. . .

تمام شده رمان منجیان عاشق | شهرزاد باقری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
inshot_۲۰۲۵۰۴۰۱_۱۳۲۷۴۲۰۸۹_1g6i.jpg

عنوان: منجیان عاشق
نویسنده: شهرزاد باقری
ژانر: عاشقانه ، اجتماعی
ناظر: @مهدیه شهیدی

خلاصه: همراز، دختری ساده و دل‌پاک، به واسطه پدرش وارد محیط کاری‌ای می‌شود که مردانی از تبار ارمنیان بر آن حکم می‌رانند. در این میان، خسرو، مردی که گذشته‌ای پنهان در سایه‌های سکوت دارد، با او آشنا می‌شود. حادثه‌ای غیرمنتظره، سرنوشت خسرو را به دستان همراز می‌سپارد. اما راهی که پیش رو دارند، نه آسان است و نه خالی از طوفان‌های تقدیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,104
پسندها
7,769
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Sae

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
موضوعات
6
نوشته‌ها
210
پسندها
651
امتیازها
178

  • #3
مقدمه
قلم را درون جوهر فرو می‌برم تا کاغذ سفید رو به رویم را آنطور که دلم می‌خواهد سیاه کنم. می‌نویسم راجب مردی که اجتماعی شدن را یادم داد و عشقش را به حیوانات با تمام وجود معنا کرد. تقدیم به او... با احترام.

*********
با عجله، هیجان و وسواس خاص خودش مقابل آینه قدی داخل اتاقش ایستاده بود، از نصب آینه اتاقش دو هفته‌ای می‌گذشت، هر چند اگر کسی وارد اتاقش می‌شد، این موضوع رو نمی‌فهمید.
انگار یک قسمت از دیوار اتاق که خالی مونده بود، نیازمند این آینه بود و دیزاین اتاق رو، تکمیل کرده بود.
روحیه کودکانه پسرک دور تادور آینه رو تزئین کرده بود. یازده سال بیشتر نداشت، برچسب های شخصیت های کارتونی در اندازه‌های بزرگ و کوچک خودنمایی می‌کرد.
اما در حال حاضر کت و شلواری که به تن کرده بود و کرواتی که داشت روی اون می‌بست، باعث می‌شد با روحیه‌ش فرسخ‌ها فاصله پیدا کنه.
رنگ طوسی کت، برازنده صورت سرخ و سفید و نمکین‌ش بود .کروات قرمز رنگ که دانه‌های سفید داشت، ظاهرش رو شبیه به دامادها کرده بود.
حالا وقت اون بود که باموی سیاه رنگ پر کلاغی خودش ور بره، موهایی که چند دقیقه پیش غرق ژل شده بود، بوی ژل همیشه پسر رو سرشوق می‌آورد و باعث می‌شد از خوشی زیاد، جیغ خفیفی رو از گلوی خودش خارج کنه و از اثراتش لذت ببره. وقتی از ظاهر خودش اطمینان پیدا کرد، در اتاقش رو که همیشه خدا بسته بود و باز کرد و از پله‌های مقابلش که پیچ در پیچ بود، دوتا یکی پایین رفت.
جنس پله‌ها از سنگ مرمر بود. خانه‌ای که پسر همراه پدر و مادرش زندگی می‌کرد، دوطبقه بود. شبیه خانه‌‌ای ویلایی.
خانه‌شان در منطقه‌ای اعیانی نشین بود. هیچ وقت کم و کسری در زندگی‌شان احساس نمی‌شد. سفر و گشت و گذار همیشه خدا به راه بود.
مقابل اتاق پسرک، اتاق پدر و مادرش بود، با این حال یک اتاق خواب دیگه که عنوان اتاق خواب مهمان داشت، در طبقه اول بود و سرویس بهداشتی داخل اون، تعبیه شده بود.
اولین چیزی که در آن لحظه نگاه پسر رو به خودش جذب کرد، درخت کریسمس بود. درختی که ارتفاع اون تا سقف خونه می‌رسید. طبیعی بود‌. رایحه خاص خودش رو داخل نشیمن پخش کرده بود. نگهداری درخت طبیعی کار مشکل و طاقت فرسایی بود با این حال برای پدر و مادر این موضوع مهم نبود. زحمت تمیز کردن خاک و برگ خشک شده بر عهده خدمتکار خانه بود.
آذین کردن درخت همیشه بر عهده پسر بود.
پدر و مادر هم مثل همیشه، هزاران هدیه کادو پیچ شده می‌خریدن و مثل بار سنگین اون رو زیر درخت کریسمس، خالی می‌کردن. تزئینات درخت، هرساله تغییر می‌کرد. هزینه هنگفتی خرج می‌شد اما باز هم اهمیتی نداشت. برقی که از تزئینات ساطع می‌شد، به حدی زیاد و خیره کننده بود، که حتی در تاریکی خانه قابل رویت بود و شبیه چراغ راهنما به همه علامت می‌داد. بعد از نگاه عمیق به ظاهر درخت، سمت هدیه‌ها رفت و دوزانو مقابل همه اون‌ها نشست. زیبایی کادوها به شدت خیره کننده بود.
از حدس زدن محتویات کادوها بیزار بود. ماشین، موتور، تفنگ، اولین کادوهایی بودن که باز شدن. لگوی شخصیت‌های ابر قهرمان‌ و لباس ابر قهرمانی شخصیت محبوبش، دیگر کادوهایی بود که یک به یک و به سرعت باز شدن.
پشت سرش حالا الواری از کاغذکادوها جمع شده بود. خوشحال بود و فریاد می‌زد. تنها مهمان این خانواده سه نفره عموی پسرک بود.
دست آخر دو کادو باقی موند، که یکی از آنها کوچک و دیگری مثل بقیه کادوها ظاهر بزرگی داشت. از باز کردن کادوی بزرگ خودداری کرد. کادوی کوچک داخل دستانش بود و با تعجب به اون نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

Sae

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
موضوعات
6
نوشته‌ها
210
پسندها
651
امتیازها
178

  • #4
تابه حال نشده بود کادویی در ابعاد کوچک هدیه بگیره. هدیه دست نخورده، متاسفانه کادویی بود که عموی پسرک خریده بود و انتظار داشت بازش کنه. نه پسر خبر داشت و نه پدر و مادر. کادوها به دلیل تعداد زیادی که داشتن با هم قاطی شده بودن و پدر و مادر و پسر رو گیج کرده بودن، اونها به راحتی مسئله رو فراموش کردن، ولی عموی پسر فراموش نکرد، به صورتی غیر مستقیم از برادر زاده‌ش پرسید....
_ برای چی بازش نمیکنی؟خسته شدی؟دوستش نداری؟
_ چرا دوستش دارم، خسته هم نشدم، کیه که از کادو گرفتن خسته بشه؟ من که محاله ولی من برای کارم دلیل داشتم. به دوست ایرانی زبونم خسرو فکر کردم. سه ساله که من و اون باهم دوستیم اون مثل من داره از بابانوئل ما یاهمون خودم کادو میگیره. اشکالی داره من باز هم بهش کادو بدم؟
سوال عموی پسرک، برای پدر و مادر عجیب بود اما خیلی اهمیت ندادن حرکت پسرشون براشون عادی بود. در ذهن کوچک و تازه پسر قشر ارمنی که خودش هم جزوی از اونها محسوب می‌شد، مهربونی و صمیمت یک واقعیت تعریف شده بود. ظاهرا چیز مهم تری در حال حاظر وجود داشت که قرار بود آینده پسر رو بسازه، آینده‌ای که نه پسر ازش خبر داشت و نه خودش رو آماده کرده بود. درکی از آینده نداشت، ولی وقتی شور و شوق خانوادشو دید تصمیم گرفت بی‌تفاوت عمل نکنه.
_ میشه بگین این کادو رو کی داده و چرا اینقدر کوچیکه؟ نکنه شوخیه؟
پدر و عموی پسرک بعد از بوسیدن صورتش کمکش کردن روی مبل شاهانه سه نفره بین خودشون بشینه. مبل درست سمت راست درخت کریسمس قرار داشت. حالا این عموی پسرک بود که سر صحبت رو باز می‌کرد:
_ معطل نکن... بازش کن عموجان.
پدرش همون‌جور که داشت بازکردن گره پاپیون کادو رو توسط پسرش می‌دید با اضطرابی پنهان، شاخه سوزنی جدا شده از درخت رو که روی لبه طلایی رنگ مبل افتاده بود، برداشت و دردست گرفت و شروع به بالا و پایین کردنش کرد.
دلیل این اضطراب معلوم نبود اما نشون می‌داد چیزی در این بین درست نیست.
به هر حال راهی برای برگشت وجود نداشت. پشت این هدیه کوچک که در حال حاضر برای پسر بی ارزش به نظر می‌رسید، داستان طولانی خوابیده بود.
برنامه ریزی ها از قبل انجام شده بود. وقتی کادو باز شد، اون رو با ناامیدی جلوی صورتش گرفت . کادو دارای حلقه طلایی رنگ بود. اون رو وارد یکی از انگشتان کوچکش کرد و به جلو و عقب، تاب داد.
_ قراره صاحب ماشین بشم؟...ولی نه...کلید ماشین قشنگ تر از این حرف‌هاست در ضمن من هنوز بلد نیستم رانندگی کنم.
عموی پسرک از حدس‌هایی که زد خندید. در حین خندید،ن چند ضربه آهشته با کف دست به پشت کمر برادرزاده‌ش زد. پسرک سعی داشت با عموی خودش همکاری کنه ولی موفق نشد، لبخندی از روی زور به عموش زد و پدرش به خوبی از این تلاش، آگاه شد. ظاهرا اون قدرها هم که عموش فکر می‌کرد، بچه ساده‌ای نبود. کلید طلایی رنگ مثل تزئینات آویزون شده از درخت می‌درخشید. پسرک در دل خودش، به کلید خندید، کلید اون رو یاد درس کتاب ادبیات انداخته بود. کلاغ داخل داستان عاشق ابزارآلات براق بود. با خودش فکر می‌کرد اگر داخل خانه کلاغ نگه داری می‌کرد، حتما تا به الان هزار دفعه گم می‌شد و باید گوشه‌ای پیدا می‌شد. پدر بالاخره به حرف دراومد:
_ اریس فکر نمی‌کنی که...
اریس که نام عموی پسرک بود خیلی جدی، اونیک رو از ادامه حرف‌هاش بازداشت. اونیک نام پدرش بود.
_ یا عیسی مسیح بیخیال... من که بهت گفتم دلیلش رو. هروس جان به من نگاه کن. شما به زودی صاحب کارگاه میشی. شغل تو از همین الان مشخص شده. نیاز نیست به چیزی فکر کنی فقط بدون وقتی بزرگ شدی باید کنار من و پدرت کار کنی و پول دربیاری. من و پدرت بعد اون مشاورهای تو خواهیم بود و چی بهتر از این؟ حالا بهم بگو نظرت چیه؟
آیا اریس منتظر بود هروس تشکر کنه؟ انتظار داشت ماجرارو درک کنه؟ مگه قرار نبود الان به این مسئله فکر نکنه؟ اگر هروس نمی‌خواست در آینده اون کارگاه رو اداره کنه، تکلیف چی بود؟ اجازه داشت اعلام کنه مایل به همکاری نیست؟ آیا پدرش و اریس این مخالفت احتمالی رو در نظر گرفته بودن؟ اصلا کار این کارگاه چی‌ بود؟ توانایی مدیریتش رو داشت؟
سدیک همسر اونیک پنج دقیقه‌ای می‌شد که از حمام خارج شده بود، اما هنوز حوله سفید رنگ و کوچکش رو که به سفیدی برف بود دردست داشت و مدام در دستش جابه‌جا می‌کرد. موی صاف و زرشکی رنگش لای حوله مدام در حرکت بود و پیچ می‌خورد. زن بسیار با حوصله و سرحالی بود. هرسال دو هفته قبل از شروع عید مسیح، رنگ موی خودش رو تغییر می‌داد. از نظر خودش که درست هم به نظر می‌رسید، این حرکت یک نوع تنوع به حساب می‌اومد. البته یک بار از رنگی استفاده کرد که باب میل هیچ کس حتی خودش هم نبود. رنگی سبز و البته تیره. این رنگ با چشم‌های آبی رنگش که مثل آب دریا زلال بود، مغایرت داشت. کیفیت رنگ و ماندگاری بالایی داشت، چون از خارج سفارش می‌داد طول می‌کشید تا به رنگ سیاه خودش برگرده. داستان ظاهرا خنده داری راجب موی سدیک وجود داشت که اونیک نمی‌دونست، البته آگاهی پیدا کردن از این داستان خیلی هم مهم نبود. سدیک از سن هجده سالگی رنگ آمیزی مو رو شروع کرده بود، وقتی هم که بیست و سه ساله شد و ازدواج کرد، رنگ موهاش طبیعی نبود. اونیک موقع انتخاب سدیک به رنگ موی سدیک و خوش حالت بودنش توجه نکرده بود. به اندام متناسب و ریز نقشش توجه نکرده بود. به طور قطع چیزهای مهم تری راجب سدیک وجود داشت که اونیک به اونها توجه کرده، درک کرده و انتخابش کرده بود.
حالا بعد از چند سال و اندی زندگی متوجه زیبایی‌های همسرش شده بود و انتخاب خودش رو در دل، تحسین می‌کرد. نگاه متفاوت اونیک به سدیک باعث ایجاد سوال شده بود، این نگاه اینقدر عمیق بود که سدیک رو از کاری که در حال انجامش بود باز داشت. در ضمن سدیک علاوه بر نگاه همسرش از حرف اریس، تعجب کرده بود. اولین بار بود که چنین حرفی رو از زبونش می‌شنید. هروس به چشمان مادرش نگاه کرد و متوجه این قضیه شد. ظاهرا سدیک هم از تصمیم اریس و اونیک ناآگاه بود. هروس حالا به اریس نگاه کرد، اریس خیره به صورت سدیک بود و منتظر عکس العملش بود. ظاهرا اون رو با این حرف به چالش کشیده بود.
سدیک به وضوح نمی‌دونست باید چه رفتاری از خودش نشون بده. صورت تر و تازه‌ش حالت هیجان زده و خوشحال به خودش بگیره یا شوکه بشه و دهنش باز بمونه.
 
آخرین ویرایش:

Sae

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
موضوعات
6
نوشته‌ها
210
پسندها
651
امتیازها
178

  • #5
_ سدیک جان خوبی؟چرا ماتت برده؟
همسرش به این نگاه عذاب آور اریس پایان داد. سدیک در نهایت واکنش نشان داد.
_ خوب هروس تو باید خوشحال باشی و تشکر کنی. همون طور که عمو اریس گفت قراره آینده درخشانی داشته باشی. هم اونها و هم من از تو می‌خوایم فعلا تمام تمرکز خودت رو روی درس خوندن بزاری. رشته خوب قبول بشی و خیلی کارهای دیگه بکنی.
سدیک به خوبی آگاه بود اتفاق‌های دیگه‌ای قراره در پس اون شغل بیفته. اتفاقی مثل ازدواج، مهاجرت و... ولی از گفتن این حرف‌ها صرف نظر کرد، چون زود بود.
ذهن پسرش گنجایش هضم ماجرا رو نداشت. تا همین الان هم کلی گیج شده بود. ذهن هروس همانند لگوی اسباب بازی در حال ساخته شدن بود. معماری این ساختمان خیلی نامنظم بالا می‌رفت و هر آن امکان داشت واژگون بشه. هروس به سختی ساختمان رو که توسط پدر، مادر و عموی اون ساخته شده بود سرپا نگه می‌داشت. دوست داشت خانواده به وجودش افتخار کنن. هروس ناگهان سوالی پرسید که تعجب همه رو برانگیخت.
_ پس چه اتفاقی برای خسرو می‌افته؟...بابا؟
اونیک که می‌دونست پسرش به زودی دست روی نقطه حساس این برنامه طولانی میزاره، اظطراب بیشتری به سراغش اومد. از جای خودش بلند شد تا برای خودش از آشپزخانه زیر سیگاری و سیگار بیاره. برای اونیک و دیگر مردان سیگار معنای آرامش داشت. دود سیگار حرف‌های اونها رو رمز آلود به نمایش می‌گذاشت و قادر نبود کسی از اون همه دود پخش شده در هوا چیزی بفهمه. سیگار با وجود این مزیت دردسر بزرگی برای اونیک به وجود آورد. پنج سال بعد بخاطر کلیه‌ آسیب دیده در بیمارستان بستری شد و یکی از کلیه‌ها رو به سادگی از دست داد و حالا با یک کلیه که اون هم خیلی سالم نبود، زندگی می‌کرد. برگشت به حالت قبل از بیماری سخت بود و در این راه زجر زیادی رو متحمل شد.
_ عموجان منظورت چیه؟ با این حال خیلی خوبه که به فکرش هستی... میدونی اگه موافق باشی میتونی اون رو به عنوان زیر دست خودت داشته باشی مثل بقیه زیر نظر تو کار بکنه و پول دربیاره. هم اون خوشحال میشه هم تو.
سدیک احساس می‌کرد اریس عقلش رو از دست داده. نتونست مقاومت کنه. کار کردن با افراد غیر ارمنی رو درست نمی‌دونست. تنها و تنها به قوم خودش اعتماد داشت و غیر ارمنی‌ها رو موجودی دردسرساز تلقی می‌کرد. عقایدش هم درست بود و هم نه. به حالتی پرخاشگرانه پسرش رو مخاطب قرار داد. هروس انتظار این عکس العمل رو نداشت و در پی اون، ناراحت شد.
_ هروس!!!... زندگی و آینده خسرو هیچ ربطی به تو نداره.
_ اما مادر!
_ حرف من رو قطع نکن... اریس میشه بهم بگی چطور تغییر عقیده دادی؟ تا چند روز پیش مثل اونیک فکر می‌کردی... اونیک چرا لال شدی؟... چی توی سر تو و اریس می‌گذره که من از اون بی‌خبر هستم.
نگاه هروس بدون درک شرایط و گمانه‌زنی های مادرش بین سه‌نفر می‌چرخید و کم کم داشت کلافه می‌شد.کلاف موجود در مغز اون مدام در حال گره خوردن بود، قبل از اینکه گره‌ها بیشتر بشه، جلوی درخت کریسمس دو زانو نشست. جعبه کادویی که زرورق طوسی رنگ و براق داشت رو جلو کشید و ادامه بازکردنش رو از سر گرفت. ستاره‌های سفید رنگ روی زرورق طلایی به ذهنش آرامش دادن. مهم تر از اون شکلات‌های داخل کادو بود که باعث شد ذهنش کامل منحرف بشه. اهل شیرینی نبود. با ترشیجات سازگاری بیشتری داشت. پدر و مادرش هنوز این موضوع رو درک نکرده بودن که براش شکلات خریده بودن. دندان‌های سالم هروس، دوست نداشتن شکلات رو تشریح می‌کرد.
خوردن اون خوراکی در اون زمان صرفا برای فرار از تنش ایجاد شده بود. اریس اسلحه قانع کردن رو بدست گرفت.
_ آره بهت حق میدم ولی ببین ما بین اونها زندگی می‌کنیم. از کشور خودمون که هیچ شغلی نداشت یا به زور پیدا میشد زدیم بیرون و اومدیم اینجا که کار پیدا کنیم. کاری که باید بکنیم فعلا تحمل کردن شرایط موجوده. خیلی طولانی نمیشه. باید بین مسلمان‌هایی که دارن عین عقب مونده ها دست و پا میزنن و به جایی نمی‌رسن زندگی کنیم، پول جمع کنیم، دلاری که بالا میره رو تماشا کنیم و تمام... داستان به همین سادگی به پایان میرسه. بزار اونها هم چیزی پیدا کنن که به زخم زندگی‌شون بزنن. تازه، فقط ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شه...
اریس مکث کوتاهی کرد، نگاهش رو از سدیک که هنوز متوجه حرف‌هاش نشده بود به سمت هروس سر داد. حالا به هروس خیره مونده بود، حرفش رو مجدد از سر گرفت:
 
آخرین ویرایش:

Sae

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
موضوعات
6
نوشته‌ها
210
پسندها
651
امتیازها
178

  • #6
_ هروس نیاز داره یه همبازی کوتاه مدت کنار خودش داشته باشه. خسرو نقش حمایت کننده یا همون شریک رو داره... هروس؟ میدونی چیه؟ من تو نگاه خسرو قدرتی دیدم که با قدرت تو برابری می‌کنه. مشابه هم دیگه‌ست. حالا این دو قدرت با دوستی و صداقت ادغام میشه و بازخورد خوبی داره. چیزی که اصلا قابل تصور نیست.
_ عمو اریس؟... شرمنده این رو میگم ولی باور کنید هیچی از حرف‌هاتون متوجه نشدم... خواهشا از دستم دلگیر نباشید.
_ نه هروس، من اصلا ناراحت نشدم. فقط خواستم آمادگی ذهنی داشته باشی... دیگه کافیه. از کار زیاد حرف زدم... سدیک عزیز وسیله عیش و نوش ما چی‌شد؟ چرا از آهنگ خاطره انگیز گذشته خبری نیست؟
دقیقه به دقیقه‌های ساعات اون روز داشت می‌گذشت و اونیک و سدیک داشتن به این واقعیت که هروس در ظاهر بچه‌ی اونهاست، ایمان می‌آوردند.
تنها مشخصه‌ای که ثابت می‌کرد، هروس بچه‌ی اون‌هاست، خون درون رگ‌های اون بود و گرنه شخصیت و تربیت هروس همه و همه در دستان قدرتمند اریس بود. زندگی هروس برای اریس، حکم گل‌ رس رو داشت. قرار بود به اون شکل بده و هیچ کس رو در ساختش شریک نکنه. با این حال وقتی هروس بزرگتر شد و درس و دانشگاه رو به پایان رسوند، به جوان بالغی تبدیل شد. صفت اخلاقی و خاصش که خدا در وجودش نهادینه کرده بود، هیچ وقت تغییر نکرد و همون صفت باعث شد اریس در رسیدن به خواسته‌ شوم خودش ناکام بمونه.
••••
_ دختر بابا... همراز جان قصد نداری بیدار بشی؟
_ با اجازه‌تون بیدارم.
_ خوبه پس هنوز سحر خیز هستی. لطفا بلندشو که باید راه بیفتیم. اولین برخورد خیلی مهمه البته تو خودت خوب بلد هستی فقط باید نشونش بدی. من روی تو حساب کردم.
وقتی همراز نوازش پدرش رو احساس کرد، چشم‌های شکلاتی رنگش رو باز کرد و به پدرش نگاه کرد. ظاهرا آخرین حرف پدرش رو که مجتبی نام داشت قبول نداشت. حتی نمی‌دونست این احساس از کجا نشات میگیره.
مجتبی یک بار به اون گفت که اعتماد به نفس نداره، اما خودش فکر می‌کرد هیچ ربطی به این موضوع نداره. اون یقیناً قادر نیست اون کار رو انجام بده و دادن پر و بال، الکی و کاملا بی فایده‌ست.
دست آخر پدر قبل اینکه اتاق رو ترک کنه، بر اساس عادت همیشگی روی صورت دخترش خم شد و پیشانی خیس عرقش رو بوسید.
اواسط مردادماه بود و هوا به شدت گرم بود. کولر خونه هنوز روشن نشده بود و همراز رو بی نهایت، کلافه کرده بود. البته با تابستون میانه خوبی داشت و دوستش هم داشت اما در حال حاضر تحمل گرمای اتاق رو نداشت. تصمیم گرفت رختخواب رو ترک کنه. اول کامل روی تخت نشست و هر دو پای خودش رو از اون آویزون کرد، دستش رو سمت میز ساده و شیری رنگی که بغل تختش بود کش داد و شانه سرمه‌ای رنگش رو از روی اون برداشت.
میز گرد بود و شیشه‌ای هم روی اون قرار داشت و درست هم ارتفاع تختش بود. فقط گوشی لمسی روی اون باقی موند. تصمیم گرفت فعلا سمتش نره. وقتی شانه کردن به پایان رسید، به خواهرش گلنار که در تخت مجاور به خواب رفته بود، نگاه کرد. به‌نظر می‌رسید غرق در آرامشه. نفس‌های آرام و منظمی داشت و به همراز هم آرامش می‌داد. دلش می‌خواست وضعیتی مشابه گلنار داشته باشه. دختر آرام و صبوری بود، متولد فروردین و مملو از شور و هیجان. چیزهایی که برای دیگران ساده یا بی‌معنی بود، برای اون خاص و منحصر به فرد به‌نظر می‌رسید. از دیدن اونها و فکر کردن بهشون ذره‌ای خسته نمی‌شد و بالعکس، لذت هم می‌برد.
ظاهرا ساده تر از سرگرمی همراز، سرگرمی دیگه‌ای در این دنیا وجود نداشت. متاسفانه الان از این آرامش برخوردار نبود. روبه رو شدن با بخش دیگه‌ای از زندگی براش سخت بود و از اون می‌ترسید. قرار بود با اشخاصی همکلام بشه که پدرش فقط اون هارو می‌شناخت و بهشون اعتماد داشت. آگاه بود دخترش تا به حال پا در اجتماع نذاشته و حالا موعدش فرا رسیده بود. دختر اجتماعی نبود.
این مسئله باعث ناراحتی مجتبی شده بود. قصد داشت مشکل دخترش رو حل کنه. به نتیجه کار، امیدوار بود. این تلاش باعث شد همراز بفهمه پدرش اون قدر‌ها هم که فکر می‌کرد نسبت به اون و خواهرش، بی‌تفاوت نیست. این توجه نیازمند رسیدن به زمان موعد بود. مجتبی واقعا مشکل داشت و دلیلش این بود که بیشتر وقت زندگی و عمرش رو، صرف کار کرده بود. نحوه ارتباط گرفتن با دخترانش رو بلد نبود و از مشکلات اونها اطلاع نداشت. کار رو به معنای واقعی کلمه پرستش می‌کرد. دوستش داشت و بادقت انجامش می‌داد. مهارت بالایی داشت و رئیس اون تعمیرگاه رو تشنه قدرت خودش کرده بود. خستگی بعد اتمام کار، واقعا وحشتناک بود. باتمام این حرف‌ها، رئیس اونجا گاها مجتبی رو اذیت می‌کرد و با اون سر لج می‌افتاد.
تنها کاری که می‌شد در اون لحظات کرد، گذاشتن چوب پنبه در گوش بود. اگر این کار رو نمی‌کرد، باید از اونجا فرار می‌کرد. اذیت‌ها پایانی نداشت و فرار مساوی بود با قبول حرف‌های بی‌منطق. مجتبی از این نتیجه‌گیری، متنفر بود.
سال‌های بعد، جنگ و جدال وضعیت بهتری پیدا کرد. سن رئیس محل کارش بالا رفته بود و حوصله چک و چانه زدن با مجتبی رو نداشت. یکی از روزها که در آینده‌ی نزدیک بود وقتی به منزل برگشت، نسرین چهره‌ش رو گرفته و ناراحت دید. خستگی چیزی بود که همیشه نسرین در صورتش دیده بود و به اون، عادت داشت. تصمیم گرفت حالش رو بپرسه. اولین بار بود اون رو به این حال می‌دید.
 
آخرین ویرایش:

Sae

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
موضوعات
6
نوشته‌ها
210
پسندها
651
امتیازها
178

  • #7
_ نسرین شاید از حرفم خنده‌ت بگیره ولی مدیونی بخندی... من زیر دست رئیس بچه سال خودم این همه سال کار کردم. دلم می‌خواد یه روز تا اون‌جایی که می‌خوره بزنمش. گاها درخواست مشتری‌هایی رو قبول می‌کنه که قراره برامون دردسر درست کنه... خودش که تعمیر نمی‌کنه، فقط دستور میده تعمیرش کنیم، حتی اگه غیر ممکن باشه. وسیله تعمیری حتما باید توی تعمیرگاه منفجر بشه تا قبول کنه به‌درد تعمیر نمیخوره. با این رفتارش فقط می‌خواد من رو دق بده. در اصل از من می‌خواد یه مرده رو که همون وسیله باشه به زور زنده‌ش کنم.
نسرین هیچ کاری جز لبخند زدن به صورت خسته و خواب آلود همسرش نداشت. مطلع بود مجتبی گاها فقط نیاز داره حرف‌هاش توسط کسی شنیده بشه. باید زبان غیبت باز کنه و خودش رو خالی کنه. انتظار دیگه‌ای نداشت.
_ به زودی راحت‌ میشی. دیگه چیزی به باز نشسته شدنت نمونده عزیزم... تحمل کن. همون‌طور که تا الان تحمل کردی.
ظاهرا تعمیرات فقط یک بخش از بحث و جدل بود. مشکل دوم گرفتن مرخصی بود. انتظار داشتن اعلام مرخصی از خیلی وقت پیش انجام بشه و غیر منطقی به‌نظر می‌رسید. رئیس محل کار مجتبی فقط به پول و مسافرت خارجه فکر می‌کرد. به آرامش کارگر زیر دستش اهمیتی نمیداد و استراحت رو برای اونها در نظر نمی‌گرفت. همراز همون‌طور که داشت به میز صبحانه دو نفره‌شون نزدیک می‌شد، شلوار نخی و راحتی خودش‌ رو که تا زانو بالا اومده بود مرتب کرد، بعد هم قبل نشستن به محتویات میز خیره شد. دوتا لیوان شیر که کامل خورده شده و کف اون هسته خرما دیده می‌شد، روی میز خودنمایی می‌کرد. پدر و مادرش به خوردن شیر قبل از صبحانه، عادت داشتن ولی همراز نه... دچار دل‌درد شدید می‌شد و تا یک الی دو ساعت تمام، از زندگی که داشت سیر می‌شد. یاد مدرسه افتاد. دانشگاه قدم بعدی بود ولی همراز دوست نداشت. مشکل اجتماعی نبودنش حتی در ادامه تحصیلش هم، مشکل ایجاد کرده بود اما خیلی مهم نبود. درس خوندن بیشتر رو بی فایده می‌دونست. دختر و پسرهای هم سن و سال خودش در حال حاضر به جای اون درگیر تحصیل بودن. بازار کار خیلی خراب بود، درست مثل گذشته و آینده اونها رو نامعلوم کرده بود. به حدی که ممکن بود رشته دکتری و پرستاری هم براشون دون و آب نسازه. به عقیده همراز، مدرک هیچ معنایی نداشت و تا حدودی درست می‌گفت. دانشجوها مدام هزینه شهریه‌ و امتحان‌هاشون رو پرداخت می‌کردن و در واقع پول داخل جوی آب می‌ریختن. هیچ نفع و سودی وجود نداشت. کم کم هرچی گذشت ضرر پول تبدیل به فاجعه شد. فاجعه‌ای که اسمش مهاجرت شد و مملکت رو به هراس انداخت... وقتی همراز متوجه این واقعیت تلخ شد، با خودش عهد بست که حتی اگه کشورش درگیر جنگ شد و بدنش تیر باران، کشورش رو ترک نکنه و با افتخار اجازه بده گل و گیاه باقی مونده از جنگ، از خون گرم اون سیراب بشن. اعتقادات خاص همراز به قدری محکم بود که باعث شده بود بتونه ادامه زندگی رو تحمل کنه.
_ چایی یخ کرده عزیزم بشین دیر میشه... آماده هستی؟
_ تا خدا برام چی بخواد، تو فقط برام دعا کن مثل همیشه.
_ ببینم دست سردت بخاطر استرسه، درسته؟
نسرین به سبب محبت عارفانه‌ش، دست دخترش رو به دست گرفته بود و متوجه سردی دستش شده بود. کبودی ناخن‌های انگشت رو نوازش و اون رو به آرامش دعوت کرد.
_ خوبه چند روزه راجب کارت باهات حرف زدم. گفتم که همکار خوبی داری، همه چیز رو بهت یاد می‌ده، اسمش آلنوشه و دختر قدرتمندیه. باز هم تکرار کنم؟
_ معنی اسمش چیه؟
سئوال بیخودی بود که همراز بی‌دلیل پرسید.
_ برو از خودش بپرس. فقط یادت باشه که اون هم ارمنیه. از تو سه الی چهار سال بزرگ تره و مطمئنم از تو خوشش میاد، البته...
ادامه این گفتگو کار درستی نبود. می‌خواست راجب حجاب حرف بزنه. همراز نمی‌دونست کسی اونجا اعتقادی به این چیزها نداره. باید می‌فهمید در این راه، یکه‌ و تنهاست. بازی با اعتقاداتش از همین الان شروع شده بود. تنها شانسی که در این راه آورد، این بود که اعتقادات تا آخر دست نخورده باقی ماند و حتی تقویت هم شد. از این بابت خدارو شاکر بود. روزی جرعت کرد راجب اعتقاداتش به دفاع بایسته:
" _ من بیدی نیستم که به این باد بلرزم. تا زمانی که خودم خودم رو قبول داشته باشم، اتفاقی نمی‌افته. شکستن و خوردن شدن توی زندگی من هیچ معنایی نداره"
_ بابا؟... چرا حرف‌تون رو نصفه کاره گذاشتین؟
_ می‌دونی، اون‌جا خانم هاشون اعتقادی به روسری ندارن. همکارت هم نداره، ولی مجبوره به خاطر مشتری‌های پر رفت‌و‌آمد توی کانکس بزاره و به قول معروف تحمل کنه.
_ شما الان گفتین کجا؟... کانکس دیگه کجاست؟
این حق مسلم همراز بود که از حرف پدرش، تعجب کنه. هرکس دیگه‌ای هم جای اون بود تعجب می‌کرد. فکر می‌کرد کانکس فقط برای افراد سیل زده و آوار دیده استفاده میشه. قرار نیست محلی برای کسب‌و‌کار و درآمد باشه. در آینده متوجه شد ایده ساخت کانکس از صاحبکارش بوده. شخصی که قرار بود اون رو تا نیم ساعت دیگه زیارت کنه.
ظاهری عادی داشت اما داخل اون تبدیل به یک دفتر شیک و باکلاس شده بود. در و پنجره داشت. پنجره‌هایی که همیشه خدا بسته و پرده‌های چوبی داشتن. عیب کار، تنها در نور پردازی بود. صاحبکارش قصد داشت در ورودی کانکس رو کاملا شیشه‌ای کنه، ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و احتمالا بخاطر امنیت بود. سیستم گرمایشی و سرمایشی یکی بود، اما خیلی قدرتمند و در تابستان برای همراز، آزار‌ دهنده می‌شد. همکار و صاحبکارش اوایل به همراز می‌خندیدن.
آلنوش، همان کسی که مجتبی اون رو به عنوان همکارش معرفی کرده بود، بر خلاف خودش دختری گرمایی بود. این تفاوت کار رو براش سخت‌تر کرده بود. با این حال علاقه‌ای که به آلنوش پیدا کرده بود، تحمل این شرایط رو میسر می‌کرد و اون رو برای وفق دادن با وضعیت بدون تغییر و همیشگی، آماده می‌کرد. آلنوش طبق گفته مجتبی، واقعا از همراز خوشش اومد و با شخصیت پیچیده و خاصش، هماهنگ شد. علاقه‌ش رو به دختر با خرید کادو یا آوردن سوغاتی از کشور زادگاهش، نشون می‌داد. البته همراز بعدا متوجه شد ارمنستان، در واقع زادگاه اصلی اون نبوده و فقط پدر و مادر اصالت اونجا رو دارن. جدای اون آلنوش مثل هر انسان دیگه‌ای، با کشور اصلی خودش مشکل داشت و علاقه‌ای به اون نداشت. اقامت در اروپا رو دوست داشت و بخاطرش زبان انگلیسی می‌رفت. دختر سخت کوشی بنظر می‌رسید. در زمان استراحت تعمیرگاه مشغول خوندن زبان می‌شد و جالب اینجا بود که به همه کارهای اونجا هم، می‌رسید. سخت کوشی آلنوش، باعث ایجاد جرقه در ذهن همراز شد. سعی داشت از این به بعد مثل اون رفتارکنه. قبل ترها مثل آلنوش کلاس می‌رفت اما چون برخلاف میلش بود، رهاش کرده بود. حالا بعد از اون همه مدت تشویق‌های آلنوش و میل و رغبت خودش، باعث شد شرایطی مشابه اون پیدا کنه. با این وجود چیزی این وسط با عقل و منطق جور در نمی‌آمد.
بعد از صرف صبحانه، پدر و دختر سوار بر ماشین کهنه و فرسوده ای که هاچبک بود و ظاهر اسفناکی داشت شدن. پدر ماشین رو به طرز عجیبی دوست داشت. شبیه به دوست قدیمی بود که هنوز جون داشت و کار می‌کرد. چادر قجری پوشیده بود که بیشتر به درد مهمانی می‌خورد و استفاده از اون براش سخت بود. در عرض یک هفته تصمیم گرفت چادر دیگه‌ای بخره. مانتوی خردلی رنگی پوشیده بود. مانتو به واسطه چند دکمه تزئینی از سادگی در اومده بود. ماشین کولر نداشت و فقط گرمایش اون بود که کار می‌کرد و به طرزی عجیب، تاثیر گذار بود. گرما روز اول قابل تحمل ولی بعد باعث عذابش شد و مدام گلایه داشت‌. در طول راه دهانش از تعجب باز مانده بود. مسیر مدام تغییر می‌کرد و راه مستقیمی وجود نداشت. شاید هم داشت اما مجتبی قادر به عبور از مسیر مستقیم نبود. وقتی نگاه متعجب زده همراز رو از آینه ماشین دید گفت:
_ لب‌های خشکیده تو کاش چرب می‌کردی بابا. اگه با این وضع ببیننت، فکر می‌کنن از بیابون فرار کردی. چیزی شده؟
بعد هم شروع کرد به قهقهه زدن. حرف‌هاش برای همراز خیلی مهم نبود، یعنی اصلا مهم نبود. به جای خشکی پوست لب، اون تشنه بود و آب می‌خواست. فضای ماشین انگار داشت به سرعت، آب موجود داخل بدنش رو تبخیر می‌کرد.
_ می‌شه بپرسم شما این همه راه رو چجوری از بر کردین؟ یعنی هیچ راه مستقیمی وجود نداره که اینطور خودتون رو اذیت می‌کنید؟
_ همراز چراغ اولی رو که دو دقیقه پیش رد کردیم، یادت هست؟ برای رسیدن نیاز بود هفت تا چراغ دیگه همینجوری رد بشه ولی من مجبورم این‌ شکلی برم. ماشین حکم دزد فراری رو داره، باید از دست پلیس فرار کنم چون اگه بگیرنش، دیگه به من پس نمیدن. نه بیمه داره، نه معاینه فنی و نه هیچ چیز دیگه‌ای... این ماشین باید دست آخر اسقاط بشه.
_ بابا تو دقیقا چند تا بچه داری؟
همراز هم به طنز پردازی تن داد.
_ آفرین بابا، سئوال خوبی پرسیدی..‌. دقیقا سه تا بچه دارم و همه‌شون رو هم دوست دارم... این ماشین رو درست پنج سال بعد از به دنیا اومدن تو خریدم. خرج تو هم بود، ولی تونستم چون حسابی کار کردم. از بلیط اتوبوس و شارژ کردنش خودم رو راحت کردم. از رو انداختن به بقیه کارگر‌ها که همکارم هستن هم راحت شدم.
 
آخرین ویرایش:

Sae

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
موضوعات
6
نوشته‌ها
210
پسندها
651
امتیازها
178

  • #8
محل کار همراز در جای بی‌آب و علفی واقع شده بود. جایی بود که فرسخ‌ها با میوه و تره بار، مغازه و فروشگاه، فاصله داشت. در عوض به کوه‌های مرتفع نزدیک بود و آب و هوای بهتری داشت. دور بودن از مغازه و میوه فروشی، یک معضل به حساب می‌آمد اما صاحبکارش مثل همیشه برای این مشکل هم، راه حل پیدا کرده بود. مردی خارج از تعمیرگاه در کنارشون فعالیت می‌کرد و کمک دست اونها بود. اسم اون زارعی بود. چهل و پنج سالگی رو پشت سر گذاشته بود و حالا اواسط عمرش رو می‌گذروند. فرد مومنی بود و ازدواج کرده بود. گه گاهی درگیر مشکلات همسرش می‌شد، چون مریض بود. تنها کسی که در جریان مشکلات زارعی بود، صاحبکار همراز بود. راز دارش بود و مطمئن. رئیس محل کار همراز، عادت داشت به زیر دستانش هرساله بسته کمک معیشتی بده‌. صاحبکارش هم با اجازه از رئیس، به زارعی هم بسته می‌داد. حتی وام هم بهش داده می‌شد. این کار باعث شده بود، وابسته اون‌جا بشه. فرد سخت کوشی بود. فقط در محل کاری که همراز قرار بود داخلش مشغول به کار بشه، کار نمی‌کرد. جاهای دیگه‌ای هم مدام در رفت و آمد بود. از وسایل نقلیه، تنها یک ماشین و یک موتور داشت اما اکثر مواقع بخصوص برای کار، از موتور استفاده می‌کرد. رسیدن به مقاصد آن هم در مدت کوتاه، اهمیت زیادی داشت. ظاهرا زارعی تنها به زمان فکر می‌کرد و همین امر باعث دردرسر اون شده بود. یک‌بار در روزی از روزها، ماموریت داشت از صبح تا ظهر در خدمت محل کار همراز باشه اما به دلیل خرابی جدی و زیاد موتور، نتونسته بود بیاد. صابحکار همراز به اون اعتماد کرده بود و منتظرش بود. وقتی متوجه جریان شد، کلی عصبانی شد و زخم زبونش زد.
......
_ ببینم نیاز هست سفارشاتم رو دوباره تکرار کنم؟
_ پدر من کافیه... من دیگه بزرگ شدم.
_ پس راه بیفت و لطفا اون عادت‌های خونه رو کامل به فراموشی بسپر. اینجا با خونه خیلی فرق داره.
همراز از سر استیصال، سر تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت. مجتبی اولین روز کاری همراهش شد تا اون رو به افراد اونجا، معرفی کنه. صاحبکار همراز از بخت خوب اون، ایرانی زبون بود و این نوعی مزیت محسوب می‌شد که هیچ کس جز اون، متوجهش نبود. عادت‌های مداوم اون خیلی چیز عجیب و غریب و غیرعادی نبود که آدم رو آزار بده اما بهتر بود مقابل صاحبکارش، انجام نشه و آداب رو رعایت کنه. پدرش بهش اجازه داده بود تا زمانی که در ماشین رو می‌بنده، نگاهی به اطراف بندازه. نگاه‌های اولیه همراز به اطراف و اشخاص، معمولا دقیق و ریز بینانه بود. کوچه‌ای که محل کارش در اون قرار داشت پهن، طولانی و شیب دار بود. کمی هم سربالایی داشت،که فقط متوجه ورودی کوچه بود. درخت نداشت اما اگر هم می‌داشت، قد بلند بود و برگ‌های کمی داشت. سایه نداشت و عملا هیچ فایده‌ای نداشت. نزدیک در ورودی تعمیرگاه، درختی بود که عرعر نام داشت. درختی بدبو که اصلا دوستش نداشت. اواخر بهار و اوایل تابستون، گل‌های بدبویی می‌داد که نفس آدم رو سخت و سنگین می‌کرد. زمانی می‌شد از شر بوی تند و زننده اون خلاص شد، که گل‌های اون زرد رنگ و خشک بشه. تقریبا می‌شد گفت تعمیرگاه، درست اواسط کوچه قرار داشت. روبه روی تعمیرگاه، تعمیرگاه دیگه‌ای بود. سمت چپ و راست هر دو تعمیرگاه، تعمیرگاه‌های دیگری و زنجیر وار به هم متصل بودن. هر کس کار متفاوتی انجام می‌داد. مشکل بعدی، دسترسی به بانک بود. فواصل کوچه‌ها از هم زیاد بود. عابر بانکی دو کوچه بعد از کوچه محل کار همراز، قرار داشت. نمی‌شد با پای پیاده رفت، حتی با ماشین. در صورت استفاده از ماشین، باید از دوربرگردان راه طی می‌شد. تنها راه چاره موتور بود که می‌تونست، از گوشه و کنار خیابون برعکس بره و کاری انجام بده.
.دیگه کافیه. اینجا دوربین داره. در رو باز کردن. بیا اینجا -
همراز تقریبا ده قدمی از پدر و تعمیرگاه، دور شده بود. مجتبی درست دم در ورودی مشتری، ایستاده بود. پشت سر اون آیفون تصویری قرار داشت،که چهار چراغ سفید رنگش روشن شده بود. وقتی وارد شدن، چادر روی سرش رو مرتب کرد. پدر در رو پشت سر خودش و دخترش بست. بعد هم جلوتر از خودش، اون رو به راه انداخت. مجتبی قبل از هر چیز، اسم صاحبکارش رو به زبون آورد. بعد هم سلام کرد و با هم دست دادن. هم صمیمانه بود و هم نه. اونها هر روز همدیگه رو می‌دیدن. پس دلیلی نداشت شدت هیجان حال و احوال پرسی شون از حد معمول، تجاور کنه. اون‌طور که پدرش می‌گفت، اونها با هم دوست بودن.
_ بابا جان این آقا خسرو، بالا دستی شماست. همه چیز مرتبه؟ این هم دختر من همراز. یه کمک خوب برای آلنوش خانم... سلام. خوب هستین؟
متاسفانه خسرو به‌گونه‌ای نزدیک به در ایستاده بود، که همراز قادر نبود آلنوش رو ببینه. علاوه بر اون آلنوش دم درب نایستاده بود و در جای خودش، نشسته بود. درست در انتهای کانکس. نمی‌فهمید چطوری پدرش، موفق به دیدن این دختر ارمنی شده. اولین چیزی که همراز از آلنوش متوجه شد، اجتماعی بودن و راحت بودنش بود. خسرو قد بلندی داشت. نیم سانت سرش با چارچوب در ورودی کانکس، فاصله داشت. کف هر دودستش رو دو طرف چارچوب در گذاشته بود و به همراز و پدرش، با لبخند نگاه می‌کرد. بنظر نمی‌رسید آدم سخت گیری باشه. اهل سبیل گذاشتن نبود. موی سرش کوتاه و سیاه رنگ بود. موی سرش بخاطر مشکل عصبی، دچار ریزش شده بود. خودش این واقعیت رو انکار می‌کرد. شاید هم واقعا متوجه نبود، اما همراز حرف خسرو رو قبول نداشت .اشتباه کارگرهای زیر دستش، گاها آلنوش و بعضا همراز، دلیل این بیماری بودن. رنگ چشم های خسرو رنگ نادری بود. میشی رنگ و تیره. گاها به سبز تیره می‌زد. نه چاق بود و نه لاغر. خسرو بر خلاف همراز، آدمی بود که به سر و وضع خودش توجه ویژه‌ای داشت. اگر می‌خواست برای کسی این ماجرا رو تعریف کنه، مطمئنا اون رو متوجه این موضوع می‌کرد که زندگی برای اون، چه معنی داره.
_ خب همراز خانم. پدرت که مارو از معرفی کردن راحت کرد. به جمع ما سینگل‌ها خوش اومدی، صفا دادی. غریبی نکن و راحت باش. اینجا خجالت معنی نداره، پس بهتره از خجالت گریزون بشی.
 
آخرین ویرایش:

Sae

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
موضوعات
6
نوشته‌ها
210
پسندها
651
امتیازها
178

  • #9
به‌نظر می‌رسید خسرو متوجه بدن منقبض همراز زیر چادر شده و این نکته سنجی برای اون، تحسین برانگیز بود. کلمه سینگل به مرحمت خواهرش گلنار، به گوشش آشنا می‌آمد. ماجرای ازدواج نکردن قرار نبود به این اندازه واضح عنوان بشه. همراز در گذر زمان، می‌تونست به راحتی این موضوع رو متوجه بشه. تفریحات خسرو و آلنوش همه چیز رو در همون اول فاش کردن. خسرو بالافاصله بعد این حرف، راه رو برای اون باز کرد. خسرو حرفش رو مجدد از سر گرفت و بعد بدون نگاه به همراز، روی صندلی چرخ‌ دار خودش که پشت میز چوبی و بزرگی قرار داشت، نشست. میز خسرو اولین چیزی بود که خیلی جلوی چشم بود. خسرو به عمد اون میز رو انتخاب کرد. از پنجره دید خوبی نسبت به حیاط داشت. مقابل میز خسرو، میز دیگه‌ای وجود داشت که شبیه به هم بود و متعلق به آلنوش بود. قرار بود همراز بعد مدتی کوتاه، جای اون بنشینه. میز سوم هم مشابه دو میز قبلی، تقریبا انتهای کانکس گذاشته شده بود که آلنوش، روی اون نشسته بود. صندلی و میزی که آلنوش روی اون نشسته بود، خیلی نو و دست نخورده به‌نظر می‌رسید. ذهن همراز کم کم پر از سوال شد.
" _ اونجا جای کی بوده؟ اگه کسی نبوده، پس چرا منو استخدام کردن؟"
دلش می‌خواست بیانش کنه. براش مهم نبود کی جواب بده. هر دوی اونها قطع به یقین قادر بودن جواب بدن. سوال همراز حالا شکل دیگه‌ای پیدا کرد و در جهت منفی چرخید. احساس بدی در وجودش ریشه دوانید و از اومدن به اونجا، پشیمون شد.
" _ من با پارتی بازی اومدم درسته؟... حالا باید چی‌کار کنم؟"
در آینده راجب این موضوع با کسی صحبت کرد که شخص درستی نبود و درباره اون شناخت کافی نداشت.
_ واقعا نیاز بود اینطوری مارو معرفی کنی خسرو؟ همراز من دوست ایرانی مثل تو زیاد دارم. شاید باورت نشه ولی اسم‌هاشون به قشنگی اسم تو نیست. تابه‌حال اسمت رو نشنیده بودم... تایپ کردنت خوبه؟ تاحالا تمرینش رو داشتی؟ اینجا مخصوصا حالا که تابستونه، نیاز به سرعت داره و گرنه همه چیز عقب می‌افته. اینطوری درمانده نگاهم نکن دختر، به زودی همه چیز رو یاد می‌گیری.
گونه‌های کک و مک دار همراز از این تعریف قشنگ و ساده، سرخ شد. سرش رو پایین گرفت و زیر لب، تشکر کرد.
_ آهان یه چیز دیگه، باید بلند صحبت کنی. در کانکس بیشتر اوقات بازه. بیرون سر و صدای تعمیرگاه‌های دیگه هست و وقتی شروع به کار کنن، شنیدن صدا با مشکل مواجه میشه... حالا بهم بگو با قهوه چطوری؟ خسرو تو هم می‌خوای؟
_ نه ممنونم. فعلا حواست رو به مهمونمون بده... همراز من اینجا معلمت نیستم، اوکی؟ این آلنوش خانم هست که به شما آموزش میده. کارش رو خوب بلده. مثل یک معلم و تو هم دانش آموزی هستی که هر وقت خواستی می‌تونی ازش سوال بپرسی. گاها من اگه بتونم و بدونم، جوابت رو می‌دم ولی روی من حساب باز نکن.
ظاهرا راحتی دختر ارمنی، بیشتر از حجاب بود. لحن حرف زدنش با خسرو و بعضاً با دیگران، به گونه‌ای بود که انگار داره با همسرش یا برادرش صحبت می‌کنه. از کلمه آقا هیچ وقت استفاده نمی‌کرد. نگاه‌های آلنوش به خسرو، تقریبا متفاوت و از روی علاقه بود. خسرو هم گاهی این نگاه رو داشت و ظاهرا، هم دیگر رو دوست داشتن. مطمئنا اگر مذهب یکسان بود، تابه حال ازدواج کرده بودن. خسرو یک بار غیر مستقیم حرفی زد که همراز رو ناراحت کرد.
" _ ننگ مسلمون بودن روی پیشونی ما چسبیده"
همزار به دلیل اینکه خجالتی بود نتونست پیشنهاد آلنوش رو رد کنه. قهوه خیلی تلخ بود و طبق گفته آلنوش، ترک بود. بغل قهوه سه تکه شکلات مربعی شکل طرح دار،گذاشته شده بود. آلنوش در زمان آماده شدن قهوه که خیلی هم طول نکشید، تصمیم گرفت راجب ویژگی‌های شخصیتی مردم دیار خودش حرف بزنه.
_ ما ارمنی‌ها فکر کنم به جای جمله شما که میگه آب مایه حیاته، میگیم قهوه مایه حیاتِ. فکر کنم گاها به جای حضرت مسیح و مریم، قهوه رو می‌پرستیم. شاید باورت نشه ولی اگه من یه روز قهوه نخورم، نمی‌تونم شب رو به صبح برسونم.
بعد از صرف قهوه، آلنوش زوم کن بزرگ و سرمه‌ای رنگی رو که داخلش هزار تا برگه، اون هم به صورت فشرده روی هم قرار داده شده بود، از کمد برداشت و جلوی همراز قرار داد.
_ نمی‌دونم پدر شما دقیقا چه چیز هایی راجب اینجا گفته. گفته عملکرد اینجا دقیقا چیه یا نه اما به هر حال، موظف هستم بهت بگم. این صفحه رو ببین... سه تا قسمت داره اولین قسمت اسم محصول و صاحب کالاست. قسمت وسط....
آلنوش هر آنچه که بود رو کامل و جامع توضیح داد. هر حرف جدیدی می‌زد، با انگشت اشاره روی کاغذ ضربه می‌زد. حواس شنیداری و تمرکز همراز به طرز عجیبی، تقویت می‌شد. این حرکت عمدی و براساس سیاست تعریف شده بود. خسرو هم از چنین سیاست خاصی، پیروی می‌کرد. بار اولی بود که چنین رفتاری می‌دید. روز اول به خنده و شوخی گذشت. خواندن دست خط کارگرها براش مشکل ایجاد کرده بود و با اون درگیر بود. مجبور بود کلمه به کلمه از آلنوش بپرسه و اگه معنی خاصی داشت، براش توضیح بده. زمانی از سرکار برگشت که هوا هنوز روشن بود و خورشید، خیال رفتن نداشت. مدام از آلنوش تعریف می‌کرد و حتی داخل رختخواب، به اون فکر می‌کرد. افکارات تا قبل اینکه پودر جادوی خواب روی پلک‌های خسته‌ش بنشینه، رهاش نکردن.
 
آخرین ویرایش:

Sae

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
سرو همیشه سبز
شناسه کاربر
8699
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
موضوعات
6
نوشته‌ها
210
پسندها
651
امتیازها
178

  • #10
سیستمی که همراز باید پشتش می‌نشست هزاران فایل داشت و گیج کننده به‌نظر می‌رسید. خسرو هم تصمیم گرفت در این بین، راجب تلویزیونی که درست پشت سر همراز به دیوار آویزان شده بود، حرف بزنه. ظاهرا همان اول کاری صرف دوربین‌ها شده بود. دوربین جاهای مختلف تعمیرگاه، حیاط و البته درب ورودی مشتری رو نشون می‌داد. هزینه زیادی برای هر کدام از دوربین‌ها، پرداخت شده بود. تنظیماتی داشت که همراز به خوبی از نحوه عملکرد اون، آگاه بود. این دانش رو مدیون پدرش بود. مجتبی تصمیم گرفته بود داخل ساختمان خونه، دوربین کار بزاره. هر چند خیلی فایده نداشت و باعث دستگیری دزد، نمی‌شد. در حرکتی سریع، رفت و آمد کارگرها رو از نظر گذروند. لباس کاری آنها طوسی رنگ و سرگرم کار با اجزای کیس و مانیتور بودن و رفع مشکل می‌کردن. بیشتر توجه خسرو، روی دوربین ورود مشتری بود.
_ تو هم باید مثل آلنوش گاها حواست رو به دوربین‌ها جمع کنی. البته یکی از اون‌ها از بقیه مهم تره که من نشانه‌گر موس رو روی اون نگه داشتم. بقیه‌ش خیلی مهم نیست.
همراز وقتی به طور رسمی پشت میز اصلی خودش نشست، با مشکل گردن مواجه شد. نگاه به تلویزیون، نیاز مند به چرخش نود درجه‌ای سر بود. اجازه نداشت گلایه کنه، چون تلویزیون جای دیگه‌ای برای نصب، نداشت. بعد از ظهر روز دوم کاری بود که از خسرو، جهت قبله رو برای نماز پرسید. خسرو بلافاصله همون طور که ایستاده بود و قصد داشت وارد تعمیرگاه بشه، سمت قبله چرخید و جهت رو به همراز، نشون داد. نتونست جلوی زبونش رو بگیره و به همراز، کنایه زد. همراز هم متوجه شد اما ناراحت نشد.
_ پدرت واقعا با تو فرق داره. هم از نظر عقل، هم از نظر سن. بیست و خورده‌ای ساله که اینجا کار می‌کنه. مثل من اهل مشروبات الکلیه. تا دلت بخواد زیاد خورده... مادرت مثل خودت چادر سر می‌کنه؟ قبل اینکه جوابم رو بدی بزار یه چیزی راجب دینم بگم... خدا از نظر من وجود خارجی نداره. همین و بس. یادت باشه نمی‌تونی با من بخاطرش بحث کنی.
_ چادر سر نمی‌کنه ولی خدارو قبول داره.
_ کی بهت یاد داده سرکنی؟ دلیلش چیه؟
همراز با توجه به افکارات و عقاید خسرو، فهمیده بود حرف نزدن بهترین راه ممکنه. اگر بحث می‌کرد حتما دعوا می‌شد
_ همین‌طوری. دلیل خاصی نداره.
خسرو لباس متفاوتی نسبت به بقیه داشت و باید هم اینگونه می‌بود. معلوم بود تابحال‌، دست به سیاه و سفید نزده. شلوار لی آبی روشن و کفشی اسپرت به تن داشت. لباس تنش هم تیشرت بنفش رنگ ساده بود. چند دقیقه بعد در حال برگشتن از اونجا بودن. مجتبی مثل روزهای قبل خسته اما همراز اینطور نبود. نسبت به روزهای قبل، سرحال تر بود و می‌خواست زودتر جریان رو تعریف کنه. مجتبی دلش می‌خواست اولین نفری باشه که جریان رو می‌شنوه.
_ حقیقتاً ترجیح میدم بیشتر از یک نفر شنونده داشته باشم. نمی‌تونم ماجرا رو ده هزار مرتبه تعریف کنم.
وقتی رسیدن مادر منتظرش بود.
_ خسته نباشی منشی کوچولوی من.
_ وای نه. خواهش می‌کنم مثل بچه‌ها باهام صحبت نکنید. منشی که کار بچه نیست. در ضمن فعلا کلمه خسته نباشی شایسته من نیست. مثل روز قبل که روز اولم بود کار خاصی نکردم. بیشتر این دو روز شبیه جلسه معارفه بود تا فعالیت.
_ باشه. به هر حال از خونه دور بودی و خیلی هم بیکار نبودی... از کار اونجا خوشت اومده؟
_ هیچی معلوم نیست. فعلا راجبش نپرسین چون نظری ندارم.
_ دیروز راجب همکارت درست حرف نزدی. بگو همونطوری که بابات تعریف می‌کرد بود؟
_ آره بود. ورزشکار هم هست. لاغر و خوش خنده. قدش از من کوتاه‌‌تر و مانتو شلوار اداری تنش بود. مقنعه روی سر نگه نمی‌داشت. همه‌ش آقا خسرو بهش هشدار می‌داد به محض ورود مشتری مقنعه رو سرش کنه. مدام ازم پذیرایی می‌کنه و امروز.....
قرار بود نیم ساعت دیگه، خونه به سکوت برسه. همراز درباره مسئله‌ای کنجکاو بود و می‌خواست از پدرش، راجبش بپرسه. پدر تنها کسی بود که می‌دونست.
_ بابا می‌شه درباره آقا خسرو یکم حرف بزنی؟اون چجوری دوست شماست.نکنه اون...
_ ببینم... تو رفتی کار یاد بگیری یا دور و اطرافیانت رو آنالیز کنی؟
_ نه بخدا. من فقط...
_ خیلی خب همراز... داستان خسرو یه‌مقدار با همه‌مون فرق داره. دست رئیس اونجا و برادرش روی سرش بوده. علاوه بر اون خسرو یه جورایی دوست پسر رئیس بزرگتر بوده. حالا اون پسر داره کار اقامتش رو انجام میده. میره که در کشور دیگه‌ای زندگی کنه و عشق و حالش رو بکنه.
همچنان که داشت درباره خسرو حرف می‌زد، همراز رو متوجه حسرت خودش کرد. حسرتی که خیلی هم مهم بنظر نمی‌رسید. مجتبی دوست داشت خارج از کشور بره و حداقل یک هفته تمام، از بدبختی‌های دنیا و کار دور باشه. اما بعد که به جیبش نگاه می‌کرد، پشیمون می‌شد. ناگفته نمانو درباره رئیس‌های اونجا، بیشتر از پیش شاکی بود و این حس به همراز هم، انتقال پیدا کرد. به نوعی در اونجا رسم بود که حق تمامی کارگرها، اعم از ایرانی و ارمنی خورده بشه. اوایل فکر می‌کرد این مشکل، تنها گریبان گیر ایرانی‌های اونجاست اما بعد پای درد و دل ارمنی‌ها نشست و متوجه کل داستان شد. کسی جرئت غر زدن یا اعتراض رو، نداشت. در مقابل دو رئیس، کارگرها شبیه آدم‌های بی‌دستی بودند که برای گذراندن زندگی، به کمک اون‌ها احتیاج داشتند. سر به زیر انداختن و عمل کردن به دستورات، تنها کار مجاز اونجا بود.پدر دوباره حرفش رو، ادامه داد...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
275
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
26
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
32

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

بالا پایین