. . .

متروکه رمان قاتل شیطنت‌هام | تیام

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. تراژدی
نام رمان: قاتل شیطنت هام
نویسنده: تیام قربانی
ژانر: عاشقانه، پلیسی، تراژدی

خلاصه:
تیارام؛ دختری شکست خورده! شکست چشیده، آزرده از پسرها بی اعتماد نسبت به همه، دختری با رویای خیس... چشم‌هایی گریون، قلبی بدون ضربان، مغزی خالی...
تیارام؛ سر خورده از پستی بلندی های زندگی، ترسیده از حرکت... اما همه چیز به صورت یکنواخت نمی‌مونه! تیارام سر پا میشه! شخصیت قوی می‌سازه، یک شخصیت سرد محکم بدون لرزش، تیارام تبدیل به دختری میشه که خارج از تصورات ماها هست... زندگیش باز پر از اون بالا بلندی هایی میشه که تیارام ازشون سر خورد، آدم‌های جدیدی وارد زندگیش میشن. یکی خوب، یکی بد، اما این تیارام، اون تیارام قبل نیست! ساده و ضعیف نیست! کم هوش و خام نیست! اون دختری شده که معمولا توی تصوراتمون داریم ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 38 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #11
تیارام***
- تیارام آماده‌ای؟
با صدای مهدیه چشم از میز شیشه‌ای رو به روم گرفتم و گفتم:
- اوهوم بریم.
بلند شدم رمقی توی پاهام نبود، اما مصمم بودم برم، بین عقل و قلبم جنگ بود برم نرم بدون حرکت و گنگ چشم دوخته بودم به جلوی پاهام.
- چیزی شده!؟
حتی صدای مهدیه هم واضح به نظر نمی‌رسید، نمی‌تونستم خودم رو از این وضعیت دو دلی، ترس و نگرانی نجات بدم. حس گناهی که بعد مرگ مهرشاد داشتم بدجور روی دلم سنگینی می‌کرد.
مهدیه، به شدت تکونم داد که عین جسم سبکی انگار از پرتگاهی سقوط کردم و تازه متوجه اطرافم شدم.
- با توام! چرا هیچی نمیگی؟
زبونم قفل شده بود انگار نمی‌دونستم چی باید بگم، حرفی نبود جدیداً این‌طور شده بودم گنگ بی حرف و کمی غیر عادی، سرم رو به شدت تکون دادم و گفتم:
- بهتره بریم.
با چشم‌هایی نگران سری تکون داد و جلوتر از من راه افتاد، با پاهای سست و نا مطمئن به دنبالش راه افتادم سوار ماشینش شدیم با بوقی که زد در بزرگ حیاط به واسطه آقا کمال باز شد با سرعت شروع به رانندگی کرد، اون‌قدر درگیر ذهنی داشتم متوجه نشدم کی رسیدیم.
جز وزش باد چیز دیگه‌ای آرامش این قبرستون رو بهم نمیزد، آدمی هم این اطراف نبود.
در ماشین رو باز کردم و خیلی آروم پیاده شدم، مهدیه عینکش رو با آرامش خاصی روی صورتش عقب جلو کرد. لرزی به تنم وارد شد ترسیده بودم! ترس از قبر کسی که مرده مسخره بود خیلی مسخره ترس از قبر کسی که دیگه نفس نمی‌کشه و تنها ازش خاطراتش باقی موندِ.
آهسته قدم برداشتم به سمت ورودی مهدیه هم همراهم می‌اومد، مدت زمان زیادی طول نکشید بالأخره قبرش رو پیدا کردیم.
چشم‌هام رو آروم از اسمش سوق دادم به پایین، زانوهام سست شد حس می‌کردم چیزی درونم فرو ریخته یک حس غریبی داشتم خیلی غریب، ضربانم نامنظم میزد. دوباره شروع شد! یک‌بار دیگه اسم و فامیل، تاریخ طلوع و غروب رو از نظر گذروندم، بغضی به گلوم چنگ انداخت سکانس به سکانس باهم بودنمون باز جلوی چشم‌هام شکل گرفت، باز همون حس غریب بازهم همون حسی که انگار بعد نبودش بی پناه شده بودم.
