لطفا برای هرکلمهای که رابجع به میشل و افراد رمان میخونین وقت بذارین و بهش فکر کنین... چون بار یک بار دیدن و خوندن هیچی قرار نیست بفهمین
پارت 8
میشل لباس سفیدش را پوشید و کراوات سیاه را درست بست و با پوشیدن جوراب سفید و سیاه بلندی، خانه را ترک کرد. کیفش را روی دوچرخه انداخت و سوار شد. ترجیح میداد قبل بیدار شدن آدام و بیرون آمدنش از خانه، سریع به مدرسه برود تا آدام متوجه او نشود. واقعا نمیخواست در خانه نیز توسط آنها اذیت شود. سریع پدال زد و با سرعت از کوچه عبور کرد. درحالی که تارموهای آبیش مقابل چشمانش ریخته بودند و او نمیتوانست مقابل را خوب ببیند، سریعتر پدال زد و زیرلب شروع کرد به خواندن یکی از آهنگهایی که همیشه با خود تکرار میکرد. آدام وسایلش را برداشت و کلاه سیاهش را روی موهایش گذاشت و از خانه خارج شد. ادرین و ایوان، دست در دست سمت آدام رفتند و روی شانه آدام زدند تا توجهش را جلب کنند. آدام بند کفشش را رها کرد و نگاهی به اطراف انداخت و پرسید.
- جرمی کو؟
ادرین شانهای بالا انداخت و گفت.
- احتمالا قهره.
ایوان دست آدام را کشید و به این ترتیب هرسه راهی مدرسه شدند. ادرین دنبال یک فرصت خوب بود تا بتواند به میشل نزدیک شود اما راستش نمیدانست چگونه، به نظرش میتوانست با تیپ جدیدی که زده بود او را مجذوب کند ، احتمالا میشل با دیدن موهای شانه شده و صاف ادرین و تیپ سفیدی که زده بود، سریع سمت او میآمد. درواقع ادرین با این گمان مسیر را طی کرد اما آدام در فکر این بود که چگونه میتوانست در مدرسه رفت و آمد کند که چشمش در چشم میشل نیفتد. ایوان نگاهی به آدام و ادرین انداخت و با این حال تلاشی برای شکستن سکوت نکرد، ترجیح میداد مزاحم افکار عجیب آنها نشود.
هانا درحالی که از بازوی اما آویزان بود، با دقت حیاط مدرسه را زیر نظر داشت. با چشمانش به دنبال نووا میگشت اما گویی نووا هنوز نیامده بود . اما چشمانش را به هانا دوخت و به گونههای هانا آرام سیلی زد و گفت.
- تو باید محکم باشی، انقدر آویزون بازی در نیار... خب معلومه نووا خوشش نمی...
اما مابقی سخنش با دیدن آدام و گروهش، ناتمام باقی ماند. اما جوری به آدام خیره بود که گویی هیچ کس جز او در حیاط وجود نداشت. آدام موهای لخت و خرماییش را یک طرفه از روی کلاه ، پایین ریخته بود و با چشمان زیبایش برای اما دلربایی میکرد. اما به سرعت سمت آدام دوید و هانا با تمسخر به اما خیره شد. گویی شخصی که تا چند دقیقه پیش برای او داستان تعریف میکرد، اما نبود. الا سمت هانا دوید و درحالی که گردنبند طلایی خود را در دست بازی میداد، یک نگاهش را به اما دوخت و نگاه دیگرش را به آدام. آدام با لبخندی که شباهت زیادی به پوزخند داشت، با اما مشغول صحبت بود و هانا گوشهای ایستاده بود و میخندید. الا دستش را روی شانه هانا گذاشت و چندی بعد ، میا نیز به آنها پیوست اما گویی زیادی خشمگین بود چون ابروهایش درهم بود. میا به خاطر موضوع دیشب بسیار خشمگین بود درحالی که همه آن موضوع را فراموش کرده بودند. همه در صف ایستاده بودند و مشغول صحبت بودند و اما محو آدام بود. او به آدام پیشنهاد داده بود که کارهای آدام را انجام بدهد و آدام با کمال میل موافقت کرده بود، این یعنی او اما را دوست داشت؟ میا مشت محکمی روی کمر اما کوبید و گفت.
- واقعا به نظرت اسم این عشقه؟ اون فقط ازت...
- هیس! تو هیچی نمیدونی اصلا لحنش انقدر خوب بود.
هانا درحالی که زیرچشمی نووا را نگاه میکرد، گفت.
- لحنش تمسخرآمیز بود مگه نه؟
- نه ، نه ، نه.
الا چانهاش را روی شانه اما گذاشت و گفت.
- باشه عزیزم خودتو ناراحت نکن.
میا چشمانش را درکل حیاط چرخاند. نووا و جیمز درگوشی سخن میگفتند و ایدن با دقت اطراف را نگاه میکرد، آدام و گروهش نیز طبق معمول مسخره بازی در میآوردند و صدای مدیر را در میآوردند اما گویی خبری از میشل نبود. میا لبخند زد اما لبخندش با دیدن میشل، محو شد. همه نگاهشان را سمت میشل سوق دادند. تعجب از چشمان تمام دانش آموزان، همچو جویباری سرازیر شده بود. میشل بالای پله، مقابل همه ایستاده بود و میکروفن را در دست، داشت. ایدن به کراوات میشل و موهای او که پراکنده مقابلش ریخته بود، خیره شد و اعتراف کرد که او واقعا خاص و زیبا بود. این کراوات و لباس خیلی خوب به او میآمد. مدیر وقتی رابطه دیگر دانش آموزها را با میشل دیده بود، به او یک فرصت داده بود تا بتواند با دانش آموزان ارتباط بر قرار کند. میشل ابتدا این درخواست مدیر را رد کرده بود اما اکنون خوب میدانست چه باید بگوید، البته امکان داشت دیگر دانش آموزان با شنیدن سختش او را مسخره کنند یا حتی مدیر از دادن این فرصت پشیمان شود ، اما تمام توضیحی که میشل میتوانست بدهد، همین بود. نفس عمیقی کشید و میکروفن را محکم در میان دستانش فشرد. راستش از این همه چشم که او را تماشا میکردند و به خونش تشنه بودند، میترسید و نمیتوانست سخن بگوید. همه جا ساکت بود و همه منتظر میشل بودند اما میشل واقعا نمیدانست آیا میتواند همه چیز را خوب بگوید یا نه؟ آقای مدیر نگاهی به او انداخت و سرش را آرام تکان داد و میشل بالاخره تصمیم گرفت ، سخن بگوید.
- راستش من میترسم حرف بزنم و کلماتم رو به گوشتون برسونم! این ترسیدن به معنای این نیست که به گفتههام اعتماد ندارم ، نه! من به گوشهای شما اعتماد ندارم، میترسم نفهمین چی میگم ، میترسم بد برداشت کنین و اونطور که باید ، کلماتم به گوشتون نرسن. تا وقتی بادبادک توی دستای منه من از چیزی نمیترسم چون میدونم بند توی دستای منه و بادبادک قرار نیست بلایی سرش بیاد اما وقتی بند رو رها کنم و به دستای باد بدم، میترسم. نمیدونم باد قراره چه بلایی سر بادبادک بیاره، ممکنه اونو ول کنه وسط دریا و بادبادک خیس بشه، یا شایدم اونو وسط خیابون ول کنه و ماشینا از روش رد بشن، شایدم برد بالا و با رعد و برقش اونو سوزوند! و شاید اونو به دست یک آدم دیگه رسوند. حرفای منم همینطورن، تا وقتی درون منن ، توی ذهنم هستن، من نمیترسم و میدونم میتونم ازشون خوب مراقب کنم اما وقتی به شما بگم و به گوشهای شما برسن... نمیدونم قراره چه بلایی سرشون بیاد. قراره اونارو بسوزونین؟ پاره کنین؟ یا ازشون استفاده بکنین؟ یا قراره بازم مسخرم کنین؟ برای همین من میترسم حرف بزنم، برای همین این کلمات رو قرار نیست بهتون بگم حتی اگر شما از من بدتون بیاد و به نظرتون یک آدم عجیب و دیوونه باشم، من از خودم دفاع نمیکنم تا ازم خوشتون بیاد، چون میترسم... میترسم.
میکروفن را رها کرد و در مقابل چشمان متعجب دانش آموزان، راهی کلاس شد. به کلاس خالی وارد شد و پشت میزش نشست. منتظر هر عکس العملی توسط دانش آموزان بود، و میدانست قرار است توسط آنها مسخره شود. اما این تنها دفاعی بود که میتوانست از خود بکند و نمیتوانست چیزی بگوید. بی شک آقای مدیر نیز بابت چنین حرفهای بی معنی و مزخرفی از دست میشل خشمگین بود اما اگر فکر مردم برای میشل مهم بود، او میشل نبود. از خود دفاع میکرد و سعی میکرد خود را برای دیگران توجیه کند اما او میشل است، یک دختر شاید عجیب و دیوانه، که افکار دیگران برایش مهم نبود و نمیخواست خودش را برای کسی توضیح بدهد و بگوید به این دلیل من اینطور هستم! او میخواست آزاد باشد، بدون هیچ توجیه یا توضیحی، او میخواست رها باشد حتی اگر قرار بود نگاه عجیب و بد دیگران را خریدار باشد، یا حتی اگر قرار بود دوباره در دست شویی کتک بخورد.
نووا لبخندی زد و همراه ایدن و جیمز، سمت کلاس رفت. او تمام حرفهای عجیب و پیچیده میشل را فهمیده بود. میشل را با تمام عجیب بودنهایش ، دوست داشت و میخواست با میشل ارتباط بر قرار کند چون میدانست میشل میتواند کاری را که دوست دارد بکند، برعکس دیگران. او آزاد، پیچیده و عجیب بود، شاید اصلا عجیب نبود، فقط نمیخواست کار دیگران را تقلید بکند و چون کار جدید را نشان میداد، برای دیگران جدید و عجیب دیده میشد. ایدن و جیمز پشت میز خود نشستند اما نووا سمت میشل رفت.
- میدونی ... حرفات خیلی قشنگ بودن.
ایدن بالای سر میشل ایستاد و درحالی که به نووا لبخند میزد ، گفت.
- نووا راست میگه. هرچند من از حرفات هیچی نفهمیدم ولی دوسشون داشتم.
جیمز نیز همراه دوتا از دوستانش ایستاد و دستش را روی دستان میشل گذاشت و گفت.
- میتونی رو ماهم حساب باز کنی.
ایدن محکم روی شانه جیمز ضربهای زد و گفت.
- اعع توهم حرف زدن بلدی؟ راستش میشل این رفیق ما انقدر کم حرفه که نگم برات. یعنی باید یک اتفاق بزرگی بیفته تا حرف بزنه، همش اشاره میکنه اصلا حرف زدن بلد نیست.
- دیگه اینطورم نیست... ایدن بزرگش میکنه.
ایدن دستی به مژههای سیاه و بلند جیمز کشید و با لبخند پا به فرار گذاشت. او میدانست جیمز از اینکه کسی به مژههای بلندش گیر بدهد یا دست بزند، بدش میآید ، برای همین همیشه این کار را میکرد. جیمز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بی خیال ایدن و مسخره بازیهایش شود، به هرحال دیگر به این رفتارهای او عادت کرده بود و میدانست شوخی و مسخره بازی ایدن تمامی نداشت. جیمز صاف ایستاد و دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد. چشمان سیاهش را به میشل که در سکوت به آنها نگاه میکرد، دوخت و لبخند عمیقی زد که چال گونهاش نمایان شد.
- ممنونم پسرا فکر نمیکردم مثبت رفتار کنین.
نووا:« انتظار برخورد منفی داشتی؟»
میشل:« میشه گفت آره»
جیمز:« دیگه انتظارش رو نداشته باش، حداقل از طرف ما»
میشل با جیمز و نووا دست داد و از آنها تشکر کرد. درواقع او اصلا چنین انتظاری نداشت اما گویی حرفهایش چندان هم بد نبودند. نووا از صداقت سخنان میشل خوشش آمده بود. چطور میشد یک انسان انقدر واقعی باشد؟ انقدر واقعی سخن بگوید و واقعی نگاه کند؟ یعنی میشل هیچ نقابی در صورت نداشت؟ او آنقدر واقعی گفت میترسم، که نووا واقعا ترسیدن را احساس کرد. درحالی که معلم توضیحات را راجع به درس جدید میداد، نووا تمام حواسش پرت سخنان میشل بود. هنوز نمیتوانست آنها را هضم کند و گیج و منگ بود. ایدن زیرچشمی به میشل که با دقت به استاد گوش میداد، نگاه میکرد و میخندید. جیمز برای اذیت کردن ایدن مدام کاغذ را مقابل چشمان ایدن میگرفت و او را خشمگین میکرد اما تهش به خنده ختم میشد. میا با اینکه از میشل متنفر بود، اما آن سخنها که در کمال صداقت بیان شده بودند، او را گیج میکردند. البته هنوز نظرش راجع به متنفر بودن یا نبودن از میشل تغییر نکرده بود اما آن سخنها یک قدرت عجیبی داشتند. الا خودکار را روی گونه میا فرو برد و گفت.
- تو فکر چی هستی؟
- الا فهمیدی میشل چی گفت؟
- نه مگه اهمیتی داره که یک دیوونه چی میگه؟
- دقیقا همین رو گفت! خودشم اینو گفت.
الا با تعجب ابرویش را بالا انداخت و گفت.
- چی میگی میا؟
- ببین الا، میشل گفت اگر حرفامو بزنم نمیدونم چطور قراره بفهمینش ، میسوزونینش یا...
- خب اینو فهمیدم برو سر اصل مطلب.
- خب همینه دیگه. تو میگی حرف یک دیوونه رو جدی نمیگیری و مهم نیست یعنی برداشت تو از حرفاش مثل این میمونه که حرفاشو بندازی توی آب ، مثل همون بادبادک. اونم از همین برداشت و فهمیدن میترسید.
- آخ میا تو واقعا دیوونه شدی... که چی؟ الان ازش خوشت اومده؟
- نه .
استاد وسایل خود را جمع کرد و از کلاس خارج شد. میشل دوست داشت آن فیلم کوتاهی که استاد راجبش صحبت کرده بود را درست کند اما هنوز برایش برنامهای نداشت. یعنی موضوع فیلم چه میتوانست باشد؟ ممکن بود میشل بتواند یک چیز کوتاه و اما تاثیرگذار درست بکند؟ اصلا چیزهای کوتاه تاثیری داشتند؟ میشل با این فکر که کوتاهی یک چیز روی تاثیرش نقشی دارد یا نه، از کلاس خارج میشد. حداقل خوب بود که امروز آدام و تیمش با او کاری نداشتند. البته راجع به جرمی مطمئن نبود چون جرمی همه جا تعقیبش میکرد و با خشم به او نگاه میکرد. اتفاقا رنگ قرمز برای موهایش بسیار خوب بود چون شخصیت خشن و عصبانیش را خوب نشان میداد. آدام س×ا×ک سیاهش را که روی زمین گذاشته بود، برداشت و گفت.
- من میرم سالن پایین کمی ورزش کنم کسی میاد؟
ادرین این را فرصت خوبی برای نزدیکی به میشل میدانست، برای همین سریع گفت.
- نه من نمیام.
ایوان:« من میام... بریم»
آدام به اما اشارهای کرد و گفت.
- با من میای سالن ورزش مراقب س×ا×ک و وسایلم میشی هر وقت آب خواستم میدی ، فهمیدی؟
اما با ذوق و شوق سمت آدام رفت و گفت.
- آره چرا که نه.
آدام از همان لبخندهایی را زد که نمیشد معنایش را خوب فهمید. س×ا×ک را به دست اما داد و خود جلوتر از اما، همراه با ایوان سمت سالن رفت. اما با ذوق به هانا چشمکی زد و هانا با تاسف سری تکان داد. اما حداقل اِما برای نزدیکی به آدام یک قدم برداشته بود، ولی هانا چه؟ او حتی نتوانسته بود یک قدم به نووا نزدیک شود. نووا همراه با دوستانش از کنار هانا عبور کردند که هانا سریع مقابل نووا ایستاد. راستش نمیدانست چه بگوید و چه چیزی را بهانه کند تا بتواند با او کمی بیشتر ارتباط برقرار بکند اما میخواست کمی نزدیکتر شود و اولین قدم را بردارد. هانا کمی دستپاچه به نووا خیره شد و گفت.
- من راجع به چیزی کمک میخواستم... یکم وقت داری؟
نووا نگاهی به ایدن و جیمز انداخت که آن دو از کلاس خارج شدند و ترجیه دادند آنها را تنها بگذارند. نووا کمی سرش را خم کرد و به چشمان آبی هانا خیره شد و گفت.
- البته.
میشل روی صندلی نشست و سعی کرد روی فیلم تمرکز کند اما با آمدن ادرین کنارش، تمام افکارش پر کشیدند و رفتند. ادرین کنار میشل نشست و با خود فکر کرد که باید چگونه بحث را آغاز کنم؟ کمی معذب به زمین خیره شد و دستش را میان موهایش بازی داد و گفت.
- امم حرفات قشنگ بود.
میشل به تیپ سفید ادرین که به او میآمد، نگاهی انداخت و لبخند زد. درواقع رنگ سفید خیلی خوب به چهره ادرین مینشست و البته موهایش را نیز زیباتر نشان میداد.
- ممنون ادرین... آدام با اینکه بیای ...
- اون رفته سالن ورزش طبقه پایین.
- آهان.
- به نظرت من تغییری نکردم؟
میشل با تفکر دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت.
- چه مدل تغییری؟
ادرین خشمیگن شد اما سعی کرد این در لحنش تاثیری نگذارد.
- منظورم لباسم بود.
میشل با لحن بی تفاوتی گفت.
- آهان آره... بهت میاد.
ادرین با خود فکر کرد که اصلا نتوانسته خوب میشل را بشناسد درواقع اصلا او را نشناخته بود. چرا گمان کرد میتواند با چنین لباس و تیپی او را تحت تاثیر بگذارد؟ اصلا این موضوعها برای میشل اهمیتی نداشتند و او طرز فکر دیگر دختران را نداشت پس نمیتوانست بر اساس رفتار معمول دیگر دختران میشل را قضاوت کند. او یک رفتار و شخصیت خاص و جدیدی اختراع کرده بود ، پس نمیتوانست بگوید چون دخترها را این تیپ تحت تاثیر میگذارد میشل نیز قرار است به من توجهی بکند. میشل را باید براساس رفتار خود میشل قضاوت میکرد اما درواقع نمیتوانست چون او را نمیشناخت ، پس اینگونه ارتباط با میشل بسیار سخت میشد. کمی مضطرب شد اما بالاخره پرسید.
- تو از چه تیپ پسری خوشت میاد؟
- خوشم میاد؟
- آره یعنی پسرا چه مدلی باشن دوسشون داری؟ جذبشون میشی؟
- نه تنها پسرا بلکه همه آدما رو وقتی دوست دارم که خودشون باشن و سعی نکنن به خاطر جلب توجه خودشونو تغییر بدن. و راجع به جذب شدن... نمیدونم تا حالا جذب کسی نشدم و نمیدونم چطور آدمی میتونه جذبم کنه، درواقع اینا چیزی نیست که از قبل بشه پیش بینی کرد، اینا در لحظه دیده میشن.
- که اینطور
ادرین دستی به موهایش کشید و به اطراف نگاهی انداخت و سعی کرد موضوع راحتی را برای صحبت به وسط بکشد. نمیدانست چرا اما نمیتوانست هیچ کدام از حرفهای میشل را بفهمد و برای همین، صحبت کردن با میشل برایش زیادی سخت میشد.
جرمی بالای سر موشی که روی خاکی کنار درخت بود، ایستاد و چاقویش را از جیبش بیرون کشید. موش ترسیده به دیوار تکیه داده بود و قفسه سینهاش با شدت بالا و پایین میرفت. درواقع یکی از تفریح جرمی ریختن خون حیوانات بود و از این کار لذت میبرد، به صورت کلی او خشن و وحشی بود! چاقو را به موش نزدیک کرد و از دم موش گرفت و کشید، موش هرچه تقلا میکرد، نمیتوانست از دست جرمی فرار کند. میشل دوباره ناگهانی ظاهر شد و با لگد محکمش، چاقو را گوشهای پرت کرد. جرمی صاف ایستاد و با خشم به میشل خیره شد.