انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Nilan" data-source="post: 89376" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پات_هفتم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با حس تکونهای شدیدی از خواب پریدم! کل تنم خیس بود و رد قطرههای ع×ر×ق روی پیشونی و ستون فقراتم حس میکردم. با ترس نفس، نفس میزدم حس میکردم قلبم به قدری کند میزنه که جریان خون رو اصلاً حس نمیکردم یخ بسته بودم، اما خیس بودم خیس ع×ر×ق نگاهمرو به، رو به رو سوق دادم که با دیدن چهره ستایش، اونهم اینقدر نزدیک چسبیدم به تخت و با ترس گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برو عقب، ترسوندیم!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ببین منرو س×ل×ی×ط×ه، حالت خوبه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آب دهنم رو قورت دادم و همینطور که داشتم همه چیز رو تجزیه تحلیل میکردم گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آ... آره خوبم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- داری دروغ میگی! معلوم نیست چی خواب دیدی اومدم برم آب بخورم صدای نالههات رو شنیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خودم رو بغل کردم و جمع جور روی تخت نشستم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبم ستایش، خوبم فقط یک خواب بد بود همین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مطمئن باشم!؟ یکوقت تا صبح سکته نکنی بمیری بیفتی رو دستمون، سنگ قبر گرون شده پول نیست خواهر من اگه چیزیت هست بگو از الآن جلوگیری کنیم، که خرج الکی نندازی رو دستمون.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بدون توجه به حرفهای ستایش، بلند شدم و در ترانس رو باز کردم. هوای ملایم و خنک زمستون لا به لای پیچ و تاب موهام نفوذ کرد، لرزی به تنم وارد شد که خودم رو بغل گرفتم. رایحه خنکی که از زیر لباس نفوذ میکرد به بدنم لذت بخش بود و حس قشنگی داشت باد خنک و ملایم لای پیچ این موها بپیچه و به پوست سر نفوذ کنه، میخواستم به هیچچیز فکر نکنم اما به شدت ذهنم درگیر بود. خوابی که دیدم یادآور روزی بود که توی فرودگاه مامانم تنهام گذاشت و من مثل بچهای بی پناهی که قراره برای همیشه از محبتهای مادر محروم بشه گریه میکردم و اون زن چقدر بیرحم بود که ندید از فرط این همه گریه چطور از حال رفتم، باز پلهها رو ادامه داد و حتی دیگه نگاهی به پشت سر نکرد. خاطر اون روز باز منرو یاد روزهایی انداخت که بابام شبها هرکاری میکرد تا آروم شم اما من احتیاج به بغل اون مادر بیرحم خیانتکار داشتم. یاد حسرتهایی افتادم که از نبود مادر خوردم، پوزخندی به گذشته تلخم زدم و اومدم داخل، در ترانس رو بستم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اصلاً نفهمیدم ستایش کی رفت! چراغ اتاقم رو روشن کردم، نمیدونستم تا کی قراره تو گذشتهای بمونم که هیچ نقشی توی آیندهام نداشت، نمیدونستم تا کی قراره اونقدر احمقانه به آدمهای گذشته و کارهایی که کردن فکر کنم. همچنان که اتاقم رو مرتب میکردم به این فکر کردم که چرا دارم وقتم رو تلف میکنم. فکر کنم دیگه خیلی ساله که از اون دوران کزایی گذشته و چندان اهمیتی نداره توی اون دوران چی گذشته، چون همون مادر همیشه بهم میگفت: از دردها و اتفاقات بد برای خودت فرصت بساز و با یاد اونها قدرتت رو تجدید کن، هیچوقت نباید درگیر چیزهایی بشی که نمیتونن کمکی بهت بکنن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">و چه زیبا گفت زن خیانتکار، افکارم اونقدر بهم ریخته بود که از این موضوع به اون موضوع میپریدم و میون این افکار پریشون وقتی به خودم اومدم دیدم اتاقم کاملاً مرتبه! نگاهی به ساعت انداختم پنج صبح بود هنوز تاریکی سایه پوش زمین بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فکر کنم وقتش بود با گذشتهای که من توش نقشی نداشتم کنار بیام، باید بپذیرم قسمتی از زندگیم بوده که حالا با فکر کردن و ناراحت کردن خودم راجبش نه اون روزها برمیگردن نه چیزی عوض میشه، اما تنها حسرتم فقط یادآوری کودکیهای اون دختر کوچولو بود که خود من بودم مطمئن نبودم چقدر پای تصمیمم هستم چون بارها و بارها تصمیم گرفتم فراموش کنم، تصمیم گرفتم تغییر کنم و از یاد ببرم گذشته رو اما موفق نشدم. با برداشتن لباسهام به سمت حموم رفتم در رو باز کردم و با فکر به اون دختر بچه وان رو پر از آب یخ کردم، با همون لباسها توی وان آب یخ دراز کشیدم، تک به تک سلولها و استخونهای بدنم از سردی آب منقبض شدن و حس کردم مغزم اصلاً توان فرمان دادن نداره، سردی آب تا پوست و استخونم نفوذ کرد و کم کم بدنم به این دما عادت کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خسته بودم، خیلی خسته بودم! روزهایی تلف شد که دیگه برنمیگردن، اشتباهاتی کردم که دیگه درست نمیشن، حماقتهایی در حق خودم کردم که قابل حل نیستن لبخند مزحکی به این سرنوشت شوم زدم و باز به این فکر کردم که شاید فرصت داشته باشم خیلی چیزها رو درست کنم، مثلاً اول باید از خودم شروع میكردم. اما چقدر میتونم به این تصمیم پایبند باشم؟</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Nilan, post: 89376, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پات_هفتم از زبان ترسا: با حس تکونهای شدیدی از خواب پریدم! کل تنم خیس بود و رد قطرههای ع×ر×ق روی پیشونی و ستون فقراتم حس میکردم. با ترس نفس، نفس میزدم حس میکردم قلبم به قدری کند میزنه که جریان خون رو اصلاً حس نمیکردم یخ بسته بودم، اما خیس بودم خیس ع×ر×ق نگاهمرو به، رو به رو سوق دادم که با دیدن چهره ستایش، اونهم اینقدر نزدیک چسبیدم به تخت و با ترس گفتم: - برو عقب، ترسوندیم! - ببین منرو س×ل×ی×ط×ه، حالت خوبه؟ آب دهنم رو قورت دادم و همینطور که داشتم همه چیز رو تجزیه تحلیل میکردم گفتم: - آ... آره خوبم. - داری دروغ میگی! معلوم نیست چی خواب دیدی اومدم برم آب بخورم صدای نالههات رو شنیدم. خودم رو بغل کردم و جمع جور روی تخت نشستم و گفتم: - خوبم ستایش، خوبم فقط یک خواب بد بود همین. - مطمئن باشم!؟ یکوقت تا صبح سکته نکنی بمیری بیفتی رو دستمون، سنگ قبر گرون شده پول نیست خواهر من اگه چیزیت هست بگو از الآن جلوگیری کنیم، که خرج الکی نندازی رو دستمون. بدون توجه به حرفهای ستایش، بلند شدم و در ترانس رو باز کردم. هوای ملایم و خنک زمستون لا به لای پیچ و تاب موهام نفوذ کرد، لرزی به تنم وارد شد که خودم رو بغل گرفتم. رایحه خنکی که از زیر لباس نفوذ میکرد به بدنم لذت بخش بود و حس قشنگی داشت باد خنک و ملایم لای پیچ این موها بپیچه و به پوست سر نفوذ کنه، میخواستم به هیچچیز فکر نکنم اما به شدت ذهنم درگیر بود. خوابی که دیدم یادآور روزی بود که توی فرودگاه مامانم تنهام گذاشت و من مثل بچهای بی پناهی که قراره برای همیشه از محبتهای مادر محروم بشه گریه میکردم و اون زن چقدر بیرحم بود که ندید از فرط این همه گریه چطور از حال رفتم، باز پلهها رو ادامه داد و حتی دیگه نگاهی به پشت سر نکرد. خاطر اون روز باز منرو یاد روزهایی انداخت که بابام شبها هرکاری میکرد تا آروم شم اما من احتیاج به بغل اون مادر بیرحم خیانتکار داشتم. یاد حسرتهایی افتادم که از نبود مادر خوردم، پوزخندی به گذشته تلخم زدم و اومدم داخل، در ترانس رو بستم. اصلاً نفهمیدم ستایش کی رفت! چراغ اتاقم رو روشن کردم، نمیدونستم تا کی قراره تو گذشتهای بمونم که هیچ نقشی توی آیندهام نداشت، نمیدونستم تا کی قراره اونقدر احمقانه به آدمهای گذشته و کارهایی که کردن فکر کنم. همچنان که اتاقم رو مرتب میکردم به این فکر کردم که چرا دارم وقتم رو تلف میکنم. فکر کنم دیگه خیلی ساله که از اون دوران کزایی گذشته و چندان اهمیتی نداره توی اون دوران چی گذشته، چون همون مادر همیشه بهم میگفت: از دردها و اتفاقات بد برای خودت فرصت بساز و با یاد اونها قدرتت رو تجدید کن، هیچوقت نباید درگیر چیزهایی بشی که نمیتونن کمکی بهت بکنن. و چه زیبا گفت زن خیانتکار، افکارم اونقدر بهم ریخته بود که از این موضوع به اون موضوع میپریدم و میون این افکار پریشون وقتی به خودم اومدم دیدم اتاقم کاملاً مرتبه! نگاهی به ساعت انداختم پنج صبح بود هنوز تاریکی سایه پوش زمین بود. فکر کنم وقتش بود با گذشتهای که من توش نقشی نداشتم کنار بیام، باید بپذیرم قسمتی از زندگیم بوده که حالا با فکر کردن و ناراحت کردن خودم راجبش نه اون روزها برمیگردن نه چیزی عوض میشه، اما تنها حسرتم فقط یادآوری کودکیهای اون دختر کوچولو بود که خود من بودم مطمئن نبودم چقدر پای تصمیمم هستم چون بارها و بارها تصمیم گرفتم فراموش کنم، تصمیم گرفتم تغییر کنم و از یاد ببرم گذشته رو اما موفق نشدم. با برداشتن لباسهام به سمت حموم رفتم در رو باز کردم و با فکر به اون دختر بچه وان رو پر از آب یخ کردم، با همون لباسها توی وان آب یخ دراز کشیدم، تک به تک سلولها و استخونهای بدنم از سردی آب منقبض شدن و حس کردم مغزم اصلاً توان فرمان دادن نداره، سردی آب تا پوست و استخونم نفوذ کرد و کم کم بدنم به این دما عادت کرد. خسته بودم، خیلی خسته بودم! روزهایی تلف شد که دیگه برنمیگردن، اشتباهاتی کردم که دیگه درست نمیشن، حماقتهایی در حق خودم کردم که قابل حل نیستن لبخند مزحکی به این سرنوشت شوم زدم و باز به این فکر کردم که شاید فرصت داشته باشم خیلی چیزها رو درست کنم، مثلاً اول باید از خودم شروع میكردم. اما چقدر میتونم به این تصمیم پایبند باشم؟[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین