. . .

متروکه رمان خالصانه| مهدیه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان:خالصانه
نویسنده:مهدیه(M.R)
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
خلاصه:داستان زندگی مردی به اسم آژمان! نه خلافکار، نه جنایتکار! بعد فوت زنش بهاره توسط دشمن‌هایش، افسرده و گوشه نشین می‌شود.
آژمان قاتل زنش را هدف قرار می‌دهد و برای از بین بردن او، دست روی دختری می‌گذارد که عاشقش هست. دختری از دیار ترک‌ها، زیبا و دلباخته! این دو عاشق را از هم گسسته و سودایی میان آن‌ها را از بین می‌برد!

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #2
بسم تعالی

رمان خالصانه
سر پایین انداخته، با چهره‌ای گلگون شده، به خاله و مامان زل زدم و مبهوت بهشون خیره شدم.
خاله خنده‌ای سر داد و در حالی که دست‌های مامان رو‌ توی دست‌هاش می‌گرفت، گفت:
- خواهر، مریم می‌خوام برای پسرم!
دهنم نیمه باز موند و سر به در چوبی چسبوندم و خنده‌ای روی لبم نشوندم. بالاخره محمد لب باز کرده بود و عشق مینمون رو توصیف کرده بود!
مامان لبخندی زد و دست از توی دست خاله بیرون کشید و گفت:
- چی؟ برای پسرت؟
خاله سری تکون داد و در حالی که حلوایی که آورده بود رو روی میز می‌گذاشت، گفت:
- آره.
در اتاق رو به هم کوبیدم و در رو بستم.
دست روی قلبم گذاشتم و با تحریف به اطراف خیره شدم.
خنده‌ای سر دادم و از این‌که به آزویم رسیده بودم، با تحولاتی که در احساساتم به وجود اومده بود، خودم رو روی تخت انداختم. سرم رو‌ توی بالش فرو کردم و جیغی از رو‌ی خوشحالی سر دادم.
ضربه‌ای به در اتاق خورد و صدای سجاد شنیده شد.
- مریم بیام تو؟
روی تخت نشستم و با صدایی که ممزوج از شوق و ذوق بود، لب زدم:
- بیا سجاد.
سجاد در رو باز کرد و با بشاش وارد اتاق شد، گفت:
- اومدم خواهری!
لبخندی روی لب نشوندم و بهش خیره شدم، گفتم:
- بیا!
سجاد در اتاق رو بست و در حالی که روزنامه‌های توی دستش رو روی میز می‌ریخت، گفت:
- توی یک شرکت، توی تبریز یه کار پیدا کردم.
لبخندی زدم و در حالی که از پنجره اتاق به پرتوهای خورشید، نگاه می‌کردم، سر به شیشه‌ی اتاق که کنار تختم بود، چسبوندم و گفتم:
- چه خوب! انگاری امروز همه چیز دست به دست هم دادن تا من خوشحال باشم.
سجاد، گنگ نگاهی بهم انداخت و متوجه معنای حرفم نشد.
شونه‌ای بالا انداخت، گفت:
- به نظرت برم؟
به درخت‌هایی که تازه شکوفه زده بودن، خیره شدم، گفتم:
- برو، مکث نکن، فقط حرکت کن به جلو!
سجاد روی تخت نشست و در حالی که موهای رنگ شدش رو توی دستش می‌کشید، گفت:
- میرم منشی میشم؛ ولی از این بلاتکلیفی در میام، مطمئن باش مریم!
به یاد محمد، لبخندی روی لبم نقش بست و پلک روی هم نهادم و چهره‌ی دلنشینش رو، توی ذهنم تجسم کردم.
سجاد پرسید:
- مریم به نظرت کدوم کت و شلوارم رو برای شرکت بپوشم؟
با تصور محمد، توی کت و شلوار مشکی و ابروهای پهن بورش، قلبم لرزید و‌ ناخودآگاه لب زدم:
- مشکی!


 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #3
سجاد پوزخندی زد و گفت:
- مشکی بپوشم برای کار؟
چشم‌هام رو باز کردم و سر برگردوندم، گفتم:
- آره، مشکی رنگ بهتری برای پوست سبزه هست!
سجاد با چهره‌ای پکر، از روی تخت پاشد و در حالی که روزنامه‌ها رو از روی میز برمی‌داشت، گفت:
- باشه، پس باید برم شهر!
از روی تخت پاشدم، گفتم:
- کت و شلوار مشکی رنگ نداری؟
سجاد به سمت در رفت، گفت:
- نه!
از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
با بیرون رفتن سجاد، در پنجره رو باز کردم و با برخورد هوای تمیز روستا به صورتم، نفس عمیقی کشیدم و به یاد محمد، پا روی لبه‌ی پنجره گذاشتم و لب زدم:
- دیگه زمان موعود رسید، دیگه هیچ فاصله‌ای بینمون نیست!
پای راستم رو هم لبه‌ی پنجره گذاشتم و خیره به درخت‌های حیاط، باد لای موهام پیچید و تار موهای بلندم رو به بازی گرفت.

