انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Nilan" data-source="post: 89736" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_هشتم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با تکونهای شدیدی که خوردم چشمهام رو باز کردم. با دیدن چهره مهربون مامان بالای سرم نیمخیز شدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیزی شده مامان!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم و زمزمه وار گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کمرت اینجا درد میگیره بلند شو برو توی اتاقت بخواب.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">موشكافانه نگاهی به مامان انداختم و بلند شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و بدون توجه به مامان راه پلهها رو در پیش گرفتم و تلو تلو خوران رفتم بالا، وارد راه رو شدم و مسیر اتاقم رو طی کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در رو باز کردم و رفتم داخل، خوابم کامل پریده بود و فکرم باز درگیر امروز بود. دستمهام رو حصار صورتم قرار دادم و چشمهام رو روی هم فشوردم، این چه بلایی بود که سرم اومد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دلم میخواست یکی محکم بزنه توی گوشم، بگه بلند شو همش خوابه قرار نیست هیچوقت از بیتا جدا بشم، قرار نیست با اون دختر مغرور و بی احساس ازدواج کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اما بیدار بودم کاملاً هوشیار، بلند شدم و ایستادم دست به کمر رو به روی آینه ایستادم، با دستم گودی گردنم رو مالش دادم و منتظر بودم فکری بزنه به سرم یا معجزهای بشه، اما هیچچیزی در راه نبود با دست تمام وسایل روی میز رو ریختم زمین که شیشههای ادکلان با صدای بدی شکستن و تیکههای شیشه ریز و درشت به اطراف پرت شدن. تافت مو با صدای بدی روی سرامیکهای لخت اتاق فرود اومد، خنکی خون روی دستم باعث ضعفم شده بود. همیشه با دیدن خون دلم ضعف میرفت، در باز شد و آوا آروم اومد توی اتاق و در رو بست با چشمهای گرد شده به اطراف نگاهی انداخت و روی من زوم کرد با دیدن چکههای خون که آروم و با فاصله چند ثانیه روی زمین میریختن با وحشت اومد به سمتم و دستم رو گرفت و با حرص گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- روانی این چه کاریه با خودت کردی! از جات تکون نخوری چیزی پات نیست اینجا هم که پر شیشه خورده شده تا من برم جارو دستی رو بیارم اینجارو تمیز کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با رفتن آوا بیخیال به سمت تخت رفتم که تیکههای شیشه نرم اما مثل چاقو توی کف پام فرو میرفتن و با سوزش توی وجب به وجب پاهام جا باز میکردن، صورتم مچاله شد و آروم روی تخت نشستم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صورتی مچاله به رد خون که از جلوی آینه تا اینجا کشیده شد بود نگاه کردم، خودم رو آزادانه رها کردم روی تخت و به سقف چشم دوختم و شروع کردم به شمردن تعداد تکههای لوستر، یک زندگی تجملاتی اما مزخرف که حتی قدرت اینرو ندارم خودم برای آیندهام تصمیم بگیرم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در اتاق باز شد و بوی ادکلان خنک آوا با بوی ملایم ادکلانهای شکسته من که روی زمین پخش شده بود یکی شد ترکیب جالبی بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای جیغ آوا با ترس سرم رو چرخوندم به سمتش، با جارو دستی اومد سراغم و خیلی محکم کوبیدش روی شکمم که توی خودم از درد جمع شدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دیوونه چرا میزنی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دیوونه خودتی، مگه نگفتم تکون نخوری تا بیام ببین چیکار کردی با خودت علاوه اینکه ملافه رو خونی کردی، تازه نگاه با پاهات چیکار کردی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گوشه لبم رو کج کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینجا رو جمع و جور کن و بیا این شیشهها رو از توی پام در بیار.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمغرهای بهم رفت و سریع کف اتاق رو تمیز کرد و جعبه کمکهای اولیه رو آورد و کنارم روی تخت نشست، با یک پارچه تمیز که حاوی ضد عفونی کننده بود خون دستم رو تمیز کرد که از درد چهرم توی هم جمع شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">روی زخمم ضد عفونی کننده زد که دادم به هوا رفت، دستم رو باند پیچی کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به جا اینکه عین تیمارستانیها رفتار کنی حداقل برو با آقاجون صحبت کن، یک کار سنجیده انجام بده نه اینکه بلند شی به خودت آسیب بزنی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تیز نگاهش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خانوم مشاور به نظرت آقاجون تا حالا از تصمیمش برگشته؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">متفکر گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">باند دستم رو محکمتر کردم و ادامه دادم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس نظر نده باهوش!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چپ، چپ نگاهم کرد و پام رو بلند کرد و آروم یک قیچی که شبیه مو چین بود رو ضد عفونی کرد و یکی یکی شیشهها رو از کف پام کشید بیرون، خونی که اطرافشون بود رو تمیز کرد و جفت پاهام رو باند پیچی کرد و وسایلش رو جمع کرد و بلند شد همینکه داشت میرفت گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دستم درد نکنه! بیشتر مراقب خودت باش، گاو بازی در نیار بهتره کاری رو انجام بدی که منطقی و قابل قبول و صد البته به نفعت باشه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در رو باز کرد و رفت بیرون، متفکر به حرفهاش فکر کردم اما اینقدر حالم بد بود که دیگه به خودم زحمتی ندادم و چشمهام رو بستم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Nilan, post: 89736, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_هشتم از زبان آوات: با تکونهای شدیدی که خوردم چشمهام رو باز کردم. با دیدن چهره مهربون مامان بالای سرم نیمخیز شدم و گفتم: - چیزی شده مامان!؟ آروم و زمزمه وار گفت: - کمرت اینجا درد میگیره بلند شو برو توی اتاقت بخواب. موشكافانه نگاهی به مامان انداختم و بلند شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و بدون توجه به مامان راه پلهها رو در پیش گرفتم و تلو تلو خوران رفتم بالا، وارد راه رو شدم و مسیر اتاقم رو طی کردم. در رو باز کردم و رفتم داخل، خوابم کامل پریده بود و فکرم باز درگیر امروز بود. دستمهام رو حصار صورتم قرار دادم و چشمهام رو روی هم فشوردم، این چه بلایی بود که سرم اومد. دلم میخواست یکی محکم بزنه توی گوشم، بگه بلند شو همش خوابه قرار نیست هیچوقت از بیتا جدا بشم، قرار نیست با اون دختر مغرور و بی احساس ازدواج کنم. اما بیدار بودم کاملاً هوشیار، بلند شدم و ایستادم دست به کمر رو به روی آینه ایستادم، با دستم گودی گردنم رو مالش دادم و منتظر بودم فکری بزنه به سرم یا معجزهای بشه، اما هیچچیزی در راه نبود با دست تمام وسایل روی میز رو ریختم زمین که شیشههای ادکلان با صدای بدی شکستن و تیکههای شیشه ریز و درشت به اطراف پرت شدن. تافت مو با صدای بدی روی سرامیکهای لخت اتاق فرود اومد، خنکی خون روی دستم باعث ضعفم شده بود. همیشه با دیدن خون دلم ضعف میرفت، در باز شد و آوا آروم اومد توی اتاق و در رو بست با چشمهای گرد شده به اطراف نگاهی انداخت و روی من زوم کرد با دیدن چکههای خون که آروم و با فاصله چند ثانیه روی زمین میریختن با وحشت اومد به سمتم و دستم رو گرفت و با حرص گفت: - روانی این چه کاریه با خودت کردی! از جات تکون نخوری چیزی پات نیست اینجا هم که پر شیشه خورده شده تا من برم جارو دستی رو بیارم اینجارو تمیز کنم. با رفتن آوا بیخیال به سمت تخت رفتم که تیکههای شیشه نرم اما مثل چاقو توی کف پام فرو میرفتن و با سوزش توی وجب به وجب پاهام جا باز میکردن، صورتم مچاله شد و آروم روی تخت نشستم. با صورتی مچاله به رد خون که از جلوی آینه تا اینجا کشیده شد بود نگاه کردم، خودم رو آزادانه رها کردم روی تخت و به سقف چشم دوختم و شروع کردم به شمردن تعداد تکههای لوستر، یک زندگی تجملاتی اما مزخرف که حتی قدرت اینرو ندارم خودم برای آیندهام تصمیم بگیرم. در اتاق باز شد و بوی ادکلان خنک آوا با بوی ملایم ادکلانهای شکسته من که روی زمین پخش شده بود یکی شد ترکیب جالبی بود. با صدای جیغ آوا با ترس سرم رو چرخوندم به سمتش، با جارو دستی اومد سراغم و خیلی محکم کوبیدش روی شکمم که توی خودم از درد جمع شدم و گفتم: - دیوونه چرا میزنی! - دیوونه خودتی، مگه نگفتم تکون نخوری تا بیام ببین چیکار کردی با خودت علاوه اینکه ملافه رو خونی کردی، تازه نگاه با پاهات چیکار کردی. گوشه لبم رو کج کردم و گفتم: - اینجا رو جمع و جور کن و بیا این شیشهها رو از توی پام در بیار. چشمغرهای بهم رفت و سریع کف اتاق رو تمیز کرد و جعبه کمکهای اولیه رو آورد و کنارم روی تخت نشست، با یک پارچه تمیز که حاوی ضد عفونی کننده بود خون دستم رو تمیز کرد که از درد چهرم توی هم جمع شد. روی زخمم ضد عفونی کننده زد که دادم به هوا رفت، دستم رو باند پیچی کرد و گفت: - به جا اینکه عین تیمارستانیها رفتار کنی حداقل برو با آقاجون صحبت کن، یک کار سنجیده انجام بده نه اینکه بلند شی به خودت آسیب بزنی. تیز نگاهش کردم و گفتم: - خانوم مشاور به نظرت آقاجون تا حالا از تصمیمش برگشته؟ متفکر گفت: - نه! باند دستم رو محکمتر کردم و ادامه دادم: - پس نظر نده باهوش! چپ، چپ نگاهم کرد و پام رو بلند کرد و آروم یک قیچی که شبیه مو چین بود رو ضد عفونی کرد و یکی یکی شیشهها رو از کف پام کشید بیرون، خونی که اطرافشون بود رو تمیز کرد و جفت پاهام رو باند پیچی کرد و وسایلش رو جمع کرد و بلند شد همینکه داشت میرفت گفت: - دستم درد نکنه! بیشتر مراقب خودت باش، گاو بازی در نیار بهتره کاری رو انجام بدی که منطقی و قابل قبول و صد البته به نفعت باشه. در رو باز کرد و رفت بیرون، متفکر به حرفهاش فکر کردم اما اینقدر حالم بد بود که دیگه به خودم زحمتی ندادم و چشمهام رو بستم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین