. . .

متروکه رمان قرار ماندن | تاینا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
به نام خدا

نام رمان: قرار ماندن
نویسنده: تاینا
ژانر: عاشقانه، طنز
ویراستار: @Nafas.h
ناظر: @Lady Dracula
خلاصه:
داشتم از خنده ریسه میرفتم که یهو یه ماشین کنار ماشینم نگهداشت بین همون خنده هایی که تا ردیف آخر دندونامم نشون میداد سر برگردوندم که یه دفعه با دو تا مامور پلیس چشم تو چشم شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,343
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 

تاینا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
695
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
31
امتیازها
43

  • #2
#قرار
،
#ماندن

#پارت‌_1

داشتیم از خنده ریسه میرفتیم که یهو یه ماشین کنار ماشینم نگهداشت،
بین همون خنده هایی که تا ردیف آخر دندونامم نشون میداد سر برگردوندم که یه دفعه با دوتا مامور پلیس چشم تو‌ چشم شدم و همون لحظه یکیشون داد زد:

_ شالت و بکش رو سرت مگه اومدی لس آنجلس؟
با صدای وحشتناکش ترسیدم و لرزی به تنم وارد شد بااین حال به روی خودم نیاوردم و همونطور که شیشه ماشین و میدادم بالا تا زودتر از شرشون خلاص شم گفتم:

_لس آنجلس که جای شما خوباست،
ما بدبخت بیچاره ها به همینجا راضی ایم!
و شیشه ماشین و بالا دادم و گازش و گرفتم و رفتم!
ساغر که باورش نمیشد همچین غلطی کرده باشم، هینی کشید:
_دیوونه شدی یاسی؟ داری از دست پلیس فرار میکنی؟
از تو آینه عقب و نگاه کردم،
بدجوری سیریش بود که داشت تعقیبمون میکرد:

_نترس هیچی نمیشه
برخلاف من که بیشتر از اینکه ترسیده باشم، قد بازیم گل کرده بود ساغر داشت خودش و خیس میکرد که عین احمقا گفت:
_بیچارمون میکنن یاسمن،
میندازنمون زندان!
انقدر حواسم و پرت کرد که ماشینِ پلیس پیچید جلومون و من مجبور شدم ماشین و نگهدارم،
انگار دیگه چاره ای نداشتم که دستم و کوبوندم رو فرمون و به این بخت بدم لعنت فرستادم و همزمان یکی از مامورا اومد سمت ماشین و در و باز کرد:
_پیاده شو
نگاه گذرایی به ساغر که رنگ و روش پریده بود انداختم و بعد زل زدم به مامور جوونی که کنار در ایستاده بود...

پاهام و که تو شلوار سفید زاپ دارم حسابی تو دید بود بهم چسبوندم و با لوندی موهای بلندم و پشت گوشم فرستادم که پوزخندی زد:
_فکر کردی اینجوری میتونی گولم بزنی؟
با عشوه نگاهش کردم،
مگه مردی روی زمین بود که با یه کم عشوه خرکی رام نشه؟

ولی انگار رو این یارو فعلا جوابگو نبود که هرچی خریت عشوه های من بیشتر میشد نیشخند اونم شدید تر میشد:
_میدونی اینجوری که همه چیت و ریختی بیرون من و یاد چی میندازی؟
چشم ریز کردم و منتظر جوابش موندم که سرش و خم کرد و خیره تو چشمام ادامه داد:
_یاد میمون بی پشم!
همونقدر زشت و داغون!
سوراخای دماغم از شدت حرص گشاد شد،
داشت به من میگفت میمون؟
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

تاینا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
695
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
31
امتیازها
43

  • #3
#قرار
،
#ماندن

#پارت_2

از ماشین پیاده شدم و خواستم چیزی بهش بگم اما همینکه صاف روبه روم ایستاد و قد و هیکلش نمایان شد همه چی و یادم رفت و آب دهنم و به سختی قورت دادم،
قد بلندش باعث شد که از پایین تا بالاش و نگاه کنم و با رسیدن به صورتش واسه چند لحظه خیره بشم بهش،
به چشم برادری بد جیگری بود اما خب منم واسه خودم یه تیکه ماه بودم که با همون حرص به جامونده تو صدا و قیافم گفتم:
_از توی زرافه که بهترم!

چشماش چهارتا شد:
_به مامور قانون میگی زرافه؟
هول شدم و یه قدم عقب رفتم:
_همونطور که تو به یه شهروند محترم میگی میمون!
این بار زد زیر خنده:
_شهروند محترم؟
یه چیزی بگو بهت بخوره!
بااین حرفش آتیشم و تند و کرد که لبخندی کجی گوشه لبام نشست:
_منم یکیم عین تو!
با ترش رویی صداش و کلفت تر کرد:
_میدونی بلبل زبونی واسه مامور پلیس چه عواقبی داره؟
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_هرچی که باشه مشکلی نیست،
دم ما کلفت تر از این حرفهاست!
دوباره خندید،
حالم از خنده هاش که حسابی تخریب کننده بود بهم میخورد که بین خنده گفت:

_نه دیگه نشد،
وقتی ماشینت و فرستادم پارکینگ و از دور دور تو اندرزگو انداختمت، اونموقع میتونی اقدام کنی و ببینی میتونی با دم کلفتت ماشینت و دربیاری یا نه!

قفسه سینم از عصبانیت داشت بالا و پایین میشد و فقط شنوای حرفاش بودم که یه قدم جلوتر اومد و ادامه داد:
_از همین لحظه ماشینت توقیفه و میره پارکینگ...
انگار جدی جدی داشت ماشین و توقیف میکرد که بی‌سیم زد و پلاک و اطلاعات ماشین و به استحضار همکارای نسبتا محترمش رسوند که خودم و بهش نزدیک کردم و با صدایی که هرچند ضعیف اما پر از حس تنفر نسبت به این آدم بود لب زدم:

_این کارت عواقب خوبی نداره، بابای من یکی از کله گنده های این شهره!
نیشخندی زد :
_ تو نگران من نباش خانم کوچولو...
با حرص گفتم:
_ پس بچرخ تا بچرخیم!
 
  • خنده
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

تاینا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
695
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
31
امتیازها
43

  • #4
#قرار
،
#ماندن

#پارت_3

حالا ساغر هم پیاده شده بود و هر دومون لب خیابون ایستاده بودیم که همون مامور پلیس به سمتمون اومد:
_اگه وسایلی چیزی تو ماشین دارید بردارید
نگاه سردم و بهش دوختم:
_فردا تا قبل از ظهر ماشینم و پس میگیرم
سری تکون داد:
_استعلام گرفتم،
قبلا هم پیام تذکر فرستاده شده و توجهی بهش نکردی،
پس انقدر به دلت صابون نزن!
پوزخندی زدم:
_حالا میبینی!
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه
همکارش که یه کم سن و سالش بیشتر بود و قد متوسطی داشت گفت:
_سوار شید خانما،
ماشین و تا پارکینگ سازمان میارید و تحویل میدید بعد میتونید تشریف ببرید

ابرویی بالا انداختم،
پس هنوز وقت وداع با ماشین نرسیده بود که سرخوش راه افتادم سمت ماشین و همزمان صدای اون تحفه رو پشت سرم شنیدم:
_مجید جان، من خودم ماشین و میارم دیدی که دفعه قبل فرار کردن!
سرم به سمتش چرخید،
حتی تصور اینکه این مرتیکه بخواد پشت فرمون عروسکم بشینه هم حالم و میگرفت که گفتم:
_ما خودمون میایم

انگار اصلا نشنیدن چی گفتم که همکارش که حالا فهمیده بودم اسمش مجیدِ جواب داد:
_خیلی خب امیرحسین،
زودتر راه بیفت...
و برگشت تو ماشین پلیس و حالا من و ساغر مونده بودیم و این جوجه پلیس که نگاهش و بین من و ساغر چرخوند و گفت:
_بفرمایید
و به ماشین اشاره کرد
اینکه قبل از ما سوار ماشین شد حسابی حرصم و درآورده بود که چند باری پشت سرهم عمیق نفس کشیدم:
_بی صبرانه منتظرم بابام امشب برگرده ایران،
یاسمن نورایی نیستم اگه این یارو رو از کار بیکارش نکنم
ساغر دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت:
_فعلا که بابات ایران نیست، پس بیا زودتر سوار شیم که مطمئنم این مامورِ این دفعه با هفت تیر گیجگاهمون و نشونه میگیره!

حرفش باعث شد تا وسط این گرفتاری آروم بخندم و بالاخره به ماشین رسیدیم،
ساغر عقب نشست و من در جلو رو باز کردم که متوجه نگاه متعجب راننده اجباری ماشین شدم:
_بفرمایید عقب بشینید
بینیم و بالا کشیدم و جواب دادم:
_ماشین خودمه و هرجا دلم بخواد میشینم!

قشنگ داشتم کفریش میکردم که تن صداش بالا رفت:
_اگه من از این زبون درازیات واسه چند شب بازداشت کردنت استفاده نکردم و ننداختمت اون تو،
از شغلم واسه همیشه استعفا میدم!
نشستم کنارش و در و بستم:
_استعفا هم ندی، اخراج میشی نگران نباش!
نگاهش نمیکردم اما مطمئن بودم به جنون رسوندمش که حالا به عنوان ضربه آخر، دست بردم سمت ضبط ماشین و شاد ترین آهنگ ممکن و پلی کردم و با خیال آسوده شروع کردم به آروم آروم تکون دادن شونه هام و صدای خنده های ریز ساغر که از پشت به گوشم میرسید هم بیشتر بهم دل و جرئت داد که تو همون حال رو کردم به سمت زرافه خان، که حالا فهمیده بودم اسمش هم امیرحسینِ و گفتم:

_راه بیفت دیگه، صبح شد!
نفسش و فوت کرد تو صورتم و یه جوری ماشین و به حرکت درآورد که سه بار عقب و جلو شدم و با گذاشتن دستم رو داشبورد تونستم خودم و کنترل کنم:
_چه خبرته؟
مال مفت گیر آوردی همچین رانندگی میکنی؟

انگشت اشاره اش و مقابل بینیش گذاشت:
_هیس...
فقط ساکت شو تا برسیم و من تکلیفت و روشن کنم!
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

تاینا

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
695
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
31
امتیازها
43

  • #5
#قرار
،
#ماندن

#پارت_4

تموم مسیر با آهنگایی که انتخاب خودم بود سر شد،
هرچی به من و ساغر خوش گذشته بود به این پسره امل، که از ریش و پشماش میشد فهمید بسیجیم هست سخت گذشته بود که رنگش عینهو لبو سرخ شده بود و فقط بااخم زل زده بود به مسیرِ پیش رو،
که رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین،
بالاخره صدای دلخراشش تو فضای ماشین پخش شد:
_پیاده شید
کیفم و از عقب برداشتم و در ماشین و باز کردم:
_خیلی خب،
خداحافظ
نگاهم که به لباسش افتاد اینبار متوجه فامیلیش هم شدم و ادامه دادم:
_ستوان امیرحسین تهرانی!

تا خواستم پیاده شم از کیفم گرفت:
_واسه خداحافظی زوده، حالا باهم میریم اتاق جناب سرگرد تا ایشون واسه هنجار شکنی مثل تو تصمیم بگیرن!
خودم و عقب کشیدم و کیفم و از دستش بیرون آوردم:
_چه بهتر،
خودمم حوصله ندارم از الان برگردم خونه!
پوزخندی زد:
_آره خب امثال تو باید شبشون و تو خیابونا سر کنن
دندونام و محکم روهم فشار دادم:
_بفهم چی میگی!
بی اینکه جوابم و بده از ماشین پیاده شد،
حالا ساغر هم پیاده شده بود که گفت:
_ولش کن یاسی، دیوونش کردی
طلبکار نگاهش کردم:
_خودش شروع کرد،
خودش بهم گفت میمون!
خنده اش گرفت:
_توهم کم بهش نگفتی
لبام و با زبون تر کردم:
_همینجوری ولش نمیکنم،
باید از کار بیکارش کنم...
تو فقط بشین و تماشا کن

قبل از اینکه ساغر بخواد بشینه و تماشا کنه یا حتی حرفی بزنه صدای اون بچه بسیجی حواسمون و به خودش پرت کرد:
_تشریف بیارید!
شالم و رو سرم مرتب کردم و با کفشای پاشنه بلندم که تو سکوت اینجا حسابی تق و تقش به گوش میرسید جلوتر از ساغر راه افتادم که ستوان تهرانی یهوعین جن زده ها وایساد و برگشت به سمتم:
_بااین کفشا رانندگی میکردی؟

سری به نشوته تایید تکون دادم:
_همیشه باهمین کفشا پشت فرمون میشینم!
نگاه معناداری بهم انداخت،
از همونا که یه خدا شفات بده ریزی توش موج میزد و ادامه داد:
_میخوای با همین تق تق کفشات راه بیفتی تو اداره؟
کفشات و درار!
چشمام چهارتا شد:
_کفشام و درارم؟
با تکون دادن سرش حرفم و تایید کرد،
نگاهی به پاهای خوشگل لاک زدم انداختم و گفتم:
_حتی فکرشم نکن که من پا بـر×ه×ن×ه راه بیفتم
قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_کی گفته پا بـر×ه×ن×ه، الان میگم واست دمپایی بیارن!

مخم داشت از دستش سوت میکشید،
مانتوی آبی نفتی جلو بازم با شال و شلوار سفیدم هیچ جوره با دمپایی قابل هضم نبود اما تا خواستم اعتراضی کنم با پرت شدن یه جفت دمپایی جلو پاهام از فکر بیرون اومدم،
دمپایی های مردونه پلاستیکی آبی رنگی که از کثیفیش قشنگ معلوم بود متعلق به یه سرباز با سلیقست!

حالم داشت از این وضع و این دمپایی های بو گندو بهم میخورد که سر بلند کردم و گفتم:
_من...
من اینارو نمیپوشم!
دمپاییارو با پا ،بیشتر بهم نزدیک کرد:
_بپوش
تازه آبیم هست درست همرنگ مانتوت و تیپتم رویایی تر میکنه!

انقدر عصبی و کلافه بودم که گلوم خشک شده بود بااین وجود با بالا گرفتن صداش، شوکه شدم و لرزی به جونم افتاد:
_بپوش...
همین حالا!
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
157
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
34
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
47

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین