. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 30 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #2

به نام خدایی که در این نزدیکی‌است...


پارت ۱

هوا به گونه‌ای بود! نمی‌دانست آسمان دلش گرفته یا ابر، یا هم هوا؛ همه این‌ها به یکدیگر وصل بودند، اشک یکی، دل‌‌‌گیری دیگری. جالب می‌شد اگر انسان‌ها هم به این شکل بودند، مگر نه؟
این آسمانی که بر روی زمین قدم می‌زد همواره می‌بارید و چنان می‌بارید که سیلاب آسمان و زمین در برابرش چیزی نبود که! اما دل چه کسی روی زمین برایش می‌گرفت؟ کدام ابر؟ کدام هوا؛ حال که با این باران به گذشته پا گذاشته بود، انگار داشت به گذشته‌اش می‌بارید. اکنون رنگین کمان بود، رنگین کمان پس از باران، و لبخند می‌زد به چشم‌های متحیر دوخته شده به خود! اما این رنگین کمان هنوز در خاطرش به گذشته هم سرک می‌کشید تا ببیند چه شد که شد رنگین کمان آسمان؟! روی صندلی خیس از باران نشست. دستش را چتر کرد روی سرش و بارید به اتفاقات رگباری گذشته. چتری هم نبود به او بدهند؛ اما الان اوضاع فرق کرده، الان همه جا یک چتر هست برایش، چون همه جا خودش را دارد.
***
(چهار سال قبل)
نگاه وحشی‌اش با عصبانیت به در نیم لای اتاق، خیره مانده بود. کوسن رو تختی را با یک حرکت به طرف دیوار کرمی رنگ اتاقش کوبید.

- کیسان اگه جرئت داری یک‌بار دیگه اون مزخرفات‌ رو به زبون بیار!

همان‌‌‌طور که با قدم‌های آرام در خانه بی‌هدف پرسه می‌زد، خطاب به او با نیشخند بر روی لبانش گفت:

- خواهری، چرا حالا این‌قدر جوش می‌زنی، واسه پوستت خوب نیست ‌ها!

نیش لبخندی زد و شیطانانه ادامه داد.

- خوب همه تو این شهر می‌دونن که روفوزه شدی دیگه! من که از خودم ‌در نمیارم!

صدای خنده‌های حرص درارش به عرش آسمان هم می‌رسید، لیوان قهوه‌ای که در دستانش تکان تکان می‌خورد را با احتیاط بر روی طاقچه کوچکی که گوشه‌ای از اتاق قرار داشت، گذاشت که ناگهان لگد پرضربتی بر روی کمرش فرود آمد، شوک‌‌زده و عصبانی به عقب برگشت.

- توی دراز بی‌‌‌خاصیت رفتی همه‌‌جا پر کردی که خواهرم رفوزه شده. تو خجالت نمی‌کشی؟ غیرتت کجا فرار کرده؟!

صورتش را از شدت درد چین عمیقی داد و دستی به پهلویش کشید.

- بذار مامانی بیاد اگه نگفتم که پسر یکی یه‌ دونه‌‌اش رو این‌جوری کتک می‌زنی گربه‌ی وحشی!

گمشویی نثارش کرد و یک‌دفعه با صدای زنگ خانه نگاه هر جفتشان به طرف در کشیده شد.

- ها مامانیت اومد برو زود بهش بگو. بدو!

کیسان که هنوز از شدت درد به خودش می‌پیچید، به او توپید.

- آسی برو در رو باز کن. برای این‌ کارت‌هم به وقتش به حسابت میرسم خیالت نباشه!

اخمی حواله‌اش کرد و دوان دوان به سمت آیفون قدم نهاد. نگاهش که به تعدادی پلیس افتاد چهره‌اش به حالت زرد تغییر رنگ داد، با ترس و نگرانی یک آن به طرف کیسان چرخید.

- این‌ها که مامانی‌شون نیستن!

انگار که دردش لحظه‌ای درمان شده باشد؛ قدم‌های تندی به سمت آسمان برداشت.

- خان داداش، کمرت خوب شد که؟!

- دهنت ‌رو ببند‌ بی‌شعور، واسه چی پلیس اومده؟!

لحن متعجب و حرص درارش باهم ممزوج شده بود، ناگهان به سمت آسمان چرخید.

- چیکار کردی که پلیس اومده دنبالت ها!؟ نکنه واسه خرابی‌های زیاد در کارنامه‌ اعمالت اومدن دنبالت زندان ببرننت، هوم؟!

- اه چرا پرت و پلا میگی، پلیس که برای نمره نمیاد آدم رو دستگیر کنه، یعنی چی شده دراز؟!

- دیدی خودت ‌هم بالاخره قبول کردی که نمره‌ات افتضاح بود خواهر جان! بعد هی میای به من ناسزا میگی!

آسمان متعجب سوال می‌کند.

- خوب حالا! در رو باز کنم؟!

کیسان با طعنه نگاهش می‌کند.

- نه ببندش.

- با نمک!

چهره‌ی خود را چینی می‌دهد و طعنه می‌زند.

- بابا شما که نمک‌‌دونی!

بیخیال یکی بدو کردن با او شد و خواست آیفون را بردارد که کیسان با یک حرکت تلفن را دستش غاپید.

- وحشی!

- وقتی من این‌‌جا هم تو بیخود می‌کنی جواب کسی ‌رو بدی، فهمیدی!

- اوه اوه کشتیمون با اون غیرتت گلابی!

دیگر جوابی به او نداد و آیفون را برداشت.

- بفرمایین.

- سلام. از اداره پلیس مزاحمتون می‌شیم، آقای محتشم؟

متعجب پرسید.

- بله، چیزی شده؟!

با این حرف، ناگهان نگرانی در دلش فوران کرد با ترس لب زد:

- کیسان چی ‌شده؟! چی میگه؟!

با عصبانیت غرید.

- آسمان یه لحظه ساکت شو!

- برای شناسایی باید زودتر خودتون رو برسونید!

با ترس غرید:

- چی؟! شناسایی چی؟!

- همین امروز آقا و خانمی در جاده کرج با ماشینی تصادف کردن، متاسفانه هر جفت‌‌شون فوت شدن؛ با جست و جویی که کردیم آدرس این‌‌‌جا رو تو مدارک‌های موجود پیدا کردم. حالا شما باید تشریف بیارین پزشکی قانونی برای شناسایی جسد.

با سستی درجایش قدمی برداشت. آسمان دست دراز کرد و گوشی را که در آستانه‌ی سر خوردن بود گرفت و به گوشش چسباند.

- الو... .

جوابی نگرفت؛ کسی در تصویر آیفون دیده نمی‌‌شد، متاسفانه آن‌ها رفته بودند. قلبش داشت از سینه بیرون می‌آمد. دستش را پاندول‌وار پیش چشم‌های کیسان تکان داد:

- کیسان؟ چی شده؟ الو... .

مردمک های ناباورش را به صورت آسمان دوخت.

- مامان ‌این‌ها تصادف کردن.

آسمان هینی کشید و کف دستش را به دهانش چسباند.

- ها؟! یعنی... چی؟

با یک جهش به ناکجا آباد خیز برداشت و آسمان از ترس قدمی به عقب برداشت.

- کیسان!

با دست از جلوی راه کنارش زد‌.

- باید برم!

آسمان انگار که زمان مرگش فرا رسیده باشد، نه صدایی می‌شنید و نه دیدگانش عکس العملی از خود نشان می‌دادند، همه جا تیره و تاریک شده بود. تمام گذشته بی‌اختیار جلوی چشمانش تصویر شد، آن لحظه‌هایی که مادرش با حرص بر سر او غر‌ می‌زد تا بیاید و کمی درکارهای خانه به او کمک کند؛ اما او شیطنتانه به او بی‌توجهی می‌کرد و صحنه‌هایی که از سر و کول پدرش بالا می‌رفت و با آن سنش چه رفتار‌های بچه‌گانه‌ای از خود نشان می‌داد و همیشه هر جفتشان از دست آن دختر لوس و ننرشان شاکی بودند. ناگهان به خودش آمد، چشمی بهم زد، چه ناخودآگاه در فکر فرورفته بود، چه خوف‌ناک آن خاطرات خنده‌‌دار و بامزه پدر و مادرش در آن لحظه برایش غم‌انگیز شده بود. گریان نگاهش رفت سمت برادرش؛ کیسان موهایش را به چنگ گرفت.

- باید برم پزشک قانونی، اون مرده گفت بردنشون اون خراب شده.

و از ته دلش، با لرزش غیر قابل انکار صدایش گفت.

- خدا کنه اون‌ها نباشند... خداکنه... ه... ه‌.
***
با دهانی باز و چشمانی ناباور، به کیسان نگاه می کرد، دیگر قدرت حلاجی حرف‌هایش را نداشت، تنها تکان خوردن لب‌ها و چهره‌ی متأثری که به خودش گرفته بود را می‌دید.

- آسمان، زود باش باید بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 40 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #3
دستی روی شانه‌اش نشست. سرش را چرخاند؛ کیسان با چشم‌های اشکی نگاهش می‌کرد. از زیر دستش شانه خالی کرد و دوباره کلمه‌‌های عجیب و غریب پزشک قانونی و تصادف در سرش تکرار شد. به موهایش چنگ زد و از ته دل هوار کشید:

- مامانی، بابایی!

دستی بازویش را محکم نگه داشت، بلند‌تر قبل فریاد زد:

- نه، امکان نداره!

سوزشی در بازویش حس کرد؛ سر خورد و روی زانوهایش فرود آمد و به زمین سرد سرامیکی چنگ زد. اشکش روی سرامیک‌های کف خانه چکید. زمزمه کرد:
- بابایی، مامانی، مگه میشه؟! همین امروز بود که با هم حرف زده بودیم!

و حال صدای هق هق مردانه‌‌ی کیسان بود که ناگهان سکوت سرد آن‌جا را شکست.
***
جلوی درب بزرگی متوقف شدند و آسمان از دیدن عنوان پیش رویش، بر خود لرزید و بازوهایش را بغل کرد. پا به محیط مخوف سردخانه گذاشت و کیسان پشت بندش وارد آن‌جا شد؛ پشت سر مسئول سردخانه، از میان کشوهای نگهداری جسد عبور کردند. آسمان آشکارا می‌لرزید. کیسان با دیدن آن وضع خواهرش، شانه‌های او را محکم‌تر از قبل به طرف خود فشرد. پرستار با دلسوزی خطاب به آسمان گفت:

- عزیزم اگه فکر می‌کنی نمی‌تونی... .

سرش را به طرفین تکان داد و اشکی را که روی لبش سر خورد، فرود داد. مرد با لباس‌های آبی رنگ، کشویی را بیرون کشید. آسمان شوک زده لرزید. مادرش بود؟ یعنی به راستی آن‌ها را از دست داده بود؟ مادرش رفته بود! ملافه‌ای صورت جنازه را پوشانده بود. مرد ملافه‌ی سفید رنگ را کنار زد و آسمان مادرش را دید، از پرستار جدا شد و جلو رفت. مات و مبهوت مانده بود و به پلک‌های بسته‌‌اش نگاه می‌کرد. روی جای جای بدنش ردهای بزرگ پارگی‌ بود که به شدت روی تنش خشکیده بود؛ صورتش به‌خاطر سوختگی زیاد به سختی دیده میشد. دست روی دهانش گذاشت. باورش نمی‌‌شد! زانوهایش می‌لرزید. قدمی به جلو برداشت و زمزمه کرد:

- ما... ما... ن... .

اشک‌هایش با سرعت بیشتری روی گونه‌هایش سر خوردند. پرستار کشوی دیگری که درست کنار دست مادرش قرار داشت را باز کرد و با تردید ملافه را کنار زد. نگاهش بی‌اختیار سمت او چرخید و با بغض لب زد:

- بابایی!
***
(دی ماه - زمان حال)
حوالی زمستان بود؛ در خيابان‌های‌ سرد و پر رفت و آمد تهران، تک و تنها به همراه یک جفت کتانی بند‌‌دار سفید - مشکی و یک کوله پشتی دخترانه‌ی طرح‌دار که با هر بار دیدنش اتفاق‌های گذشته همانند یک فیلم از جلوی چشمانش عبور می‌کردند. درست در خاطرش است که یک زمانی پدرِ شاید مهربانش برای اولین روز راهنمایی‌اش، برایش کادو آورده بود؛ با آن سن چه‌قدر ذوق کرده بود وقتی اسمش‌ را بر روی صف اعلام کردند و برای گرفتن هدیه‌اش با خوشحالی به سمت ناظم بد اخلاق و تخس مدرسه‌شان که آن‌طور مواقع عجیب خوش اخلاق و مهربان میشد، پرواز کرد. با مرور خاطرات شیرین؛ ولی در عین حال به شدت تلخ و عذاب‌آور گذشته‌اش، آهی از ته دل کشید و وجودش بی‌‌اختیار تنگ آن روز‌های هر چند غم‌انگیز شده بود. خطاب به خدا لب زد:

- چرا جفت امید زندگی‌‌ام رو یک‌جا ازم گرفتی؟! خدا از جون زندگی‌‌مون چی‌ می‌خواستی!؟

کلمه آخرش‌ را کم و بیش، با داد به زبان آورد که‌ باعث شد سیل اشک‌هایش بی‌هوا بر روی صورتش هجوم بی‌آورند. دست‌هایش از شدت سرما شروع به گز گز کرده بود، با قدم‌های تا اندازه‌ای تند از کنار‌ گذرگاه‌های لب خیابان عبور می‌کرد و بی‌وقفه به جلو گام برمی‌داشت تا بلکه جایی‌ را پیدا کند و بتواند بدنش را لااقل مدتی کمی گرم نگه بدارد. قدم دیگرش بر زمین فرود نیامده بود که چیزی او را غافلگیرانه در صدم ثانیه متوقف نمود. درآن حین هم ترس و خجالت امانش را بریده بود و هم خشم بی سابقه‌ای او را برای شروع یک جنگ حسابی و بی‌منطق ترغیب می‌کرد.

- اه مگه کوری؟ چرا جلوت‌ رو نگاه نمی‌کنی؟ احتمالاً چشم‌هات رو خونه جا گذاشتی! آره؟

نگاه سر سری‌ای به خانم جوانی که روبه‌رویش با حالت طلبکارانه‌ای ایستاده بود، انداخت؛ به شکلی رفتار می‌کرد که انگار تا به‌حال منتظر یک بهانه‌ای بود تا به طور بی‌ادبانه‌ای پاچه بگیرد. دستش را‌ باحرص در جیب سوییشرت پشمی‌اش فرو برد.

- چته خانم؟! درست صحبت کنيد چيزی نشده که یه برخورد کوچيک اتفاق افتاده! تازه‌اش هم من باید عصبانی باشم... من حالا حواسم نبود جلوم‌ رو ندیدم! شما که چشم‌هاتون همراه‌‌تون بود چرا ندیدید؟

نگاهش رنگ عصبانیت گرفته بود، با صدایی که سعی داشت شدت خشم و عصبانیتش را از بین ببرد، موهایش که با اصابت شدید باد در آن هوای سرد زمستانی به این سو و آن سو در حرکت بود، به کنار تغییر حالتشان داد.

- چی میگی تو؟ حالا من یه چيزی‌ هم به شما بدهکار شدم، آره؟

کمی مکث کرد و بعد طعنه زنان گفت:

- از همچين آدم‌هایی که هيچ‌وقت خودشون‌ رو مقصر اشتباهاتشون نمی‌دونن و هميشه بقيه رو مقصر می‌‌دونن متنفرم!

موشکافانه نگاهش کرد. آن مانتوی دکمه‌دار و آن رنگ خاصش که به طرز زیبایی با رنگ قهوه‌ای سوخته ممزوج شده بود و شلوار کتان و پوتین های هم‌رنگ لباس‌هایش و سر و وضع غیر عادی و کاملاً شیک و باکلاسش نشان از آن می‌داد که آن آدم هم یکی دیگر از آن عصا قورت داده‌های پول‌داری‌ است که فکر می‌کنند از دماغ فیل افتاده‌اند.

- بزن کنار بابا! همین‌ هم فقط کم مونده بود که هرکی از راه برسه بیاد نصیحتم کنه و بخواد من‌ رو به راه راست هدایت کنه!

تک خنده‌ای کرد و طعنه زد.

- مثل اینکه زندگی بر روالش می‌گذره، آره؟!

بی آنکه منتظر جوابی از او باشد، تند از کنارش گذشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 35 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #4
پارت ۳
بدون توجه به آن، راه نصفه نیمه‌اش را با سرعت بیشتری دنبال کرد، با دیدن فروشگاه پوشاک که درست آن سمت خیابان بود خوشحال به سمتش راه افتاد. همین که وارد فروشگاه شد، چشمانش با دیدن شوفاژ سفید رنگی که در وسط سالن لباس‌ها قرار داشت، برق زدند و خوشحال به سمتش پرواز کرد.
لحظه‌ای حواسش رفت پی آن دختر خردسالی که خیلی خوشحال و شاداب کنار خانواده‌اش درحال خرید کردن بود و مادرش‌هم هرازگاهی پر مهر، قربان صدقه‌اش می‌رفت، قطره‌ اشکی بی‌اختیار گوشه‌ چشمانش جا خوش کرد. باسرازیر شدن چکه‌ای از اشک روی گونه‌هایش، طوری جوهر حسرت در دلش پخش شد که دگر با هزاران الکل‌هم نمی‌توانست شستش و رد آن غم بزرگ‌، حسرت داشتن کمی خوشبختی‌ را از روی دلش پاک کرد. بی مهابا ذهنش پر شد از نداشته‌هایش! از حسرت‌هایش! از چیزهایی که خیلی راحت از دستشان داده بود و حال کمبود‌هایش بیش از هفت آسمان‌ و زمین‌هم می‌رسید! یکی‌اش همان بی خانمانی‌اش! به فکرش آمد، اصلاً الان می‌خواهد کجا برود؟! مگر اقوامی برایش مانده بود؟ دوست یا فامیلی برایش باقی مانده بود؟ نه اینک هیچکدام را نداشت و طبق معمول می‌بایست در جایی مانند، پارک، مسجد یا حتی در بیمارستان شبش را صبح می‌کرد! پوزخندی در دلش زد؛ بیمارستان؟! لابد در نظر داشت همانند دفعه‌ی گذشته، به عنوان همراه بیمار در اتاقی گرم و نرم جای بگیرد؛ اما که می‌داند که در واقعیت او بیمار است، نه همراه بیمار؟! بلکه بیماری‌ای دارد که هیچ دوا و درمانی برایش وجود ندارد‌.
در دلش افسوس خورد. حال که با آن وضعیتش به کمک و حامی نیاز داشت، چرا کسی پیدایش نمی‌شد؟! چرا حتی برادرش که از پوست و خون او بود به‌ جای کمک به او پی کارها و تفریح‌های خودش بود؟! ناگهان صدای آلارم تلفنش از داخل کوله‌اش او را از افکار پریشانش بیرون کشید، زیپ کیفش‌ را کلافه از هم باز کرد و گوشی‌‌اش را در دستانش گرفت و کمی بعد با دیدن شماره‌ی ناشناس، متعجب متصل‌اش کرد و به سمت گوشش برد.

- الو... و... و...

- خانم محتشم؟

متعجب‌تر از قبل لب زد:

- بله، خودم هستم، بفرمایيد؟

- شما چند روز پيش یک فرم استخدام پر کردید، درسته؟

- وای، قبول شدم؟ عه چی دارم ميگم چيزه... استخدام شدم؟!

- بله خانم محتشم، استخدام شدید و از فردا می‌تونيد کارتون رو این‌‌جا شروع کنيد.

بسیار خوشحال شده بود، درپوست خود نمی‌گنجید از بس آدرنالین خوشحال بودن در وجودش ترشح شده بود! سعی کرد خودش را جمع و جور کند.

- حتماً... حتماً! خیلی لطف کردید! خدانگهدار.

تند تلفنش‌ را قطع کرد. از هیجان بالا، نمی‌توانست درجایش بایستد، همانطور بالا و پایین می‌پرید که ناگهان متوجه نگاه‌های سنگين مردم بر روی خود شد. توجهی نکرد، اصلاً برایش ارزشی نداشت! درست همان‌طور که بدبختی‌های او، بی‌‌کسی‌های او برای کسی مهم نبوده‌ است و نیست! با بی‌تفاوتی نگاهش‌را از دور و برش گرفت و از فروشگاه زد بیرون. کلافه و به اجبار به سمت پارک که در نزدیکی او قرار داشت قدم نهاد، بر روی یکی از نيمکت‌های فلزی‌ایِ رنگ پریده که حال در آن هوای سرد زمستانی به شدت یخ و تگری شده بود، نشست.
***
حوالی نیمه شب بود، رفت و آمدها همچنان ادامه داشت و اتومبیل‌ها با سرعت‌های بالا، متوسط و پایین درحال طی کردن راهی بودند؛ تک و توک مغازه‌ها چراغ‌هایشان روشن بود و هریک مشغول کسب و کارخودشان بودند. بعضی‌‌‌ها هنوز که هنوز است مشتری دارند و طبیعی‌است که ساعت از نیمه شب‌ هم عبور کرده است و هنوز در مغازه‌شان را نبسته‌اند؛ اما عجیبش آن‌‌جا است که بالعکس بعضی‌ها همچنان که هیچ مشتری‌ای بهشان سری نمی‌زند و مغازه‌شان سوت وکور است، هنوز باز هستند و نرفته‌اند!

ناگهان صدای قبحی به گوشش رسید؛ چهار پسربچه‌ی نوجوانی که بهشان می‌خورد شانزده یا هجده سال داشته باشند، درست همانند یک اکیپ آزاررسانی به دیگران از جمله افراد بی‌خانمانی مثل او، همراه با تیکه و متلک‌های گوناگونی از کنارش درحال گذشتن بودند؛ ناگهان تَنَش در آن سرمای شدید، بی‌هوا در گرمای سوزان و آتشینی فرو رفت؛ آری، ترسیده بود! به حدی ترس جانش‌ را‌ تصرف کرده بود که دگر از آن دختر جسور و شجاع قبل خبری نبود!

- به به! ببین کی اینجاست بچه‌ها، یک عروسک کوچولو!

سه نفری همزمان زیر خنده زدند، از آن خنده‌هایی که با شنیدنش حال هر آدم عاقل و نادانی بهم می‌خورد از بس که چندش و غیر قابل تحمل‌اند! آسمان به شدت سعی کرد دوباره در همان جلد جسور و شجاعش فرو برود؛ اما آن چنان موفق نبود که با آمدن شخصی ناشناس حرف در دهانش ماسید. هرسه‌شان طوری زیر دست آن مرد قوی هیکل کتک می‌خوردند که ناخودآگاه قدرت هجی کلمات‌ از آسمان گرفته شده بود.

- بی‌مصرف‌های ع×و×ض×ی، برید گمشید دیگه نبینم این طرف‌ها پیداتون بشه ها! زود گورتون‌ رو گم‌ کنید!

همزمان که به زور و ترس از جایشان بلند می‌شدند، به ثانیه نکشید که هر سه‌شان بدون هیچ معطلی پا به فرار گذشتند و دگر ردی از آن‌ها درآن دور و بر پیدا نمی‌شد. خواست از آن مرد تشکر‌کند که سر برگرداند، دیگر او را ندید! باورش نمی‌شد، او رفته بود؛ اما چرا؟ چه‌‌طور ناگهان غیبش زده بود؟! چرا حتی نگذاشت در اِزای آن کمکی که به او کرده بود، از او یک تشکر خشک و خالی‌ای بکند؟

متعجب، نفسی باز دم کرد. بخاری که از دهانش خارج شد و به صورتش برخورد کرد، حس گرمای ملایمی به بدنش تزریق شد. به آرامی در جایش تکانی خورد و دستانش‌ را محکم در جیب سوییشرتش فرو برد. خدا را شکر کرد که از آن اتفاق جان سالم به در کرده بود؛ اما آن‌‌جا دگر‌ برایش مکانی امن نبود، باید هرچه زودتر خودش‌ را از آن محل دور می‌کرد! گرچه آن سه اگر کلاهشان‌هم آن طرف‌ها بی‌افتد دوباره به این محل‌ باز نخواهند گشت؛ اما باز هم ترسی که گوشه‌ای از ذهنش هنوز جا مانده و به هیچ وجه نمی‌تواتست مانع‌اش شود، مورد آزارَش قرار می‌داد. قدم قدم زنان خودش را به یکی از امام‌زاده‌هایی که دو خیابان بالاتر از آن‌‌جا بود، رساند. خجالت‌زده و مردد به سمت داخل قدمی برداشت؛ کسی نبود؛ ولی هنوز چراغ داخل امام‌زاده روشن بود. نمی‌دانست از شانس خوبش است یا هنوز امکان دارد اتفاق بدی برایش بیفتد؛ اما زد به سیم آخر و داخل رفت و باز هم کسی نبود. نفسی آسوده از اعماق وجودش کشید، یکی از چادر‌های زنانه سفیدِ گل گلی را برداشت و سرش گذاشت؛ گوشه‌ای از اتاق بزرگ و گرم آن‌‌جا رفت. دراز کشید و چادر را برای گرم شدن بدنش رویش انداخت، در انتها چشمانش‌ را پر استرس روی هم گذاشت و خواست که بخوابد.

- دخترم... چرا این‌‌جا خوابیدی تو؟ چرا نمیای خونه؟

صدای زمزمه مانندی به گوشش رسید، با تپش قلب تند چشم‌هایش را از هم باز کرد؛ کسی نبود، نگاهش ناخودآگاه به دور و برش چرخیده شد؛ نبود! کسی نبود! یعنی چه؟ لابد دیوانه شده بود! آب دهنش را ترسان در گلویش قورت داد. بی‌نتیجه و با بغض و ترس، دوباره چشم‌هایش‌ را روی هم گذاشت و از شدت خستگی‌ای که در تنش بود، ناگهان درکسری از ثانیه به سوی خاموشی رفت.
***
مردمک چشمانش حریصانه برای یافتن مکانی امن و فرار از نگاه‌‌های خریدارانه و زهرآلود به هرجا سرک کشیدند. با دیدن سرویس بهداشتی درون حیاط، لبخندی به شیرینی عسل مهمان لب‌هایش شد و او چاشنی سرعت را به گام‌هایش افزود.

برای رهایی از دیدگان آنالیزگر زن میان‌‌سالی که مشغول وضو گرفتن بود، سمت یکی از دو سرویس بهداشتی رفت و منزجر سیفون را کشید و اندکی منتظر ماند تا صدای پاشنه‌های زن گوشش را نوازش دهد، سپس با احتیاط سرکی در سالن کوچک کشید و با عجله خود را از آن مکان متعفن رها ساخت و سمت سطل زباله بزرگی که گوشه‌ی سالن بود، رفت و آن را کشان کشان تا پشت در برد.

دستانش را شست، بسته‌ی دستمال مرطوب را از کوله‌اش برداشت و آن را تند تند روی صورتش کشید و کمی بعد شالش را کَند و سرش را پایین گرفت و موهای مشکی‌اش را از دو طرف جمع کرد و محکم بالای سرش بست. شال طوسی‌اش را تا زد و درون کوله‌اش گذاشت و مقنعه‌اش را کمی جلوتر کشید، وقتی از موقر بودن ظاهرش مطمئن شد، سطل زباله را کنار زد و با آرامش به طرف خیابان که در چند قدمی آن‌‌جا بود، راه افتاد. ناگهان صدای آشنایی از پشت سرش شنید. شوک‌زده در جایش متوقف شد. ترسید! پاهایش سست شد، چند روزی هست که همه‌‌چیز برایش عجیب‌تر شده بود! ترسناک‌تر شده! یکی‌‌اش که همان اتفاق دیشب که نمی‌داند چه شده اصلاً؟ شاید‌ هم واقعاً دیوانه شده بود، شاید واقعاً مغزش دگر ارور می‌دهد! حتی نمی‌دانست آن توهم‌های پی‌‌درپی‌اش نشات از کجا دارند و اصلاً چه‌‌طور شد که این‌طور شد؟ بی‌اختیار قلبش ضربانش کندتر شده بود.

- خانم خوشگله، کجا تشریف می‌برید؟ بیاین تا برسونمتون!

شاهین بود! وای آری خودش بود؛ آن بشر برای چه رهایش نمی‌کرد؟ برای چه دوباره به دنبالش آمده بود؟! آخر اصلاً چه‌‌طور آن‌جا را پیدا کرده بود؟

- می‌دونم الان توی اون مغز کوچولوت چی می‌گذره، عزیزم خوب به‌پا گذاشتن واسه دختری مثل شما که دیگه سخت نیست؟ سه سوت پیدات کردم.

- چرا... اومدی؟ چر...ر... ا ولم نمی... کنی شاهین؟!

شاهین نیشخندی زد و گفت:

- جوجه! اگه ولت می‌کردم که گرگ‌ها تو رو خورده بودن!

بی‌هوا اتفاقات دیشب در ذهنش نقش بست، متعجب نگاهش می‌کند.

- یع... ع...نی... دیشب تو بود...ی... که....!؟

خنده‌ای سر داد و گفت:

- نیومدم اذیتت کنم دختر! فقط دیگه خوشم نمیاد این‌‌طوری بمونیم آسمان! یعنی که می‌خوام...

- چی؟ خوب؟

- می‌خوام زنم بشی!

علاوه بر آنکه حرف‌های آن مرد برایش پشیزی ارزش نداشت؛ ولی از آن لحن جدی‌اش مو به تنش سیخ می‌شد. دست‌هایش‌ را با حرص در هم مشت کرد.

- چی میگی واسه خودت؟ چندبار یعنی باید به توی زبون نفهم بگم‌ نمی‌خوامت، چندبار باید بهت بگم ازت متنفرم، ها؟ گمشو بابا!

- پیشنهاد نبود، دستور بود!
***
دگر توجهی به او نکرد، پا تند کرد سمت جاده، یک دربست گرفت و آدرس را به راننده داد و به سمت شرکتی که از طریق آگهی پیدایش کرده بود، راه افتادند.
بعد نيم ساعتی ماشین متوقف شد، کلافه پياده شد. بغضی گلویش را فشرد، مکث کرد، همان‌جا ایستاد. لحظه‌ای به حال و روز خود افسوس خورد، الان دقیقاً کجای زندگی‌اش بود؟ جایی که الان قرار داشت، قسمت بد زندگی‌اش بود یا قسمت خوبش است اصلاً؟ قرار است به کجا برسد؟ فکر و خیال امانش را بریده بود. ای‌‌کاش که آن کارش هم مانند کار قبلی‌اش ناکام نماند و بتواند تغییری در وضعیتش ایجاد کند.

کرایه‌ را حساب کرد و بی‌حوصله وارد شرکت شد. فضای شیشه‌ای که دور تا دور محوطه را پوشانده بود، او را شگفت‌زده می‌کرد. متحیر به داخل قدم گذاشت. صدای مرد سن بالایی از سمت چپ سالن که می توانست بفهمد به شدت مشغول طی کشیدن سرامیک‌های کرمی رنگِ سالن است، مسیر نگاهش را تغییر داد.

- کاری داشتین خانم؟

زبانش به حرف نمی‌چرخید. حتی گمانش را هم‌ نمی‌کرد در همچین مکانی به کار مشغول شود.

- اوم... سلام آقا خسته نباشيد من... م... من... واسه کار اومدم این‌‌جا، باید کجا برم؟ می‌شه راهنماییم کنيد؟ ممنون ميشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 35 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #5
پارت ۴

پیرمرد که تازه فهمیده بود آن دختر به چه دلیلی با آن کفش‌های گِلی و کثیفش ساعت‌ها زحمت‌ او را در یک دقیقه به نابودی کشانده بود، با تلاش، لحن حرصی‌اش را به لحنی معلوم تغییر می‌دهد. شاید می ترسید اخراج شود!

- باید برین طبقه سوم پيش خانم محسنی؛ منشی این‌‌جاست تا راهنمایيتون کنه.

نیش دندانش را با پشیمانی به نمایش می‌گذارد. به شدت فهمیده بود چه گندی زده بود و آن‌ را از لحن نسبتاً عصبانی پیرمرد و ردپای به جای مانده خود، نتیجه گرفته بود‌. با تندی خودش را از آن موقعیت دور کرد. سوار بر آسانسور می‌شود و مردد طبقه‌ی سوم را هدف می‌گیرد. با دیدن خانم سن بالایی که پشت ميز کنار اتاق مدیریت، مشغول به کار بود و حرف‌ آن پیرمرد متوجه شد ک او همان خانم منشی است، قدم‌هایش را تند می‌کند و به سمتش می‌رود.


- سلام من محتشم هستم واسه... .

وسط حرفش می‌پرد.

- آها شما همون خانمی هستيد که من دیروز باهاش تماس گرفتم؟

- و شما گفتيد که امروز بيام برای شروع کارم!

- درسته فقط یه سری مدارک هم لازمه که باید لطف کنيد تحویل بدید که الان ليستش‌ رو بهتون ميدم.

کاغذی‌ را سمتش گرفت.

- بفرمایيد، این‌ هم ليست لطفاً تا فردا این‌ها رو کامل کنيد.

برگه را از منشی گرفت. از او یک تشکری می‌کند و سریعاً برگه را داخل کيفش می‌گذارد. با شنیدن صدای منشی سرش را بالا می‌گیرد.

- البته امروز رو می‌تونيد شروع به کار کنيد و با روال کارتون آشنا بشيد؛ ولی باز‌ هم ميگم تا فردا حتماً مدارک‌‌ رو بيارید! واسه تکميل پرونده‌‌تون لازمه.

لبخند دندان‌‌نمایی می‌زند‌.

- چشم، حتماً!

- خوب خانم محتشم، بفرمایید تا راهنماییتون کنم یکم با کارتون و البته شرکت آشنا بشید.
***
سی دقیقه‌ای گذشت. تقریباً تمام شرکت را به او نشان داده بود شاید جز سرویس توالت‌یا آشپزخانه‌اش! کلافه وارد اتاق کاری که قرار بود از آن روز به بعد متعلق به او شود؛ می‌شوند. منشی کمی از قانون و مقررات آن‌جا برایش شرح می‌دهد و شروع می‌کند به حرف زدن درباره مسائل مختلف و بی‌مربوط!

بیست دقیقه‌ای گذشت که ازشدت پرحرفی‌اش پوفی کشداری می‌کشد که احتمالاً به صراحت متوجه منظور آسمان می‌شود و به دقیقه نمی‌کشد با یک خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج می‌شود، کمی از رفتارش خجالت‌‌زده شده بود! اما خب انتظار بهتری هم از او نمی‌رفت! درست از همان کودکی‌اش همان بوده و است! هیچ‌قت نه شنونده خوبی بوده است و نه می‌توانست به هیچ وجه پرحرفی دیگران‌ را تحمل کند.

بی‌حوصله بیخیال آن تفکرات می‌شود و با ذوق‌‌مرگی روی میز کارش شیرجه می‌زند و واسه خودش دست می‌زند و شادی می‌کند. ناگهان نگاهی به دور و بر انداخت، دیواری سفید و برجسته با گل‌‌ریزهای کوچکی که در گوشه و کنار اتاق دیده می‌شد و یک صندلی و میز کامل استیل خاکستری! بوی عطر گلِ یاسمن که ریه‌هایش را نوازش می‌دهد. لبخند می‌زند. فوق العاده بود! بهتر از آن نمی‌شد! با دیدن لپ‌تاپ روشن که روی میز که از قضا جا مانده بود، به طرفش خیز برمی‌دارد.

عکس متعلق به دو زن سن بالا و یک‌ خانم جوانی که در مجاور آن‌دو ایستاده و لبخند عمیقی بر لب داشت‌. آن‌ها که بودند؟! در که باز می‌شود، با یک جهش ناخودآگاهی از روی صندلی همانند فنر می‌پرد.

- چیز... ز... چیزه! اومدم... م... .

صدای پاشنه‌های تیزش گوش آسمان را به‌شکلی خراش می‌دهد.

- اومدم لپ‌تاپم رو بردارم!

تا آمد خودش را جمع کند و جوابی برای از بین بردن سوء تفاهم پیش آمده پیدا کند خارج شدن زن از اتاق تلنگری برای خراب شدن اعصابش می‌شود.

- لعنتی!

پرونده‌هایی که بر روی میز بود را با حرص در دست می‌گیرد. نگاه گذرایی به آن‌ها انداخت. برایش مبهم بود، چیزی از آن‌ها سر در نمی‌آورد! البته حق‌ هم داشت، چون تنها یک دیپلم گرفته بود، آن‌ هم به زور پدر و مادرش و این هم به دلیل اینکه اصلاً هیچ علاقه‌ای به درس و آن چیزها نداشت. پوزخندی در دل می‌زند؛ اما حال مجبور بود کار کند و پول دربیاورد تا فقط بتواند زنده بماند و پول خرج و خوراکش در بیاید! به همین دلیل وقتی آگهی کار در آن شرکت که به یک دختر جوان دیپلمه نیاز داشتند و درکنارش جای خواب‌ هم به او می‌دادند‌ را، روی هوا قبول می‌کند و از شانس خوبش استخدام‌ هم می‌شود.

با کلی فشار آوردن به مغزش چیزهایی ازش سر درمی‌آورد. بعد از چند دقیقه‌ای شروع به کار کرد. چند ساعتی گذشت، آخرها‌ی کارش بود که صدای آلارم گوشی‌اش از روی میز در آمد، تند گوشی‌‌ را برداشت و دکمه‌ی اتصال‌ را فشار داد.

- سلام، آسمان خودتی؟

بعد از کمی‌ مکث با لحنی متعجب پرسید:

- شما؟!

- آنام، یعنی آناهیتا!

با شناسایی کسی که پشت خط بود با خوشحالی از روی صندلی‌اش پرید. دست‌هایش ‌را مات‌‌زده موازی دهانش می‌برد. باورش نمی‌شد بعد از چندسال صدایش را می‌شنود. لحظه‌ای بعد با صدای تقریباً بلندی داد زد.

- آنا! خودتی ‌واقعاً؟!

صدای ترکیدن بمب خنده‌اش به گوشش ‌رسید؛ ولی آسمان همچنان در همان فضای هنگ و مبهم خود باقی مونده بود و صدایی از او خارج نمی‌شد. بعد از چند ثانیه صدای گلایه‌وار آناهیتا او را کمی از آن فضا بیرون کشید.

- بله خودم هستم خانم بی‌معرفت، همین امروزهم اومدم ایران، می‌خوام بیام ببینمت!

ناباور گفت:

- چی؟!

خنده کوتاهی کرد و درجوابش گفت:

- خانم این‌ها که چیزی نیستن شما داری غش میکنی این‌طوری، فقط ببینمت خبرهایی دارم واسه‌‌ات که بفهمی پرهات می‌ریزه جوجه!

از این‌‌که مانند قبلاًها جوجه صدایش می‌زد، لبخند پت‌ و پهنی روی لب‌هایش نقش بست،گوشی را از گوش راست به گوش چپش جا‌به‌جا کرد.

- خوب گلم الان که سرکارم؛ ولی خوب هرجور شده مرخصی می‌گیرم میام پیشت.

- باشه دختر زود بیا که دلم واسه‌‌ات یه ذره شده!

- باشه عروسکم، خداحافظ.

بعد از آنکه با آنا خداحافظی می‌کند سریع کیفش را برمی‌دارد و از اتاق خارج می‌شود. مستقیم پیش منشی می‌رود، باید از او می‌خواست که امروز را بگذارد زودتر از زمان موعود مرخص شود؛ البته امروز اولین روز کاری‌اش بود و بعید می‌دانست اجازه دهند؛ اما امتحانش که ضرر نداشت! کمی قیافه‌اش را مظلوم می‌کند و روبه‌رویش می‌ایستد.

- خانم منشیه من امروز می‌‌تونم زودتر برم؟ کارهام‌‌ رو هم تموم کردم، یکی از دوست‌هام اومده ایران، می‌خوام برم دیدنش، میشه؟!

با شنیدن صدای‌ آسمان سرش را کمی بالا گرفت.

- اولاً اسمم پروانه است لازم نیست خانم منشیه صدام کنی! دوماً امروز اولین روز کاریته، نمیشه که رئیس اجازه نمیده! اگه بفهمه از روز اول داری از زیر کار در میری، عواقب خوبی نداره واست‌ ها!

آسمان پوفی کشید. با لحنی التماسی می‌گوید:

- لطفا یه کاریش بکنید دیگه! پروانه خانم قول میدم از فردا جبران کنم، خواهش!

- فقط امروز‌ رو اجازه میدم‌ ها! اگه رئیس بفهمه من رو می‌کشه!

کمی‌ چهره‌اش را لوس می‌کند و باحالت مسخره‌ای نگاهش می‌کند‌.

- خانم منشیه! مرسی! دمت گرم!

منشی درحالی که به زور سعی داشت خند‌اش را جمع کند، گفت:

- تو رو نباید این‌‌جا استخدامت می‌کردن به خدا!

و شروع کرد به خندیدن. با تعجب پرسید:

- چرا، مگه من چمه؟!

منشی دوباره با خنده گفت:

- تورو باید مهد کودکی یا همچین جاهایی ثبت نامت می‌کردن، نه تو این شرکت استخدام!

از آنکه تصورش از او یک بچه کودکستانی و کوچولو بود حرصش گرفت! چهره‌اش را کمی جمع کرد و با لب‌های پشت‌ و رو شده‌ای گفت:

- یعنی، من بچه‌‌ام؟

خندون ابرویی بالا داد.

- نه پس، خیلی بزرگی!

دیگه جایز نبود بحث‌ را کش بدهد. با یک خداحافظی کوتاه از او دور می‌شود. از دور برایش یک ب×و×س می‌فرستد و از شرکت خارج می‌شود.

یک نیم ساعتی طول کشید به آدرسی که آنا گفته بود رسید؛ به دور و بر نگاهی انداخت؛ ولی نبود که‌ نبود! ذوق‌‌‌‌ و استرس دیدنش باعث شده بود ضربان قلبش ریتمش به کلی عوض بشود به طوری داشت از سینه‌اش به بیرون پرتاب می‌شد! دست‌‌هایش را مضطرب در هم فشار می‌دهد.

- ای خدا پس این کجاست! نکنه آدرس‌ رو بهم اشتباهی داده؟! یا من خنگ اشتباه اومدم؟


پوف بلندی کشید.

- نه؛ اشتباه نیومدی خانوم!

با صدایی که از پشت سرش شنید، با یک حرکت صد و هشتاد درجه‌ای به طرف صدا می‌چرخد، به محض دیدنش بلافاصله خودش را محکم در آغوش او می‌چپاند. دلش برای او بسیار تنگ شده بود، چندین سال بود که همدیگر را ندیده بودند! آن هم محکم‌‌تر از آسمان او را میان دستانش می‌فشرد. چند دقیقه‌ای گذشت، مثل این‌‌که بغل دلتنگی آن‌ها تمام شدنی نبود‌. آسمان با هر زور و زحمتی بود خودش را از آغوش آنا بیرون می‌کشد، با صدایی که به‌خاطر بارش اشک کمی خش‌دار شده بود، لرزان می‌گوید:

- اوف..‌. دلم...م...خیلی واسه‌‌ات... تنگ شده بود خانم فرنگی!

حال آنا هم خیلی بهتر از او نبود، انگار جفتشان را با چوب و چماق کتک زده بودند که آن طور اشک می‌ریختند؛ به جای آن‌‌که خوشحال شوند و بخندند! آنا درحالی که به شدت سعی داشت اشک‌هایش را با دستانش کنار بزند، لرزان گفت:

- من هم...دیلوم...یه ذره شده...بود...واسه‌‌ات...عزیزدلوم!

خنده‌اش گرفته بود، با همان لحن مسخره قدیمی‌اش سخن می‌گفت! انگار نه انگار که چندسال است آمریکا زندگی می‌کند. آنا که متوجه خنده‌ آسمان شد، متعجب پرسید:

- چی‌شده؟ به چی می‌خندی؟

که جوابی به او نداد. خندان نگاهش می‌کند.

- آنا خانم خیلی خوشگل شدی‌ ها! اون‌‌جا بهت ساخته!

لبخند عمیقی زد و گفت:

- فدات‌ بشم عروسکم تو هم خوشگل شدی!

آسمان قیافه از خودراضی‌ای به خود گرفت و لب زد:

- من خوشگل بودم، خوشگل‌تر شدم!

آنا نیش لبخندی زد و با حرص درجوابش گفت:

- هنوز هم همون از خود راضی هستی که هستی!

لحنش ناگهان عوض شد و پرسشگرانه نگاهش کرد.

- راستی مامان بابات کجان... از کیسان خان چه خبر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 35 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #6
پارت۵
پوفی می‌کشد، باز یاد گذشته، دوباره غصه‌‌هایش! دردهایش، تمام نامردی‌هایی که درحقش کرده بودند، بی‌‌کسی‌هایش! آن گذشته لعنتی تحت هیچ‌شرایطی قصد نداشت او را رها کند. کلافه فکر و خیالش را کنار گذاشت و بالحن عاد‌ی‌‌ای گفت:

- مامان و بابام توی یک تصادف مردن؛ کیسان هم که... .

هه، چه می‌گفت؟! آیا به راستی می‌گفت برادرم برای خوشی و کیف خودش دست به هرکاری می‌زند و حاضر است به‌خاطر تفریحات خودش، بیخیال همه‌‌چیز شود و غیرت و مردانگی‌اش را کلاً کنار بگذارد و حتی ناموسش‌ را هم خیلی راحت بفروشد؟! از فکر کردن بهش حالش داشت بهم می‌خورد! برادری که در بچگی‌اش همیشه حامی زندگی‌‌اش بود، حال شده کسی که بود و نبودش برای دخترک هیچ فرقی ندارد و او را در آن دنیای کثیف و نامرد تنها گذاشته و رفته است! سریع بحث‌ را عوض می‌کند. دیگر نمی‌خواست آن اتفاق‌ها دوباره برایش تداعی شوند و همه‌‌چیز دوباره سر جای اولش برگردد.

- هیچی بابا؛ ولش کن! بیا بریم دوباره مثل قدیم‌ها باهم باشیم و خوش بگذرونیم، فقط اول بریم یه چیزی بخوریم که روده کوچیکه‌‌ام‌ داره روده بزرگه‌‌ام‌ رو قورت میده، هوم؟

آنا سری به نشانه باشه تکان داد:

- باشه عزیزم، من هم خیلی گشنمه، بدو که بریم.

به اسرار آسمان به کبابی که همان نزدیک‌ها بود، رفتند. آنا اول کلی ناز و کرشمه برایش آمد؛ ولی بعد از خوردنش عاشقش شد به طوری که هفت سیخ‌ را کامل بلعید! سوالی به شدت ذهنش را درگیر کرده بود؛ آنا برای چه برگشته بود ایران؟ خیلی برایش عجیب بود، آنا که برای رفتن به خارج از هفت خان رستم گذشته بود، حال دلیل برگشتش چه می‌توانست باشد؟ با کلی تته پته بالاخره سوالش را پرسید. چون دیگر داشت به شدت ضایع بازی در می‌آورد.
لقمه‌ای که در دهانش بود را با کمک کمی دوغ به سمت پایین فرستاد.

- آنا، میشه ازت یه سوالی بپرسم؟

نگاهی به آسمان کرد و آهسته گفت:

- بپرس عزیزم چیزی شده؟

- آن... ا... تو واسه چی برگشتی... ایران؟

- این‌ رو می‌خواستی بپرسی کلی من من می‌‌کردی جوجه؟

خنده کوتاهی کرد و در جوابش گفت:

- اگه ناراحتی برگردم!

- این چه حرفیه عزیزم! فقط واسه‌‌ام سوال شده بود واسه همین پرسیدم، عه راستی سیاوش کجاست، نیومده؟


نگاهش دیگر التماسی شده بود.

- نه! نیومده من تنها اومدم؛ هم واسه تو و هم تو ایران یه کارهایی داشتم، همچنین می‌خواستم جایی که توش متولد شدم‌ رو دوباره ببینم! حالا متوجه شدی عزیزم؟

سری تکان داد.

- آره مرسی، دیگه قصد برگشت نداری؟

اخم ریزی به آسمان کرد و با لحنی موشکافانه گفت.

- چقدر سوال داشتی شما ها! نمی‌دونم شاید برگشتم‌ و شاید هم همین‌جا توی وطنم موندگار شدم!

و دوباره و سوال:

- اگه این‌‌جا بمونی سیاوش چی میشه؟ پس اون هم میاد ایران؟

آنا ناگهان آه پردردی کشید.

- آسمان ببین؛ من و سیاوش از هم جدا شدیم‌ و هردو رفتیم دنبال زندگی خودمون.


با ناراحتی و غمی که در چهره‌اش به وضوح دیده می‌شد از کرده خود پشیمان شده بود! آن چه سوال‌هایی بود که پرسیده بود دیگر؟! برای آن‌‌که بحث‌ را عوض کند از او خواست که یک دوری در شهر بزنند آنا هم از خدا خواسته قبول کرد و‌ بالاخره از آن عذاب وجدانی که در آن لحظه به سراغش آمده بود راحت شد. بعد از خوردن کباب‌هایشان، آنا بدون توجه به او، پول غذا را حساب کرد و از کبابی خارج شدند. با ماشین آنا یه چند ساعتی را در شهر گشتند. واقعاً حال و هوای جفتشان از آن غم و ناراحتی بیرون آمده بود و هم آنا حالش بهتر شده بود. به اصرار آسمان به بهشت زهرا رفتند هم سرخاک پدر و مادر آسمان، هم سرخاک پدر و مادر آنا.
با دیدن عکس سیاه سفید پدرش بر روی سنگ، بغض در گلویش بی‌اختیار شکست.

- سلام به شما بابای بی‌معرفت خودم! خوبی!

اشکشش را پریشان حال کمی کنار زد، سرش را برای دیدن قبر مادرش کمی به سمت راست چرخواند.

- به به! ببین کی این‌‌جاست! مه‌لقا بانو! جات خوبه؟

همراه با اشک، اخم مصنوی‌ای کرد.

- من نیستم، با بابای مهربونم که دعوا نمی‌کنی؟ می‌دونی که طاقت جـ×ر و بحث‌هاتون رو ندارم دیگه.

دستی بر روی شانه‌هایش نشست.

- قشنگم بیا بریم دیگه!

آنا لبخندی زد و خطاب به پدر آسمان گفت:

- عمو جون خودم مراقب دختر کوچولوت هستم، اصلاً نگرانش نباش! قول میدم!

خودش هم دیگر طاقت ماندن در آن مکان خفه‌ را نداشت‌. سری تکان داد و بعد از خواندن فاتحه از بهشت زهرا خارج شدند.

- خیلی وقت بود نیومده بودم، مرسی عزیزم؛ واقعاً سبک شدم.

آنا دست‌هایش را که در دستان آسمان بود را فشار ریزی داد و با لبخندی رو به او لب زد:

- من‌هم همین‌طور، تو واقعاً بهترین خواهر دنیایی! خوب آسمان خانم من به حرف شما گوش دادم‌ و حالا نوبت شماست که به حرف جناب‌عالی گوش بدید!

همان‌‌طور که با کنجکاوی نگاهش می‌کرد، در ادامه حرفش خرسند گفت:

- من توی هتل اتاق رزرو کردم تا چند روزی رو باهم باشیم و خوش بگذرونیم.

پیشنهاد خوبی بود. با آنا هیچ‌وقت به او بد نمی‌گذشت. اتفاقاً بودن با او بسیار برایش لذت‌‌بخش و شیرین بود؛ چون هم ازلحاظ رفتاری کمی شبیه به هم بودند و از طرفی‌ هم خب آناهیتا بهترین و صمیمی‌ترین دوست او بوده و است؛ اما قسمت بد ماجرا آن‌‌جا بود که او تازه همان امروز کارش را شروع کرده بود و نمی‌خواست همان اول کاری غیبت بخورد و اسمش بد دربرود.

- اما، من صبح باید برم سرکار، نمیشه که عزیزدلم؛ ولی قول میدم زود به زود بیام بهت سر بزنم!

نوچ بلندی گفت و حرصی لب زد:

- خوب خودم صبح سر موقع می‌رسونمت سرکارت، فقط نگو نه که ازت دلخور میشم‌ ها!

او آن دختر به خوبی می‌شناخت. لجبازتر از آن حرف‌ها بود که با یک نه گفتن آسمان بیخیال خواسته‌اش بشود و اگر هم بیشتر از آن مخالفت می‌کرد، بدجوری از دستش ناراحت می‌شد! به اجبار باشه‌ای به او گفت و همراهش به سمت هتل رفتند.
***
یه چند ساعتی به اقامتشان در هتل می‌گذشت. بالاخره بعد خالی کردن محتویات بر روی میز، از سالن غذاخوری خارج شدند، کلید‌ را از متصدی گرفته و به سمت بالا راه افتادند.

- وای آسی الان‌هاست که معده‌‌ام منفجر بشه به خدا!

آسمان پقی زد زیر خنده درحالی که داشت در اتاق را باز می‌کرد، بدون آن‌‌که سرش ‌را طرفش برگرداند گفت:

- خوب چون می‌خواستی میز رو هم بفرستی توی معده‌‌ات اگه من نبودم!

ابرویی بالا داد و تخس گفت:

- بیشعور خوب به‌ خاطر تو بود دیگه! انقدر که ذوق داشتم!

آسمان با چهره‌ی لوس و مسخره‌ای سمتش برگشت.

- میمون خودمی دیگه!

اخم‌هایش در هم رفت و با حالت متفکرانه‌ای گفت:

- حالا چرا میمون؟! حیوون قحطیه مگه؟ طاووس‌ هم حیوونه! خرگوش‌ هم حیوونه، چرا حالا این‌ها نه؟

آسمان دست‌هایش را زیر چانه‌اش برد.

- حالا که دارم درست فکر می‌کنم، اشتباه کردم گلم!

با ذوق خوب گفت که درادامه حرفش خبیثانه نگاهش کرد.

- اوم باید می‌گفتم تنها میمون خودمی! چون هیچ میمونی قدر شما میمون نیست! آره آره اشتباه کردم!

به محض آن‌‌که چهره جمع شده آنا را از شدت حرص خوردن تماشا می‌کند، بلند زیر خنده می‌زند و تند به داخل خانه می‌دَوَد. انتظار داشت پشت سر او آنا وارد شود؛ اما برعکس تصورش آنا از جاش هیچ تکانی نخورد. متعجب نگاهش کرد.

- چرا عین درخت اون‌‌جا ایستادی؟ بیا داخل دیگه!

- خانوم بی تربیت محض اطلاع! اتاق من...

اشاره‌ای‌ به اتاقی که‌ در انتهای سالن بود کرد و ادامه داد:

- اون‌‌جاست! دوتا اتاق رزور کردم تا شما راحت استراحت کنی عشقم! من میرم؛ خواستی بری سرکار بگو تا برسونمت!

آسمان لب‌هایش پشت و رو شد.

- باشه.

- حالا چرا غمباد گرفتی آسی جونم؟!

کلافه، چیزی نیستی گفت و با یک شب‌ بخیر آسمان در اتاق خود و آنا هم به سمت خود رفت. وارد اتاق می‌شود‌. به گمان که روی شانه‌هایش چهار وزنه سنگین قرار داشت که دردش طاقت‌فرسا شده بود. تکاهی به شانه‌اش داد و در را با بی‌حوصلگی به‌‌هم کوبید، چند قدمی به سمت داخل برداشت، سرش را که بالا گرفت‌ چشمانش به اندازه توپ تنیس گرد شد. محوطه‌اش حتی از عکس‌ها و سرچ‌هایی که در اینترنت‌هم داشت بهتر و زبیا تر بود. شاید آن‌ها به دلیل کیفیت کمش زیاد چشم‌گیر نبود؛ اما این‌جا فوق‌العاده بود! نه، چیزی آن سمت‌‌تر از فوق‌‌العاده! اصلاً قابل وصف نبود! دلش می‌خواست از شدت هیجان جیغ بزند؛ اما با درنظر گرفتن آن‌‌که آن‌جا یک فضای عمومی بود و ممکن بود بیرون کسی متوجه صدای جیغش بشود، ترجیح داد ساکت بماند.


درحال دید زدن اتاق دوست‌داشتنی بود که یک دفعه با دیدن حمومی که گوشه‌ای از اتاق بود چشمانش برق زدند. حمامی با دیزاین عالی و شیک! دکوراسیونی که بی‌‌شک به دست بهترین طراح‌ها و معمار‌ها چیده شده بود و زیبایی‌‌اش خیره‌‌کننده و چشم‌‌نواز بود! به‌طوری که آدم دوست داشت ساعت‌ها همان‌جا فقط بماند و لذت ببرد. بیخیال نگاه کردن می‌شود و با ذوق و هیجان لباس‌هایش را از‌ تن درمی‌آورد و یک حوله دور تنش می‌پیچاند و وارد حمام می‌شود.

با دیدن وان پر از آب متوجه می‌شود که آنا احتمالاً از قبل به آن‌ها خبر داده بود تا حمام‌ را برای او آماده کنند. اول پاهایش را برای اطمینان خاطر بیشتر، آرام در آب می‌برد، با حس گرما و لذتی که ناگهان به بدنش تزریغ شد، بی‌‌اختیار لبخندی گوشه‌‌ی لب‌هایش نشست؛ آرام داخل می‌شود و کامل در آب دراز می‌کشد. چشم‌هایش از شدت لذت روی هم بسته شدند.

تقریباً نیم ساعتی گذشت. جفت دست‌هایش را روی لبه‌های وان گذاشت و با حس سبکی تنش آرام از وان بیرون آمد و یک دوش حسابی گرفت، با پیچاندن حوله دور تنش از حمام خارج شد. لباس‌هایش را به تن کرد و به تخت نگاهی انداخت؛ تخت دونفره‌ خاکستری رنگ با پتویی هم‌‌رنگ‌ ملحفه. خودش را با یک حرکت بر روی تخت پرت می‌کند. با خودش عهد می‌بندد آن چند روز را که در آن‌‌جا است، کلاً به هیچ‌‌چیزی فکر نکند تا کمی از غصه‌هایش دور شود. چشمانش را محکم روی هم فشرد که تق تق صدای در باعث شد با یک حرکت از روی تخت برخیزد. نیش‌‌خنده‌ای کرد و مچ‌گیرانه گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #7
پارت۶
- عجب، هنوز یک ساعت‌ هم نشد ها دلت تنگم شد که جوجو!

هول هولکی روسری‌ای از داخل پاکت‌های لباس‌ها پیدا می‌کند و سرش می‌اندازد؛ قدم‌هایش را به سمت در تند می‌کند.

- اومدم... عزی... .

تا آسمان را دید چشم‌هایش شیطانی شد، خنده‌ی آرامی کرد.

- ها؟ چی ‌شد؟ زبونت قفل کرد جوجه؟

با لکنت گفت.

- ت... تو... این... جا... ا... چیکار... می...کنی؟

نیشخندی زد.

- اون‌ روز حرف‌‌هامون نصفه نیمه موند، اومدم که تمومش کنم خوشگلم!

دیگر قدرت هلاجی کلماتش را نداشت. از ترس تنش داشت مثل بید می‌لرزید. آن آدم یک درصد هم قابل اعتماد نبود! نمی‌توانست دست روی دست بگذارد و ببیند او دگر می‌خواهد چه غلطی بکند. در آن موقعیت رعب‌‌انگیز تنها راه نجاتش از دست رفتن آبرویش بود که ذره توجهی‌ هم به آن نکرد.

- کمک! دزد! یکی بیاد من‌ رو نجات بده خواهش می‌کنم! کمک! آهای!

شاهین وقتی دید سنبه بدجوری پر زور است و دیگر اوضاع به نفعش نیست، تند نگاه تهدیدواری به آسمان انداخت و درحالی که داشت خلاف آن نگهبان‌های هتل به سمت آسانسور می‌دوید، طوری که آسمان فقط صدایش را بشنود گفت:

- باز‌ هم هم رو می‌بینیم آسمان خانم!

نفسی پر سر و صدا به بیرون فرستاد.

- خانم حالتون خوبه؟

نگاه گذرایی به مرد جوانی که نفس زنان روبه‌روی او ایستاده بود و داشت حالش را می‌پرسید، انداخت.

- مرسی خوبم آقا لطف کردین!

- نباید به همچین آدم‌هایی رو بدین خانم، لطفاً دیگه در رو به‌روی کسی که نمی‌شناسیدش باز‌ نکنید تا مشکلی براتون پیش نیاد!

نگاه تحسین‌‌آمیزی به مرد انداخت. چه می‌شد همه‌ی مردها آن طور روی ناموسشان تعصب داشتند که هیچ‌وقت نگذارند. کسی نگاه چپ به آن‌‌ها بیندازد؟! سری به نشانه‌ی تایید رو به او تکان داد.

- باشه دستتون درد نکنه، شب خوش!

کلافه به سمت اتاقش رفت و با احتیاط روی تخت دراز کشید. واقعاً برای خودش متاسف بود که هم‌‌‌چون دوست سیب زمینی‌ای دارد! اصلاً نفهمید چه اتفاقی برای او افتاده است! والله که دنیا را آب ببرد، او را خواب می‌برد!
***
صبح با جیغ و دادهای آنا از خواب بیدار می‌شود، تکانی‌هم به خود نداد.

- پاشو خانم تنبل مگه سرکار تشریف نمی‌برین شما؟

بالشت که در بغلش به شدت گیر داده بود را محکم‌تر از قبل فشار داد و غرید.

- برو بابا بزار بخوابم!

آسمان پوف بلندی کشید، دوباره خواست بخوابد که آنا تکان شدیدی به شانه‌هایش داد و بلندتر از قبل جیغ زد.

- آسمان پاشو! ساعت یازده و نیمه‌ها! سرکارت دیر میشه پاشو!

آسمان که تازه ویندوزش بالا آمده بود،با تعجب و شک زده عین فنر از جایش پرید.

- هان! جدی میگی آنا؟ خاک تو سرم امروز صدرصد اخراج میشم شکی نیست توش!

لب‌ پایینش را میان دندان‌هایش برد و دست‌هایش را با حرص در هم مشت کرد. با عصبانیت به آنا غرید.

- پس چرا زودتر بیدارم نکردی تو! اه؟

آنا چشم غره‌ای به او رفت و با حرص گفت.

- چه‌‌‌قدر پررویی آسمان! اصلا پیش خودت گفتی من چه‌‌‌طوری وارد اتاقت شدم؟

ایشی گفت باحرص ادامه داد:

- رفتم پایین به کارکن‌‌های هتل گفتم، همراهم مشکل تنفسی داره و هرچی در می‌زنم جواب نمیده! نگرانشم! بیچاره‌ها سریع اومدن در رو باز کردن تا تونستم بیام داخل!

آسمان از آن‌‌‌که آنا مجبور شده بود به‌خاطر او دروغ بگوید کمی خنده‌‌اش گرفت.

- حالا چه‌‌طور ردشون کردی رفتن؟

اخم ریزی کرد.

- اونش دیگه به شما ربطی نداره؛ حالا‌ هم پاشو عوض سوال پیچ کردن من، زودتر صبحانه‌ات رو بخور تا برسونمت.

بابی حوصلگی درجوابش باشه‌ای گفت و آنا هم با کلی غرغر بالاخره از اتاق بیرون رفت. به محض خارج شدن آنا، به سمت سرویس بهداشتی هجوم برد، بعد انجام دادن عملیات از توالت بیرون زد و
به سمت میز توالت رفت. برس را برداشت و موهای مشکی‌اش ‌را یک شانه حسابی زد، یک مانتو صورتی گلبهی‌ و یه شلوار کتان سرمه‌ای از بسته‌ی لباس‌‌هایی که دیشب همراه آنا خریده بود، بیرون آورد و سریع پوشیدشان و یه شال سرمه‌ای طرح دار هم برداشت و سرش کردش.

نگاهی در آینه به خود انداخت؛ خوشگل شده بود، لباس‌ها خیلی به تنش نشسته بود! با نگاه رضایت‌‌‌‌بخشی به خود، چشم از آینه برداشت. کیف و گوشی‌‌اش را گرفت و از اتاق بیرون زد. پله‌ها را دوتا یکی پایین رفت و با دیدن آنا با چند قدمی به او رسید؛ روبه‌رویش روی میز غذاخوری نشست، بعد صبح بخیر گفتن به آنا تند شروع به غذا خوردن کرد. آنا به محض دیدن آسمان کمی چشمانش را ریز کرد و با لحن مسخره‌‌ای گفت:

- خانم خانم‌ها چه‌‌قدر این لباس‌ها بهت میاد ‌ها! عجب تیکه‌ای شدی!

با یک عصبانیت ساختگی، کمی هم خجالت بدون آن‌‌که نگاهش کند گفت:

- چشم‌هات رو درویش کن خانم ‌چشم چرون!

- خب حالا پاستوریزه خانم! بگو ببینم واقعاً می‌خوای بری؟

- آنا چرا چرت و پرت میگی! صدرصد باید برم، اگه نرم که حتماً اخراج میشم!

- باشه برو؛ ولی باز خودم میام دنبالت و میای اینجا ها!

ناگهان حالتش عوض شد و با لحن حرص دراری ادامه داد.

- البته، اگه تا الان اخراج نشده باشی!

و با نگاه خندان و مسخره‌ای به آسمان زل زده بود؛ او هم طاقت نیاورد که به آنا توپید دهانش را ببندد؛همان‌طوری هم کلی استرس داشت،حال آن بیشعور آن‌طور ته دلش را خالی می‌کرد. آنا وقتی دید جدی جدی اعصابش بهم ریخته است سریع یک چشمی گفت و قشنگ ساکت شد. بعد از خوردن صبحانه با آنا خداحافظی کرد و بدون توجه به اصرارهایش که به زور می‌خواست او را برساند، از هتل خارج شد.

به محض خارج شدن از هتل اولین تاکسی که ایستاد سوار شد، آدرس‌ را به راننده داد و به سمت شرکت راه افتادند. طولی نکشید که ماشین روبه‌‌‌روی شرکت متوقف شد؛ بعد دادن کرایه به تندی از ماشین پیاده می‌شود. موهای کز شده‌اش که شدت باد خوردگی به آن ‌حال و روز افتاده را از کناره‌های شال به داخل می‌فرستد و کمی لباسش را که موقع نشستن در تاکسی کج و کوله شده بود را مرتب می‌کند. مضطرب به سمت شرکت قدم برمی‌دارد. مسیر برایش همانند سراب شباهت پیدا کرده بود. می‌رفت و می‌رفت؛ اما سر جاده برایش ناپدید بود. سرش به گیجی شدیدی سوق پیدا کرد؛ در یک آن سیاهی رفتن چشمانش و برخورد شدیدش با اشیائی نامعلوم می‌شود پایان صحنه‌ی زندگی‌اش.

(۵ ساعت بعد)

پزشک با قدم هایی آهسته به سمتش می‌آمد. ثانیه‌ای بعد کم کم حرکتش متوقف شد و روبرویش ایستاد:

- شما همراه خانم آسمان محتشم هستید؟!

دست راستش را از جیب شلوار کتانش خارج کرد و با چهره‌ای خونسرد نگاهش را به پزشکی که پرونده به دست روبه‌رویش ایستاده بود، داد و با ابرو‌هایی بالا رفته، لب زد:

- بله؟!

پزشک دوباره سوالش را تکرار کرد گرچه با کمی تغییر درجمله‌اش:

- عرض کردم شما همراه خانم آسمان محتشم هستید؟ همونی که کمی قبل، آوردینش به بخش اورژانس؟!

سری به نشانه تایید تکان داد.

- بله. الان حالشون چطوره، ‌به‌ هوش اومدن؟!

- نه متاسفانه! ولی خداروشکر آسیب جدی‌ای بهشون وارد نشده و انشالله چند ساعت بعد به‌ هوش میان!

- ممنون، لطف کردین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #8
***
سوزشی پشت دستش حس کرد و آرام پلک‌های سنگین شده‌اش را از هم باز کرد، به لحظه نکشید که نور خورشید از لبه‌ی پنجره اتاق که مستقیم چشمش را نشانه گرفته بود باعث شد دوباره چشم‌های نیمه ‌بازش بسته شوند. تاریک شدن محوطه اتاق، خبر از ناپدید شدن نور خورشید از آن‌‌‌جا را می‌داد. برای دومین بار چشمانش را به سختی از هم جدا کرد، تقریباً همه‌‌چیز تیره و تار بود، برای واضح شدن دیدش چند بار پلک زد ناگهان با دیدن روتختی سفید و سرم وصل شده به دست‌هایش و دم و دستگاهی که بالاسرش بود، شصتش باخبر شده بود که به احتمال نود و نه درصد در بیمارستان است و این‌طور که پیداست با وجود این همه دم و دستگاه احتمالاً در بخش خصوصی بستری شده است و در آن لحظه سوالی مغزش را به شدت درگیر کرده بود. بیمارستان؟! مگر چه برایش اتفاقی افتاده بود؟! که یک دفعه شخصی سرزده وارد اتاق شد. با چهره‌ی خونسردی جلوی رویش ایستاد.

- سلام، بهتری؟

چهره‌اش ‌را نمی‌توانست به درستی ببیند؛ اما پیراهن خاکستری رنگی که هیچ شباهتی به لباس های فرم بیمارستان نداشت معلوم می‌شد که پزشک نیست. تقلا کرد تا بنشیند. درد بدی توی گردنش پیچید و سرش مجدداً روی بالش افتاد. متعجب پرسید:

- شما؟!

مرد دستانش‌را از خود راضی در جیب‌های شلوارش فرو برد.

- فلاحی! همونی که چند ساعت پیش با ماشینم بهتون زدم.

کلمات بی‌‌‌وقفه در ذهن پر تلاطمش تکرار می‌شدند؛ تصادف. با ماشین؟ پس چرا چیزی به یادش نیامد؟ یعنی تصادف کرده است و آن هم به لطف ماشین آن مرد! دیگر چیزی از حرف‌هایش نفهمید و همه‌چیز در کسری از ثانیه جلوی چشمانش سیاه و نامعلوم شدند. با تکان های شدیدی توسط کسی کم کم چشمان کم سویش را از هم باز می‌کند، کمی قیافه‌ی آن مرد برایش آشنا می‌زد؛ با کمی توجه و دقت کردن به چهره‌اش، بلافاصله همه چیز مثل یک فیلم کوتاه از پیش چشمش عبور کرد. با نگاه طلبکارانه و آخرین درجه صدایی که از گلویش خارج می‌شد غرید.

- مرتیکه با اون ماشین بی‌صاحابت اومدی به من زدی و من ‌رو به این روز و فلاکت انداختی، بعد عین خیالت‌هم نیست و خونسرد اینجا ایستادی؟ مثل این‌‌که من باید شرمنده باشم نه شما، آره؟!

بالا و پایین سری تکان داد و طعنه زد:

- آها پس ببخشید. چه‌‌قدر خسارتتون میشه من سریعاً پرداخت کنم؟!

ناگهان حالت چهره‌ی ریلکس و خونسردش رنگ عصبانیت گرفت و محکم به آسمان توپید:

- موقع تصادف انگاری... .

با انگشت اشاره به شقیقه‌اش که حالا از شدت عصبانیت رگ‌هایش برجسته‌تر شده بودند زد و ادامه داد:

- احتمالاً مغزت تکون خورده باشه.

و نگاهی تمسخرآمیز به سر تا پایش انداخت:

- بله درسته من با ماشینم بهت زدم؛ اما شما وسط خیابون خیلی ریلکس درحال قدم زدن بودی! ولی در هر حال هرچه‌‌‌قدر که خسارت باشه من کامل بهتون میدم با این‌‌‌که شما مقصر بودی؛ ولی خب مهم نیست!

دندان‌هایش از عصبانیت درهم سابیده می‌شد.(مردک عصا قورت داده پول کثیفش ‌رو به رخ من می‌کشه! الهی کل پولت خرج کفن و دفنت بشه آقای فلاحی!) بعد از چند دقیقه‌ای که در معنای کلمه فرشته‌ی مرگش از اتاق خارج شد، سرش را به آرامی روی بالشت انداخت؛ دیگر توانی برای جنگیدن با سرنوشتش را نداشت، خیلی خسته بود، نه جسم و بدنش بلکه روح و روانش! کلافه پوفی کشید و چشم‌هایش را روی هم فشار داد تا کمی استراحت کنم. ناگهان صدایی از کنار تختش آمد، سرش را متعجب با یک حرکت به طرف صدا چرخاند که متوجه گوشی و کوله‌اش شد. عجیب بود که گوشی‌اش در تصادف سالم مانده بود، آن‌هم این گوشی که بدون شک برای یک قرن پیش بود! تک خنده‌ای کرد و گوشی را از کنار تخت برداشت. نفس عمیقی کشید و به آرامی دکمه اتصال را فشرد:

- الو... و... و... .

کمی گذشت، هیچ جوابی نگرفت که با حرص گوشی ‌را گوشه‌ای از تخت پرتاب کرد. این دیگر که بود! همین فقط کم بود که در آن شرایط، شخصی این‌طوری‌هم آزارش دهد. چند دقیقه‌ای گذشت که دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. اولش نمی‌خواست تلفن را بردارد؛ اما کمی بعد به خیالش آمد که شاید یک نفر واقعاً کار مهمی با او داشته باشد که دوباره تماس گرفته است دگر! لحظه‌ای بعد، از طرز فکر خودش خنده‌اش گرفت. آخر که می‌خواست با او کار مهمی داشته باشد؟ کسی که تا دیروز خواب‌گاهش پارک کنار خیابان بود و الان‌ هم که با این وضعیت در بیمارستان است و نمی‌داند اصلاً آخر و عاقبتش چه می‌خواهد بشود. آشفته فکرو خیال رو کنار گذاشت و دوباره دکمه‌ی اتصال را فشار داد:

- الو.‌.‌. الو چرا حرف نمی‌زنی، لالی؟

تک خنده‌ای کرد و با شرارت لب زد:

- وحشی ‌هم که هستی! این‌‌‌طور کارمون سخت‌تر میشه که!

آسمان متعجب غرید:

- چی میگی بابا؟ مثل آدم حرفت ‌رو می‌زنی یا قطع کنم مرتیکه؟

قهقهه‌ای سر داد.

- اوه ترسیدم که!

آسمان چیزی نگفت که همان مرد باز ادامه داد.

- اگه بهت بگم بابات زنده‌‌‌ست و الان جونش در خطره، چیکار‌ می‌کنی؟ باز هم این‌طور جواب حاضری می‌کنی واسه‌‌‌ام جوجه؟

ناخودآگاه ذهنش رفت به چند سال قبل، چند سال پر دردی که با هر زور و زحمتی بود گذرانده بودش، ثانیه‌ها در سکوت مبهمی گذشت؛ اما هیچ‌‌چیز جز سیاهی و پوچی نصیبش نشد که نشد. گوشی تلفن در دستانش می‌لرزید، یک درصد هم نمی‌دانست این حسی که بی‌اختیار در وجودش آشکار شده بود چه است و اصلاً چه دلیلی دارد با شنیدن یک جمله از کسی که نمی‌داند کیست و اصلاً قصد و غرضش چه است، به این حال بیفتد و همه‌‌چیز در یک لحظه برایش دگرگون شود.

- چی... ی...ی؟ این چرندیات چیه میگی، ها؟!

- زیاد خوشحال نشو دختر! امروز آخرین روزیه که پدر عزیزت داره نفس می‌کشه! عه راستی، ببخشید که دیر فهمیدی اصلاً یادم نبود که بهت بگم!

مکثی کرد و هشدارگونه لب زد.

- تو این طور فکر کن!

جمله‌اش که به پایان رسید، خند‌ه‌های چندش و شیطانی‌اش به گوش می‌رسید. دیوانه! تنها کلمه‌ای بود که در وصف آن مرد ناشناس می‌توانست گفت.

- کی هستی؟! چی ‌از جونم می‌خوای؟ زنگ زدی که مسخره‌ام کنی! باشه باشه خیلی خوب بود! دیگه خداحافظ!

درمیان خنده‌هایش ناگهان لحنش به جدی و تهدیدگونه تغییر حالت داد.

- چه‌‌‌طوره باهم یک معامله‌‌ای بکنیم، هوم؟ گذشتن از جون پدرت در قبال تو، چطوره؟

از ته گلویش فریاد زد‌.

- چی واسه خودت بلغور می‌کنی! اصلاً حالیته چی میگی؟ می‌خوای خودم ‌رو تقدیم شما بکنم که پدرم ‌رو آزاد بکنین؟ اصلاً بکشش اگه مردی. پدری که تا الان نبوده بقیه‌اش هم نباشه چه فرقی داره!

با کنایه درجوابش گفت:

- این حرفت رو یادت بمونه، وقتی فیلم مردنش ‌رو برات فرستادم!

بدون این‌‌‌که دیگر جوابی به او بدهد، تلفن ‌ر‌ا قطع کرد و با غصب گوشه‌ای از تخت پرتابش کرد، استرس و ترس کل وجودش را پر کرده بود، اگر آن مرد راست گفته باشد چی؟ اگر یک درصد گفته‌هایش حقیقت داشه باشند چی؟! باز هم همان حر‌ف‌ها را می‌زد؟ باز هم برایش فرقی نمی‌کرد؟ چرا، فرق می‌کرد! خودش هم می‌دانست آن حرف‌ها را فقط و فقط برای خاموش کردن شعله سوزانی که در وجودش به ‌پا شده بود، زده بود! نه این‌‌که قصد و غرضی داشته باشد! چندی بعد صدای آلارم پیامک گوشی‌‌اش بلند شد به هوای همان پیامک‌های همیشگی خواست بدون باز کردن حذفشان کند که تصویری توجه‌اش را به خود جلب کرد؛ چشمانش ‌را چند باری باز و بسته نمود و کمی طول کشید تا موقعیتش را ارزیابی کند؛ روی پلک هایش سنگین شده بود، سرش سنگین بود، همچنین دستانش! حس می کرد هزاران بار زمین خورده است، با لکنت زمزمه کرد، بابایی! و دوباره پیامکی برایش آمد. بی‌‌‌تعلل بازش کرد:

- بیا به این آدرسی که بهت میدم! بدون که اگر‌ نیای دیگه پدرت رو نمی‌بینی به‌نظرم این شانس ‌رو از خودت نگیر.

دوباره قلبش لرزید! وای! آری پدرش زنده بود! پدری که سال‌هاست غم از دست دادنش او را پیر کرده است، پدری که سال‌هاست بر سر مزار او اشک‌ها می‌ریخت و در آغوش تنگ و سردش وجودش سرشار از آرامش می‌شد! انگار توان حرف زدن از او گرفته باشد که زبانش به حرف نمی‌چرخید. جان پدرش در خطر بود! چرا؟ مگر چه شده است؟ سوال‌ها در ذهنش نقطه‌ی پایانی نداشت و دوباره چهره‌ی پدرش در ذهنش تصویر شد، چه بلایی بر سرش آورده‌ بودند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #9
پارت۸
باید خیلی زود خودش را پیش پدرش برساند، آن لعنتی‌‌ها هر لحظه ممکن است بلایی بر سرش بیاورند. پتویی که به حالت شلخته‌ای رویش انداخته شده بود را به آرامی کنار زد. دست‌های بی‌جانش را حائل زیر کمرش قرار داد، به شدت سعی در برخواستن از روی تخت را داشت؛ ولی نه، نمی‌شد! یک طرف دستش به شدت ضرب دیده بود، توجهی به وضعیتش نکرد و با هر زور و زحمتی که بود از جایش برخواست و سُرُم‌ را با یک حرکت از دستش جدا کرد، چند قطره خون چکیده شد روی ملحفه سفید روتختی؛ اما به قدری که فکر و ذهنش پیش پدرش رفته بود که اصلاً دردی را احساس نکرد.
تلفنش را سریع در کوله‌اش قرار داد و با تعویض لباس‌هایش بی‌‌معطلی از اتاق خارج شد. خداروشکر که کسی دور و بر اتاق نبود تا جلویش را بگیرد. بدین سان سریعاً به سمت درب خروجی بیمارستان دوید و از آن‌‌جا خارج شد. کل بدنش کوفته و بی‌جان شده بود. انگار که یک تریلی با بارش از رویش رد شده و تمام بدنش ریز شده باشد، به سختی سمت ایستگاه تاکسی که آن سمت خیابان بود قدم برداشت و با یک دربست، به آدرسی که آن مرد برایش فرستاده بود راه افتاد. نیم ساعت راه به اندازه ده سال برایش گذشت.

با توقف کردن ماشین، کرایه‌ را حساب کرد و به تندی ازماشین پیاده شد. چشمش ناخودآگاه به فضای روبه‌رویش افتاد، جای بسیار ترسناک و خلوتی بود، حتی یک پرنده‌ هم پر نمی‌زد! جلویش تنها یک در خیلی بزرگ و قدیمی قرار داشت، بوی گرد و خاک‌های که با نسیم سرد زمستانی این سو و آن سو حرکت می‌کردند، بدجور مشامش را پر کرده بودند. لباس‌هایش از برخورد شدید با باد، با فشار به طرف عقب کشیده می‌شدند. چینی به بینی‌اش داد، تمام بدنش به لرزه افتاده بود! تن کوفته شده‌اش را هرطوری بود به سمت در بزرگ کشید و با تمام زورش به سمت داخل هلش داد؛ ولی نه! تلاشش به قدری بی‌‌‌فایده بودکه در، حتی یک تکان کوچک هم ‌نخورد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,523
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #10
پارت ۹

کلافه شروع کرد به جیغ و فریاد کشیدن:

- کسی این‌‌ما نیست؟ یکی این در بی‌صحاب ‌رو باز کنه! آهای! یعنی تو این خراب شده یک نفر پیدا نمیشه که صدای من ‌رو بشنوه؟!

ناامید از کارش دست کشید، از این‌‌که تلاش‌هایش بی‌‌نتیجه بود، اخم عمیقی در صورتش جای گرفت، دست‌های یخ زده‌اش را در جیب سویشرت نسبتاً زخیمش برد، رعشه‌ای در دلش افتاده بود که نکند کسی او را فریب داده باشد یا اصلاً آن مرد همه‌‌چیز‌‌ را به دروغ به او گفته باشد تا او را به دام بیندازد!

ثانیه‌ای بعد تلفنش را لرزان از جیب کناری کوله‌اش بیرون کشید، تنها شماره‌ای که در آن لحظه از ذهنش گذشت تلفن صد و ده بود، انگشتانش را با اکراه روی شماره‌ها ‌فشار می‌داد، دقایقی بعد آن را به سمت گوشش برد.

تماسش درحال برقراری بود که ناگهان مردی نسبتاً سن بالایی که کت و شلوار سیاه رنگ و چهره‌ای عبوس داشت، در بزرگ چوبی را با یک حرکت از هم باز کرد و به سمت آسمان هجوم آورد، با این حرکت ناگهانی‌ آن مرد، موبایل از دستانش بر روی زمین پخش و پلا شد ، پیرمرد او را بی‌رحمانه به دنبال خودش به داخل آن‌جا کشاند. با دیدن محوطه عجیب و غریب جلوی رویش، ناگهان ته دلش خالی شد و دیگر جیغ‌ و فریادهایش قابل کنترل نبود. به محض وارد شدن به ساختمان با دیدن پدرش که ‌از سر و صورتش خون می‌چکید و دیگر یک درصد هم به آن پدر محکم و استوار قبلاً شباهتی نداشت و هیکلش به شدت افتاده و لاغر و استخوانی شده‌ بود، بدن سردش که از شدت سرما منقبض شده بود، به یک‌باره در گرمای بی‌‌سابقه‌ای فرو رفت. چانه‌اش لرزید، احساس کرد پاهایش مثل دو وزنه‌ی سنگین هستند، دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد، دستش را به دیوار که زبر بود تکیه داد، بغضش را به زحمت همراه با آب دهانش فرو داد و از پشت پرده‌ی لرزان اشک، به او چشم دوخت.

- چی‌...چ...ش... ده؟! چرا این‌جوری شدی؟ چه بلایی سرت... اومده ؟!

با تمام زوری که در بدنش باقی مانده بود از آن هیولای پیر جدا شد. بدو بدو همان‌طور که خودش را به زور نگه می‌داشت تا به زمین گِلی و سنگی آن‌جا نخورد، به سمتش می‌دوید. هرچه به او نزدیک‌تر می‌شد آتش درونش شعله‌ورتر می‌شد و تمام جانش را ذره ذره می‌سوزاند و در نهایت تکه‌های آن آتش سوزان قطره اشکی می‌شد بر روی گونه‌های خیسش. فاصله بین‌شان تمام شد، می‌توانست به وضوح عطر آرامش، عطر وجودش را حس کند. بی‌هوا پرواز کرد در‌ آن آغوش گرم و پر مهر پدرانه‌‌اش، آغوشی که چهار سال از داشتنش محروم بود! آغوشی که به او حس امنیت و حس آرامش می‌داد! توی آغوش پدری که چهار سال طعمش ‌را نچشیده بود، گذر زمان‌ برایش هیچ معنایی نداشت. او تنها می‌خواست درد و رنج‌های روزهای بی‌کسی ‌و تنهایی‌اش ‌را در آغوش پدرش تسکین بدهد‌ و کمی آرامش بگیرد از این حس ناب. با صدای آشنای مردی که از پشت سرش آمد، شوک‌‌‌زده کمی از بغل پدر بیرون آمد.

- بیا این‌‌جا دختر!

سرش ‌را کلافه به طرف صدا چرخاند؛ اما توجهی به حرفش نکرد، راستش کمی ترسیده بود؛ اما ذره‌ای به روی خودش نیاورد. همان مرد دوباره با لحنی خشن و دستوری خطاب به آسمان غرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین