روزبه نگاهش رو مستقیماً به هیرو دوخت، گفت:
- لعنت به این زندگی!
ضربهای به گلدون زد که گلدون رو از وسط میز برداشتم، غریدم:
- لعنت به تو روزبه، نه به این زندگی! دست از سر این گلدون لعنتی هم بردار!
گلدون رو سمت خودم گذاشتم و نگاهی به تیغهای کاکتوس انداختم.
هیرو خجلوار سر پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتهای دستش شد.
روزبه پوف کلافهای کشید و سرش رو میون دستهاش گرفت.
مجاب از این ماجرا، به صندلی تکیه دادم و منو رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- من کیک شکلاتی و قهوه تلخ سفارش میدم و شما؟
روزبه با وضع به هم زنی نگاهم کرد و غرید:
- یعنی انقدر از این وضعیت راضی هستی که میخوای قهوه هم سفارش بدی؟
منو رو به سمتش گرفتم و لب زدم:
- چرا که نه! مثلاً ازدواج میکنیها! خسیس نباش هر شب که یه امشب نمیشه. لذت ببر از این روزهای زندگی.
لبخند خبیثی زدم. روزبه دستی به رگهای برجسته گردنش کشید و زیر چشمی نگاهی به هیرو انداخت. اونقدرها هم که تصور میکردم، میونشون شکرآب نبود! اگر هم بود به خودشون مربوط بود.
شونهای بالا انداختم و با افکاری پوسیده، به میز خیره شدم.
*****
کیفم و از خانم کیانی گرفتم و گفتم:
- ممنون از لطفتون! یه وقت زحمت نشه.
خانم کیانی برگهها رو به سمتم گرفت و گفت:
- نه خواهش میکنم، چه زحمتی؟! این برگهها هم مربوط به خودتون. راستی فردا شاید بچهها رو ببریم اردو شما هم میاین دیگه؟
برگهها رو توی کیف چرمم گذاشتم و با ملایمت گفتم:
- البته که میام.
خانم کیانی گوشیش رو از کیفش در آورد، گفت:
- پس ساعت هفت صبح در صحن مدرسه حضور داشته باشین. بدون شما هیچ گردشی لذت بخش نیست!
قدمی برداشتم، گفتم:
- باشه. فعلاً روز خوش، فردا صبح میبینمتون.
در مدرسه رو قفل کرد، گفت:
- روز خوش.
بندهای کفیم رو گرفتم و در کوچهی فرعی پیچیدم. نگاهی به ساعت انداختم. با دیدن ساعت که سه بعد از ظهر بود، دست مشت شدم رو روی پیشونیم کوبید و شروع به غر غر کردند، کردم.
- لعنتی! باز که در کردم. مطمئناً اینبار روزبه من رو میکشه و میگه خودش... .
- چی میگه؟
جیغ گوش خراشی کشیدم و دست روی قلبم گذاشتم.