پارت 97
***
(میشل )
با تنی خسته، وارد خانهای میشوم که آرامشم درونش نشسته ، انتظارم را میکشد. موهای پنجره را میبافد، گلهای باغچه را در پنجره نقاشی میکند، موسیقی سکوت را بارها زمزمهکنان، برای خود میخواند و مابین مبلها، جایی گرم برای خود، پیدا میکند. میتوانم تن نحیفاش را ببینم که بغضکرده خود را به آغوش کشیده و درحالیکه موهای پریشان دلتنگی روی صورتاش خط انداختهاند، چانه لرزان خود را تکان میدهد و میپرسد «پس کجا بودی؟» آهی از نهادم بیرون میجهد و کیف مدرسهام را که اکنون سنگینتر از سنگ شده بود، کشان کشان سمت اتاقم میبرم و روی تخت میگذارم. لباسهایم را یک به یک از تن کرختام بیرون میکشم و روی آویز تارکیشان، قرار میدهم. آنها قرار بود برای مدت زمان نامشخصی در کمد نمور و تاریک، تنهایی را برای ناهار و شام بخورند و اعتراضی نکنند! هیچ اعتراضی وارد نبود، این یک برنامه است. و اکنون نوبت لباس سفید بلندم بود که عکس دختری در کنار ساحل را به نمایش میگذاشت. آن دختر شبیه قطره، تشنه دریا بود. روی صخره نشسته و زانوانش را به آغوش کشیده، حسرت لمس موجهایی را داشت که اقتدار از آنها چکه چکه روی صورت دریا، میبارید. با پوشیدن آن لباس، شلوار گشاد همرنگاش را پوشیدم و سمت شانه درون کشو رفتم. آنقدر درون کشوی تنگ ، سرفه کرده بود که غبار روی تمام دندانهایش چنگ زده بود. شانه را زیر شیر آب قرار دادم و با دستم غبارهای چموش را دور ریختم.
اولین کارم همین بود! غبار نشسته روی دندانهای روح مردم را با آب، میشستم. احساس سبکبالی عجیبی به آنها دست میداد و سپس سردشان میشد، زیرا لباس غبارآلودشان دیگر نبود که مقابل سرما و گرمای روزگار، ایستادگی کند. اکنون آنها تبدیل به انسانهای با احساسی شده بودند که سرما و گرما را با تمام وجود، احساس میکردند و در گره موهای روزگار، دست و پا میزدند. نمیدانستند آیا راهی برای خلاص شدن از گره و شتافتن به آن سوی موهای زلال هست ، یا نه؟ و قدم بعدی آرامش بود. شانه آرام آرام، چندبار روی گره کشیده میشد و سپر مقاومتی گره، فرو میریخت و سد شکسته، نرمی و زلالی موهای آبیم، تا روی سینهام، میدوید. شاید قرار بود برای چندبار با گره ، دست به یقه شوند اما در نهایت، آنها موفق میشدند تار موهای سمج و اضافیای که در زندگیشان مانند خوره عمل میکرد، به دندان بگیرند و از گره، کنار بکشند و آنگاه معما حل میشد. بحث من تنها شانه و مو نیست! اِلا، میا و اِما و تمام بچهها، زمانی که غبار خود را شناختند و شستند، باید به گره زندگی رو به رو شوند و تنها زمانی از گره عبور میکنند که انسانهای اشتباهی زندگیشان، کارهای اشتباهی و متداول که تبدیل به عادت شده، و درکل هرچیز اضافهای که مانع عبور از گره میشود را باید بدون تردید و به سرعت، از زندگیشان حذف کنند تا راه برای شانه روحشان، باز شود... شانهای که میتواند از گره عبور کند و تا نوک موهای آبیم، مسیر خود را ادامه بدهد.
بازی تازه داشت آغاز میشد و من نمیدانستم آنها قرار است چه واکنشی نشان بدهند ! هرچند به راحتی میتوانستم متوجه قدم بعدی شوم اما اینگونه جذابیت بازی، به هم میخورد. و از طرفی، دانستن من و نداستن آنها، نوعی بی عدالتی در بازی بود.
شانه را دوباره روی میز گذاشتم و دستم را زیر موهایم فرو بردم و آنها را چندبار بالا انداختم و به هم ریختم به طوری که باعث شد ، باد با چالاکی خود را به پشت گردنم برساند و ناخنش را روی پوستم، بکشد.
شاید در این آیینه کوچک، چشمان ظاهراً بنفش من، تیره و خوابآلود به نظر میرسیدند و لبهایم حکم به سکوت بسته بودند... اما من شادابتر از دروغی بودم که آیینه به خوردم میداد. آیینه شاید بتواند ظاهر من را بعد از آن همه تمرین برای بسکتبال، خسته به رخ بکشد، اما هرگز شادابی روحم را نمیتواند به رخ اتاق و من، بکوبد.
در حین اینکه سمت قهوهساز میرفتم و در مسیر رفتن، تمام پنجرهها را باز میکردم تا از هوای خنک استفاده کنم، ذهنم در جایی نزدیک به ایدن، مکث کرده بود و نگرانی خود را با نگفتن حتی یک کلمه، نشان میداد. با اینکه ماشین ایدن از جاده خود خارج شده و به ماشین من زده بود، اما من هرچه سعی داشتم به مسیر ادامه بدهم، او شاکیتر میشد و قصد داشت ماجرا را به دادگاه بکشاند!
بخار قهوه که با انگشتان تلخ خود، دماغم را محکم کشید، از فکر بیرون جستم و لبه لیوان را به لبهایم نزدیکتر کردم.
- بازی داره شروع میشه... چه شما بخوایین چه نخوایین.
***
(اِلا)
از آنجایی که کلاس تمام شده بود، همه در بخشی از ساختمان مشغول شدند. حوصله رفتن به کتابخانه یا بخش تفریحی، سینمای ساختمان و حتی باغ پشتی را، نداشتم. به نظرم بهترین کار رفتن به حمام و دوش گرفتن بود. اگر وانی هم داشته باشند که چه بهتر. از آنجایی که تا به حال به حمامشان نگاه نکرده بودم ، دوست داشتم زودتر آنجا را ببینم. کارت را بالای در نگه داشتم و صدای تیک، نشان از باز شدن در، میداد. قبل اینکه در را ببندم، پای هنری، لایه در، قرار گرفت. متعجب به اویی که به اندازه من تعجب داشت و اکنون دستانش را از جیب در آورده و روی لبه در قرار داده بود، چشم دوختم.
- چیزی شده؟
قبل از اینکه بخواهد به سوالم واکنشی نشان بدهد، در را کامل باز کرد و وارد اتاق شد. سپس با همان آرامش قبلی، در را بست و کتاش را روی مبل انداخت.
- یادت رفت برنامه رو؟ تا 10 شب قراره باهم باشیم.
منظور از باهم بودن پس این بود؟ دقیقاً در کنار هم، در یک خانه و حتی یک اتاق؟ اگر به حمام میرفتم چه؟ آهی کشیدم و موهایم را به هم ریختم. باید فکرش را میکردم که به همین راحتیها قرار نبود از دست هنری، خلاص شوم. بیشتر از همه بیخیال بودنش نسبت به همه چیز، برایم آزاردهنده بود. دست بردم سمت جیب شلوارم و ورقی که به من داده بود را، باز کردم. چیزهایی که باعث خشمگین شدناش میشد، بسیار کم بود... بسیار کم و جالب ماجرا این است که تمام این نوشتهها، اخلاق من بودند. پس باید او اکنون از من نفرت عمیقی داشته باشد، هرچند نمیدانم تا اینجای ماجرا چندتا از اخلاقهایم را رو کردهام.
عقبتر رفتم و روی مبل، نشستم. جوری که خودش نیز بشنود، نوشتههای کاغذ را خواندم.
1. بی ادبی و بد دهنی
2. زورگویی و سلطهگری
3. بی منطق و نفهم بودن و مایل به تغییر نبودن انسانها
4. بحث و دعوا کردن سر چیزهای کوچک
5. گیر دادن به یک موضوع بی اهمیت و بزرگ کردن ماجرا
6. حرف زدن پشت سر دیگران
7. بدی بقیه را گفتن
8. دفاع کردن از یک چیز بی اساس و پایه، صرفاً از روی احساس
9. دروغ گفتن
10. آزار دادن بقیه و خندیدن به این کار زشت
لبم را بالا کشیدم به منظور یک لبخند مسخره، که به نظرم در این کار موفق بودم. سپس دوباره به آن دو چشم بزرگ و براق هنری، خیره شدم. احساس میکردم برخلاف سکوتاش و این حالت بیخیال چهره، بسیار مشتاق بود تا نظرم را درباره لیستی که نوشته بود، بداند. اما نکته بسیار مهمی که توانسته بودم در نوشتهها شکار کنم و باعث شگفتزدگیام شده بود، تنها مسئله واقعیای بوده که به آن توجه داشتم. ابرو در هم پیچیدم و سوالم را مطرح کردم.
- خیلی از اینها به تو آسیب نمیزنه و مربوط به خود طرفه. مثلاً من نمیخوام تغییر کنم و دوست دارم روش غلطم رو برم. این کارم به تو آسیبی نمیزنه و ... چه خوب بشم چه نشم سودی به تو نمیرسه. پس چرا باید عصبانیت کنه؟
هنری، موی نشسته روی کتاش را با دقت برداشت و سمت آشپزخانه رفت و آن را در سطل زباله جای داد، درحالیکه اگر من مویی در لباسم میدیدم، آن را برداشته و روی هوا فوت میکردم، اصلاً هم مهم نبود مقصد بعدیاش کجا باشد. انسان بابت یک تار مو که نباید خودش را به زحمت بیندازد و سمت زباله برود! به هرحال، گویا اینطور بود که هنری به همه چیز اهمیت میداد و هیچ چیز را کوچک نمیشمرد. شخصیت آرام او، این فرصت را به او میداد تا بتواند برای هرچیزی وقت بگذارد و با دقت و سنجیده، جلو برود. برخلاف من که سر سری همه چیز را میگذرانم و حوصله اتفاقات مهم را نیز ندارم. البته گاهی آرامش او، خستهکننده بود. تنها از او یک سوال ساده پرسیدهام اما ساعتهاست مشغول هم زدن لیوان قهوه شده و به فکر فرو رفته.
جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم که بوی تند ادکلناش، برای اولین بار، به دماغم رسید. یک نوع بوی سردی بود که باعث خنک شدن احساسات اشخاص میشد... یا شاید فقط مرا خنک میکرد.
بالاخره توانستم صدایش را لابهلای برخورد قاشق با کف لیوان، بشنوم.
- من نسبت به آدما حساسم و آینده یک غریبه هم برام مهمه. دوست دارم همیشه مسیر درست رو برن، یا اگر اشتباه رفتن بفهمن و برگردن. زندگی با آدمای فهمیده قابل تحملتر از زندگی با آدمایی هست که توی اشتباهاتشون موندن و همچنان بهش معتقد هستن.
بالاخره صورتاش را سمتم چرخاند و پرسید:
- تو زندگی تو دنیای پیشرفته رو دوست داری یا عقب مونده؟ من زندگی بین آدمای پیشرفته رو دوست دارم تا عقب مونده... وقتی تکنولوژی پیشرفت میکنه، آدما هم باید پیشرفت کنن.
تکیهام را به کابینت پشت سرم دادم و لحن بیخیالم را به رخاش کشیدم. انگار نه انگار که من یکی از همان آدمهایی بودم که دربارهاش سخن میگفت. همانی که روی اشتباهاتش تاکید میکرد و با میشل سر چیزهای مسخره شاخ به شاخ میشد و زورگویی کردن هم یکی از مهمترین کارهایی بود که در آن مهارت داشت.
- ولی اگر واسه همه آدما حرص بخوری چیزی ازت نمیمونه... میام میبینم پودر شدی و نیومدی به آینده تا پیشرفت رو ببینی.
- برای همینه سعی دارم درستاش کنم. ما هممون برای همین اینجاییم اِلا.
واقعاً جواب درستی بود و من مدام یادم میرود در کدام موقعیت قرار گرفتهام. این اتفاقات جدید گویا هنوز برایم جا نیفتادهاند. هنری لباش را درست مثل من بالا کشید اما احساساتمان متفاوت بود؛ درست مثل کشیدن یک منظره ثابت اما من با رنگهای تیره و او با رنگهای روشن این منظره را کشیده. جلوتر آمد و لیوان را به دستم داد. فکر میکردم این همه مدت که برای درست کردناش زمان گذاشته ، قرار است پا روی پا بگذارد و مشغول نوشیدناش شود. اما در کمال ناباوری لیوان داغ، در میان انگشتان من، گیر افتاده.
- اِلا، بیا بازی رو شروع کنیم. خب برم سمت ورق ببینم اول کدوم رو قراره روی تو پیاده کنم.
چشمی چرخاندم و به این فکر کردم که قرار است در عوض درست کردن نوشیدنی برایم، تمام چیزی که نوشیدهام را زهرمارم کند. سعی کردم متقاعدکننده سخن بگویم.
- بیا به هم رحم کنیم.
- نه.
اما جایی برای نرماش نبود. چنان قاطع حکم داد که احساس کردم لیوان درون دستم لرزید و چند قطره از آن ، روی پایم ریخت. هرچند این فقط احساس نبود، سوزش پاهایم سخنم را تایید میکردند.
- غرغر بیش از حد؟ و تایید نشدن حرفت توسط بقیه. اینها خوراک من هستن.
لیوان را میان دستانم فشردم و با لحن حرصدرآری، گفتم:
- شماره یک، فحش دادن و بد دهنی! خوراک منِ