. . .

متروکه رمان غیرعادی | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ghear-adi-copy_3r4b.png

نام رمان: غیرعادی
نام نویسنده: آرمیتا حسینی( قلم سرخ)

ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @Ares
خلاصه:
خلاصه: در میدانی شلوغ که همه در رفت و آمد هستند و عینک آبی به چشم زده‌اند، شخصی متفاوت میان آن ازدحام ایستاده و عینک نارنجی به چشم زده! دختری با زندگی‌ متفاوت از بقیه؛ موجب شگفتی بقیه می‌شود. آن زمان که از در وارد راهروی دبیرستان می‌شود، همه سر برمی‌گردانند و به او نگاه می‌کنند؛ اویی که همه چیزش متفاوت است. او یک داستان می‌سازد؛ داستانی که تفاوت را نشان می‌دهد. در این داستان، اتفاقاتی سخت و شاید مضحک رخ می‌دهند که باعث می‌شود او دست روی عینکش بگذارد و یک تصمیمی بگیرد.


(برای نقد رمان به نقد کاربران - نقد و معرفی رمان غیرعادی مراجعه کنید)

تگ رمان (الماسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 52 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #101
پارت 97
***
(میشل )
با تنی خسته، وارد خانه‌ای می‌شوم که آرامشم درونش نشسته ، انتظارم را می‌کشد. موهای پنجره را می‌بافد، گل‌های باغچه را در پنجره نقاشی می‌کند، موسیقی سکوت را بارها زمزمه‌کنان، برای خود می‌خواند و مابین مبل‌ها، جایی گرم برای خود، پیدا می‌کند. می‌توانم تن نحیف‌اش را ببینم که بغض‌کرده خود را به آغوش کشیده و درحالی‌که موهای پریشان دلتنگی روی صورت‌اش خط انداخته‌اند، چانه لرزان خود را تکان می‌دهد و می‌پرسد «پس کجا بودی؟» آهی از نهادم بیرون می‌جهد و کیف مدرسه‌ام را که اکنون سنگین‌تر از سنگ شده بود، کشان کشان سمت اتاقم می‌برم و روی تخت می‌گذارم. لباس‌هایم را یک به یک از تن کرخت‌ام بیرون می‌کشم و روی آویز تارکیشان، قرار می‌دهم. آنها قرار بود برای مدت زمان نامشخصی در کمد نمور و تاریک، تنهایی را برای ناهار و شام بخورند و اعتراضی نکنند! هیچ اعتراضی وارد نبود، این یک برنامه است. و اکنون نوبت لباس سفید بلندم بود که عکس دختری در کنار ساحل را به نمایش می‌گذاشت. آن دختر شبیه قطره، تشنه دریا بود. روی صخره نشسته و زانوانش را به آغوش کشیده، حسرت لمس موج‌هایی را داشت که اقتدار از آنها چکه چکه روی صورت دریا، می‌بارید. با پوشیدن آن لباس، شلوار گشاد هم‌رنگ‌اش را پوشیدم و سمت شانه درون کشو رفتم. آنقدر درون کشوی تنگ ، سرفه کرده بود که غبار روی تمام دندان‌هایش چنگ زده بود. شانه را زیر شیر آب قرار دادم و با دستم غبارهای چموش را دور ریختم.
اولین کارم همین بود! غبار نشسته روی دندان‌های روح مردم را با آب، می‌شستم. احساس سبک‌بالی عجیبی به آنها دست می‌داد و سپس سردشان می‌شد، زیرا لباس غبارآلودشان دیگر نبود که مقابل سرما و گرمای روزگار، ایستادگی کند. اکنون آنها تبدیل به انسان‌های با احساسی شده بودند که سرما و گرما را با تمام وجود، احساس می‌کردند و در گره موهای روزگار، دست و پا می‌زدند. نمی‌دانستند آیا راهی برای خلاص شدن از گره و شتافتن به آن سوی موهای زلال هست ، یا نه؟ و قدم بعدی آرامش بود. شانه آرام آرام، چندبار روی گره کشیده می‌شد و سپر مقاومتی گره، فرو می‌ریخت و سد شکسته، نرمی و زلالی موهای آبیم، تا روی سینه‌ام، می‌دوید. شاید قرار بود برای چندبار با گره ، دست به یقه شوند اما در نهایت، آنها موفق می‌شدند تار موهای سمج و اضافی‌ای که در زندگیشان مانند خوره عمل می‌کرد، به دندان بگیرند و از گره، کنار بکشند و آنگاه معما حل می‌شد. بحث من تنها شانه و مو نیست! اِلا، میا و اِما و تمام بچه‌ها، زمانی که غبار خود را شناختند و شستند، باید به گره زندگی رو به رو شوند و تنها زمانی از گره عبور می‌کنند که انسان‌های اشتباهی زندگیشان، کارهای اشتباهی و متداول که تبدیل به عادت شده، و درکل هرچیز اضافه‌ای که مانع عبور از گره می‌شود را باید بدون تردید و به سرعت، از زندگیشان حذف کنند تا راه برای شانه روحشان، باز شود... شانه‌ای که می‌تواند از گره عبور کند و تا نوک موهای آبیم، مسیر خود را ادامه بدهد.
بازی تازه داشت آغاز می‌شد و من نمی‌دانستم آنها قرار است چه واکنشی نشان بدهند ! هرچند به راحتی می‌توانستم متوجه قدم بعدی شوم اما اینگونه جذابیت بازی، به هم می‌خورد. و از طرفی، دانستن من و نداستن آنها، نوعی بی عدالتی در بازی بود.
شانه را دوباره روی میز گذاشتم و دستم را زیر موهایم فرو بردم و آنها را چندبار بالا انداختم و به هم ریختم به طوری که باعث شد ، باد با چالاکی خود را به پشت گردنم برساند و ناخنش را روی پوستم، بکشد.
شاید در این آیینه کوچک، چشمان ظاهراً بنفش من، تیره و خواب‌آلود به نظر می‌رسیدند و لب‌هایم حکم به سکوت بسته بودند... اما من شاداب‌تر از دروغی بودم که آیینه به خوردم می‌داد. آیینه شاید بتواند ظاهر من را بعد از آن همه تمرین برای بسکتبال، خسته به رخ بکشد، اما هرگز شادابی روحم را نمی‌تواند به رخ اتاق و من، بکوبد.
در حین اینکه سمت قهوه‌ساز می‌رفتم و در مسیر رفتن، تمام پنجره‌ها را باز می‌کردم تا از هوای خنک استفاده کنم، ذهنم در جایی نزدیک به ایدن، مکث کرده بود و نگرانی خود را با نگفتن حتی یک کلمه، نشان می‌داد. با اینکه ماشین ایدن از جاده خود خارج شده و به ماشین من زده بود، اما من هرچه سعی داشتم به مسیر ادامه بدهم، او شاکی‌تر می‌شد و قصد داشت ماجرا را به دادگاه بکشاند!
بخار قهوه که با انگشتان تلخ خود، دماغم را محکم کشید، از فکر بیرون جستم و لبه لیوان را به لب‌هایم نزدیک‌تر کردم.
- بازی داره شروع میشه... چه شما بخوایین چه نخوایین.
***
(اِلا)
از آنجایی که کلاس تمام شده بود، همه در بخشی از ساختمان مشغول شدند. حوصله رفتن به کتابخانه یا بخش تفریحی، سینمای ساختمان و حتی باغ پشتی را، نداشتم. به نظرم بهترین کار رفتن به حمام و دوش گرفتن بود. اگر وانی هم داشته باشند که چه بهتر. از آنجایی که تا به حال به حمام‌شان نگاه نکرده بودم ، دوست داشتم زودتر آنجا را ببینم. کارت را بالای در نگه داشتم و صدای تیک، نشان از باز شدن در، می‌داد. قبل اینکه در را ببندم، پای هنری، لایه در، قرار گرفت. متعجب به اویی که به اندازه من تعجب داشت و اکنون دستانش را از جیب در آورده و روی لبه در قرار داده بود، چشم دوختم.
- چیزی شده؟
قبل از اینکه بخواهد به سوالم واکنشی نشان بدهد، در را کامل باز کرد و وارد اتاق شد. سپس با همان آرامش قبلی، در را بست و کت‌اش را روی مبل انداخت.
- یادت رفت برنامه رو؟ تا 10 شب قراره باهم باشیم.
منظور از باهم بودن پس این بود؟ دقیقاً در کنار هم، در یک خانه و حتی یک اتاق؟ اگر به حمام می‌رفتم چه؟ آهی کشیدم و موهایم را به هم ریختم. باید فکرش را می‌کردم که به همین راحتی‌ها قرار نبود از دست هنری، خلاص شوم. بیشتر از همه بیخیال بودنش نسبت به همه چیز، برایم آزاردهنده بود. دست بردم سمت جیب شلوارم و ورقی که به من داده بود را، باز کردم. چیزهایی که باعث خشمگین شدن‌اش می‌شد، بسیار کم بود... بسیار کم و جالب ماجرا این است که تمام این نوشته‌ها، اخلاق من بودند. پس باید او اکنون از من نفرت عمیقی داشته باشد، هرچند نمی‌دانم تا اینجای ماجرا چندتا از اخلاق‌هایم را رو کرده‌ام.
عقب‌تر رفتم و روی مبل، نشستم. جوری که خودش نیز بشنود، نوشته‌های کاغذ را خواندم.
1. بی ادبی و بد دهنی
2. زورگویی و سلطه‌گری
3. بی منطق و نفهم بودن و مایل به تغییر نبودن انسان‌ها
4. بحث و دعوا کردن سر چیزهای کوچک
5. گیر دادن به یک موضوع بی اهمیت و بزرگ کردن ماجرا
6. حرف زدن پشت سر دیگران
7. بدی بقیه را گفتن
8. دفاع کردن از یک چیز بی اساس و پایه، صرفاً از روی احساس
9. دروغ گفتن
10. آزار دادن بقیه و خندیدن به این کار زشت
لبم را بالا کشیدم به منظور یک لبخند مسخره، که به نظرم در این کار موفق بودم. سپس دوباره به آن دو چشم بزرگ و براق هنری، خیره شدم. احساس می‌کردم برخلاف سکوت‌اش و این حالت بیخیال چهره، بسیار مشتاق بود تا نظرم را درباره لیستی که نوشته بود، بداند. اما نکته بسیار مهمی که توانسته بودم در نوشته‌ها شکار کنم و باعث شگفت‌زدگی‌ام شده بود، تنها مسئله واقعی‌ای بوده که به آن توجه داشتم. ابرو در هم پیچیدم و سوالم را مطرح کردم.
- خیلی از این‌ها به تو آسیب نمی‌زنه و مربوط به خود طرفه. مثلاً من نمی‌خوام تغییر کنم و دوست دارم روش غلطم رو برم. این کارم به تو آسیبی نمی‌زنه و ... چه خوب بشم چه نشم سودی به تو نمی‌رسه. پس چرا باید عصبانیت کنه؟
هنری، موی نشسته روی کت‌اش را با دقت برداشت و سمت آشپزخانه رفت و آن را در سطل زباله جای داد، درحالی‌که اگر من مویی در لباسم می‌دیدم، آن را برداشته و روی هوا فوت می‌کردم، اصلاً هم مهم نبود مقصد بعدی‌اش کجا باشد. انسان بابت یک تار مو که نباید خودش را به زحمت بیندازد و سمت زباله برود! به هرحال، گویا اینطور بود که هنری به همه چیز اهمیت می‌داد و هیچ چیز را کوچک نمی‌شمرد. شخصیت آرام او، این فرصت را به او می‌داد تا بتواند برای هرچیزی وقت بگذارد و با دقت و سنجیده، جلو برود. برخلاف من که سر سری همه چیز را می‌گذرانم و حوصله اتفاقات مهم را نیز ندارم. البته گاهی آرامش او، خسته‌کننده بود. تنها از او یک سوال ساده پرسیده‌ام اما ساعت‌هاست مشغول هم زدن لیوان قهوه شده و به فکر فرو رفته.
جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم که بوی تند ادکلن‌اش، برای اولین بار، به دماغم رسید. یک نوع بوی سردی بود که باعث خنک شدن احساسات اشخاص می‌شد... یا شاید فقط مرا خنک می‌کرد.
بالاخره توانستم صدایش را لابه‌لای برخورد قاشق با کف لیوان، بشنوم.
- من نسبت به آدما حساسم و آینده یک غریبه هم برام مهمه. دوست دارم همیشه مسیر درست رو برن، یا اگر اشتباه رفتن بفهمن و برگردن. زندگی با آدمای فهمیده قابل تحمل‌تر از زندگی با آدمایی هست که توی اشتباهاتشون موندن و همچنان بهش معتقد هستن.
بالاخره صورت‌اش را سمتم چرخاند و پرسید:
- تو زندگی تو دنیای پیشرفته رو دوست داری یا عقب مونده؟ من زندگی بین آدمای پیشرفته رو دوست دارم تا عقب مونده... وقتی تکنولوژی پیشرفت می‌کنه، آدما هم باید پیشرفت کنن.
تکیه‌ام را به کابینت پشت سرم دادم و لحن بیخیالم را به رخ‌اش کشیدم. انگار نه انگار که من یکی از همان آدم‌هایی بودم که درباره‌اش سخن می‌گفت. همانی که روی اشتباهاتش تاکید می‌کرد و با میشل سر چیزهای مسخره شاخ به شاخ می‌شد و زورگویی کردن هم یکی از مهم‌ترین کارهایی بود که در آن مهارت داشت.
- ولی اگر واسه همه آدما حرص بخوری چیزی ازت نمی‌مونه... میام می‌بینم پودر شدی و نیومدی به آینده تا پیشرفت رو ببینی.
- برای همینه سعی دارم درست‌اش کنم. ما هممون برای همین اینجاییم اِلا.
واقعاً جواب درستی بود و من مدام یادم می‌رود در کدام موقعیت قرار گرفته‌ام. این اتفاقات جدید گویا هنوز برایم جا نیفتاده‌اند. هنری لب‌اش را درست مثل من بالا کشید اما احساساتمان متفاوت بود؛ درست مثل کشیدن یک منظره ثابت اما من با رنگ‌های تیره و او با رنگ‌های روشن این منظره را کشیده. جلوتر آمد و لیوان را به دستم داد. فکر می‌کردم این همه مدت که برای درست کردن‌اش زمان گذاشته ، قرار است پا روی پا بگذارد و مشغول نوشیدن‌اش شود. اما در کمال ناباوری لیوان داغ، در میان انگشتان من، گیر افتاده.
- اِلا، بیا بازی رو شروع کنیم. خب برم سمت ورق ببینم اول کدوم رو قراره روی تو پیاده کنم.
چشمی چرخاندم و به این فکر کردم که قرار است در عوض درست کردن نوشیدنی برایم، تمام چیزی که نوشیده‌ام را زهرمارم کند. سعی کردم متقاعدکننده سخن بگویم.
- بیا به هم رحم کنیم.
- نه.
اما جایی برای نرم‌اش نبود. چنان قاطع حکم داد که احساس کردم لیوان درون دستم لرزید و چند قطره از آن ، روی پایم ریخت. هرچند این فقط احساس نبود، سوزش پاهایم سخنم را تایید می‌کردند.
- غرغر بیش از حد؟ و تایید نشدن حرفت توسط بقیه. این‌ها خوراک من هستن.
لیوان را میان دستانم فشردم و با لحن حرص‌درآری، گفتم:
- شماره یک، فحش دادن و بد دهنی! خوراک منِ
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #102
پارت 98
***
نووا، با چشمانی ریز شده، سوال چهار گزینه‌ای را وارسی می‌کرد و گه‌گاهی، موهایش را می‌خاراند. امروز ، برخلاف روزهای پیشین، خورشید تصمیم گرفته بود تخت خود را رها کند و برای اجرای نمایش شو، پا بر عرصه آسمان بگذارد. گرمای شدیدی از پنجره، به داخل کلاس می‌خزید و ع×ر×ق‌های داغ از استرس و گرمای فضا، روی پوست‌های سفت و نرم، پا می‌دواند. میشل برای خلاص شدن از گرما، موهایش را از بالا بست و به شکل توپ در آورد. در حین بستن موهایش، زیر چشمی به اعضای کلاس خیره شد که هر کدام به شکلی استرس‌شان را خالی می‌کردند. یکی با خاراندن پیشانی بی گناه، دیگری با کوبیدن کفش‌اش به زمین و میا نیز، با خوردن ناخن‌های لاک زده‌اش. با بستن موهایش، دوباره دقت خود را سمت ورق معطوف کرد و گزینه اول را تیک زد.
صدای قدم‌های نامرئی انگار از اطراف کلاس، به گوش می‌رسید و هرکس نگران بود معلم بالای سر ورق‌اش قرار بگیرد. چشم‌هایی بودند که زیر زیرکی، ورق‌های دیگران را گاز می‌گرفتند و نتیجه را روی ورق خودشان تف می‌کردند. هانا، در جای خود، تکان خورد که نگاه تیزی، تنش را سوزاند. با دیدن معلم، سریع دوباره سرش را در ورق خود جای داد اما واقعاً نمی‌دانست باید چه کند. گزینه‌ها گویی از یک خانواده بودند و تشخیص تفاوت‌شان، به سختی تمیز کردن کل خانه چهار طبقه بود. جیمز که نگرانی و سرخ شدن چهره هانا را می‌دید، لبخند ریزی زد و یاد روزی افتاد که به او تذکر داده بود باید برای امتحانات بخواند.
دقایقی بعد، فریاد زنگ، به گوش رسید و ورق‌ها بودند که به زور از میز دست می‌کشیدند و در کیف معلم جای می‌گرفتند. میا با آخرین تلاش‌اش، کل ورق را به آغوش کشید و چندبار سوال آخر را خواند.
-خانم میا، ورق رو بدین دیگه.
- یک لحظه
- خانم میا
میا کلافه، تمام گزینه‌های سوال آخر را تیک زد و ورق‌ را به دستان چروک معلم سپرد.
ایدن با تکیه بر دیوار سرد پشت سرش، نگاه خود را روی اندام میشل، مهر کرد. او مشغول مرتب کردن لباس خود بود تا به حیاط برود و احتمالاً طبق معمول، تنهایی زیر درختی می‌نشست و با کتابی که در بغل داشت، سخن می‌گفت. بعد از این زنگ هم باز قرار بود برای تمرین بروند بنابراین فرصتی نمی‌شد تا با میشل سخن بگوید. بلند شد و با چهره‌ای تخص و تلخ، مقابل میشل قرار گرفت. با اینکه میشل دوست داشت او را نادیده بگیرد و از خیر تماشا کردن هاله‌های شناور و نارنجی او که نشان دهنده خشم از روی احساس بود، بگذرد، اما نتوانست.
- باید حرف بزنیم.
میشل، کتاب در دست‌اش را روی میز گذاشت و برخلاف لحن خشن و تاکیدی ایدن، به آرامی گفت:
- تو زندگی باید وجود نداره، همه چیز شایدیه. شاید قبول کنم حرف بزنیم و شاید نه. بایدها فقط باعث میشن خودت اذیت بشی، چون ممکنه به خواستت نرسی و انتظارت، که به امید پرواز، به وجود اومده بود، سقوط کنه.
ایدن آهی کشید و منتظر به میشل خیره شد. حوصله شنیدن شعرهای خیال‌انگیز او را نداشت و تنها به انتقامی که مغزش را نیش می‌زد، تمرکز کرده بود. انتقامی که می‌توانست این احساسات دردآور را برای لحظه‌ای، از او، دور سازد. برای چه هر شب باید مقابل شومینه احساسات خود می‌نشست و شاهد سوختن قلب خود می‌شد؟ هوای بیرون اتاق او، بارانی و سرد بود، غذاهایش طعم کباب سوخته می‌دادند و موسیقی سردی، نواخته می‌شد. او تمام مدت، فیلم‌هایی از آبشار را تماشا می‌کرد؛ آبشاری که با هجوم وحشیانه، گذر می‌کردند و سهم کسی نمی‌شدند. و آبشار چه؟ در کمال اقتدار توجه همه را برای خود می‌کرد. وقت‌اش شده بود که ایدن به جای تنهایی اشک ریختن، اشک میشل را در بیاورد هرچند می‌دانست او باز هم اشک نمی‌ریخت اما صددرصد از هدف بزرگی که سخن می‌گفت، دور می‌شد.
- خیله خب ایدن... بیا صحبت کنیم.
- هوم... دنبالم بیا.
میشل، پشت سر ایدن، پله‌ها را طی می‌کرد و از سالن هم‌کف و مقابل بوفه مدرسه، عبور می‌کرد. درخت موردعلاقه‌اش را پشت سر می‌گذاشت و به حیاط پشتی خالی از درخت و گیاه، که تنها با دیوارهای آجری و کوتاه پوشیده شده بودند و خالی از نور بودند، رو به رو می‌شد. او می‌دانست برای چه چیزی اینجا، مقابل پسر مو بور و چشم عسلی ایستاده. می‌دانست این‌بار، قرار نیست طعم عسلی چشمان او را بچشد و تنها چیزی که سهم‌اش می‌شد، نیش زنبور چشمان او بود. می‌دانست و با این حال اینجا بود. باد، هرگز بدون اجازه خدا، نمی‌توانست از جای خود بلند شود و کمر همت ببندد و به سوی مردم بتازد... زمین و زمان مقابل باد، سد می‌شدند و او را، موجی کمر شکسته می‌کردند. هیچ‌ سربازی، بدون اجازه صاحب شطرنج، نمی‌توانست جلو برود و میشل دقیقاً برای همین، مقابل ایدن ایستاده بود. اگر او می‌خواهد نیش بزند، یا اجازه‌اش را دارد و برنامه همین است و میشل باید همراه با برنامه پیش برود، یا اجازه‌اش را ندارد و طبق قوائد، زمین و زمان مقابل‌اش مقاومت خواهند کرد و نیازی به مقاومت میشل، نیست.
ایدن به دیوار تکیه داد و به کاری که قرار بود انجام بدهد، فکر کرد.
***
ساعات اولیه قبل شروع صف صبحگاهی
همه با تعجب نگاهشان به ایدن میخکوب شده بود و صدای خمیازه، از اطراف به گوش می‌رسید. ایدن بالاخره سکوت را روی زمین کشید و گفت:
- نظرسنجی بذاریم، جوری که میشل خوشش بیاد. نقشه اصلی، بیرون کردن میشل از مدرسه هست. و کاری که باید بکنیم اینطور هست که، اسم‌هاتون رو توی ورق می‌نویسیم و قرعه‌کشی می‌کنیم. اسم هرکی در اومد، بچه‌ها دربارش نظر میدن. وقتی اسم میشل در بیاد، نقدش می‌کنیم و ازش می‌خواییم بره.
میا چشمان خود را ریز کرد و با ترکاندن آدامسش، گفت:
- اونم لابد میگه چشم.
ایدن شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- وقتی بفهمه هیچ‌کس حضورش رو نمی‌خواد، میره. اون دختر بی شعوری نیست و صددرصد قراره بفهمه.
نووا، خودکاری که روی لب‌اش بود را بیرون کشید و با صدای بم و دورگه‌ای که گویی تازه از خواب بیدار شده باشد، گفت:
- اون هیچ‌وقت جا نمی‌زنه. بزنیش، بکشیش... بازم هست.
ایدن لبخندی زد و با شرارتی که در لحن‌اش نهفته بود، گفت:
- نه دیگه! ما اذیت‌اش نمی‌کنیم که بره. وقتی اذیتش کنی، میمونه تا کمکت کنه ولی وقتی نقدش بکنی و خیلی با شعورانه بگی رفتارت اذیتمون می‌کنه، اون دیگه میره. خودش گفت اجباری در کار نیست.
همهمه آرامی در حیاط پشتی پیچید و هرکسی با افکار خود در کلنجار بود که هانا گفت:
- چرا این کار رو باید باهاش بکنیم؟ فکر کردم دیگه باهاش خوب شدین.
ایدن سخنی که در شاخسار ذهن‌اش، جیر جیر می‌کرد را به زبان آورد.
- ما زندگی عادی می‌خوایم و اون دخترغیرعادی بین ما جایی نداره. چقدر هم روشش درست باشه زندگیمون رو به هم زده.
هانا نفس‌اش را با صدا بیرون داد و فکر کرد که شاید راست می‌گویند. او در گذشته شادتر بود یا اکنون؟ حتی با وجود جیمز، باز شادی را تجربه نمی‌کرد. سرخوشی و دیوانگی و فکر نکردن به کارهایی که انجام می‌داد، به هم ریختن شهر با دوستانش و دهن کجی کردن برای جاده زندگی، زیاد از حد لذت بخش بود و او را شاد می‌کرد. اما میشل که آمد، او مجبور شد به کارهای اشتباه خود فکر کند و چال چوله‌های جاده را در نظر بگیرد. این اوضاع جدید اصلاً خوب نبود. شاید با رفتن میشل همه چیز مثل قبل خوب می‌شد.
هانا: قبوله.
نووا: قبول.
جیمز: من نیستم... شرکت نمی‌کنم
میا: هستم
اِما: رو منم حساب کن.
ادرین: احتمالاً منم باشم.
ایوان: حله.
***
ایدن، ماجرای برنامه نقد را برای میشل تعریف کرد و منتظر واکنش او ماند. گمان می‌برد میشل بابت این موضوع هیجان‌زده شود و حتی، خوشحال. او همیشه به دنبال ساختن شخصیت دیگران بود و این موضوع نقد را خودش مطرح کرده بود. اما خب برخلاف تصورش، میشل تنها به چشمان عسلی‌اش، خیره نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. در هر حال با اینکه این تصور بسیار بچگانه بود اما ایدن نگاهش را به کفش‌هایش دوخت تا میشل واقعیت را از تیله‌های او، شکار نکند. یک جورهایی انگار همیشه همه چیز را می‌دانست و قبل از وقوع ماجرا، درباره آن، اطلاع کافی داشت.
میشل تنها با گفتن «باشه» او را ترک کرد و ایدن، لبخند کوچکی به لب‌هایش نشاند.
میشل، درحالی‌که جای خالی کتاب در دستان‌اش را به شدت احساس می‌کرد، به ملاقات رفیق قدیمی و چوبی‌اش رفت که زیر خاک ریشه دوانده بود و شاخه‌هایش تا آسمان کشیده شده بود. حتی درخت دنبال رشد است اما انسان‌ها همواره رشد کردن را پس می‌زنند و زیر عقاید قدیمی و تاریک خودشان، باقی می‌مانند. سر از خاک بلند نمی‌کنند که مبادا دنیای بیرون خاک، ترسناک باشد اما به نظر میشل، زیر خاک ترسناک‌تر بود.
جیمز، از آن سوی حیاط، سمت میشل می‌آید و روی چمن می‌نشیند. قبلاً برایش اهمیت زیادی داشت که جایی که می‌نشیند باید بسیار تمیز باشد اما اکنون، به جایی که نشسته بود نه، به آدمی که با او نشسته بود، توجه می‌کرد. جیمز، با تماشای چهره آرام و متفکر میشل، که به تنه ریخت خیره بود، لبخند نیمچه‌ای زد و کنجکاو شد بداند، درباره چه چیزی فکر می‌کند؟ در ذهن جادویی او، چه می‌گذرد؟
- میشل... مجبور نیستی درخواست ایدن رو قبول کنی.
- اگر راه درستی رو انتخاب کردی، از جنگیدن واسش، نترس جیمز، از عقب‌نشینی بترس. شاید اگر بجنگی و ادامه بدی، یک قدم تا خورشید فاصله داشته باشی.
جیمز آهی کشید و ورقی که در دست داشت را در هوا تکان داد تا مگس‌هایی که مزاحم مکالمه‌شان شده بودند را سمت دیگری براند. نگاه تاریک خود را از میشل گرفت و ناامید، ساختمان مدرسه را رصد کرد.
- تا کی جنگ؟ کی می‌خوای زندگی کنی؟
- من نیومدم زندگی کنم، اومدم زندگی کردن رو به مردم یاد بدم. شاید تو این مسیر هرگز طعم زندگی رو نچشم اما شنیدی بعضی خانواده‌ها میگن شادی تو شادی منه؟ پس اگر تو زندگی کنی، انگار من کردم.
- این از خودگذشتگی مایوس کنندس.
- برداشت هرکس یک چیزه. شاید یکی من رو مسخره کنه که خودم تشنه می‌مونم و به سگ توی خیابون آب میدم و شاید یکی تحسین کنه... مطمئن باش من اون اشخاص و نظراتشون رو نمی‌بینم.
جیمز پوزخندی زد وخود را بیشتر سمت میشل کشید. بوی عطر شیرین موهایش، با نسیمی آرام، سمت جیمز هجوم آورد و باعث شد صورت جیمز، باز شود. عطر خوش طعم و خوش بویی بود. اما جیمز دوباره پوزخند زد و با حالت موچ‌گیرانه‌ای، پرسید:
- مگه نمی‌گفتی باید انتقاد بشیم و انتقادپذیر باشیم؟
میشل به شیطنت جیمز، لبخندی زد و با صاف کردن کمرش، مستقیم به مژه‌های بلند جیمز که تا ابروانش کشیده شده بودند، زل زد و گفت:
- تو داری تلاش می‌کنی و درس می‌خونی، یک دسته مسخرت می‌کنن، مانع تو میشن و بهت میگن درس رو ول کن... به نظرت این انتقاده؟ نقد با اصول و چارچوب اتفاق میفته. باید با دلیل و استدلال بگه کار من چرا بده و چی کار کنم که درست بشه! این نقده. غیر از این رو قبول ندارم و بهش گوش نمیدم.
جیمز، در حرکت غیر منتظره‌‌ای، گونه میشل را کشید و از روی چمن بلند شد.
- از پسش بر میای... مثل همیشه. نگرانت نمیشم میشل واتسون!
میشل درحالی‌که گونه‌اش را می‌مالید، با لبخند دوستانه‌ای، گفت:
- حق دارن... تغییر کردن اولش ترسناکه، یک موقعیت جدید که پیش بیاد آدم مضطرب میشه و هرکاری می‌کنه. کاری می‌کنم که آروم بشن.
- مشتاقم ببینم چی کار می‌کنی. من برم پیش هانا
***
تمرینات دوباره از سر گرفته شده بودند. نووا توپ را به زمین می‌کوبید و درحالی‌که چشمان‌اش قفل تور بود، دودل به نظر می‌رسید. نمی‌دانست واقعاً باید توپ را به تور بیندازد یا نه . شاید هم باید اینطور گفت که، نمی‌دانست توپ را به تور انداختن گل به خودی می‌‌شود یا گل به رقیب. ادرین اما بیخیال، پشت سر نووا حرکت می‌کرد و با چشمان‌اش، دستان او را دنبال می‌کرد تا ببیند واقعاً در نهایت قصد دارد توپ را داخل تور بیندازد و یا قرار است همچنان بدود و در زمین بازی برقصد. ادرین خشمگین، اشاره‌ای به نووا کرد که نووا خسته، توپ را سمت ادرین انداخت تا او جلو برود. واقعاً انگار تمام انرژی‌اش تحلیل رفته بود و آماده حمله به تیم مقابل، نبود. شاید فقط نیاز بود دفاع کند. سالن بزرگ، با سر و صدای بازیکنان و فریاد و هیجان زیادشان، انعکاس صدای سوت داور در دیواره‌های سالن، انگار کوچک به نظر می‌رسید. آری، قلب سالن از شدت هیجانی که درونش در جریان بود، داشت کوچک و خفه می‌شد.
در سویی دیگر، جیمز یقه‌اش را محکم می‌کشید و تند تند نفس‌هایش را بیرون می‌فرستاد و تلاش می‌کرد بی توجه به عرقی که از روی مژه‌هایش آویزان بود، بازی را به نفع خود بکند و از کیش و مات شدن اجباری، جلوگیری کند . اما در بد تله‌ای افتاده بود. چنان با انگشتان خود روی میز ضرب گرفته بود که انگار مقصر این ماجرا میز باشد. سرش را سریع بلند کرد و به قلعه‌ای که در گوشه‌ای نشسته بود، خیره شد. خب گویا باز برای رهایی باید یک قربانی می‌داد. صورتش را به صورت حریف که مملو از لبخند بود، دوخت و پوزخندی زد.
و در سالن ورزشی بسکتبال هانا و میشل، هر پرش، برار بود با برداشتن صدها وزنه سنگین. آهسته روی زمین خم می‌شدند، و بالا می‌پریدند. دستانشان را با قدرت می‌کشیدند و دوباره، خم می‌شدند. هانا که از شدت درد پاهایش، رژ خود را رسماً خورده و تمام کرده بود، با افتادن روی زمین، دیگر توانی در خود نیافت تا بلند شود. این جست و جوی برای دست‌گیری توانایی و انرژی، ادامه یافت تا اینکه میشل به کمر هانا آهسته چند ضربه زد.
- ادامه بده.
- دیگه نمی‌تونم.
- باید بتونی وگرنه موفق نمیشی... باید، بتونی.
هانا دستش را روی زمین کوبید و با فریاد ریزی، از روی زمین بلند شد اما می‌توانست قسم بخورد که پاهایش بی حس شده و به سختی تکان می‌خورد. با سوت مربی، تلو تلو خوران روی صندلی افتاد و تمام بطری را با هوای درونش، در دهان فرو برد. میشل نیز لنگ لنگان سمت صندلی آمد و کنار هانا نشست. قبل از اینکه هانا بخواهد سر صحبت را با میشل باز کند، آیلی مقابل آنها ظاهر شد. امروز برعکس روزهای دیگر، رنگ چشمان‌اش، به جای قرمز تیز، به قهوه‌ای مبدل شده بود. یعنی می‌توانست به خاطر خطای دید و یا رنگ چراغ‌های مکان باشد؟ برخلاف هانا که بسیار دوست داشت درباره چشمان او بپرسد، میشل اصلاً توجهی به چشمان آیلی نداشت بلکه بیشتر عجول بودن او در طول بازی، توجهش را جلب کرده بود.
آیلی محکم دستانش را به هم کوبید و رو به میشل، گفت:
- وقت نشده بود باهم حرف بزنیم اما کنجکاو بودم از نزدیک ببینم چطور رفتاری داری.
میشل به بطری خالی‌ای که در دستان هانا مچاله می‌شد، خیره نگاه کرد و یاد تشنگی کویر دهانش افتاد. سپس با صدای خش‌داری، پاسخ آیلی را داد.
- منم یک آدم عادی مثل بقیم.
- ولی من نیستم.
میشل ابروانش را در هم چید و به آیلی، بیشتر دقت کرد. به نظر می‌رسید از متفاوت بودن لذت می‌برد و به نوعی باعث غرورش می‌شود. زیرا با لحن سرشار از شادی و مفتخر، این سخن را بیان کرد. البته متفاوت بودن همیشه برای انسان‌های عادی، جالب به نظر می‌رسید و تصور آنها از تفاوت نوعی قدرت بود درحالی‌که اصلاً این شکلی نیست .
- چیه تو متفاوته آیلی؟
هانا که به بحث میشل و آیلی گوش می‌داد، دوست داشت به جای خود آیلی بگوید چشمان‌اش، اما احساس کرد شاید بی ادبی باشد. به هرحال دوست نداشت تذکر میشل را بشنود درحالی‌که می‌گوید، نباید به جای شخص دیگری پاسخ بدهی. میشل فکر می‌کرد چنین کاری نه تنها باعث کوچک نشان داده شدن خود فرد می‌شد، بلکه طرف مقابل که قصد داشت سخن بگوید را هم ، بی ارزش نشان می‌داد. به هرحال هرکسی حق دارد در جای خود سخن بگوید و مردم به لب و دهان نیاز ندارند، حتی اگر لال باشند باید این قدرت به آنها داده شود که با دست اشاره سخن بگویند.
- چشمام . از اول همه به قرمز بودنشون توجه می‌کنن و من ظاهرم مثل بقیه نیست، تو هم همینطور میشل.
میشل پایش را بالا آورد و مشغول ماساژ دادن آنها شد.
- ظاهر آدما ملاک تفاوت اونا از بقیه نیست. می‌دونی چرا؟
آیلی جا خورده بود و به شدت دوست داشت ادامه سخن او را بشنود.
- چرا؟
هانا نیز، دیگر از افکار خود دست برداشته بود و با دقت، میشل را نگاه می‌کرد.
- چون ظاهرت رو هزاران چشم مادی تماشا می‌کنه که هر کدوم با فرهنگ خودشون برداشت متفاوتی دارن. یکی تو رو عادی و زیبا می‌دونه، یکی تو رو ترسناک و شیطانی، یکی عجیب و یکی، جذاب . خب اینکه مردم تو رو عجیب می‌بینن مشکل ذهن خودشونه به تو مربوط نیست.
هانا این‌بار پا بـر×ه×ن×ه وارد مکالمه شد.
- پس چی باعث تفاوت آدما میشه؟
- دیدگاه خاص. یک کوچه بن بست رو در نظر بگیرین که همه اون رو به منزله پایان زندگی و بدبختی می‌دونن و شخصی اون وسط، با جمع مخالفت می‌کنه.
آماندا که ظاهراً خود را مشغول بستن بند کفش، نشان می‌داد، به مکالمه آنها، گوش فرا داده بود. سریع از جای خود بلند شد و با غرور کاذب و پوزخند خط خطی روی چهره‌اش، مقابل میشل، سایه انداخت. قدش آنقدر بلند بود که بتواند روشنایی را در پشت خود به دام بیندازد.
- بن بست یعنی بسته شدن مسیر و بسته شدن مسیر یعنی پایان. کسی که غیر این رو ببینه یا خیال‌بافه یا زیادی خوش بین و احمق.
میشل حتی یک لحظه سمت آماندا نچرخید و سعی نکرد موهای بور و خیس از ع×ر×ق او را ببیند. گویا که چیزی نشنیده بود و به سخن گفتن ادامه داد.
- گاهی ما از دور، یک شئی بی ارزش رو، وقتی نور بهش بتابه، الماس تلقی می‌کنیم و گاهی سایه کوچیک بچه رو، یک هیوولا می‌بینیم. اون فرد که دیدگاهش فرق داره، متوجه میشه بن بست چیز بزرگ و ترسناکی نیست، بلکه اونا با قدرت ذهنشون، سایه بزرگی از بن بست می‌سازن! کافیه زاویه دید عوض بشه تا ذهن از ناامیدی و کرختی در بیاد و با راه حل‌هایی که میده، مشکل رو حل کنه.
آماندا که از بی توجهی میشل نسبت به خودش، حرصی شده بود، به او پشت کرد و سمت دیگر سالن رفت که بنیتا در آنجا، مشغول بازی با توپ بود. آماندا همیشه از بنیتا بابت قد کوتاهی که داشت، متنفر بود و او را حقیر می‌دید. اما برای صحبت کردن پشت سر میشل، آدم دیگری گیرش نمی‌آمد.
- اون دختر نباید میومد توی تیم ما.
بنیتا که برای اولین بار توسط آماندا مخاطب قرار گرفته بود، با تعجب به اطراف خیره شد تا ببیند واقعاً طرف حساب او است یا شخص دیگری. سپس با فهمیدن موضوع سخن آماندا، چشمانش را سمت میشل که وسط دایره دخترها مشغول سخن گفتن بود، دوخت.
- بازیش عالیه. سرعت دویدن، سرعت و قدرت پرش، پاس دادن تیز و دقیق.
- مگه همه چیز ورزشه؟
بنیتا صورتش را جمع کرد. گویی که چیز چندشی مقابل‌اش انداخته باشند و اکنون او به شدت حالش از صحنه‌ای که دیده، به هم می‌خورد.
- چیزی جز ورزش توی این سالن جا نداره.
آماندا که متوجه شده بود عقل بنیتا هم به اندازه قدش کوتاه است، پوزخند بلند خود را به رخ او کشید و سمت کیفش رفت و دیگر به او توجهی نکرد. بنیتا دوباره بیخیال او، توپ را به زمین کوبید و گرفت.
***
میا، به صورت آرایش کرده خود با لبخند خیره شد و سشوار را روی موهایش قرار داد. اِما که تازه از استخر بیرون آمده بود، خیس و خسته سمت کمدها رفت و انگشتری که در گردن انداخته بود را به دستگیره آن چسباند تا باز شود. میا گردن خود را عقب کشید تا بتواند اِما را که درحال تعویض لباس بود، بهتر ببیند. دوست داشت سر صحبت با او را باز کرده و این دعوای کوچک را از بین ببرد. با زدن دکمه خاموشی سشوار، دمپایی سوراخ سوراخ و نرم را روی زمین کشید و سمت اِما حرکت کرد.
- دیر اومدی بیرون.
اِما موهایش را از زیر لباس بیرون کشید و سعی کرد به چهره میا نگاه نکند و حتی پاسخش را ندهد . اما میا ادامه داد.
- به نظر داری جدی تلاش می‌کنی تا واسه مسابقه برنده بشی. پس یعنی بیخیال آدام شدی؟
یک بار دیگر بلایی که قرار بود سر میشل بیاورند را مرور کرد و لبخندی ناخودآگاه میان لب‌هایش ساکن شد اما میا گمان برد لبخند به خاطر او است. اِما میشل را مقصر نبودن آدام در این مدرسه می‌دانست و شاید با محو شدن میشل می‌توانست با خیال راحت در سالن‌ها و راهروها قدم بگذارد و درس بخواند. درس؟ آیا تا به حال روی کتاب را باز کرده؟ بیخیال چندان هم اهمیتی نداشت. راستش نه کتاب، نه میشل و نه حتی میا که مقابل او مشغول وز زو کردن و جلب توجه بود، هیچ‌کدام اهمیت نداشتند. حوله سفید را روی موهایش بست و برای سشوار چشم غره‌ای رفت. کیف خود را روی شانه انداخت و کمد را قفل کرد. وقت رفتن به خانه بود. ورزش پی در پی و دست به یقه شدن با آب قدرتمند، برایش سنگین تمام شد. تخت او را طلب می‌کرد.
- به نظرم کار خوبی کردی راستش...
اِما به شانه میا خود را کوبید و از کنار او، گذر کرد. سخنی که آغاز شده بود، نیمه رها شده، در هوا متلاشی شد و میا با دهانی باز به اِما که بی توجه به او از استخر خارج شده بود، چشم دوخت. در آن لحظه چندان به رژ بنفش روی لب‌اش توجهی نداشت که با تمام وجود لب خود را گاز گرفت و چشمانش مملو از سرخی دردناک اشک شد.
- باشه من رو نادیده بگیر.
***
- همیشه انقدر بد سلیقه‌ای؟ دقیقاً رنگ‌هایی رو می‌پوشی که بدترین رنگ طبیعتن. کمدت خیلی شلختس اِلا. بگو که نمی‌خوای تمام یک ماه رو اینجوری سر کنی.
- خفه شو ع×و×ض×ی!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #103
پارت 99

***
با اینکه می‌دانست گلایه‌های زنگ زده آویزان از دندان‌های هنری، تنها به خاطر بازی است اما با این حال اعصاب‌اش داشت به هم می‌ریخت. مگر کمد او چه اشکالی داشت؟ آویزان کردن و برداشتن، وقت می‌گرفت و پرت کردن آنها اتفاقاً بهترین کار بود. یعنی خود هنری زمانی که خسته به خانه می‌آمد و افکارش به سوی معشوقه عزیز خود یعنی خواب می‌دوید، حاضر بود مکث کند و با آرامش لباس‌ها را آویزان کند؟ اگر اینطور بود پس او عضو انسان به حساب نمی‌آمد.
لباس مورد نظر را که به رنگ سبز لجنی بود را، برداشت. اصلاً مهم نبود که هنری به این رنگ توهین کرده بود یا نه! نگاهش را چرخاند و با اشاره به در، گفت:
- برو بیرون تا بپوشمش.
- با اینکه عین لجن میشی ولی باشه . خواهشاً موهات رو شونه کن اینجا که جنگل نیست. شلوارت رو هم ننداز روی زمین... رو تختیت رو مرتب کن. مگه بچه‌ای؟ این وسایل هم جاش روی میز نیست باید بذاری...
- برو بیرون خل وضع!
هنری در را محکم کوبید و اِلا با یک حرکت لباس خود را درآورد و با لباس لجنی، تعویض کرد. مقابل آیینه ایستاد و با نگاهی به موهایش که همانند سیم در هم پیچیده شده بودند و رو به بالا حالت گرفته بودند، خیره شد. حوصله نداشت کش موهایش را باز کند و یک ساعت صرف شانه کردن بکند. پس تنها دستی روی موهایش کشید تا خوابیده شوند اما بیشتر به بالا موج گرفتند! اِلا با حرص نگاه از آیینه گرفت و چشمانش روی میز مقابل آیینه، سر خورد. جوراب‌های رنگیش روی میز بود... باید زحمت می‌کشید آنها در کشو می‌گذاشت؟ شاید بعداً. با گام‌هایی آهسته از اتاق خارج شد و ناگهان به این فکر کرد که می‌تواند در اتاق بماند و دنیای مجازی را قدم بزند.
- بیا بیرون وگرنه میام تو
با رسیدن صدای هنری، از رویای شیرینش بیرون زد و وارد پذیرایی شد. دوست داشت بو بکشد و انواع غذاهای خوش طعم را با حس بویایی بچشد اما تنها بوی تخم مرغ بود که دست‌گیرش شد. چه شامی بهتر از تخم مرغ عسلی؟ اخمی کرد و روی مبل نشست. هنری سوت‌زنان مشغول پختن تخم مرغ بود که گوش‌هایش صدای اِلا را شکار کردند.
- صدات مثل صدای خروسِ... شایدم خر. آره خر مثال بهتریه.
- حداقل یک شونه به موهات می‌زدی. پات رو از روی میز بردار واقعاً غیرقابل تحملی... البته این خونه هم زیادی کوچیک و گرمه. تخم مرغ چرا نمی‌پزه؟ اصلاً من چرا شام بپزم؟ تو فقط پا روی میز انداختن و رنگ لجن انتخاب کردن بلدی؟
اِلا با لبخند حرصی، سر خود را محکم گرفت و پاهایش را از روی میز برداشت. کم کم داشت آتش می‌گرفت اما با نفس عمیقی خشم خود را قورت داد... گلویش سوخت، بدجوری سوخت.
- خری هستی که داری گور خودت رو می‌کنی... گورخر
هنری با صدای بلندی خندید و زیر اجاق را خاموش کرد. درحالی‌که موهای خود را گرفته بود تا روی غذا نریزد، خم شد و بو کشید. بوی کره مخلوط با تخم مرغ. بی انکار، محشر بود. همان‎طور که القاب حیوانی متفاوتی از دهان اِلا بیرون می‌جست و روی تن هنری می‌نشست، او بی توجه به آنها، ظرف را پر می‌کرد از تخم مرغ و ظرف را همراه با ترشی روی میز می‌گذاشت. در فکر این بود نان تازه‌ای بگیرد اما اگر می‌رفت، این بازی جذاب را از دست می‌داد پس باید با نان صبح، سر می‌کردند. آنها را به شکل مساوی برش داد و یکی را برای اِلا ودیگری را برای خود گذاشت.
- کر شدی؟ خر که گوشش بزرگه.
هنری گردن خود را بالا کشید و گفت:
- بیا سر میز. مراقب باش دهنت رو کثیف نکنی وسط غذا ... از تو بعید نیست همه چیز رو بمالی به سر و صورتت و بریزی تو فرش.
اِلا پشت میز نشست و بی رمق، به تخم مرغی که زردی‌اش، می‌رقصید، چشم دوخت.
- هیچ وقت شانس نداشتم واسه همین الان تو جلوم نشستی. نکنه غذارو باید بذارم دهنت؟ یا قراره اخم و تخم کنی نخوری؟ گیر کی افتادم نصف شبی.
- لال شدن بلدی؟
هنری ریز خندید و قبل از اینکه نان کوچک‌اش را در دهان بگذارد، گفت:
- نه ... همه زورت همین بود؟
اِلا ، کش را از موهایش کشید و موهایی که کاملاً شلخته بودند و درهم پیچیده شده بودند، در شانه‌اش ریخت. می‌توانست بوی روغن مانده را از لابه‌لای موهایش احساس کند. اما امروز نتوانسته بود به حمام برود. بیخیال نصف باقی مانده غذا را رها کرد و به چهره هنری، خیره شد. با ولع غذا می‌خورد و تکه‌های روغن در کنار لب‌اش، می‌درخشید. چشمانش گه‌گاه بالا کشیده می‌شد و با تعجب اِلا را ورانداز می‌کرد و باز به عذا خیره می‌شد. اِلا از پشت میز بلند شد و به حمام نگاهی انداخت. وان سفید می‌درخشید و حمام بوی شامپوهای شکلاتی را می‌داد.
- شب میری حموم؟ می‌دونی شب چقدر آب مصرف میشه؟ بدترین زمان واسه حموم رفتن البته اینکه تو ندونی طبیعیه.
- تو واقعاً شبیه شپشی... باعث میشی اعصابم خارش بگیره.
هنری خود را روی مبل انداخت و کنترل را در دست گرفت. اِلا خود را مقابل تلوزیون قرار داد و با حرص ، گفت:
- تو نقطه ضعف واقعیت رو نگفته بودی.
- گفتم ولی مثل اینکه آموزش امروز رو یادت رفت خانم کوچولو.
اِلا خشمگین سمت یقه هنری هجوم برد و یقه لباسش را در مشت گرفت. این پسر گستاخ فقط بلد بود پا روی پا بیندازد و نیش‌اش را تا بالای کمان چشمان‌اش، بکشد و به سوی مغز و اعصاب اِلا، تیر بیندازد. حتی اِلا خود درک نمی‌کرد که واقعاً از چه چیزی حرص‌اش گرفته و دلیل سرخ شدن گونه‌اش و داغ کردن گردنش، چیست. از اینکه او برتر بود و می‌توانست به خود مسلط شود و دقیقاً ضعف‌های اِلا را به رویش می‌کوبید، حرصش می‌گرفت و در نهایت نتوانست تحمل کند .
- ببین چشم قشنگ، من اعصاب مصاب ندارما
هنری بلند شد و محکم دستان نرم اِلا را که اظهار قدرت کرده بودند، در میان دستان بزرگ خود، اسیر کرد. صورتش را جلوتر برد و فوتی روی ابروان کم پشت و سیاه اِلا کوبید. لبش را از کلام سرد، خیس کرد و کنار لایه نرم گوش اِلا، گفت:
- اومدی اینجا تا اعصابت رو درست کنی نه اینکه من رو با دیوونگیت تهدید کنی خوشگله! از طرفی، آموزش کلاس رو فراموش نکن. وقتی حرصت میدن باید حواست رو معطوف چیز دیگه‌ای بکنی. تمام مدت که تو حرف می‌زدی من به تخم مرغ فکر می‌کردم نه تو!
اِلا که تقلا می‌کرد دستانش را آزاد کند، مدام خود را تکان می‌داد و موهایش را به سر و صورت هنری می‌کوبید اما فایده‌ای نداشت. نفس‌اش را با حرص بیرون فرستاد و زبانش را در داخل دهان چرخاند و با غضب، خیره به چشمان ریز شده و سیاه، هنری شد.
- نمی‌خوای ولم کنی هنری؟
- نه. مگه تو ادعا نمی‌کردی اعصاب مصاب نداری؟ حالا به اعصابت متوسل شو و از دستم خلاصی پیدا کن... کو... چو... لو!
دندان‌های سفید اِلا رخ خود را بالاخره به نمایش گذاشتند اما می‌دانستند اینجا کارایی خاصی ندارند. او که واقعاً قرار نبود هنری را گاز بگیرد؟ از طرفی نمی‌توانست. دستان هنری بسیار قدرتمند بودند آنقدر قدرتمند که حتی نمی‌گذاشتند یک حرکت ریزی از طرف اِلا، رخ بدهد. مات مانده بود و به فوت شدن نفس‎‌های سرد هنری، فکر می‌کرد. می‌توانست کاری کند این نفس‌ها در تقاطع برخورد با اعصاب‌اش، قطع شوند؟ ناگهان نگاهش به پای بی کار، گیر کرد و با لبخند خاص خود، پایش را بالا آورد و با زانو به شکم هنری کوبید و برخلاف تصورش، هنری نه تنها عقب نرفت و دستانش شل نشد، بلکه با لبخند کش‌داری، فشار دستانش را بیشتر کرد.
- تلاش خوبی بود.
اِلا کلافه پوفی کشید و گفت:
- خب باشه دیگه ولم کن.
- خواهش کن.
اِلا آتش گرفت... نه ظاهراً بلکه کاملاً آتش گرفت. لب‌اش را به دندان کشید و سعی کرد از همان روش مسخره قبلی استفاده کند. هنری می‌خندید، قهقهه می‌زد و با چشمانی م×س×ت از شادی، سر تا پای اِلا را رصدکنان، پیش می‌رفت و زمانی که به موهای روغنی و خرمایی اِلا می‌رسید، اندکی حالت تاسف و تمسخر را نیز، نشان می‌داد. رگ‌های سبز دست‌اش برجسته شده و پوست سفید و بی نقص را، نقاشی کرده بودند. گاهی سرش را سمت راست و گاهی سمت چپ شانه، تکیه می‌داد و گاه روی پای راست تکیه می‌داد و چپ را کج نگه می‌داشت و گاه برعکس. به نظر کم کم داشت خسته می‌شد اما هنوز آن لبخند بود. شاید یک عضو جدا نشدنی و یا شاید یک مهری که روی لب‌هایش حک شده و دیگر قرار نیست پاک شود. دستانی که محکم دست اِلا را گرفته بودند، خیس از ع×ر×ق شده، و داغ کرده بودند. اِلا فقط لب‌اش را کج می‌کرد و با گاز گرفتن پوست لب‌اش، خود را نگه می‌داشت. برای چه آنقدر ناتوان بود و نه می‌توانست خواهش و تمنا کند، نه ضربه محکمی بزند که هنری صدکیلومتر آن طرف‌تر، به پرواز در بیاید. البته اکثراً در مواقعی که کلاس درس بسیار حوصله سر بر می‌شد و به طول می‌انجامید و یا وقتی در خانه تنها و بیکار بود، به آرامی لابه‌لای افکار خود دراز می‌کشید و به این فکر می‌کرد که با یک ضربه آرام، می‌توانست شخصی را تا ده‌ها کیلومتر جابه‌جا کند. بعد از آن هم، همه از او حساب می‌بردند و در اطراف‌اش نمی‌پلکیدند. معروف می‌شد به دختر قدرتی... قهرمان جهان، اِلای قدرتمند. یک لحظه لبخند زد و متوجه نشد هنری مشغول سخن گفتن است و فوت کردن‌هایش به صورت او، شدت گرفته.
- چیزی گفتی؟
- پس نشنیدی. اگر می‌شنیدی حتماً عصبانی می‌شدی.
دقیقاً راه‌اش همین بود. اگر حین سخن گفتن هنری، به چیزهای دلپذیر خود فکر می‌کرد، می‌توانست به خشم خود غلبه کند. لبخند مرموزی زد و دوباره نگاهش را سمت پاهای لاک خورده‌اش، کشید. واقعاً داشت خسته می‌شد. چند دقیقه بود که سر پا مقابل یکدیگر ایستاده بودند؟ کم کم جریان خون در دستانش رو به مرگ می‌رفت.
- هنری تموم نشد؟
- یعنی می‌خوای التماس کنی؟ فکر خوبیه.
- آشغال نفهم بی شعور کثافت ع×و×ض×ی...
- ور ور ور ور ور
- پوف
اِلا ناگهان جرقه‌ای که در آسمان ذهن‌اش می‌رقصید را، شکار کرد. لبخندی به شکل لبخند هنری و شاید غلیظ‌تر از آن را نشان داد و قدرت را از پاهایش گرفت. زمانی که خود را روی زمین انداخت، هنری نیز همزمان با او، روی زمین نشست.
- فکر کردی بیفتی زمین دستت رو ول می‌کنم؟
- تا صبح همینجوری می‌شینیم؟
- مگه اینکه التماس کنی ولت کنم.
اِلا به دستان خود که درون دستان هنری، گم شده بود، چشم دوخت و پوزخندی زد. باید بیشتر از این‌ها روی خود کار می‌کرد. شاید بهتر می‌شد بعد از یک ماه که کلاس خود را به پایان می‌رساند، به بدنسازی رفته و کاری برای بدن ناتوان خود، می‌کرد. مگر با تخیل ساختن می‌توانست کسی را کیلومترها جابه‌جا کند؟
چهل دقیقه... پنجاه دقیقه... شصد دقیقه... زمان داشت به سرعت برق و باد می‌دوید. هر از چند گاهی چشمان خود را می‌بست و گرمای وصف‌ناپذیری را پشت پلک‌هایش احساس می‌کرد به طوری که انگار تاریکی، او را سفت در آغوش می‌کشد و می‌بوسد، و لالایی خواب، سر می‌دهد. سرش، سنگین شده و قصد داشت به سمتی پرتاب شود و گویا ساکن ماندن برایش دشوار بود. با تلاش فراوان، چشمان خود را باز کرد و هنری را دید که مقابلش نشسته و با لبخند ملیح و مهربانی، همچنان دستان او را در اسارت گرفته است.
- خوابت میاد؟
- هوم
- پس خواهش کن ولت کنم تا بتونی بخوابی.
- احمق... این کارو نمی‌کنم.
می‌توانست حدس بزند که رگ‌های درون چشم‌اش، سرخ شده‌اند. سوزش آنها، گه‌گاهی به سفیدی چشمانش چنگ می‌زد و نفس‌های هنری، به مثال بادی به سوی چشمانش پخش شده و باران ناخواسته به ارمغان می‌آوردند. قبل از اینکه بخواهد با دستان خود، آنها را بخارد، یادش افتاد دستش در میان دستانی خیس از ع×ر×ق، گیر کرده. این چه مسخره بازی‌ای بود واقعاً؟

- غرور دلیل اصلی عصبانی شدنته... باید غرورت رو جا بذاری و بری جلو. بدنت مهمه یا غرورت؟ اگر بدنی نباشه، سلامتی‌ای نباشه، به نظرت غروری می‌مونه؟
اِلا خود را به جلو ، روی سینه هنری انداخت و چشمانش را بست. راه‌های زیادی برای خوابیدن وجود داشت. هنری، گردن خود را عقب کشید و دستان اِلا را، رها کرد. نفس‌اش را آهسته بیرون فرستاد و زیرلب، گفت:
- تو دیوونه‌ای!
***
نوازش پیانو، زیر نور مهتابی خورشید، صدای قدم‌هایی که روی زمین ضرب گرفته بود و تارهایی که می‌لرزیدند لابه‌لای ناخن‌های تیز ، همه و همه یک آرامش عجیبی به قلب اتاق تزریق می‌کردند. دیوارها خوابیده، خمیازه می‌کشیدند و پنجره‌ها، با کوبیدن دستان بادی، روی شیشه ضرب‌آهنگ گرفته بودند.
ناتالی، دست از گیتار زدن کشید و بقیه نیز، به خاطر مکث او، از حرکت ایستادند.
جوزف: چرا نمی‌زنی؟
ناتالی: خسته شدم.
متیو: حق داره... منم گردن درد گرفتم. بسه واسه امروز.
نیتن، از پشت طبل‌های ریز و درشت، بلند شده و درحالی‌که سمت پنجره رو به دریا ، حرکت می‌کرد، گفت:
نیتن: آدام خیلی راحت ازمون دست کشید.
ناتالی، دستی به موهایش کشید و آنها را به هم ریخت. گیتار را درون کیف جای داد و درحالی‌که از روی صندلی بلند می‌شد، پاسخ نیتن را داد.
ناتالی: فکر می‌کردم واست مهم نباشه.
نیتن شانه‌هایش را بالا انداخت که اوج بی اهمیتی همه چیز را نشان دهد. انگار هر اتفاقی که روی شانه‌اش پای می‌گذاشت را با بالا انداختن شانه، پس می‌زد. می‌توانست فلسفه دیگری نزد او داشته باشد؟
نیتن: کنجکاو بودم.
متیو متفکرانه، دستش را بین چینی که در اثر اخم کردن، بالای ابرویش شکل گرفته بود، به بازی در آورد و گفت:
متیو: آدام بیخیال ما نشده.
جوزف نیز این‌بار مداخله کرد و با لحنی که چاشنی خشم داشت، بی خبر از عالم و آدم، باز اظهار نظر کرد و براساس قضاوت، خشم‌اش را به رخ کشید.
جوزف: تو چیزی می‌دونی که به ما نمیگی؟ یعنی چی؟ چی کار کرد باز؟ برم بزنم...
متیو دست‌اش را بالا گرفت و با نیمچه، پوزخندی، گفت:
متیو: یواش یواش پسر. فوری با ذهنت داستان‌نساز. توهم تو، فقط توی ذهنت وجود داره نه بیرون. پس از دست ما عصبانی نشو.
جوزف کلافه پوفی کشید و سمت ناتالی پرخید که در سکوت، به کیف سیاه گیتار، خیره بود. واقعاً در برخی مواقع، تحمل سخنان مثلاً بزرگانه متیو را نداشت. سیاست او را درک نمی‌کرد و معتقد بود باید به دل ماجرا زد و همه چیز را شکافت. پشت شیشه ماندن و برنامه‌ریزی کردن زمان را هدر می‌داد. اصلاً این بازی‌های سیاست حوصله‌سربرترین چیز بودند برایش.
نیتن: چطور فهمیدی متیو؟
متیو بشکنی زد و لبخندش را به رخ کشید.
متیو: این شد یک سوال خوب. فردا همه چیز روشن میشه.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #104
پارت 100

***
عقربه‌ها با سری خمیده، خورشید را به زمین می‌کشاندند. تاریکی آرام، بر سر و روی شهر می‌بارید و سرما، درحالی‌که روی ناخن بلندش سوهان می‌کشید، در اطراف شهر چرخی می‌زد و به پوست لطیف مردم، ت×جـ×ـا×و×ز× می‌کرد. میشل، با چشمانی خسته و خواب‌آلود، درحالی‌که خمیازه‌هایش را پشت سر هم می‌چید، آهسته کوچه تنگ و تاریک را طی می‌کرد تا به خانه ایدن برسد. طبق چیزهایی که ایدن گفته بود، امشب ساعت ده همه در خانه او جمع می‌شدند تا آن برنامه را انجام بدهند. هرچند میشل برای بازی کردن نقشی می‌رفت که آخرش را می‌دانست، اما بازی کردن این نقش الزامی بود. با دیدن پلاک شماره بیست، زنگ در را فشرد و منتظر ماند تا در باز شود. مدتی طول کشید تا بتواند صدای ایدن را از پشت آیفون، بشنود. بعد از لحظه‌ای ، در باز شد و میشل شتابان، به داخل رفته و در را محکم بست. این حد از سرما، بی شک، غیرقابل تحمل بود. آهسته نفسی کشیده و شال‌گردنش را از دور گردنش، برداشت. فضای خانه برخلاف بیرون، مملو از گرمایی همراه با بوی شیرین شکلات بود. احتمالاً با دسرهای خوش‌مزه‌ای قرار بود این شب تلخ را به پایان برساند.
ایدن ، با موهای خیسی که بوی شامپوی گیاهی را می‌داد، مقابل میشل ایستاده بود و لبخندزنان، لباس‌های او را می‌گرفت تا در کمد جا دهد. چهره سفیدش، شاید ظاهراً شاداب به نظر برسد اما در اصل خبر از کسالت و اضطراب او، می‌دهد. عضلات فک‌اش منقبض شده بود و موهای بور‌ش بیشتر از همیشه حالت فر به خود گرفته . ایدن درحالی‌که لباس مخمر و آبی میشل را درون کمد می‌گذاشت، سعی می‌کرد خود را قانع کند که کار درست را انجام می‌دهد.
بعد از گذشت ساعاتی، و سرد شدن قهوه‌ای که روی میز بود و هنوز میشل قصد نداشت آن را به لب بزند، کم کم دیگران نیز، رسیدند. ایوان، بارانی سیاه و براقی پوشیده بود که مشخص نبود او را در این سرما چطور از گزند یخ زدن، حفظ کرده ! بی شک تنها دوست داشت با آن بارانی، جذابیت خود را به رخ بکشد. سپس کاملاً آهسته سلام کرد و روی بالشت کوچک و قرمز مقابل میشل، نشست. ایدن چندین بالشت کوچک در هال ، به شکل دایره چیده بود تا این برنامه در آنجا، انجام شود.
هانا ، موهای بافته شده و طلایی خود را، با دست بازی می‌داد و سعی می‌کرد به نگاه مات میشل، خیره نشود. و عجیب بود چشمان خمار و بی حوصله میشل، و در عین حال لبخند کشیده و گرم‌اش! چه تناقص پررنگی. جرقه‌ای از سوال در ذهن هانا نشست و او سریع صورت‌اش را سمت میشل کشید.
- مگه تو به ما نمیگی خودمون باشیم و تظاهر نکنیم؟
با این سوال، چنگال‌هایی که با ظرف، ضرب گرفته بودند و آواز می‌خواندند، سکوت پیشه کردند. تمام چشم‌ها سمت میشل چرخید اما میشل همچنان به کیک شکلاتی در دست‌اش، خیره بود. عجب بوی محشری داشت. باید قبل از شروع ماجرا، دستور پخت را از ایدن، می‌گرفت.
- درسته همین رو میگم.
هانا این‌بار با اشتیاق بیشتری، لب باز کرد.
- پس چرا همش تظاهر به شاد بودن می‌کنی؟ این لبخند رو همیشه داری حتی وقتی حالت بده.
میشل، دست از بازی کردن با تکه‌های کیک برداشت و مستقیم به آبی چشمان هانا، خیره شد. اشتیاق او برای زمین زدن میشل قابل تقدیر بود. نه تنها او، بلکه تمام اشخاصی که آنجا جمع بودند، به لب‌های خشک و چروک شده میشل، زل زده و انتظار می‌کشیدند
- دو نوع تظاهر داریم یکی مثبت یکی منفی. وقتی دلت می‌خواد کاری رو بکنی... اما با توجه به بقیه و به خاطر ترس از مسخره شدن و... نمی‌تونی این کار رو بکنی، بهش میگن تظاهر منفی. تو باید خودت باشی و خودت رو قبول کنی. اما تظاهر مثبت...
میشل در جای خود، اندکی جابه‌جا شد تا راحت‌تر بنشیند. با چشم‌هایی که به او خیره بودند، تنش مور مور، می‌شد.
- گاهی یک حسی داری اما نمی‌خوای کسی بفهمه... خیلی می‌ترسی و با تمام وجودت حس شکست خوردن بهت دست داده اما نمی‌خوای این رو به رقیب خودت نشون بدی پس طبیعیه که محکم وایسی، گردن رو به بالا، سینه سپر شده و اون موقع، رقیب می‌ترسه و... برنده میشی.
هانا مشغول خاراندن چانه‌اش می‌شود و نگاه از میشل می‌گیرد.
- هرچیزی مثبت و منفی داره حتی تظاهر و حتی خود دروغ. اگر با واقعیتی که قراره بگی، جنگ به پا میشه، تو می‌تونی دروغ بگی. به نظرم گاهی باید به خودتم تظاهر کنی ... تظاهر به چیز خوب مثل لبخند ، خوشحالی، همه اینا باعث میشه کم کم این چیزها درون تو نهادینه بشه و باورشون کنی... شاید حتی یادت بره چرا ناراحت بودی یا ناراحت بودی؟
میا با گذاشتن آخرین تکه از کیک در دهان‌اش، درحالی‌که دهانش پر بود، گفت:
- خب بازی رو شروع کنیم. ایدن؟
ایدن ظرف‌ها را در دست داشت تا به آشپزخانه ببرد اما بالافاصله، پشیمان شد. به کل ماجرا را فراموش کرده و مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بود. مگر اینجا خبری از مهمانی بود؟ پوزخندی زد و با رفتن سمت آشپزخانه، کیسه سیاهی که اسم‌ها را درون‌اش انداخته بود را، با خود آورد.
اِما در فاصله زیادی با میا نشسته و بی توجه به او، چانه‌اش را در میان انگشتان‌اش خوابانده بود و با نگاهی به ساعت، زمان را می‌شمرد. میا، نیم‌نگاه ریزی به اِما داشت و گاهی هم حواسش پرت موهای هانا می‌شد. از نظرش حالت فر به موهای او بیشتر می‌آمد تا صاف. صافی موهایش، صورت‌اش را کشیده نشان می‌داد و بی‌مزگی را به ظاهرش می‌بخشید.
ایدن کیسه را وسط حلقه دایره آنها گذاشت و نفس عمیقی کشید. ابتدا ورق قوانین را که در جیب شلوار ورزشی‌اش مچال شده بود، در دست گرفت سپس با نگاهی به جمع، مشغول خواندن شد.
- هرکس انتقاد خودش رو درباره شخصی که اسمش از کیسه در میاد، می‌نویسه و میذاره وسط دایره. اون شخص طی یک هفته باید جوری رفتار کنه که دفعه بعد وقتی جمع شدیم، انتقادها پس گرفته بشن و اگر موفق نشد، تنبیه در نظر گرفه میشه. امشب فقط اسم چهارنفر رو از کیسه خارج می‌کنیم و بقیه برای جلسه بعد می‌مونن.
ایوان خمیازه بلندی کشید و اشک‌های جمع شده در چشمان‌اش را، با پلک زدن، از چشمانش خارج کرد. کم کم داشت حوصله‌اش، سر می‌رفت. میشل برای سرعت بخشیدن به ماجرا، گفت:
- کی دست می‌کنه تو کیسه؟
ادرین قهوه نصف و نیمه‌اش را رها کرد و با دست انداختن سمت کیسه، گفت:
- نوبتی باشه بهتره.
موی برف‌مانند او، زیر نور لوسترها، درخشش خیره‌کننده‌ای داشت که باعث شد برای لحظه‌ای همه به موهایش ، زل بزنند. قبل از اینکه او بخواهد اسمی را از کیسه بیرون بکشد، صدای زنگ در، بلند شد. ایدن، با لبخند به اِما که سرش را در گردن‌اش فرو برده بود، چشمکی زد و سمت در رفت. معنای این چشمک، با ورود آدام و جرمی، مشخص شد. اِما، سریع صورت خود را بالا کشید و در آدام، محو شد. از موهای ژل زده قهوه‌ای‌اش گذشت و به چشمان سبز‌آبی‌اش، رسید. آدام که مشغول در آوردن کاپشن سفید خود شد، بوی عطرش تمام خانه را در خود، حل کرد. جرمی، بشاش و شاداب، سمت بچه‌ها رفت و با همه آنها تک به تک ، دست داد. اِما که محو آدام شده بود، متوجه دستی که مقابل‌اش روی هوا مانده بود، نشد.
ایدن: اون رو ول کن بیا به نفر بعدی.
جرمی: چطوری میشل؟ نسبت به قبل خوشگل‌تر شدی.
میشل ابروان خود را بالا انداخت و لبخندش را پررنگ‌تر کرد و دستان گرم جرمی را محکم میان دستانش، فشرد.
میشل: نظر لطفته جرمی. موهای سرمه‌ای بهت بیشتر میاد تا قرمز.
جرمی دستی به موهایش کشید و گفت:
- همینطوره.
آدام با یک سلام کلی، کنار ادرین جا گرفت و هر چهار نفرشان دوباره کنار یکدیگر نشستند. جرمی و آدام، همراه با ایوان و ادرین.
ایدن، دوباره به ادرین اشاره کرد و گفت:
- از اونجایی که اِلا نیست و جیمز نخواست که باشه، پس فقط تیم آدام، هانا و میا و اِما و البته میشل و نووا جمع ما رو تشکیل میده و این اسم‌ها رو توی کیسه انداختم. ادرین، شروع کن.
ادرین دوباره دست‌اش را درون کیسه انداخت و میان ورق‌های سرد، چرخی زد. احتمال در آمدن اسم میشل، زیادتر از زیاد بود. ایدن، نام او را چندبار نوشته بود و این یک قراردادنانوشته، میان اعضای جمع بود که فقط جرمی و آدام از آن، خبر نداشتند. در اصل آنها نیز مثل میشل این شب‌نشینی را مهمانی و بازی ساده می‌دانستند.
- خب... اسم آدام در اومد. نقدتون رو بنویسین.
ایدن، کاغذهای کوچک را مقابل تمام اعضا قرار داد و خود نیز با گذاشتن ورق روی پایش، مشغول نوشتن شد. میشل با خطی کشیده، نوشت«فرشته‌ات را بیدار کن... تو از نسل فرشتگانی»
سپس ورق را تا کرده و وسط دایره گذاشت. بقیه نیز به ترتیب نوشتن را به اتمام رساندند و آدام با کنجکاوی به دست‌هایی که مشغول نوشتن بودند، خیره نگاه می‌کرد.
ایدن: اینارو خودت می‌خونی و روشون کار می‌کنی. از اونجایی که هم‌کلاسی نیستیم پس تو ملاقات بعدی براساس رفتارت می‌فهمیم عوض شدی یا نه.
جرمی با اشتیاق دستش را درون کیسه انداخت و کاغذی بیرون کشید. با باز کردن آن، نام میشل را دید. با تک نگاهی به چهره منتظر میشل، نام او را به زبان آورد.
ایدن لبخند نامحسوسی زد و با سرعت بیشتری، ورق‌ها را پخش کرد. این‌بار میشل که بی ورق مانده بود، چشم‌اش را میان اعضا چرخاند. هانا بی حوصله، دم خودکار را می‌جوید و میا تند تند ورق را خط خطی می‌کرد. اِما، هر از گاهی به موهای آبی میشل خیره شده و از نخل‌های آویزان آن، به خیال شهر زلالی می‌رفت و انگشتان خود را بی حس می‌یافت برای نوشتن اما... جنازه‌ای از کلمات تلنبار شده را، در خطوط، دفن می‌کرد. جرمی با لبخند ورق را خالی گذاشته بود و موهای خود را با انگشتان‌اش، شانه می‌زد. آدام افکار منفی خود را پس زد و سعی کرد باور کند همه با میشل خوب شده‌اند و این ماجرا نقشه پلیدی پشت سر، ندارد. و تمام لبخندهای کشیده و عجیب، به دلیل ذوق برای بازی است. غیر از این بود؟ البته که او نیز چیزی برای نوشتن پیدا نکرد... دوست داشت بنویسد میشل بیش از حد در زندگی دیگران دخالت می‌کند و مسیر غلط بقیه به او اصلاً مربوط نمی‌شود اما... پشیمان می‌شد. انگار میشل با شیوه درستی بر سر و روی زندگی کثیف‌شان، می‌بارید. بنابراین، سکوت قلم را شایسته دید.
با تمام شدن زمان، ورق‌هایی وسط دایره نشستند. ایدن، با جمع کردن ورق‌ها، گفت:
- ولی کنجکاوم انتقادهای تو رو بخونم.
میشل معنای سخن او را به خوبی فهمید. ورق‌ها را از ایدن گرفت و اول، برای میا را، خواند.
- دختر خودرای هستی و به نظر بقیه اهمیت نمیدی. شاید یکی نمی‌خواد به مسیری که تعیین می‌کنی بیاد یا یکی می‌خواد تا ابد تظاهر کنه. نباید دخالت کنی!
میشل سرش را بالا کشید و به چشمان مصمم و سیاه میا، تیری پرتاب کرد. تیری که در عین سکوت، بسیار چیزها برای فریاد زدن، داشت.
میا سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- خب این نظر منه.
میشل لبخندی زد و ورق دوم را برداشت.
- نظرت محترمه.
به ورق زردی که نوشته ایدن بود، خیره شد. شاید بیشتر از همه نوشته‌ها، دوست داشت همین یک ورق را بخواند.
- بی احساس... یک ربات بی احساسی.
میشل نفس عمیقی کشید و ورق دیگر را باز کرد.
- دختر گرمی نیستی و با کسی دوستانه رفتار نمی‌کنی به بچه‌ها ملحق نمیشی و فقط از دور حرفای فلسفی می‌زنی. حوصله‌سر بری.
میشل، تبسمی کرد و به اعضای جمع که برخی مغموم و برخی خوشحال بودند، چشم دوخت. اکثر جمع به صورت غیرمستقیم نبود او را طلب می‌کردند
- نسبت به اتفاقات بی تفاوتی و کسی برات مهم نیست.
میشل آهی از سینه بیرون فرستاد و دیگر چیزی نگفت. ایدن با ابرو، به آدام اشاره کرد که نامی از کیسه بیرون بکشد. آدام با اینکه حالش گرفته شده بود، اما به بازی ادامه داد. هرچند گمان می‌کرد اکثر انتقادها درباره میشل صدق می‌کردند.
- اِما
اِما با شنیدن نام‌اش از دهان آدام، ذوق‌زده سرش را بالا گرفت و دستانش را به یکدگیر کوبید. گویا در چشمانش، شمع چیده بودند. آدام بدون اینکه ورق را از ایدن بگیرد، مستقیم به لبخند آدامسی و صورتی اِما خیره شد و گفت:
- دختر آویزونی هستی و شخصیت قوی و محکمی نداری... بهتره خودت رو مستقل کنی و برای خودت ارزش قائل باشی. تا وقتی تو خودت رو به پایه بقیه بریزی بقیه هم لهت می‌کنن و رد میشن.
اِما با این سخن، تکه‌هایش را دریافت که آرام و بی صدا فرو ریختند... کسی حتی متوجه برق شیشه شکسته درون چشمانش، نشد. شاید باید از آن تظاهر مثبتی که میشل گفته بود، استفاده می‌کرد. دست به ریسمان نقاب استقامت شده، از لرزش صخره لب‌هایش، پیش‌گیری می‌کرد. با یک نفس عمیق، تلخی‌ها را بیرون راند و جسورانه، به چشمانی که بت‌اش بودند، خیره شد. می‌دانست نمی‌تواند پرستیدن او را، در درون خود به قتل برساند اما شاید می‌توانست تظاهر کند سال‌هاست خیال بودنش را، به قتل رسانده. اِما آب دهان خود را بی صدا فرو فرستاد و گفت:
- اینکه قبلاً عاشقت بودم و داشتم رسماً خودم رو بهت می‌فروختم به معنای این نیست الان همینطورم. الان هرچقدر هم پولدار باشی من دست نیافتنی‌ترم!
آدام با تعجب، در چشمان مصمم و توسی اِما، به دنبال دروغ و یا رازی بود که آرام دراز کشیده اما، هیچ نیافت. این واقعیت چنان کشنده بود که لحظه‌ای صدای سخنش را در هم مچاله کرد. شاید انتظار داشت او تا ابد عاشق بماند... و خودش تا ابد ناز کند.
آدام: آهان. خوبه
ادرین: منم حس نوشتن ندارم. خب تو لوسی و از دخترای لوس خوشم نمیاد.
میا: خیلی کینه‌ای هستی بهتره این رو درست کنی. حالا من یک اشتباهی کردم چرا نمی‌بخشی؟
اِما: چون اشتباهت رو تکرار می‌کنی.
ایوان دستان ع×ر×ق کرده‌اش را در هوا تکان داد و چون توجه همه را به خود جلب کرد، مجبور شد یک نظری در هوا بپراند.
ایوان: خیلی خوشگلی دیگه این ته نامردیه.
جرمی با کف دست بر سر ایوان کوبید و با خم شدن محترمانه، گفت:
جرمی: خاک تمام عالم تو فکرت
بازی با همین ترتیب ادامه پیدا کرد و عقربه روی ساعت دوازده قرار گرفت. ایدن که سکوت بچه‌ها ملاحظه می‌کرد، زودتر از همه موضوع را برای میشل، شرح داد.
ایدن: این یک بازی انتقادی ساده نبود میشل. ما همه اینجا جمع شدیم چون ازت یک درخواستی داریم.
آدام که مشغول برداشتن نخ سفیدی از موهای جرمی بود، با دقت حواس‌اش را جمع کرد. چه درخواستی می‌توانستند داشته باشند؟ پس برای چه او و جرمی از ماجرا بی خبر بودند؟ سوالی نگاهش را به جرمی دوخت و با بالا رفتن شانه‌های جرمی، مشخص شد او نیز خبری ندارد. هانا شرمنده پوست لب‌اش را می‌کشید و ظاهراً کسی در جمع مصمم نبود.
میشل نفس عمیقی کشید و در نهایت به اصل بازی رسیده بودند. لبخند پرمعنایی زد و سمت ایدن چرخید:
- می‌خواین که برم؟
ایدن با چشمانی گرد شده، آب دهانش رو قورت داد و با اخم به اعضا نگاهی گذرا انداخت. کدام یک از آنها او را لو داده بودند؟ میشل که چشمان سرگردان ایدن را از نظر می‌گذراند، ادامه داد.
- اینکه روی بقیه اصلاًمکث نکردین و از همه زود گذشتین و فقط روی من تیک زدین، نشون می‌داد هدف اصلی منم. من کسی رو مجبور نمی‌کنم... در صورتی باید شخص رو مجبور به کاری بکنی که اون شخص خودش توانایی فکر کردن نداشته باشه. تو زمانی باید به بچه اجازه نزدیک شدن به آتیش رو ندی که این بچه ندونه آتیش مضر هست. اما فکر کنم الان دیگه همتون متوجه شدین خود واقعیتون بودن لذت بخشه... و با اخلاق‌های بدتون که باعث جدایی شما از دوستانتون شد هم، آشنا شدین.
میشل که تا این لحظه فقط به ایدن خیره بود، و از هاله‌های خاکستری‌اش، می‌توانست احساسات تلخ و غم‌زده او را تشخیص دهد، چشم پوشاند و سعی کرد خود را قانع کند که این تصمیم آنها بود و او دیگر هیچ وظیفه‌ای در مقابل آنها ندارد. کم پیش می‌آمد از چیزی دلگیر شود اما گرد و غباری تیز در چشمان‌اش فرو می‌رفت و بعد از آن راه نفس‌هایش را می‌گرفت و او تماشا می‌کرد بنایی که با تمام تلاش و سختی، به پا کرده بود، چطور با خاک یکسان شد و اکنون غبارهایش او را رها نمی‌کنند. می‌توانست خودش را از دور تماشا کند که در اتاقی، پاهایش را به آغوش کشیده و چانه خود را روی پاهایش سر می‌دهد و نقطه نور کمرنگی که از پنجره به دیوار افتاده را، با چشم دنبال می‌کند... آنقدر به آن نقطه خیره می‌شود تا شب فرا برسد. یا شاید هم در وسط دریای بی انتهایی روی امواج سرد دراز کشیده بود و خیسی تنش، او را منقبض می‌کرد و هیچ ماهی در آسمان وجود نداشت که بخواهد خیره به آن، یخ بزند و یا نور ماه او را در میان دستان امواج، بدرخشاند. در دورافتاده‌ترین مکان، می‌توانست از پنجره آرزوهایش آویزان شود تا تابلویی از دخترکی خندان با قلمی سیاه بکشند و بشود تراژدی‌ترین چهره قرن.
اینکه بخواهد احساسات‌ش را برای جمع توضیح بدهد، بسیار دشوار به نظر می‌رسید حتی دشوارتر از لبخندی که روی لب حفظ کرده بود. همان مجسمه‌ای که میشل سعی داشت نقص‌اش را درست کند، داشت او را پس می‌زد... باز هم لبخند... پشت لبخند. لبخندهایی گران و سخت تلخ.
ایدن: فکر کنم متوجهی که دوست نداریم باشی.
میا: می‌تونی باشی ولی با ما کاری نداشته باش... یعنی اینطور بگم که...
میشل: اینطور بگیم که بودنی مثل نبودن. آدمی که داره نفس می‌کشه ولی وظیفه زندگیش رو انجام نمیده و الکی نفس می‌کشه، یعنی اصلاً نیست. اگر اینجا نمی‌تونم وظیفم رو انجام بدم جای دیگه انجام میدم.
ایدن: وظیفه تو چیه؟
میشل: کاری کنم که آدما خودشون رو بشناسن... می‌دونی اگر هرکس رسالت خودش رو انجام بده زمین جای خوبی میشه. ولی مردم فراموش می‌کنن چرا اومدن و نظم رو به هم می‌زنن، قانون کائنات رو به هم می‌زنن و مشکلات و حوادث و بیماری‌های مختلف به بار میاد... درکل... امیدوارم زندگی خوبی داشته باشین همگی. و به بازی امروز عمل کنین.
میشل از روی بالشت بلند شده و با برداشتن پالتو و پوشیدن آن، خانه را ترک می‌کند. صدای بسته شدن در که به گوش رسید، انگار همه تازه به خود می‌آیند و متوجه جای خالی میشل، می‌شوند. آدام متعجب، می‌پرسد:
- قضیه چیه؟
چه کسی حاضر بود پاسخ او را بدهد؟
 
  • قلب شکسته
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین