پس و پیشهای زندگی تمامی ندارند
گاهی تلخ همانند زهر و گاهی، شیرینتر از عسل
گاهی آنقدر بالایی که خوشیهایت را نمیبینی!
وقتی به خودت میآیی که در جهنم هستی!
جهنمی که پایانش بهشت است
دانای کل
چوب دستیاش بر زمین کوبیده میشد و هر بار، بیشتر در افکارش فرو میرفت. آنقدر در خود فرو رفته بود که حتی متوجه آوایی که دقایقیست به او زل زده بود، نشده بود.
آوا خندهای سر داد و گفت:
- بابا خودت تو فکری، به اون کرم بیچاره چیکار داری؟ لهش کردی!
یکه خورد. نیم نگاهی به او کرد و دوباره ضربهای به جسد کرم کوچک زد.
- کِی اومدی؟
- یه پنج دقیقهای هست دارم نگاهت میکنم؛ اما حواست نیست. کجایی تو؟
جوابی نگرفت. آوا خواست جّو بینشان را عوض کند. خندهای کرد و گفت:
- میگم ها شنیدی زهره خانم باردار شده؟ وای! خداکنه بچهاش به شوهرش نره! ماشالله هرچی صفات خوبه، میگیره. از چاقی و کوتاهی بگیر تا کچلی!
و باز خودش بود که به حرف خودش خندید. نوال نگاهی به دختر کنارش کرد. میدانست با اینکه او هم مانند خودش سختیهایی در زندگی دارد؛ اما باز هم سعی در شاد بودن و شاد کردن بقیه دارد.
- نوال، میخوای امشب باهاش صحبت کنی؟
- آره، امشب همهچیز رو میگم.
آوا با ناراحتی نگاهی به نوال انداخت:
- خیلی دوست دارم به آرزوت برسی؛ اما خوب، دل من چی نامرد؟
نوال تلخخندی زد:
- فعلا که نه به باره نه به دار! آوا، فقط برام دعا کن.
نگاهش را به آسمان دوخت و همانطور که بلند میشد، ادامه داد:
_ پاشو بریم، هوا داره تاریک میشه.
دم کوچهی پایینی باهم خداحافظی کردند و به سمت کوچهی بالایی به راه افتاد. بماند که آوا با زور از او قول گرفت صبح، حتماً یکدیگر را جای قرار همیشگیشان ببینند تا همهچیز را برای او تعریف کند. فضول بود دیگر، چه کارش میتوان کرد؟
درب بزرگ عمارت را با لرز باز کرد. سرسری به باغی که از همیشه ساکتتر به نظر میرسید، نگاه کرد. نگاهش را به صفحهی کوچک ساعت مشکیاش انداخت. ضربان قلبش از عقربههای ساعت پیشی گرفته بودند. حدس میزد که حال تمام خدمتکارها باید رفته باشند. جز بتول خانوم که استثنا بود.
با قدمهایی لرزان که ناشی از هیجان زیادش بود به داخل عمارت رفت. میدانست در این ساعت، در حال کتاب خواندن است. بیمعطلی به پلههای دو طرف سالن نگاهی انداخت و یکی از آنها را در پیش گرفت. ضربهای به گونههای التهاب گرفتهاش زد، دم عمیقی گرفت و تقهای آرام به در کوبید. صدای همیشه آرامش به گوش رسید.
_ بیا تو!
به آرامی دستگیره در را پایین کشید و داخل شد. نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و آخر سر، روی مرد مسن روبهرویش که پشت میز قهوهای رنگ نشسته بود، ثابت ماند.
- سلام آقاجون.
آقاجون: سلام دخترم، چرا وایستادی؟ بشین!
و به مبل روبهروی میز اشاره زد. آرام در مبل چرمی فرو رفت. دستانش را در هم گره زد و به آنها خیره شد. آقابزرگ چشمانش را ریز کرد و نگاهش را به نوهی عزیز دردانهاش دوخت.
- خوب دخترم، منتظرم.
- راستش نمیدونم چهطوری بگم!
آقابزرگ تکیهاش را به صندلی داد.
- نوال میدونی از مقدمه چینی خوشم نمیاد، یه راست حرفت رو بزن.
نفسش را حبس کرد و گفت:
- آقاجون من دلم میخواد مستقل بشم، کار کنم!
بازدمش را بیرون فرستاد و نگاهش را به چشمان مشکی پدربزرگش گره زد. عزتالله خان برعکس تصورِ نوه دردانهاش، نگاه آرامش را به او دوخت و جوابش را داد.
- مشکلی نیست، میتونی توی کارگاه خودمون کار کنی.
هنوز اصل قضیه را نگفته بود و برای گفتنش دل دل میکرد. دلش را به دریا زد، ترسش را کنار گذاشت و حرفش را زد.
_ مشکل من هم همینه. من نمیخوام اینجا کار کنم، نمیخوام توی روستا زندگی کنم. آقا جون من بیست سالمه، میتونم از پس خودم بر بیام!
التماس را در چشمان عسلیاش جمع کرد.
- من میخوام برم تهران، اونجا کار کنم و زندگیم رو بچرخونم، خواهش میکنم اجازه بدید.
هیچچیز برای نوهاش کم نذاشته بود. اگر ف میگفت او را تا فرحزاد میبرد؛ اما برایش سخت بود، خیلی سخت. نگاهش غمگین شد. غم دلش را به زبان آورد.
- زندگی با من بهت سخت میگذره؟ میخوای از من فرار کنی؟
ناباور نگاهش کرد:
- نه آقاجون این چه حرفیه؟ فقط دوست دارم توی شهر زندگی کنم.
- من چهجوری تنها نوهام رو تک و تنها بفرستم توی شهر غریب؟ میدونی چهقدر برای یه دختر تنهایی زندگی کردن سخته؟ تو امانت پسرمی، نمیتونم دستی دستی زندگیت رو نابود کنم!
با یادآوری پدرش، چشمانش غمگین شد. پدری که همیشه جای خالی مادرش را برایش پر کرده بود و نگذاشته بود کمبود او را احساس کند.
- آقاجون شما برام هیچی کم نذاشتید؛ اما اگه بابام هم بود دلش به شادی من رضا بود.
مغموم و ناراحت از جایش بلند شد و به سمت در رفت. هنوز کلامش از دهانش در نرفته بود که آقابزرگ از جایش بلند شد و به سمتش آمد. دست نوهاش را در دستهای چروک شدهاش گرفت.
- اینجوری ناراحت از پیشم نرو دخترم. طاقت دیدن غمت رو ندارم. مگه من برات غیر از خوشی خواستم؟ بهم حق بده، میترسم از نبودنت. طاقت ندارم صبح که پا میشم صدات توی عمارت نپیچه؛ اما اگه تو دلت به رفتنه، من حرفی ندارم، راهیت میکنم.
قطرهاشکی از گوشهی چشمان دخترک روی دست پدربزرگش چکید. آرام خود را در آغوش امن تنها مرد زندگیاش فرو برد. دل پیرمرد از فکر نبود دخترکش لرزید. محکم او را در آغوشش فشرد.
- من همیشه هوات رو دارم باباجان، حتی اگه از من دور باشی.
آرام او را از آغوشش جدا کرد و از او فاصله گرفت. نگاهش را از چشمان دخترکش میدزدید.
- برو شام بخور و استراحت کن.
- شب بخیر آقاجون.
از اتاق خارج شد. چندین حس همزمان به سمتش حجوم آورده بود. رفتن، ماندن، دلتنگی و... . بین دو راهی مانده بود.