. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #2
پس و پیش‌های زندگی‌ تمامی ندارند
گاهی تلخ همانند زهر و گاهی، شیرین‌تر از عسل
گاهی آن‌‌قدر بالایی که خوشی‌هایت را نمی‌بینی!
وقتی به خودت می‌‌آیی که در جهنم هستی!
جهنمی که پایانش بهشت است


دانای کل

چوب دستی‌اش بر زمین کوبیده می‌شد و هر بار، بیشتر در افکارش فرو می‌رفت. آن‌قدر در خود فرو رفته بود که حتی متوجه آوایی که دقایقی‌ست به او زل زده بود، نشده بود.
آوا خنده‌ای سر داد و گفت:
- بابا خودت تو فکری، به اون کرم بی‌چاره چیکار داری؟ لهش کردی!
یکه خورد. نیم نگاهی به او کرد و دوباره ضربه‌ای به جسد کرم کوچک زد.
- کِی اومدی؟
- یه پنج دقیقه‌ای هست دارم نگاهت می‌کنم؛ اما حواست نیست. کجایی تو؟
جوابی نگرفت. آوا خواست جّو بینشان را عوض کند. خنده‌ای کرد و گفت:
- میگم ها شنیدی زهره خانم باردار شده؟ وای! خداکنه بچه‌‌اش به شوهرش نره! ماشالله هرچی صفات خوبه، می‌گیره. از چاقی و کوتاهی بگیر تا کچلی!
و باز خودش بود که به حرف خودش خندید. نوال نگاهی به دختر کنارش کرد. می‌دانست با این‌که او هم مانند خودش سختی‌هایی در زندگی دارد؛ اما باز هم سعی در شاد بودن و شاد کردن بقیه دارد.
- نوال، می‌خوای امشب باهاش صحبت کنی؟
- آره، امشب همه‌‌چیز رو میگم.
آوا با ناراحتی نگاهی به نوال انداخت:
- خیلی دوست دارم به آرزوت برسی؛ اما خوب، دل من چی نامرد؟
نوال تلخ‌خندی زد:
- فعلا که نه به باره نه به دار! آوا، فقط برام دعا کن.
نگاهش را به آسمان دوخت و همان‌طور که بلند می‌شد، ادامه داد:
_ پاشو بریم، هوا داره تاریک می‌شه.
دم کوچه‌‌ی پایینی باهم خداحافظی کردند و به سمت کوچه‌‌ی بالایی به راه افتاد. بماند که آوا با زور از او قول گرفت صبح، حتماً یکدیگر را جای قرار همیشگی‌شان ببینند تا همه‌‌چیز را برای او تعریف کند. فضول بود دیگر، چه کارش می‌توان کرد؟
درب بزرگ عمارت را با لرز باز کرد. سرسری به باغی که از همیشه ساکت‌تر به نظر می‌رسید، نگاه کرد. نگاهش را به صفحه‌‌ی کوچک ساعت مشکی‌اش انداخت. ضربان قلبش از عقربه‌های ساعت پیشی گرفته بودند. حدس می‌زد که حال تمام خدمتکارها باید رفته باشند. جز بتول خانوم که استثنا بود.
با قدم‌هایی لرزان که ناشی از هیجان زیادش بود به داخل عمارت رفت. می‌دانست در این ساعت، در حال کتاب خواندن است. بی‌معطلی به پله‌های دو طرف سالن نگاهی انداخت و یکی از آن‌ها را در پیش گرفت. ضربه‌ای به گونه‌های التهاب گرفته‌اش زد، دم عمیقی گرفت و تقه‌ای آرام به در کوبید. صدای همیشه آرامش به گوش رسید.
_ بیا تو!
به آرامی دستگیره در را پایین کشید و داخل شد. نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و آخر سر، روی مرد مسن روبه‌‌رویش که پشت میز قهوه‌ای رنگ نشسته بود، ثابت ماند.
- سلام آقاجون.
آقاجون: سلام دخترم، چرا وایستادی؟ بشین!
و به مبل روبه‌روی میز اشاره زد. آرام در مبل چرمی فرو رفت. دستانش را در هم گره زد و به آن‌ها خیره شد. آقابزرگ چشمانش را ریز کرد و نگاهش را به نوه‌‌ی عزیز دردانه‌اش دوخت.
- خوب دخترم، منتظرم.
- راستش نمی‌دونم چه‌‌طوری بگم!
آقابزرگ تکیه‌اش را به صندلی داد.
- نوال می‌دونی از مقدمه چینی خوشم نمیاد، یه راست حرفت رو بزن.
نفسش را حبس کرد و گفت:
- آقاجون من دلم می‌خواد مستقل بشم، کار کنم!
بازدمش را بیرون فرستاد و نگاهش را به چشمان مشکی پدر‌بزرگش گره زد. عزت‌الله‌ خان برعکس تصورِ نوه دردانه‌اش، نگاه آرامش را به او دوخت و جوابش را داد.
- مشکلی نیست، می‌تونی توی کارگاه خودمون کار کنی.
هنوز اصل قضیه را نگفته بود و برای گفتنش دل دل می‌کرد. دلش را به دریا زد، ترسش را کنار گذاشت و حرفش را زد.
_ مشکل من هم همینه. من نمی‌خوام این‌جا کار کنم، نمی‌خوام توی روستا زندگی کنم. آقا جون من بیست سالمه، می‌تونم از پس خودم بر بیام!
التماس را در چشمان عسلی‌اش جمع کرد.
- من می‌خوام برم تهران، اون‌جا کار کنم و زندگیم رو بچرخونم، خواهش می‌کنم اجازه بدید.
هیچ‌‌چیز برای نوه‌اش کم نذاشته بود. اگر ف می‌گفت او را تا فرحزاد می‌برد؛ اما برایش سخت بود، خیلی سخت. نگاهش غمگین شد. غم دلش را به زبان آورد.
- زندگی با من بهت سخت می‌گذره؟ می‌خوای از من فرار کنی؟
ناباور نگاهش کرد:
- نه آقاجون این چه حرفیه؟ فقط دوست دارم توی شهر زندگی کنم.
- من چه‌‌جوری تنها نوه‌ام رو تک و تنها بفرستم توی شهر غریب؟ می‌دونی چه‌‌قدر برای یه دختر تنهایی زندگی کردن سخته؟ تو امانت پسرمی، نمی‌تونم دستی دستی زندگیت رو نابود کنم!
با یادآوری پدرش، چشمانش غمگین شد. پدری که همیشه جای خالی مادرش را برایش پر کرده بود و نگذاشته بود کمبود او را احساس کند.
- آقاجون شما برام هیچی کم نذاشتید؛ اما اگه بابام هم بود دلش به شادی من رضا بود.
مغموم و ناراحت از جایش بلند شد و به سمت در رفت. هنوز کلامش از دهانش در نرفته بود که آقابزرگ از جایش بلند شد و به سمتش آمد. دست نوه‌اش را در دست‌‌های چروک شده‌اش گرفت.
- این‌جوری ناراحت از پیشم نرو دخترم. طاقت دیدن غمت رو ندارم. مگه من برات غیر از خوشی خواستم؟ بهم حق بده، می‌ترسم از نبودنت. طاقت ندارم صبح که پا می‌شم صدات توی عمارت نپیچه؛ اما اگه تو دلت به رفتنه، من حرفی ندارم، راهیت می‌کنم.
قطره‌اشکی از گوشه‌‌ی چشمان دخترک روی دست پدربزرگش چکید. آرام خود را در آغوش امن تنها مرد زندگی‌اش فرو برد. دل پیرمرد از فکر نبود دخترکش لرزید. محکم او را در آغوشش فشرد.
- من همیشه هوات رو دارم باباجان، حتی اگه از من دور باشی.
آرام او را از آغوشش جدا کرد و از او فاصله گرفت. نگاهش را از چشمان دخترکش می‌دزدید.
- برو شام بخور و استراحت کن.
- شب بخیر آقاجون.
از اتاق خارج شد. چندین حس همزمان به سمتش حجوم آورده بود. رفتن، ماندن، دلتنگی و... . بین دو راهی مانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #3
توقع نداشت بعد از گفتن همچین تقاضایی، آقاجانش را آن‌‌قدر بی‌قرار ببیند. توقع داشت دادی سرش بزند و با تحکم بگوید: «حق نداری جایی بروی، دیگر حرفش را به میان نیاور!» اما همه‌‌چیز بر خلاف تصورش بود. شام نخورده خودش را بر روی تخت دو نفره‌اش انداخت و با فکر فردا به خواب رفت.

نوال:
با تقه‌ای که به در خورد از خواب پریدم. با گیجی نگاهی به اطراف کردم که صدای بتول از پشت در، خواب رو از سرم پروند:
- نوال‌جان! وقت صبحانه‌‌ست. آقابزرگ منتظرته!
چشم‌‌هام‌ رو مالیدم و در حالی که خمیازه‌ای می‌کشیدم، جوابش‌ رو دادم:
_ الان میام!
بعد از دقایقی، آماده، به سمت طبقه پایین رفتم. با دیدن آقاجون سلامی کردم و پشت میز نشستم. لبخندی بهش زدم که با گرمی جوابم رو داد.
- صبحت بخیر دخترم.
صبحانه در سکوت خورده شد. خیال می‌کردم آقاجون حرفی از دیشب پیش می‌کشه. دست دستی کردم؛ ولی وقتی دیدم قصد حرف زدن نداره؛ الهی شکری گفتم و بلند شدم.
- آقاجون، من می‌رم پیش آوا، برای نهار هم اگه اجازه بدین پیشش بمونم.
- باشه دخترم برو؛ اما غروب قبل از تاریکی برگرد.
- چشم آقاجون، خداحافظ.
از بتول خداحافظی کردم و به سمت در سالن رفتم. بند کتونی‌ام رو سفت کردم و به سمت پاتوقمون، به راه افتادم. نزدیک رودخونه که رسیدم، آوا رو دیدم. دست‌‌هاش رو به عقب تکیه داده بود و چشم‌‌هاش رو بسته بود. معلوم بود توی حال خودشه. آروم ازپشت سر نزدیکش شدم و تکون محکمی بهش دادم. با ترس پرید و نگاهی بهم انداخت و با حرص گفت:
- وای خدا لعنتت نکنه! زهره ترک شدم دختر!
لپ‌‌هاش از حرص سرخ شده بود. خنده‌ای سر دادم.
- حالا داشتی به کدوم بیچاره‌ای فکر می‌کردی شیطون؟ معلوم بود اصلاً این‌‌جا نیستی!
نیشگونی از بازوم گرفت که آخم بلند شد. چشم‌‌هاش رو لوچ کرد و با حرص گفت:
- خیلی مسخره‌ای نوال! برای چی بیچاره؟
دستم و روی بازوم فشار دادم و روی چمن‌ها جا گرفتم.
- چون هرکسی گیر تو بیفته، بیچاره‌‌ست خانوم، بیچاره!
چشم‌‌هاش رو توی کاسه چرخوند.
- از خداش هم باشه!
لبخندی زدم و محکم دو لپ سرخش رو کشیدم که آخش بلند شد.
- خوب خانوم شجاع، دیشب رو چیکار کردی؟ بدو تعریف کن ببینم تا صبح خواب به چشم‌‌هام نیومد!
مسخره‌‌وار نگاهش کردم. از اون نگاه‌هایی که میگه "آره ارواح عمه‌‌ات!"
خنده‌ای کرد و گفت:
- خوب حالا تا خود صبح هم که نه، یه نیم ساعتی خوابیدم. ولش کن این رو بگو دیگه، چی شد؟
جوابش رو ندادم و با شیطنت به رودخونه خیره شدم. می‌‌دونستم از فضولی در حال ترکیدنه.
_ به‌ به! به‌ به چه هوایی! جون می‌ده برای آب‌‌تنی!
نیم نگاهی بهش انداختم که با دیدن قیافه‌ای که به خودش گرفته بود، از خنده روده‌‌بر شدم.
- آوا تو رو خدا دیگه قیافه‌‌ات رو این‌‌جوری مظلوم نکن، شبیه موش شدی!
تک خندی کرد.
- زهرمار! معلومه آقاجونت قبول کرده این‌‌جوری خوشحالی دیگه!
شوخی رو کنار گذاشتم و همه‌‌ی حرف‌‌هامون با آقاجون رو براش تعریف کردم. بعد از دو ساعتی قدم زدن و غیبت‌ کردن، به سمت خونه‌‌شون به راه افتادیم. با کلید در آهنی خونه رو باز کرد و وارد شدیم. خونه‌ای قدیمی و کوچیک داشتن؛ اما به شدت با صفا بود. بوی عطر درخت‌های نارنج آدم رو دیوانه می‌کرد.
کفش‌هامون رو روی پله‌‌ی ایوون در آوردیم و وارد شدیم. آوا مثل مردهای لوتی سینه‌اش رو جلو داد، صداش رو کلفت کرد و توی گلوش انداخت:
- ننه؟ کجایی ننه؟
از حالتش خنده‌ام گرفت. با دست به پشت سرش زدم ‌و ‌گمشویی نثارش کردم که همون موقع صدای خاله زیور بلند شد.
- زهر مارو ننه! باز تو مسخره بازی‌‌هات رو شروع کردی! بیا کنار، بذار دختره بیاد داخل.
با خنده خاله رو بغل کردم. احوال پرسی کردیم و روی قالی دست بافت که هنر زنان روستا بود، نشستم. خاله زیور رو جای مادر نداشته‌ام دوست داشتم. به آوا نگاه کردم که مشغول پهن کردن سفره بود. اون هم سه سال پیش پدرش رو توی تصادفی از دست داده بود و با مادرش زندگی می‌کرد. برادرش آرین هم توی شهر مشغول کار بود و آخر هفته‌ها بهشون سر می‌زد.
بوی مرغ ترش محلی همه‌‌ی خونه رو برداشته بود و اشتهام رو تحریک می‌کرد. با مسخره‌‌بازی‌‌های من و آوا ناهارمون رو خوردیم. هوا رو به تاریکی می‌رفت. از خاله و آوا خداحافظی کردم و به سمت عمارت راه افتادم. باد خنکی می‌وزید و هوا تیره‌تر می‌شد. آروم آروم قدم می‌زدم و هوا می‌خوردم که صدای خس خسی از پشت سرم شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 29 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #4
خدا خدا می‌کردم حدسی که می‌زنم غلط باشه. آروم سرم رو برگردوندم که توی یک متریم ایستاده بود. هوا تاریک بود؛ اما زبون بیرون اومده‌‌اش از صد فرسخی‌هم نمایان بود. آب دهنم رو با صدا قورت دادم و هم‌زمان که نگاش می‌کردم، یه قدم جلو رفتم؛ اما اون از جاش تکون نخورد. آهسته ادامه دادم که با صدای بدی پارس کرد و به سمتم حمله‌ور شد. جیغم‌ رو توی گلوم خفه کردم و با پاهای سست شده به سختی دویدم. پیج کوچه رو سریع رد کردم و هیچ‌ نگاهی به پشتم‌ نکردم و فقط دویدم و با دیدن در نیمه باز عمارت، بهشت رو پیش روم دیدم و با قدرت دویدم و خودم رو توی حیاط پرت کردم. در و محکم به هم کوبیدم و پشتش سر خوردم. صدای پارسش از پشت در می‌اومد. خیس از ع×ر×ق شده بودم. موهای چسبیده به صورتم رو کنار زدم که یک‌دفعه با صدایی بغل گوشم از جام پریدم.
_ نترس بابا‌جان منم!
نفسم رو فوت کردم.
_ وای تویی بابا رحمان، سکته‌‌ام دادی!
- چرا حواست نیست دختر؟ می‌دونی اگه می‌گرفتت چه بلایی سرت می‌آورد؟
_ تورو خدا به آقاجون نگی ها! وگرنه تا صبح می‌خواد نصیحتم کنه!
جعبه بزرگی دست بابا رحمان بود. به سمت در اومد و خواست در ‌رو باز کنه که هول‌زده دستم رو روی در گذاشتم.
- نه باز نکن بابا رحمان! صبر کن من برم بالا.
خنده‌ای کرد. جعبه رو توی دستش جا به جا کرد.
- برو دخترجان، برو بالا، شبت بخیر!
- شب شما هم بخیر.
تندتند پله‌‌های ورودی عمارت رو بالا رفتم. محکم در رو هل دادم و وارد شدم. بتول رو دیدم که به طبقه‌‌ی بالا می‌رفت. با صدای در سمتم برگشت و با دیدنم سریع پله‌های رفته رو برگشت و سمتم اومد. با دلهره دستش رو روی صورتم گذاشت.
- چرا این‌‌قدر زرد شدی؟ صورتت چرا این‌‌قدر سرده؟
دستش رو از روی صورتم برداشتم و توی دستم گرفتم. نمی‌تونستم به بتول دروغ بگم.
- سگ دنبالم کرد. به آقاجون نگی!
دستش رو روی صورتش کوبید.
- خاک به سرم نوال! چرا مواظب نیستی آخه تو چرا این‌‌قدر سر به هوایی؟
- ا نکن دیگ بتول‌جون! والا من زبون حیوانات بلد نیستم بهش بگم آقا سگه، جان جدت من رو دنبال نکن، خوب چی کار می‌کردم؟! راستی حواسم هست داری من رو به حرف می‌گیری شام ندی بهم‌ ها!
خندید و سرم‌ رو نوازش کرد.
- قربونت برم من، برو لباس‌‌هات رو عوض کن، بیا بهت شام بدم.
به سمت پله رفت و کاغذی از جیب لباسش بیرون کشید.
- کاغذ چیه بتول‌جون؟
- کارت عروسیه مرضیه‌‌ست، دو شب دیگه عروسیشه می‌برم بدم به آقابزرگ.
با این‌‌که می‌دونستم توی روستا رسمه و دخترهاشون رو زود شوهر میدن؛ اما باز هم تو کتم نمی‌رفت دختر پونزده ساله که الان تو اوج شور و شوق جوونیه رو بنشونن پای سفره‌‌ی عقد و من شانسی که آوردم این بود که آقاجون هیچ‌‌وقت بحث ازدواجم رو پیش نکشید. پشت سر بتول رفتم بالا و خودم و بهش رسوندم.
_ با کی داره ازدواج می‌کنه حالا؟
تقه‌ای به در اتاق آقاجون زد.
- پسر محمود قصاب، امیر.
_ آهان، خوشبخت بشن ایشالا!
لباس‌‌هام رو در آوردم و توی سبد گذاشتم. یه تیشرت و شلوار پوشیدم. دست و صورتم رو شستم و به راهرو رفتم. بتول از پایین پله داد زد:
- نوال! برو آقابزرگ کارت داره.
در آن واحد دست‌‌هام یخ کردن. تقه‌ای به در اتاق آقاجون زدم.
- بیا نوال‌ جان.
در رو باز کردم و سرکی به داخل کشیدم. دستی به لباسم کشیدم و داخل شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 28 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #5
- سلام آقاجون.
- سلام دخترم، بشین.
روی مبل نشستم و با استرس به چشم‌‌هاش خیره شدم. آقاجون نگاهم کرد و با صدای آرومش گفت:
- ببین نوال، خودت می‌‌دونی تو تنها نوه‌‌ام هستی و برام خیلی عزیزی. در واقع تو تنها کسی هستی که برام مونده. بعد از فوت پدرت سعی کردم هرچی که دلت می‌خواد داشته باشی، برات فراهم کنم. چیزی که الان ازم می‌خوای انجامش خیلی برام سخته؛ اما باز هم به خواستت احترام می‌ذارم، چون می‌شناسمت، می‌دونم خیلی عاقلی و بهت اعتماد دارم دخترم.
با هیجان به آقاجون نگاه می‌کردم. دلم می‌خواست بپرم و بغلش کنم. با ذوق به سمتش رفتم و کنارش نشستم، دستش رو توی دستم گرفتم.
- ممنونم آقاجون، به‌ خدا که خیلی ماهی. قول می‌دم مشکلی پیش نیارم.
فشار خفیفی به دستم داد. لبخندی زد و گفت:
- می‌دونم، نوه‌‌ی خودمی دیگه!
خنده‌ای از ته دل کردم که باعث پررنگ شدن لبخند آقاجون شد.
- راستی آقاجون، پس فردا شب عروسیه مرضیه هست، شما هم میاین دیگه؟
آقاجون: زیاد نمی‌تونم توی سر و صدا بمونم دخترم. یک‌ نیم‌ساعتی می‌رم و برمی‌گردم.
تاکیدی سرم رو تکون دادم.
- می‌دونید من تا آخر مجلس می‌مونم دیگه؟
اخم ریزی روی صورت لاغر و کشیده‌‌اش انداخت.
- کی گفته اصلاً تو دعوتی باباجان؟
ابروهام بالا پرید.
_ عه! یعنی من رو دعوت نکردن نامردها؟ عروسی‌‌ای که من نباشم صفا نداره!
-: شوخی کردم باباجان، کی جرئت داره دختر من‌ رو دعوت نکنه؟!
لبخندی زدم که دست‌‌هاش رو از دستم در آورد و به مبل تکیه زد.
- راستی، سپردم توی شهر برات خونه پیدا کردن. خودم‌ هم فردا صبح می‌رم خونه و محیطش رو می‌بینم. روزی‌ هم که قراره از این‌‌جا بری، با هم می‌ریم دانشگاه ثبت نامت می‌کنیم. خرجی‌‌ات‌ رو هم خودم هرماه برات واریز می‌کنم.
هم خوشحال بودم که می‌تونم درس بخونم، هم ناراحت از این‌‌که نمی‌تونستم کار کنم. با ناراحتی گفتم:
_ اما آقا...
متوجه منظورم شد. با اخم حرفم رو قطع کرد.
- اما و اگر نداره دخترم! حرف کار کردن رو پیش نکش!
وا رفته نگاهش کردم؛ اما باز هم از هیچی بهتر بود. بعداً که توی شهر جا افتادم، موضوع کار کردنم رو هم بهش می‌گم. بلند شدم و از آقاجون تشکر کردم. شب بخیری گفتم و به سمت پایین رفتم. بتول شام رو برام کشیده بود و خودش رفته بود. غذام رو خوردم و سریع به اتاقم رفتم و از خستگی بیهوش شدم.
***
با احساس نفس‌های کسی روی پوست صورتم، چشم‌‌هام رو باز کردم که با دو چشم درشت قهوه‌ای روبه‌‌رو شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #6
غلتی زدم و چشم‌‌هام رو بستم.
_ نکبت! چی می‌خوای سر صبحی از جون من؟
آوا خنده‌ای سر داد و گفت:
- از خدات هم باشه صبحت رو با جمال زیبای من شروع کنی!
خندیدم و گفتم:
- مگه این‌‌که فقط خودت از خودت تعریف کنی دیگه! وگرنه همچین مالی‌ هم‌ نیستی.
- ادب نداری که! من رو بگو واسه تو اومدم تا این‌‌جا.
- آره عزیزم کاملا معلومه واسه فضولی نیومدی!
آوا خواست جوابی بده،که تقه‌ای به در خورد و باز شد. هردو به سمت در برگشتیم. بتول لبخندی زد و گفت:
- صبح‌بخیر بچه‌ها، بیاین پایین صبحونه حاضر کردم.
خواستم تشکر کنم که آوا پرید وسط حرفم.
- صبح شماهم بخیر. چشم بتول خانوم شما بفرما این خرس تنبل هم یه آبی به صورتش بزنه، اومدیم.
بالشت رو با حرص پرت کردم سمتش که با حرف بتول چشم‌‌هام گرد شد.
- زیاد بهش سخت نگیر مادر این از بچگی‌‌اش همین‌‌جوری پر خواب بود.
الکی خودم‌ رو ناراحت نشون دادم.
- دستت درد نکنه دیگه بتول جون من رو می‌فروشی به این خیار؟ من و تو دو روز دیگه باهم می‌مونیم‌ ها!
بتول همین‌‌طور که تکیه‌اش رو از در برمی‌داشت جواب داد:
- قربون جفتتون برم، زود باشین بیاین چایی ریختم سرد می‌شه.
آبی به دست و صورتم زدم و پایین رفتیم. سالن پایین که بیشتر برای مهمانی‌های عادی استفاده می‌شد، نزدیک آشپزخونه راه پله‌ای‌داشت که به پایین می‌رفت. شامل یه سالن بزرگ که مهمانی‌های رسمی آقاجون اون‌‌جا برگزار می‌شد. به سمت آشپزخونه رفتیم و پشت میز نشستیم. آوا با تعجب نگام کرد و گفت:
- پس آقاجونت کجاست؟ صبحونه خورده؟
لبخند دندون‌نمایی بهش زدم.
-کله سحر رفت تهران خونه ببینه.
آوا جیغ کوتاهی زد و محکم بغلم کرد.
- الهی قربونت برم! بالاخره داری می‌ری. نمی‌دونی چه‌‌قدر خوشحالم برات!
کمرش رو فشاری دادم و تشکر کردم. بعد از صرف صبحانه حاضر شدم و دو‌تایی به سمت تپه رفتیم. نگاهی به ساعت مچیم انداختم که هشت صبح رو نشون می‌داد. قدم زنان به سمت تپه می‌رفتیم. هوای روستا بی‌نظیر بود، خنک و دلچسب.
- می‌گم‌ها نوال کار رو می‌خوای چیکار کنی؟
- فعلا یه مدتی درس می‌خونم یکم که جا افتادم می‌گردم دنبال کار.
- چه کاری؟
- برام فرقی نمیکنه. حالا بذار انتخاب رشته کنم به اون هم می‌رسیم. البته بیشتر می‌خوام محیطش مورد اطمینان باشه. می‌خوام دستم تو جیب خودم باشه. تا کی قراره آقاجون خرجم رو بده؟! بیست سال‌ عین چشم‌‌هاش مراقبم بوده؛ اما دیگه کافیه.
در جواب صحبتم سری تکون داد. نگاهی به تپه‌‌ی روبه‌‌روم انداختم، زیادی بلند نبود؛ اما از بالا کل روستا زیر پات بود. فکری به ذهنم اومد.
- هرکی زودتر رسید به بالا؟
با شوق نگاهی بهم انداخت و چشمکی زد.
- حله!
بچه بازیمون گل کرده بود. چی‌ می‌شد مگه ماهم ساعتی فارغ از دنیا خوش باشیم؟ سه دو یکی گفتیم و تند تند به سمت بالا راه افتادیم.
نفس نفس زنان به وسط تپه رسیده بودم. دهنم از تشنگی خشک شده بود. سر برگردوندم و نگاهی به پشت سرم انداختم که ببینم آوا بهم رسیده یا نه. نفهمیدم چی شد که سنگی از زیر پام در رفت و با زانو محکم روی زمین افتادم. سوزشی روی زانوم حس کردم. دستی بهش کشیدم که آخم در اومد. آوا سریع خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت. حسابی نگران شده بود.
- چی شدی تو؟ حواست کجاست؟ الان قل می‌خوردی می‌رفتی پایین که!
با اخم نگاهش کردم که سریع گفت:
- شوخی کردم بابا نزن!
کمکم کرد بشینم. پاچه شلوارم رو بالا کشیدم که دیدم زانوی پای راستم زخم شده و خون اومده. اون‌‌قدر هم دردناک نبود، فقط حسابی می‌سوخت.
- بیا بریم خونه برات ضد عفونیش کنم، خاک رفته توش عفونت میکنه.
دستش رو پس زدم و گفتم:
- نمی‌خواد، رفتم خونه خودم ضد عفونیش می‌کنم.
آوا دیگه حرفی نزد و کنارم روی قلوه سنگی نشست. ساعت نزدیک نه و نیم بود. نیم ساعتی نشستیم، حرف زدیم، خندیدم و مسخره‌بازی‌ در آوردیم. معلوم نبود بعد از رفتنم به تهران، دیگه کی می‌تونستم آوا رو ببینم. از بچگی‌‌مون باهم بزرگ شده بودیم. تنها رفیقم و خواهر نداشتم بود. من که مادری ندیده بودم؛ اما خاله زیور و بتول برام مادری کرده بودن. خاله زیور بین من و آوا فرق نمی‌ذاشت و هردوی ما رو به یک چشم نگاه می‌کرد. اگه کم و کسری‌ هم تو زندگی‌‌شون داشتن، آقاجون دستشون رو می‌گرفت.
سیزده سالم بود. جعبه جعبه قرص بود که توی کشوی بابام می‌دیدم. دستمالی که هر روز دور سرش بسته بود. لبخندهایی که از روی درد روی لبش حک کرده بود؛ اما می‌خواست بگه من خوبم. آقاجون‌هم حال خوشی نداشت. استرس تو حرکاتش هویدا بود و شش ماه بعدش بود که دیگه پدرم و نداشتم.
از فکر و خیال بیرون اومدم و دوتایی داخل کوچه پیچیدیم؛ که چشممون به پرشیای سفیدی که جلوی در خونه‌ی آوا بود افتاد. صندوق عقبش بالا بود و پسری سرش توی صندوق بود. آوا جیغ خفیفی کشید و آرینی زیرلب گفت و به سمت ماشین دوید. با دیدن ذوقش لبخندی روی لبم نشست و آروم و لنگان دنبالش راه افتادم. به ماشین رسید و با جیغ آرین رو صدا زد. داداشش سرش رو از صندوق بیرون آورد و صاف ایستاد. کنار آوا رسیدم. جفتمون باچشم‌‌های گشاد پسر رو نگاه می‌کردیم. هرکسی با دیدن چشمای خرمایی روشن این پسر می‌تونست تشخیص بده کیه. حتی بعد از گذشت شیش سال! نگاهی به جفتمون انداخت و رو به من کرد.
- یه آب قند بده دستش ضعف رفت.
کوله خاکی رنگش رو جلو گذاشت، سوار ماشین شد و به داخل حیاط خونه ‌‌رو به رویی رفت. نگاهی به آوا انداختم که در حال پس افتادن بود. دستم رو دور کمرش گذاشتم که با خشم پسم زد.
- پسره‌ی نفهم من‌ رو مسخره کرد؟
خنده‌ای کردم.
_ خوب چیه؟ یه بارکی می‌ری بالا سره پسره جیغ می‌زنی توقع داری بیاد ازت تشکر کنه؟!
آوا: خوب کردم اصلاً! من از کجا می‌دونستم اینِ یارو! بعد شش‌ سال تازه یادش افتاده یه مادری داره پاشده اومده؟ تازه اومده جلو در خونه‌ی ما پارک‌ کرده من رو مسخره‌ هم می‌کنه! والا خجالت هم خوب چیزیه!
رو به در بسته خونه‌ی سجاد کرد و بیشعوری داد زد. به زور جلوی خندم رو گرفتم تا بیشتر عصبیش نکنم. دستش رو گرفتم و به سمت خونه‌‌شون کشیدمش.
_ بیا بریم بابا آبرو برامون نذاشتی!
با حرص دنبالم اومد.
نزدیک اذان بود که از خاله و آوا خداحافظی کردم و به راه افتادم. از سوپری چندتایی خوراکی خریدم و به سمت عمارت رفتم.
- بتول جون؟ بتول جونم کجایی؟
نگاهی به اطراف کردم که با ندیدنش خواستم دوباره صداش کنم که صداش رو از طبقه بالا شنیدم.
- بیا بالا دخترم اینجام.
خوراکی‌ها رو روی مبل ول کردم و به سمت بالا رفتم که مشغول گردگیری اتاق مهمان دیدمش.
- بتول جون چی‌ کار می‌کنی؟ ولش کن بیخودی خودت‌ رو خسته می‌کنی. مهمان نداریم که! راستی، آقاجونم نیومده هنوز؟ ماشین تو حیاط نبود!
بتول ملحفه‌ی تمیز و روی تخت پهن کرد و گفت:
- وای مادر یه تنه چه‌‌قدر حرف می‌زنی آخه، وایستا یکی‌ یکی! آقاجونت امشب تهران خونه یکی از دوست‌‌هاش موند و فردا صبح‌ هم با اون‌‌ها حرکت می‌کنه میاد. اتاق رو هم واسه مهمون‌ها دارم آماده می‌کنم.
- اِ کی هست حالا این دوستش؟
- آقای ربیعی با زن و بچه‌‌اش. یک‌بار بچه بودی اومده بودن، نمی‌دونم حالا یادت هست یا نه!
- نمی‌دونم. ببینمشون شاید یادم اومد.
به سمت اتاقم رفتم. وضو گرفتم و مشغول نماز خوندن شدم. مهر رو بوسیدم و خدا رو شکر کردم. سمت اتاق مهمان رفتم بتول هم‌چنان مشغول گردگیری بود. دستمالی دستم گرفتم.
-کمکت کنم زودتر تموم بشه شام بخوریم.
- دستت درد نکنه مادر.
یه ساعتی گردگیری کردیم و شام خوردیم. کنار هم روی مبل رو به روی تلویزیون نشستیم. همین‌طور که خیاری گاز می‌زدم رو به بتول کردم.
- میگم بتول جون، یه مدت که تهران جا افتادم می‌خوام کار کنم. به نظرت چه‌‌جوری به آقاجون بگم؟
سیب سبزی از وسط قاچ زد و به سمتم گرفت.
- آقاجونت بعضی اوقات زود از کوره در می‌ره؛ اما تو دلش هیچی نیست. یکم داد و بیداد می‌کنه؛ اما باز هم قبول می‌کنه. دلش رضا نمی‌شه رو حرف تو حرف بیاره. هرکاری قراره بکنی بهش بگو. بدون اجازه‌‌اش کاری نکن نوال‌جان.
در جواب صحبتش سری تکون دادم. خمیازه بلند بالایی کشیدم.
- من می‌رم لالا، شب بخیر.
- شبت بخیر دخترم.
صبح با احساس سر و صدا از حیاط، از خواب بیدار شدم. آبی به دست و صورتم زدم و لباس تمیزی پوشیدم. حدس می‌زدم آقاجون و مهمون‌هاش اومده باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #7
از پله‌ها پایین رفتم که صداشون رو از توی سالن شنیدم. دستی به شالم کشیدم و وارد شدم. سلام بلندی کردم که همه‌‌شون با دیدنم بلندشدن. یک‌ خانوم و آقا به همراه دخترشون بودن. دست دادم و احوال پرسی کردم، به سمت آقاجون رفتم و بعد از بغل کردنش کنارش نشستم. خانم ربیعی با لبخند نگام کرد و گفت:
- ماشالله! چه‌‌قدر بزرگ شدی نوال‌جان، هنوز هم مثل بچگی‌‌هات خوشگلی! خیلی سال بود ندیده بودمت.
- ممنونم خانم ربیعی، لطف دارین.
- می‌تونی فاطمه صدام کنی عزیزم.
در جوابش لبخندی زدم. بتول شربت و شیرینی تعارف کرد و کنار فاطمه‌ جون نشست. همه مشغول صحبت شدن. نگاهم رو زوم دخترشون کردم که اصلاً حواسش به کسی نبود و خیلی ریز اطراف‌ رو دید می‌زد. چهره‌‌ی گندمی معمولی داشت و لباس ساده‌ای تنش بود.
آقاجون گفت:
- نوال‌جان، با سارا برین توی اتاقت آشنا شین. حرف‌های ما حوصله‌‌ی شما رو سر می‌بره.
چشمی گفتم و به سمت پله رفتم. دنبالم راه افتاد. در اتاق رو باز کردم و با دست اشاره کردم.
- بفرما داخل.
وارد اتاق شدیم و در رو پشت سرم بستم. سارا نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
- اتاق قشنگی داری.
لبخندی زدم.
_ ممنون، چرا نمی‌شینی؟!
و با دست به مبل کنار خودم اشاره کردم. به نظر نمی‌اومد دختر ساکتی باشه. معلوم بود داره غریبی می‌کنه.
- خب سارا از خودت بگو چند سالته؟ درس می‌خونی؟
- آره دارم برای کنکور آماده می‌شم.
با بهت نگاش کردم که خنده‌ای کرد.
- چیه لابد تو هم می‌خوای بگی به قد و قواره‌‌ات میاد دانشگاه‌ رو تموم کرده باشی، آره؟
هنگ کردم.
- آره خوب هزار ماشالله یکم قدت گول زنکه!
- به داییم رفتم، خانوادگی قد بلندیم.
- خدا حفظتون کنه.
- تو نمی‌خوای از خودت بگی؟ ناسلامتی قراره توی شهر غریب من رفیقت باشم!
به سمت پنجره رفتم و بازش کردم. هوای صبح کمی آفتابی بود و تیز. به لبه‌‌ی پنجره تکیه زدم.
- به نام خدا نوال تابش هستم، بیست ساله.
مسخره‌وار چشم‌‌هاش‌ رو گرد کرد.
- یا خدا! چه‌‌قدر اطلاعات مفیدی دادی دختر! مرسی واقعاً!
- خوب چی باید بگم آخه؟ این‌‌جوری که نمی‌شه هم‌دیگه رو شناخت. آدم‌‌ها تو رابطه و رفت و آمد به ویژگی و خصلت‌های هم پی می‌برن.
چونه بالا کشید و‌ گفت:
- بله حرف حق جواب نداره.
تا نزدیک ناهار با‌ سارا صحبت کردیم. دختر خوب و خیلی شوخی بود. ناهار رو‌ خوردیم و توی سالن دور هم نشستیم. مشغول خوردن میوه و چایی بودیم که با یادآوری عروسی امشب با ذوق رو به سارا که کنارم نشسته بود کردم و گفتم:
- اگه گفتی امشب چه خبره؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #8
قلپی از چایی خورد و گازی به شیرینی زد. با دهن‌ پر جواب داد.
- چه... خبره؟
چشمکی زدم و گفتم:
- می‌خوام ببرمت عروسی!
با چشم‌‌های گشاد شده گفت:
- واقعا؟ ما که دعوت نیستیم!
بادی به غبغب دادم.
- ناسلامتی ما خان‌زاده‌ هستیم‌ ها! چی فکر کردی حاجی؟ اولین کارت همیشه دست آقاجون می‌رسه. مهمون آقاجون هم مهمون خودشونه. درضمن عروسی‌های این‌‌جا مثل شهر نیست که، کل روستا دعوتن.
با ذوقم ادامه دادم.
- آخ که چه‌‌قدر خوش بگذره.
سارا از سر ذوق سری تکون داد. آقاجون رو‌ به جمع کرد و‌ داستان عروسی امشب رو پیش کشید. همه به اتاق‌ها رفتیم تا استراحت کنیم و‌ حاضر بشیم. سارا در حال چرت زدن بود. تکون محکمی دادم بهش که با هول پرید.
- چیه؟! چی شده؟! چته؟! چرا این‌‌جوری می‌کنی؟! چرا این‌‌قدر وحشی‌بازی در میاری؟! عین آدم بیدارم کن خوب! سکته می‌کردم تو می‌خواستی جواب پس بدی آخه؟!
دهنم باز موند، یه بند عین مته حرف می‌زد!
- خیلی خوب بابا چته! بلند شو حاضر شیم، وحشی!
کش و قوسی و به بدنش داد و لبخند پت و پهنی زد.
- چه‌‌قدر اذیت کردنت‌ کیف می‌ده نوال.
چشم قره‌ای رفتم و در کمد رو باز کردم و متفکر به لباس‌ها خیره شدم. چی می‌پوشیدیم حالا!
- پاشو لنگت رو جمع کن بیا ببین چی بپوشیم.
سارا دستش رو لبه‌ی کمد گرفت و نگاهش و بهم دوخت.
- وا مگه لباس محلی نمی‌پوشین شما؟
خنده‌‌ام گرفته بود. چه تصوری داشت از ما؟!
- بیشتر زن‌‌های قدیمی روستا لباس محلی می‌پوشن، جوون‌های این‌‌جا همه مثل شهر لباس می‌پوشن، کم پیش میاد محلی بپوشن.
چشم ریز کردم و خم شدم تو کمد.
- کوتاه یا بلند؟
- هوم، بلند بهتره.
- ماشالله با این قد هرچی هم بدم بهت کوتاه در میاد!
- خوب بهم شومیز و شلوار بده.
- شومیز خوبه اما شلوار به درد عروسی نمی‌خوره.
کاور‌ها رو یکی یکی کنار زدم و شومیز مشکی بیرون کشیدم. رو‌ی مچ تنگ بود و یقه‌ی هفت داشت. لباس‌ رو دستش دادم و دوباره رگال‌ها رو بالا و پایین کردم. این سری دامن لیمویی پیله‌داری در‌ آوردم که کمربندش کلفت و هم‌رنگ خود دامن بود. دامن رو هم به‌ دستش دادم.
- برو بپوش ببینم چطوره.
سارا اون لنگه‌ی در کمد رو باز کرد و پشتش لباس رو عوض کرد. چرخ زنان از پشت در بیرون اومد. وقتی می‌چرخید دامن پف می‌کرد و خیلی بامزه می‌شد.
- چه‌طوره خوشت میاد؟
جلوی آینه قدی ایستاد و دستی به دامن لباس کشید.
- آره خیلی خوشگل و خوش‌رنگه، دستت درد نکنه.
نگاهی به سر تا پاش انداختم. در جا کفشی کوچیک کنار کمد رو باز کردم‌ و کفش مشکی پاشنه تختی‌ رو بهش دادم که خداروشکر سایز پاهاش بود و فقط کمی فشار می‌آورد. خیالم که از بابت سارا راحت شد، رفتم سراغ لباس‌های خودم. مردم روستا پیرو رنگ‌های شاد و روشن بودن و همین مراسم‌ رو رنگی‌رنگی و جذاب می‌کرد. بدون تعلل پیراهن بلند کرم رنگی‌ رو در آوردم و پوشیدم. آستین‌های بلندی داشت، زیرش آستر داشت و روش گیپور بود. ساده بود و شیک. کفش مشکی پاشنه کوتاهی پوشیدم. حوصله دردسر کفش پاشنه بلند رو نداشتم. کفش‌ هم زیر پیراهن می‌رفت و کلاً معلوم‌ نبود. موهامون رو صاف کردیم‌ و آرایش مختصری انجام دادیم. بماند که چه‌‌قدر برا‌ی‌ هم نوشابه باز کردیم و قربون صدقه رفتیم. بقیه توی سالن‌ منتظر ما بودن. از پله‌ها پایین اومدیم که بتول اولین نفر با دیدنم از جاش بلند شد.
- الهی من قربون تک دخترمون برم آخه! چه‌‌قدر ماه شدی نوال‌ جان!
با ذوق فشاری به دستش دادم و تشکر کردم. این‌بار رو به سارا کرد.
- ماشالله مادر چه‌‌قدر خوش قد و بالایی، خدا حفظت کنه!
سارا با خجالت تشکری کرد و همه باهم به سمت حیاط رفتیم. من و سارا، بتول و آقا جون سوار یه ماشین شدیم و فاطمه‌ جون و آقای‌ ربیعی با ماشین خودشون می‌اومدن. آقاجون رو به راننده کرد.
- جواد پسرم راه بیفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #9
از در عمارت بیرون رفتیم. عروسی تقریباً آخر روستا و توی خونه باغ بود. شیشه سمت خودم‌ رو کمی پایین دادم تا باد موهام‌ رو بهم نریزه. هیچ‌ حرفی توی ماشین رد و بدل نشد و به علت کوتاه بودن مسیر، سریع به باغ رسیدیم. با ایستادن ماشین، دامن لباسم‌ رو توی دستم گرفتم و پیاده شدم. سارا و بتول‌ هم از ماشین پیاده شدن. آقا جون و آقای‌ ربیعی به سمت مردونه رفتن و ما چهارتا به قسمت زنونه رفتیم. صدای‌ آهنگ محلی از همین‌جا به گوش می‌رسید. باغ بزرگی بود. دور تا دور میز و صندلی چیده شده بود. از وسط باغ‌ رو تقسیم کرده بودن به‌ مردونه و زنونه. با چشم دنبال جای مناسب می‌گشتم.
- نوال‌جان‌ ما می‌ریم داخل، بیشتر خانوم‌ها داخل هستن.
دست سارا رو گرفتم.
- باشه شما برین. اگه زودتر رفتین خونه به جواد بگو بیاد دنبال‌ ما.
باشه‌‌ای گفت‌ و با خانم‌ ربیعی رفتن. سمت میزی گوشه باغ رفتیم که پشت سرمون با داربست و پارچه کلفتی از بخش زنونه جدا شده بود. دست سارا‌ رو ول کردم و روی‌ صندلی‌ جا گرفتیم و مانتو و شالمون‌ رو درآوردیم. سارا با تعجب و هیجان دور و اطراف‌ رو نگاه می‌کرد. معلوم بود تا به حال همچین مراسمی ندیده بود.
- وای‌ نوال چه‌‌قدر باحال و شاده همه‌‌چیز! تا به حال همچین عروسی‌‌ای نیومده بودم. همیشه عروسی‌های ما توی تالار بوده.
و دوباره نگاهی به چراغ ریسه‌های ‌رنگی انداخت. لبخندی به ذوقش زدم. روی میز پر بود از انواع میوه و شیرینی. یک موز و شیرینی توی بشقاب رو‌به‌‌روش گذاشتم و گفتم:
_ بخور بعداً نگی من‌ رو بردن عروسی گشنه برگردوندن.
بامشت ضربه آرومی به بازوم زد.
- مسخره!
نگاهش‌ رو روی میز چرخوند و روی شیرینی محلی ثابت موند. یکی برداشت، با تعجب بو کرد و یک گاز بهش زد و در حالی که می‌خورد گفت:
- ام، اسم این شیرینی چیه نوال؟! اوم، خیلی خوش مزه‌ است!
لبخندی زدم و گفتم:
- اسم محلیش پشت زیکه. بهش سوهان کنجدی‌ هم می‌گن، یک‌بار بخوری طعمش زیر زبونت می‌مونه.
اوهومی گفت و‌ یکی دیگه برداشت. صدای آهنگ به شدت زیاد بود. دختر‌های جوون و خانم‌ها مشغول رقص محلی بودن. منتظر بودم یکم یخم با جمعیت باز بشه تا برم وسط. برشی‌ هلو توی دهنم گذاشتم و گوشیم‌ رو از کیفم در آوردم. با دیدن پانزده‌ تماس بی‌پاسخ از آوا با کف دست به پیشونیم کوبیدم. رسماً آوا رو فراموش کرده بودم. خواستم بهش زنگ بزنم که گوشی توی دستم زنگ خورد. بی‌معطلی جواب دادم.
- ای‌نامرد! معلوم هست کجایی؟! صدبار زنگ زدم!
توی شلوغی‌ و سر و صدا، صداش به سختی به گوشم می‌رسید.
- خیلی خوب حالا نشنیدم!
- کدوم گوری نشستی؟ هرچی چشم چرخوندم ندیدمت.
این دختر از ادب بویی نبرده بود. جایی که نشسته بودیم‌ رو‌ بهش گفتم. یک‌ دقیقه بعد سر و کله‌‌اش از دور پیدا شد. پیراهن پف‌دار قرمزی‌ پوشیده بود. موهای‌ تا روی شونه‌‌اش رو هم باز گذاشته بود. خیلی خوشگل شده بود. به‌ ما رسید و خودش‌ رو‌ روی صندلی بغلیم‌ جا کرد.
- به‌به! می‌بینم خوشگل کردی! امشب قراره مخ‌ کی‌ رو بزنی؟!
خنده‌ای کردم.
- نیست که خودت شبیه گوریل اومدی، برای همین من‌ به چشمت خوشگل میام.
نوچ نوچی کرد و‌ پا روی‌ پا انداخت.
- جنبه نداری! لیاقتت همون فحش‌های آبداریه که نثارت می‌کنم.
انگار تازه چشمش به سارا افتاد که تو حال خودش بود و داشت از خودش عکس می‌گرفت. با چشم و ابرو اشاره‌ای بهش کرد. منظورش‌ رو فهمیدم.
- بچه‌ی دوست آقاجونم، از تهران اومدن.
ابرو بالا انداخت.
- دختر تهرونیه پس!
سارا گوشیش‌ رو کنار گذاشت و رو به ما کرد. با چشم‌های ریز شده به آوا نگاه کرد و با مکث سلام کرد. آوا رو بهش معرفی کردم. سه‌تایی کمی صحبت کردیم‌‌ و بقیه‌ رو از زیر نگاهمون ‌گذروندیم. یک‌دفعه صدای کل کشیدن زن‌های مجلس بالا رفت. مهمون‌هایی که داخل خونه بودن همه به باغ اومدن و نزدیک در ورودی جمع شدن. دست بچه‌ها رو گرفتم و سه‌تایی به‌ سمت جمعیت رفتیم. آهنگ محلی، جاش رو‌ به آهنگ ورود عروس و داماد داد.

گل و سکه نقل و نبات‌ رو سرش غوغا می‌کنه
عروس با اون تور سپید دستش رو پیدا می‌کنه
صورتش چون برگ گله ناز به این دنیا می‌کنه

عروس و داماد از ماشین پیاده شدن و به داخل باغ اومدن. زن‌های مجلس و‌ ما دخترها بلند داد می‌زدیم، با آهنگ‌ می‌خوندیم و دست می‌زدیم. نقل و شاباش بود که روی سر همه ریخته می‌شد.

گل بریزین رو عروس و دوماد، یار مبارک یار مبارک باد

عروس ریزه میزه بود و قیافه‌ی دلنشینی داشت. البته این‌‌که کم سن و سال بود‌ هم بی‌تاثیر نبود! بچه‌ کوچیک‌ها زیر دست و پا این طرف و اون طرف می‌رفتن و شاباش جمع می‌کردن. سارا گوشیش‌ رو در آورده بود و با خنده فیلم می‌گرفت. عروس و داماد به جایگاه رفتن. ما‌ هم برای رقص به وسط مجلس رفتیم. دوباره آهنگ شاد مازندانی پخش شد. من و آوا‌ هم به محلی رقصیدن مشغول شدیم.

تمی یاری سردم‌‌داری
مرد نبردی، پهلوون مردی
عشق جنگی، شلوار پلنگی
میدون داری ته می بنگ بنگی
اهل داداشون، می هواخواشون
همه‌‌اش دست به چو، می پش مثل کوه
اهل داداشون، می هواخواشون
همه‌‌اش دست به چو، می پش مثل کوه

سارا محلی بلد نبود و فقط با ریتم خودش‌ رو تکون می‌داد. همین‌جور که می‌رقصیدم رو بهش گفتم:
- ببین هرکار من و آوا می‌کنیم انجام بده. سخت نیست اصلاً، سریع یاد می‌گیری.
سارا با هیجان سرش‌ رو ‌‌تکون داد و هرکار انجام‌ می‌دادیم تقلید می‌کرد. من و آوا از خنده روده‌بر شده بودیم. رو بهش گفتم:
- چرا این‌قدر سفت کردی خودت‌ رو‌ آخه؟! یکم شل کن عضلاتت‌ رو، راحت قِر بده.
خودش از حالت رقصیدنش خندش گرفته بود. چه دیدنی بشه این فیلم عروسی! آوا که حسابی سرخوش بود گفت:
- آهان، حالا چپ، حالا راست. تکون بدین بچه‌ها خودتون‌ رو خالی کنین.
سارا سخت مشغول یاد گرفتن و‌ لذت بردن بود. حسابی تو جو بودیم و سه‌تا آهنگ رقصیدیم. خواستیم سمت صندلی‌هامون بریم که با دیدن دور و بر خشکمون زد. مرد‌ها کِی اومده بودن داخل؟! به‌قدری محو رقصیدن شده بودیم که اصلاً متوجه‌ی اطراف نشده بودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #10
سه تامون‌ بهم نگاه کردیم و با استرس و‌ خجالت لبخندی زدیم. خیلی ریز و آروم خودمون‌رو از بین جمعیتی که وسط بودن کنار کشیدیم و سمت میزمون رفتیم. با افسوس سری تکون دادم و رو به بچه‌ها گفتم:
_ یه جو آبرو داشتیم، اونم رفت کف پامون!
آوا سرش‌رو‌ تا یقه خم کرده بود.
آوا: خداکنه کسی حواسش به‌ما نبوده باشه.
ساراهم که انگار تحت تاثیر وضعیت قرار گرفته بود گفت:
سارا: فکر کنم یکم زیادی خودمون‌رو خالی کردیم!
بی‌خیالی زمزمه کردم و خواستم خودمون‌رو تبرئه کنم.
_ به قول‌ما مازندرانی‌ها، شو سیو، گو سیو.
آوا که منظورم‌رو فهمیده بود با صدای بلند خندید. سارا گنگ نگاه‌مون می‌کرد! رو به من گفت:
سارا: معنیش یعنی چی نوال؟
_ یک‌ اصطلاحِ. یعنی شب سیاه، گاو سیاه. درواقع شب سیاهِ و چیزی دیده نمی‌شه، کسی حواسش به کسی نیست، کسی نمی‌بینه.
سارا نمکین و بلند خندید.
سارا: چقدر بامزه!
دیگه حرفی نزدیم. مرد‌ها مشغول سرو شام شدند. لباس‌هامون پوشیده بود و نیازی به حجاب نبود. پیدا بودن موهامون‌هم اهمیتی نداشت. گوشیم‌رو در آوردم و دوربین‌رو باز کردم. نگاهی به خودم انداختم، آرایشم تکون نخوره‌ بود. گوشی‌رو دادم دست آوا و سه‌تایی عکس انداختیم. شام به عالی‌ترین شکل ممکن سرو شد. امشب جمعِ‌مون سه‌تایی شده بود و‌ حسابی بهمون خوش گذشته بود. البته اگه اون تو جو بودن موقع رقص‌رو فاکتور می‌گرفتیم. ساعت حدود دوازده شب بود. مرد‌ها و زن‌ها قاطی شده بودن و مشغول بزن و بکوب بودن. لباس‌هامون رو پوشیدیم و سمت درب باغ رفتیم. از در خارج شدیم و جلوی در ایستادیم. گوشیم‌رو در آوردم و شماره جواد رو گرفتم. با دوبوق جواب داد:
جواد: دودقیقه دیگه می‌رسم اونجا خانوم.
_ باشه منتظرم.
گوشی‌رو تو کیف دستی کوچیکم گذاشتم؛ که ناله‌ی آوا بلند شد.
آوا: آخ! از کت‌و کول افتادم‌ها!
پشت‌بند حرفش خم شد و بندی که روی مچ کفش پاشنه‌ بلندش‌ بود رو باز کرد. با عجز گفت:
آوا: پاهام‌رو داغون کردن!
خواستم مثل خودش غر بزنم و گلایه کنم؛ که با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرمون، حرف تو‌ دهنم موند.
_ آره خب، منم اگه اون‌جور وسط مازنی می‌زدم و چپ و راست می‌کردم، از کت و کول ‌می‌افتادم.
برنگشتم و لب به دندون کشیدم. از صداش شناختمش، سجاد بود. خاک‌بر سرمون شده بود، کل رقصمون‌رو دیده بود. آوا چشماش‌رو محکم فشار داد و با حرص رو به سجاد کرد و گفت:
آوا: اولاً کسی از شما نظر نخواست! دوماً شما یه فکری به حال چشمای هیزت بکن‌رو دخترای مردم نچرخه!
سجاد تک خنده‌ای کرد. معلوم بود داره مسخره می‌کنه!
سجاد: خیلی ببخشید که یک‌دفعه تو جمعیت چشممون به یه شنل قرمزی می‌افتاد که داره بالا پایین می‌پره! ماشالا چه جهشی‌هم می‌زدی تو هوا!
دست سارا رو محکم فشار دادم. از خنده در حال ترکیدن بودیم. به آوا کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد. همون موقع ماشین جواد جلوی پامون ایستاد و تک‌ بوقی زد. آوا با حرص دامن لباسش‌رو جمع کرد و خواست سمت ماشین بره؛ که یک‌دفعه بند کفشش زیر پاش رفت و سکندری شدیدی خورد. از ترس محکم مچ دستم‌رو چنگ زد که زمین نیوفته. منم از درد جیغم به هوا رفت.
سجاد هول زده جلو اومد و خواست کمک آوا کنه؛ اما آوا با خشم جیغ کشید.
آوا: دست به من نزن!
سریع سمت ماشین رفت و سوار شد. سجاد‌هم ناراحت از ماجرا پیش اومده خودش‌رو عقب کشید. خداروشکر این بیرون کسی حواسش به ما نبود و صدامون‌ داخل نرفت. جواد با دیدن جیغ من هول زده‌و سریع پیاده شد.
جواد: اتفاقی افتاده خانوم، مشکلیه؟
با سوزش دستم، سارارو که از اتفاقات منگ و گیج بود رو هل دادم سمت ماشین.
_ نه آقاجواد بشین بریم.
جلو نشستم و با حرص دررو محکم کوبیدم.
جواد: خانوم اون پسره براتون مشکلی پیش آورده بود؟! مزاحمت ایجاد کرده بود؟!
نگاهی به جواد کردم. سی‌سالش بود و زن داشت. راننده آقاجون بود.
روم‌رو برگردوندم و شیشه‌رو تا ته پایین کشیدم.
_ نه آقاجواد مشکلی نیست. لازم‌هم نیست به آقاجون چیزی در این‌باره بگی!
سری تکون داد. جلوی خونه آوا نگه داشتیم. خداحافظی آرومی کرد و پیاده شد. می‌دونستم الان چقدر از دست خودش و سجاد شاکیه.
به عمارت رسیدیم، از خستگی رو به موت بودم. فوراً بالا رفتیم. کسی نبود، مطمعناً همه خواب بودن.
تو اتاقم رفتیم و لباس‌هامون رو در آوردیم، آرایش‌مون‌رو پاک کردیم و دراز کشیدیم.
سارا به سمتم چرخید و گفت:
سارا: چرا اینجوری شد یهو!
نگاهی به مچ دستم کردم. از جای چنگ پوست شده بود.
_ باز خداروشکر آوا نیوفتاد زمین چیزیش نشد! وگرنه بدتر از این می‌شد.
از خستگی دیگه چیزی نشنیدم و بیهوش شدم.

خانواده سارا دو سه روزی مهمان عمارت بودن‌.
قرار بود فردا برگردن تهران‌‌و من‌هم ‌می‌خواستم باهاشون برم. مقداری از وسایل شخصیم‌رو ببرم به خونه‌ای که آقاجون برام خریده بود. دلتنگی از همین الان اَمونم‌رو بریده بود. مدام پشیمون می‌شدم و امیدوار. پشیمون از رفتن و امیدوار به زندگی و آینده جدید.
نفهمیدم یک‌روز باقی مونده چطوری گذشت. مدام دور و بر آقاجون می‌گشتم. اونم حالش بهتراز من نبود. دلم نمی‌خواست از کنارش تکون بخورم.
بتول‌و خانواده‌ی ربیعی رفته بودن دوری تو روستا بزنن. با آقاجون تو سالن نشسته بودیم.
مشغول کتاب خوندن بود.
آقاجون: نوال باباجان نمی‌خوای وسایلت‌رو جمع کنی؟!
سرم روی بازوش بود و دستش‌رو گرفته بودم. دوست نداشم ازش جدا شم. می‌خواستم بوی عطرش‌رو تا همیشه توی ذهنم نگه دارم.
_ نه آقاجون اذیت نکن. برام شعر بخون آقاجون، مثل همیشه.
کتاب توی دستش‌رو ورق زد. روی صفحه‌ای ثابت موند. صدای گرمش توی گوشم پیچید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
245
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

بالا پایین