. . .

تمام شده رمان ماهدخت | سارای محمدیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: ماهدخت
نویسنده: سارای محمدیان
ژانر: اجتماعی
ناظر: @*First __ Lady*
خلاصه: ترانه دختری است که در سن نسبتا کمی ازدواج میکند و با مقایسه زندگی خودش و خواهرش، دست به اشتباهاتی می‌زند که غیرقابل جبران است...

مقدمه: دکتر ع×ر×ق صورتش رو پاک کرد و بچه رو بغل کرد.
- خدایا شکرت که زنده موند!
نگاهش به من افتاد؛ فرصت حرف زدنم خیلی کم بود.
- بچه رو بدید به مهکامه... میدونم تنهاش نمیذاره؛ اون الان خودِ ماهه! بهش بگید برای این بچه مادری کنه، اسمش ماهدخته...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #71
روی برگشتن و نگاه کردن به مهکامه رو نداشتم... از شدت خجالت کلید انگار یه تُن وزن داشت و با زور دست من نمی‌چرخید.
- اشکان تو در رو باز کن.
در رو که باز کرد مهکامه ترسید.
- نترس مهکامه... من هر چقدر هم آدم بدی باشم دوست ندارم آسیبی به تو برسه.
مهکامه چشم‌غره رفت؛ یاد چشم‌غره‌های ترلان افتادم.
- میدونم هیچ‌جور نمیتونم ازت معذرت‌خواهی کنم. شاید واقعاً چاره اینه که من رو تحویل پلیس بدی؛ بالاخره نوبت منه که بمیرم...
تمام وجودش خشم بود. از شدت عصبانیت دستش می‌لرزید؛ یهو زد زیر گریه.
- تو چرا مادرم رو کشتی؟ چرا من رو بزرگ کردی؟ حالا من چطور میتونم به آدم‌ها اعتماد کنم؟! بگو... اگه جای من بودی و متوجه می‌شدی عزیزترین آدم زندگیت دلیل تمام تنهایی‌هاته چی کار می‌کردی؟
ساکت بودم. روی زمین افتادم و دستم رو روی سرم که باندپیچی شده بود گذاشتم.
- بگو... تو بگو... هر چی بگی حق داری.
هق‌هق گریه‌هاش بیشتر شد.
- داشتم خدا رو شکر می‌کردم که عمو اشکان اشتباه گفته تو قاتلی، که اون فیلم رو دیدم... تو چاقو داری؟! مادر من رو چطور کشتی؟
- نه چاقو ندارم.
- همه‌چیز رو برام تعریف کن! این حق منه که بدونم مادرم چطور مرد.
تعریف کردنش خیلی کار سختی بود، اما چاره‌ای نداشتم. مِن و مِن‌کنان داشتم جوابش رو می‌دادم... باید چیزی که هر شب کابوسش رو می‌دیدم رو به زبون می‌آوردم.
- درست‌تر بگو! متوجه نمیشم.
- با سم کشتمش! سم تاج‌الملوک...اشکان برام سم رو جور کرد.
اشکان با عصبانیت نگاهم کرد. گریه‌های من با گریه‌های مهکامه همراه شده بود. دستم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد.
- به خاطر این‌که برام زحمت کشیدی و بزرگم کردی تو رو تحویل پلیس نمیدم، اما باید از خونه من بری بیرون چون من نمیتونم با قاتل مادرم یه جا زندگی کنم! عمو اشکان... عمو که چه عرض کنم؟... تو هم باید بری بیرون. تنهام بذارید وگرنه به پلیس زنگ میزنم!
بدون لحظه‌ای درنگ از خونه بیرون رفتیم؛ نگاه آخری که به مهکامه کردم رو هیچ‌وقت یادم نمیره چون می‌دونستم قراره خیلی دلم براش تنگ بشه...
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #72
دیگه دلم نمی‌خواست اشکان رو ببینم، حتی برای چند لحظه.
- خداحافظ اشکان؛ توی جهنم می‌بینمت!
راه افتادم، تک و تنها و بی‌هدف خیابون‌ها و کوچه‌ها رو طی می‌کردم؛ دیگه هیچ‌جایی برای رفتن نمونده بود...
***
مدت زمان زیادی بود که سر پا ایستاده بودم، برای همین دنبال یه جا می‌گشتم تا بشینم. کف خیابون نشستم و به پیرمردی که گدایی می‌کرد نگاه کردم؛ منی که نه درآمدی داشتم نه چیزی، باید به همین سرنوشت دچار می‌شدم؟
یه دست به شونه‌ام خورد؛ یه زن شله‌زرد نذری بهم داد.
- بفرمایید خانم.
- ممنون.
- میشه برای حاجتم دعا کنید؟
نمی‌دونست از چه آدم سیاه‌رویی میخواد که براش دعا کنه! واقعا دعای آدمی مثل من هم می‌تونست مستجاب بشه؟!
- ببخشید خانم... امروز چه روزیه؟
- نیمه شعبان.
نیمه شعبان سال‌هایی که بچه بودم جزو بهترین خاطراتم بود، وقتی توی شهر تزیین شده با ماشین می‌گشتیم و بستنی و شربت و کیک نذری می‌خوردیم. حالا بدترین روز زندگیم بود؛ واقعا این امکان وجود داشت که همه چیز خوب بشه؟... دیگه نمی‌خواستم آدم بدی باشم، می‌خواستم باور کنم که من هم میتونم خیرخواه باشم و آدم‌ها رو دوست داشته باشم، نه اینکه مثل قاتل‌ها رفتار کنم! شاید اگه برای حاجت اون زن دعا می‌کردم یک درصد احتمال وجود داشت که خدا صدام رو بشنوه.
- خانم!
- جانم.
- حاجتتون چیه؟
سرش رو پایین انداخت.
- بچه‌دار نمیشم.
چه مشکل آشنایی! از ته دل براش آرزو کردم بچه‌دار بشه؛ حس جدیدی رو داشتم تجربه میکردم که باعث می‌شد به خودم امیدوار بشم. وقتی زن همه شله‌زردهاش رو پخش کرد ازش خواستم کنارم بشینه تا با هم حرف بزنیم.
- من هم بچه‌دار نمی‌شدم، بعد فهمیدم شوهرم قرص مصرف می‌کرده، چون بچه نمی‌خواسته. ظالمانه نیست؟! البته... خوب شد که یه بچه رو بدبخت نکردیم چون زندگیمون از اول خوب نبود.
- شوهر من راضیه کلی هزینه کنه تا بچه‌دار بشیم، مشکل این‌جاست کسی رو پیدا نکردیم برای رحم جایگزین.
- رحم جایگزین چیه؟
- یعنی جنین نه ماه توی شکم یه زن دیگه باشه چون من توانایی نگهداری بچه توی رحم خودم رو ندارم.
- هزینه‌اش چقدره؟
- دقیق نمیدونم، اما خب پول کمی نیست.
داشتم به این فکر می‌کردم که اگه من حاضر بشم بچه‌اش رو نه ماه توی شکمم پرورش بدم هم حال و روز خودم بهتر میشه هم اون به خواسته‌اش میرسه.
 
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #73
تمام مراحل حقوقی و پزشکی رحم جایگزین رو طی کردیم؛ با این‌که بچه توی شکمم باید بعد از نه ماه ازم جدا می‌شد اما خوشحال بودم که دوباره حس مادر شدن رو تجربه میکنم... هر ماه اون زن که اسمش هانیه بود برای خورد و خوراک و پول مسافرخونه یه مبلغی بهم می‌داد؛ وسوسه می‌شدم با اون پول برای خودم خونه اجاره کنم و وسایل بخرم اما تصمیم گرفته بودم آدم بهتری باشم، برای همین بیشتر مواد مغذی می‌خریدم و به بچه توی شکمم اهمیت می‌دادم.
یه روز هانیه به مسافرخونه اومد.
- این‌جا زندگی میکنی؟
- دیگه جایی ندارم.
- من تصمیم گرفتم یه واحد آپارتمان بهت بدم که این نُه ماه توش زندگی کنی.
- واقعا؟
- آره. اگه بچه‌ام سالم به دنیا بیاد خونه برای همیشه مال تو میشه.
دستم رو روی شکمم گذاشتم؛ بچه برام خیلی عزیز بود چون باعث می‌شد دید جدیدی به خودم و زندگی پیدا کنم، چون من حالا داشتم باعث تولد یه آدم می‌شدم، نه مرگش...
- من که خیلی از این‌بچه مراقبت میکنم. اسمش چیه؟ اسم انتخاب کردید براش؟
جلوتر اومد و دستش رو روی شکمم گذاشت.
- چون توی نیمه شعبان تو رو دیدم و به این فکر کردم که امام زمان ( عج ) داره مشکلم رو حل میکنه، اگه پسر شد اسمش رو میذارم مهدی.
- اگه دختر شد؟
- نرگس.
لبخند زدم.
- چرا این‌قدر به من خوبی میکنی؟ می‌تونستی یه آدم سرحال‌تر انتخاب کنی برای نگهداری بچه‌ات؛ من به خاطر کمردردم خیلی دردسر بهت میدم.
توی مغزم با خودم فکر می‌کردم اگه بدونه یه قاتل بچه‌اش رو توی شکمش نگه داشته چه واکنشی نشون میده؟ واقعا من انتخاب خوبی هستم؟
- نه... آشنا شدن با تو توی نیمه شعبان بود؛ من به خود امام زمان ( عج ) متوسل شدم و بچه‌ام رو سپردم بهش.
خیلی مطمئن حرف می‌زد؛ دلش روشن بود. ته دلم از خدا خواستم بچه توی شکمم سالم به دنیا بیاد؛ من هم حس می‌کردم بعد از اون نیمه شعبان زندگیم عوض شده و همه چی داره بهتر میشه...
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #74
نه ماه مثل برق گذشت... دلم حسابی برای لگدهای بچه توی شکمم تنگ می‌شد.
مهدی رو برای آخرین بار بغل کردم و بهش شیر دادم. موقع شیر دادن نوزاد با چشم‌های باز داشت نگاهم می‌کرد؛ یاد نگاه‌های مهکامه افتادم، با چشم‌های براق مشکیش... داشتم به بچه دلبسته می‌شدم، برای همین زودتر بچه رو به هانیه دادم.
- بفرما هانیه‌خانم... این هم پسر خوشگل و تپلت!
مهدی رو بوسید، توی بغل گرفت و به سمت شوهرش رفت.
- محمد ببین پسرمون چقدر نازه! به کی رفته؟ دماغش شبیه دماغ توئه، ولی چشم‌هاش و لب‌هاش به من رفته.
هانیه بچه رو برداشت و رفت، من موندم و در و دیوارهای بیمارستان، کنار زن‌هایی که خوشحال بچه‌هاشون رو بغل کرده بودن... با این‌که مهدی برای زندگیم خیلی برکت داشت اما دلم گرفته بود و شاید این هم تاوان اشتباهاتم بود...
دیگه بعد از زایمان جون و رمقی برام نمونده بود؛ بی‌حال روی تخت دراز کشیده بودم و خدا رو شکر می‌کردم که حانیه و شوهرش الان خوشحالن و به آرزوشون رسیدن. پیرزنی که دخترش روی تختِ کناری بود، به من خیره شده بود.
- دخترم تو تنهایی؟
- آره.
به تار موهای سفید جلوی سرم نگاه کرد.
- مادری، خواهری، کسی نبود بیاد همراهت؟!
سرم رو برگردوندم به سمت دیوار. ترلان جلوی چشمم اومد؛ توی خیالم باهاش حرف می‌زدم.
- میگن بعد از زایمان همه گناهان یه زن بخشیده میشه... یعنی من الان بخشیده شدم؟ آهان! راستی تو همون موقع گفتی که من رو بخشیدی... تو خیلی مظلوم بودی، اما دخترت چی؟ دخترت هم من رو می‌بخشه؟ یعنی الان مهکامه هم مثل من تنهاست؟ داره چی کار میکنه؟
از فکر و خیال اومدم بیرون. پیرزن دستش رو به موهام کشید.
- چیزی همراهت داری؟
- خواستم بلند شم که دستش رو به شونه‌ام گرفت و نگذاشت.
- توی کیفم خرما هست.
خرما رو از توی کیف درآورد و بهم داد؛ احساس کردم سرحال‌تر شدم.
- ممنون حاج‌خانم؛ خدا خیرتون بده.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #75
می‌خواستم بچه‌های بیشتری رو توی شکمم پرورش بدم و به دنیا بیارم، اما چون سنم بیشتر از سی و پنج سال بود زوج‌ها ترجیح می‌دادن سراغ زن‌های جوان‌تر برن تا خطرش کمتر باشه.
زدم زیر گریه.
- پس اون زوج که دو ماه پیش پسرشون رو به دنیا آوردم چی؟ مشکلی پیش اومد براشون؟! به ظاهر شکسته من نگاه نکنید؛ من میتونم خوب از بچه توی شکمم مواظبت کنم.
- دلایل علمی هست که نشون میده بارداری توی سن بالای سی و پنج سال خطرناکه؛ نمیدونم اون زوج دلیلشون برای انتخاب شما چی بوده.
هانیه دیگه بهم زنگ نمی‌زد، هیچ کس نبود که زنگ بزنه... تلفن خونه‌ای که بهم بخشیده بودن بیکارتر از همیشه بود و سکوت حاکم شده توی خونه و تنهایی و فکر و خیال‌های الکی باعث سردردم می‌شد، تا این‌که یه روز بعد از مدت‌ها یه شماره موبایل ناشناس بهم زنگ زد.
- الو؟
- سلام. ما می‌خواستیم بگیم که شما رو قبول می‌کنیم برای رحم جایگزین.
- شما کی هستید؟ صداتون و شماره‌تون آشنا نیست.
- ببینید خانم... الان دیگه به روش قانونی نمیتونید این‌کار رو انجام بدید، اما به روش غیرقانونی چرا. می‌خواستم بدونم حاضرید برای اولین بار با ما همکاری کنید یا نه؟
- غیرقانونی یعنی چطوری؟ تکلیف شناسنامه اون‌بچه چی میشه؟
- خودمون یه کاریش می‌کنیم!
- چرا تا وقتی مردم میتونن از راه قانونی اقدام کنن باید برن سراغ راه غیرقانونی؟!
- چون پیش ما ارزون‌تر تموم میشه همه چیز.
- من باید فکر کنم...
این بزرگترین تناقض زندگیم بود؛ کاری که به نظرم درست بود در غالب غیرقانونی!
پیشونیم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول فکر کردن شدم. این‌کار غیرقانونی به کسی آسیب نمی‌زد، پس پذیرفتنش بد نبود...
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #76
- شنیدم که شما یه خونه از اون زوج گرفتید!
- از کجا همه‌چیز رو درباره من می‌دونید؟ بله... اون خونه رو به من هدیه دادن.
- باید برید مسافرخونه.
- چرا؟!
- چون داریم غیرقانونی کار می‌کنیم، نباید آدرس کسی رو بدونن تا بعد نتونن بیان سراغش.
نمی‌تونستم قبول کنم که توی مسافرخونه کثیف زندگی کنم، وقتی می‌تونستم دوران بارداریم رو توی خونه بگذرونم.
- قبول نمی‌کنم!
- یه زن باردار دیگه توی مسافرخونه زندگی میکنه؛ میتونی وقتی خواستن تو رو ببینن بری اتاقش. حواست باشه که فقط توی اون مسافرخونه با اون زوج قرار بذاری. این سیم‌کارت هم بگیر؛ فقط باید با همین شماره باهاشون ارتباط داشته باشی.
به نظر همه‌چیز خوب بود؛ سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- راستی، برو به خودت یه کم برس که فکر کنن جوونی. یه شناسنامه جعلی برات درست می‌کنیم.
***
مژده و بهروز، با هانیه و محمد زمین تا آسمون تفاوت داشتن. مژده چپ‌چپ نگاهم می‌کرد؛ وقتی کار تموم شد سراغم اومد.
- گوش کن... یه وقت فکر نکنی چون بچه بهروز توی شکمته صاحب زندگیمونی!
عصبانی شده بودم اما نمی‌خواستم به روی خودم بیارم، چون می‌خواستم آروم باشم.
-کسی چنین فکری نکرد!
نگاهش روی موهای رنگ شده‌ام بود، که یه کم از زیر روسری بیرون اومده بود.
- اسمت چیه؟ چند سالته؟
باید اسم جعلیم رو می‌گفتم، با یه سن دروغ.
- من مریمم؛ سی سالمه.
- من ازت جوون‌ترم.
نمی‌فهمیدم چرا سعی میکنه خودش رو با من مقایسه کنه.
- گوش کن مژده‌جان، من هدفم از این‌کار فقط و فقط این بود که کمکت کنم، نه پول و هر چیزی که فکرش رو میکنی...
- یعنی در راه رضای خدا از ما پول می‌گیری تا بخوری و بخوابی و یه بچه توی شکمت نگه داری؟!
دیگه سکوت کردم؛ می‌دونستم هر چی توضیح بدم دعوا بیشتر میشه چون مژده شعور درک شرایط من رو نداره.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #77
کمرم به شدت درد می‌کرد؛ به خودم گفتم این آخرین باره که باردار میشم... بچه دختر بود. توقع داشتم مژده خوشحال باشه اما اصلا ذوق نمی‌کرد و تمام فکرش جای دیگه‌ای بود. یه روز وقتی به دیدنم اومده بود یه سوال ازم پرسید که نمی‌دونستم چه جوابی بدم.
- تو خودت رو مادر این‌بچه می‌دونی؟
به زحمت از جام بلند شدم و سمت پنجره رفتم؛ نمی‌خواستم به چشم‌هام نگاه کنه.
- مثل یه مادر دوستش دارم و ازش مراقبت می‌کنم، ولی می‌دونم که نباید بهش دل ببندم.
- چرا؟
یاد تنهایی اون‌روزی که مهدی به دنیا اومد افتادم، همون‌موقع که همه توی بیمارستان کنار نوزادشون خوشحال بودن و من از زایمان فقط دردش برام مونده بود. پول می‌تونست چنین‌چیزی رو جبران کنه؟ قطعا نه! همه‌چیز به خاطر عشق بود.
مژده یه لیوان برداشت و برای خودش آب ریخت.
- من و بهروز داریم طلاق می‌گیریم؛ میخواد این‌بچه رو هم یه وسیله کنه برای اذیت‌کردن من! می‌خواستم بگم فاتحه زندگی ما خونده شده؛ خودت بچه رو بزرگ کن.
خیلی راحت این‌جملات رو گفت... واقعا بچه‌اش براش اهمیت نداشت؟!
- یعنی میخوای بچه خودت رو ول کنی پیش یه غریبه؟!
- میخوام بچه بهروز رو ول کنم. تو که گفتی بچه رو دوست داری! خودت بزرگش کن دیگه!
از جاش بلند شد و رفت.
- دیگه نه به خودم زنگ بزن، نه به بهروز!
- صبر کن... من پول گرفتم که بچه‌ات رو صحیح و سالم بهت بدم، پس اون‌همه هزینه چی؟
- راه خوبیه برای اذیت‌کردن بهروز!
- چرا مثل بچه‌ها حرف می‌زنی؟! لجبازی شما دو نفر باعث نابودی زندگی یه آدم میشه!
مژده از مسافرخونه بیرون رفت. بچه داشت لگد می‌زد؛ دستم رو روی شکمم گذاشتم.
- تو چه مظلومی دختر!
یعنی باید خودم براش اسم انتخاب می‌کردم؟ بعد که به دنیا اومد چطوری شکمش رو سیر می‌کردم؟
روی تخت نشستم و به گذشته فکر کردم. من، دختر لوس و بی‌دست و پای بابام که وضع مالیش خوب بود چطور به این‌جا رسیدم؟
‌‌‌
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #78
به خاطر قضیه طلاق و حرف‌های مژده، برای اولین بار به بهروز زنگ زدم تا بفهمم صلاحیتش برای پدرشدن چقدره، که بهم پیشنهاد داد باهاش باشم! خیلی گستاخ و بی‌شرم بود و من رو یاد اشکان می‌انداخت.
نمی‌تونستم بچه رو با بدبختی‌های زندگی خودم همراه کنم؛ گوشی رو برداشتم و به مژده زنگ زدم.
- مگه نگفتم دیگه به من زنگ نزن مریم؟!
- ببین مژده... من یه قاتلم. واقعا دوست داری یه قاتل بچه تو رو بزرگ کنه؟
- چرا چرت و پرت میگی؟ اصلا باشه، تو قاتلی... برو همین حرف‌ها رو به بهروز بگو! من مادر این‌بچه نیستم! چرا باید دردسرهای رحم اجاره‌ای غیرقانونی رو من تحمل کنم، به خاطر توله بهروز؟!
گوشی رو قطع کردم و به یکی از زن‌های باردار که مثل من غیرقانونی کار می‌کرد زنگ زدم. دنبال یه همدم می گشتم؛ نمی‌شد این بار سنگین رو تنهایی به دوش بکشم.
- الو؟
- سلام. فریبا خوبی؟
- سلام مریم. چی شده؟ آفتاب از کدوم طرف دراومده که یادی از ما کردی؟
- یه اتفاق بد افتاده.
- نگران شدم... بگو چی شده؟
- نه چیزی نیست! راستش، خانواده بچه‌ای که توی شکممه دارن جدا میشن و مسئولیت بچه رو به عهده نمی‌گیرن.
فریبا خندید.
- چه بهتر!
اصلا توقع چنین واکنشی رو نداشتم؛ توی سرم پر از سوال شد.
-چرا می‌خندی؟
- ببین مریم، من نمی‌دونم چه توضیحاتی بهت دادن و قراره چی ازت پنهان بمونه اما من بهت میگم، که ما بچه‌ها رو سقط می‌کنیم.
رنگم پرید.
- چی؟! چرا سقط؟
- به خاطر این‌که از راه قانونی نمی‌تونیم کاری برای بچه‌ای که به دنیا میاد بکنیم؛ کار ما اینه که بچه رو سقط می‌کنیم. اون پدر و مادر تا به خودشون بیان و بفهمن سقط عمدی بوده یا نه، ما غیب میشیم. کی میتونه ثابت کنه که سقط جنین عمدی بوده؟! این وسط تنها چیزی که مهمه پوله.
گوشی رو قطع کردم. نفسم به خاطر بارداری تنگ شده بود اما این حالی که داشتم فرق داشت؛ اصلا دلم نمی‌خواست یه انسان دیگه رو بکشم! دستم رو روی شکمم گذاشتم، با حس کردن حرکات بچه بغضم گرفت.
- حالا من باید چی کار کنم؟ چطور تو رو از ظلم آدم‌های دنیا نجات بدم؟
سرم رو بالا بردم؛ اشک‌هام جاری شد. توی دلم به خدا التماس می‌کردم که عاقبتش رو ختم به خیر کنه و اجازه نده بدبختی تحمل کنه.
گوشیم زنگ خورد؛ همون آدمی بود که بهم پیشنهاد رحم اجاره‌ای غیرقانونی داد. خیلی از دستش عصبانی بودم‌.
- چرا به من نگفتی قراره بچه‌ها سقط بشن؟ خودت اگه جای اون خانواده‌ها بودی و سرت این‌طور کلاه می‌ذاشتن چه حالی می‌شدی؟
- فریبا راست می‌گفت؟
- آره. من هر طور شده از بچه مراقبت می‌کنم.
- بیخود!
با لحن خیلی تندی باهام حرف زد؛ قلبم تند می‌زد اما اجازه نمی‌دادم صدام بلرزه چون دیگه نمی‌خواستم اشتباه کنم. گوشی رو خاموش کردم که دیگه کسی تا روز تولد بچه مزاحمم نشه.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #79
نیمه‌شب یه صداهایی می‌اومد؛ صدای قدم زدن من رو از خواب بیدار کرد. از وقتی تصمیم گرفتم از بچه توی شکمم خوب مراقبت کنم ترس و توهم زیاد سراغم می‌اومد؛ چراغ‌قوه گوشیم رو روشن کردم و دیدم واقعا دو تا دزد توی خونه هستن! یه درد عجیبی توی شکمم حس کردم؛ بچه انگار داشت به دنیا می‌اومد. درد خیلی شدید بود؛ با صدای جیغ بلند من دزدها فرار کردن. حالم خیلی بد بود؛ دلم می‌خواست بلند شم و بدوم تا جایی که از این درد خلاص بشم، اما توان راه رفتنم نداشتم. گوشی رو برداشتم و مخاطبینم رو نگاه کردم؛ هیچ‌کس نمونده بود که کمکم کنه... با دست‌هایی که می‌لرزید شماره خونه ترلان رو گرفتم؛ خجالت می‌کشیدم اما دست به دامن هر راهی بودم که از این درد نجاتم بده، هر راهی!
صدای خواب‌آلود مهکامه تک‌تک سلول‌هام رو عاشق خودش کرده بود... هوای تاریک نیمه‌شب و پرده‌هایی که توی باد تکون می‌خورد و درد و ترسم این‌حس رو به من می‌داد که توی یه کهکشان جدیدم! روحم سبک‌تر شده بود.
- الو؟ چرا ساکتی؟ شما کی هستی که این‌وقت شب زنگ زدی؟
- مهکامه به من نه، به بچه‌ام کمک کن! آدرس رو یادداشت کن...
***
به زحمت در رو برای مهکامه که به همراه بابا اومده بود باز کردم. روم نمی‌شد به صورتشون نگاه کنم اما خیلی دلم براشون تنگ شده بود و دلم می‌خواست تا آخر عمرم بهشون زل بزنم...
- این بچه اشکانه؟
- نه.
- پس بابای بچه‌ات کیه؟!
درد اجازه نمی‌داد همه چیز رو توضیح بدم.
- رحم اجاره‌ای... کمکم کن!
***
مهکامه کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم. دست‌فرمون خیلی خوبی داشت. با وجود درد زایمان حتی نفس کشیدن هم سخت بود، اما تا قبل ورود به بیمارستان دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم. بابا نیم‌نگاهی به من انداخت.
- ببخشید ترانه...
- چرا؟
- قبل این‌که بفهمم دقیقا چی کار میکنی فکر بدی راجب تو و این بچه کردم.
واقعا با وجود این‌که می‌دونست من چه بلایی سر زندگی ترلان آوردم، باز هم ازم معذرت‌خواهی کرد؟ مثل اصحاب کهف گیج بودم. مهکامه طوری رفتار می‌کرد انگار هیچ‌کینه‌ای از من نداره! دوست داشتم بدونم توی این‌مدت زندگیش چه تغییری کرده.
- ازدواج کردی؟
- یک ماه پیش عقد کردم.
لبخند زدم. استرس زیادی برای زایمانم داشتم؛ حال خیلی عجیبی داشتم که موقع زایمان مهدی اصلا تجربه نکردم. حالا مهکامه و بابا کنارم بودن و دیگه تنها نبودم، برای همین حالم بهتر بود.
***
موقع زایمان یک دفعه حس کردم شکمم از داخل پاره شد! درد شدیدی داشتم.
- خانم دکتر کمکم کن... انگار یه چیز توی شکمم پاره شد!
تنش و همهمه رو احساس می‌کردم؛ چند دقیقه بعد عبارتی مثل پارگی رحم شنیدم.
- زایمان قبلیت سزارین بوده؟
- بله.
چشم‌های نگرانی داشت. قفسه سینه‌ام درد می‌کرد و بی‌حال شده بودم.
- دارم می‌میرم؟
دکتر عـ*ـرق صورتش رو پاک کرد و بچه رو بغل کرد.
- خدایا شکرت که زنده موند!
نگاهش به من افتاد؛ فرصت حرف زدنم خیلی کم بود.
- بچه رو بدید به مهکامه... میدونم تنهاش نمیذاره؛ اون الان خودِ ماهه! بهش بگید برای این بچه مادری کنه، اسم بچه ماهدخته...
روحم داشت از بدنم جدا می‌شد؛ زندگیم که جلوی چشمم بود به دو قسمت سیاه و سفید تقسیم می‌شد.
- الان چی؟ من رو بخشیدی ترلان؟
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,008
امتیازها
123

  • #80


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
321
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین