. . .

متروکه رمان ماهی و گربه | Namda106

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: ماهی و گربه
نویسنده: Namda106
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام
ناظر: @Mrs Zahra
خلاصه: این ارمان درباره روانپزشکیه که در تیمارستان استخدام میشه تا برای نخستین بار شروع به کار کنه اما به مرور زمان عاشق و دلباخته بیمارش که یک دیوونه و فرد اسیب دیده از نظر روحی هست میشه ولی اون فرد در اون حدی نیست که بتونه به این راحتیا این عشقی که روانپزشکش بهش داره رو درک کنه ....

قسمتی از رمان: یادم میاد روزای اول که هنوز نرفته بودم دانشگاه و منتظر اعلام نتایج کنکور بودم، خیلی دلشوره و استرس داشتم.کم مونده بود قلبم بیاد توی دهنم. اما زمانی برام پیام اومدکه رشته روان پزشکی توی یک دانشگاه خوب بورسیه شدم، از خوشحالی زیاد سر از پا نمی شناختم. من از همون اولا که یادم میاد توی یتیم خونه و اوج بی کسی بزرگ شدم. کلی بدبختی کشیدم تا تونستم به اینجا برسم و روی پاهای خودم وایسم. همچین چیزی برای کسی مثل من که توی زندگیش از همه لحاظ با کمبود رو به رو بود، واقعا موفقیت بزرگی بود ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
wtjs_73gk_2.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان
@Antares
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Namda106

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
496
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
79
امتیازها
53

  • #3
*ماهی وگربه*



*پارت یکم.*



یادم میاد روزای اول که هنوز نرفته بودم دانشگاه و منتظر اعلام نتایج کنکور بودم، خیلی دلشوره و استرس داشتم.کم مونده بود قلبم بیاد توی دهنم. اما زمانی برام پیام اومدکه رشته روان پزشکی توی یک دانشگاه خوب بورسیه شدم، از خوشحالی زیاد سر از پا نمی شناختم. من از همون اولا که یادم میاد توی یتیم خونه و اوج بی کسی بزرگ شدم. کلی بدبختی کشیدم تا تونستم به اینجا برسم و روی پاهای خودم وایسم. همچین چیزی برای کسی مثل من که توی زندگیش از همه لحاظ با کمبود رو به رو بود، واقعا موفقیت بزرگی بود. مثل یک تولد دوباره. سه سالی می شد که کالج روان پزشکی درس می خوندم. قصد خود شیرینی ندارم اما چون که همیشه نمرات بالایی داشتم و دانشجوی فعال و کاربلدی بودم، به عنوان روان پزشک به خدمات دولتی معرفیم کردن. البته، برای دانشجوها که سابقه کاری شه، این اقدام برای همه صورت گرفت اما خب، نمره و میزان فعالیت هم خیلی توی این مورد تاثیرگذار بود. داشتیم کسایی رو که این فرصت طلایی رو از دست داده بودن. هنوز دو روز هم از اعلام معرفیم نگذشته بود که برام بیانیه ای اومد. از طرف یک تیمارستان خصوصی روانی. شنیده بودم که تیمارستان ها جاهای خطرناکی هستن وکمتر روانشناس یا روانپزشکی حاضر میشه توی این جور جاها کار کنه. اونم تیمارستان های خصوصی که اصلا زیر نظر دولت نیستن و معلوم نیست از چه جور ادمایی مراقبت می کنن. احتمالا اسممو توی سایت دانشگاه دیده بودن. برای استخدامی بهم دستمزد بالایی رو پیشنهاد داده بودن. این موضوع رو با چند تا از همکلاسی هام که در میون گذاشتم، گفتن که تیمارستان جای خطرناکیه و حتما درخواستشون رو رد کنم. ولی به هر حال هم درامدش خوب بود و هم به عنوان یک نیروی جدید که تازه اومده بودم روی کار، خیلی کنجاو بودم بدونم دقیقا چه وظایفی رو باید به دوش بکشم. همچنین درامدش می تونست به اتمام پایان نامه تحصیلیم کمک شایانی بکنه. صبح ساعت طرفای هشت و نیم بود که رفتم توی سایت و کارای استخدامیم رو انجام دادم. بعدشم حاضر شدم و رفتم به همون تیمارستانی که قرار بود توش کار کنم. چون روز اول کاریم بود بدجوری استرس داشتم. بر خلاف تصورم، پیرامون تیمارستان اروم و بی سر و صدا بود و دور تا دورش رو درختای بلند قامت احاطه کرده بودن. ولی نمی دونم چرا حیاطش پر از قفس بود. ازون قفسای بزرگ و مربع شکلی که توش حیوونای باغ وحش رو زندانی می کنن. بیشتر ازین که بترسم کنجکاو شدم بدونم که وضع دیوونه های اینجا تا کجا داغونه که برای مهار کردنشون دست به دامن این قفس ها شدن! یا شایدم واسه یه کار دیگه اینا رو اوردن اینجا. خلاصه پس از کلی کلنجار رفتن با خودم که این قفسا چرا اینجان، وارد سالن شدم که نظافت چی دفتر مدیرعامل رو نشونم داد. پس از سلام و احوال پرسی و کمی صحبت درباره کار، یه کلید کوچیکی بهم داد و گفت که توی یکی از کشوها پرونده یه بیمار هست که برای استارت زدن کارم بهتره اول روی بیمارای خوش خیمی مثل اون کار کنم. درو که باز کردم تا جایی که چشم کار می کرد، همه جا پر از فایل و پوشه بود. مدیر بهم گفت فعلا چون که تازه کارم، بهتره تمرکزم فقط روی یک بیمار باشه ...​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Namda106

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
496
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
79
امتیازها
53

  • #4
ماهی و گربه پارت دوم*

پرونده بیمار رو برداشتم و برگشتم خونه. قرار بود از فردا کارم رو شروع کنم. صبح که رفتم دانشگاه، دوستام و همکلاسی هام خیلی کنجکاو بودن و
پشت سر هم ازم می پرسیدن که تیمارستان چه جور جاییه و اولین تجربه ام چطور بود. وختی که بهشون گفتم جای اروم و ساکتی بود، چشماشون از تعجب چهارتا شد. بعضیاشونم مسخره ام کردن و گفتن که هنوز اول راهی و وختی که با یک دیوونه سر و کله زدی، اون وخته که درکت از کار توی تیمارستان تکمیل میشه. از کالج که برگشتم خونه، پس از مطالعه درسام رفتم سراغ پرونده بیماری که قرار بود به قولی باهاش سر و کله بزنم. اطلاعات درباره یک پسر 23 ساله بود که راجبش نوشته بودن سادیسم روانی داره و مثل اینکه به تازگی به این بیماری دچار شده. اما هرچی ازش پرسیدن که کیه و از کجاس، اصلا حرفی نزده. هیچ کسم نداره و تنهای تنهاست. منم انگار موظف بودم که از زیر زبونش درباره گذشته اش حرف بکشم. صبح اماده شدم که برم سر کار. بازم استرس داشتم. از یه طرفم حرفای هم کلاسی هام که همش می گفتن دیوونه ها ادمای خطرناکی ان ازارم می داد. به هر حال توی اتاقی که بیشتر به اتاق بازجویی کلانتری شبیه بود، اماده شدم. پشت میز نشسته بود. دست و پاهاش رو با دستبند و پابند بسته بودن. پیش از اینکه برم داخل اتاق خوب با نگاهم براندازش کردم. یک پسر لاغر اندام و قد بلند. موهای لخت و پرپشتی داشت که پر کلاغی و اشفته مانند بودن. ریش های بلند و مشکی صورتش رو هم اصلاح نکرده بود. جای زخم و خراش روی پوست سفیدش، از دستاش گرفته تا صورتش خود نمایی می کرد. یه تی شرت ساده و سفید با شلوارکتان مشکی هم تنش کرده بود. نفسمو با فوت بیرون دادم و رفتم داخل.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Namda106

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
496
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
79
امتیازها
53

  • #5
ماهی و گربه *پارت سوم*

سلامی کردم و پشت میز نشستم. سرش پایین وکاملا پیدا

بود که اخماش تو همه. گلو صاف کردم و با لحن مهربونی گفتم

:«من ساناز هستم. اومدم اینجا تا کمکت کنم.»

همین که خودمو معرفی کردم، زود سرش رو اورد بالا و با نگاهی مرموز به چشمام زل زد.کیفموگذاشتم روی میز. بازش کردم و کمی

شکلات از توش در اوردم و گفتم

:«بیا بخور دهنت شیرین شه.»

بدون اینکه چیزی بگه، نگاهشو ازم گرفت و دوباره سرشو انداخت پایین. خودمو روی صندلی جا به جا کردم و گفتم

:«ببین؛ من به عنوان یک روانپزشک اومدم اینجا. اما تو فکر کن یه دوستی رو به روته که حاضره همه درد و دلاتو گوش کنه.»

سرشو اورد بالا و دوباره با همون نگاه مرموز که این بار با کمی غم و ناراحتی امیخته بود، به چشام زل زد.

گفتم:«حرف بزن. من می شنوم.»

بر خلاف تصورم از روی صندلی بلند شد و به سمت در خروجی رفت.

گفتم:«وایسا چند کلمه بهت بگم بعد برو.»

درحالی که پشتش به من بود وایساد. منم برای اینکه به حرف زدن تحریکش کنم، گفتم

:«کسایی که به عنوان یک دیوونه تو رو اینجا زندونیت کردن، هزار تا دلیل و بهونه میارن که تو یه پسر معتاد بودی. توی قرص و مواد غلت

می زدی. ولی من فکر می کنم شان و مقام یک فرد خیلی بالاتر از اینه که بخوان اینجوری درباره اش حرف بزنن. اصلا شاید، اگه منم توی

شرایط تو قرار می گرفتم الان همین حالو داشتم.»

بازم حرفی نزد. فقط همون طور که پشتش به من بود، زیرچشمی نگاه کوچیکی بهم انداخت. منم وختی دیدم حرفی نمی زنه زیاد بهش

اصرار نکردم. از روی صندلی بلند شدم. کیف سر شونه ایم رو روی شونه ام انداختم و گفتم

:«باشه. حرف نزن. اما اینو بدون اونی که قرار از اینجا بره منم نه تو. به این فکر کن اگه حرف بزنی، شاید ازادت کنن.»

نگاه گذرایی بهم انداخت اما چیزی نگفت. پرستارا هم درو باز کردن و برش گردوندن اتاقش. منم برگشتم خونه ...

رز نحس@​

 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Namda106

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
496
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
79
امتیازها
53

  • #6
ماهی و گربه*پارت چهارم*

دوباره بعد از ظهر اومدم پیشش اما حرف نمی زد که نمی زد. همین طور دو روز پشت سر هم بهش سر می زدم و سعی می کردم به حرف بیارمش اما هیچ تو کارم موفق نبودم. من فکر می کردم چون دیوونه اس، به عبارتی زودتر از ادمای معمولی نرم میشه و به حرف میاد! براش خوراکی می بردم و با ملایم ترین روشای ممکن باهاش رفتار می کردم اما مثل همیشه ساکت و اروم فقط سرشو پایین می انداخت. توی این چند روزی که باهاش هم صحبت شده بودم و از نزدیک دیده بودمش، یه چیزایی ازین اخلاقش و نوع نگاه کردناش دستگیرم شده بود. به نظر می رسید که از نظر روحی و روانی ضربه سختی بهش وارد شده. بد ضربه ای. به طوری که این ضربه باعث شده مثل دیوونه ها رفتار کنه ولی در حقیقت خیلی حالیشه. البته، هنوز معلوم نبود چی به چیه. تنها راه چاره این بود که این پسر به حرف بیاد تا بفهمم قضیه از چه قراره که خدا می دونه چند روز و چند ساعت باید خودمو علاف کنم تا حتی یه کلمه هم که شده از زیر زبونش بیرون بکشم. خلاصه، حرف نزدنای این ادم تا نزدیکای یک ماه ادامه پیدا کرد. دیگه واقعا خسته شده بودم. وختی دیدم زبون خوش حالیش نمیشه، مصمم شدم زیر نظر بگیرمش تا یه نقطه ضعف ازش گیر بیارم. اتاقش همیشه به هم ریخته بود. اصلا لب به غذا نمی زد. هر چند وخت یه بار سیگار روشن می کرد. و اما غیر طبیعی ترین کارش این بود که خودشو به بیرون پنجره وارونه اویزون می کرد. به طوری که پرستارا جیغ و دادشون در میومد که یه وخت از اون بالا نیوفته پایین سقط بشه. مهار کردنش تو این مواقه با داد و فریاد و نهایتش با طزریق ارامبخش همراه بود ....

@رز نحس

 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Namda106

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
496
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
79
امتیازها
53

  • #7
ماهی و گربه *پارت پنجم*


مهار کردنش تو این مواقه با داد و فریاد و نهایتش با طزریق ارامبخش همراه بود. یه عروسک دختر پارچه ای همیشه روی میز عسلی کنار تختش بود که مدام بغلش می کرد و قربون صدقه اش می رفت. موهای قهوه ای و خرگوشی بافته شده عروسک رو نوازش و گاهی ب×و×س می کرد. پس از مدتی فهمیدم به این عروسکه خیلی توجه نشون میده و شاید بتونم از راه همین عروسک، مجبورش کنم که حرف بزنه. این رو با چند تا از پرستارا در میون گذاشتم و اونا هم بهش ارامبخش زدن که بخوابه. وختی که به خواب رفت، زود رفتم و عروسک رو از توی بغلش در اوردم. یک عروسک ساده پارچه ای، با چشمای درشت عسلی و لبای سرخ و غنچه ای که خیلی حرفه ای سوزن دوزی شده بودن. موهای بلند و قهوه ای رنگی هم داشت که خرگوشی بافته شده بودن. موهاش واقعی به نظر می رسیدن. خلاصه توی کیفم کردمش و برگشتم خونه. با لبخند کم رنگی به عروسک نگاه می کردم و موهای نرم و قهوه ایشو نوازش وار دست می کشیدم. توی همون حال و هوا، گوشیم زنگ خورد. دیدم از طرف تیمارستان دارن تماس می گیرن. تماسو جواب دادم

:«بفرمایید.»

طرف پشت خط با هیجانی که انگار از سر ترس بود، گفت

-:«س...سلام... همراهه خانوم ساناز خندان؟»

-:«بله بفرمایید.»

-:«خانوم خواهش می کنم هرچه زودتر خودتون رو برسونید.»

سرپا وایسادم و با نگرانی پرسیدم

-:«چرا؟ مگه چی شده؟»

:«این بیماری که شما روش کار می کنین، پاک زده به سرش. همش داد و فریاد سر میده. به قدری وضعش خرابه که حتی با ارامبخش هم

اروم نمی گیره.»

-:«چرا اخه؟!»

-:«همش یکی به اسم ساناز رو صدا می زنه. فکر کنم شما رو می خواد.»

-:«باشه الان خودمو می رسونم. خدافظ.»

@رز نحس
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Namda106

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
496
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
79
امتیازها
53

  • #8
ماهی و گربه *پارت ششم*

تماس رو قطع کردم و نگاهی به عروسک روی تخت انداختم. فکر کنم بالاخره این نقشه جواب داد و الان بهترین زمانه که با کمک این عروسک از زیر زبونش حرف بکشم. عروسک رو توی کیفم کردم و حاضر شدم. توی راه همش استرس داشتم اما از یه طرفی هم به خودم دلداری می دادم که چیزی نیست و از پسش بر میام. وختی که رفتم اتاقش، دیدم به تخت بستنش. پرستارا بهم گفتن تا جایی که تونستن بهش ارامبخش زدن ولی هنوز هم مطمئن نیستن که کاملا آروم گرفته یا نه. با نگام حرفشون رو تائید کردم و اونا هم رفتن. نفس عمیقی کشیدم و با فوت بیرونش دادم. دستگیره درو پایین دادمو رفتم توی اتاق. همین که اومدم تو زود سرشو بالا کرد و با چشمای درشت و سیاهش که ازشون خون می بارید، بهم زل زد. نگاهش تو چشمام امیخته به خشم و نفرت بود و دقیقا می دونستم که چرا داره این جوری نگام می کنه. عروسک رو از توی کیف سرشونه ایم در اوردم و جلوش گرفتم. که همین کافی بود تا به هم بریزه اما چون که بهش ارام بخشای قوی زده بودن، زیاد نا نداشت که بخواد داد و فریاد کنه و دست و پا بزنه. همون طور که تقلا می کرد دست و پاهاشو از زیر کمربندایی که محکم به تخت چسبونده بودنش ازاد کنه، با صدای گرفته و خش دارش داد زد

:«به چه حقی برداشتیش؟!... اون ماله منه! پسش بده! زودباش!...»

گلو صاف کردم و با لحنی اروم و منطقی گفتم

:«اولا صداتو بیار پایین. دوما ببین پسر جون، من می خوام کمکت کنم. ولی تو برام چاره ای نذاشتی. اگه پسر خوبی باشی و حرف بزنی، عروسکت

رو بهت برمی گردونم. قول میدم.»

دست از تقلا کردن برداشت و با همون نگاه خشمگین و تنفر %%%%% به چشام زل زد. با لحن سرزنش آمیزی گفت

:«هه! ... تو فکر می کنی اون واقعا عروسکه؟! من همیشه باهاش حرف می زنم. اون حرفامو می فهمه.»

سپس درنگ ارومی کرد و تهدید آمیز گفت

:«اون همه کسه منه. اگه بلایی سرش بیاری می کشمت!»

خونسرد گفتم:«نگران نباش. چیزیش نمیشه.»

همون طور که نگاهش به عروسک بود،گفتم

:«خب؟... حرف می زنی یا نه؟... ببین اگه حرف نزنی تو همین طور روی تختت بسته می مونی و این خانوم خوشگله هم دست من می

مونه. تصمیم با خودته.»

دوباره با چشمای خونین و نگاه امیخته به خشم و نفرتش بهم نگاه کرد ...

@رز نحس
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Namda106

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
496
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
79
امتیازها
53

  • #9
ماهی و گربه *پارت هشتم*


لبخندی از روی خوشبینی زدم و گفتم

:«این جوری نگام نکن. پس از اینکه حرف زدی و قصدمو فهمیدی پشیمون میشی ها.»

نگاهشو ازم گرفت و به در و دیوارای اطراف دوخت. ساکت و اروم فقط به یه گوشه خیره شده بود. یعنی حتی اینم جواب نداد؟! دیگه واقعا از دست این رفتاراش خسته شده بودم. لبخند از روی لبام ماسید و اخمامو تو هم کردم. با گام های درشت به سمت در رفتم اما پیش از اینکه برم بیرون، با صداش متوقف شدم

:«باشه. باشه بهت میگم. فقط تو رو خدا سانازو ازم دور نکن.»

رو برگردوندم و کنجکاو و منتظر نگاهش کردم. همون طورکه نگاهش به همون نقطه نامعلوم زوم بود، گفت

:«هرچی که بخوای بشنوی رو بهت میگم.»

ابروهامو از کنجکاوی تو هم کردم و گفتم

:«ساناز کیه؟»

-:«همون دختر توی دستت.»

:«عروسکتو میگی؟»

چنان دادی زد که نزدیک بود خودمو خیس کنم

:«اون عروسک نیست! دیگه نشنوم بهش میگی عروسک!»

دستامو به نشانه تسلیم بالا اوردم و همون طور که به معنی اروم باش تکون می دادم، گفتم

:«خیلی خب،... خیلی خب اروم باش. باشه دیگه بهش نمیگم عروسک.»

با چشمای اشک باری عروسک رو دلداری داد

:«ساناز، عشقم چیزی نیست. الان می ذارتت زمین.»

بعد رو به من گفت

:«بذارش زمین داره اذیت میشه.»

بدون گفتن هیچ حرفی، عروسکو گذاشتم روی صندلی گهواره ای گوشه اشکاف اتاق. زبونم تا چند دقیقه بند اومده بود و حرفی نداشتم که بزنم. فقط با سردرگمی گاهی به عروسک و گاهی هم به پسره نگاه می کردم. الان بیشتر از هر وخت دیگه ای کنجکاوم که بدونم واقعا چی به این پسرگذشته و تا سیر تا پیاز داستانو پیگیر نشم، ولش نمی کنم....

@رز نحس
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Namda106

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
496
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
79
امتیازها
53

  • #10
ماهی و گربه *پارت هفتم*


با دستم دو طرف صورتم رو مالشی دادمو گفتم

:«ولی تا وقتی که حرف نزنی، ساناز خوشگله پیش من می مونه.»

با لحن دردناکی، ازون لحنای مظلومی که اشک ادمو در میاره،گفت

:«میشه، امروز حرفی نزنم؟»

دلم به حالش سوخت و با ترحم نگاهش می کردم. ادامه داد

:«خواهش می کنم خانوم دکتر. امروز اصلا حالم خوب نیست.»

قطعا اگه هر کس دیگه ای جای من بود، اشکش ازین همه مظلومیت در میومد اما ازونجایی که خونده بودم بیمارای سادیسم روانی
بازیگرای خوش ادا و اطفاری ان، با خودم گفتم حتما داره گولم می زنه که یه جوری بپیچونتم.

گفتم:«باشه. امروزم استراحت کن. ولی فردا حتما باید با هم حرف بزنیم.»

نفسشو با اه کوتاهی بیرون داد و با خیالی راحت به عروسک نگاه کرد. عروسکو از روی صندلی برداشتم و با بدجنسی گفتم

:«اما این شازده کوچولو تا فردا پیش من می مونه.»

پشتمو بهش کردم و دستگیره درو دادم پایین اما بازم با صداش متوقف شدم

:«یی..ی...یه لحظه وایسا.»

برگشتم و منتظر نگاش کردم تا بحرفه. همون طور که با دلخوری نگام می کرد، گفت

:«تو رو خدا سانازمو نبر. اگه امشب بغلم نباشه، خوابم نمی بره.»

گفتم:«اگه می خوای ساناز برگرده پیشت پس هرچه زودتر حرف بزن. سانازم با من موافقه. مگه نه ساناز؟»

به صورت عروسک نگاه کردم و سرشو از پشت با انگشت اشارم به نشونه تائید تکون دادم.گفتم

:«یه امروز رو ساناز میاد خونه ما و من بهت قول میدم که دوتایی بهمون خوشه خوش بگذره. تو هم تا فردا که ما برگردیم، یه دستی به سر

و روت بکش. چون توی این مدتی که ساناز باهام بود، بهم می گفت که تو پسر شلخته ای هستی و اصلا دوست نداره که تو این ریختی

باشی.»

اشک توی چشماش حلقه زد و گفت

:«واقعا این جوری می گفت؟»

گفتم:«اره.»

-:«خب چی کار کنم که ازم خوشش بیاد؟»

رو به عروسک کردم و گفتم

:«به نظرت چی کار کنیم ساناز؟»

صورت عروسک رو نزدیک گوشم اوردم. بعد چند دقیقه لبخندی زدم و رو به پسره گفتم

:«اها!... ازت می خواد فردا که برگشتیم اینجا، قشنگ رفته باشی حموم، لباسای مرتب پوشیده باشی، موهاتو شونه کرده باشی و

ریش هاتم زده باشی. وگرنه برنمی گردیم چون ساناز اصلا دوست نداره تو رو این جوری شلخته ببینه.»

رو به عروسک کرد و گفت

:«باشه عشقم. همه کارایی روکه گفتی می کنم. فقط فردا صبح پیشم باش. خب؟»

سر عروسکو به نشونه تائید تکون دادم و گفتم

:«خیلی خب؛ ما میریم. فعلا.»

@رز نحس
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
6
بازدیدها
498
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
272
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
207

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین