. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
849
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2

مقدمه​

در کابوسم دیدم

مانند دیگر گوسفندها، لباس پشمی سفیدی پوشیده‌ام و

روی چمن چهار دست و پا راه می‌روم

هرگاه آنها صدای بع بع در می‌آوردند

من نیز ناخودآگاه دهانم باز و بسته می‌شد و همین صدا بیرون می‌آمد

خیلی ترسیده بودم، هرچه سعی می‌کردم دهانم را ببندم و از مسیر دیگری بروم

گویی نمی‌توانستم! دست و پایم بسته شده بود و همچو آهن ربا دنبال آنها بودم.

اما وقتی از خواب پریدم و ع×ر×ق روی سر و صورتم را دیدم

فهمیدم فقط یک خواب بود!

یک کابوس!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 48 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
پارت 1



هوا سردش بود، باد چنگالش را در موهای درختان می‌کشید و تکه‌ای از موهای آنها را می‌کشید و روی زمین می‌ریخت. پارک خلوت به نظر می‌رسید و تعداد کمی افراد در گوشه دیوار مشغول دید زدن پارک بودند. پسرک کوچک و تپل، درحالی که کیک شکلاتی را با اشتیاق می‌خورد، تکه‌ها را روی گوشه‌های لبش به جای می‌گذاشت و بدون توجه به کثیف شدن صورتش ، همچنان به خوردن ادامه می‌داد. بعد از تمام شدن کیکش، دستش را درون کیف مدرسه‌اش فرو برد و آبنبات دایره و رنگی خود را بیرون کشید. دوباره زیپ کیفش را بست و کیف را از روی شانه‌هایش آویزان کرد. قدم‌هایش را اندکی کندتر کرد و بسته بندی آبنبات را باز کرد.

صدای قدم‌های تندی که نزدیک می‌شدند، باعث شد کمی سرش را بالا بگیرد. سه پسر با نگاهی شیطانی و لبخندی مضحک او را تماشا می‌کردند. پسر لاغر و قدبلندی که موهای فر و پف کرده‌ای داشت، جلو آمد و کیف و آبنبات پسر بچه را گرفت. لیسی بلند به آبنبات زد و با تمسخر گفت.

- خب پسر کوچولو ببینم چقدر پول مول داری.

پسر قدبلند دیگری که تا آن لحظه با قهقه به پسر تپل نگاه می‌کرد، دستش را جلو برد و گونه تپل و سفید پسربچه را کشید و باعث شد پسربچه دستش را گاز بگیرد.

- هی تو چه غلطی کردی؟

پسر کوچک بالا و پایین می‌پرید و تقلا می‌کرد تا کیفش را بگیرد اما نمی‌توانست کاری از پیش ببرد. پسری که کوتاه‌تر از بقیه بود و کک و مکی زشت روی گونه‌هایش داشت، پسرکوچک را هل داد و با لگدهای محکم به سر و صورت پسر ضربه زد. اشک‌های عاجزانه پسربچه گونه‌اش را لمس می‌کردند و او با نفرت به آن سه زورگو خیره بود و نمی‌توانست کاری انجام بدهد. پسرچه با دیدن دست مشت شده پسرها، سریع چشمانش را بست و لبش را با ترس گاز گرفت اما هیچ مشتی به صورتش برخورد نکرد. با ترس، چشمانش را باز کرد و دخترقدبلندی را مقابلش دید. آن دختر موهای آبی و بلندی داشت . پوستش بیش از حد سفید به نظر می‌رسید و درحالی که آدامس می‌جوید، با چشمان بادامی و بزرگش به سه پسر نگاه می‌کرد.

- چرا می‌زنینش؟

پسر کک و مکی که مایکل نام داشت، گفت.

- دلمون خواست به تو ربطی داره؟

- مگه دل آدم می‌تونه همچین چیزی بخواد؟ همه ما به هم ربط داریم.

- تو چی میگی دیوونه؟

- دلت نباید اذیت کردن کسیو بخواد.

- حالا که خواسته!

- اشتباه کرده و تو باید بهش تذکر بدی.

مایکل متعجب شد و گفت.

-به کی تذکر بدم؟

- به دلت.

با بلند شدن صدای زنگ، پسرمو سیاهی که کیف را در دست داشت، آن را روی زمین انداخت و گفت.

- هی این دختر دیوونس! بیا بریم تا دردسر نشده، پسرکوچولوهم که چیزی نداشت.

هرسه با سرعت وارد دبیرستان مقابل پارک شدند و دختر سمت پسربچه‌ای که با لب خونی و لباس کثیف روی زمین افتاده بود، رفت. دستمال سفیدی از کیفش برداشت و روی لب پسربچه گذاشت و کیف پسربچه را به او داد.

پسربچه با ترس و صدایی آرام از دختر تشکر کرد و دختر با نوازش کردن موهای پسربچه، او را ترک کرد و وارد مدرسه شد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 51 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
پارت 2



***

یک سال بعد

میا موهای سیاه و کوتاهش را کنار کشید و با دقت خط چشم را روی چشمش به حرکت درآورد، برای او زیبا بودن و آرایش کردن و کلا آراسته شدن حرف اول را می‌زد و آنقدر خودخواه بود که شخص دیگری به جز خود را نبیند. الا بی حوصله وارد کلاس شد و کیفش را روی صندلی کنار میا انداخت . آنها معمولا در تمام سال همیشه کنار هم می‌نشستند و تقریبا می‌شد گفت دو دوست بودند . الا صورتش را روی میز گذاشت و سعی کرد ذهنش را آرام کند. او به شدت تندخو بود و وقتی به هدفش نمی‌رسید بیشتر از همیشه تندخو و عصبانی می‌شد. اما با ذوق سمت دخترها آمد و سریع کیفش را روی میز گذاشت و همان‌طور که لبخند می‌زد، گفت.

-حسم میگه امسال بهترین سال میشه.

الا کلافه ناخنش را روی میز کشید و گفت.

-تو همیشه همین‌طور میگی ولی هر سال کسل کننده‌تر از سال قبل میشه.

اما روی صندلی جلوی الا نشست و درحالی که ناخن‌های لاک خورده‌اش را به رخ می‌کشید ، با ناز و عشوه خاصی گفت.

-حالا می‌بینی. راستی دخترا خبر دارین آدام می‌خواد بیاد کلاس ما؟

میا بلاخره مداخله کرد و پرسید

-کدوم آدام؟ همون پسر خوش تیپ توی تیم بسکتبال رو میگی؟

اما با ذوق و شوق سرش را به نشانه تایید تکان داد و با لبخند خاص خود، دستش را روی هوا به شکل قلبی کشید و گفت.

-و من امسال اون رو تور می‌کنم.

میا خنده کوتاه و پرتمسخری تحویل اما داد و درحالی که چشم از آیینه برمی‌داشت، گفت.

-ببینیم و تعریف کنیم.

الا کلافه سرش را روی میز کوبید و گفت.

-پس برای این گفتی امسال عالی میشه؟

اما با کمی مگث گفت.

-نه اینو حسم گفت.

و سپس دیگر سخنی میان آنها رد و بدل نشد. میا وسایل آرایش خود را درون کیفش گذاشت و دستی به موهای سیاهش کشید. او همیشه عادت داشت به موهای سیاهش اتو می‌کشید و آنها را رو به پایین و به شکل توپی در می‌آورد و این باعث می‌شد صورتش همیشه سفید و گرد به نظر برسد و البته چشمان درشت و سیاهش را بیشتر به رخ می‌کشید، تنها مشکل چهره میا، کوچک بودن لبانش بود که گاهی او را مجبور می‌کرد رژ را بالاتر از لبانش بکشد. الا خواب‌آلود بود و ترجیح می‌داد به جای شروع کردن یک سال درسی دیگر، در خانه باشد و سرش را روی بالش بگذارد. او کلا کلاس و هرچیزی که مربوط به کلاس بود را کسل کننده می‌دانست و هیچ ذوق و شوقی برای هیچ فعالیتی به جز خواب و بازی با گوشی، نداشت. و حتی آنقدر با عجله مادرش او را راهی مدرسه کرد که به موهای خرمایی و وز وزیش شانه‌ای نزد و فقط آنها را همچو توپی کرد و از بالا بست. چشمان خمار و قهوه‌ایش را در کلاس می‌گرداند و سعی داشت یک اتفاق تازه در دبیرستان پیدا کند اما همه چیز مثل سال قبل بود.

اما اشتیاق داشت تا هرچه زودتر آدام و گروهش را ببیند و نقشه‌های خود را روی او پیدا کند هرچند می‌دانست به این زودی به موفقیت نمی‌رسد چون آدام مغرور بود و به هرکسی توجه نداشت مخصوصا به دختران. اما با ترس اینکه شاید موفق نشود، لبخندش کمرنگ‌تر شد اما حداقل این امید را داشت که آدام امسال قرار بود در کلاس آنها باشد. البته اما از ظاهر خود بسیار مطمئن بود چون چشمان توسی و کشیده زیبایی داشت و هرکسی را با آن جذب می‌کرد و البته موهای طلایی و شفافش که دیگر جای خود داشت.

هانا خسته به جمع سه نفره دختران اضافه شد و کنار اما جای گرفت. او دختر نسبتا لاغر و ظریفی بود. یعنی لوس بودن و غرغرو بودنش بیشتر از اما بود و همیشه سر چیزهای کوچک بحث می‌کرد. هانا چشمان آبیش را که تیرگی زیادی داشت، به اما دوخت و گفت.

-امسالم مثل هرسال خوشحالی.

اما هردو شانه‌اش را بالا انداخت و گفت.

-همینطوره اما دلایلی دارم

هانا بی حوصله موهای بافته شده و طلاییش را به پشت انداخت و گفت.

-مشتاق نیستم دلایلت رو بشنوم.

کلاس تقریبا شلوغ شده بود و با آمدن جمع پسران دیگر همه چیز مثل قبل شد. هیچ فرد تازه‌ای نیامده بود و هیچ فرد قدیمی‌ای نرفته بود. نووا و جیمز و ایدن، در صندلی‌های کنار دختران نشستند و به همه سلام کردند. هانا با دقت به نووا خیره شده بود و به دنبال تغییرات ایجاد شده در او بود. نووا قول داده بود اندام لاغر خود را تبدیل به اندام ورزشکاری بکند و البته در این کار او موفق بود چون سرشانه‌های بسیار خوبی پیدا کرده بود و بازوانش بزرگ‌تر شده بودند به طوری که تیشرت آبیش به نظر خیلی تنگ شده بود . البته یکی دیگر از تغییرات نووا برنزه شدن چهره سفیدش بود. هانا موهایش را مرتب کرد و بلند شد و سمت میز نووا رفت . دست پاچه بود اما سعی کرد این دست پاچگی را تا حدی که می‌تواند نشان ندهد.

-اوه سلام نووا... خیلی عوض شدی.

نووا با غرور گفت.

-گفتم که عوض میشم و تو باور نکردی.

هانا سعی کرد رفتار بد گذشته خود را توجیح کند ، برای همین گفت.

-نه اصلا، راستش هر وقت یکی به من میگه این کارو نمی‌تونی بکنی من برای انجامش مصمم‌تر میشم برای همین اونطوری گفتم. می‌فهمی که؟

نووا هردو ابرویش را بالا داد و با چشمان سیاهش به این دختر زیبا اما پلید خیره شد.

-بله می‌دونم! ممنونم هانا... کار دیگه‌ای نداری؟

هانا کمی اخم کرد و گویی که ضایع شده باشد، گفت خیر و سر جای خود نشست. اما درحالی که با صدای بلندی می‌خندید هانا را مسخره می‌کرد و هانا همچو آتش فشانی قرمز شده بود و دندان‌هایش را به یکدیگر می‌سایید. الا خودکار را از روی دهانش برداشت و گفت.

-ولی نووا واقعا خیلی خوشگل شده.

مایا زیرچشمی به جیمز خیره شد و گفت.

-جیمز همونه فقط کمی قدش بلندتر شده. ببینین حتی موهای سیاهشم هنوز سمت چپ شونه می‌کنه و مثل قبل کاملا سادس.

هانا اضافه کرد.

-ساده اما جذاب.

اما نگاهش را سمت ایدن چرخاند و زمانی که نگاه خیره ایدن را دید، سریع برگشت و گفت.

-فکر کنم ازم خوشش میاد.

هرسه کلافه آهی کشیدند و الا گفت.

-چرا فکر می‌کنی همه با یک نگاه کردن ساده باید ازت خوششون بیاد؟

اما تمام این مکالمات با ورود استاد اندرو به پایان رسید. هانا با صدای بسیار آرامی گفت.

-پس آدام جونت کو؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 43 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
پارت 3



آدام و سه تا از صمیمی‌ترین دوستانش، جرمی، ایوان، ادرین، وارد کلاس شدند و استاد حتی به دلیل دیر آمدنشان، اخم کوچکی نیز ، نکرد. چون آنها عضو معروف‌ترین تیم بسکتبال بودند و واقعا چه کسی حاضر بود با آنها بد برخورد کند؟ آدام در جلوترین صندلی نزدیک به میز استاد نشست و دوستانش نیز کنارش نشستند. استاد اندرو عینک دایره شکل خود را از روی چشمانش برداشت و درحالی که با دستمال کثیفش شیشه عینک را پاک می‌کرد، با صدای جدی خود گفت.

- خب دانش‌آموزان عزیز، سال تحصیلی جدید دوباره شروع شد و من از شما توقع دارم حداقل کمی بهتر از پارسال باشین.

پارسال بدترین نمرات را آورده بودند و درواقع هیچ یک حتی کتاب را باز نکرده بودند. اندرو عینک را روی چشمانش صاف کرد و پشت میزش نشست. سرش را بالا گرفت و سعی کرد لبخندی بزند تا کمی از حالت خشک خارج شود اما چندان موفق نبود و همه می‌دانستند او یکی از خشمگین‌ترین معلمان چند سال اخیر بود. با اینکه اندام لاغری داشت و جوان دیده می‌شد اما حوصله‌ای که استادان پیر داشتند، او نداشت و حتی از آنها نیز کم حوصله‌تر بود. الا کسل روی میز با مدادش، خطوط درهمی می‌‌کشید و امیدوار بود تا آخر سال به همین منوال نگذرد چون تحمل یک سال مزخرف دیگر را نداشت. صدای در، مکثی شد میان کلمات چرت استاد اندرو که تقریبا داشت برای دیوار سخن می‌گفت. در باز شد و خانم معاون یعنی خانم مدیسون، وارد شد و با لبخند خاص خود، رو به دانش‌آموزان کرد و گفت.

-یک دانش آموز جدید داریم بچه‌ها.

درحالی که به در اشاره می‌کرد با سر اجازه ورود دانش‌آموز را صادر کرد. دخترک وارد کلاس شد و رو به تمام دانش‌آموزان کلاس ایستاد و با صدای بلندی سلام کرد. همه با تعجب و چشمانی گرد شده، به تازه وارد دبیرستان، خیره بودند. او واقعا یک دختر عجیب بود. شلوار سیاه چسبانی پوشیده و از روی لباس سفیدش که عکس روح روی آن بود، لباس ورزشی حنایی به تن کرده بود، گویی که شخصی روی لباس ورزشی سفیدش رنگ ریخته باشد. عجیب‌تر از همه آنها، موهای آبی رنگ دختر بود که به شکل خرگوشی از دو طرف بسته بود و با چشمان بادامی و بنفشش، سرتاسر اتاق را نگاه می‌کرد. دقیقا آنقدر سفید بود که دیوار مدرسه در برابر صورت او کدر به نظر می‌رسید. کل کلاس در سکوتی عجیب غرق شده بود و هیچ کس جواب سلام او را نداده بود.

خانم مدیسون دستش را روی شانه تازه وارد گذاشت و گفت.

-اسمتو به همه بگو عزیزم.

دخترک با صدای بلندی گفت.

-اسمم میشلِ. از آشنایی باهاتون خوشحالم کلاس مسکوت.

و سپس لبخندی زد که برای هیچ کس خوب به نظر نمی‌رسید. آدام تنها کسی بود که به خود آمد و گفت.

-ماهم خوش بختیم خانم میشل.

خانم مدیسون که از بابت دانش آموز جدید خود، مطمئن شده بود، کلاس را ترک کرد. او نیز ابتدا با دیدن میشل بسیار تعجب کرده و حتی در ثبت نام او دچار تردید شده بود اما میشل پول بسیار زیادی به مدرسه داده بود پس خانم مدیسون بی شک دانش آموز پولدار خود را قرار نبود که رها بکند. استاد اندرو ابتدا نگاهی به میشل انداخت و سپس بلاخره گفت.

-میشل جان می‌تونی یکی از صندلی‌هارو انتخاب کنی.

میشل با دقت به همه دانش‌‌آموزان خیره شد. ابتدا مایا و الا را دید سپس دو دختر زیبای جلوی آنها را. نگاهش میان سوفیا و امیلی و سه دختر دیگر چرخید و به گروه پسران رسید. ترجیح می‌داد در دورترین نقطه به همه بنشیند اما این کلاس کوچک هیچ جایی نداشت که در آن تنها باشد. میشل تصمیم گرفت بین گروه دختران و پسران بنشیند ، یعنی وسط دخترها و پسرها. صندلی را برداشت و میان صندلی آدام و امیلی گذاشت. استاد اندرو با رضایت نگاهی به میشل انداخت و سپس سوال اصلی را پرسید.

-دخترم تو چرا این مدلی هستی؟

میشل پاسخی نداد و کیفش را روی صندلی مرتب کرد. استاد اندرو خشمگین ماژیک خود را در دست فشرد و با صدای بلندی گفت.

-خانم میشل... پرسیدم که... .

میشل سریع سخن استاد را قطع کرد.

-من اگر سوالی رو متوجه نشم بهش توجه نمی‌کنم.

استاد اندرو بالای سر میشل ایستاد و کمی خم شد تا مقابل صورت او قرار بگیرد.

-لباست... موهات... چهرت ... چرا اینطوره؟

- چون من خواستم اینطوری باشن.

صدای خنده از سرتاسر کلاس به گوش می‌رسید و استاد اندرو به شدت خشمگین بود اما نتوانست کاری از پیش ببرد چون صدای زنگ کل مدرسه را دربرگرفت و استاد اندرو هرچه سریع‌تر کلاس را ترک کرد. میشل می‌دانست در یک دبیرستان جدید، قرار است با ماجراهای جدیدی رو به رو شود اما انتظار نداشت انقدر سریع این اتفاق رخ بدهد. آدام راجب دختر عجیب و غریبی که تازه آمده بود، به شدت کنجکاو به نظر می‌رسید برای همین همراه با دوستانش سمت آن دختر رفت. آدامس هردو دستش را روی میز گذاشت و گفت.

-خب خانم میشل... تو از کدوم دبیرستان اومدی؟ مشخصه مال این نزدیکیا نیستی.

میشل یکی از کتاب‌هایش را از داخل کیفش برداشت و با دستش آدام را به سمت عقب هل داد و از روی صندلی بلند شد. دقیقا تمام این کارها را با آرامش انجام می‌داد و اصلا برایش مهم نبود که به آدام، دست زده است یا او را به عقب رانده است. دخترها با تعجب به میشل خیره بودند و خود آدام، در بهت به میشل خیره بود.

-مهم اینه الان اینجام. من راجب گذشته و آینده دوست ندارم حرف بزنم اما اگر راجب الان سوالی داری جواب میدم.

آدام به لباس سفید خود دستی کشید و گفت.

-تو حق نداری به من دست بزنی.

میشل کتاب را در آغوش کشید و خواست از کلاس خارج شد اما گویی به این آسانی‌هایی نبود که فکر می‌کرد. جرمی و ایوان مقابل در کلاس ایستاده بودند و دخترها دور میشل حلقه‌ای درست کرده بودند. میشل با بد کسی در افتاده بود. آدام آستین لباسش را بالا زد و گفت.

-فکر نکن با این عجیب غریب بازی‌هات می‌تونی جلب توجه کنی... خودنماهایی مثل تو رو خوب می‌شناسم.

هانا درحالی که تمسخرآمیزترین لحن خود را به کار می‌گرفت، گفت.

-رنگ تموم شده بود آبی رنگش کردی؟ اخ خدای من موهاشو ببین.

اما موی میشل را کشید و گفت.

-خرگوش کوچولومونو باش.

میشل فقط با تعجب به این جمع خیره مانده بود. در ذهنش به دنبال یک کار اشتباه بود که آن را مرتکب شده باشد اما به نظرش تمام رفتارهایش درست بودند و او به کسی بی احترامی‌ای نکرده بود ، اما این افراد از نظر او واقعا نرمال نبودند. آدام نگاه تحقیرآمیزی به میشل انداخت و گفت.

-بهتره دم پر ما نشی... می‌دونم نقشت خودنماییِ ولی این راهی که تو رفتیو ما دور زدیم برگشتیم... نبینمت دیگه.

آدام عقب گرد کرد و از کلاس خارج شد و پشت سرش کم کم دانش‌آموزان کلاس را ترک کردند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
پارت 4



الا هنذفری سیاهش را دور گردنش انداخت و درحالی که قدم می‌زد به مکالمه دیگران گوش سپرد. هانا به نظر از آمدن دختر مزاحم زیادی خشمگین شده بود چون مدام ادای او را در می‌آورد اما درهرحالیکه نمی‌توانست مانند او باشد. اِما درحالی که کاشی‌های زیرپایش را می‌شمرد زیرلب آهنگی زمزمه می‌کرد. نووا همراه با ایدن، سمت دخترها آمد و بحثی را باز کرد که برای همه ناخوشایند بود اما این بحث جدید تمام دانش‌آموزان شده بود. نووا هنذفری الا را برداشت و گفت.

- به نظرتون این میشل از کجا اومده؟ زیادی عجیبه.

ایدن اضافه کرد.

- هم رفتارش و هم لباسش. هرچی می‌گیم بدون ترس جواب میده! اصلا انگار براش مهم نیست آدام کیه.

هانا با حالت تمسخره‌آمیزی گفت.

- خب حق داره، اون از هیچی خبر نداره... طفلی.

الا درحالی که سعی می‌کرد قدش را کمی بلندتر بکند و هنذفری را از دست نووا بگیرد، با لحن خشنی گفت.

- شایدم نقششه تا بتونه مخ زنی کنه

نووا با لبخند گشادی، هنذفری را بالا نگه داشته بود و به دست و پا زدن الا می‌خندید. الا هرچه می‌پرید به هیچ جا نمی‌رسید و این قد کوتاه او را بیشتر کفری می‌کرد. میشل جهشی کرد و هنذفری را از دست نووا گرفت و به دستان الا داد. هانا با دیدن آن دختر که به نظرش بیش از حد خودشیرین بود، اخم کرد و لبانش را جمع کرد. الا اما با تعجب چشمان قهوه‌ایش را به میشل دوخته بود! به نظرش این دختر عین عروسک بود، عروسکی عجیب با رفتارهای بیش از حد زلال. میشل طوری رفتار می‌کرد که گویی ظاهر و باطنش یک چیز است و این او را بسیار عجیب کرده بود. یعنی هر فکری داشت به زبان می‌آورد و هرکای که در ذهنش جولان می‌داد را عملی می‌ساخت درحالی که خود الا می‌خواست کاری بکند اما نمی‌کرد یا می‌خواست چیزی بگوید ولی خجالت می‌کشید و احساس می‌کرد گفتن این سخن درست نیست، درحالی که میشل به هیچ کدام از این‌ها توجهی نداشت. میا و اما دست به سینه مقابل میشل ایستاده بودند و نووا با تحسین به میشل نگاه می‌کرد.

- ببینم تو ورزشکاری؟

میشل نگاهش را به سمت نووا کشید. یک پسر قدبلند و هیکلی که چشم و ابروی سیاهی داشت. میشل تعلل نکرد و سریع جواب داد.

- آره من ورزش رو دوست دارم.

نووا گویی که بحث برایش جالب شده باشد، با اشتیاق پرسید.

- چه ورزش‌هایی؟

- همه ورزش‌ها.

- تو کدوما بهتری؟

- ورزش‌هایی که با توپن.

ایدن دستش را مقابل میشل دراز کرد و با لحن دوستانه‌ای گفت.

- من ایدن هستم... از آشناییت خوشحالم. می‌تونم برای یک بازی دوستانه دعوتت کنم؟

اما ایدن در ذهنش قصد یک بازی دوستانه را نداشت، او فقط می‌خواست میشل را ضایع بکند و میشل نمونه کامل دلقک در مدرسه شود. میشل به موهای فرفری و بور و چشمان کشیده و عسلی ایدن خیره شد و چیزی که در ذهنش بود را به زبان آورد.

- چهره زیبایی داری ایدن.

این سخن ناگهانی و صادقانه میشل، ایدن را متعجب ساخته بود. نووا دست میشل را کشید و درحالی که او را سمت زمین بازی می‌برد، هم تیمی‌ها را به ترتیب به او معرفی می‌کرد. هانا تکیه‌اش را از روی دیوار برداشت و با حسادت به نووا و میشل خیره شد. الا دستش را روی شانه هانا گذاشت اما هانا با خشم او را پس زد و با قدم‌هایی تند راهی حیاط مدرسه شد. الا دستش را مقابل صورت ایدن تکان داد و گفت.

- فکر نمی‌کردم با یک تعریف ساده خودتو ببازی.

ایدن سریع به خودش آمد و گفت.

- نه... به خاطر تعریف نبود! من خودمم می‌دونم خوشگل و جذابم اما... اون خیلی صادقانه حرفاشو می‌زنه و خیلی یهویی اینو گفت.

- اون شبیه بچه‌هاست .

ایدن سرش را آرام تکان داد و مسیرش را ادامه داد تا دوباره به نووا برسد. به نظرش باید راجب میشل بیشتر فکر می‌کرد، شاید با بهتر شناختنش نظرش راجب او تغییر بکند و اصلا چه دلیلی دارد که میشل را ضایع بکند یا او را آزار بدهد؟ میشل که کار اشتباهی نکرده بود، او فقط یک تازه وارد عجیب بود. ایدن ترجیح می‌داد اول میشل را به خوبی بشناسد و سپس راجبش تصمیم بگیرد. درواقع او عادت داشت از تمام افراد دلقکی بسازد و بخندد! این عادت او بود و شامل همه می‌شد اما برخی با رفتارشان این اجازه را نمی‌دادند که دلیل خنده ایدن شوند و برخی این اجازه را می‌دادند و این بستگی به خود فرد داشت! و حال آیا میشل، یک دختر صاف و ساده، قرار بود دلقک ماجرا برای ایدن شود تا یک سال تحصیلی جالب را پشت بگذارد؟

اما چانه خود را روی شانه الا گذاشت و گفت.

- به نظرتون چطوری باید آدام رو تسخیر کنم؟

الا شانه‌هایش را بالا انداخت و درحالی که از پله‌ها بالا می‌رفت، گفت.

- فراموشش کن.

میا با هردو دستش صورت اما را قاب گرفت و گفت.

- باید اول خیلی خوشگل آرایش کنی.

- امتحان کردم.

میا اما را رها کرد . دوست داشت یک پیشنهاد خوب به اما بدهد اما تمام ذهنش درگیر بازی میشل با تیم پسرها بود برای همین سعی کرد اما را دست به سر کند.

- اول بریم پیش بقیه... بعد یک فکری می‌کنیم تازه شاید آدامم تو بازی باشه.

اما موافقت خود را اعلام کرد و هردو سمت حیاط رفتند. نووا دست میشل را گرفت و زمین بازی بسکتبال را به میشل نشان داد. او گمان می‌کرد از این دختر عجیب خوشش آمده، چون او زیادی شفاف بود. شاید هم فقط کنجکاو بود تا بازی میشل را ببیند. میشل دستانش را پشت سرش قفل کرد و قدم‌هایش را همچو قدم‌های نظامی یک سرباز برداشت و به دقت به زمین بازی خیره شد. زمین بسیار بزرگی بود که خطوط سفیدی رویش کشیده شده بود و در هردوطرف ، دو تور در بلندی قرار گرفته بودند. نووا جلوتر رفت و گفت.

- می‌خوای با تیم آشنا بشی؟

میشل سری به نشانه بله تکان داد و همراه با نووا سمت پسرهایی که زیر سایه درخت بزرگی نشسته بودند، رفت. میشل با دیدن آدام اخم‌هایش را درهم کشید و آدام با کلافگی به میشل خیره شد ، او گمان می‌کرد میشل عاشقش شده است و قصد دارد مقابل او رژه برود برای همین با خشم بلند شد و از یقه لباس ورزشی میشل گرفت.

-هی تو.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 40 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
پارت 5



میشل یقه خود را از چنگ آدام بیرون کشید و با نادیده گرفتن او، به سمت نووا چرخید.

- این توی تیم هست؟

نووا به آدام، ایوان و جرمی، ادرین ، اشاره کرد و گفت.

- اینا عضو اصلی تیم بسکتبال هستن.

سپس به میشل خیره شد و ادامه داد.

- منو ایدن و جاستین هم توی تیم هستیم.

میشل زیرچشمی به آدام که با خشم او را تماشا می‌کرد، خیره شد و چیزی نگفت. آدام که بسیار خشمگین بود، صبر نکرد و سریع پرسید.

- نووا چرا تیمو به این دختر معرفی می‌کنی؟

- چون توی ورزش خوبه، توی همه ورزش‌های با توپ.

- اول یک تست بگیر بعد بیا مارو معرفی کن.

آدام این سخن را گفت و با لبخند مرموزی سمت زمین رفت. توپ نارنجی رنگی که رگه سیاه رویش نقش بسته بود، برداشت و درحالی که توپ را به زمین می‌زد و دوباره می‌گرفت و این عمل را تکرار می‌کرد، با شرارت به میشل خیره بود. وقتش رسیده بود این دختر تازه وارد را ادب کند و نشان دهد اینجا چه کسی حرف آخر را می‌زند. میشل با لبخندی که نه حالت تمسخر داشت نه حالت شادی، سمت زمین رفت. آستین لباس ورزشیش را بالا زد و مقابل آدام ایستاد. دوست داشت یک بازی جالب با او شروع کند. اینطور که آدام را شناخته بود او زیادی به خود مطمئن بود و به خود و تواناییش مغرور می‌شد پس ضربه زدن به چنین افرادی راحت بود چون آنها نمی‌توانستند حریف را خوب ببینند و از توانایی‌های آنها باخبر شوند پس سریع می‌باختند. نووا روی صندلی ، کنار ایوان نشست و به میشل و آدام خیره شد. روی لبان آدام پوزخند جاری بود و روی لبان میشل یک لبخند ساده. ایوان دستانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید و درحالی که موهای خرماییش را با انگشتانش شانه می‌زد، گفت.

- ولی دختر با جرئتیِ. کسی تا حالا جرئت نکرده بود با آدام در بیفته.

ادرین که بالای میله صندلی نشسته بود و پفک‌ها را در دهانش می‌چپاند، با همان دهان پر گفت.

- حالا ببینیم ارزششو داشت جرئت کردن یا نه.

آدام به نووا اشاره‌ای کرد و گفت.

- داور تو.

نووا سریع به نشانه تفهیم تکان داد و سمت زمین رفت و در حاشیه زمین ایستاد. دستانش را بالا برد و نزدیک دهانش نگه داشت و با سوتی که زد بازی آغاز شد. آدام همان‌طور که توپ را به زمین می‌کوبید، به سرعت جلو آمد و میشل را کنار زد و بالا پرید تا توپ را از تور پایین بیندازد اما میشل دستش را مقابل توپ گرفت و توپ روی زمین افتاد و به هدف نرسید. آدام به سرعت دنبال توپ دوید و آن را از زمین برداشت و به سمت تور حریف رفت.

هانا کنار نووا ایستاد و پرسید.

- چند چند؟

نووا درحالی که نگاهش قفل بازی بود، گفت.

- هیچی.

در همان لحظه میشل بالا پرید و توپ را به هدف زد. آدام با خشم سمت توپ رفت و توپ را در مشتانش فشرد. خشم و عصبانیت او را کور کرده بود و اصلا نمی‌توانست با آرامش تکنیک بزند و فقط می‌خواست با زور برنده شود اما میشل زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و با آرامش تیرش را به هدف می‌رساند. هانا کنار ادرین نشست و دستانش را برای برداشتن پفک دراز کرد اما تمام پفک‌ها تمام شده بودند. ادرین با نیشخند به هانا خیره شد و سپس نیشخند تبدیل به قهقه شد. ایوان ضربه‌ای به کمر ادرین زد تا صدایش را قطع کند اما خنده شدت پیدا کرد. نووا با چشمانی تیز و کلافه به ادرین خیره شد و بلاخره ادرین تصمیم گرفت ساکت شود.

آدام با قدرت سمت زمین میشل هجوم برد و بالا پرید تا باز توپ را به تور بزند اما این بار هم توپ به پیشانی میشل برخورد کرد و زمین را بوسید. آدام نزدیک به ده بار بود که مدام ضربه می‌زد اما میشل تمام ضربات را دفع می‌کرد و آدام حتی نمی‌توانست از فاصله توپ را بیندازد چون میشل سریع می‌گرفت و ضربه را به نفع خود می‌کرد پس آدام هیچگونه نمی‌توانست میشل را شکست دهد اما با این حال نمی‌خواست قبول کند این دختر مرموز برنده می‌شود. سرانجام خانم مدیسون با فریاد سمت بچه‌ها آمد و گفت.

- صدای زنگ واضح نبود؟

آدام از خدا خواسته توپ را سمت صورت میشل پرتاب کرد و با نیشخند گفت.

- اوه متاسفم .

و سپس به سرعت راهی کلاس شد. میشل دستش را روی بینی‌اش کشید و با خشم به آدام خیره شد اما ترجیح داد نه پاسخی بدهد و نه کاری بکند ، راستش همین که او را خشمگین کرده بود کافی به نظر می‌رسید و البته او توانست سه بر هیچ برنده شود. نووا سمت میشل آمد و دستش را روی شانه او گذاشت. نووا به خوبی مهارت میشل را و کلافه شدن آدام را دید پس دیگر جای انکاری باقی نمی‌ماند درواقع آدام باخته بود.

-کارت عالی بود میشل.

سپس بدون اینکه منتظر پاسخ میشل بماند، راهی کلاس شد. راستش نمی‌خواست با این دختر عجیب زیادی صمیمی شود و با او در ارتباط باشد و اگر لازم می‌شد فقط می‌خواست در زمینه ورزش باهم در ارتباط باشند و از ورزش او تعریف کند اما صمیمیت‌های دیگری را نمی‌خواست. تا اینجا به غیر از ورزشش از خود او خوشش نیامده بود چون به نظر دختر رک و پرویی می‌آمد. ایوان بدون نگاه کردن به میشل، از کنار او عبور کرد اما ادرین با ذوق و شوق سمت میشل آمد و رو به رویش ایستاد.

-کارت حرف نداشت. تو کدوم تیم بازی می‌کردی؟

میشل صادقانه و سریع پاسخ داد.

- تا حالا تو هیچ تیم ورزشی‌ای نبودم من فقط برای تفریح خودم ورزش می‌کنم.

ادرین با تعجب هردو ابرویش را بالا داد و چیزی نگفت که میشل پرسید.

- موهاتو رنگ کردی؟

ادرین سریع سر شوق آمد و گفت.

- آره حس کردم اگر کمی سفید به موهای سیاهم اضافه کنم خوشگل به نظر برسه. چطور شده؟

میشل به بخشی از موهای جلوی ادرین که سفید شده بودند و تضاد زیبایی با موهای سیاه ایجاده کرده بودند، خیره شد و با لبخند گفت.

- خیلی خوب شدن.

ادرین چشمان سیاهش را روی چهره پکر و اخموی هانا زوم کرد و سپس دست میشل را گرفت و همراه با او سمت مدرسه رفت. درواقع او چون حسادت هانا به میشل را می‎‌دید، از عمد دست او را گرفت. برخلاف دیگران ادرین از این دختر جدید خوشش آمده بود و البته گمان می‌کرد دیگران نیز از حضور شورانگیز میشل خوششان آمده باشد فقط می‌خواستند این را انکار کنند. درواقع میشل با آمدنش دبیرستان کسل کننده را تغییر داده بود. او یک دختر پر شور و عجیب بود که رنگ و حرارتی به مدرسه بخشیده بود و البته خود ادرین چون زیادی پرحرف و پرانرژی بود، بودن کنار میشل را دوست داشت اما به نظر می‌رسید نتواند زیاد پیش میشل بماند چون دوست صمیمی آدام بود و بی شک آدام با فهمیدن این موضوع ادرین را می‌کشت. میشل به دستانش که میان دستان ادرین بود، خیره شد و لبخند کمرنگی زد. ادرین تنها فردی بود که با او صمیمانه‌ برخورد کرده بود.

- میشل من دوست دارم بیشتر آشنا بشیم اما چون دوست صمیمی آدامم نمی‌تونم زیاد بیام پیشت...

- تو و آدام خیلی فرق می‌کنین. چطور می‌تونی با آدم بی ذوقی دوستی کنی؟

ادرین لبخند کمرنگی زد و گفت.

- اینطور نیست! آدام یک پسر مهربون و شلوغو و پرانرژی و البته جذابه اما با غریبه‌ها خیلی بد برخورد می‌کنه. به شکل مغرور و بی ادب و سرد اما با دوستاش اینطوری نیست یعنی آدم خوبیه.

میشل مقابل ادرین ایستاد و با لبخند ملایم خود، ادرین را به سکوت دعوت کرد.

- اینطور نیست ادرین. آدم خوب کسی نیست که فقط با اطرافیانش و دوستای صمیمیش خوب باشه! آدم خوب کسی هست که با مورچه هم صمیمی و خوب برخورد کنه. کسی که با بعضیا صمیمی و خوبه با بعضیا بد، آدم خوب به حساب نمیاد.

میشل دست ادرین را گرفت و آرام فشرد و او را ترک کرد. ادرین هنوز در بهت حرف‌های میشل مانده بود و به نظرش این دختر بیشتر از چیزی که نشان می‌داد بود یعنی واقعا یک شخصیت مجذوب کننده و عجیب داشت! از اینکه نمی‌توانست مدام پیش او باشد افسوس می‌خورد اما نمی‌توانست دوست صمیمیش را از دست بدهد، پس راهی نداشت. ادرین وارد کلاس شد و کنار آدام و ایوان نشست. ایوان نگاهی به اما انداخت و گفت.

- هی آدام... به نظرم اما ازت خوشش اومده.

آدام پوزخندی زد و درحالی که موهای لخت و خرمایی خود را جمع می‌کرد، گفت.

- همه از من خوششون میاد.

ادرین زیرچشمی مشغول دید زدن میشل شد. میشل با گوشه موهای آبی خود بازی می‌کرد و چشمان بنفشش را به میز مقابلش دوخته بود. گویی ادرین از دیدن این چهره ساده و معصوم خسته نمی‌شد اما ایوان با دیدن مسیر نگاه ادرین، اخم کرد و دستش را روی سر ادرین کوبید.

- کیو نگاه می‌کردی؟

ادرین موی خرمایی ایوان را در مشتش گرفت و گفت.

- به فلان شخص تو چرا به من زل زدی؟ نکنه جذابیتم تورم گرفته؟

ایوان دست ادرین را از روی موهایش برداشت و نیشش را باز کرد.

- آره چشمامو زده منتها جذابیتت نه، زشتیت.

آدام ورقی که رویش نام میشل را نوشته بود و با خودکار آن را سوراخ سوراخ کرده بود، مشت کرد و سمت سطل آشغال انداخت. ایوان نگاهی به آدام انداخت و ترجیح داد چیزی نگوید. در واقع آدام کسی نبود که انقدر یک دختر را جدی بگیرد اما گویی این دختر زیادی او را خشمگین کرده بود هرچند ایوان این رفتار آدام را درست نمی‌دانست چون میشل واقعا کار غلطی نکرده بود فقط برعکس دیگر دخترهای اینجا، مجذوب آدام نشده بود و درمقابل او ایستاده بود، همین! تنها مشکلش مثل دیگر دخترها نبودن، بود. ادرین باز نگاهش را سمت میشل چرخاند و زمانی که نگاه خیره میشل را دید، لبخندی زد. با ورود استاد تامی همه سکوت کردند و استاد مثل همیشه ابتدا به همه بچه‌ها تعظیم کوتاهی کرد و سپس پشت میز نشست . درواقع این تعظیم و احترام گذاشتن به دانش‌ آموزها، یکی از رفتارهای معمول استاد تامی بود. او همیشه با شاگردانش با ادب و احترام سخن می‌گفت و برای همین کسی جرئت نمی‌کرد سر کلاس درس او بی ادبانه برخورد کند. اما دوباره نگاهش را سمت آدام سوق داد و آدام را درحال تماشای استاد دید. آدام حتی یک بار هم برنمی‌گشت تا اما یا دیگر دختران را ببیند و این او را کفری می‌کرد. آرام سرش را سمت هانا چرخاند و گفت.

- این دیگه زیادی مغروره.

هانا که حواسش پرت بود و میشل را تماشا می‌کرد، گفت.

- هم.

میا دستش را روی پهلوی میشل کوبید و میشل آرام برگشت و میا را دید.

- هی دختر... استاد دوست داره شاگردی که تازه اومده بلند شه و خودش رو معرفی کنه و البته یکی از ایرادهاش رو تو روش بگه.

میشل با تفکر به میا خیره شد و این سخن به نظرش معقول آمد. احتمالا استاد دوست داشت ایراداتش را بشنود و دفعه بعد آن را تکرار نکند و چه فرد انتقاد پذیر و خوبی بود. میشل نگاهش را از تیله‌های سیاه میا گرفت و آرام از جای خود بلند شد. همه به میشل خیره شدند و استاد تامی به این دختر عجیب زل زد.

- من میشل واتسون هستم.

استاد تامی سری به نشانه تفهیم تکان داد. میشل نگاهی به استاد تامی انداخت. پوست سفید و شفافی داشت و موهای سیاه و چشمان سیاهش او را جوان نشان می‌دادند اما برخلاف ظاهر جوانش، او یک کت و شلوار توسی تیره و چهارخوانه پوشیده بود و کت و شلوار زیادی گشاد به نظر می‌رسیدند. همچنین نوک کفش سیاه استاد، اندکی پاره شده بود اما نه در حدی که واضح باشد اما درکل به نظر میشل این تیپ درستی نبود و چنین فرد جوان و با ادبی باید تیپ منظم و زیبایی نیز داشت. استاد خواست چیزی بگوید که میشل سریع گفت.

- استاد یکی از ایرادهای شما در ظاهر لباس پوشیدن شماس. این مدل از لباس پوشیدن اصلا بهتون نمیاد و هم شمارو بی نظم و هم پیر نشون میده. به نظرم برای چنین فرد جوان و زیبایی یک لباس شیک و مدرن هم باید در نظر گرفت.

میا می‌دانست که استاد تامی از انتقاد متنفر است و هیچ گاه فرد انتقاد پذیری نبوده است برای همین از عمد به میشل چنین چیزی گفت. الایی که کسل و بی حوصله بود، سیخ نشست و با نیشی باز به میشل و استاد تامی خیره شد. هرسه دختر سمت میا که غش غش می‌خندید و سرش را پایین انداخته بود، زل زدند و فهمیدند کار کار میا بوده است. کل کلاس سکوت را به آغوش کشیده بود و همه دانش آموزان منتظر فریاد استاد تامی و اخراج میشل بودند
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 39 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
پارت 6



استاد تامی به میز میشل نزدیک شد و سپس ، لبخند زد. لبخندی که دور از تصور تمام دانش آموزان بود.

- خانم میشل بذارین اولین درس شما رو بهتون یاد بدم! نباید راجب ظاهر دیگران قضاوت کنین و نظر بدین، شاید من امروز مجبور شدم این لباس رو بپوشم درسته؟ پس با یک بار دیدن لباسم نمی‌تونین راجب طرز پوششم و سلیقه بدم در انتخاب لباس نظر بدین، و بهتره قبل از دیدن بقیه ابتدا خودتون رو ببینین! متوجه شدین؟

- بله استاد.

- خب می‌رسیم به ادامه درس.

و سپس دوباره سمت میز خود بازگشت. تا آخر کلاس هیچ کس چیزی نگفت . همه واقعا تعجب کرده بودند. میا از پشت میزش بلند شد و درحالی که از کلاس خارج می‌شد، با خشم نگاهی به میشل انداخت. از نظر او میشل یک دختر خودنما بود که زیادی شانس با او یار بود. الا دستش را روی شانه میا انداخت و با لبخند دلربایی ، او را همراه با خود سمت راهرو کشید. هانا وسایل خود را جمع کرد و سمت نووا رفت، نووا درحالی که با جیمز گپ می‌زد، نگاه کوتاهی به هانا انداخت و با پوزخند از کنار او رد شد. جیمز در سکوت همراه با نووا از کنار هانا عبور کرد و خوب توانست دلیل رفتار نووا را درک کند. میشل کیف خود را روی شانه‌هایش انداخت و دیرتر از همه، از کلاس خارج شد. حداقل به نظرش اولین روز خوب گذشته بود یعنی شاید خوب نبود، اما بهتر از بد بود. نگاه کنجکاوش را سمت آدام و تیم سه نفر‌ه‌اش دوخت و تصمیم گرفت بدون برخورد به آنها، سریع از کنارشان عبور کند. کیفش را محکم در مشت گرفت و با سرعتی همچو سرعت باد، از کنار ایوان عبور کرد اما دستش توسط دست ایوان گرفته شد. ترجیح می‌داد همچنان به مقابل خیره شود و دستش را از چنگ ایوان بیرون بکشد. ایوان خونسرد دست سفید و نرم میشل را فشرد و سمت آدام کشید. آدام کاغذ لوله‌ای که روی دهانش گذاشته بود را، بیرون کشید و گفت.

- خب خب خب خانم میشل.

میشل تند و خشمگین، سمت آدام برگشت. ایوان با خونسردی موهای خرماییش را مقابل چشمانش ریخته بود و می‌خندید اما ادرین اخم کرده بود و فقط نگاه می‌کرد. درواقع اصلا نمی‌دانست که باید چه کند و چگونه از میشل دفاع کند. جرمی صورت میشل را در میان دستانش گرفت و با خشم روی صورت میشل غرید.

- فکر نکن بازیو بردی! در اصل... قراره یک عمر ببازی، اوه پسرا بازیکن جدیدمون زخمیه نمی‌تونه دیگه بازی کنه.

میشل به موهای تیغ تیغی و قرمز جرمی ، چشم دوخت و ترجیح داد چیزی نگوید. درواقع نقشه آنها را فهمیده بود. می‌خواستند کاری کنند میشل تا عمر دارد نتواند بازی کند اما آیا این نقشه عملی می‌شد؟ میشل هردو دستش را بالا آورد و دستان کلفت و سیاه جرمی را از روی صورتش کنار کشید و سیلی محکمی روی گونه جرمی کوبید. جرمی خواست کاری کند که آدام او را کنار کشید. سرمستانه قهقهه می‌زد و به نظر از بازی با میشل خوشش آمده بود. ادرین دیگر نتوانست تحمل بکند و سریع از مدرسه خارج شد. جرمی پشت سر او فریاد کشید اما ادرین توجهی نکرد، درواقع او اصلا تحمل این را نداشت که کتک خوردن میشل را تماشا کند. جرمی دست به سینه گوشه‌ای ایستاده بود و با آن چشمان براق و سیاهش ، شاهد باخت میشل بود. ایوان طبق معمول خونسرد ، فقط تماشاچی کارهای آدام بود. میشل چند قدم عقب رفت که آدام جلوتر آمد و زمانی که خنده‌اش تمام شد، یقه میشل را گرفت و او را به عقب و جلو هل داد. میشل دست‌هایش را مشت کرد و با دندان‌های به هم گره خورده و چشمان خشمگین، به آدام خیره شد، او فقط می‌خواست در این لحظه دندان‌های آدام را خورد کند. آدام یک چیز را راجع به میشل نمی‌دانست ، میشل نه مظلوم بود و نه ظالم! اما زمانی که کسی بخواهد به او آسیبی بزند، شاید بدتر از هر ظالمی شود. آدام موهای میشل را در مشتش گرفت و او را سمت دست شویی دخترانه کشید. مدرسه تقریبا خالی بود و بیشتر دانش آموزها سمت خانه‌هایشان رفته بودند اما گویی بازی برای آدام و دوستانش تازه شروع شده بود. میا خشمگین از آن سو ظاهر شد. درواقع آدام قبلا با میا و الا برنامه ریخته بود.

میا به توالت‌ها اشاره کرد و گفت.

- می‌خوایم سرتو بکنیم توش.

الا با صدای بلندی می‌خندید و آدام ادای متاسف‌ها را در می‌آورد. مقابل میشل ایستاد و درحالی که چشمان سبزش را به رخ می‌کشید، گفت.

- ببخشید بابت مجروح شدنت... حیف شد بازیکن خوبی می‌شدی.

قبل از اینکه میا موهای میشل را سمت توالت بکشد، میشل با دقت به چشمان سبز آدام که رگه‌های آبی‌ای درونش بود، خیره شد . میا میشل را سمت توالت برد و قبل از اینکه بخواهد سر میشل را درون توالت فرو ببرد، میشل با لگد به شکم میا ضربه زد و او را سمت توالت کشید. موهای میا را کشید و با صدای بلندی غرید.

-اون چشمای سیاهتو می‌کنم می‌ندازم تو توالت!

الا با سرعت سمت میشل دوید تا او را بگیرد اما میشل با سرش محکم به سر الا ضربه‌ای زد و الا گیج شد و روی زمین افتاد. پسرها سمت میشل دویدند و ایوان و جرمی میشل را از پشت گرفتند. آدام مشتش را مقابل صورت میشل گرفت و گفت.

- خوب نگاهش کن خوشگل! این مخصوص توئه

میشل هردو پایش را بلند کرد و با شدت روی صورت آدام کوبید و درگیری دوباره از سر گرفت. مدام پشت سرهم روی صورت جرمی و ایوان مشت می‌کوبید و گاهی به صورت آدام لگد می‌زد ، میا با ترس به دیوار چسبیده بود و به معرکه نگاه می‌کرد. فکر نمی‌کرد میشل بتواند چنین بزن بزنی راه بیندازد اما گویی واقعا او در همه ورزش‌ها قوی بود. الا از روی زمین دست شویی بلند شد و درحالی که سرش گیج می‌رفت، کمی تلو تلو خورد و به میا رسید. میشل موهای تیغ تیغی جرمی را کشید و گفت.

- با مو رنگ کردن و جوجه تیغی شدن نتونستی خفن بشی! متاسفم جرمی.

و جرمی را سمت الا انداخت و هردو روی زمین افتادند. آدام مشتش را محکم روی صورت میشل کوبید که میشل روی زمین افتاد و به آدامی که با خشم سمتش هجوم می‌آورد، خیره شد. آدام میشل را از روی زمین بلند کرد و او را سمت دیوار هل داد و گفت.

- از مدرسه ما میری بیرون... فهمیدی؟

میشل پاسخی نداد و این بار آدام با صدای بلندتری فریاد زد.

- فهمیدی؟

- می‌ترسی مگه نه؟

میشل لبخندش را دوباره روی لبانش نشاند. همان لبخندی که نه برای شادی بود نه غم! فقط برای تاثیرگذاری سخن و شیرین‌تر کردن چهره بود.

- چی؟ می‌ترسم؟ از کی باید بترسم؟

- از من! می‌ترسی موقعیتت خراب شه... می‌ترسی از تیم بندازنت بیرون... می‌ترسی ابهتی که جمع کردی از بین بره.

- خفه شو.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 38 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
پارت 7

میشل آدام را کنار زد و کیفش را از روی زمین برداشت و روی شانه‌هایش انداخت. گویی دیگر آدام با او کاری نداشت چون این سخن به اندازه یک سیلی بزرگ بود. میشل درحالی که از دست شویی خارج می‌شد، به آیینه خیره شد. موهایش به هم ریخته بودند و کنار لبش پاره شده بود و خون ریزی می‌کرد، اما چشمانش برق شجاعت را هنوز به جای داشتند. سمت در رفت و برای آخرین بار به آدام و رفیق‌هایش ، نگاه کرد. آدام به میشل با بی احساس‌ترین حالت ممکن نگاه می‌کرد و دستانش مشت شده بود. آن صورت سفید و صاف، حال پر بودند از زخم و خون.

-گزارشتونو به مدیر نمی‌کنم... ولی دیگه با من کاری نداشته باشین.

میشل سریع از مدرسه خارج شد و راهش را از کنار پارک گرفت و سمت محله خودشان رفت. تقریبا چند کوچه دیگر می‌رفت، به محله خودش می‌رسید. جایی که همه چیز داشت، بستنی فروشی، کافه، رستوران و چیزهای دیگر. اما محله را بیشتر به خاطر باز و بزرگ بودن انتخاب کرده بود. از کوچه‌های تنگ و باریک می‌ترسید، درواقع از جاهای کوچک و تنگ ترس داشت و دقیقا برای همین تا به حال سمت آسانسور نرفته بود. قدم‌هایش را تندتر کرد و به خانه رسید. یک خانه با حیاطی بزرگ و جایی که دقیقا مخصوص او بود. زمانی که وارد خانه شد و در صورتی را بست، به حیاط بزرگ و سرسبز چشم دوخت و اشک ریخت. فقط منتظر آمدن به خانه بود. میشل همیشه قوی بود، در برار تمام افراد می‌ایستاد و به کسی که لازم بود، کمک می‌کرد اما نمی‌گذاشت کسی به او کمک کند یا از او و احساسش باخبر شود. هیچ کس میشل را نمی‌شناخت و میشل نیز با کسی صمیمی نبود! او هیچ دوستی نداشت و همیشه تنها بود. راستش نمی‌دانست تنهایی را دوست دارد یا خیر، فقط به این وضعیت عادت کرده بود. حداقل می‌خواست کسی با او کاری نداشته باشد، او همین بود، میشل ! و نمی‌توانست تغییری بکند... می‌خواست کاری کند دیگران نیز میشل بودن او را قبول کنند اما هیچ کس این را قبول نمی‌کرد. برخی حسادت می‌کردند و برخی قضاوت. هر کسی فکر متفاوتی راجب میشل داشت اما هیچ کس از حقیقت ماجرا باخبر نبود و درواقع میشل نیز نمی‌خواست حقیقت را به کسی بگوید، بگوید که واقعا کیست ، چون این گفتنی نبود، دیگران باید خود این را می‌فهمیدند و اگر میشل می‌گفت، این فهمیدن بی ارزش می‌شد. راستش میشل دیگر هیچ چیز از هیچ کس نمی‌خواست، فقط می‌خواست کسی با او کاری نداشته باشد انگاری که وجود ندارد، مثل همیشه. دمپایی صورتی و پشمی خود را پوشید و وارد خانه شد. زمانی که به اتاق رفت، مقابل آیینه ایستاد و دوباره به صورتش خیره شد. دستش را روی زخم لبش کشید و با خود فکر کرد، چرا؟ مگر من چه کردم؟

کیفش را روی زمین انداخت و لباس راحتی سفیدی با یک شلوارک سیاه پوشید. پس از شستن صورتش، سمت آشپزخانه رفت. میشل دوست داشت جایی که در آن زندگی می‌کند نیز مانند خودش باشد، برای همین همه چیز نسبت به خانه‌های عادی متفاوت بودند. میشل روی دیوار را رنگ کرده بود و از تمام رنگ‌ها برای کشیدن رنگین کمانی زیبا در یک باغ بزرگ، استفاده کرده بود . تلوزیون را روی دیوار نصب کرده بود و کنارش گل‌های سرخی کشیده بود. مبلی درکار نبود، اما به جایش بالش‌های بزرگ و راحتی به رنگ‌های مختلف دور هم چیده شده بودند، البته بسیار بزرگ‌تر از یک بالش بودند، مثل یک صندلی بادی. کف زمین سفید و سر بود و میشل معمولا با جوراب‌های خرگوشیش روی آنها سر می‌خورد و خبری از فرش نیز نبود. البته آشپزخانه عادی‌تر از همه بخش‌ها، مقابل پذیرایی قرار داشت و میشل فقط کمی روی رنگ یخچال و کابینت نقش داشت. میشل غذای آماده را روی اجاق گذاشت و زیرش را روشن کرد و سمت اتاقش رفت.

اتاق میشل در یکی از پیچ‌های مقابل پذیرایی بود و پس از عبور از یک راهرو، می‌توانستی سمت اتاق بروی و البته دست شویی و حمام نیز در همان سمت بود. میشل موزیک بی کلامی را روشن کرد و روی تختش ایستاد و درحالی که نگاهش قفل بیرون بود، بالا و پایین ‌پرید. آدام سمت خانه مقابل میشل رفت و کلید را داخل در، چرخاند. میشل کاملا ایستاد و دستش را روی پنجره گذاشت و با چشمان گشادی به خانه آدام خیره شد. یعنی واقعا همسایه آنها بود؟ از روی تخت پایین آمد و پرده توری و رنگانگ را سریع کشید تا آدام او را نبیند. دستش را روی دیوار اتاقش کشید و سعی کرد دیگر به مدرسه و آن دانش آموزها فکر نکند. راستش دیوار اتاقش پر بود از درخت‌های صورتی و انسان‌های سیاه. او خودش را روی شاخه‌های درختان به شکل آبی‌ای کشیده بود ، درحالیکه از دور به انسان‌های سیاه نگاه می‌کرد. البته روی دیوار اتاقش پر بود از عکس‌های مختلف از طبیعت که او خود آنها را گرفته بود. درواقع دوست داشت هرچیز زیبایی را که می‌دید، سریع از آن عکس بگیرد. روی میزش به جای لایک و وسایل آرایشی، موش ، سوسک، مار، و دیگر حشرات مختلفی که مرده بودند را گذاشته بود، البته او آنها را پس از خشک کردن آنجا می‌گذاشت و البته هرکدام را که مرده نه، فقط آنهایی را که به نظرش زیباتر و متفاوت‌تر بودند. برای مثال این موش را زمانی دید که داشت با دیگر موش‌ها دعوا می‌کرد و البته این موش از دست میشل فرار نکرد و سمت او آمد. متفاوت و نترس بود، اما متاسفانه به خاطر زخم عمیقش، مرد. میشل می‌ترسید داستان او نیز مانند آن موش شود اما راستش هیچ وقت نمی‌خواست به چنین مرگی فکر کند. و البته داخل کمدش تمام لباس‌هایی بود که او خود می‌دوخت. لباس‌هایش را دوست داشت، چون زاده طرح و نقش ذهن خودش بود نه طراح‌های پکر بیرون. نمی‌خواست چیزی را بپوشد که خیلی از آنها در تن شخص دیگری است، او فقط چیزهایی را می‌خواست که متعلق به خودش باشد، فقط خودش. دستش را سمت باندهای بزرگی که گوشه اتاقش بود، برد و آنها را خاموش کرد. تابی را که مقابل در اتاقش وصل کرده بود، کنار کشید و سمت آشپزخانه رفت و غذایش را از روی اجاق برداشت. چسب زخم را از روی کشو برداشت و روی لبانش چسباند . امیدوار بود این اتفاق دیگر در کلاس تکرار نشود چون آن زمان ممکن بود ترجیح بدهد در خانه درس بخواند. غذا را در دست گرفت و سمت پذیرایی رفت و روی بالش بادی نشست، درحالی که آرام به جلو و عقب قل می‌خورد، یک قاشق از غذا را خورد و به فردای وحشتناک فکر کرد.

آدام مشتش را به کیسه بوکس کوبید و دوباره کوبید و بلاخره خسته شد و روی تختش افتاد. ادرین وارد اتاق آدام شد و سمت ضبط رفت تا صدای آهنگ رپ را کم کند اما با فریاد آدام متوقف شد.

-کم... نکن.

ادرین سمت آدام رفت و بالای سرش ایستاد و پرسید.

-همه اینا به خاطر میشلِ؟

- چرا فرار کردی؟

- نکردم... فقط رفتم تا کتک خوردن میشل رو نبینم! این یکم ناعادلانس که اونو بزنین.

- بزنیم؟ فعلا که اون مارو زد. مثل اینکه بنفشی کنار چشمم رو نمی‌بینی.

- کار میشل بود؟ واقعا؟

- بسه دیگه... هی میشل میشل.

آدام بلند شد و دوباره به کیسه بوکس مشت کوبید. ادرین روی تخت افتاد و سپس در باز شد و جرمی و ایوان نیز وارد اتاق آدام شدند. آدام هرسه نفرشان را برای شام دعوت کرده بود و از قبل به مادرش اطلاع داده بود. ادرین روی تخت دراز کشید و دستانش را باز کرد و جرمی لباسش را روی صندلی انداخت و خودش نیز نشست.

-به نظرم یک درس بهتر باید بهش بدیم.

ایوان روی تخت کنار ادرین نشست و به چهره خشمگین و حرصی جرمی خیره شد. جرمی عادت داشت باخت را قبول نکند، برود و دوباره ببازد و باز دوباره... دوباره... دوباره. درواقع جرمی یک انسان تندخو و عصبی بود که هیچ وقت با عقل تصمیم نمی‌گرفت چون اصلا تصمیم نمی‌گرفت، همه کارهایش براساس خشم و دیوانگی بود. اما ایوان خونسرد و آرام سعی می‌کرد از راه درستش وارد شود. به نظرش بازی با میشل از همان ابتدا غلط بود پس باید گروه را از این تصمیم کلا دور می‌کرد. به نظرش میشل یک بازیکن خوب بود و یک فرد با استعداد، چرا باید چنین فردی را از دست می‌دادند؟ حال هرچقدر که می‌خواست متفاوت باشد. ادرین دیگر تحمل چنین مسخره بازی‌هایی را نداشت و حاضر نبود به خاطر رفاقتش با آدام، در حق میشل ناحقی کند، این درست نبود، اصلا درست نبود. ادرین اخم کرد و موهای سفیدش را در چنگش گرفت.

-نه دیگه! بسه جرمی تو زیادی فلفل خوردی آتیشی شدی.

- هی ادرین تو زر نزن که مثل ترسوها در رفتی.

ایوان مداخله کرد.

-جرمی... حق با ادرین. به نظرم تا همین جاش بس بود، اصلا چه مشکلی باهاش داریم؟ هم؟ آدام تو چه مشکلی با میشل داری؟

آدام مشت دیگرش را روی کیسه بوکس کوبید و سپس آرام و ساکت به ایوان خیره شد. چه مشکلی با میشل داشت؟ خود نیز پاسخ این سوال را نمی‌دانست. فقط تحمل دیدن یک دختر عجیب و متفاوت که در همه چیز زرنگ باشد را، نداشت. یک دختر که به زیبایی و شخصیت آدام توجهی نداشت، فکرهایی که بیشتر افراد می‌کنند را نمی‌کرد. وقتی که گمان می‌کرد میشل بدبخت و کم زور است با مشت‌هایش رو به رو شد. وقتی که گمان می‌کرد برنده می‌شود و او را ضایع می‌کند، خود می‌باخت. میشل خسته نمی‌شد، کم نمی‌آورد و ضایع شدن را قبول نمی‌کرد. آدام انتظار داشت میشل با او دعوا و لجبازی کند اما میشل فقط از خود دفاع می‌کرد و دوباره تلافی نمی‌کرد، نمی‌جنگید و با کسی کاری نداشت. کلا آدام هر انتظاری از میشل داشت، میشل عکس آن را انجام می‌داد و اصلا کسی نبود که آدام بتواند پیش بینیش کند و دقیقا از همین بدش می‌آمد. شاید واقعا از میشل می‌ترسید. آدام نمی‌دانست کار بعدی میشل چه بود و این آزارش می‌داد. میشل مجذوب آدام نمی‌شد و اصلا برایش مهم نبود آدام کیست، فقط دنبال کار خودش بود. آدام هرچه سعی می‌کرد او را وارد بازی کند، میشل فقط حملات را دفع می‌کرد و دوباره سمت زمین بازی خود می‌رفت و با حریف که آنجا دست و پا می‌زد، کاری نداشت. آدام واقعا از میشل چه می‌خواست؟ می‌خواست مثل دیگران به او توجه کند؟ چه چیزی او را خشمگین می‌کرد؟

سمت ایوان رفت و کنارش نشست و گفت.

-بهتره بی خیال میشل بشیم... فقط اگر از حدش بیشتر اومد جلو... اون وقت حسابشو می‌رسیم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 37 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,791
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,236
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
لطفا برای هرکلمه‌ای که رابجع به میشل و افراد رمان می‌خونین وقت بذارین و بهش فکر کنین... چون بار یک بار دیدن و خوندن هیچی قرار نیست بفهمین


regenbogen_07.gif


پارت 8



میشل لباس سفیدش را پوشید و کراوات سیاه را درست بست و با پوشیدن جوراب سفید و سیاه بلندی، خانه را ترک کرد. کیفش را روی دوچرخه انداخت و سوار شد. ترجیح می‌داد قبل بیدار شدن آدام و بیرون آمدنش از خانه، سریع به مدرسه برود تا آدام متوجه او نشود. واقعا نمی‌خواست در خانه نیز توسط آنها اذیت شود. سریع پدال زد و با سرعت از کوچه عبور کرد. درحالی که تارموهای آبیش مقابل چشمانش ریخته بودند و او نمی‌توانست مقابل را خوب ببیند، سریع‌تر پدال زد و زیرلب شروع کرد به خواندن یکی از آهنگ‌هایی که همیشه با خود تکرار می‌کرد. آدام وسایلش را برداشت و کلاه سیاهش را روی موهایش گذاشت و از خانه خارج شد. ادرین و ایوان، دست در دست سمت آدام رفتند و روی شانه آدام زدند تا توجهش را جلب کنند. آدام بند کفشش را رها کرد و نگاهی به اطراف انداخت و پرسید.

- جرمی کو؟

ادرین شانه‌ای بالا انداخت و گفت.

- احتمالا قهره.

ایوان دست آدام را کشید و به این ترتیب هرسه راهی مدرسه شدند. ادرین دنبال یک فرصت خوب بود تا بتواند به میشل نزدیک شود اما راستش نمی‌دانست چگونه، به نظرش می‌توانست با تیپ جدیدی که زده بود او را مجذوب کند ، احتمالا میشل با دیدن موهای شانه شده و صاف ادرین و تیپ سفیدی که زده بود، سریع سمت او می‌آمد. درواقع ادرین با این گمان مسیر را طی کرد اما آدام در فکر این بود که چگونه می‌توانست در مدرسه رفت و آمد کند که چشمش در چشم میشل نیفتد. ایوان نگاهی به آدام و ادرین انداخت و با این حال تلاشی برای شکستن سکوت نکرد، ترجیح می‌داد مزاحم افکار عجیب آنها نشود.

هانا درحالی که از بازوی اما آویزان بود، با دقت حیاط مدرسه را زیر نظر داشت. با چشمانش به دنبال نووا می‌گشت اما گویی نووا هنوز نیامده بود . اما چشمانش را به هانا دوخت و به گونه‌های هانا آرام سیلی زد و گفت.

- تو باید محکم باشی، انقدر آویزون بازی در نیار... خب معلومه نووا خوشش نمی...

اما مابقی سخنش با دیدن آدام و گروهش، ناتمام باقی ماند. اما جوری به آدام خیره بود که گویی هیچ کس جز او در حیاط وجود نداشت. آدام موهای لخت و خرماییش را یک طرفه از روی کلاه ، پایین ریخته بود و با چشمان زیبایش برای اما دلربایی می‌کرد. اما به سرعت سمت آدام دوید و هانا با تمسخر به اما خیره شد. گویی شخصی که تا چند دقیقه پیش برای او داستان تعریف می‌کرد، اما نبود. الا سمت هانا دوید و درحالی که گردنبند طلایی خود را در دست بازی می‌داد، یک نگاهش را به اما دوخت و نگاه دیگرش را به آدام. آدام با لبخندی که شباهت زیادی به پوزخند داشت، با اما مشغول صحبت بود و هانا گوشه‌ای ایستاده بود و می‌خندید. الا دستش را روی شانه هانا گذاشت و چندی بعد ، میا نیز به آنها پیوست اما گویی زیادی خشمگین بود چون ابروهایش درهم بود. میا به خاطر موضوع دیشب بسیار خشمگین بود درحالی که همه آن موضوع را فراموش کرده بودند. همه در صف ایستاده بودند و مشغول صحبت بودند و اما محو آدام بود. او به آدام پیشنهاد داده بود که کارهای آدام را انجام بدهد و آدام با کمال میل موافقت کرده بود، این یعنی او اما را دوست داشت؟ میا مشت محکمی روی کمر اما کوبید و گفت.

- واقعا به نظرت اسم این عشقه؟ اون فقط ازت...

- هیس! تو هیچی نمی‌دونی اصلا لحنش انقدر خوب بود.

هانا درحالی که زیرچشمی نووا را نگاه می‌کرد، گفت.

- لحنش تمسخرآمیز بود مگه نه؟

- نه ، نه ، نه.

الا چانه‌اش را روی شانه اما گذاشت و گفت.

- باشه عزیزم خودتو ناراحت نکن.

میا چشمانش را درکل حیاط چرخاند. نووا و جیمز درگوشی سخن می‌گفتند و ایدن با دقت اطراف را نگاه می‌کرد، آدام و گروهش نیز طبق معمول مسخره بازی در می‌آوردند و صدای مدیر را در می‌آوردند اما گویی خبری از میشل نبود. میا لبخند زد اما لبخندش با دیدن میشل، محو شد. همه نگاهشان را سمت میشل سوق دادند. تعجب از چشمان تمام دانش آموزان، همچو جویباری سرازیر شده بود. میشل بالای پله، مقابل همه ایستاده بود و میکروفن را در دست، داشت. ایدن به کراوات میشل و موهای او که پراکنده مقابلش ریخته بود، خیره شد و اعتراف کرد که او واقعا خاص و زیبا بود. این کراوات و لباس خیلی خوب به او می‌آمد. مدیر وقتی رابطه دیگر دانش آموزها را با میشل دیده بود، به او یک فرصت داده بود تا بتواند با دانش آموزان ارتباط بر قرار کند. میشل ابتدا این درخواست مدیر را رد کرده بود اما اکنون خوب می‌دانست چه باید بگوید، البته امکان داشت دیگر دانش آموزان با شنیدن سختش او را مسخره کنند یا حتی مدیر از دادن این فرصت پشیمان شود ، اما تمام توضیحی که میشل می‌توانست بدهد، همین بود. نفس عمیقی کشید و میکروفن را محکم در میان دستانش فشرد. راستش از این همه چشم که او را تماشا می‌کردند و به خونش تشنه بودند، می‌ترسید و نمی‌توانست سخن بگوید. همه جا ساکت بود و همه منتظر میشل بودند اما میشل واقعا نمی‌دانست آیا می‌تواند همه چیز را خوب بگوید یا نه؟ آقای مدیر نگاهی به او انداخت و سرش را آرام تکان داد و میشل بالاخره تصمیم گرفت ، سخن بگوید.

- راستش من می‌ترسم حرف بزنم و کلماتم رو به گوشتون برسونم! این ترسیدن به معنای این نیست که به گفته‌هام اعتماد ندارم ، نه! من به گوش‌های شما اعتماد ندارم، می‌ترسم نفهمین چی میگم ، می‌ترسم بد برداشت کنین و اونطور که باید ، کلماتم به گوشتون نرسن. تا وقتی بادبادک توی دستای منه من از چیزی نمی‌ترسم چون می‌دونم بند توی دستای منه و بادبادک قرار نیست بلایی سرش بیاد اما وقتی بند رو رها کنم و به دستای باد بدم، می‌ترسم. نمی‌دونم باد قراره چه بلایی سر بادبادک بیاره، ممکنه اونو ول کنه وسط دریا و بادبادک خیس بشه، یا شایدم اونو وسط خیابون ول کنه و ماشینا از روش رد بشن، شایدم برد بالا و با رعد و برقش اونو سوزوند! و شاید اونو به دست یک آدم دیگه رسوند. حرفای منم همین‌طورن، تا وقتی درون منن ، توی ذهنم هستن، من نمی‌ترسم و می‌دونم می‌تونم ازشون خوب مراقب کنم اما وقتی به شما بگم و به گوش‌های شما برسن... نمی‌دونم قراره چه بلایی سرشون بیاد. قراره اونارو بسوزونین؟ پاره کنین؟ یا ازشون استفاده بکنین؟ یا قراره بازم مسخرم کنین؟ برای همین من می‌ترسم حرف بزنم، برای همین این کلمات رو قرار نیست بهتون بگم حتی اگر شما از من بدتون بیاد و به نظرتون یک آدم عجیب و دیوونه باشم، من از خودم دفاع نمی‌کنم تا ازم خوشتون بیاد، چون می‌ترسم... می‌ترسم.

میکروفن را رها کرد و در مقابل چشمان متعجب دانش آموزان، راهی کلاس شد. به کلاس خالی وارد شد و پشت میزش نشست. منتظر هر عکس العملی توسط دانش آموزان بود، و می‌دانست قرار است توسط آنها مسخره شود. اما این تنها دفاعی بود که می‌توانست از خود بکند و نمی‌توانست چیزی بگوید. بی شک آقای مدیر نیز بابت چنین حرف‌های بی معنی و مزخرفی از دست میشل خشمگین بود اما اگر فکر مردم برای میشل مهم بود، او میشل نبود. از خود دفاع می‌کرد و سعی می‌کرد خود را برای دیگران توجیه کند اما او میشل است، یک دختر شاید عجیب و دیوانه، که افکار دیگران برایش مهم نبود و نمی‌خواست خودش را برای کسی توضیح بدهد و بگوید به این دلیل من اینطور هستم! او می‌خواست آزاد باشد، بدون هیچ توجیه یا توضیحی، او می‌خواست رها باشد حتی اگر قرار بود نگاه عجیب و بد دیگران را خریدار باشد، یا حتی اگر قرار بود دوباره در دست شویی کتک بخورد.
نووا لبخندی زد و همراه ایدن و جیمز، سمت کلاس رفت. او تمام حرف‌های عجیب و پیچیده میشل را فهمیده بود. میشل را با تمام عجیب بودن‌هایش ، دوست داشت و می‌خواست با میشل ارتباط بر قرار کند چون می‌دانست میشل می‌تواند کاری را که دوست دارد بکند، برعکس دیگران. او آزاد، پیچیده و عجیب بود، شاید اصلا عجیب نبود، فقط نمی‌خواست کار دیگران را تقلید بکند و چون کار جدید را نشان می‌داد، برای دیگران جدید و عجیب دیده می‌شد. ایدن و جیمز پشت میز خود نشستند اما نووا سمت میشل رفت.

- می‌دونی ... حرفات خیلی قشنگ بودن.

ایدن بالای سر میشل ایستاد و درحالی که به نووا لبخند می‌زد ، گفت.

- نووا راست میگه. هرچند من از حرفات هیچی نفهمیدم ولی دوسشون داشتم.

جیمز نیز همراه دوتا از دوستانش ایستاد و دستش را روی دستان میشل گذاشت و گفت.

- می‌تونی رو ماهم حساب باز کنی.

ایدن محکم روی شانه جیمز ضربه‌ای زد و گفت.

- اعع توهم حرف زدن بلدی؟ راستش میشل این رفیق ما انقدر کم حرفه که نگم برات. یعنی باید یک اتفاق بزرگی بیفته تا حرف بزنه، همش اشاره می‌کنه اصلا حرف زدن بلد نیست.

- دیگه اینطورم نیست... ایدن بزرگش می‌کنه.

ایدن دستی به مژه‌های سیاه و بلند جیمز کشید و با لبخند پا به فرار گذاشت. او می‌دانست جیمز از اینکه کسی به مژه‌های بلندش گیر بدهد یا دست بزند، بدش می‌آید ، برای همین همیشه این کار را می‌کرد. جیمز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بی خیال ایدن و مسخره بازی‌هایش شود، به هرحال دیگر به این رفتارهای او عادت کرده بود و می‌دانست شوخی و مسخره بازی ایدن تمامی نداشت. جیمز صاف ایستاد و دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد. چشمان سیاهش را به میشل که در سکوت به آنها نگاه می‌کرد، دوخت و لبخند عمیقی زد که چال گونه‌اش نمایان شد.

- ممنونم پسرا فکر نمی‌کردم مثبت رفتار کنین.

نووا:« انتظار برخورد منفی داشتی؟»

میشل:« میشه گفت آره»

جیمز:« دیگه انتظارش رو نداشته باش، حداقل از طرف ما»

میشل با جیمز و نووا دست داد و از آنها تشکر کرد. درواقع او اصلا چنین انتظاری نداشت اما گویی حرف‌هایش چندان هم بد نبودند. نووا از صداقت سخنان میشل خوشش آمده بود. چطور می‌شد یک انسان انقدر واقعی باشد؟ انقدر واقعی سخن بگوید و واقعی نگاه کند؟ یعنی میشل هیچ نقابی در صورت نداشت؟ او آنقدر واقعی گفت می‌ترسم، که نووا واقعا ترسیدن را احساس کرد. درحالی که معلم توضیحات را راجع به درس جدید می‌داد، نووا تمام حواسش پرت سخنان میشل بود. هنوز نمی‌توانست آنها را هضم کند و گیج و منگ بود. ایدن زیرچشمی به میشل که با دقت به استاد گوش می‌داد، نگاه می‌کرد و می‌خندید. جیمز برای اذیت کردن ایدن مدام کاغذ را مقابل چشمان ایدن می‌گرفت و او را خشمگین می‌کرد اما تهش به خنده ختم می‌شد. میا با اینکه از میشل متنفر بود، اما آن سخن‌ها که در کمال صداقت بیان شده بودند، او را گیج می‌کردند. البته هنوز نظرش راجع به متنفر بودن یا نبودن از میشل تغییر نکرده بود اما آن سخن‌ها یک قدرت عجیبی داشتند. الا خودکار را روی گونه میا فرو برد و گفت.

- تو فکر چی هستی؟

- الا فهمیدی میشل چی گفت؟

- نه مگه اهمیتی داره که یک دیوونه چی میگه؟

- دقیقا همین رو گفت! خودشم اینو گفت.

الا با تعجب ابرویش را بالا انداخت و گفت.

- چی میگی میا؟

- ببین الا، میشل گفت اگر حرفامو بزنم نمی‌دونم چطور قراره بفهمینش ، می‌سوزونینش یا...

- خب اینو فهمیدم برو سر اصل مطلب.

- خب همینه دیگه. تو میگی حرف یک دیوونه رو جدی نمی‌گیری و مهم نیست یعنی برداشت تو از حرفاش مثل این میمونه که حرفاشو بندازی توی آب ، مثل همون بادبادک. اونم از همین برداشت و فهمیدن می‌ترسید.

- آخ میا تو واقعا دیوونه شدی... که چی؟ الان ازش خوشت اومده؟

- نه .

استاد وسایل خود را جمع کرد و از کلاس خارج شد. میشل دوست داشت آن فیلم کوتاهی که استاد راجبش صحبت کرده بود را درست کند اما هنوز برایش برنامه‌ای نداشت. یعنی موضوع فیلم چه می‌توانست باشد؟ ممکن بود میشل بتواند یک چیز کوتاه و اما تاثیرگذار درست بکند؟ اصلا چیزهای کوتاه تاثیری داشتند؟ میشل با این فکر که کوتاهی یک چیز روی تاثیرش نقشی دارد یا نه، از کلاس خارج می‌شد. حداقل خوب بود که امروز آدام و تیمش با او کاری نداشتند. البته راجع به جرمی مطمئن نبود چون جرمی همه جا تعقیبش می‌کرد و با خشم به او نگاه می‌کرد. اتفاقا رنگ قرمز برای موهایش بسیار خوب بود چون شخصیت خشن و عصبانیش را خوب نشان می‌داد. آدام س×ا×ک سیاهش را که روی زمین گذاشته بود، برداشت و گفت.

- من میرم سالن پایین کمی ورزش کنم کسی میاد؟

ادرین این را فرصت خوبی برای نزدیکی به میشل می‌دانست، برای همین سریع گفت.

- نه من نمیام.

ایوان:« من میام... بریم»

آدام به اما اشاره‌ای کرد و گفت.

- با من میای سالن ورزش مراقب س×ا×ک و وسایلم میشی هر وقت آب خواستم میدی ، فهمیدی؟

اما با ذوق و شوق سمت آدام رفت و گفت.

- آره چرا که نه.

آدام از همان لبخندهایی را زد که نمی‌شد معنایش را خوب فهمید. س×ا×ک را به دست اما داد و خود جلوتر از اما، همراه با ایوان سمت سالن رفت. اما با ذوق به هانا چشمکی زد و هانا با تاسف سری تکان داد. اما حداقل اِما برای نزدیکی به آدام یک قدم برداشته بود، ولی هانا چه؟ او حتی نتوانسته بود یک قدم به نووا نزدیک شود. نووا همراه با دوستانش از کنار هانا عبور کردند که هانا سریع مقابل نووا ایستاد. راستش نمی‌دانست چه بگوید و چه چیزی را بهانه کند تا بتواند با او کمی بیشتر ارتباط برقرار بکند اما می‌خواست کمی نزدیک‌تر شود و اولین قدم را بردارد. هانا کمی دستپاچه به نووا خیره شد و گفت.

- من راجع به چیزی کمک می‌خواستم... یکم وقت داری؟

نووا نگاهی به ایدن و جیمز انداخت که آن دو از کلاس خارج شدند و ترجیه دادند آنها را تنها بگذارند. نووا کمی سرش را خم کرد و به چشمان آبی هانا خیره شد و گفت.

- البته.

میشل روی صندلی نشست و سعی کرد روی فیلم تمرکز کند اما با آمدن ادرین کنارش، تمام افکارش پر کشیدند و رفتند. ادرین کنار میشل نشست و با خود فکر کرد که باید چگونه بحث را آغاز کنم؟ کمی معذب به زمین خیره شد و دستش را میان موهایش بازی داد و گفت.

- امم حرفات قشنگ بود.

میشل به تیپ سفید ادرین که به او می‌آمد، نگاهی انداخت و لبخند زد. درواقع رنگ سفید خیلی خوب به چهره ادرین می‌نشست و البته موهایش را نیز زیباتر نشان می‌داد.

- ممنون ادرین... آدام با اینکه بیای ...

- اون رفته سالن ورزش طبقه پایین.

- آهان.

- به نظرت من تغییری نکردم؟

میشل با تفکر دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت.

- چه مدل تغییری؟

ادرین خشمیگن شد اما سعی کرد این در لحنش تاثیری نگذارد.

- منظورم لباسم بود.

میشل با لحن بی تفاوتی گفت.

- آهان آره... بهت میاد.

ادرین با خود فکر کرد که اصلا نتوانسته خوب میشل را بشناسد درواقع اصلا او را نشناخته بود. چرا گمان کرد می‌تواند با چنین لباس و تیپی او را تحت تاثیر بگذارد؟ اصلا این موضوع‌ها برای میشل اهمیتی نداشتند و او طرز فکر دیگر دختران را نداشت پس نمی‌توانست بر اساس رفتار معمول دیگر دختران میشل را قضاوت کند. او یک رفتار و شخصیت خاص و جدیدی اختراع کرده بود ، پس نمی‌توانست بگوید چون دخترها را این تیپ تحت تاثیر می‌گذارد میشل نیز قرار است به من توجهی بکند. میشل را باید براساس رفتار خود میشل قضاوت می‌کرد اما درواقع نمی‌توانست چون او را نمی‌شناخت ، پس اینگونه ارتباط با میشل بسیار سخت می‌شد. کمی مضطرب شد اما بالاخره پرسید.

- تو از چه تیپ پسری خوشت میاد؟

- خوشم میاد؟

- آره یعنی پسرا چه مدلی باشن دوسشون داری؟ جذبشون میشی؟

- نه تنها پسرا بلکه همه آدما رو وقتی دوست دارم که خودشون باشن و سعی نکنن به خاطر جلب توجه خودشونو تغییر بدن. و راجع به جذب شدن... نمی‌دونم تا حالا جذب کسی نشدم و نمی‌دونم چطور آدمی می‌تونه جذبم کنه، درواقع اینا چیزی نیست که از قبل بشه پیش بینی کرد، اینا در لحظه دیده میشن.

- که اینطور

ادرین دستی به موهایش کشید و به اطراف نگاهی انداخت و سعی کرد موضوع راحتی را برای صحبت به وسط بکشد. نمی‌دانست چرا اما نمی‌توانست هیچ کدام از حرف‌های میشل را بفهمد و برای همین، صحبت کردن با میشل برایش زیادی سخت می‌شد.

جرمی بالای سر موشی که روی خاکی کنار درخت بود، ایستاد و چاقویش را از جیبش بیرون کشید. موش ترسیده به دیوار تکیه داده بود و قفسه سینه‌اش با شدت بالا و پایین می‌رفت. درواقع یکی از تفریح جرمی ریختن خون حیوانات بود و از این کار لذت می‌برد، به صورت کلی او خشن و وحشی بود! چاقو را به موش نزدیک کرد و از دم موش گرفت و کشید، موش هرچه تقلا می‌کرد، نمی‌توانست از دست جرمی فرار کند. میشل دوباره ناگهانی ظاهر شد و با لگد محکمش، چاقو را گوشه‌ای پرت کرد. جرمی صاف ایستاد و با خشم به میشل خیره شد.
regenbogen_12.gif
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
55

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین