. . .

متروکه رمان دختر سرداب| محمدامین(رضا)سیاهپوشان

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی
negar_a98ab1dd18d5760f_1t80.png





نام رمان : دختر سرداب

نویسنده : محمد امین (رضا) سیاهپوشان

ژانر: ترسناک، تراژدی

ناظر: @(*A-M-A*)

مقدمه :گاهی موقع هاست ، که توی اتفاقاتی که برامون رخ میده ، مقصر نیستیم ، ولی چوب ترکه ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما میکشیم ، کاش کار های که انجام میدیم ضرری برای آینده گانمون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه

خلاصه : یه نامردی در حق یه دختر مظلوم کل یه خانواده رو بهم میریزه و اونا درگیر اتفاقاتی وحشتناک و دردناک می کنه ، اما این وسط در برابر کار این یک نفر همه ضربه میخورن
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #2
پارت اول

باشنیدن اسمم از زبون منشی از صندلی خودم توی اتاق انتظار مطب دکتر بلند شدم و به سمت درب چرمی اتاق دکتر رفتم کف دست هام و پیشونیم بدجوری ع×ر×ق کرده بود. دستمال کاغذی رو از توی جیبم درآوردم و ع×ر×ق دست و پیشونیم رو باهاش پاک کردم و دستم رو روی دستگیره طلایی رنگ اتاق دکتر گذاشتم و به سمت پایین فشارش دادم . در با صدای خشکی باز شد و پابه اتاق دکتر گذاشتم .

_ سلام آقای دکتر

_ سلام آقا بفرمایید ، بشینید جانم

روی صندلی های شیک و چرم قهوه ای دکتر نشستم ، نمی خواستم دیگه این کابوس همراهم باشه ،میخواستم از شرش راحت بشم ، به اتاق دکتر نگاه کردم ، یه دیزاین ساده ، اما شیک داشت و چند تایی عکس پسر و دختر خوشگل به دیوار نصب شده بود ، دکتر پشت ی میز قهوه ای رنگ نشسته بود و یه صندلی گردون مشکی رنگ هم پشت میز بود ، که خود دکتر روش نشسته بود ، خود دکتر هم مو های پر پشتش رو به سمت عقب حالت داده بود و عینک ظریفی روی چشمش بود ، فضای اتاقش نیمه تاریک و نیمه روشن می زد انگار سعی کرده بود جلوه آرامش بخشی به اتاقش بده .

منشیش با دو تا چای اومد داخل ،چای ها رو گذاشت رو میز و رفت

دکتر از پشت میزش بلند شد و اومد نشست ، جلوی من

_خب ،خودت رو معرفی نمی کنی؟

_ امیر علی هستم ، امیر علی سهرابی

_ خب ، منم محمد امین منوچهری هستم

_ از آشناییتون خوش حالم آقای دکتر

_ بهتره از لفظ دکتر استفاده نکنیم ، بهم امین بگید ، زیاد از حالت رسمی خوشم نمیاد

_ چشم

_ میخای، در مورد مشکلت باهم ،صحبت کنیم؟!

_ مشکل نیست ، واقعیته ، واقعیتی که از کودکی تا الان یقه منو گرفته و رهام نمی کنه مثل یه زانوی خون خوار داره روحم رو میخوره و از بین می بره !

_میخای در موردش صحبت کنیم ؟!

آب دهنم رو قورت دادم وکمی اوضاع رو راست و ریس کردم حرف زدن در موردش واقعاً برام سخت بود و فشار زیادی بهم وارد می شد . مکثم یکمی طولانی شده بود که خود دکتر به کمکم اومد.

_ ببین امیر علی

از آنقدر صمیمی بودن با دکتر خوشم نمی اومد ، ولی چاره ای نداشتم

_ جانم دکتر

دکتر زبونی دور لبش کشید و لبش رو کمی تر کرد .

_ میدونم که سخته واست در این مورد حرف بزنی ؛ ولی اگر میخوای از این کابوس راحت بشی باید درموردش حرف بزنی .

دکتر ریموتی رو از روی میزش برداشت ، نور اتاق رو تا حد زیادی کم کرد.

_ برای راحت تر بودنت بهتره روی این تخت دراز بکشی

اشاره دکتر به تختی بود که در حدود دورترین بود . روی اون دراز کشیدم
یک گوی درخشان ، رو جلوی چشمام ظاهر شد ، که اشکال تو هم ، تو همی داشت ، چشمام رو خسته کرد و به حالتی خواب گونه رفتم و شروع به تعریف کردم
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #3
_ امیر ،امیر علی ؟؟

_ جانم مامان

_کجایی؟!

_ تو حیاط پشتی

_ باشه ، پسرم

بومرنگ رو دوباره برای آلفا پرت که خورد به در انبار ، آلفا سگ ژرمن شپردم بود ، که از بچگی همراهم بود و بدجوری باهاش اخت شده بودم

بومرنگ به در انباری خورد و افتاد رو زمین ، آلفا رفت اون سمت ، ولی یه دفعه انگار دستی کشیده باشن ، نزدیک در انبار متوقف شد و سرجاش میخکوب شد و به در زل زد .

_ آلفا ، آلفا

چند بار صداش زدم ، جوابم رو نداد ، نیم خیز شد و شروع کرد ،به پارس کردن ، بلند شدم و رفتم سمتش ، هر وقت از چیزی می ترسید این طوری میشد ،بازم‌صداش کردم

_ آلفا ، آلفا

بهم توجه نمی کرد و یه بند و پشت سر هم فقط پارس می کرد ، رسیدم پیشش ، با پا زدم به پهلوش از جاش تکون نخورد ، قلاده اش رو گرفتم و کشیدم ، ولی انگار با بتون چسبونده بودنش به کف زمین ، از جاش یک میلی مترم تکون نخورد ، به در اتاقک و انباری که اونجا بود ، نگاه کردم ، یه در آهنی به رنگ طوسی ، با شیشه های که کر و کثیف بودن و بالای در هم یه کتیبه بود که شاخه و برگ های درخت خر زهره ای که نزدیکش بود ، روش سایه انداخته بود و چیزی از کتیبه مشخص نبود ، البته مطمئنم اونم کثیف و غیر قابل خوندن بود ، ده یازده سالم بیشتر نبود و قدم نمی رسید که نگاه کنم ، به دور و برم نگاه کردم ، کنار انبار یه صندلی زهوار در رفته افتاده بود ، به سختی بلندش کردم و گذاشتمش و ازش رفتم بالا ، از چیزی که می‌دیدم وحشت کردم ، داد زدم و از صندلی افتادم پایین ، به سمت در فرار کردم ، حتی آلفا رو هم بر نداشتم ، خوردم به در و دیگه هیچی نفهمیدم . توی خواب حالت بی وزنی داشتم و چهره های ترسیده رو می دیدم ، چهره های که از چیزی یا قدرتی ترسیده بودند و بدون استثناء دست و پای همشون در غل و زنجیر بود !
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #4
پارت سوم

نمی‌دونم چقدر طول کشید ، اما با نفس ها و لیسیدن های الفا ، به خودم اومدم و بلند شدم ، توی بدنم جونی نمونده بود ، انگار از یه ساختمان ده طبقه افتاده باشم پایین یا یه قالب سنگین بتونی روم افتاده باشه ، جرائت نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم ، صحنه های عجیب و غریبی که توی بی هوشی دیده بودم ، حس خوبی رو بهم نمی داد .

یک صدای نجوا گونه ؛ ولی انگال کمی عصبانی پشت سرم شنیدم ، اون صدا یک کلمه رو تکرال می کرد فرار کن ،اینجا نمون ، اینجا جایی تو نیست .

احساس می کردم هوای برای نفس کشیدن ندارم ، حس خفگی به سراغم اومده بود فقط می خواستم پا به فرار بزارم . از محوطه حیاط پشتی برم بیرون که آلفا شروع کرد خرناس کشیدن ، یه صدای خیلی اروم ، مثل صدای باد و نسیم توی گوشم پیچید

_ما کاری به تو نداریم ، ما کاری به تو نداریم ، به حرف هاش گوش نده اون خیر خواه تو نیست !

این صدا کشدار تکرار می شد برعکس صدای قبلی آروم بود .

به ثانیه نکشید که اون صدای دوم هم به گوشم رسید

_ فرار کن ، فرار کن اینجا جای تو نیست !

ترس و وحشت برم مستولی شد ، فرمانروای ترس و وحشت و سیاهی به من سایه انداخت

یه لحظه حس کنجکاوی بچه گانه ای که داشتم بر فرمانروای ترس غالب شد ، تمام جونی که تو بدنم ، مونده بود رو بکار گرفتم ، صدای نازک و دخترونه ای از حنجره ام بیرون اومد

_ شما کی هستید ، از جون من چی میخای ؟!

_ در رو باز کن ،کمکمون کن ،ما هم کمکت می کنیم ، ما بد و شر نیستیم

_ به اون گوش نده اون خود خود شیطانه به اون گوش نده

دیگه واقعاً ترسیده بودم اون ها هر چی بودن ، آدم و آدمیزاد نبودن .

راهم رو کج کردم و با تمام سرعتم اونجا رو ترک کردم و رفتم سمت عمارت ، چند باری برگشتم و پشت سرم رو نگاه می کردم حتی یک بار سکندری خوردم و به زمین افتادم ؛ ولی از جام بلند شدم فقط دلم می خواست توی اون محیط نباشم ، توی راه که میرفتم سمت عمارت هزار بار به خودم لعنت فرستادم که دیگه سمت اون حیاط نفرین شده نمی رفتم ، نمی دونم چرا حس می کردم اون حیاط نفرین شده است و می‌ترسیدم گریبان من رو هم بگیره ، هزاران هزار بار به خودم گفتم که دیگه توی اون حیاط پام رو نمی زارم ، وارد عمارت شدم و رفتم تویی اتاقم حالم مثل حال جن زده ها شده بود ،حس می کردم چشم های زیادی داشتن بهم نگاه می کردن شاید هزاران جفت چشم و گاهی سایه های عجیب و غریب رو حس می کردم و همه اینا باعث می شد سرم رو از ترس زیر پتو ببرم ولی نتونم بخوابم.
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #5
پارت چهارم

چشمام رو باز کردم و خودم رو توی مطب دکتل دیدم انگار سبک شده بودم ، سبکبال مثل یه کبوتر سفید در حال پرواز توی آسمون آبی و بزرگ ولی هنوز گوشه اعظمی از ذهنم سیاه بود .

به دکتر نگاه کردم و لب زدم

_ ممنونم دکتر واقعاً آروم تر شدم .

دکتر با نگاهی که انگار می خواست بهم بفهمونه این آرامش ، آرامش قبل از طرفانه نگاهم کرد

_ ببین امیر جان لازمه چیز های بیشتری رو بهم بگی ، پس لطفاً بهم بگو چی توی انبار ، چه می‌دونم اون اتاقک دیدی ؟!

با نگاهی که سعی کردم عذاب کشیدن از تعریف ماجرا توی نگاهم دیده بشه به دکتر نگاه کردم

_ نمی خوام کابوسای شبانه تویی روز به سراغم بیاد !!

آنقدر آروم گفته بودم که شک داشتم دکتر شنیده باشه ؛ ولی انگار شنیده بود با جمله بعدیش این رو بهم فهموند

_ ببین امیر جان ، تو مگه نیومدی اینجا ، تا از شر اون کابوس خلاص بشی ؟


فقط دلم میخواست از شر این جلسه و گفتن حقایق راحت بشم و همون جا با خودم عهد کردم که دیگه پام رو به مطب دکتر نزارم چون واقعاً برام زجر آور بود !

_ بله دکتر

_ امین !

_ بله ،امین

به چهره دکتر نگاه کردم ، مصمم بود که بشنوه

دوباره چشمام رو بستم ، صحبت های چند دقیقه قبلم رو به یاد آوردم ، اون موقع تویی حالت خلصه بودم ، ولی الان تویی حالت عادیم بودم ،رفتم به گذشته ، رفتم به یازده سالگیم و اون انبار

توی اون زمان با توجه به سنم کنجکاوی زیادی داشتم و برام خیلی غیر قابل کنترل بود و برعکس قولی که داده بودم باز هم به سمت اون اتاقک کذایی رفتم . صندلی زهوار درسته ای رو پیدا کردم
پام رو ، روی صندلی گذاشتم و رفتم بالا ، دستام رو به گارد های محافظ در گرفتم و داخل رو نگاه کردم ، ناگهان دو تا چشم نورانی و سفید مثل لامپای کم مصرف دیدم ،سفید سفید ، باهام چشم تو چشم شد ، از ترس زمین افتادم

از ع×ر×ق خیس شده بودم ، خیس خیس ، پلکام رو آروم از روی هم برداشتم

چشم به صورت تقریبا تپل دکتر دوختم ، چهره اش سرتا سر سوال بود

_خب ، امیر

_بله

_ این حرفا رو برای کسی هم تعریف کردی ؟

_ اره تعریف کردم

_ خب برای کی تعریف کردی ؟

_ همون شب ، مادرم برای شام بیدارم کرد ، در حال شام خوردن ، یک دفعه نه بار ها و بارها شاید صد بار با تمام جزئیات برای مادرم و بقیه تعریف کردم ، برادرم با حیرت و چشمای گرد شده بهم نگاه می کرد و مادرم می‌خندید و بهم میگفت

_ حتما خسته بودی ، اشتباه دیدی ؟!

اما پدرم بر عکس مادرم بود

_ امیر جان ،شاید چیزی اونجاست ، دیگه اونجا نرو

اون شب از این که کسی حرفم رو باور نکرد ، دلخور شدم ، شام خورده نخورده ، دلخور از همه رفتم خوابیدم

آه کشیدم ، شاید یکم فقط یکم از سنگینی سینه ام کم بشه .

_ خب بعد از ماجرای دیدن اون موجود ، اون رو هم برای کسی گفتی ؟؟

_ نه دکتر می گفتم هم باز باور نمی کردن

دکتر نگاهی بهم انداخت و عینکش رو از روی چشمش برداشت.

_ خب ، فکر می کنم برای امروز کافیه ، بقیه حرفا رو توی یه جلسه دیگه بزنیم


دوست داشتم همه حرفا رو به دکتر بزنم ، ولی وقت نبود بین دوحس متفاوت گیر کرده بودم حسی که نمی خواست و می ترسید تعریف کنه و حسی که می خواست تعریف کنه تا راحت بشه !

از دکتر خداحافظی کردم و وقت بعدی رو با منشی دکتر برای دو روز دیگه هماهنگ کردم ، از مطب بیرون رفتم ، حس خوبی داشتم ، ولی نه خیلی خوب ، سبک تر شده بودم ، سوار ماشینم شدم و رفتم خونه
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #6
پارت پنجم

دو روزی که ، بین وقت بعدی م با دکتر بود هم کابوس رهام نمی کرد و حتی بدتر هم شده بودن و دیگه خیلی علنی توی روزم حس می کردم ، دیگه ذله و خسته شده بودم ،هر دعانویس و ملای هم می رفتم ، فایده ای نداشت، شنیده بودم بعضیاشون کارشون خوبه ، ولی خوبش به پست ما نخورده بود ، دیگه ای چاره ای برام نمونده بود، فقط خدا و ائمه رو صدا میزدم که نجاتم بدن ، از خودکشی کردن هم می‌ترسیدم ، چون گناه نابخشودنی بود برای همین دست به دامن دکتر شدم‌.

دیشب مثل تموم‌ شب های این چند سال اصلاً خوب نخوابیدم . صبح شده بود و چشمم رو به سقف دوخته بود . وقت بیدار شدن بودن بدنم به کوفتگی وخستگی این سال ها عادت کرده بود پتو رو کنار زدم و بلند شدم ،توی تختم نشستم ، توی آینه سرویس بهداشتی خودم رو نگاه کردم، چشمام کاسه خون بود ، سرخ سرخ سرخ ، صورتم رو آب زدم و از سرویس زدم بیرون و لباسم رو پوشیدم و پیراهن یاسی یقه آخوندی و شلوار مشکی کتون ، حوصله صبحونه خوردن هم نداشتم ، کفشای ورنی مشکیم رو پوشیدم و پشت ماشینم نشستم و روندم به سمت مطب دکتر ، مطب دکتر توی یه ساختمان دو طبقه با نمایی ساده سفید بود که بین ساختمون های شیک دور و برش یه جورایی تو ذوق میزد ماشینم رو توی پارکینگ عمومی که توی همون خیابون بود پارک کردم و رفتم داخل ، منشی دکتر نشسته بود و داشت با تلفن صحبت می کرد ، یه لحظه به منشی دکتر نگاه کردم ، انگاری روح دیده بود ، از چشماش ترس بیرون زده بود

_ببخشید خانم من امروز با دکتر منوچهری قرار داشتم

با همون صورت گرخیده ، نگاهم کرد

_به نام کی نوبت داشتید ؟

_ سهرابی ، امیرعلی سهرابی

تبلتی که جلوش بود رو چند بار بالا پایین کرد

_ بله ، درسته آقای سهرابی الان هماهنگ می کنم

منشی تلفن رو برداشت ، هنوز صداش نم نمکی ترس توش هویدا بود

_ آقای دکتر ، آقای سهرابی تشریف آوردن

تلفن رو گذاشت و رو کرد بهم

_ بفرمایید دکتر منتظر شما هستند؟

از جلوی منشی رد شدم ولی برای لحظه ای مثل عقب گرد سربازها عقب گرد کردم سمتش و توی صورتش نگاه کردم

_ خانم منشی من مشکلی دارم که اینطوری نگاهم می کنید ؟

منشی ترس توی چهره اش هویدا بود ، دست هاش می لرزید اون ها رو به سمت دهنش برد و با صدای لرزونی لب زد


_ ب....بب‌...خشید آقای سهرابی ، چهره تون شبیه ومپایر شده !
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #7
پارت ششم


با حرفش خودم هم ترسیدم و به دور و برم نگاهی انداختم ، بغل درب ورودی اتاق دکتر آینه کوچیکی نصب شده بود به سمتش رفتم و از دیدن چهره خودم گرخیدم . پوستم رنگ پریده و تقریباً آبی رنگ شده بود با چشمانی زرد رنگ و مردمکی قرمز رنگ ! این ممکن نبود چهره من باشه . چشمام رو بستم . اصلاً دلم نمی خواست چشمام رو باز کنم و دوباره چهره ام رو اون شکلی ببینم . بعد چند دقیقه با صدای منشی که لرز صداش به وضوح حس میشد صدام کرد

_ آقای سهرابی چیزی شده ؟؟

چشمام رو به سختی باز کردم و بهش نگاه کردم ، حس کردم چهره اش به حالت عادی برگشت

_ نه ،چیزی نشده

اومد کنارم ایستاد و به طور مسخره ای نگاهم کرد. بدون هیچ شرمی به چهره اش چشم دوختم ، انگشتش رو به سمتم گرفت

_ آقای سهرابی ، چهره تون دیگه اون شکلی نیست !

سرم رو برگردوندم به سمت آینه و چهره خودم رو دیدم ، نفسی آه گونه کشیدم و خانم منشی رفت سر جاش نشست و منم پشت در اتاق منتظر بودم برعکس همیشه مطب خلوت خلوت بود . گوشه مطب دستگاه آب سرد کنی گذاشته بودن که به سمتش رفتم و یه لیوان آب خوردم . یکمی حالم بهتر شد و آروم تر شدم بازم به سمت در اتاق رفتم با دو انگشت به درب اتاق دکتر زدم ، با صدای بفرمایید دکتر ، یه دست به لباسم کشیدم و رفتم داخل

دکتر سرش پایین بود

_ سلام آقای منوچهری

دکتر سرش رو از روی برگه های جلوش برداشت و نگاهم کرد


_ به به آقا امیر ، خوبی

با چهره ای که اصلاً سعی نمی کردم ناراحتی و غمش رو پنهون نکنم جوابش رو دادم

_ نه ، دکتر ، اصلا خوب نیستم

دکتر آه کوتاهی کشید

_ خب بفرمایید ،بشینید

روی صندلی های کنار دکتر نشستم . از دو روز قبل تا حالا یه صندلی کنار دستش اضافه کرده بود .

_ خب ، آقا امیر ، رسیدیم جایی که پدر و مادر اهمیت ندادن ، می خواید از اون جا حرف بزنیم یا جای دیگه

قبل از اینکه جواب دکتر رو بدم تلفنش زنگ خورد و اون رو جواب داد ، منشی دکتر بود و با هر کلمه ای که با تلفن می زد رنگ چهره اش شبیه آفتاب پرست‌ رنگ و وارنگ می شد و بعد چند دقیقه تلفن رو قطع کرد و آب دهنش رو قورت داد

_ خب امیر جان از همون جا حرف بزنیم ؟

_ بله دکتر از همون جا ادامه بدیم

_خب ، مایلی ادامشو بگی

_ آره حتما

_ از اون حادثه شوم و ترسناک و سر تا سر ترس دو شب گذشته بود و خبری نبود،فکر می کردم از همه چیز راحت شدم ، تا شب سوم که آغاز دوباره کابوس هایم بود

_ یعنی توی اون دو شب کابوس نمی دیدی ؟؟؟


چشمام رو بستم ،انگار دلم نمی خواست تو روشنایی روز اونا رو حس کنم

_ نه ، تازه طوفان از شب سوم شروع شد ، شاممون رو خورده بودیم و یکمی با داداشم اتاری بازی کردم ، خیلی خوش حال و پر انرژی و سر کیف بودم ، ولی انگاری کوه کنده بودم ، انگار یه قالب بتونی روی کمرم افتاده بود ، همونجا تو پذیرایی خوابم برد ، تو خواب دیدم که همون در باز شد و اون موجود با دوتا چشم سفید اومد بیرون و چشم تو چشم من شد ، بدنش پر از مو بود با سری بزرگ و گوش های که از پهنای صورتش شروع شده بود و چشماش انگاری دوتا کاسه بود که لامپ پر نور توش روشن کرده بودن ، دندوناش خیلی نا منظم بود ، طوری که اگه میخواست بره پیش دندون پزشک ارتودنسی یه صد هزار جلسه ای لازم داشت همین طور سمتم اومد ، خیلی ازش ترسیدم ، خودم رو خیس کرده بودم ، بازم همونارو برا مامانم تعریف کردم

یه مکثی کردم و دوباره ماجرا رو از پی گرفتم
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #8
پارت هفتم

شب بعدش باز هم اون کابوس تکرار شد و من همون خواب رو دیدم و بازهم خودم رو خیس کردم . مادرم وقتی فهمید خیلی منو سرزنش کرد ،رفتم لباس هام رو عوض کردم و با چهره ای مغموم راهی حموم شدم ، حتی توی حموم هم احساس آرامش نداشتم و حس می کردم اون موجود پشت سرمه و میخواد منو بکشه ! هر بار که حس می کردم اون تویی حمومه برمی گشتم و پشت سرم رو نگاه می کردم ولی چیزی نبود . به هر بدبختی بود حموم کردم و اومدم بیرون و به سمت جای خوابم رفتم مامان تشک و پتوم رو برداشته بود و بیرون انداخته بود . مادرم با پتو و تشک دیگه ای اومد و اون ها رو روی زمین انداخت .

با چهره ای ناراحت ؛ ولی عمیقاً مادرانه بهم نگاهی انداخت . دستم رو گرفت و به اتاق دیگه ای برد تا کسی ما رو نبینه یا حرفامونو نشنوه

_ امیر جان

_ بله ،مامان

_ ببین من حرفتو باور می کنم ، ولی در مورد این حرفای که بهم گفتی به هیچ کس نگو ، فامیل ما روت اسم میزارن ، فکر می کنن خل و چل و دیونه شدی و بخوان بستریت کنن بیمارستان روانی ها

با همون مغزم به حرف های مادرم فکر کردم درست بود . پس به حرفش گوش دادم و با هیچ کس در مورد این موجود سفید صحبت نکردم

_ خب ، بعد از اون چی شد ؟

_ هیچ ، خواب ها تکراری میشدن و همیشه این دوست ماورایی و غیر آدمیزاد من کمک از من میخواست ، اما چه کمکی نمی‌دونم ، با این اوضاع تقریبا کنار اومده بودم ، بعضی موقع ها فضای خونه سنگین میشد و نفس کشیدن رو سخت می کرد ، همیشه این جور موقع ها دندون قروچه می کردم و میگفتم با من کاری نداشته باش

بعد از اون دیگه جرائت نداشتم تکی توی اون عمارت بمونم ، حتی برای یک ثانیه

سه چهار ماهی از این موضوع گذشته بود و فصل روح بخش و زیبایی پاییز داشت زورای آخرش رو میزد که به زمستون تبدیل نشه ، ولی تبدیل شد و همه در تکاپوی اومدن فصل زمستون بودن ، نمی‌دونم چرا همیشه زمستون برام لذت بخش نبود و حس خوبی بهم نمی داد از بچگی این طوری بودم

کنجکاوی بی حد و حصری منو برای باز کردن در انباری فرا گرفته بود ، کنجکاویم تبدیل به جنون شده بود
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #9
پارت هشتم



جنون باز کردن اون در که ای کاش دوباره یادم نمی اومد .



برای بازکردنش عجله داشتم و یه چیزی من رو تشویق به باز کردن اون در می کرد ؛ولی نمی‌دونستم چجوری میشه کلید انبار رو پیدا کرد ، فقط از پدر و مادرم توی حرف هاشون شنیده بودم پدر م چیز های مهمش رو توی گنجه نگه داری می کرد و یه بار که مثلاً خودم رو به خواب زده بودم شنیدم که پدرم به مادرم می گفت یک دسته کلید بزرگ توی گنجه هست ، گنجه وسایل پدرم توی اتاقش بود . توی این ساعت روز خونه نبود . خیلی آروم به سمت اتاقش رفتم و از بخت خوب یا بدم پدرم در گنجه رو باز گذاشته بود و زیاد تلاشی برای پیدا کردن کلید نکردم .



کلید ها رو کش رفتم ، با ترس زیاد و پاورچین پاورچین به سمت در حیاط پشتی رفتم ، آلفا هم بازی گوشانه دور پاهام می پیچید و همراهم میومد.







همه کلید ها رو روی در امتحان می کردم ، تا یکی از کلیدا روی در جواب داد و در باز شد ، اما به سختی کلید توی قفل می چرخید انگاری سالها بود که باز نشده بود ، در با صدای قیژ قیژ بلندی باز شد ، فرار کردم وسط حیاط ایستادم آلفا هم از دم در فرار کرد و اومد کنار من ایستاد.



بومرنگ آلفا رو پرتاب کردم رفت آورد و دفع دوم پرتاب کردم سمت در و از در رد شد رفت داخل ،الفا رفت سمت در و سریع برگشت ،این عجیب بود، آلفا نه پارسی کرد و نه ایستاد



بدنم از ترس درحال لرزیدن بود ، باد سردیم میومد ،که به بدنم میخورد و ترسم رو دامن می‌زد ، آروم آروم به سمت انباری رفتم و داخلش رو نگاه کردم ، نور کمی که از شیشه های کناری انبار داخل می اومد انبار رو روشن کرده بود، داخل رو نگاه کردم چیزی بجز یه سری وسایل و خرت پرت بدرد نخور چیزی توش نبود ، هیچی نبود ، از طرفی ترس باعث شده بود دستام هنوز بلرزه و از طرفی هم تعجب منو گرفته بود ، انگار یه چیزی رو گم کردم ، یه چیز خیلی خیلی ارزشمند
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #10
پارت نهم



حس کسی رو داشتم که یه چیز خیلی مهم رو گم کرده ، ولی نمیدونه اون چیه ؟!

مث آدمای مسخ شده و کسایی که سحر و جادوشون کرده بودن ،ایستاده بودم در انباری و وسایل و خرت و پرتای توی انباری رو نگاه می کردم

انتظار داشتم ، همون موجود سفید و مهتابی پشت در باشه ، ولی نبود ، نمی دونم چقدر اونجا بودم که صدای مامان اومد

_امیر ، امیر علی

_ جانم مامان

_کجایی مامان ، داری چی کار می کنی ؟

مامان از من قول گرفته بود که دیگه سمت حیاط پشتی نرم و اونجا بازی نکنم . برای همین اگر بهش می گفتم اونجام ممکن بود حسابی دعوام بکنه پس اون جوابی که دلخواهش بود رو دادم

_ هیچی مامان ،هیچ کاری نمی کنم آلان میام

_پس زود بیا داخل عمارت هوا سرده

_ چشم مامان

سرخورده و بی حال با همون حس قبلی اومدم بیرون و در انبار رو بستم و قفلش رو بستم و به سمت در خروجی حیاط خلوت قدم برداشتم که یک دفعه و به طور ناگهانی آلفا شروع به پارس کردن کرد . برگشتم سمت آلفا ولی از چیزی که دیدم به معنای واقعی سکته کردم . ردایی به رنگ مشکی نزدیک درخت توی هوا معلق بود به جای سر اون ردا بود نگاه کردم چیزی اونجا به اسم سر وجود نداشت . هوا کم کم داشت تاریک می شد و همین هم وهم آور و ترسناک بود . ردا شروع به اومدن به سمتم کرد خیلی آهسته حرکت می کرد و من از ترس روی زمین افتادم و با کمک دست هام به سمت عقب می رفتم کمرم به فنسی که حیات خلوت رو از بقیه عمارت جدا می کرد خورد . اون ردا نزدیک و نزدیک تر می شد ولی نمی تونستم فرار کنم . انگاری یه چیزی چسبونده بودم سرجام ، دیگه راه فراری انگار نبود و اون موجود به نزدیکی من رسیده بود و می تونستم گرمای شدیدی که از نزدیکش بودن داشتم رو حس کنم ردا سرش رو نزدیکم آورد ، ع×ر×ق از سر و صورتم می بارید دیگه همه چیز رو تموم شده فرض کرده بودم و مرگ رو جلوی چشمام می دیدم . چشمام رو بستم و زیر زبونی اشهدم رو می خوندم که یه صدای نجات بخش من رو نجات داد و زندگی رو بهم برگردوند



_ امیر علی ؟



زبونم قفل شده بود و نمی تونستم جواب بدم . به سختی برگردوندم سمت در ی که اونجا بود ،مامان با دیدن صورتم رنگش مثل گچ شد ، در رو با سرعت باز کرد و دوید سمتم و بغلم کرد .

_ اون ردا چی شد ؟


از این که دکتر خیلی یهویی پریده بود وسط حرفم دلخور شدم ولی اونم احتمالاً اونم طاقتش طاق شده بود .

با زبونم لب هام رو تر کردم و جواب دکتر رو دادم

_ مامان که بالای سرم رسید ، برای یک لحظه اون موجود رو بالای انباری دیدم و اون موجود به پشت دیوار پرید و منم بی هوش شدم .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
304

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین