. . .

متروکه رمان ماتریوشکا | laluosh

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ماجراجویی
نام رمان: ماتریوشکا
نام نویسنده:laluosh
ژانر:ماجراجویی ، عاشقانه، علمی-تخیلی، اجتماعی، روانشناختی
خلاصه:
زمانی که روح در بدن جنین قرار می‌گیرد او به صورت نوزاد پا به عرصه مادی می‌گذارد، با خواست عرش الهی دو روح از بهشتیان جهت هدایت وی انتخاب می‌گردند، روح رهنمایی که ما با آن آشنایی داشته‌ایم معروف است به «شهود درونی» ولیکن روحی که با آن سر و کار خواهیم داشت ماجرایی از « شهود بیرونی »است.
هزاران سال است که گروهی از فرقه‌ها، مردم و جوامع دینی اعتقاد آشکارایی بر شهود خالصی دارند... شهودی که اعمال ما را ثبت می‌کند، شهودی که منکر آن نمی‌شود.
زمانی که وجدانت رو به رویت بنشیند پا روی پا بی‌اندازد، برایت نطق کند یا در سکوت تو را بنگرد و زمانی که بدانی! آگاه شویی! که وجدانت نمی‌گذرد! و خواهد نوشت هرچه بوده! هرچه هست! قطعاً سقوط خواهی کرد
مقدمه:
بالغ بر هشت میلیارد از اون‌ها رو زمین هست! اون‌وقت مال من...ای خدا! چرا؟ نه واقعاً یکی به من بگه چرا؟ اصلاً چرا گربه نه؟ هوم؟ چرا این!؟ حالا گربه هم نه چرا موشی سگی چیزی نباشه! آقا اصلاً حیوون نه! چرا یه وسیله‌ای کش مویی چیزی نشد؟ اصلاً همه این‌ها به کنار سگ و موش و کش و... این‌ها به کنار! چرا شبیه اون پنج نفر شده!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #2
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت اول: بحث لفظی!
..........................................


سه ثانیه! در مدت زمانه سه ثانیه، تمام چیزی که شاهدش بودم شامل آسمون آبی رنگی بود که کم کم با اُریب شدن بدنم جای خودش رو به محوطه پارک و بعد از اون در لحظه برخورد بو که تنها و تنها سیاهی دیدم!
دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و با فشار کوتاهی به زمین نیم خیز شدم
دستی به لباس آشفته‌ام کشیدم و با لفظ « آخ آخ! » رو به روی افلیا صاف و مستقیم وایستادم
با بی بند و باری اشاره‌ای به پیراهن سفید توی تنم کردم و گفتم:
- لباسم رو کثیف کردی! نمیتونی بدون خشونت بحث کنی؟ از اول هم بهت حس خوبی نداشتم غارنشین وحشی!
به سمتم خیز برداشت که خودم رو به گوشه‌ای پرت کردم
چشم‌هام رو گرد کردم و با تعجب پرسیدم
- افلیا! رَم کردی؟!
دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد، همزمان به سمتم قدم برمی‌داشت
بی تفاوت در حال درست کردن آستین پیراهنم بودم که ناگهان از پشت گرفته شدم
با تعجب به موقعیت خودم خیره شدم، تقریباً بی‌اختیار بودم و دوست‌های افلیا قدرت ادراک حرکتی رو ازم گرفته بودن و از طرفی افلیا لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد
لبخند ترسیده‌ای زدم
- هی! هی! بیا باهم حرف بزنیم خب؟
با ضرب محکم دستش روی صورتم و همزمان کج شدن صورتم به سمت راست چند دقیقه‌ای سکوت کردم،
صورتم رو به سمتش کج کردم، تلاش کردم با نگاهم عمق نگاه چشم های آبی رنگش رو که با خماری و عصبانیت خاصی مخلوط شده بود ببینم
تنها چیزی که می‌تونستم از این صورت خوشگل و ظریف بفهمم حس خودپسندی و خودشیفتگی عمیقی بود که توی تک تک اجزای صورتش حس می‌شد
آروم به طوری‌که صدام رو بشنوه گفتم
- تو حق نداری دهنت رو باز کنی و هر فکر و تخیلی که توی ذهنت پرورش دادی رو به بقیه بگی!
با خشم خواست دوباره دستش رو بلند کنه؛ اما با نیروی عجیبی که به‌طور ناگهانی توی وجودم سرازیر شده بود با لگد محکمی به عقب پرتش کردم
از شر دوست‌های افلیا رها شده بودم و شرایط به‌طوری بود که من آزاد و رها وایستاده بودم و این افلیا بود که روی زمین پخش شده بود
هم‌زمان با سبک و سنگین کردن این‌که توی این صحنه کدوم یکی از ما مقصر جلوه می‌کنه
صدای آقای پیترسون توی گوشم پیچید
- دختر نازنینم!
خیره به صحنه رو به رو بودم افلیا توی بغل پدرش گریه می‌کرد و آقای پیترسون با دیدن گریه‌های بی‌وقفه دخترش شروع به فحاشی و تدبیر من کرده بود
منی که فقط تصویر داشتم و صدایی توی گوش‌های پر هیجانم اکو نمی‌شد بی‌تفاوت به صحنه رو به رو خم شدم و کیفم رو برداشتم و بدون هیچ حرفی مسیری رو پیش گرفتم
صورتم سوزش کمی داشت، من هم می‌تونستم برای این سوزش گریه کنم؛ اما کسی نبود که بغلم کنه و یا دلداری‌ای بهم بده بنابراین در سکوت به سمت خونه رفتم
از الان خوب می‌دونستم که بحث امروز سنگین‌تر از چیزی که باید برام تموم میشه و آقای پیترسون صد در صد به خاطر یک دونه دخترش قرار بود حسابی حقم رو کف دستم بزاره!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #3
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت دوم: مادرپندار
.......................................
طبق قراری که با امیلی و نیلا گذاشته بودم باید به سمت پاتوق همیشگی می‌رفتم
اما واجب‌تر این بود که اول سری به خونه بزنم، پیراهن کثیفم رو عوض کنم و بعد به سمت پاتوق راهی بشم
با توجه به این‌که توی شهر کوچیک و مرزی که بندرگاه فرسوده و از کار افتاده ای داشت زندگی می‌کرديم از اول تا آخر شهر نهایتاً چهل و پنج دقیقه زمان نیاز داشت و خیابون‌های شهر بی‌نهایت نزدیک به همدیگه بودن.
از سراشیبی کوچه شُل و آسوده به پایین رفتم و گذاشتم گرانش زمین به پاهای خسته و دردناکم یاری برسونه
با رسیدن به خونه مکث کردم و نگاهی از دور به خونه انداختم
در نیمه بازِ زرد رنگِ گاراژ نشون می‌داد که الکساندرا هست و کنار نبودن پرده‌های پنجره به این معنی بود که از خونه بیرون نرفته
حضور پررنگ الکساندرا به عنوان مادر ناتنیه نیمه پذیرفته شده‌ای از طرف من توی خونه نیاز به صبر و تحمل سنجیده شده و عذاب آوری داشت
موجود فرسوده و بی فایده‌ای که صرفاً از تفریحات وجودیش میشد به اذیت و آزار و بازپرسی‌های ناجوانمردانه‌اش در رابطه با من اشاره کرد
قدم به داخل خونه گذاشتم بنا به وسواس شدید فکری‌ای که الکساندرا داشت کفش‌هام رو در آوردم و بی مقدمه به سمت روشویی رفتم و شروع به شستن دست‌هام کردم بعد از خشک کردن نَم روی دستم به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
آشپزخونه بجز محل تلاقی من و یخچال محل دیدار‌های ناخوشایند من و الکساندر هم بود
دیدارهایی که ناچاراً با گفت و گوهای ظاهری‌ای مثلِ « ظهر بخیر مامان » شروع می‌شد و با بحث کوچیکی به پایان می‌رسید
نگاهم رو بهش دوختم عمیقاً در حال آشپزی بود و تمام و کمال حواسش پی ریختن ادویه‌ها درون قابلمه روی گاز بود
موهای مشکلی و طوسی رنگش سفت و محکم بالای سرش جمع شده بود
با صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی روی زمین به سمتم برگشت اخمی کرد و گفت
- چرا سلام ندادی؟
با تاکید گفتم
- سلام مامان!
- دست‌هات رو شستی؟
دست‌هام رو به سمتش دراز کردم
- همون‌طور که میبینی... مثل این‌که شسته شدن!
نگاهی به سر و وضعم انداخت
- خدای من غیر قابل تحمله! چه سر و ریختیه برای خودت درست کردی؟ این موهای آشفته... لباس‌های کثیفش رو ببین!
با کلافگی سرش رو تکون داد
- باورم نمیشه یه دختر تا این حد بتونه غیر قابل قبول باشه پنلوپه!
- میدونم میدونم عذر میخوام!
دستی به صورتش کشید با حس کردن دود و بوی سوختنی با داد گفت
- اوه خداوندا! از دست تو! حالا با این غذا چیکار کنم؟!
به شدت درگیر احیا و جان بخشی دوباره به غذای طفل معصومی بود که با آخرين میزان توانش می‌سوخت و دود می‌شد
با بی حوصلگی همزمان با کشیدن دستم روی میز نیم نگاهی بهش انداختم
- راستش مامان...
نفسم رو حبس و بعد به بیرون انتقال دادم و ادامه دادم
- امروز با دوست‌هام قرار دارم
بلافاصله و بدون مکث گفت
- حق نداری بری... الان ساعت یک بعد از ظهره تا نهار بخوری میشه ساعت سه ظهر
مکث کرد و گفت
- میدونی که برای آدمِ بدون عروسکی مثل تو بیرون رفتن بعد از ظهر غیر قابل قبوله!
دیالوگ‌های تاکیدی و تکراریش آزارم می‌داد
بنابراین با گفتن این‌که « زود بر می‌گردم » به رد و بدل شدن دیالوگ‌های ملال آور بینمون خاتمه دادم و سرم رو روی میز گذاشتم و با بی توجهی به ادامه صحبت‌های تذکر گرایانه و مادرپندارانه‌‌ی دروغینش برای چند دقیقه‌ای چشم‌هام رو بستم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #4
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت سوم: پرواز از پنجره
........................
با فکر به آينده نامعلومی که بحث با افلیا برای چند روز اینده‌ام رقم می‌زد چشم‌های بسته ام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسم رو خسته به بیرون فرستادم، سوزش کمی رو روی صورتم حس می‌کردم با این‌حال می‌شد از واکنش الکساندرا فهمید که رد و اثری از دعوا روی صورتم مشخص نیست و صرفاً فقط همین موضوع تا چندین ساعت جای شُکر داشت.
بعد از مطمئن شدن از حواس پرتیه الکساندرا این بار بی صدا و بدون هرگونه حرکت اضافی از صندلی فاصله گرفتم و نهایتاً به سمت اتاقم قدم برداشتم با گام‌های بلند؛ اما آروم خودم رو به اتاقم رسوندم.
نگاه خسته‌ای به درب اتاقم انداختم و «آهِ» از ته دلی کشیدم، بافت پوسیده درب صدای مهیبی داشت و با هربار ورود و خروجم ازش مثل نقال‌چی‌های دربار در قرن‌ها پیش ورود و خروجم رو اعلام می‌کرد
با نذر و نیاز و حفظ آرامش آرام و با ثبات درب رو باز کردم و از چالش نفس گیر باز کردنش رد شدم
با ورودم به اتاق و بلافاصله بعد از بستن درب اتاقم نفس آسوده و راحتی کشیدم
یه سمت چپ اتاق قدم برداشتم و از درون کمد پیراهن چهارخونه بلند و گشادی رو خارج کردم ترکیب رنگیه مملو از رنگ‌های قرمز، جیگری و قهوه‌ای توی چهارخونه‌های پیراهن نسبتاً مردونه‌ام هیچ هماهنگی‌ای با شلوارکِ بلندِ لیِ کمرنگی که پوشیدم نداشت.
بی توجه به طیف رنگی قرمز و آبی‌ای که پوشیده بودم بی‌حوصله کوله زرد رنگ و کهنه‌ام که به جای این‌که رنگ و روش رفته باشه و زرو کمرنگ ک بی‌حالی شده باشه، بیشتر متمایل شده بود به رنگ خردلی رو برداشتم
به سمت پنجره اتاقم که در جنب کمدم قرار داشت حرکت کردم، قفل فلزی و قدیمی پنجره رو که جدیداً توی کمتر خونه‌ای دیده می‌شد رو باز کردم و با گذاشتن قدمی روی لبه پنجره به پایین نگاه کردم
ارتفاع پنجره تا زمین حدوداً نزدیک به دو متر ناقابل می‌شد! گاهاً بعضی شب‌ها به خاطر پریدن از این پنجره دچار پا درد و گرفتگی عضله می‌شدم؛ اما من دیگه قوی شده بودم و بدنم هم به این‌طور ماجراجویی‌ها عادت کرده بود
کوله زرد رنگم رو به پایین سوق دادم و بعد از افتادن با دادن پیچ و تابی به خودم از بیرونه خونه از پشت نرده‌های پنجره آویزون شدم و درب پنجره رو به روی خودم بستم به سمت باغچه انتهایی حیاط قدم برداشتم.
باغچه‌ای که برخلاف بقیه باغچه‌های حیاط بزرگ و سرسبز خونمون شلخته و پر از علف های هرز و بلند شده بود
لبخند خبیثانه‌ای زدم و از درون باغچه و بین تمام اون علف‌ها دو جفت کفش مشکی رنگ ساده و قدیمیم رو برداشتم
این باغچه؛ باغچه اختصاصی من بود! از وقتی که چند سال پیش برای الکساندرا شایعه درست کردم که توی این بخش از حیاط عنکبوت‌های بزرگی دیدم؛ حتی با بارها سمپاشی کردن حیاط توسط پدرم باز هم دل الکساندرا با این گوشه از حیاط صاف نشد و همچنان این بخش از حیاط همون‌طور که من می‌خواستم دست نخورده و کاملا مفید برای قایم کردن وسایل من محیا شده بود!
تند کفش ها رو به پام کردم و بعد از رد شدن ازحصار چوبی و نیمه فلزیه حیاط و مقداری دور شدن از محوطه خونه سراسیمه به سمت پاتوق همیشگی حرکت کردم
در مجموع دو مسیر اصلی به سمت پاتوق پیش روم داشتم
مسیر اول مسیری بود که از مغازه خاله گذر می‌کرد، مسیر کوتاه؛ ولی بی‌نهایت شلوغی بود
و مسیر دوم مسیر طولانی و درازی بود که کم‌تر کسی رو توی اون مسیر می‌تونستی ببینی
شلوغی طاقت فرسا و اذیت کننده بود و طعنه زدن زدن آدم‌ها هم غیر قابل تحمل!
از طرفی بخش زیادی از زمانم رو باید صرف گذر از بین مردم می‌کردم
اگر از مسیر اول می‌رفتم و در خوش شانس‌ترین حالت ممکن با خاله هم رو به رو نمی‌شدم با تاخیر بسیار زیادی به پاتوق می‌رسیدم، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر خلوت؛ ولی طولانی رو انتخاب کنم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #5
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت چهارم: پاتوق
..................................
قدم گذاشتن توی خیابونِ سوت و کور حوالی پاتوقمون توی روزهای گرم و رو اعصابی مثل امروز فرقی با پیاده روی روی ساحل آفتاب دیده‌ای که کف پاهای لخت آدم رو می‌سوزوند نداشت، تنها فرقش نبودِ دریای دل انگیز و همین‌طور سوزش از ناحیه سر توسط آفتاب بود
دستی به موهام کشیدم با جابه‌جا کردنِ موهام از پشت سرم به سمت راست بدنم، خنکی خوبی رو روی گردنم حس کردم
آفتابی که مستقیم روی بدنم فرود می‌اومد بیشتر و بیشتر روی خلق و خوی من اثر می‌ذاشت
گرمای طاقت فرساش باعث شده بود که با کلافگی و بدون ترس از ازدحام مردم پاهام رو از هم باز کرده و در شل و ول‌ترین حالت ممکن قدم بردارم.
بعد مدتی تصمیم گرفتم که کج کج راه برم و تلاش کنم پیراهنم رو از پوست ملتهبم جدا کنم.
کم کم با نزدیک شدن به کانون اجتماع صاف و کشیده با قدم‌هایی استوار حرکت کردم
نگاهم رو به فرهنگ سرای آبادی دوختم
فرهنگ سرا در واقع نوعی طرح برای بهینه سازی شهر کوچیکمون بود تا در جهت رفاه و آبادی مردم ساخته بشه؛ اما با توجه به غیب شدن کاملاً عجیب و دور از ذهن بوجه؛ کار عمرانیه فرهنگ سرای آبادی نصفه و نیمه تموم شده بود
بیشتر تبدیل شده بود به مکانی برای جوون‌هایی مثل ما
البته سالمندان حوالی فرهنگ سرا هم به محیط باز اون‌جا سر می‌زدن
فرهنگ سرا متشکل بود از فضای سبز و خیابون‌های کوچیکی برای پیاده روی و دوچرخه سواری
چندتایی لوازم ورزشی داشت همراه با آلاچیق‌‌های نصفه و نیمه ساخته شده و در ادامه اون‌جا می‌شد جنگلِ منتهی به تپه های آبادی رو دید
تپه‌های آبادی که محیط خطرناکی برای انسان‌ها به شمار می‌رفت و مکان ممنوعه‌ای شده بود برای ورود و خروج
با توجه به این‌که فرهنگ سرا نوعی پل ارتباطی بین تپه‌ها و آبادی بود می‌شد گفت که دیروقت رفتن به فرهنگ سرا میتونست خطرناک و مشکل ساز بشه
توقف در شب در نزدیکی اون‌جا میتونست خطراتی مثل حمله خرس و گرگ رو در بر داشته باشه؛ حتی اگه خرس و گرگی در کار نباشه گفته میشه که نوعی قبایل جنگلی توی تپه‌ها زندگی می‌کنن که شب‌ها به شکار می‌پردازن
با فکر کردن به این‌جور چیزها موهای تنم سیخ شد، بعد لحظه‌ای درنگ دوباره به حرکتم ادامه دادم.
پاتوق ما کلبه‌ای بود که در انتهای فرهنگ سرا قرار داشت
از قرار معلوم این کلبه قرار بوده که نوعی کلبه کوچیک برای عکس گرفتن توریست‌ها باشه؛ اما به خاطر رسیدگی نکردن درست و عمرانی بهینه متروکه‌ای بیشتر نبود
به نزدیکی کلبه رسیدم خزه‌های سبز رنگ نیمی از دیوار بیرونی کلبه رو احاطه کرده بودن و سنگ لاخ‌های کنار کلبه نمای زیبایی بهش بخشیده بودن
مکان کوچیکی بود؛ اما به اندازه‌ی هر پنج نفرمون مکان کافی داشت
در کلبه رو باز کردم از قفل نبودن کلبه می‌شد اطمینان داشت که نیلا و امیلی هر دو به این‌جا اومده بودن؛ اما خبری از اون‌ها درون کلبه نبود
سر و گوشی آب دادم و به اطراف کلبه نگاهی انداختم. درون کلبه یک کمد کوچیک، پنج صندلی، یک تکه تنه درخت بریده شده، زیر انداز پارچه‌ای پوسیده، قهوه ساز و قفسه کوتاه کتاب‌ها قرار داشت.
دیوار روبه رویی کلبه با کناف‌های طلایی پوشیده شده بود و پر بود از عکس‌های گروهیمون
دیوار سمت راست دارای پنجره کوچیک و آفتاب‌گیری بود که لب تا لب طاقچه اش پر از گل های سبز و کاکتوس بود
دیوار سمت چپ که طاقچه نسبتاً بلندی داشت فقط با گاوصندوق کوچیکی پوشیده شده بود، البته ریسمان‌ها و نوار‌های ال‌ای‌دی که روی دیوار کشیده شده بود زیبایی خاصی رو بهش می‌داد
به لیوان‌های روی تنه درخت خیره شدم با این‌که به مونرو و توماس خبری از قرار امروز نداده بودیم باز هم دو لیوان اضافه روی تنه درخت بود و از محتویات درونشون که حدس می‌زدم چایی دَم نکشیده‌ای باشه بخار بلند میشد
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #6
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت پنجم: آغاز دشمنی
..............................

تند و سریع لیوان زرد رنگ رو برداشتم، دور تا دور لیوان رو دهنی کردم و بعد سر جاش گذاشتم
همزمان با برخورد ته لیوان به روی میز در کلبه به آرومی باز شد.
به پشت برگشتم و متقابلاً با دیدن نیلا لبخند پررنگی روی صورتم نقش بست
با عجله به داخل اومد و گفت:
- چه خبر از این ورا؟
خواستم جوابش رو بدم؛ اما ورود امیلی مانع ازش شد.
امیلی بدون مکث خودش رو توی بغلم انداخت و باعث شد محکم به یکی از صندلی‌ها برخورد کنم.
نیلا: هنوز نیومده چسبیدی بهش؟
امیلی: حسودی نکن! تو هم عزیز دلمی
- چشمم روشن هوو هم میاری برای من؟
محکم‌تر فشارم داد و باعث شد که نظاره گر ورود مونرو و توماس به درون کلبه باشم
بعد نگاهی گذرا به مونرو با تک تک وجودم خیره به توماس باقی موندم
اخم کمرنگی که بین دو ابرو پرپشت و مشکی رنگش بود، اون‌قدری چشم‌های کشیده و خمارش رو خوشگل می‌کرد که به عنوان یک دختر عاشقِ دلخسته فقط و فقط بتونم محو صورتش بشم.
البته به طور صادقانه صورت توماس اجزا خاص و زیبایی نداشت، نمی‌شد گفت که « وای چه پسر جذابی » اما پسر زیبایی بود!
تنها عیبی که می‌شد روی صورتش گذاشت ظرافت بی‌اندازه‌ و بی نقصش بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و امیلی رو از خودم دور کردم، مدت‌ها بود که دیگه عاشقش نبودم، شاید از زمانی که اعتراف عاشقانه‌ام رو توی تابستون پارسال بی‌جواب گذاشت و نادیده گرفت دیگه نتونستم عاشقش باشم.

البته که هنوزم می‌تونستم با اطمینان بگم که به عنوان یه رفیق هم بی اندازه دوستش داشتم!
مونرو: خیلی منتظرت موندیم!
- کجا رفته بودین؟
توماس: قدم بزنیم تا بلکه اعصابم آروم بشه
متعجب شدم
- چرا چیزی شده؟
اخم پررنگ‌تری نسبت بهم نشون داد و گفت
توماس: نه، چی باید بشه؟
- آخه گفتی برای اعصابت...
نیلا نگاهش رو بین من و توماس رد و بدل کرد
نیلا: پنل امروز چه اتفاقی افتاد؟
اون‌قدر توی هیجان امروز گیر افتاده بودم که به هیچ چیز جز پاسخ دادن فکر نکردم
- با افلیا بحث کردم دعوامون شد و در نهایت از هم جدا شدیم
مکث کردم و با عصبانیت ادامه دادم
- باورتون نمیشه چه‌قدر پررو بود! برگشته جلوی من راجع‌به توما...
با مشت محکمی که توسط توماس به دیوار کلبه کوبیده شد با شوک همه به سمتش برگشتیم
با عصبانیت نگاهم می‌کرد
توماس: حق نداشتی باهاش دعوا کنی!
با مکث گفتم
- ببخشید؛ ولی متوجه نمیشم!
به سمتم اومد
توماس: تو کی باشی که دعوا کنی باهاش؟
متعجب و برافروخته شدم
- تویی که از چیزی اطلاعی نداری چرا قضاوت می‌کنی؟
توماس: افلیا همه چیز رو برام تعزف کرده
پوزخندی زدم
- که این‌طور! پس یک طرفه به قاضی رفتی!
با عصبانیت لیوان زرد رو سر کشید، وسط دعوا لبخند خبیثانه‌ای زدم، چه‌قدر خوب شد که لیوان رو دهنی کردم! و حالا توماس که یه آدم فوق وسواسی بود داشت ازش می‌خورد
لیوان رو روی تنه درخت کوبید و دستش رو تهدید وار جلوی صورتم حرکت داد
- اگه یه تار مو از سر افلیا...
هم‌زمان مونرو به سمتش رفت
- هی داداش! آروم چه خبرته!؟
به خودم اومدم و منم انگشت اشارم رو تهدید وار جلوی صورتش حرکت دادم
- تو حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی! چی با خودت فکر کردی؟ کی بهت اجازه داده سر من داد بزنی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #7
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت ششم: مرغ سالاری
‌.........................‌‌
با عصبانیت ضرب محکمی به پهنای بدنش زدم و ازش گذشتم، به بیرون از کلبه قدم گذاشتم
دستی لای موهام کشیدم
ناراحت و آشفته بودم و لحن صحبت‌های توماس بیشتر از قبل آزار‌دهنده شده بود
اون‌قدر ذهنم مشغول بود که صدای توماس رو گوش نمی‌دادم و فقط نویز های آشفته و درهمی از صدای توماس بهم می‌رسید
بعد از چند دقیقه تیز و سریع بهش خیره شدم، اخم کم‌رنگی روی صورتم انداختم و بهش نزدیک شدم
انگار عصبانیت توی چهره‌ام رو دید و چند لحظه شوکه شد و با تعجب نگاهم کرد و بعد به خودش اومد.
تقریباً بلند داد زدم
- یک بار دیگه حرفی از افلیا بهم بزنی...
مکث کردم و عین گاوی که رَم کرده نفس کشیدم، یه لحظه نزدیک بود از تصور خودم خنده ام بگیره؛ ولی با گاز زدن لپم خودم رو کنترل کردم، نمی‌خواستم توی همچین موقعیت جدی و رنج آوری بخندم و مسخره بازی در بیارم
به ادامه حرفم پرداختم
- اگه حرفی ازش بزنی؛ چنان مشتی میزنم توی صورتت که هر پَره از دماغت سه سانت گشاد بشه فهمیدی!؟
با حرص دست‌هام رو مشت کردم
- خدا کنه که یک کلمه دیگه‌ حرف بزنی تا اون دو جفت تونل رو برای مورچه‌ها با دماغت بسازم!
قیافه‌اش رو جوری کرد که انگار من چیز منزجر کننده‌ای بودم براش
با فاصله ازم وایستاد و گفت
- تو داری با من این‌طوری صحبت می‌کنی؟
- نه والا! خطابم تمام جمعیت مرغی‌ای هستش که کشته مرده افلیا شدن!
یکهو نیلا پرید وسط حرفم
نیلا: مرغ؟
با حرص نگاهش کردم
- آره مرغ! والا عاجزتر از مرغ ندیدم! نه پر پرواز داره! نه مثل پنگوئن شناگر ماهریه! نه مثل شترمرغ دونده خوبیه! هم فقط یه تخم میزاره که اونم آدم‌ها میخورن من که امیدی به این توماسِ مرغی ندارم!

تند خم شدم و کفشم و در آوردم و گرفتم بالا و گفتم
- امیدوارم خوب تخم بزاری واسه افلیا جونت... توماسَ به درد نخور!
کفشم رو به سمتش پرتاب کردم که مستقیم خورد توی صورتش ان‌قدر دقیق پرتاب کردم که خودم هم چند لحظه با دقت و تعجب به کفشم روی زمین و بعد صورت قرمز توماس خیره بودم
توماس که حسابی قرمز شده بود داد بلندی کشید و به سمتم دوید، از ترس شروع به دویدن کردم
بعد چند متر ناقابل دیگه نمی‌تونستم بدون یک لنگه کفش فرار کنم برای همین سریع وایستادم و به سمتش برگشتم و گفتم
- وایستا وایستا وایستا... یه پیشنهاد دارم
همون‌طور که نفس نفس می‌زدم با عصبانیت نگاهم می‌کرد
با داد گفتم
- غلط کردم!
گیج نگاهم کرد و بعد نزدیک‌تر بهم وایستاد و گفت
- فکر کردی فقط همین کافیه؟
با این حرفش سریع دستم و مشت کردم و به سمت صورتش حرکت دادم و بلند گفتم
- نه خودم میدونم کافی نیست!
بلافاصله بعد اون صورت توماس به سمت راست متمایل شده بود و ضرب دستم حسابی روی صورتش نشسته بود
با بالا آوردن صورتش با جَست و خیز به سمت نیلا و امیلی و مونرو پرواز کردم و با جیغ گفتم
- پسره چندش پلشت!
پشت هر سه تاشون پناه گرفتم
بین من و توماس فقط همین دیوار و جبهه ساخته شده از این سه نفر بود
با ترس و لرز داد زدم
- دخترا مراقب باشید اون همدست افلیاست صد در صد هاری داره
مونرو که هم‌زمان می‌خندید و به زور توماس رو نگه داشته بود با بدبختی گفت
- پنلوپه فرار کن نگهش داشتم
تند از پشت امیلی و نیلا بیرون اومدم و شروع به فرار کردم بعد از سی متر دور شدن وایستادم و داد زدم
- خاک تو سرت! از پس سه تا آدمم بر نیومدی
با تمام توانی که داشتم خودم رو به یک حد فاصل ایمن از توماس رسوندم و شروع کردم به نفس نفس زدن
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #8
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت هفتم: نمایش‌نامه تراژدی
.............................
بعد از رفتن مامان من دیگه اون دختر ساده و نحیف همیشگی نبودم
رفتارم متفاوت شده بود؛ ولی هيچ‌وقت این‌طور مستقیم و در عمل نشونش نداده بودم.
جوری که از خودم در مقابل توماس دفاع کردم حرف نداشت!
لبخند عمیقی زدم و طبق معمول که توی تنهایی یکی از دست‌هام رو می‌آوردم بالا و با لفظه « بزن قدش! » اون یکی دستم رو به دست دیگه‌ام می‌زدم این کار رو انجام دادم.
به پاهام نگاه کردم؛ حتی با وجود جوراب باز هم اسفالت داغ پوستم رو می‌سوزوند
تند قدم برداشتم باید هرچی سریع‌تر به سمت خونه می‌رفتم
چند قدمی برداشتم که صدای قار قار بلندی توی گوشم زمزمه شد
برگشتن نیم رخم به سمت آسمون همانا و برخورد گلوله پَر مشکی رنگ توی صورتم و پخش شدنم رو زمین هم همانا!
انقدر سریع اتفاق افتاد که گیج بودم و چیزی نمی‌فهمیدم
چند دقیقه بعد صدای نیلا توی گوش‌هام پیچید
- اوه خدای من! پنل!
صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت و به چپ و راست متمایل کرد و آروم زیر لب گفت
- خداروشکر اسیبی ندیدی
با صدای دوباره کلاغ به بالا نگاه کردم دندون قروچه‌ای کردم و با غضب به کلاغ توماس خیره شدم
- کلاغ احمق! از پر هات بالش درست می‌کنم!
صدای امیلی توی گوشم پیچید
امیلی: حالا چی میشه؟
با عصبانیت نگاهش کردم
- چی باید بشه؟
نیلا ازم فاصله گرفت
نیلا: پنل...
چشم‌هام رو توی حدقه تاب دادم و بی حوصله بهش گفتم
- حرف بزن! نیازی نیست مراعات حالم رو بکنی
با نگرانی نگاهم کرد
نیلا: شاید بهتر باشه فاصله داشته باشیم از هم؟
- که چی بشه؟
نیلا: اوضاع بهتر بشه
کلافه به امیلی نگاه کردم که به نشانه مثبت سر تکون داد، کلافه قدمی عقب گذاشتم
چشم‌هام رو محکم بستم و باز کردم
- اگه این‌طور فکر می‌کنید... حرفی ندارم
با قدم‌های سنگین بی‌حرف ازشون فاصله گرفتم و اون‌ها هم متقابلاً بدون حرفی به رفتنم نگاه می‌کردن
بدون فکر به سمت خونه حرکت کردم
با رسیدن به خونه به آرومی وارد خونه شدم از راهرو گذشتم و خودم رو به درون اتاقم رسوندم و روی تختم نشستم
به بیرون از پنجره نگاه کردم هوا کاملاً آفتابی بود! پس اولین عنصر افسردگی یعنی بارون رو نداشتم...
معمولاً توی فیلم‌ها با ناراحتی شخصیت اصلی اول رعد و برق می‌زد و بعد بارون؛ ولی این‌جا هیچ خبری نبود...
شاید شخصیت اصلی من نبودم؟!
هنوز دیر نشده باید دست به کار بشم! من از یه ماجرای تراژدی برگشتم باید صحنه دراماتیک بسازم و افسوس بخورم!
شروع کردم به مچاله کردن و در هم کشیدن صورتم؛ ولی اتفاقی نیوفتاد
دوباره انجامش دادم؛ اما باز هم اتفاقی نیوفتاد
شاید نیاز به دیالوگ دارم؟
خودم رو از چهار چوب در آويزون کردم و به صورت مجنون واری گفتم
- افسوس که تف به این زندگی
همزمان صورتم رو مچاله کردم کم کم داشتم یه سری عواطف پیدا می‌کردم‌ که با صدای سرفه از پشت سرم سریع خودم رو جمع و جور کردم و به عقب برگشتم لبخند خجسته‌ای به الکساندر زدم و سریع گفتم
- یکی از سکانس‌های تئاتر مدرسه بود!
با اخم نگاهم کرد
- ولی الان تعطیلات تابستانه است؟!
- دلم برای خاطرات مدرسه تنگ شده!...
پوف کلافه‌ای کشید و رفت و منم نفس عمیقی کشیدم... بخیر گذشت!
بیخیال درام و تراژدی پیش اومده شدم و به پشت میز تحریر گوشه اتاق پناه بردم
قلم و کاغذی برداشتم و روی میز گذاشتم
با ته قلم چند ضربه کوتاه روی کاغذ کاهی رنگ زدم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #9
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت هشتم: میرا
........................
قلم رو روی میز گذاشتم و گوشیم رو برداشتم.
آهنگی از آلیوشا رو پلی کردم
از اول هم هر پنج نفرمون آهنگ‌های آلیوشا رو گوش می‌دادیم
ماجرای طرفداریمون از وقتی شروع شد که من و توماس توی کلبه از رادیو مصاحبه‌ای با آلیوشا رو گوش دادیم و بعدش آهنگی که ازش پخش شد هردوتامون رو وارد دنیای دیگه‌ای کرد و ما هم اون رو به نیلا و مونرو و امیلی معرفی کردیم
اون زمان‌ها آلیوشا اونقدری که الان طرفدار داره طرفداری نداشت، برخلاف الان که تقریباً به اسطوره بین المللی شدن نزدیک شده بود.
با پخش شدن صدای گرم و رسای آلیوشا قلم رو دوباره برداشتم
برای تیتر نامه مثل همیشه بزرگ نوشتم
« از تنها‌ترین انسان جهان به مادرش »
و سر آغاز متن رو مثل همیشه با دادن سلام به مامان شروع کردم.
تمام تلاشم رو کردم که شمرده شمرده تمام مشکلاتم رو برای مامان بنویسم
در نهایت نگاهی از بالا به پایین به تمام کاغذ انداختم،
سرم رو روی میز گذاشتم و برگه رو جوری نگه داشتم که بتونم بخونم و بعد زمزمه‌وار شروع به خوندن کردم
- سلام مامان... مدتی میشه که اون‌قدری که باید تلاش نکردم، شاید زندگی بهم آسون گرفته، نگرانی‌های زیادی دارم که نمیدونم از کجا باید برات شروع کنم؟!
اول از همه بی نهایت بار دلم برات تنگ شده و نبود دائم و مستمر بابا هم آزاردهنده است.
راستش رو بخوای دارم بهانه می‌گیرم و الکی راجع‌به بابا غر میزنم...
امروز با دوست‌هام دعوا کردم،
توماس رو که می‌شناسی؟ از همون اولم حرف تو سرش نمی‌رفت، البته نگران نباش به خوبی از خودم دفاع کردم، گفتنش تلخه؛ اما تنها مزیت نبودت اجباراً قوی‌تر شدن منه... نگرانم مامان؛ چند روز دیگه پذیرش اکادمیه و من؛ حتی پیمان روح ندارم! می‌ترسم و نمیدونم باید چیکار کنم... تو رو ندارم بابا هم نیست دوست‌هام هم که فاصله گرفتن و کسی اطرافم نیست ترسیدم... لطفاً کمکم کن...

نامه رو طبق قرار همیشگیم با مامان گوشه طاقچه پنجره گذاشتم و بعد پنجره رو باز کردم
باور داشتم که مامان همیشه نامه ‌هام رو میخوند همیشه بعد گذاشتن نامه روی طاقچه چند ساعت بعدش نامه غیب می‌شد
شاید باد اون رو ميبرد شایدم کسی بجز مامان بر می‌داشتش با این حال آدم غیرمنطقی‌ای نبودم ترجیح می‌دادم باور کنم که نامه به دست مامان می‌رسه.
با فکر به این‌که نیاز به هوای آزاد دارم از اتاقم خارج شدم راهرو رو گذروندم و به جلوی در ورودی خونه رسيدم، مکث کردم و به پاهای بـر×ه×ن×ه‌ام نگاه کردم با عصبانیت دستم رو مشت کردم
حالا بدون کفش چجوری برم بیرون؟
هر جفت کفش معادل پانصد دال می‌شد و این در مقایسه با حقوق بابا که دو هزار دال بود مبلغ زیادی بود
اما... بدون کفش چیکار کنم آخه؟
دندون قروچه‌ای کردم و به سمت اتاق میرا راه افتادم
با ترس شروع به کندن پوست لبم با دندون‌هام کردم اتاق میرا منطقه خطرناک و ورود ممنوعی بود که ورود بهش میتونست کشنده باشه
دو سالی می‌شد که درگیر آزمون ورودی دانشگاه بود و هنوز موفق نشده بود و این ازش موجود ترسناک و آدم خواری ساخته بود که هرکس به قلمروش نفوذ می‌کرد رو گاز می‌گرفت
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #10
بخش اول:زردآلو در زمستان خواهد رویید
پارت نهم: وضعیت مالی
....................
با ضرب دستم آروم و یکنواخت به درب اتاقش ضربه زدم
بعد از چند ثانیه با واژه « کیه؟ » دستگیره در رو فشردم و با درنگ وارد اتاق شدم.
لبخند کوچیکی زدم و به این همه زیبایی که توی یه صورت جمع شده بود قبطه خوردم
صورتی که نسبتاً شباهت عمیق‌تری به بابا داشت،
البته که صورت بابا فرسوده و خسته بود و صورت جوان و سرزنده میرا خیلی خوشگل‌تر و خاص‌تر جلوه می‌کرد؛اما باز هم با این حال ته چهره‌ای از بابا درون صورتش دیده می‌شد
- نمیخوای کارت رو بگی؟
به خودم اومدم و خجالتی لبخندی زدم
- اوه چرا... راستش ممکنه که یکی از مشکلاتم رو باهات در میون بزارم؟
عینکش رو بالا داد و روی میز گذاشتش نگاهم روی وسایل روی میزش خشک موند
می‌دونستم که میرا دیگه درس نمیخوند و خسته شده بود؛ اما نمی‌دونستم همچنان هنوز با دوست پسرش رابطه نزدیکی داره
به فکر فرو رفتم یعنی ممکنه همون‌طور که من از پنجره خارج میشم یکی هم وارد بشه؟

مثلا دوست پسر میرا؟
کلاه روی میز مشخصاً مال آلبرت بود، همون پسرِ میوه فروشِ سر چهارراه که هربار خرید می‌کنم سراغ میرا رو ازم میگیره
- خب داشتی می‌گفتی؟
سرم رو تکون دادم و آب دهنم رو غورت دادم
- راستش... آم راستش کفش‌هام رو ازم دزدیدن و حالا کفش ندارم...
به دروغی که گفتم توجهی نکرد
کلافه نگاهم کرد و با لحن آرومی گفت

- میدونی که پول نداریم درسته؟ الکساندر توی هفته گذشته فقط هزار دال رو توی آرايشگاه برای موهاش خرج کرده تا آخر ماه دو هفته مونده و اگه بخوایم برات کفش بخریم...
سریع پریدم وسط حرفش
- خودم میدونم برای همین پیش تو اومدم! کفش‌های قبلی خودم برام کوچیک شده؛ اگه ممکنه از کفش‌های قدیمیت بهم بده
از روی صندلی بلند شد
- مطمئن نیستم بتونم چیزی واست پیدا کنم؛ ولی یه نگاهی می‌اندازم

زیر تختش خم شد و جعبه‌هایی رو بیرون کشید، از اول هم وسایلش رو از بقیه اعضا خونه دور نگه می‌داشت
بعد مدتی گشتن به حرف اومد
- مطمئن نیستم مناسب باشه، کهنه است.
دو جفت کفش خاکی و نسبتاً پوسیده رو به سمتم گرفت با چند لحظه مکث نگاهش کردم
سرم رو بلند کردم و لبخند زدم
- همین کافیه
کفش‌ها رو ازش گرفتم و تشکر کردم بدون هیچ حرف خاصی بیرون رفتم.
بوی کوکی‌هایی که الکساندر درست کرده بود تموم خونه رو تحت شعاع قرار داده بود.
رو یا رویی با میرا اون‌قدرا هم ترسناک نبود
کفش‌ها رو پوشیدم، خیلی هم بد نبود.
با بیرون گذاشتن پام از خونه نیکول از تاکسی پیاده شد و به سمت خونه اومد
پسر خوش قد و قامتی بود قیافه‌اش با مادرش الکساندر تفاوت‌های زیادی داشت
احتمالا ژ‌ن‌های پدرش قالب‌تر بوده
با رسیدنش بهم لبخند سرخوشی زد
- چه خبرا پنل؟
اخمی کردم
- دیدن تو بدترین خبر ممکنه است
خنده‌ای سر داد
با این‌که خیلی وقت‌ها مثل یه برادر ناتنی محافظه کار و پشتیبان بود؛ ولی گاهی وقت‌ها...
نگاه جدی بهم انداخت
- میرم کتابخونه میای؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و همراهش راه افتادم
ظهرها کارمند پاره‌وقت کتابخونه بود و اون‌جا کار می‌کرد و گاهی برای تنوع اجازه می‌داد من هم همراهش برم
با توجه به شرایط مالی‌ای که داشتیم وجود یه « مرد خونه » دیگه آرامش بخش بود.
از وقتی این خونه رو خریده بودیم و درگیر و دارِ پرداخت وام و بدیهی‌ها بودیم از کل حقوق بابا همون دو هزار دال باقی میموند
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین