مقدمه
قلم را درون جوهر فرو میبرم تا کاغذ سفید رو به رویم را آنطور که دلم میخواهد سیاه کنم. مینویسم راجب مردی که اجتماعی شدن را یادم داد و عشقش را به حیوانات با تمام وجود معنا کرد. تقدیم به او... با احترام.
*********
با عجله، هیجان و وسواس خاص خودش مقابل آینه قدی داخل اتاقش ایستاده بود، از نصب آینه اتاقش دو هفتهای میگذشت، هر چند اگر کسی وارد اتاقش میشد، این موضوع رو نمیفهمید.
انگار یک قسمت از دیوار اتاق که خالی مونده بود، نیازمند این آینه بود و دیزاین اتاق رو، تکمیل کرده بود.
روحیه کودکانه پسرک دور تادور آینه رو تزئین کرده بود. یازده سال بیشتر نداشت، برچسب های شخصیت های کارتونی در اندازههای بزرگ و کوچک خودنمایی میکرد.
اما در حال حاضر کت و شلواری که به تن کرده بود و کرواتی که داشت روی اون میبست، باعث میشد با روحیهش فرسخها فاصله پیدا کنه.
رنگ طوسی کت، برازنده صورت سرخ و سفید و نمکینش بود .کروات قرمز رنگ که دانههای سفید داشت، ظاهرش رو شبیه به دامادها کرده بود.
حالا وقت اون بود که باموی سیاه رنگ پر کلاغی خودش ور بره، موهایی که چند دقیقه پیش غرق ژل شده بود، بوی ژل همیشه پسر رو سرشوق میآورد و باعث میشد از خوشی زیاد، جیغ خفیفی رو از گلوی خودش خارج کنه و از اثراتش لذت ببره. وقتی از ظاهر خودش اطمینان پیدا کرد، در اتاقش رو که همیشه خدا بسته بود و باز کرد و از پلههای مقابلش که پیچ در پیچ بود، دوتا یکی پایین رفت.
جنس پلهها از سنگ مرمر بود. خانهای که پسر همراه پدر و مادرش زندگی میکرد، دوطبقه بود. شبیه خانهای ویلایی.
خانهشان در منطقهای اعیانی نشین بود. هیچ وقت کم و کسری در زندگیشان احساس نمیشد. سفر و گشت و گذار همیشه خدا به راه بود.
مقابل اتاق پسرک، اتاق پدر و مادرش بود، با این حال یک اتاق خواب دیگه که عنوان اتاق خواب مهمان داشت، در طبقه اول بود و سرویس بهداشتی داخل اون، تعبیه شده بود.
اولین چیزی که در آن لحظه نگاه پسر رو به خودش جذب کرد، درخت کریسمس بود. درختی که ارتفاع اون تا سقف خونه میرسید. طبیعی بود. رایحه خاص خودش رو داخل نشیمن پخش کرده بود. نگهداری درخت طبیعی کار مشکل و طاقت فرسایی بود با این حال برای پدر و مادر این موضوع مهم نبود. زحمت تمیز کردن خاک و برگ خشک شده بر عهده خدمتکار خانه بود.
آذین کردن درخت همیشه بر عهده پسر بود.
پدر و مادر هم مثل همیشه، هزاران هدیه کادو پیچ شده میخریدن و مثل بار سنگین اون رو زیر درخت کریسمس، خالی میکردن. تزئینات درخت، هرساله تغییر میکرد. هزینه هنگفتی خرج میشد اما باز هم اهمیتی نداشت. برقی که از تزئینات ساطع میشد، به حدی زیاد و خیره کننده بود، که حتی در تاریکی خانه قابل رویت بود و شبیه چراغ راهنما به همه علامت میداد. بعد از نگاه عمیق به ظاهر درخت، سمت هدیهها رفت و دوزانو مقابل همه اونها نشست. زیبایی کادوها به شدت خیره کننده بود.
از حدس زدن محتویات کادوها بیزار بود. ماشین، موتور، تفنگ، اولین کادوهایی بودن که باز شدن. لگوی شخصیتهای ابر قهرمان و لباس ابر قهرمانی شخصیت محبوبش، دیگر کادوهایی بود که یک به یک و به سرعت باز شدن.
پشت سرش حالا الواری از کاغذکادوها جمع شده بود. خوشحال بود و فریاد میزد. تنها مهمان این خانواده سه نفره عموی پسرک بود.
دست آخر دو کادو باقی موند، که یکی از آنها کوچک و دیگری مثل بقیه کادوها ظاهر بزرگی داشت. از باز کردن کادوی بزرگ خودداری کرد. کادوی کوچک داخل دستانش بود و با تعجب به اون نگاه میکرد.