کتاب را، درون کولهام نهادم و پس از تعویض لباسم، بالباسی بلندتر، و پوشیدن شال مشکی رنگم، در نیمه باز را، کاملا گشودم و به سمت مادرم و مهراوه رفتم.
_ سلام خوبی؟!
مهراوه سرش را بالا آورد و بادیدن من لبخندی زد و باشیطنت خاصه خویش گفت:
_ سلام مرسی خودت چطوری؟! نیستی آوین خانم، احوالی نمیپرسی کلاست رفته بالا!
موهایم را عقب دادم و تبسمی آرام زدم و گفتم:
- من کلاسم رفته بالا؟! خوب تو بیا دو قدمه همش تا اینجا!
دستانش را تکان داد و گفت:
_ خوب سرم من شلوغه!
کمی نزدیک تر رفتم تا کنارشان بنشینم.
_ والا منهم همش سرم تو درس و مشقه!
مهراوه همانطور که خودش را کمی تکان میداد؛ تا من هم جای برای نشستن داشته باشم به کنارش اشاره کرد و گفت:
_ بیا بشین اینجا!
تشکر کردم و جای روبه روی مهراوه نشستم و مشغول حرف زدن با مادر و مهراوه شدم؛ اما چیزی در این میان اعصابم را بهم ریخته بود و مانع از این میشد که به صورت مهراوه نگاه کنم. مهراوه که متوجه این موضوع شده بود با گلایه گفت:
_ وا آوین! چرا حرف میزنم سرت پایینه؟!
شرمنده سر بلند کردم و گفتم:
_ چرا نگاه میکردم. یهو ذهنم درگیر یه چیزی شد. حواسم پرت شد شرمنده خوب؟
مهراوه سری تکان داد و ادامه داد.
_ حالا رفتن ببین چکاری از دستشون برمیاد بکنن! ولی به احتمال زیاد مسئلهی مهمی نباشه و زود حل شه!
نگاههاخیره و پشت هم، همیشه آزارم میداد و فرقی هم نداشت این نگاهها از سوی چه کسی باشد! همین که نگاهشان برایم پوچ باشد، و راز پشت نگاهشان را ندانم، دیوانه و عصبیام میکند. این بار، نمیدانم آفتاب از کدام سمت طلوع کرده بود که ندای درونم، سعی در آرام کردنم داشت و کارش را این گونه آغاز کرد.《آوین عصبی نشو! حتما تازه اومدن این محل! میخواد همسایه ها رو بشناسه!》
بابلند شدن صدای اذان، بلند شدم و روبه مهراوه گفتم:
_ من دیگه برم نمازم رو بخونم. خداحافظ.
مهراوه لبخندی زد و گفت:
- به نماز اول وقت. برو خداحافظ.
در را هل کوچکی دادم وبه سمت خانه رفتم. پس از گرفتن وضو و خواندن نمازم، دوباره روبه روی تلوزیون دراز کشیدم و بیهدف شبکهها را بالا و پایین میکردم.
_ سلام.
نگاهم را از تلوزیون گرفته و به پدرم دوختم.
_ سلام بابا خسته نباشی.
پدرم پاکت دستش را کنار نهاد و گفت:
_ مرسی. مامانت و حسین کو؟!
باتعجب گفتم:
_ مگر توی کوچه نبودن؟!
تا پدرم خواست جواب بدهد، مادرم از در داخل آمد و گفت:
_ سلام. رفتم تا خونهی مهراوه و اومدم. حسینم که بیرونه نمیاد خونه.
و بعد چادر رنگیش را به دست گرفت و گفت:
_ شام رو بکشم؟
پدرم دستی به موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
_ آره تا من لباس عوض کنم و حسین رو بیارم توهم غذا رو بکش.
کمک مادرم سفره را کشیدم و بعد حسین و پدرم هم به ما اضافه شدند. پدرم همانطور لیوان آبی برای خود میریخت، روبه من گفت:
_ مدرسه چطوره آوین؟ درسها سخت نیست برات؟
شانهای بالا انداختم و گفتم:
_ اگر دشمن همیشگی من ریاضی رو، و درس جدید علوم رو نادیده بگیریم نه. همه درسها خوبه آسونه.
پدرم لبخندی زد و گفت:
_ اونها هم کم کم درست میشه!
و بعد روبه حسین کرد و گفت:
_ تو چطور آقای مهندس؟!
حسین گوشهی لبش را طبق عادت بالا داد و گفت:
_ اگر همهی زنگها ورزش داشتیم عالی میشد.
هرسهمان با نگاهی به هم خندیدیم و من گفتم:
_ یادته کلاس اول بودی، بیدارت کردم گفتم حسین پاشو بریم مدرسه چی گفتی؟! گفتی«آبجی ولم کن. امروز هوا سرده مدرسه تعطیله!» نمیدونستی مگر سنگ بباره تعطیل بشیم.
و بعد خمیازه کشیدم. مادرم به چشمانی بیرون زده گفت:
_ آوین بازم خوابت میاد؟!
به سقف نگاه کردم و گفتم:
_ فکرکنم توی کیکهای که امروز خوردم قرص خوابآور بوده.
پس از خوردن شام، بدون توجه به حرفهای مادرم که میگفت معدهام درد میگیرد، به سمت رختخوابم رفتم و زود خوابیدم.
صدای زنگ ساعتم که بلند شد، از جایم برخواستم، و پس از ساکت کردنش، باچشم های نیمه باز، مسواک و خمیر دندان را برداشتم و به سمت دستشویی رفتم. شیر روشویی را باز کردم و نگاهش میکردم. به کل یادم رفته بود که برای مسواک زدن آمدهام. شک ندارم که من بعدها، از آن دسته پیرزنها خواهم بود که یادشان میرود باید نفس بکشند!
پوزخندی به چهرهی خوابآلود خود در آیینه زدم و آب سرد لوله را، سیلی مانند، برصورتم کوباندم؛ تااین خواب بی وجدان، دست از سرم بردارد و رهایم کند.
_ آبجی بیا بیرون دیگه! بدو بیا!
مسواک را شستم و در را باز کردم و گفتم:
_ توی دستشویی هم آسایش نمیزارید برای آدم ها!
حسین بی هیچ پاسخی بیرونم کشید و خود را درون دستشویی انداخت و در را بست. همیشه همین گونه بود. برعکس من، هیچگاه حوصلهاش به جرو بحث و دعوا نمیرسید. البته این موضوع، بیشتر هنگامی که من طرفش بودم صدق میکرد!
مانتوی سرمهای رنگ مدرسه را تن کردم، و پس از مرتب کردن مقنهام، کولهام را برداشتم؛ اما نگاهی که مادر به من انداخت و بعد هم حرفش، مانع از این شد که من خانه را به همین زودی ترک کنم. راستش، پیچاندن مادرها، مهارتی عظیم میخواست که من بخت برگشته، از آن محروم بودم.
_ بدون صبحانه، کجا به سلامتی؟!
پایم را چون بچهای لجباز، زمین کوبیدم و گفتم:
_ مامان بزار برم. حال صبحانه خوردن رو ندارم.
با دست به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
_ هیچی نگو، نخوری نمیزارم بری!
باید میگفتم《بهتر مادرجان》اما از آن جای که من برخلاف شکوههایم از درس، دلباختهی درس بودم، مجبور شدم راهم را کج کرده و به آشپزخانه برگردم.
ساندویچ بزرگی از پنیر گردو درست کردم و باعجله قورتش دادم و همانطور که لیوانی آب برای خودم میریختم؛ تا راه نفسم را باز کند با دهان پر گفتم:
_ مامان نگاه کن، خوردم. توروخدا بزار برم دیرم شد.
مادر سری به نشان تاسف تکان داد و گفت:
_ حیف، حیف از اون مادرهای بیخیال روزگار نیستم. مگرنه وضعتون دیدن داشت! برو به سلامت مواظب خودت باش! به اون داداشتم بگو بیاد بیرون از اون دستشویی دیگه!
لبخندی پیروز زدم ولیوان آب را یک نفس سر کشیدم گفتم:
_ باشه باشه. من رفتم حسین هم الان میاد. خداحافظ.
کفشهای اسپرت طوسی رنگم را باعجله پا کردم. چادرم را روی سر انداخته و به سمت در حیاط رفتم.
_ حسین بیا بیرون دیگه دیرت شدها! خوابت برده اون تو؟!
حسین که گویا ازحرفم بدش آماده بود، با ناراحتی گفت:
_ نه خوب میام دیگه!
کولهام را جابه جا کردم و گفتم:
_ باشه من رفتم.
و بدون آن که منتظر جوابی از جانبش باشم، از خانه بیرون زدم. چند قدمی که برداشتم شخصی را دیدم که، جلوی در خانهی همسایه جدید نشسته بود. با دیدن چهرهاش، صورتم در هم رفت و در دل گفتم《اه این که اون پسره است!》
از جایش بلند شد و در خانهی کناری را زد. گویا که منتظر شخصی بود و برای رفتن هم عجله داشت. صدای که از خانهشان آمد، باعث شد زود به آن سمت برگردد. همین که برگشت نگاهش به من افتاد، و بازهم حکایت نگاههای عمیق دیروزش ، تکرار شد. به قدمهایم سرعت بخشیدم و خیلی زود کوچه را ترک کردم. به در مدرسه که رسیدیم و نگاهم که به پلهها افتاد، به کل آن پسرک را فراموش کردم و درد دلم تازه شد. صبح زود باشد و ساعت اول کلاس ریاضی باشد و این همه پله هم برای بالا رفتن باشد، دیگر جانی در بدن، و فکری برای درگیری دیگر میماند؟!
به هر زحمتی بود، بیست پله را پشت سر نهادم؛ و هنوز چیزی از رسیدنم به کلاس نگذشته بود؛ که صدای زنگ گوش خراش صبحگاهی، به جانم آتش انداخت!