*****

مامان با بسامد گفت:
- زود باش مریم، زود باش!
شال سفید رنگی از توی کمد بیرون‌ کشیدم و روی سرم انداختم. در حالی که هول هولکی شال رو روی سرم مرتب می‌کردم، لب زدم:
- مامان الان می‌رسن!
مامان سری از روی تاسف تکون داد، گفت:
- خاک توی سرت! چه هولی تو دختر!
از آینه نگاهی به چشم‌های درشتم انداختم و در حالی رژی از روی میز آرایش برمی‌داشتم، ناخواه لب زدم:
- کاش زودتر برسن!
مامان اخم کرد و گفت:
- مگه شوهر ندیده‌ای؟ من رو نگاه، یه وقت نگاهی به مهدی نندازی‌ها!
با این حرفش، شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- من به مهدی چی‌کار دارم مامان؟ خواستگار من محمد نه مهدی!
رژ رو روی لب‌هام مالیدم. مامان ضربه‌ای به شونم زد و رژ رو از دستم قاپید، گفت:
- چی؟ چی میگی تو مریم؟ چه محمدی؟ خاله تو رو برای پسرش مهدی می‌خواد نه محمد!
وا رفتم و لب‌های رژ زده شدم، نیمه باز موندن.
دست‌های لرزونم رو روی میز آرایش قرار دادم و به چشم‌های یاقوتی رنگ مامان، چشم دوختم.
درست شنیده بودم؟ خاله برای پسرش مهدی می‌خواد بیاد خواستگاری؟ این دیگر چه بخت مذمومی بود که من داشتم. چرا توی این دو روز متوجه این موضوع نشده بودم؟ مگه محمد به من قول این خواستگاری رو نداده بود؟ پس چرا این‌گونه شده بود؟
دست‌هام شروع به لرزیدن کردن و تنم دچار شوک عصبی شد.
اعتنایی به حضور مامان، توی اتاق نکردم و روی صندلی وا رفتم. گوی‌های لرزونم رو به لامپ اتاق دوختم و دست روی صورت آرایش کردم گذاشتم.
مامان آشفته خاطر دست روی سرم کشید و مغشوش گفت:
- مریم جا خوردی؟‌ نکنه تو محمد... .
حرفش رو نصف و نیمه رها کرد و‌ در حالی که قاطع لبش رو می‌جوید، گفت:
- زود باش، آماده شو، الان می‌رسن!
مامان به سوی در رفت و از در خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #4
مستاصل دست روی پیشونی گذاشتم و با فکر محمد، چنگی به گوشی زدم. با انگشت‌هایی که محسوس می‌لرزیدن، شمارش رو گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.
صدای بوق متعدد توی‌ گوشم شنیده میشد؛ اما جوابی دریافت نمی‌کردم.
هق هقی کردم و‌ گوشی رو روی میز کوبیدم و نالیدم:
- محمد کجایی؟ کجا؟
با صدای زنگ در حیاط، چنگی به قفسه‌ی سینم زدم.
از روی صندلی برخاستم و به سمت پنجره اتاق هجوم بردم. سر به شیشه چسبوندم و همون‌طور در تاریکی شب، به حیاط خیره شده بودم، سه تایی از در وارد حیاط شدن. نبود! اثری از محمد نبود! کجا بود؟ چرا نیست و نابود شده بود؟‌ پس چرا این دو روز به تماس‌هام پاسخی نداده بودم؟
هقی زدم و در حالی با دست‌های لرزون، دست به سوی کلید می‌بردم، لب زدم:
- متحیرم کردی محمد! نابودم کردی!
کلید برق رو پایین کشیدم که در تاریکی منفور فرو رفتم و چنگی به کاغذ دیواری اتاق زدم. چه زود باطل شد، خیال‌ بافی‌های شبانم! در تاریکی اتاق سر به شیشه چسبوندم و در حالی که نفس نفس می‌زدم، چشم به ماه درخشون، وسط سیاهی آسمون دوختم و ناله‌ای عاجزانه سر دادم.
چه شاد و‌ خرم می‌زیستم تو‌ی این دو روز؛ اما نگو آرامش قبل طوفان بود!
صفحه‌ی گوشیم روشن و خاموش شد و اسم ریحانه روی صفحه‌ی گوشی نمایان شد.
چنگی به گوشی زدم و در تاریکی، با صدایی که می‌لرزید، به تماس پاسخم دادم.
صدای هول و متاثر ریحانه توی‌ گوشم پیچید.
- مریم!
سکسکه‌ای کردم و‌ نالیدم:
- ریحانه!
ریحانه با ملالت گفت؛
- شنیدم مامان برای مهدی اومده خواستگاریت؟ راسته؟
هق هقی کردم و سرم رو به شیشه‌ی پنجره کوبیدم و تندخو غریدم:
- ریحانه ازت متنفرم! متنفر! چرا چیزی راجع به این موضوع به من نگفتی؟ چرا؟
ریحانه با بغض گفت:
- خبر نداشتم مریم، به خدا خبر نداشتم. دانشگاه بودم!
انگشت‌های دراز و بلندم رو روی شیشه کشیدم که صدای زنند‌ای تولید کرد. بی‌احساس لب زدم:
- محمد. محمد دو روز که خبری ازش نیست، پس چرا به تماس‌هام پاسخی نمیده؟ هان؟ جواب بده ریحانه!
ریحانه هق هقی کردم و در حالی گوشی توی دستم می‌لرزید، نالید:
- عذاب وجدان دارم مریم؛ اما... . اما متاسفم! محمد رفت! رفت خارج از کشور!
گوشی از لای انگشت‌های نحیفم، سر خورد و روی سرامیک‌های اتاق افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. همون‌طور که صفحه‌ی گوشی شکست، قلب من هم شکست و صدای مهیب شکستنش، توی ذهنم اکو شد. پاهام کرخت و بی‌جون شدن و بی‌طاقت، سقوط کردم و در کف سرد اتاق پهن شدم.
سرم به پایه‌ی تخت برخورد کرد و من عاشق رو بیشتر در سیاهی غرق کرد.
هنوز هستم؟ هنوز نفس می‌کشم؟ یکی از من عاشق یک چیزی بپرسه! یکی بپرسه هنوز هم هستی عاشق؟ یا غرق شدی در مکافات دنیا؟
چرا کسی نیست؟‌ چرا؟

قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خورد و بی‌رحمانه روی گونم روانه شد! سقوط کردم! از لبه‌ی پرتگاه عاشقی سقوط کردم و مردم! مریم مرد! روحش رو کشت و زخم‌های روی روحش، موندگار شد!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #5
مامان داد زد و من رو هوشیار کرد.
- مریم دختر کجا موندی؟
هق هقی کردم و چنگی به ملافه‌ی تخت زدم. خودم‌ رو بالا کشیدم و با احساس خفگی، به سمت پنجره اتاق هجوم بردم. در پنجره رو باز کردم و‌ هوای پاک روستا رو به ریه‌هام بلعیدم و در حالی دست روی صورت خیس از اشکم می‌کشیدم، پا روی لبه‌ی پنجره گذاشتم و به جاده‌ای که ماشینی ازش رد نمیشد، خیره شدم.
دستی به شال سفید دور گردنم کشید و نگاهم رو از خیابون گرفته و به حیاط کوچکمون دوختم.
با صدای سجاد از پشت در اتاق، هق هقی کردم و پا توی حیاط گذاشتم.
چنگی به دمپایی‌هام زدم و بدون هیچ مکثی، به سمت در حیاط هجوم بردم.
در حیاط رو باز کردم و در حالی که توی‌ کوچه و پس کوچه‌های روستا قدم برمی‌داشتم، به سمت جاده حرکت کردم.
توی آسفالت، توی تاریکی شروع به دویدن کردم و این‌بار بی‌اعتنا به حرف و حدیث‌های مردم و به خواسته‌ی‌ خودم، سر به بیابون‌ زدم.
دویدم و دویدم، اون‌قدری دویدم که وسط آسفالت، دور از روستا، روی زانوهام سر خوردم و دست‌های ناتوانم رو در کف آسفالت گذاشتم. موهای پریشونم رو توی دست‌هام گرفتم و با بغضی که توی‌ گلوم‌ گیره بود، فریاد‌ گوش خراشی کشیدم و با تداعی خاطراتم با محمد، چشم‌هام دچار سوزش شد و‌ همون‌طور مانند مرده‌ای متحرک، در کف سرد آسفالت دراز کشیدم. با چشم‌هایی که سیاهی می‌رفت، به آسمون پر ستاره خیره شدم و لب زدم:
- دمت گرم خدا، عجب سرنوشت بدیمنی!
عجب حرف‌هایی پشتم زدی،
تا شنیدم، خوردم زمین!
دور تو گشتم،
دورم زدی!
می‌گفتی نباشم، خوشبخت‌تری!
*****

سرفه‌ای کردم و در حالی که سرم در جای سفتی قرار گرفته بود، با صدای هیاهو، چشم باز کردم. خود رو میون چند دختری دیدم که می‌خندیدن و با دست و پای بسته، آواز می‌خوندن.
متوجه‌ی موقعیتم نشدم و چند بار پشت سر هم پلک زدم تا تونستم، واضح‌تر ببینم.
قلبم به قفسه‌ی سینم کوبیده شد و در حالی هراسیده بهشون نگاه می‌کرد، نالیدم:
- این‌جا کجاست؟
با شنیدن صدای من، همشون چشم در حدقه چرخوندن و به من خیره شدن.
تکونی به دست‌هام و پاهام دادم و‌ متوجه بسته بودن دست و پاهام شدم.
دخترها همگی به دست و پای بسته، خند‌ه‌ای سر دادن.
یکی از دخترایی که‌ کنارم نشسته بود، لب زد:
- از خواب هفت پادشاه بیدار شدی؟
ترسیده، نگاهی به وضعیتشون انداختم که آگاه شدم که در پشت یک کامیون هستیم.
دختر با سرش به لباس‌هام اشاره کرد، گفت:
- نکنه از حجله فرار کردی؟



 
آخرین ویرایش:
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #6
سکسکه‌ای کردم و‌ سکوت کردم.
با توقف کامیون، دخترها هینی کشیده و متمرکز به در بسته کامیون خیره شدن.
یکی از دخترها، لب زد:
- چرا دزدیده شدیم؟
دزدیده شدیم؟ با شنیدن این واژه، تنم لرزی کرد و وا رفته، به در قفل شده کامیون خیره شدم.
دختری که موهای شرابی داشت، آب بینیش رو بالا کشید، گفت:
- مطمئناً می‌خوان بفروشنمون!
با زبونم، لب‌های خشکم رو خیس کردم‌ و خودم رو کمی جمع و‌ جور کردم و به هیاهویی که ایجاد شده بود، گوش سپردم.
لب زدم:
- چه خبره؟
دختره هراسون در وضعیت نوسان، سرش رو سمتم برگردوند و خیره به نگاه‌ ملتمسانه‌ام، سری از روی تاسف تکون داد، گفت:
- خبر نداری؟ دزدیده شدیم!
لب‌هام شروع به لرزیدن کردن و با شنیدن حرف‌های دختره، حالم دگرگون شد.
در کامیون باز شد و نور چراغ قوه، به چشم‌هامون برخورد کرد.
با برخورد نور چراغ قوه، چشم‌هام رو ریز کردم و با چشم‌هایی رقیق شده به چند مردی که وارد کامیون شدن، چشم دوختم.
لامپ مهتابی کامیون رو خاموش کردن و در حالی که دخترها رو از کامیون بیرون می‌ریختن، داد زدن:
- زود باش! الان می‌رسن!
لگدی به بازوم خورد و ناله‌ای سر دادم.
از بازوم گرفتن و مثل باقی دخترها، از کامیون بیرون انداختنم. هینی کشیده، با دست و پای بسته، در تاریکی شب، روی جاده خاکی سقوط کردم.
مردی که پایین کامیون ایستاده بود، طناب‌های بسته شده به پامون رو باز کرد و در حالی که شروع به بررسی، جیب‌هامون می‌کرد، گفت:
- زود باش! پاشو!
با پاهایی کرخت شده و خواب آلود، از جا برخاستم که تلو‌ خوردم و به یکی از دخترها برخورد کردم.
هینی کشیده و در هوای گرم بهاری به خودم لرزیدم.
این‌جا کجا بود؟ من کجا بودم؟ دست روی سرم گذاشتم و با هیاهویی که به وجود اومده بود، هر کدوم از دخترها، به سویی می‌دویدن و لا به لای درخت‌های سر به فلک کشیده گم می‌شدن؛ اما من مانند مجسمه‌ای خشکم زده بود و فقط نظاره‌گر بودم. نمی‌تونستم این موضوع رو هضم کنم. اولش احساس می‌کردم توی خوابم؛‌ اما حالا که دقت می‌کردم و با وزیدن باد، نفوذ سرما به استخون‌هام، متوجه میشدم، همه چیز واقعیت داره و من مثل باقی افرادی که این‌جا هستن، دزدیده شدم.
نفسی تازه کردم و دستی به موهای برهنم کشیدم و به سوی جنگلی که رو به رویم قرار داشت، دویدم.
 
آخرین ویرایش:
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین