. . .

در دست اقدام رمان عدالت برای ما | شایلی حاجیزاده

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
عنوان رمان: عدالت برای ما
نویسنده: شایلی حاجیزاده
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @مهدیه شهیدی


خلاصه:
گندم وکیل طلاقی که گذشته خود از او فردی مستقل و قوی ساخته...پرونده ای را قبول میکند که باعث اشنایی اش با افراد جدیدی میشه

مقدمه

بچه‌تر که بودم فکر می‌کردم همه‌ی پدر مادر ها با عشق ازدواج میکنن.
تا روزی که شاهد دعوای پدر مادر خودم شدم و تصور جدیدی در ذهنم شکل گرفت.
همه‌ی پدر مادر ها باهم دعوا می‌کنند.
فریاد می‌کشند و هم را می‌زنند.
سالها با این تصورات قد کشیدم و مستقل شدم.
همیشه به خودم میگفتم هرگز عاشق نمی‌شوم که به سرنوشت مادرم دچار شوم.
تا روزی که او را دیدم. چنان باور هایم را با خاک یکسان کرد که نفهمیدم کی عاشقش شدم و کی درهم شکستم.
من برای دومین بار در زندگی خود شکست خوردم.
اما...
من هرگز تسلیم سرنوشتم نمیشوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,093
پسندها
7,763
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

شایلی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8856
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
5
پسندها
23
امتیازها
83

  • #3
پارت ۱
رمان عدالت برای ما
شایلی حاجیزاده

+جناب قاضی طبق شواهدی که ارائه شده موکل من بارها شاهد رابطه نامشـ×ر×و×ع شوهرش با زن های دیگر بوده و زمانی که به این روابط اعتراض کردن مورد ضرب و شتم قرار گرفتن.
_اعتراض دارم جناب قاضی.
پوز‌خند‌ی در دل به تلاش‌های بی نتیجه شریفی زدم و سر جایم نشستم .
_اعتراض وارد نیست.
برگشتم و نگاهی به صورت رنگ پریده شبنم کردم
+خوبی؟
آرام سری تکان داد.
نگاه از شبنم گرفتم و منتظر حکم قاضی که از قبل مشخص بود ماندم.
_اعلام حکم دادگاه.
از جایمان برخواستیم .
_طبق شواهد موجود و عدم صلاحیت مرد برای ادامه زندگی زوجین به دفترخانه مراجعه می‌کنند برای طلاق......پایان حکم دادگاه.
بعد از خارج شدن قاضی به سمت شبنم برگشتم و به آغوش کشیدمش.
_خدایا شرکت...مرسی...واقعا مرسی گندم.
لبخندی به صدای بغضی‌‌اش زدم و گفتم:
+مبارک باشه عزیزم.
بعد از خارج شدن از دادگاه به همراه شبنم...شریفی و پناهی سمت‌مان آمدند.
شریفی با اخم‌هایی در هم از باخت خود گفت:
_هنوز تموم نشده خانم رستگار.
پناهی ادامه حرف شریفی را گرفت و با صدایی بلند تر از حد معمول گفت:
_یک قرون مهریه بهت نمیدم شبنم این و تو گوشت فرو کن.
لبخند تمسخر آمیزی زدم.
+علاوه بر مهریه دیه شکستگی دست شبنم هم خواهی داد جناب پناهی.
با حرص به سمتم آمد و انگشت اشاره اش رو روبه رویم گرفت و فریاد زد:
_تو اینا رو زیر گوش شبنم می خونی هااا؟ فکر کردی ولت میکنم؟ هر...
شریفی پرید وسط حرف موکلش و با پیشانی چین افتاده گفت:
_بس کن جلوی دادگاه هستیم.

پوزخندی زدم و یک قدم عقب رفتم و روبه شبنم گفتم:
+بریم عزیزم که حوصله سرو کله زدن با نَر ها رو ندارم.
_چی میگی تو زنیکه...
باز هم شریفی پرید وسط حرفش و چیزی دم گوشش گفت که پناهی ساکت شد و لحظه به لحظه سرخ تر.
بعد از خداحافظی با شبنم سوار ماشینم شدم و به سمت خانه رانندگی کردم.
وارد محیط گرم و آرامش بخش خانه ام شدم و لباس هایم را عوض کردم....به سمت آشپز خانه رفتم و از کابینت سفید رنگ لیوانی برداشتم....قهوه ساز را روشن کردم و منتظر پر شدن لیوانم ماندم.
در همان حین گوشی ام را برداشتم و پیامی برای منشی دفتر فرستادم.
قهوه ام را برداشتم و به سمت تراس کوچک خانه ام رفتم...روی صندلی چوبی رنگ نشستم و پاهایم را در خود جمع کردم.
باران پاییزی نم‌نم اعلام وجود می‌کرد...جرعه ای از قهوه ام خوردم و از طمع تلخش لذت بردم.
نگاهی به آسمان ابری کردم و آهی کشیدم...همان شب بود که من برای همیشه مردم ..همان شب بارانی که سال‌هاست سعی در فراموشی اش دارم....
با زنگ گوشی ام از فکر در آمدم.
+جانم
صدای خندان شیرین لبخندی بر روی لبم نشاند.
_کجایی گندمی؟
+خونم.
_پس من یه ربع دیگه اونجا هم.
+اوکی فعلا.
از جایم بلند شدم و وارد خانه شدم...لیوان قهوه را روی اُپن گذاشتم و چایی ساز را روشن کردم.
از توی یخچال جعبه شیرینی تر را در آوردم و روی کابینت گذاشتم.
ناگهان فکرم رفت سمت او...اویی که از شیرینی تر متنفر بود و منی که مدت ها به خاطر او شیرینی تر نگرفتم ...به راستی از کی معتاد قهوه شدم؟ از کی شدم قطب مخالف او؟......من از همان اول هم قطب مخالف او بودم...مایی که زمین تا آسمان باهم فرق می‌کردیم.
با صدای باز شدن در گویی دوباره بازگشتم به این دنیا...باز هم باید مشاوره ها را شروع می‌کردم...
+شیرین تویی؟
_نه عمته
آرام خندیدم.
+باید کلیدها رو ازت بگیرم اینقدر پرو نشی.
_برو بابا
با سینی چای و شیرینی از آشپزخانه خارج شدم...سینی را روی میز کوچک وسط پذیرایی گذاشتم و به سمت شیرین رفتم...به آغوش گرفتمش.
+چه خبرها؟
_هیچی والا...تو چی؟
روبه رویش روی مبل تک نفر طوسی رنگ نشستم و گفتم:
+منم یه ساعتی میشه از دادگاه اومدم.
_دادگاه شبنم؟
+آره
_چطور پیش رفت؟
+خوب بود جدا شدن از هم بالاخره.
سری تکان داد و بعد از مکثی گفت:
_ناهار چی داری؟
آرام خندیدم
+املت.
_خدا لعنتت کنه می‌گفتی یچی سر راه می‌گرفتم.
+نمیخواست بابا ..بجاش بلند شو یه املت مشتی بزن.
_خیلی پرویی‌ ها.
چشم غره ای بهش رفتم گفتم؟
+حالا بخوام زیادی بهت لطف کنم یچی سفارش میدم.
ادایی برایم در آورد.
_نه تروخدا تو زحمت میوفتی.
خندیدم و به سمت تلفنم رفتم
+جوجه سفارش بدم؟
_بده
سری تکان دادم و شماره ای گرفتم.
بعد از خوردن غذایی که زیاد دلچسب هم نبود، همراه با شیرین به سمت اتاق رفتیم و روی تخت دونفره دراز کشیدیم.
_یچی بگم؟
+بگم نه نمیگی؟
_نه
خندیدم و گفتم
+بگو
_چند وقت پیش با یک پسره ای آنلاین آشنا شدم و رفتیم سر قرار.
برگشتم سمتش و با چشمایی گرد شده
+چییی؟
بلند خندید و گفت:
_چرا قیافت همچین میکنی؟
+مرگ...کجا رفتین حالا؟ پسره چطور بود؟
_رفتیم کافه.
کمی مکث کرد و بعدش با صدایی که از هیجان بالا رفته بود ادامه داد:
_یه پسره قد بلند و چشم رنگی.
اخمی کردم
+کجای این چشم رنگی ها جذابه اخه؟
_سلیقه نداری
برو بابایی نثارش کردم که ادامه داد:
_می‌گفت قصدم جدیه و یه مدت رفت آمد کنیم، اگر از هم خوشمون اومد یه قدم بریم جلو.
+همه‌ پسر ها همین رو میگن
اَدام رو در آورد و گفت:
_تو که ندیدیش
+تا دلت بخواد روزانه من از این آدم های مثلا قصدم جدیه می‌بینم.
_خیلی خب توام...من که خوشم اومد از پسره
+با یک بار سر قرار رفتن؟
_واییی باید می دیدیش...یه چشمایی داشت انگار جنگل
چشم غره ای بهش رفتم.
+چه فایده اگر اخلاق و شعور نداشته باشه
_از کجا میدونی نداره؟؟
+تو بزار پای حس شیشم.
_ لطفا ساکت شو و بزار مثبت فکر کنم.
شونه ای بالا انداختم و به من چه ای زیر لب گفتم.
مگر با زیبایی می‌شود زندگی ساخت؟ مگر با زیبایی می‌شود مقابل تعصب های خانواده در آمد؟ یا با زیبایی می‌شود آرامش را خرید؟؟


این رمان ادامه دارد.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شایلی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8856
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
5
پسندها
23
امتیازها
83

  • #4
پارت ۲
رمان عدالت برای ما
شایلی حاجیزاده


نگاهی به چشمان مشکی اش کردم و پرسیدم:
+چقدر دوسم داری؟
_کی گفته دوست دارم؟
به سختی اخم نکردم و لحنم را آرام نگه داشتم
+پس چرا باهم وارد رابطه شدیم؟
_چون ازت خوشم میاد.

با نفس هایی لرزان از خواب پریدم..دانه های ع×ر×ق آرام از کمرم پایین می آمد...نگاهی به ساعت گوشیم کردم و نفس عمیقی کشیدم.
لعنت بهت که بعد از رفتنت هم خواب را زهر مارم میکنی...مگر چه کارت کردم که همچین به آتش کشیدیم....
از تخت خواب بیرون آمدم و به سمت دستشویی رفتم.
آبی خنک به صورتم زدم و در آینه به خود نگاه کردم.
لعنت به او که همچین سرم آورد و لعنت به من که هنوز فراموشش نکردم.

به سمت آشپز خونه رفتم و قهوه ساز را روشن کردم.
از یخچال کره مربا را در آوردم و لقمه ای برای خود گرفتم.
لقمه را در دهان نگذاشته صدای زنگ گوشی ام بلند شد.
آهی کشیدم و به سمت اتاق رفتم.
+سلام بفرمایید.
_خانم رستگار؟
با شنیدن صدای بم مردانه ای ابروی چپم را بالا فرستادم
+بله. شما؟
_رشیدی هستم برای پرنده ای مزاحتمون شدم.
+نه این چه حرفیه فقط شماره من رو از کجا پیدا کردید؟
_خدمتتون عرض میکنم اگر بشه هم دیگر رو یک جایی ببینیم.
+البته تشریف بیارید دفتر من آدرس رو براتون می‌فرستم.
_ممنون میشم.پس فعلا.
خداحافظی آرامی زمزمه کردم و گوشی را قطع کردم.
آدرس را همراه با ساعت ملاقات برایش ارسال کردم.
گوشی را روی تخت گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
روی صندلی اپن نشستم و قلوپی از قهوه سرد شدم خوردم.
نمی‌فهمیدم کی شماره شخصی من را به یک فرد غریبه داده بود؟حتی با تاکید های فراوان من که اگر کسی وکیلی خواست شماره دفتر یا آدرس دفتر را بدهید.



ماشین را در جای همیشگی‌اش پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
به سمت ساختمان شش طبقه حرکت کردم.
وارد آسانسور شدم و طبقه پنج را زدم.
گوش سپردم به ملودی آرام آسانسور...با قطع شدن صدا از آسانسور پیاده شدم و زنگ در را زدم.
منشی خوش‌رو دفتر در را باز کرد و با صدایی رسا و خوشحال سلامی داد.
همانند خودش با خوش رویی جواب سلامش را دادم.
+یه آقایی به اسم رشیدی قراره ساعت ۸:۳۰بیاد بفرستش دفترم.
_چشم
+سایه نیومده؟
_نه امروز زنگ زدن گفتن نمیان
آهانی زیر لب زمزمه کردم و سمت اتاق کارم رفتم.
وارد اتاق شدم و مستقیم نگاهم خورد به کتابخانه چوبی رنگ پشت میزم.
قلب این اتاق که سالهاست شاهد از هم پاشیدن خیلی از خانواده ها بوده‌.
خانواده هایی که باعشق زندگی خود را شروع کردن و با نفرت به پایان رساندنشان.
خانواده هایی که از همان اول با نفرت زندگی خود را شروع کردن و با ثمره ای از این نفرت به پایان رساندنشان.
چه کودکانی که طعم آغوش گرم خانواده را نکشیدن و
از همان اول با حسرت قد کشیدند.
پشت میز نشستم و آهی کشیدم.
گاهی چقدر از این شغل متنفر می‌شدم و گاهی چقدر عاشقش.
با صدای زنگ گوشیم دست از آزار خود کشیدم و جواب دادم.
+جانم داراب
_به چه عجب ما رو یادته
آرام خندیدم
+نمک نریز کارت رو بگو
_مرسی منم خوبم تو چطوری خواهر عزیز تر از جونم.
+داراب جان سرکارم یه ربع دیگه قرار ملاقات دارم کارت رو بگو بعدا وقت برای احوال پرسی هست
در آنی صدایش از شوخی فاصله گرفت.
_بابا گفت بهت بگم شب بیای خونه.
اخم ریزی بین ابروهایم نشست...نفس عمیقی کشیدم تا جیغ نکشم و نگویم که کدام پدری ماه هاست از دخترش بی خبر است و حالا شب دستور ا
آمدنش را می دهد.
+متاسفانه سرم شلوغه نمیتونم بیام.
چنان متاسفانه را کشیده گفتم که او هم فهمید دارم بهانه می آورم.
_لطفا لج نکن گندم. یه ساعت فقط اونم بخاطر من و دانیال.
کلافه اهی کشیدم و گفتم:
+تا ببینم چی میشه.
قبل از اینکه حرف دیگری بزند گوشی را قطع کردم.
سرم را به پشت صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.
احتیاج دارم به کمی دوری...فرار از این روح خسته.
با صدای تلفن روی میز چشمانم را باز کردم و تلفن را وصل کردم.
+بله
_خانم رستگار جناب رشیدی تشریف اوردن.
+بفرستش داخل
_چشم
تلفن را سرجایش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بعدا یه فکری برای این روح خسته میکنم.
با صدای در و واردشدن مردی قد بلند از جایم برخاستم.
+خوش اومدین.
مرد سری تکان داد و با صدایی بم سلامی داد.
روبه روی مرد ایستادم و نیمچه لبخندی از روی ادب زدم.
+رستگار هستم
مرد سری تکان داد
_بله در اطلاع کامل هستم.
اگر بفهمم که کی من را به رشیدی معرفی کرده و شماره شخصیم را داده که پوستش را میکنم.
با حفظ همان لبخند گفتم:
+بشینین لطفا.
تشکری زیر لب کرد و روی صندلی روبه روی میز کارم نشست.
+خوب بفرمایید.
نیمچه اخمی روی صورت مرد ظاهر شد انگاری که سختش بود صحبت کند.
_برای وکالت طلاق خواهرم اومدم.
ابروی چپم را بالا فرستادم
+خودشون چرا نیومدن؟
_متاسفانه فعلا شرایطش رو نداشتن
به چشمان تیره مرد زل زدم
+راجب شرایطش بگین.
به وضوح تکان خوردن سیب گلوی مرد را دیدم.
_خواهرم ۲۶ سالشه و ۲۳ سالگی با پافشاری خودش با مردی ازدواج میکنه.دو سال اول زندگیشون خوب بوده
ولی به مرور خواهرم متوجه سرد شدن....
به اینجا که میرسه سکوت میکنه..گویا کلمه مناسب را پیدا نمیکند یا شاید هم میخواهد ادب را رعایت کند.
+همسرشون؟
اخم هایش باز هم در هم میشود و سری تکان میدهد.
_این اقا هشت ماه تموم نذاشت خواهرم به خونه پدریش بیاد و به بهانه اینکه خونه نیستن و وقت ندارن نمیزاشت ما هم خواهرم رو ببینیم.
تا روزی که بی خبر رفتم خونشون و سر و صورت کبود خواهرم رو دیدم.
مثل اینکه مرتیکه فاطمه رو بی کس و کار دیده که جرئت زدنش رو کرده.
جمله آخر را انگار با خودش بود.
نیم چه اخمی روی صورتم شکل گرفت...مگر اولین بار بود که چنین پرونده هایی می‌دیدم؟
چرا هربار بعد از شنیدن از حیوان هایی به اسم مرد به مرز جنون می‌رسیدم؟
_خواهرم اولش انکار میکرد و میگفت یه دعوای ساده بوده و به خیال اینکه دیگه نمیزنش من را فرستاد که برم.
تا چهارماه بعد که خواهرم با سر و صورتی خونی اومد در خونه پدرم.
مرتیکه آشغال یک سال بعد از ازدواجش رفته یک زن دیگه رو صیغه کرده.
شوکه شدم؟ نه....ناراحت چی؟ باز هم نه...اماعصبانی چرا...ولی همانطور که اخلاق کاری وضع می‌کرد احساساتم را نشان ندادم و دقیق به حرف های مرد گوش کردم.
_خواهرم وقتی متوجه میشه، درگیری بین اون و خواهرم به وجود میاد و اون بی همه چیز باز کتکش میزنه.
سکوتی به معنای پایان حرفش میکند.
سوالی که برایم پیش امده را مطرح می‌کنم.
+به پزشک قانونی مراجعه کردین؟
_بله
+خواهرتون بدون اطلاع شوهرش از منزل خارج شدن؟
اخم های مرد بیشتر میشود...با حالتی طلبکارانه میپرسد:
_مگه مهمه؟
بی ادبی اش را نادیده میگیرم.
+بله چنانچه که نتونین ثابت کنید دلیل ترک منزل توسط خواهرتون موجه هست همسرشون میتونن به دادگاه مراجعه کنن.
صدایش اینبار کمی بلند تر از حد معمول شد.
_دلیل موجه تر از اینکه خواهر من و به قصد کشت زده و این مرتیکه رفته زن صیغه کرده؟
اخم ریزی میکنم از تن صدایش.
+درست میگین ولی گاهی وقت ها احتیاج به شاهد هست..مثل همسایه که شاهد سر صدای زوجین بوده.
_شاهد هم هست خانم.
سری تکان میدهم و میگویم
+اگر بشه فردا خواهرتون رو ببینم
یک ابرویش را بالا فرستاد و با تعجب پرسید
_پرونده رو قبول میکنید؟
سری تکان دادم
+بله ولی تعجبتون برای چیه؟
هاله ای از غم روی چشمانش نشست.تکان خوردن سیب گلویش را دیدم.گاهی چقدر مرد بودن سخته...
_شما اولین وکیلی نیستین که پیشش اومدم.وکلای قبلی به دلایل مسخره مثل شغل اون مرتیکه آشغال پرونده رو قبول نکردن.
اخمی کردم و نفس عمیقی کشیدم.
+شغلشون مگه چیه؟
با کمی مکث گفت
_دکتر...رییس بیمارستان مهدی.
اخم هایم بیشتر شد...این هم از دکتر مملکتمان.
واقعا که حق گفتند..که پول شخصیت و شعور نمی آورد.
صدای رشیدی اخم هایم را کمی باز کرد...بنده خدا فکر کرده که من هم بیخیال خواهم نشست.
_هرچقدر پول نیاز باشه میدم فقط خواهرم از شر این مرد راحت بشه.
با لحنی جدی و محکم به حرف آمدم
+خواهرتون رو فردا بیارین تا باهاش صحبت کنم بعدش به دادگاه برای احضاریه طلاق مراجعه میکنم.
گوشه لب هایش کمی قوس گرفت و گفت
_برای هزینش...
حرفش را قطع کردم و گفتم
+راجب هزینه با منشی صحبت کنید...احتیاجی هم به هزینه اضافی نیست.
سری تکان داد و از روی صندلی بلند شد.
همراهش از صندلی برخاستم و روبه رویش ایستادم.
_ممنونم از کمکتون.
لبخندی زدم و سوالی که ذهنم را درگیر کرده را پرسیدم
+نگفتین که شماره من رو از کجا اوردین؟
لبانش کمی بالا رفت
_فک کنم مسعود اقا بشن داییتون..ایشون لطف کردن و شما رو به من معرفی کردن.
ایندفعه با شنیدن نام دایی مسعود لبخندم هرچند کمرنگ ولی واقعی شد.
+بله داییم میشن...
فردا همین موقع شما و خواهرتون رو میبینم
_بازم متشکرم از کمکتون.
لبخندی میزنم و سری تکان میدهم.

بعد از خارج شدنش از اتاق برمیگردم سمت میزم و گوشیم را برمیدارم.
پیامی برای داراب ارسال میکنم.
سرم را روی میز میگذارم و نفس عمیقی میکشم.
سردرد طاقت فرسایی به سراغم آمده است و قصد رفتن ندارد.
دلم برای آن دخترکی که دقایقی قبل برادرش با بغضی مردانه به دفترم مراجعه کرده است میسوزد.
تا کی ظلم...؟
تا کی ستم...؟
تا کی نابرابری...؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شایلی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8856
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
5
پسندها
23
امتیازها
83

  • #5
پارت ۳
رمان عدالت برای ما
شایلی حاجیزاده

زنگ در را فشار دادم و منتظر ماندم در باز شود تا به آغوش گرم خانواده بروم.
با صدای تیک در وارد ساختمان شدم و نگاهی گذرا به حیاط پر از درخت کردم.
از پله های ایوان خانه بالا رفتم وارد خانه ای که درش از قبل باز بود شدم.
پوزخندی از استقبال گرم خانوادم بعد از دوماه ندیدنم زدم.
وارد پذیرایی شدم و با دیدن پدرم با آن موهای جو گندمی پوزخندم عمیق تر شد.
+احمد خان نمیخوای به استقبال دخترت بیای؟
با شنیدن صدایم سرش را برگرداند و با آن اخم ریزی که همیشه همرایش هست گفت
_بیا بشین گندم
پوزخند دیگری زدم چرا که برای احمد خان افت دارد حال دخترش را بپرسد.
+نمیدونم چرا حتی به خودم زحمت اومدن دادم.
روبه رویش نشستم و خونسرد بهش خیره شدم.
_میخواستی بعد از این همه وقت نیای؟
+به من بود تا سالها پام رو نمیزاشتم تو خونه ای که از دیواراش خون چکه میکنه.
نچی کرد و با خونسردی گفت
_نمک نشناسی بچه
نیشخندی زدم و گفتم
+نمک نشناس؟زندگیم رو به گ×و×ه کشیدی بعد میگی نمک نشناس؟
دیگر آن خونسردی در صدایش نبود...به سختی میشد احمد خان را عصبانی کرد و من هر سری در آن کاملا موفق میشدم.
_چیکارت کردم بجز اینکه صلاحت رو خواستم؟؟
+صلاح من این بود که نزاری برم دنبال علاقم...یا اینکه کل نوجوونیم رو تو خونه حبس کردنم؟؟؟
صدای بلندش هیچ تاثیری در کنار کشیدنم نداشت بلکه اعصبانی ترم میکرد.
_میخواستی بری کنار خیابون ها دست فروشی یه مشت نقاشی و چهارتا خط؟
یا مثلا وقتی میگفتم نرو بیرون نمیرفتی؟؟چندبار یواشکی از خونه فرار کردی؟
صدایم کم کم بلند شد.
حال من مقصر شده بودم؟
+چهارتا خط علاقه‌ی من بود.
از خونه فرار نمیکردم که بپوسم یا اینکه بین دعوا های تو و مامان روانی بشم.
سکوتش روی اعصابم رژه میرفت...فریادی زدم و گفتم:
+یا اینکه نه شاهد کتک خوردن های مامان باشم که بعدش بیاد و حرصش رو روی من خالی کنه؟؟
تو دقیقاااا کجا صلاح من رو خواستی؟؟؟
و باز هم در سکوت نگاهم کرد.
البته...توقع دیگری هم نباید داشت...مگر حرفی هم داشت که بزند؟
وگرنه از کی تاحالا او سکوت میکند و من فریاد میزنم؟
با شنیدن اسمم برگشتم و نگاهی به پشت سرم کردم
چشمان نگران داراب با آن تن صدای لرزان همخوانی عجیبی داشت.
مامان هم مثل همیشه سکوت کرده بود و گوشه ای وایساده بود.
اگر مادرم سکوت نمی کرد....
مقابل پدر ظالمم می ایستاد...
شاید خانواده شاد تری میشدیم...
نگاهم رفت سمت احمد خان.
با تار دیدن صورتش پلکی زدم اما باز هم تار میدیدمش.
باز هم اسمم را از زبان داراب شنیدم اما توان جواب دادن نداشتم.
زبانم نچرخید که بگویم
بله....بگو چته...مگر خواهش نمیکردی که بخاطر تو و دانیال بیام در این جهنم‌.
حالا کجاست این برادر کوچیکه که من بخاطرش این حال بد را به جون خریدم.
یک قدم به عقب رفتم و برگشتم به چشمان مادرم که حال پر از اشک بود خیره شدم و سری از روی
تاسف تکان دادم..همیشه همین بود...ما فریاد می‌کشیدیم و او سکوت میکرد....ما زجر می‌کشیدیم و باز هم سکوت میکرد....
_خواهرم داری میلرزی بیا بشین یه لحظه
کی؟من؟
من میلرزیدم و خبر نداشتم؟
دستانم را بالا آوردم.
با دیدن لرزشش پوزخندی زدم.
چه با من کردند که از حال خودم هم خبر ندارم.
جهان چنان دست به نابودی من زده است که انگار نه انگار من هم آدمم.
باید فریاد می‌کشیدم...چنان فریادی که گوش جهان کر شود و دست از نابودی من بردارد.‌‌‌...
پا های سستم را به سمت در حرکت دادم که بازویم توسط دستی گرفته شد.
برگشتم و نگاهی به برادر بزرگم کردم که قرار بود حامی من باشد.
اما دوسال پیش کجا بود؟
مگر زنگ نزدم و التماسش نکردم که برگرد؟
حال نگران من شده بود؟
+ولم کن
از صدای گرفته ام چنان متعجب شدم که انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش من فریاد میزدم.
با رها شدن دستم به سمت در حرکت کردم و اهمیتی به زمزمه اسمم توسط داراب ندادم.
حالم بد بود...؟نمی‌دانم
دلخور شده بودم...؟نمی‌دانم
من فقط میدونم که به تهش رسیدم.
از سیاهی گذشته ام...بی رنگ و پوچم....
تنهای تنها در یک جنگ تن به تن میان عقل و احساسم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
74
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
134

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

بالا پایین