کاسه چشم‌هام پر شد، صداش هنوز توی گوشم بود! صدای خنده‌هاش عین خنجر روی مخم خراش می‌کشید. جیغ بلندی کشیدم از این فشاری که روم بود! دردی که قلبم می‌کشید داشت ذره، ذره وجودم رو می‌سوزوند. این درد یک روزی من‌رو می‌کشه، این سد جلوی چشم‌هام شکست و اشک‌هام ریختن پایین از روی گونه‌هام غلت می‌خوردند و چکه کنان روی سنگ قبرش می‌ریخت، حس بچه بی پناهی رو داشتم که انگار از محبت مادر محروم شده، انگار پدرش نیست عین کوه پشتش باشه کاملاً بی پناه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #12
تیارام***
ساعت‌های زیادی می‌گذره، آروم کنار سنگ قبرش نشستم و تک به تک خاطراتی که باهاش داشتم رو مرور می‌کردم.
روز اولی که توی کافه همدیگه رو دیدیم، روزی که بهم ابراز علاقه کرد، همشون رو به خوبی به یاد داشتم.
با هر خاطره که یادم می‌اومد قلبم یک‌طرف درد می‌کشید، چشم‌هام از طرف دیگه می‌باریدن.
باد ملایمی وزید و موهای چتریم رو به بازی گرفت، نیشخندی زدم و نگاهی به چتری‌هام که روی هوا معلق بودن و با وزش باد بالا پایین می‌شدن کردم، عاشق مدل موهای چتریم بود. اون عاشق خیلی چیزها تو وجود من بود راست یا دروغ گردن خودش، که احساساتم رو له کرد قاتل احساساتی شد که من خالصانه خرجش می‌کردم.
آروم قطره آبی چکید روی نوک دماغم، نگاهی به بالای سرم کردم قطره دیگه‌ای چکید روی پیشونیم.
قطره‌ها پی در پی فرود اومدن، من هم آروم شروع کردم به خوندن آهنگ.

"داره بارون می‌زنه نم نم، خیابونا چه سردن.
دارم از اون کوچه رد میشم که تورو توش گمت کردم.
خالیه دستم منو ببین چه خستم وای اگه نباشی می‌گیره نفسم.
من هواییتم خودت می‌دونی بی شک خسته از دیشب.
ولی صبحا به امید تو از خواب پا میشم.
زدی آتیشم آره دارم دود میشم من هوایی.
فقط مال من بودی قبلاً دور شدی ازم کم کم.
پس گرفتی دلتو از من وای به حالت قلبم.
من هواییتم خودت می‌دونی بی شک خسته از دیشب.
ولی صبحا به امید تو از خواب پا میشم.
زدی آتیشم آره دارم دود میشم من هواییتم.
من هواییتم خودت می‌دونی بی شک خسته از دیشب.
ولی صبحا به امید تو از خواب پا میشم.
زدی آتیشم آره دارم دود میشم من هواییتم"

اشک‌هام یکی پس دیگری می‌ریختن، داغ دلم هی تازه میشد. زیر لب مدام اون بیت آهنگ رو زمزمه می‌کردم که میگه.
داره بارون می‌زنه نم نم، خیابونا چه سردن.
دارم از اون کوچه رد میشم که تورو توش گمت کردم.
لباس‌هام به تنم چسبیده بودن، قطرات به زیر لباس نفوذ می‌کردن از روی بدنم غلت می‌خوردن و باز جذب لباس می‌شدن.
وسط گریه‌هام خندیدم و آروم لب زدم:
- می‌دونی حس می‌کنم چیزی توی وجودم مرده! نمی‌دونم شاید دختری با کلی آرزو درونم مرده، یا شایدم دختری با کلی شیطنت توی وجودم مرده.
بلند‌تر خندیدم و گفتم:
- تو خیلی چیزها رو نمی‌دونستی، مثلاً نمی‌دونستی تو هم بودنت سخت بود هم نبودنت. تو نمی‌دونستی که من با حرف‌هات زندگی می‌کردم، تو حتی نمی‌دونستی این دختر شیطون با این‌که مادر نداشت سعی داشت فراموش کنه مادر نداره! چون تورو داشتم، تو خیلی چیزها رو نمی‌دونی.
کف دستم رو گرفتم جلوی دیدم، با ناخنم خط های فرضی می‌کشیدم و خاطرات رو مرور می‌کردم. دو خط فرضی، دو تا خاطره، دو تا قطره اشک، صدبار شکست قلب.
حس می‌کردم احتیاج دارم بلند جیغ بکشم، تا هنجره‌ام پاره بشه دلم می‌خواست اون‌قدر بلند جیغ بکشم تا صدام بگیره، نمی‌دونم باید از چی یا از کی گله کنم.
لب‌هام می‌لرزید و بدنم یخ بود، بلند شدم و بار دیگه به سنگ قبرش نگاهی انداختم و خم شدم دستی به روی سنگ قبر کشیدم و آروم قدم زنان راه خروج قبرستون رو در پیش گرفتم، بارون شدتش زیاد شده بود و عین شلاقی به روی صورتم می‌بارید. به سختی خودم رو به ماشین رسوندم، مهدیه با نگرانی پشت فرمون نشسته بود و با انگشترش روی فرمون ضرب گرفته بود. نفسش رو تند تند به بیرون می‌فرستاد زدم به شیشه که به سرعت برگشت سمت شیشه، قفل مرکزی رو زد در ماشین باز شد با همون لباس‌های خیس سوار شدم و آروم گفتم:
- بریم.
نگران بهم نگاه کرد و گفت:
- تو خوبی!؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و جلوی افتادن قطره اشکم رو گرفتم، لبخند کجی زدم و گفتم:
- فکر کنم بهترم!
سری تکون داد و استارت زد و راه افتاد، آروم سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #13
تیارام***
ذهنم آرومه، اما قلبم مرتب و بدون درنگ به قفسه سینه‌ام می‌کوبید. درد می‌کرد حس می‌کنم قلبم رو انداختن توی یه گدازه، با درد قلبم هر لحظه چهره‌ام در هم می‌رفت و آرامش ذهنم رو به کلی از دست می‌دادم.
بارون، محکم به شیشه می‌کوبید و صدای بوق ماشین‌ها روی مخم به رقص در اومد.
آهنگ لایت و آرومی توی فضای ماشین، پخش میشد. هوای گرم ماشین به ظاهر آرامش بخش بود و جسمم که تا دقایقی پیش در حال یخ زدن بود رو به حالت نرمال نگه داشته بود.
داشتم سعی می‌کردم با فکر کردن به این چیزها خودم رو آروم کنم، اما دردم بیش‌تر میشد.
چرا نمی‌تونم آروم باشم؟ رفت که رفت، بودنش معجزه نبود که حالا نبودش فاجعه باشه!
اما قطعاً فاجعه بزرگی بود که من رو آروم به سوی نابودی سوق می‌داد. یه چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد، بغض به گلوم چنگ می‌انداخت و راه تنفسیم رو سد می‌کرد. کاسه چشم‌هام پر شده بود مثل بچه بی پناهی بودم، که توی شلوغی با هوایی بارونی مادرش دستش رو رها کرده و رفته.
با ترمز ماشین به خودم اومدم، شیشه رو دادم پایین و سعی کردم نفس بکشم. بارون آروم کمی از محوطه نزدیک من رو هم خیس کرد، سوز این هوای سرد به پوستم نفوذ کرد که آروم به خودم لرزیدم و خودم رو بغل کردم.
هوای گرم ماشین از بین رفت و به جاش سوز سرمای زمستون، جایگزینش شد.
به قطرات ریز و درشت بارون نگاه کردم، من هم مثل این قطرات بی هدف می‌باریدم بی دلیل و بی جهت به هر کجا کشیده می‌شدم و به رقص باد این‌ور اون‌ور می‌رفتم.
بدون پلک زدن به جاده خیس نگاه می‌کردم، لیز بود و مردم به سرعت گذر می‌کردند تا برسن به خونه یا جایی که از بارش بارون در امان باشن، اما من حتی مثل اون‌ها هدفی نداشتم که حتی به خونه برسم.
اون خونه خیلی وقته دیگه آرامشی بهم منتقل نمی‌کنه، مدت‌هاست که اون خونه بدون صدای قه‌قه مادرم توی تاریکی در دل روشنایی فرو رفته.
خیلی وقته که اون خونه، بعد نبود مادرم دیگه مثل سابق گرم و پر آرامش نیست، سال‌ها می‌گذره اما دیگه اون خونه بوی غذای دست پخت مادرم رو نمیده، فقط بوی تنهایی میده، بوی بی پناهی صدای قه‌قه‌ای دیگه داخل خونه شنیده نمیشه!
پدرم! خیلی وقته که دیگه صدای عزیزم گفتن‌های مامانم رو نشنیده.
سال‌هاست داره عذاب می‌کشه، روزی که جنازه سوخته مادرم رو دیدم. به ته یه مرداب تنگ و تاریک کشیده شدم، پدرم توی بهت بود نه پلک میزد نه حتی گریه می‌کرد.
سر قبرش مردونه گریه می‌کرد و می‌گفت مقصر منم! اما نفهمیدم پدرم مقصر چیه، شاید زندگی من همون‌جایی تموم شد که جنازه سوخته مادرم رو دیدم.
گلوله‌های اشکم، مثل اسید از روی گونه‌ام می‌غلتیدن و انتهای چونه‌ام روی زانوم چکه می‌کردن.
یادآور شب‌هایی شدم که از خواب می‌پریدم و تا به خودم بیام صورتم غرق اشک بود.
از یه بچه پنج ساله چه انتظاری بود؟ چطور با غم نبود مادر کنار می‌اومد؟
با خاطراتی که با مادرم داشتم لبخند محوی روی لبم نشست، همیشه وقتی می‌خواست من رو متقاعد کنه دست‌های کوچولوم رو می‌گرفت و توی چشم‌هام زل میزد.
کاش الآن هم بود. دست‌هام رو می‌گرفت و توی چشم‌هام زل میزد و می‌گفت:(آروم باش! این‌ روزها می‌گذره.) یا می‌گفت:( تیارام؛ حق نداری گریه کنی، حق نداری خودت رو اذیت کنی.) و من هم مثل بچگی‌هام گوش می‌دادم.
پوزخند مزحکی به افکارم زدم، به نظر نمی‌رسید که قلبم اون‌قدر عاقل باشه که نذاره من اذیت بشم.
با صدای حرصی مهدیه انگار که از لبه پرتگاهی پرت شده باشم، افکارم همگی محو شدن و برگشتم سمت مهدیه.
- این شیشه رو بکش بالا، هم خودت سرما می‌خوری با این لباس‌های خیس هم من رو سرما زده می‌کنی.
بدون هیچ بحثی شیشه رو کشیدم بالا و به رو به روم چشم دوختم، میون سیل خاطراتم با مامانم غرق بودم که رسیدیم.
بی حال و لب رمق از ماشین پیاده شدم، در رو بستم و آروم با کفش‌های پاشنه دارم روی سنگ‌های ریز و درشت کف حیاط راه افتادم به سمت ورودی.
وسط راه ایستادم و سرم رو به سمت آسمون بلند کردم، نفس پر دردی کشیدم.
همین‌که خواستم سرم رو بیارم پایین، قامت بلند پدرم رو دیدم که توی ترانس طبقه بالا ایستاده بود و با چشم‌هایی غمناک نگاهم می‌کرد.
چشم‌هام رو ازش دزدیدم و به کفش‌هام زل زدم، اون قاتل بود! قاتل مهرشاد، قاتل من.
با قرار گرفتن دست کسی پشت سرم، سرم رو بلند کردم و کمی به عقب برگشتم با دیدن مهدیه لبخند کجی زدم و به همراهش رفتم داخل.
فوراً به سمت اتاقم رفتم، نمی‌خواستم با پدرم رو به رو بشم.
وان حموم رو پر از آب کردم، لباس‌هام رو آماده کردم و باز به سمت حموم رفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین