا اینجوری شروع شده بود؟
امروز دوسال شد. دوسال از مرگ خواهرم گذشته و قاتلش داره زندگیش و می کنه و اصلا براش مهم بوده که خواهر منو کشته؟
آهم و تو سینه خفه کردم امروز هم با دزدیده شدن خودم و کمک به اون مرد زخمی گذشت، یجورایی برام عجیب بود که اینقدر راحت فرار کردم سمت حموم رفتم باید آماده می شدم و می رفتم دانشگاه، توی اون دانشگاه آدمای زیادی منتظرم بود.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

seti_eidivandi

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3383
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
14
امتیازها
13

  • #8
فصل اول: تردیدی برای انتقام

"پارت پنچ"


به لباس هام نگاه کردم مثل همیشه رنگ مشکی با صورت رنگ پریده ام واقعا جالب بود، پوزخندی زدم واز خونه خارج شدم. به پارکینگ نگاه کردم به ماشین گرون آبی رنگم که همونجا فقط خاک می خورد. چرا بعد ساحل دیگه نتونستم؟ دیگه جرات رانندگی را نداشتم آهی کشیدم و ترجیح دادم با مترو تا دانشگاه برم برام فرقی نداشت مترو، آژانس، اتوبوس. فقط یه چیزی که منو تا دانشگاه برسونه و اگر بخاطر ساحل نبود بعد اون حتی درسم نمی خوندم، اون دوست داشت که درس بخونم.
متوجه بودم که بعضی زن هاو دخترهای هم سن خودم چطوری نگاهم می کنن شاید با افسوس یا تاسف؛ حق داشتن یک دختر بیست و سه ساله با پوستی رنگ پریده و لباسای مشکی دختری که چشم هاش به سردی یخ بود و بدنش انگار از سرد خونه خارج شده و قلبش؟ اصلا قلبی نداره! وارد دانشگاه شدم همون جایی که می دونستم کسی کاری به کارم نداره ولی من باهمشون کار داشتم شاید خودشون نمی دونستن اونا فقط می دونستند سلدا فرداد یک دخترِ مهمومِ بی تفاوته که هیچ چیز براش مهم نیست ولی، نمره هاش همیشه خوب بود چون به خواهرش قول داده بود درسش رو خوب بخونه.
سر کلاس ردیف دوم نشستم پنج دقیقه به اومدن استاد مونده بود. به دخترهای پشت سرم که با کنجکاوی در مورد استاد جدید حرف می زدن توجه ای نکردم ولی، ناخواسته صداشون توی گوشم می پیچید! صدای ذوق زده ویه جورایی خوشحالشون.
ـ آیدا.....ا میگن استاد جدیده خیلی جوونه، دارم لحظه شماری می کنم ببینمش.
و آیدا هم مثل دوستش با ذوق تایید می کرد، منم دوست داشتم مثل اینا باشم اما نمی شد شایدم به قول آرمان نمی خواستم. من یه انتقامی گردنم بود که باید می گرفتمش اون حق خواهرم بود و باید می گرفتمش اما مگه من چند بار آدم کشته بودم؟ هیچ بار من هنوز هیچ کسی و نکشتم اما اون قاتل وبا دست های خودم می کشم من قول دادم به خودم، به ساحل و به احساسات ترک خورده ام قول دادم.
با اومدن پسری بیست و هفت یابیست و هشت ساله همه سکوت کردن یه پسره قد بلند و هیکلی، با چشم های درشت مشکی که مژه هاش اونو قاب گرفته بود و پوست گندمی، با ته ریش کم مشکی که جذاب ترش می کرد احساس می کردم نفس همه تو سینه حبس شده، خب اره واقعا جذاب بودو بنظرم کمی آشنا!
صداش تو اتاق پیچید و با خودم فکر کردم واقعا تا الان صدایی به این گیرایی تو گوشم نپیچیده بود. همونطور که به همه دانشجوها نگاه می کرد شروع کرد صحبت کردن:
ـ سلام من استاد جدیدتونم فامیلیم معراجه(معراج) از همین الان میگم که درس نخونین مطمئن باشین این درسی که با منید و می افتید.
همه از جذبش با بهت نگاش می کردن اما، من به کتونی های سفیدم نگاه کردم کفش هایی که هدیه ی ساحل بود و بعد دو سال و نیم هنوز مثل روز اولش تمیز بود و نو! واقعا گوش دادن به حرفای جدید یه استاد برام مسخره بود.
صدای خنده ی قشنگی تو کلاس پیچیدو من رو از افکارم دور کرد، به استاد جدید نگاه کردم و با خودم فکر کردم یه مَردم می تونه اینقدر قشنگ بخنده! با خنده گفت:
ـ خب حالا قیافه های آویزنتون و جمع کنین شوخی کردم اگه درس بخونید باهاتون راه میام شایدم یکی دو نمره بیشتر بهتون دادم.
چشمکی به همه زد و رو صندلیش نشست و با خودم گفتم با همچین تیپ اسپورتی هم می شه استاد دانشگاه بود! ازمون خواست اسم هر کی و می خونه بلند بشه که با همه آشنا بشه، اسم ها رو می خوند و دخترا که بلند می شدن با شیرین زبونی یا شایدم چرب زبونی می خواستند مثلا دل استاد رو ببرند، پوزخندی زدم و همون موقع اسمم رو خوند بلند شدم و تک نگاهی بهش کردم وقتی دید مثل بقیه سعی ندارم چیزی بگم سری تکون داد و اسم بعدی رو خوند من سرجام نشستم و اسم بعدی.
ـ پارمیدا فراهانی؟
دختره لوس و جلف دانشگاه که از شانس بَد با من توی یه ترم بود بلند شد گفت:
ـ منم استاد
اونقدر با ناز صحبت می کرد که عق ام می گرفت هو...وف، استاد دوباره سری تکون داد که پارمیدا گفت:
ـ استاد می تونم یه سوال بپرسم؟
استاد که انگار سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود ابروهاش و بالا انداخت و گفت:
ـ البته، بفرمایید
پارمیدا دست هاش رو توی هم گره زد و اونارو پایین برد و با چشم هایی که ثابت روی استاد بود، گفت:
ـ ببخشید استاد میشه اسم کوچیکتون و بگید؟
و با چشمای سبز رنگش که همه دانشگاه می دونست لنزه به استاد زل زد، استاد لبخندی زد با شیطنت و نیش خنده کوچیکی گفت:
ـ فکر نکنم اسم کوچیکم به کارتون بیاد خانوم فراهانی
همه ی ما تاکید استاد و روی خانوم فراهانی گفتنش شنیدیم. پارمیدا پنچر شده روی صندلیش نشست، استاد بعد از جلسه معارفه اش کمی درس داد، جدا از همه چیز درس دادنش واقعا خوب بودو صبرش زیاد. بعد هر سه کلاس از دانشگاه خارج شدم و سمت مطب آرمان راه افتادم یکم پیاده رفتم و بعد با آژانس، مثل همیشه مطبش شلوغ بود و من همیشه بعد از همه داخل می رفتم آرمان خیلی چیزا از زندگیه من می دونست اما خیلی چیزا روهم نمی دونست و من هیچ وقت دلم نمی خواست بفهمه.
چند ساعتی بعد که دیگه خبری نبود، سمت اتاقش رفتم منشی منو می شناخت و می دونست که من همیشه این موقع ها اینجام به اسمش نگاه کردم؛ آرمان محمدی خیلی وقت بود که روانشناسم بودو خب همینطور رفیقم، تقریبا از چهارسال پیش وقتی کمی رو به افسردگی بودم ساحل منو آورد و بعد از اون فکر کردم اینجا یه آرامشی داره که هیجا نداره.
داخل شدم، سرش تو یه پرونده بود آرمان محمدی، سی ساله یه پسر جذاب که تمام وجودش آرامش بود با چشم های میشی رنگش نگام کردو گفت:
ـ اوه ببین کی اینجاست! بیا بشین
خودش بلند شد و به منشی گفت برامون نسکافه بیاره رو به روم نشست چشم های میشی رنگش رو به من دوخت وبا لبخندی که همیشه روی لبش بود گفت:
ـ خب؟
و منتظر بهم خیره شد زیاد منتظرش نذاشتم و شروع کردم همیشه همین بود من می گفتم و اون فقط به عنوان یه دوست گوش می داد نه روانشناس.
ـ آرمان دارم دیوونه می شم اینقدر مغزم خالیه که گاهی شک می کنم اصلا مغز یا فکری داشته باشم نبودن ساحل، بابا هنوزم بعد این همه سال داره دیوونم می کنه هر بار که میام پیشت آروم می شم اما، شب که می خوابم با کابوس بیدار می شم و همه ی آرامشم می پره؛ آرمان دارم به یه خواب بدون کابوس فکر می کنم شایدم یه مرگ که بی کابوس باشه اما اینکه یه چیزی رو گردنمه نمی ذاره من یه حقی رو باید بگیرم آرمان
زبونم و رو لبام کشیدم و نگاش کردم اخم ریزی روی پیشونیش بود؛ دو تقه به در خورد و منشی نسکافه هارو آوردو از آرمان اجازه گرفت که بره خونه، بعد از دادن اجازه خداحافظی کرد و رفت آرمان دستی به ته ریشش کشید و نسکافه اش و برداشت و مزه کرد تو چشم های سرد و خنثی من زل زدو گفت:
ـ ببین سلدا داری خودتو نابود می کنی خیلی وقته می خوام بهت بگم اما هر بار که میای اینجا دلم نمیاد، دوست ندارم کسی رو که چهار ساله کنارمه بشکنم اما سلدا بخدا این راهش نیست زندگی تو الان با زندگی یه مُرده متحرک چه فرقی داره لامصب، تو حتی نمی خندی؟ چرا سلدا؟ خب می دونم سخته تحمل مرگ تموم خانوادت سخته اما تا کی؟ کی می خوای به خودت بیای و بلند شی و باهاش بجنگی؟ هان؟ دِ لعنتی تو فقط داری خودتو نابود می کنی
رفته رفته صداش بلند شد و هر کلمه حرفاش عین پُتک تو سرم کوبیده می شد
ـ سلدا این راهش نیست! اینکه برای خودت یه قفس درست کردی و خودت و توش زندانی کردی و کم کم داری توی اون قفس جون میدی، وقتشه به خودت بیای.
نمی دونستم جوابش رو چی بدم یه حس بی حسی داشتم و حتی خودم نمی دونستم چه مرگمه؟ پس چطوری باید به خودم می اومدم؟ خواستم حرفی بزنم که خودش به حرف اومد و با لبخنده همیشه رو لبش به سکوت دعوتم کردو گفت:
ـ هیس! چیزی نشنوم، سلدا یکم برو فکر کن ببین این راهی که پیش گرفتی تهش به کجا می رسه. من نمی دونم تو کی می خوای بلند بشی و به خودت بیای دارم مثل یه دوست بهت میگم کسایی که رفتن دیگه برنمی گردن اما تو می تونی اونارو توی قلبت داشته باشی اونجا نگه اشون دار ولی نذار اینقدر زندگیت داغون شه باشه؟ سلدا تو مگه انتقام نمی خواستی پس این تردیدت چیه؟ بلند شو و برای هر چیزی که می خوای بجنگ
منتظر بهم چشم دوخته بود خیلی وقت بود اینجوری حرف نزده بود، همیشه من می گفتم و اون فقط گوش می داد اما الان خب راست می گفت اما من؛ واقعا کی می خواستم بلند شم و به خودم بیام؟ صدای آرمان منو از افکارم بیرون کشید
ـ بهش فکر می کنی دیگه؟
سرمو تکون دادم و زمزمه کردم:
ـ سعیم و می کنم
لبخندی زد و نگام کرد بلند شدم و کوله ام رو از روی مبل برداشتم و گفتم:
ـ من فعلا میرم خدافظ
بسلامتی گفت و منم بدون تعلل از مطب خارج شدم وبا خودم فکر کردم حرف های آرمان همش درسته و با اینکه می دونستم درسته هیچ کاری نمی کردم، واقعا قصد نداشتم به یه زندگی بهتر برگردم؟
داخل خونه شدم چشمم دور کل سالن چرخید مبلای اسپورت مشکی با کوسن های رنگی و پارکت های قهویی تیره پرده های بلند سرمه ای، قدمی برداشتم که صدای خَشی از زیر پام باعث شد پام رو بردارم و نگاه کنم یه پاکت سفید بود با تعجب نشستم و برش داشتم این دیگه چی بود؟ اینجا چیکار می کرد!؟ بلند شدم یه نگاه کلی به در کردم و چشمم پایین در ثابت موند از زیر در فرستاده بودن داخل!؟ اما چی بود؟ یعنی چی آخه نامه؟! متعجب سمت مبلا رفتم و نشستم و به پاکت نگاه کردم یه حس عجیبی داشتم و نمی دونم چرا ضربان قلبم غیر عادی بود؛ پاکت کاملا سفیدی بود و هیچی از داخلش معلوم نبود و حتی هیچ نوشته ای روش نبود! بلاخره حس کنجکاوی بهم غلبه کرد و آروم از گوشه بازش کردم یه برگه داخلش بود فقط! سری تکون دادم و برگه رو بیرون کشیدم و آروم بازش کردم و به خط زیبایی که با خودکار مشکی متن طولانی نوشته بود نگاه کردم و بی تعلل شروع کردم به خوندن.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

seti_eidivandi

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
3383
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
10
پسندها
14
امتیازها
13

  • #9
فصل اول: تردیدی برای انتقام

"پارت شش"


الان که داری این نامه رو می خونی من توی هواپیمام و دارم میرم ترکیه، یه سفر کاری دو روزه دارم و زود بر می گردم خیلی برای دوباره دیدنت مشتاقم. پیدا کردنت زیاد کاره سختی نبود، سلدا فرداد دختر سامیار فرداد. یه چیزایی هست که تو ازش خبر نداری در مورد پدرت، مادرت و حتی فامیلای پدری که هیچ وقت ندیدی! من خواهر بزرگت و می شناختم اما وقتی ازش خواستم برای یه بارم شده گوش بده اون نخواست زیاد دنبال تو نگشتم چون فکر می کردم مثل خواهرت ممکنه مخالفت کنی، تا یادم نرفته بگم برای مرگ خواهرت متاسفم اما اگه دنبال قاتلش می گردی؟ می تونی به من اعتماد کنی. شاید الان برات سوال باشه من کی ام و از کجا پیدام شد اما تو منو پیداکردی توی بدترین حالت ممکن که کسی نمی تونست منو نجات بده تو شدی ناجی من، خب فکر کنم خودت فهمیدی من کی هستم؟ ببین من تورو توی یه نصف روز پیدا کردم پس مطمئن باش چیزایی می دونم که مطمئنم دلت می خواد بدونی پس دو روزه دیگه ساعت هفت عصر منتظرتم بیا به این آدرس. اما اگه اومدی مطمئن باش دیگه راه برگشتی نیست اگه هنوز تردید داری بیخیال شو ولی اگه مصمم هستی برای انتقام می بینمت.

وآدرسی که تَه نامه اش نوشته بود. چشم هام بی اختیار روی نامه می چرخید و هیچ کلمه ای به ذهنم نمی رسید نامه رو چند بار خوندم و بازم هیچی به ذهنم نمی رسید و فقط می دونستم فرستنده این نامه همون مردیه که از اون خونه نجاتش دادم، اون چی می دونست؟ پدرم سامیار فرداد یه مرد مصمم بود و دو تا شرکت داشت یه شرکت داخلی یه خارجی که من بعدها، بعد از مرگش فهمیدم در عین پدر بودن اون یه خلافکار حرفه ای بود. مادری که بجز یه عکس قدیمی هیچی ازش نمی دونم! خانواده پدری که به گفته بابام با ازدواج اونو مادرم مخالف بودن وقتی نخواستنشون پدرم خانوادش رو ترک کرد و هیچ وقت نخواست دوباره با خانوادش باشه چون مارو داشت که البته هیچ وقت این دلیل مسخره اش و باور نمی کردم و قاتل خواهرم؟ کسی که خیلی وقته دنبالشم اما هیچی ازش پیدا نکردم و حتی پلیس ها هم پیداش نکردن! به آدرس نوشته شده آخر برگه نگاه کردم نیاوران بود! و شکی که ته دلم بود می رفتم یانه؟ چه غلطی کرده بودم چرا خودم تنها از اون ویلا در نرفته بودم؟ پسر اون زن مرد کی بود که منو دزدیده بودن و مردی که نمی شناختم رو به اون روز انداخته بودن ذهنم پر بود و چشمام خسته دو روزه نخوابیده بودم و چرا هنوزم با اینکه چشمام داره از بی خوابی می سوزه خوابم نمیاد؟.

تاریکی تموم اطرافم و در بر گرفته بود هیچی نمی دیدم و هر چقدر منتظر بودم چشم هام به تاریکی عادت کنه فایده نداشت و همش تاریکی مطلق بود، چند قدم به جلو رفتم که صدای جیغ و بلند آشنایی باعث شد برگردم اما بازم تاریکی بود اون صدای جیغ... با دوباره پیچیدن صدای جیغ توی گوشم ترسم بیشتر شد اینجا کجا بود؟ من اینجا چیکار می کردم؟ به خودم می لرزیدم و داشتم فکر می کردم چی شد یهو که اینطور شد اما با صدای جیغ های پی دی پی دستام و روی گوش هام فشوردم و زمزمه کردم:
ـ نکش... جیغ نکش
صدای جیغ خودم بود؟ اما منکه جیغ نمی کشیدم! وحشت زده به تاریکی اطرافم نگاه کردم چشمم به جلوی پاهام یک قدمی پاهام ثابت موند یه جسد بود!یه جسد که روی شکم روی زمین افتاده بودو غرق خون بود. از ته دل و تا جایی که حنجره ام یاری می کرد جیغ کشیدم و چشم هام رو باز کردم روشنایی نور چشمم رو می زد دستی به صورتم کشیدم و کلافه روی تخت نشسته ام فقط یه کابوس بود یه کابوس دیگه، هر شبِ من پر بود از این کابوس ها.

برام عجیب بود چرا تا حالا بهشون عادت نکرده بودم؟ به ساعت نگاه کردم پنج بود آخه ظهرم موقع خوابیدنِ که تو می خوابی، هوفی کشیدم و بلند شدم و سمت سرویس رفتم ذهنم خیلی درگیر بود از اون روز که اون پاکت سفید و باز کردم و اون نامه رو خوندم هنوز ذهنم از فکر و خیال خالی نشده، حتی با اینکه دو روز گذشته بود اما هنوز تصمیم نگرفته بودم برم یا نرم؟ دو ساعت دیگه موقع قرار بود و من هنوزم دو دل بودم؛ گفته بود دنبال ساحل هم رفتن اما ساحل دست رد به سینشون زده! چرا ساحل نخواست چیزی بدونه؟ شاید چونکه همه چیزو می دونست، اما به من گفته بود خبر نداره! یه چیزی اینجا درست نبود من هر چقدر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. بی میل به پیتزای رو به روم چشم دوختم و بخاطر اینکه باز ضعف نکنم نصفش رو خوردم ساعت شش بود و من با خودم چند چند بودم؟ من صفر صفر بودم چون هیچ تصمیمی نداشتم برای اینکه به این ملاقات برم یا نرم؟ تردید خودم و درک نمی کردم هرکسی بجای من بود زودتر می رفت اما من... من می ترسیدم ترس از رو شدن حقایقی که هیچ وقت نمی دونستم و پیدا کردن قاتلی که خواهرم و ازم گرفت! اگه دروغ می گفت چی؟ اگه کسی رو نمی شناخت و الکی نوشته بود چی؟ نه سلدا مریض که نیست اون خیلی چیزا میدونه و من این و کاملا حس می کنم. تک نگاهی به ساعت انداختم و سمت اتاقم رفتم، در کمدو باز کردم اما بازم تردید، این تردید لعنتی چیه که به جونم افتاده؟مگه انتقام نمی خواستم مصمم تر سَرهمی مشکیم و با مانتو شال برداشتم و پوشیدم موهای سیاهم رو بافتم و جمع کردم و با برداشتن کیف و گوشیم با مکث از خونه خارج شدم من باید به اون آدرس می رفتم چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم، دیگه این تردید لعنتی و نمی خواستم آژانسی گرفتم و بهش آدرس دادم همون موقع گوشیم زنگ خورد همایون بود همون کفتار مریضی که به جون من افتاده بود تا بیماری هاریش رو به منم انتقال بده اما بعد از اون خواسته های کثیفش مگه می شد دیگه بهش اعتماد کرد؟گوشی رو سایلنت کردم و سر همون خیابونی که گفته بود منتظر ایستادم تک نگاهی به ساعت مُچیم کردم پنج دقیقه گذشته بود، با صدای بلند ترمزی سرم و بالا آوردم و به ون مشکی جلوم نگاه کردم که با کشیده شدن کمرم و گذاشته شدن دستمال مرطوبی روی دهن و بینیم سعی کردم نفس نکشم اما اون که انگار حرفه ای تر از این بود کاملا منتظر موند، می دونستم هیچ جوره زورش و نداشتم تا بزنمش و توی این وضع قدرت تجزیه و تحلیلم از بین رفته بودو من ادای بیحال شدن و در آوردم اما اون دستش و برنداشت لعنتی تو دلم زمزمه کردم و ناچار دم عمیقی گرفتم و چند ثانیه بعد همچی رو به سیاهی رفت.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
210
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین