. . .

متروکه رمان عشق ترس | لاوین

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
رمان:عشق ترس
نویسنده:لاوین
ژانر: عاشقانه، ترسناک، دلهره‌آور
ناظر: @نویسنده غیرعادی
خلاصه:خب داستان درمورد دختری به اسم هلال که یه دختر طایفه‌ای طایفه که مرد توش حرف اول میزنه هلال نوه خان بزرگ طایفه که پدر مادرش از هم جدا شدن وبچه طلاقه که توی اون طایفه طلاق یه ننگه زندگی واقعاً عذاب آوری داره ولی ای کاش فقط این بود اون در گیر یه جادو میشه جادویی که هم نجاتش میده هم اونو توی در دسر میندازه تا حالا شنیدین یک روح در دوبدن این داستان هلال
مقدمه :ترسناک ترین چیز تو زندگی ما آدما چیه تاریکی جن روح چی همه یه ترسی دارن ولی هیچ چیز ترسناک تر از آدما نیست یا سنت های غلط که توی ذهن ادما هست... عمارت تاریک بود از هر گوشه کنارش بوی مرگ به مشام می رسید ولی نفر اون جا روی صندلی نشسته بود منتظر قربانی جدید بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

لاوین

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1898
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
99
امتیازها
53

  • #2
نام رمان:ترس عشق
نویسنده:لاوین
پارت :یک
هلال صبح زود از خواب بیدارشدم ساعت پنج بود سریع بلند شدم رفتم نماز بخونم بعد از نماز رفتم به عمارت تا به کارام برسم رفتم آشپز خونه بقیه خدمتکار هم بودن داشتن صبحانه را آماده می کردن منم رفتم دستمال بردارم تا خونه نظافت کنم که خاله مهین که سر خدمتکار بوداومد سمتم گفت:هلال برو خان بیدارکن دیر میشه هلال:میشه کس دیگه ای بره لطفاً خاله مهین :برو دخترم زود باش می‌دونی خان خوشش نمییاد کسی بره اتاقش دستمال گذاشتم رفتم طبقه بالا در اتاق به ارومی باز کردم خواب بود رفتم داخل اول لباسا آماده کردم بعدم رفتم سمت تخت تا خودشو بیدار کنم اروم صداش کردم امیر بیدارشو تکونی نخورد خان خان چشماشون باز کرد کنار تختش ایستادم تا بلند شد رفت حموم منم رفتم پایین تابه بقیه کارام برسم رفتم آشپز خونه که خاله مهین گفت :هلال برو اتاق خان تمیز کن امروز کلی کار داریم دخترم بی حرف وسایل نظافت برداشتم رفتم اتاق امیر در زدم که گفت امیر :کیه منم خان اومدم اتاق تمیز کنم امیر :بیا تو رفتم داخل شروع کردم به تمیز کردن اتاق امیر هم داشت دکمه های آستینش می بست چند دقیقه بعد گفت امیر:هلال بیا موهامو با سشوار خشک کن مگه خودت دست نداری رفتم سشوار زدم به برق روشنش کردم گرفتم سمت موهاش داشت با گوشی پیام می داد کاش می تونستم آنقدر درجه را زیاد کنم که موهای خوشگلش بسوزه ولی جریتشو نداشتم بعد از خشک کردن موهاش گفتم میتونم برم بیرون امیر : اره برو رفتم بیرون عجب امروز تیکه بارم نکرد من با اینکه نوه این خانوادم ولی به عنوان خدمتکار اینجا زندگی می کنم چرا چون پدر مادرم مردن منم پیش پدر بزرگ مادر بزرگم زندگی میکنم البته منم از بچگی به عنوان خدمتکار اینجام همیشه حسرت خیلی چیزا خوردم اگه خاله مهین عمو اکبر نبودن نمی دونستم چه بالایی سرم می یومد از بچگی بزرگم کردن چون بچه دار نشدن م از این خانواده متنفرم نگاهم به در ورودی افتادهمه جمع شده بودن با کنجکاوی رفتم سمت حیاط صدای گریه یه دختر می یومد رفتم بیرون کنار محدثه که یکی از خدمتکار بود وایسادم گفتم چی شده با ناراحتی گفت باش فهمیده لایه پسر دوست الان آوردنش اینجا تا حکمش بدن با ناراحتی بهش نگا کردم حکم این کار از الان معلومه دیگه نگاه نکردم رفتم داخل عمارت نیم ساعت بعد حکم اون دختر دادن همه رفتن سرکار خودشون رفتم دارو های مادر بزرگ دادم از اتاقش اومدم بیرون با امیر برخورد کردم سریع رفتم عقب گفتم :ببخشید خان داشت با گوشیش حرف میزد بهم اشاره کرد که وایسا وایسادم تا حرف زدنش تمو بسه گوشی را قطع کرد اومد سمتم گفت امروز بین اون همه نامحرم توی حیاط چیکار میکردی برای چی اومدی بیرون هان با ترس سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم که از روی شال موهامو گرفت کشید که خیلی دردم اومد با گریه گفتم :خان ولم کنید پوزخندی زد گفت ولت کنم مگه من نگفتم وقتی توی حیاط پر از نگهبان نرو بیرون هان با دادی که زد چشمام بستم خاله مهین با ترس سریع اومد سمت امیر گفت خان نکن اشتباه کرده دیگه تکرار نمیکنه این دفعه را ببخش امیر به خاله خیلی احترام می‌گذاشت چون از بچگی بزرگش کرده بود موهامو ول کرد گفت دفعه دیگه همچین چیزی را ببینم نمی‌گذرم بعد رفت خاله اومد سمت گفت دخترم بیا بریم ازش متنفر بودم فقط کتک زدن بلد بود تاشب با کارای خونه درگیر بودم شب هم رفتم اتاق خودم که به انباری بود تا اتاق رختخواب انداختم روش دراز کشیدم به سقف خیره شدم چقدر دلم میخواست منم مثل بقیه یه زندگی اروم داشته باشم که همش از پسر عموم امیر کتک نخورم لباس نو خوب داشته باشم که همه با تمسخر بهم نگاه نکنم الان چند ماه دارم پول جمع میکنم که به جفت کفش بخرم ولی هنوزپولم کافی نیست از این زندگی متنفرم همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که خوابم برد صبح زود بیدارشدم نمازمو خوندم من بازم یه روز دیگه رفتم سمت عمارت داخل شدم در بستم یعنی کی میشه من از اینجا برم میدونستم تنها راه نجاتم ازدواج طبق معمول بعداز بیدار کردن امیر رفتم پایین همینکه وارد آشپز خونه شدم نگاهم به سیما خواهرزاده خاله مهین افتاد با خوشحالی گفتم سیما با دیدنم سریع اومد سمتم بغلم کرد هلال عزیزم حالت چطوره سیمارا مثل خواهرم دوست داشتم بهترین دوستم بود سیماتو که اومدی اینجا سیما لبخندی زد گفت :امروز خاله زنگ زد گفت کارا زیاده بیام کمک پس بیا بریم که اعصبانی نشن با سیما رفتیم تا نهار آماده کنیم مدام با سیما شوخی میکردم تاشب آشپز خونه را گذاشته بودیم روی سرمون که خاله مهین اومد بهمون تذکر داد سیما شب موند توی پیشم وقتی که عمه رفتن بخوابن خاله مهین بهم گفت خاله مهین :هلالی و اتاق کار خان کارت داره چی چیکارم داره خاله مهین: نمی دونم دخترم به من چیزی نگفت خاله سیما رفتن بخوابن منم رفتم سمت اتاق کار امیریعنی چیکارم داره جلوی در وایساد م چندتا نفس عمیق کشیدم چند تقه به در زدم اکه صدای امیر اومد امیر:بیاتوهلال اروم رفتم داخل محمد مراد توی اتاق بودم محمد سرش توی گوشی بود. امیر هم داشت برگه های توی دستشونگاه میکرد سلام کردم که محمد با لبخند جوابمودادن امیر فقط سرشو تکون داد بامن کاری دارین امیر:بیا جلو رفتم جلوی میزش وایسادم که گفت امیر :این برگه هارا امضا کن برگه هارا امضا کردم محمد برگه ها ا برداشت رفت میخواستم از امیر اجازه بگیرم که فردا برم سر مزار پدر مادرم همش این پا اون پا میکردم که امیر گفت امیر:چیزی میخوای بگی آره امیر:می‌شنوم چیره میشه فردا برم سر خاک مامان بابام به صندلیش تکیه داد همون‌طور که خودکار توی دستشو میچرخوندگفت اره بروولی زود برگرد با خوشحالی گفتم ممنون خان بامن کاری ندارین امیر:نه رفتم بیرون همینطور که داشتم میرفتم سمت اتاقم به فردا فکر کردم چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده سیما خوابیده بود منم سریع رفتم خوابیدم چون امروز خیلی خسته بودم زود خوابم برد ..صبح با تکون های دست سیما بیدارشدم چیه سیما:آرام بلند شو نمازت قضا شد سریع بلند شدرفتم دست نماز گرفتم نمازموخوندم بعدم آماده شدم برم سر خاک چادرم سرم کردم به خاله مهین سی ما گفتم بعد رفتم توی حیاط در باز کردم رفتم بیرون که با محمد روبه رو شدم با لبخند گفت محمد:سلام آبجی کجا داری میری سرخاک خانوادم لبخند غمگینی زد گفت محمد:بذاربرسونمت نه خودم دیگه اجازه مخالفت ندادم را افتادم سر خیابون که تاکسی بگیرم به تاکسی جلو پاک وایساد رانندش به پسر جوان بود دودل بودم سوار شم یانه ولی وقت نداشتم صبر کنم پس سوار شدم گفتم بره قبرستون وقتی رسید کرایه را حساب کردم پیاده شدم رفتم داخل قبرستون جلو خاک خانوادم نشستم سنگ مزارشون با گلاب شستم بابایی سلام حالت خوبه بابا ایکاش بودی اگه بودی کسی اذیتم نمی‌کرد کتک نمی خوردم بهم نمی گفتن بچه طلاق یا بی پدر مادر مامانی توچطوری دلت برام تنگ نشده اگه بودی زندگی منم خوب بود مامان می‌دونی بهم میگن این دختر مادر نداره معلوم نیست چطوری بزرگ شده برگشتم سمت مزار برادرم دیگه نتونستم تحمل کنم بغضم ترکید داداشی تو جان اونجا خیلی جات خوبه همه با همین هلال بره هم به درک چرا تنهام گذاشتین نیم ساعت اونجا بودم بعد نیم ساعت سنگ مزارشون بوسیدم بلند شدم رافتادم سمت خروجی قبرستون به تاکسی گرفتم گفتم بره بیمارستان جلوی در بیمارستان وایساد کرایه را حساب کردم پیاده شدم رفتم سمت دوستام که اونجا بودن سوگل مارال مهسا ساغر نیلا دوستای من بودن از بچگی باهم بودیم سلام کردم که برگشتن سمتم نگرانی از چهره همه معلوم بود با لبخند گفتم دخترا اروم باشیدهنوز که چیزی معلوم نیست مارال گفت :هلال چطور می تونی اروم باشی چون اون چیزی که از نظر شمابده از نظر من خوبه واونی که از نظر من بد برای شما خوبه مارال:هلال زندگیت اونقدراهم بد نیست مارال تو جای من نیستی سوگل گفت بسه بس کنید بهتر بریم داخل انشاالله چیزی نیست رفتیم داخل بیمارستان دخترا موندن توی سالن من رفتم ازمایشگا تا جواب از نمایش بگیرم وقتی جواب گرفتم را افتادم سمت اتاق دکتر کسی اونجا نبود منشی گذاشت برم داخل ازمایش به دکتر که یه مرد
مسن بود نشون دادم دکتر با ناراحتی گفت چند سالته دخترم نوزده با ناراحتی سرشو تکون داد دکتر همش حرفهای امید وار کننده میزد می گفت خوب میشم میتونم درمان کنم آقای دکتر مریضیم چیه با غم گفت دخترم تو بزرگتری باهات نیست
آقای دکتر پدر مادر من مردن کسی را ندارم دکتر :عمویی عمه یی خاله یی چیزی نداری هه اینا که دشمنای منن نه ندارم آقای دکتر:دخترم تو یه تومار توی سرت داری ولی خیلی پیش رفت نکرده میتونی درمان کنی بلند شدم گفتم ممنون آقای دکتر ولی بهتر با سرنوشت کنار اومد بلند شدم رفتم بیرون وقتی رسیدم پیش خترا ساغر سریع گفت چیشد هلال دکتر چی گفت بریم بیرون مخالفت کردن گفتم نه همینجا بگو نفس عمیقی کشیدم بهشون نگاه کردم همیشه خدارا برای داشتن همچین دوستایی شکر میکردم
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

لاوین

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1898
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
99
امتیازها
53

  • #3
رمان:ترس عشق
پارت :دو
نویسنده: لاوین
اونا برام خیلی عزیز بودن لبخند زدم این خبر برای اونا خبر خوبی نبودولی برای من بهترین خبر عمرم بود
دیگه نمی تونستم اون زندگی ا تحمل کنم برین برون ه دخترا مخالفت کردن گفتن همینجا بگو چی گفتن نفس عمیقی کشیدم گفتم خب جواب ازمایش اینکه من توی سرم یه تومور دارم اشک مهسا روون شد روی صورتش حالبقه هم بهتر از مهسا نبود بریم بیرون خم هم ل زدم برون اونا سریع اومدن پیشم چشمای همشون قرمز بودساغر بغلم کرد گفت عزیزم همه چی درست میشه با شیمی درمانی میتونی خوب بشی وای ساغر چقدر خوش خیال بود حتی ا دلم می خواست خوب بشم بازم پول نداشتم کن هزبنه در مان بدم ولی چیزی نگفتم یاغر برگشت سمت بچه ها گفت نکنه یه چیزی بگین هون لحظه بغض بچه شکست سعی کردم آرومشون کنم بچه ها اروم باشین مرگ حقه اینم سرنوشت منه نیلای اروم باشیم خواهرمون مریض تومور داره اگه واسه تو اتفاقی بیفته ما می‌میریم خدانکه زبونتو گاز بگیر مارال من که تا حالا نتونستم راحت زندگی کنم الان دیگه احت میشم دیگه کسی اذیتم نمیکنه دیگه کتک نمی خورم دیگه تحقیر نمیشم دیگه بهم نمیکنه بچه یتیم نگاه به ساعتم انداختم گفتم بچه ها من باید برم خدا حافظ این موضوع بین خودمون بمونه باشه دخترا تک تک بغلم کردن سوگل تو تنها نیستی ما همیشه کنار تیم لبخندی زدم با بچه ها خدا حافظی کردم رفتم سمت ایستگاه اتوبوس همینکه رسید سوار شدم امروز خلوت بود روی صندلی نشستم از شیشه اتوبوس بیرون نگا کردم مردم توی رفت آمد بودن همه آدما یه مشکلی دارن آدم ناشکری نبودم ولی دیگه خسته شده بودم من به دختر طایفه ای بودم دختری که حق هیچ چیزی را نداشت حتی حق انتخاب کسی که قراریه عمر باهاش بگذرونه اگه حرف میزدم با مخالفت میکردم کتک می‌خورم حق نداشتم مثل بقیه ادم ها از خونه برم بیرون برم بگردم حتی اینکه امیر امروز اجازه داد بیام سر خاک خانوادم برام جای تعجب داشت من حق ندارم درس بخونم حق ندارم فیلم ببینم حق ندارم حتی موهامو کوتاه کنم ایستگاه نزدیک خونه پیاده شدم نگاهی به ساعت انداختم هنوز زود بوددرزدم که نگهبان درو بازکرد رفتم داخل سریع رفتم طرف اتاقم که امیر دیدم وقتی منو دید اومد سمتم گفت: کجا بودی خان دشب گفتم میرم سرخاک با خشم چونمو گرفت فشار داد دروغ نگو بگو کدوم قبرستونی رفتی موهامو گرفت گفت آدمت میکنم بردم سمت انباری در رو باز کرد پرتم کرد داخل گفت خوب هلال مثل بچه آدم بگو کدوم گوری رفتی باگریه خودمو عقب کشیدم گفتم خان راست میگم رفته بودم سر خاک با پشت دست زد توی دهنم گفت دروغ نگو بگو کجا بودی وقتی دید حرفی نمی‌زنم گفت پس حرف نمی زنی نه کمربندی که دستش بود بلند کرد محکم زد بهم نفس برای به لحضه رفت ظربه اول ظربه دوم همینطوری پشت سرهم میزد گریه میکردم التماس میکردم که نزنه ولی اون توجه ای نمی‌کرد در باز شد محمد سریع اومد داخل
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

لاوین

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1898
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
99
امتیازها
53

  • #4
رمان:ترس عشق
نویسنده:لاوین
پارت:سه
محمد دست امیر گرفت با داد گفت:
-بسه کشتی‌ش مگه چیکار کرده؟امیر دستشو از دست محمد کشید بیرون رو کرد سمت من گفت
امیر:
-هین بچه ادم بگو امروز کجا بودی، دختره خیره سر با توهم. محمد که دید من از درد زیاد دارم بیهوش می شم دست امیر کشید سعی کرد اونا با خودش ببره بیرون بالاخره موفق شد قبل از اینکه برن امیر برگشت سمت منوگفت امیر:
-امروز اینجا می مو‌نی تا ادب بشی.
محمد باداد‌گفت محمد:
-امیر چی میگی حالش خوب نیست تا فردا توی این سرما دوو‌م نمیاره .
امیر:
-چرا دوو‌م میاره چیز‌یش نمی‌شه. این همه وقت تونست زنده بمونه درو‌بست رفت بیرون دستمو دور خودم حلقه کردم چقدر سرد بودخدایا خسته شدم چرا چرا انقدر بین بند‌ها‌‌ت فرق گذاشتی چرا چون دخترم باید وضعیتم این باشه‌که بخاطر یه چیز کوچیکی انقدر کتک بخورم البته اینجا همیشه همینجوری‌بوده‌حرف‌فقط‌حرف مردابوده‌زن‌هیچ‌حقی
نداره‌ مخصوصا‌ اگه‌یه‌ دخترجوون‌ باشی‌ باید بشینی‌ توی‌خونه‌ حق بیرون رفتن نداری توی سن دوازده سیزده سالگی شوهرت میدن حتی کمتر حق داشتن گوشی نداری عکس گرفتن اینستا داشتن اینا که دیگه حکم مرگ‌تو میدن چندین دفعه دیدم که دخترای جوون سراین چیزا کشته شدن اینجا همینطوری ولی اگه مثل من باشی یعنی پدر مادرت یا مرده باشن یا از هم طلاق گرفته باشند که دیگه بدبختی یا کلفت خونه خانواده پدری میشی یا توی همون هفت هشت سالگی شوهرت می دادن ومن هم پدر مادرم طلاق گرفتن هم مردن‌ الان وضعیتم اینه اینجا دخترا حق درس خواندن سواد داشتن ندارن اگه خیلی لطف کنندبذارن فقط تا کلاس دوم ابتدایی یادم میاد امیر همیشه اذیتم میکردانگار من برده اونم امیر خان طایفه بود حرف اول آخر میزد توی شهر خاطرخواه خیلی زیاد داشت چون هم خان بود پولدار وهم نمی‌تونم اینو کتمان کنم که خیلی جذاب خوشگل قد بلنده ولی اینا به چه درد می خوره وقتی اخلاق شعور نداشته باشی هوا خیلی سرد شده بود دیگه داشتم یخ می بستم با صدای باز شدن در برگشتم سمتش که دیدم در باز شد خاله مهین اومد داخل با گریه اومد سمتم گفت:
-دخترم حالت خوبه بلند شو بریم اتاقت. بازوموگرفت سعی کرد کمکم کنه بلند شدم باهاش رفتم بیرون دیگه داشت صبح می شدخاله منو برد به اتاقم کمکم کرد تا دراز بکشم کمرم از ضربه های‌کمربند خیلی می‌سوخت خاله با گریه گفت:
-دخترم دراز بکش یکم استراحت کن پتوراروم‌کشید رفت بیرون از بس خسته بودم زود خوابم برد..صبح با خوردن نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم خواب خیلی عجیبی دیدم نمی دونم چرا حس عجیبی نسبت به خوابم داشتم سعی کردم از رختخواب بلند بشم همه بدنم درد میکرد‌ با اون همه کتک عجیب نیست وای نماز صبحم قضا شد دست صورتم شستم رفتم پیش خاله مهین داشت توی حال به خدمتکارا دستور می دادوقتی منو دید بانگرانی اومد سمتم گفت: -دخترم چرا بلند شدی برو استراحت کن تا حالت خوب شه . لبخند زدم گفتم ممنون خاله حالم خوبه نگران نباشین من‌سگ جون تر از این حرفام چیزیم نمیشه. خاله با غم نگام کرد گفت:. -انشاالله توهم بختت بلند میشه میری سر خونه زندگی خودت، برو آشپز خونه یه چیزی بخور که جون داشته باشی. رفتم سمت آشپز خونه که سیمارا دیدم حسابی توی فکر بود زدم روی شونش که از جا پرید با دیدنم سریع بغلم کرد.
سیما:هلال حالت خوبه خواهری چرا بلندشدی یکم استراحت می‌کردی. با خنده گفتم نگران من نباش من حالم خوبه روی سفره صبحانه هنوز یه چیزایی بود نشستم کنارش گفتم فعلا بذار یه چیزی بخورم که خیلی گشنم نشست کنارم خیلی ساکت بود تا حالا سیمارا انقدر ساکت ندیده بودم اروم گفتم سیما چرا انقدر ساکتی دستشو زیر چونش گذاشت گفت سیما:
-هلال امروز امیرخان دیدم و‌ا‌ی نمی دونی انگار دنیا را بهم دادن چشم قره ای بهش رفتم گفتم این ذوق کردن داره من حاضرم ازراییل ببینم ولی اونونه کم ازش نکشیدم با ناراحتی گفت سیما: -ببخشید هلال می دونم از‌ش دل خوشی نداری خیلی اذیتت می‌کنه. ازش متنفرم ولی سیماخودت می‌دونی امیر کم خاطرخواه نداره. بیخیال اون جلاد بریم به کارامون برسیم .بلند شدیم رفتیم پیش خاله اول با کارکردن من مخالفت کرد ولی با اسرارم راضی شد منو سیماهم رفتیم تا اتاق ها‌راجمع کنیم داشتم لباسارا تا میزدم که یهو سرم گیج رفت دستمو به دیوار گرفتم تا نیفتم وای از الان شروع شد دکتر گفته بود که سر گیجه سرفه خون دماغ شدن بدن درد دارم و خیلی چیزای دیگه یکم که حالم خوب شد به بقیه کارام رسیدم شب بعد از غذا طرفارا جمع کردم شستم چقدر خسته شدم دکتر بهم گفته بود که خیلی زود خسته میشم ولی چیکارکنم‌میخواستم برم اتاقم‌که سرفه خیلی شدید کردم دستمو جلوی دهنم گرفتم وقتی برش داشتم خونی بود سریع دستم شستم خاله مهین اومد داخل گفت :
-دخترم برو خان کارت داره.وای باز چیکار داره وقتی ترس توی چشمام دید گفت:
نترس امیر نمی‌گم پدر بزرگت کارت داره توی پذیرایی. نفس راحتی کشیدم گفتم باشه خاله میرم پیشش. سر وضعم مرتب کردم رفتم پذیرایی پدربزرگ با همون اقتدار همیشگیش نشسته بود به پشتی تکیه داده بود چشماش بسته بود داشت ذکر میگفت اروم رفتم نزدیکش گفتم بامن کاری دارین؟ چشما‌ش باز کرد بهم نگاه کرد چشمای سبز پدر بزرگم با دیدن من غمگین شد ولی دوباره زود همون غرور همیشگی جای غم گرفت گفت پدربزرگ:
-اره بشین‌می‌خوام‌با‌ها‌‌ت‌حرف بزنم.نشستم‌روبه‌روش
پدربزرگ:
-هلال‌خودت میدونی اینجا ‌‌‌‌یه دختر تاسیزده سالگی توی خونه پدرش نمونه ازدواج میکنه ولی تو با نوزده سال سن هنوز مجردی خاستگارا زیادی داشتی ولی تو فقط بایه نفر می‌تونی ازدواج کنی اونم ،کسی یه‌‌که‌از بچگی به اسمش بودی چی من از بچگی به اسم یه نفر بودم! پس خودم چرا خبرندارم یعنی چی پدربزرگ وقتی دید دارم با سردرگمی بهش نگاه می‌کنم گفت
پدربزرگ:
- تو از بچگی به اسم ،پسر عموم‌ت امیر بودی. چی این امکان ندارن یعنی چی امیر ولی‌ من از امیربیزارم دنیا داشت دور سرم می چرخیدبا حرف بعدیش نابود شدم که گفت پدربزرگ:
-توی این چند ماه آینده باهم ازدواج میکنید فعلا کسی خبر نداره توهم به کسی چیزی نگو فقط من تو امیر مادر بزرگ ت عموت خبر داریم نامزدی تون وقتی که خیلی کوچیکه بودی گرفتیم. زبونم‌بازنمی‌شد چیزی بگم مخالفت کنم پدربزرگ گذاشت برم بلند شدم رفتم سمت‌اتاقم رفتم داخل درو بستم زدم زیرگریه بدبخت شدم چرا باید اینطوری بشه چرا من دلم میخواست این چند وقت که زندم راحت زندگی کنم ولی انگار به من خوشی نیومده با اینکه قبلاً از اینکه بفهمم مریضم ازادی را توی ازدواج می‌دیدم ولی الان نه ازدواج با امیر که یه آدم خیلی سرد خشک مغرور بود من نمی‌تونم‌امیر‌خونم می کنه توی شیشه زندگی‌رابرام‌جهنم‌میکنه‌ولی‌خداراشکرمن‌چندماه‌بیشتر‌زنده نیستم با صدای گریم سیما بیدار شد وقتی دید دارم گریه میکنم سریع اومد سمتم گفت سیما:
-هلال چیشده! چراداری گریه می‌کنی؟ اشکامو پاک کردم، گفتم چیزی نیست گلم دلم برای خانوادم تنگ شده با ناراحتی بهم نگاه کردبغلم‌کرد گفت:
- هلال عزیزم فدات بشم می‌دونم غمت خیلی زیاده ولی سعی کن تحمل کنی گلم. از بغلش اومدم بیرون بهش نگاه کردم سیما را واقعا خیلی دوست داشتم خیلی دختر مهربون خوشگلی بود چشمای قهوه ای درشتی داشت پوست سفید بینی متناسب باصورتش
لبای صورتیش خیلی خوشگل بود برعکس من که چشمای سبزی آبی داشتم موهام مشکی بود پوستم سفید صورتم گرد بینی که انگار عروسکی بود لبای قرمز گونه‌ای برجسته قد هم بلند بود توی فامیل همه ازم تعریف می‌کردن ولی این خوشگلی را می‌خوام چیکار وقتی بخت خوبی ندارم امیر آرزوی هر دختری بود ولی من نه سیما مجبورم کرد برم بخوابم صبح وقتی بیدارشدم دل دماغ هیچ کاری را نداشتم خاله خیلی سعی کرد بفهمه چم شده ولی چیزی نگفتم ای کاش به نفر بود بهش پنا می‌بردم خانواده مادرم که فقط دایی بزرگم بود که هوامو داشت با خاله بزرگم ولی بقیه ازشون خیری ندیده بودم ولی نمی تونستم هم برم خونشون امیر رفتن به خونه فامیل های مادریم ممنوع کرده بود بخاطر اینکه پسر خالم عامر که پسر خاله کوچیکم بود ازم خواستگاری کرده بودهبچوقت یادم نمیره امیر اون روز چقدر اعصبانی شد بعد از اون رفتن منو به خونه خانواده مادرم ممنوع ‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد اون موقع نمی‌دونستم چرا اون طوری کرد ولی آلان خوب فهمیدم که چرا انقدر‌روم احساس مالکیت می‌کنه همیشه برام سوال بود چرا به بقیه دختر عموهام گیرنمی‌داددلم خیلی گرفته بودهم داشتم اتفاق مهمان تمیز میکردم که در باز شد امیر اومد داخل با تعجب بهش نگاه کردم! معمولا سر ظهر خونه نبود خواستم برم بیرون که‌دستمو گرفت‌گفت امیر:
-وایسا کجا بااین عجله باهات کاردارم. بروبه روم وایسادگفت امیر:
-می‌دونم دیشب پدربزرگ با‌‌ها‌‌ت حرف زده‌همه چیزو بهت گفته خودم ازش خواستم بهت‌بگه‌‌
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

لاوین

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1898
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
99
امتیازها
53

  • #5
پارت: چهارم
با تعجب بهش نگاه کردم!یعنی اون با این ازدواج مشکلی نداشت وقتی دید دارم با تعجب بهش نگاه میکنم گفت
امیر:
-اون‌‌طوری بهم نگاه نکن من بااین ‌‌‌‌ازدواج هیچ مشکلی
ندارم.اومدجلوتربا انگشت شصت گونم نوازش کرد توی
چشماش یه حسی بود نمی‌تونستم بفهمم چیه خودمو عقب کشیدم گفتم چرا توکه هیچوقت ازمن خوشت نمی یومد.خم شد سمتم گفت امیر:
-مگه من تاحالا بهت گفتم که ازت خوشم نمی یاد اگه ازت خوشم نمی یومد تو این چند سال این نامزدی را بهم می زدم. به چشمای مغرورش نگاه کردم همیشه یه سردی عجیبی توی نگاهش بود راست وایساد گفت امیر:
-ازامروز دیگه پیش خدمتکارا نمی‌مونی میای اتاق که برات آماده کردن. نه نمی تونستم ساکت بمونم می‌دونم اگه این بگم کتک می‌خورم ولی باید می گفتم ولی من نمی خوام باهات ازدواج کنم من رازی نیستم پوزخندی زد گفت‌امیر:. - وقتی بچه بودی عمو تورا بهم داد تو از بچگی مال من بودی الان هرچقدر مخالفت کنی جواب نمیده.
ولی من سکوت نمی‌کنم‌‌ من باهات ازدواج نمی‌کنم سیلی محکمی زد توی صورتم گفت خفه خون بگیر بخوای نخوای باید باهام ازدواج کنی.
دستمو گرفت برد به اتاقی که خودش گفته بود پر‌تم کرد داخل گفت‌امیر: -حق نداری از این اتاق بیای بیرون.در بست رفت هه تو خواب ببینی با ها‌ت ازدواج کنم عمرا جلوی این سنت های غلط سر خم کنم سنت ها‌‌یی که مر‌د‌ا را قوی می کنند زنا دخترا را ضعیف اینجا توی این شهر همیشه همین بوده انقدر توی گوش زنا دخترا خوند‌ن که اونا ضعیف بیچار‌ه‌ و‌مر‌دا قوی قدرتمند که خودشون هم باو‌ر‌شون شده ولی هیچکس نمی دونه قدرت های یه زن درک کنه زنا اینجا همیشه از هر امکاناتی محروم نگاهم به در دوختم ولی چطور جلوی این آدما وایسم آدمایی که اگه یه زن حرف از غرور‌‌بزنه
انگار جوک سال براشون تعریف کرده منکه چند ماه بیشتر زنده نیستم این حرفا را میگفتم ولی قافله از اینکه خدا برام چی در نظر گرفته باصدای باز شدن در بهش نگاه کردم خاله مهین بود اومد کنارم نشست دستمو گرفت خاله مهین:
دخترم فدات بشم ا‌خه چرا اون حر‌فارا به خان گفتی خوب می‌دونی نمیشه جلوی این ازدواج گرفت این سنت از قدیم توی طایفه بوده کسی نتوانسته جلوش وایسته.پس من اولین نفرم خاله من این همه سال این جا عذاب کشیدم نمی خوام بقیه عمرم هم عذاب بکشم می‌دونستم خاله چرا انقدر نگران می ترسه من خودکشی کنم ولی نه من اونقدر ضعیف نیستم من جلوی این رسم رسومات غلط وای می‌ستم خاله با ترس دستمو رفت گفت:
-هلال مادر فدات بشم کوتا بیا امیر اونقدارا هم که فکر می‌کنی بدنیست باید بشناسید بچم‌این کارا دست خودش نیست هلال تو از بچگی امیر خبر نداری نمی دونی چی شده که اینجوری می‌کنه. چیزی نگفتم که خاله بلند شد گفت خاله مهین:
-دخترم به خدمتکارا میگم برات شام بیارن خان گفته نیای بیرون.می خواست بره بیرون که گفتم خاله سیما کجاست .خاله مهین:
-رفته خونش نمی تونست بیاد دیدنت خان اجازه نمی داد.سرموتکون دادم خاله رفت بیرون چند دقیقه‌بعد
ثریا که یکی از خدمه ها بود داخل شد دستش یه سینی پر از غذا بودگذاشتش کنارم سریع گفتم ببرش نمی خورم با من من گفت ثریا:
-ولی سرخدمتکار گفتن سینی بذارم اینجا اگه ببرم از دست من اعصبانی میشن.باشه برو رفت بیرون ها‌یی کشیدم سینی بدون اینکه بهش نگاه کنم زدم کنار همونجا روی زمین دراز کشیدم کم‌کم خوابم برد ... با احساس نوازش دستی روی صورتم بیدارشدم چشمام باز کردم ولی کسی توی اتاق نبود ولی من احساس کردم یکی داره صورتمو نوازش می‌کنه حتماً توهم زدم صدای اذان پیچید توی گوشم چقدر آرام بخش بودبلند شدم باید نماز بخونم برای اینکه دست نماز بگیرم باید میرفتم بیرون دستگیره درو گرفتم کشیدم ولی باز نشد لعنتی درو قفل کردن چند ظربه به در زدم تا دروباز کنن صدای چرخش کلید توی در اومد بعد‌ قامت امیر نمایان شدرفتم عقب با تعجب گفت‌امیر:. -چیزی میخوای!اره میشه برم دست نماز بگیرم به در تکیه داد بهم نگاه کرد از نگاهش خجالت کشیدم باصدای بیخیالش گفت امیر:
-صبر کن بگم یکی از خدمتکارا با‌‌ها‌‌ت بیاد. چی چرا بیخیال گفت امیر:
-اون وقع که با ازدواج مخالفت می‌کردی باید فکر اینجا را هم میکردی با اعصبانیت به چشمای مشکیش نگاه کردم امیر واقعا ظاهر خیلی خوبی داشت مخصوصاً امشب که لباس محلی سیا پوشیده بوددخترا حق داشتن براش سردست بشکنن اروم گفتم این همه سال عذابم دادی ولی چیزی نگفتم ولی دیگه نمی‌ذارم آینده هم خراب کنی‌هلم داد توی اتاق خودش هم اومد داخل دروبست بهم نگاه کرد گفت امیر:
-هلال واقعاً فکر کردی می تونی جلوی من وایسی جلوی این ازدواج بگیری هرچقدر مخالفت کنی برام مهم نیست تو مال منی اومد جلوتر دسته ای از موهامو گرفت توی دستش در حالی که بهش نگا میکرد گفت امیر:
- من هرچیزی را بخوام به دست می یارم وتو که دیگه حق منی. رفتم عقب گفتم من عمرا باهات ازدواج کنم چرا من این همه دختر توی این شهر است سرم داشت گیج می‌رفت نمی تونستم روی پام وایسم جلوی چشمام سیا شد دیگه چیزی نفهمیدم
امیر:
-داشتم میرفتم سمت اتاقم که از اتاق هلال صدا اومد داشت در میزد رفتم سمتش درو باز کردم با دیدنم به قدم رفت عقب تعجب کردم صبح به این زودی بیداربود هلال چی خوای .
هلال:
میشه برم دست نماز بگیرم. با بی‌خیالی گفتم صبر کن یکی از خدمتکارا با‌ها‌‌ت بیا. با صدای متعجب گفت هلال:. - چی چرا. اون موقع که با این ازدواج مخالفت می‌کردی باید به اینجاش هم فکر میکردی بااعصبانیت
بهم نگاه کرد گفت هلال:
-این همه سال عذابم دادی ولی چیزی نگفتم اما دیگه نمی ذارم ایندم خراب کنی دیگه داشت زیاده روی میکرد هلش دادم توی اتاق خودم هم رفتم داخل دروبستم گفتم واقعا فکر کردی میتونی جلوی من وایسی‌ میتونی جلوی این ازدواج بگیری هرچقدر مخالفت کنی برام مهم نیست تومال منی دسته یی ازموهاشو گرفتم توی دستمو گفتم من هرچیزی را که بخوام‌به‌دست می‌یارم وتو حق منی‌رفت‌عقب‌گفت
هلال:
-من عمرا با هات ازدواج نمی‌کنم چرا من این همه دختر توی این شهره .حالش خوب نبود انگار سرش گیج میرفت یهو از حال رفت افتاد روی زمین سریع رفتم سمتش هلال هلال چشماتو باز کن بغلش کردم رفتم بیرون گذاشتمش توی ماشین سوارشدم ماشین روشن کردم یه بوق زدم که نگهبان درو باز کرد ماشین بردم بیرون سریع رفتم سمت بیمارستان
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

لاوین

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1898
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
99
امتیازها
53

  • #6
پارت: پنجم
جلوی بیمارستان نگهداشتم سریع پیاده شدم و در سمت هلال باز کردم بغلش کردم رفتم داخل بیمارستان پرستار سریع اومد سمتم گفت
پرستار:
- چی شده؟
- نمی‌دونم یهو بی هوش شد.
- بیاین دنبالم الان دکتر میاد.
پرستار رفت سمت یه اتاق در روباز کرد داخل شد روبه من گفت:
- بزاریدش‌‌روی تخت تا دکتر بیاد.
چند دقیقه بعد دکتر اومد سریع وضعیت هلال چک کرد بعد چند لحضه روبه من گفت:
- میشه بریم اتاق من تا حرف بزنیم .
- نمیشه همین جا بگین نمیتونم دختر عموم تنها بذارم.
- ببینین خان من برای دختر عمو‌‌تون چند تا ازمایش نوشتم که حتماً انجام بدیدن، اما‌ یه مشکل دیگه هست ممکن دختر عمو‌‌تون تومور مغزی داشته باشن.
- چی دارین چی میگین یعنی چی تومور مغزی داره!

- اروم باشین خان این فقط یه احتمال هنوز چیزی معلوم نیست، ولی وقتی جواب آزمایش بیاد معلوم میشه.

دکتر رفت بیرون رفتم سمت هلال به صورتش نگاه کردم اگه واقعا تومور داشته باشه چی نه خدایا رفتم بیرون تا کارای پذیرش انجام بدم.
(هلال)
اروم چشم‌‌ها‌‌‌‌م باز کردم اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود با خوردن بوی الکل به بینیم فهمیدم توی بیمارستانم، اما کی منو آورده بیمارستان یادم اومد وقتی از حال رفتم پیش امیر بودم حتماً اون اورده سرم بدجور درد می‌کرد در باز شد یه پرستار اومد داخل با دیدنم باخوشحالی گفت:
- بهوش اومدی‌‌ الان میرم میگم دکتر بیاد واقعاً یه معجزست.
- چی معجزه ،چرا.
- عزیزم تو الان چند روز بیهوشی تو کما بودی بهوش اومدنت یه معجز ست.

- چی، ولی این امکان نداره چطور.
- عزیزم الان دکتر میاد می تونی سوالات ازاو‌ن‌‌بپرسی.
درباز شد دکتر که مرد میان سالی بود وارد شد روبه من بالبخند گفت:
- بالاخره به هوش اومدی دیگه‌‌نااومیدشده‌‌بودم این
شوهرت‌‌‌ دیوونم‌‌‌کرده‌‌‌بود.
یه چراغ قهوه کوچیک گرفت سمت چشم‌‌هام با خوردن نور چشم‌‌هام بستم دکتر انگشت اشارش گرفت جلوی چشم‌‌هام گفت:
- دخترم انگشتم‌‌‌ رو با چشم‌‌ها‌‌ت دنبال کن اروم باشه.
انگشت دکتر با چشم‌‌هام دنبال کردم دکتر یه چیزی توی برگه توی دستش نوشت روبه من.گفت:
- دخترم امیدوارم حالت خوب بشه الان استراحت کن.
دکتر پرستار رفتن بیرون اینجا‌‌ چه خبره یعنی همه فهمیدن من مریضم خوب معلوم چندروزه اینجام،‌‌ ولی چه فرقی می‌‌کنه مگه برای کسی مهمه این طور شاید امیر هم بیخیال ازدواج بامن بشه آهی کشیدم
نگاهی به اطرافم کردم توی یه اتاق خصوصی بودم اتاق قشنگی بود به تلویزیون کوچیک داشت بایه کمد دوتا عسلی که کنار تخت بودن پنجره ای که روبه حیاط باز می‌‌شد چند تقه به در خورد بعد یه نفر وارد شد امیر بود اروم اومد سمتم وقتی رسید نزدیک تخت گفت:
- حالت خوبه هلال، چرا چیزی درمورد مریضی نگفتی
برای چی قایم کردی.
- چی باید می‌‌‌گفتم اصلا به کی می‌‌گفتم مگه برای کسی مهم بود.
- برای من مهم بود تو نامزدی قرار زنم بشی من باید اینو می دونستم.
- هه نامزد انقدر این کلمه رو نگو درضمن خودتم میدونی من مریضم معلوم نیست چند وقت زنده باشم.
- بادکتر حرف زدم درمان میشی حالت خوب میشه فکر اینکه با فهمیدن این موضوع بی خیال ازدواج بشم‌‌ رو از سرت بیرون کن.
- من نمی‌‌خوام درمان بشم نمی‌خوام.
- الان نمی‌خوام باهات بحث کنم حالت خوب نیست من میرم بیرون دوستات اومدن دیدنت.
همینکه امیر رفت دخترا اومدن داخل ساغر با جیغ پرید بغلم گفت:
ساغر: هلال باورم نمیشه بهوش اومدی خواهری نمی‌‌دونی توی این چند روز چی کشیدیم.
مهسا: هلال،چرا فکر مارا نکردی فکر نکردی بدون تو میمیریم.
سوگل: مهسا بسه مگه حالشو نمی بینی الان وقت این حرفا نیست.
به بچه ها نگا کردم حق داشتن من اصلاً به دوست‌‌هام فکر نکردم بین شون نیلا مارال ساکت بودن چیزی نمی گفتن، ولی چیکار می کردم دیگه واقعا خسته شده بودم روبه نیلای گفتم:
- ازم ناراحتی می‌‌‌‌دونم اشتباه کردم، ولی‌‌بهم‌‌حق‌ بدین
شمانمی‌‌دونید‌‌من‌چی‌‌می‌‌کشم
نیلای: هلال می دونم، اما مرگ راه‌‌حل‌‌‌‌ نیست‌‌ خودت
اینو‌‌ می‌‌دونی‌.
مارال: نیلا‌‌ی راست میگه تاکه میخوای سرخم کنی
بگی چشم‌‌ سرتو بندازی‌‌ پایین.
- نمی‌‌خوام ‌‌‌سر خم‌‌کنم‌‌اگه‌‌این‌‌طور‌بود‌ ازدواج با امیر قبول می‌کردن،‌‌ اما نکردم اره قبول در مورد مریضیم اشتباه کردم.
ساغر: صبر کن چی گفتی ازدواج با امیر!مگه تو قرار با امیرخان ازدواج کنی؟
نیلای: پس بخاطر همین حالت بد شده بود؟
- اره باهاش دعوام شد گفتم نمی‌‌خوام باهات ازدواج کنم، اما هیچ فایده‌ای نداشت.
سوگل: معلوم این‌‌طوری‌‌ فایده نداره باید بیشتر مقاومت کنی.
مارال: سوگل حالت خوبه انگار نمی دونی حلال‌‌ یه دختر طایفه‌‌ای.
- اره من یه دختر طایفه‌ای هستم طایفه‌‌که زن براشون خیلی بی‌‌ ارزش من توی این طایفه زندگی می کنم.
نیلا‌‌ی: هلال توباید جلوش وایسی‌ حالا که مخالفت کردی پس تا آخرش برو نشون بده زن ضعیف نیست.

- به این راحتی هم نیست نیلا‌‌ی‌‌ من چیزای زیادی دیدم مرگ خیلی از دخترا‌‌ جوون رو به چشم دیدم دخترا‌ی که گناه‌‌‌‌ شون فقط عاشق شدن بوده ویکی مثل من که پدر مادر هم نداره ونه تنها این من بچه طلاق‌‌ هم چیزی که اینجا ننگ از بچگی همه این موضوع را زدن توی سرم.
سوگل: اروم باش هلال عزیزم هیچوقت فراموش نکن که ماه کنارتیم تنهات نمی‌‌ذاریم خب مادیگه میریم عزیزم بعداً دوباره میایم دیدنت.
دخترا تک تک بغل کردم بعد رفتن‌‌شون حس عجیبی داشتم انگار قرار بود اتفاقی بیفته، ولی چه اتفاقی سه روز تموم توی اتاق بودم حوصلم بدجور سررفته بود فقط برای گرفتن ازمایش از اتاق می رفتم بیروندختر هر روز می یومدن دیدنم تو این سه روز مدام با امیر مخالفت می کردم اینو خوب میدونم اگه حالم خوب بود با کتک از خجالتم در می‌‌اومد چند دقیقه بعد در باز شد دکتر به همراه امیر وارد شد همون دکتری بود که روز اول دیدمش‌‌دکتربا لبخند مهربونی گفت:
- خب حال مریضمون چطوره.
- ممنون اقای دکترامروز حالم خیلی خوبه.
- خوب خوب این خیلی خوبه انشاالله که حالت بهترم میشه.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
360
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
268
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
216

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین