به نام خدایی که عشق را همانند نامش یگانه آفرید
نویسنده: ساحل پورده
ژانر: عاشقانه، جنایی، پلیسی، مافیایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه:
باز هم یکی دیگه ازرمانهای من!
مثل همیشه یه آدم خوب داریم و یه آدم بد!
یه وکیل پایبند قانون.
یه مافیای قانونشکن.
این داستان در مورد دختری به نام الساست که یک وکیل پایبند به قانونه. مثل همیشه پرونده جدیدی به دستش میرسه که حل کردنش برایش دشوار نبود اما دستکشیدن ازش دشوار بود!
مافیای داستانمون که از کنجکاوییهای السا خوشش نمیاد... .
مقدمه:
در کنار دریای خروشان با امواج لجباز و بیرحم قدم میزدم !
موجها بیرحمانه به ساحل شلاق میزدند، ولی همچنان ساحل آرام بود و چیزی نمیگفت و تکههایی از بدن خود را جدا میکرد و به دریا هدیه میداد، اما امواج با این چیزها راضی نمیشد.
به ماهیهای درون آب که با امواج میرقصیدند و حرکت میکردند مینگرم ماهیها اختیاری از خود نداشتند و امواج همانند ساحل آنها را بیرحمانه با خود به اینور و آنور میبرد!
آری تو امواج خروشان درونم هستی و من همانند ساحل درهای قلبم را به سویت باز گذاشتهام!
به تصویر منعکس ماه که خودخواهانه با نور اش دریا را از آن خود کرده بود مینگرم. ماه لحظهای از دیدن خود در آب درنگ نمیکرد!
آری تو ماه درونم هستی و منِ دریا را از آن خودکردهای!
دستم را درون آب بردم تمام دستم خیس شد، مگر خیستر از آب و امواج هم وجود دارد؟
موج، شنهای زیر پایم را خالی میکند، آیا خرابتر و بیرحمتر از امواج هم وجود دارد؟
آری چشمانم خیستر از امواج و دریاست چرا که پابهپای امواج اشک ریختم!
دلم خرابتر از امواج است چرا که عاشق کسی شد که قلب و روح او را دزدید، و بیرحمانه هر لحظه وجودم از ردپای عشقش پر شده و پاک نمیشود!
تو همهی مرا دزدیدهای، ای سارق قلبم... امواج ساحلم... ماه درونم...
اما من ساحل را با تمام خرابی هایش برای باتو بودن به جان میخرم... شاید بهجای ماهی ها...
و شاید بهجای ماه...
نام رمان: عشق بیگناهنویسنده: ساحل پورده
ژانر: عاشقانه، جنایی، پلیسی، مافیایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه:
باز هم یکی دیگه ازرمانهای من!
مثل همیشه یه آدم خوب داریم و یه آدم بد!
یه وکیل پایبند قانون.
یه مافیای قانونشکن.
این داستان در مورد دختری به نام الساست که یک وکیل پایبند به قانونه. مثل همیشه پرونده جدیدی به دستش میرسه که حل کردنش برایش دشوار نبود اما دستکشیدن ازش دشوار بود!
مافیای داستانمون که از کنجکاوییهای السا خوشش نمیاد... .
مقدمه:
در کنار دریای خروشان با امواج لجباز و بیرحم قدم میزدم !
موجها بیرحمانه به ساحل شلاق میزدند، ولی همچنان ساحل آرام بود و چیزی نمیگفت و تکههایی از بدن خود را جدا میکرد و به دریا هدیه میداد، اما امواج با این چیزها راضی نمیشد.
به ماهیهای درون آب که با امواج میرقصیدند و حرکت میکردند مینگرم ماهیها اختیاری از خود نداشتند و امواج همانند ساحل آنها را بیرحمانه با خود به اینور و آنور میبرد!
آری تو امواج خروشان درونم هستی و من همانند ساحل درهای قلبم را به سویت باز گذاشتهام!
به تصویر منعکس ماه که خودخواهانه با نور اش دریا را از آن خود کرده بود مینگرم. ماه لحظهای از دیدن خود در آب درنگ نمیکرد!
آری تو ماه درونم هستی و منِ دریا را از آن خودکردهای!
دستم را درون آب بردم تمام دستم خیس شد، مگر خیستر از آب و امواج هم وجود دارد؟
موج، شنهای زیر پایم را خالی میکند، آیا خرابتر و بیرحمتر از امواج هم وجود دارد؟
آری چشمانم خیستر از امواج و دریاست چرا که پابهپای امواج اشک ریختم!
دلم خرابتر از امواج است چرا که عاشق کسی شد که قلب و روح او را دزدید، و بیرحمانه هر لحظه وجودم از ردپای عشقش پر شده و پاک نمیشود!
تو همهی مرا دزدیدهای، ای سارق قلبم... امواج ساحلم... ماه درونم...
اما من ساحل را با تمام خرابی هایش برای باتو بودن به جان میخرم... شاید بهجای ماهی ها...
و شاید بهجای ماه...