انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Nilan" data-source="post: 86077" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_چهارم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">وقتی مامان حرفی بزنه باید همونی بشه که میخواد! با حرص گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آخه مادر من، وقتی من اون دختر رو دوست ندارم باید کیرو ببینم!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-آوات؛ رو حرف من حرف نزن. انتظار که نداری بریم خواستگاری اون دختره که هیچیش به ما نمیخوره!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از عصبانیت رو به موت بودم، مامان داشت به کسی که من تو تصوراتم زندگیم رو باهاش ساختم توهین میکنه، داشتم تمام تلاشم رو میکردم عصبانیتم رو سر مامان خالی نکنم. با داد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من؛ ترسا رو دوست ندارم این حرف آخرمه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بابا: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آوات صدات رو بِبُر! حق نداری توی این خونه صدات رو بالا ببری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بدون توجه بلند شدم خواستم برم بالا، که با صدای مامان متوقف شدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-آخر هفته میریم خواستگاری ترسا، اگر نیایی آوات قسم میخورم شیرم رو حلالت نمیکنم، تهش میدونی که گوش نکردن به حرف آقابزرگ چه عواقبی داره. اینهم حرف آخرمه حالا میتونی بری و تا شب به اون دختره همه چیز رو بگی و از زندگیت بیرون بندازیش.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با بهت به مامان نگاه میکردم که با بیرحمترین حالت ممکن داشت این حرفها رو میزد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بابا: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-آیه؛ این چه حرفیه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-تا تلنگر به این پسر نزنی چیزی رو نمیفهمه، یک روزی متوجه میشه چرا اینکارو کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای بلندی داد زدم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من اون دختر رو نمیخوام، به کی باید بگم؟ دوسش ندارم! ازش متنفرم، من اون دختر مغرور و از خودراضی رو نمیخوام.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-من حرفهام رو بهت زدم. یا با ترسا ازدواج میکنی و همه چی داری، یا اون دختره رو انتخاب میکنی و همه چیز رو از دست میدی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با این حرفها آخرین شوک رو بهم وارد کرد، حرفهاش خیلی بیرحمانه بود داشت از زندگی منعم میکرد من بدون بیتا هیچی نبودم و نیستم، هیچی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بابا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آیه جان؛ داری تند میری!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-من نمیخوام با ازدواج، آوات با اون دختره قانونهای این خاندان بهم بریزه، دلم نمیخواد اون با یک دختر پرورشگاهی ازدواج کنه که هیچ پشتوانهای نداره و اصیل نیست و حتی در سطح خانواده ما نیست.</span> <span style="font-family: 'Parastoo'">آوات و ترسا از بچگی نشون کرده هم بودن و حرف منهم عوض نمیشه! هر کسی باید با همجنس خودش بپره، اون دختره هیچیش به ما نمیخوره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مامان بدون توجه به منی که توی شوک بودم از حرفهاش بلند شد و رفت، اون چی میگفت؟ من و ترسا از بچگی نشون کرده هم بودیم!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پاهام سست شد و نشستم روی مبل، این یعنی اوج بدبختی و از دست دادن بیتا از خشم و حرص داشتم میترکیدم. آوا سریع بلند شد و یک لیوان آب ریخت و جلوی صورتم گرفت، لیوان رو با دستهای لرزونم ازش گرفتم و آب رو سر کشیدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بابا با قیافهای متفکر بلند شد و به دنبال مامان رفت بالا، آوا کنارم نشست و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا نمیری با خود آقاجون حرف بزنی!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دل خوشی داری! آقاجون کی توجه کرد به چنین حرفهایی همیشه حرف، حرف خودشه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوا بلند شد و رفت، منهم دراز کشیدم روی مبل و با درد چشمهام رو بستم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Nilan, post: 86077, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_چهارم از زبان آوات: وقتی مامان حرفی بزنه باید همونی بشه که میخواد! با حرص گفتم: - آخه مادر من، وقتی من اون دختر رو دوست ندارم باید کیرو ببینم!؟ مامان: -آوات؛ رو حرف من حرف نزن. انتظار که نداری بریم خواستگاری اون دختره که هیچیش به ما نمیخوره! از عصبانیت رو به موت بودم، مامان داشت به کسی که من تو تصوراتم زندگیم رو باهاش ساختم توهین میکنه، داشتم تمام تلاشم رو میکردم عصبانیتم رو سر مامان خالی نکنم. با داد گفتم: - من؛ ترسا رو دوست ندارم این حرف آخرمه! بابا: - آوات صدات رو بِبُر! حق نداری توی این خونه صدات رو بالا ببری. بدون توجه بلند شدم خواستم برم بالا، که با صدای مامان متوقف شدم. مامان: -آخر هفته میریم خواستگاری ترسا، اگر نیایی آوات قسم میخورم شیرم رو حلالت نمیکنم، تهش میدونی که گوش نکردن به حرف آقابزرگ چه عواقبی داره. اینهم حرف آخرمه حالا میتونی بری و تا شب به اون دختره همه چیز رو بگی و از زندگیت بیرون بندازیش. با بهت به مامان نگاه میکردم که با بیرحمترین حالت ممکن داشت این حرفها رو میزد. بابا: -آیه؛ این چه حرفیه! مامان: -تا تلنگر به این پسر نزنی چیزی رو نمیفهمه، یک روزی متوجه میشه چرا اینکارو کردم. با صدای بلندی داد زدم: - من اون دختر رو نمیخوام، به کی باید بگم؟ دوسش ندارم! ازش متنفرم، من اون دختر مغرور و از خودراضی رو نمیخوام. مامان: -من حرفهام رو بهت زدم. یا با ترسا ازدواج میکنی و همه چی داری، یا اون دختره رو انتخاب میکنی و همه چیز رو از دست میدی. با این حرفها آخرین شوک رو بهم وارد کرد، حرفهاش خیلی بیرحمانه بود داشت از زندگی منعم میکرد من بدون بیتا هیچی نبودم و نیستم، هیچی! بابا: - آیه جان؛ داری تند میری! مامان: -من نمیخوام با ازدواج، آوات با اون دختره قانونهای این خاندان بهم بریزه، دلم نمیخواد اون با یک دختر پرورشگاهی ازدواج کنه که هیچ پشتوانهای نداره و اصیل نیست و حتی در سطح خانواده ما نیست.[/FONT] [FONT=Parastoo]آوات و ترسا از بچگی نشون کرده هم بودن و حرف منهم عوض نمیشه! هر کسی باید با همجنس خودش بپره، اون دختره هیچیش به ما نمیخوره. مامان بدون توجه به منی که توی شوک بودم از حرفهاش بلند شد و رفت، اون چی میگفت؟ من و ترسا از بچگی نشون کرده هم بودیم!؟ پاهام سست شد و نشستم روی مبل، این یعنی اوج بدبختی و از دست دادن بیتا از خشم و حرص داشتم میترکیدم. آوا سریع بلند شد و یک لیوان آب ریخت و جلوی صورتم گرفت، لیوان رو با دستهای لرزونم ازش گرفتم و آب رو سر کشیدم. بابا با قیافهای متفکر بلند شد و به دنبال مامان رفت بالا، آوا کنارم نشست و گفت: - چرا نمیری با خود آقاجون حرف بزنی!؟ پوزخندی زدم و گفتم: - دل خوشی داری! آقاجون کی توجه کرد به چنین حرفهایی همیشه حرف، حرف خودشه! آوا بلند شد و رفت، منهم دراز کشیدم روی مبل و با درد چشمهام رو بستم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین