. . .

متروکه رمان ظالم | مهدیه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

negar_۲۰۲۲۰۷۲۵_۱۳۱۶۰۴_73h_hxpj.png


نام عنوان: ظالم
نویسنده: مهدیه(M.R)
ناظر: @tish☆tar
ژانر: پلیسی، اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه: چاقویم را در دست گرفته و روی زخم‌هایم نمک می‌پاشم تا تداعی اشک‌های خشک شده‌ام، روی دفتر خاطراتم باشد. تداعی ضجه‌های پی در پی‌ام و تداعی روزهای تلخم! من تبسم! دختری که اسمش به معنای لبخند و ظاهرش نوای مرگ را می‌دهد‌. لب‌هایش مرگ را نجوا می‌کند و دست‌هایش مرگ را به ارمغان می‌آورد. قلبش هشدار می‌دهد و مغزش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #41
روزبه نگاهش رو مستقیماً به هیرو دوخت، گفت:
- لعنت به این زندگی!
ضربه‌ای به گلدون زد که گلدون رو از وسط میز برداشتم، غریدم:
- لعنت به تو روزبه، نه به این زندگی!‌ دست از سر این گلد‌ون لعنتی هم بردار!
گلدون رو سمت خودم گذاشتم و نگاهی به تیغ‌های کاکتوس انداختم.
هیرو خجل‌وار سر پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت‌های دستش شد.
روزبه پوف کلافه‌ای کشید و سرش رو میون دست‌هاش گرفت.
مجاب از این ماجرا، به صندلی تکیه دادم و منو رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- من کیک شکلاتی و قهوه تلخ سفارش میدم و شما؟
روزبه با وضع به هم زنی نگاهم کرد و غرید:
- یعنی ان‌قدر از این وضعیت راضی هستی که می‌خوای قهوه هم سفارش بدی؟
منو رو به سمتش گرفتم و لب زدم:
- چرا که نه! مثلاً ازدواج می‌کنی‌ها! خسیس نباش هر شب که یه امشب نمیشه. لذت ببر از این روز‌های زندگی.
لبخند خبیثی زدم. روزبه دستی به رگ‌های برجسته گردنش کشید و زیر چشمی نگاهی به هیرو انداخت. اون‌قدرها هم که تصور می‌کردم، میونشون شکرآب نبود! اگر هم بود به خودشون مربوط بود.
شونه‌ای بالا انداختم و با افکاری پوسیده، به میز خیره شدم.
*****

کیفم و از خانم کیانی گرفتم و گفتم:
- ممنون از لطفتون! یه وقت زحمت نشه.
خانم کیانی برگه‌ها رو به سمتم گرفت و گفت:
- نه خواهش می‌کنم، چه زحمتی؟! این برگه‌ها هم مربوط به خودتون. راستی فردا شاید بچه‌ها رو ببریم اردو شما هم میاین دیگه؟
برگه‌ها رو توی کیف چرمم گذاشتم و با ملایمت گفتم:
- البته که میام.
خانم کیانی گوشیش رو از کیفش در آورد، گفت:
- پس ساعت هفت صبح در صحن مدرسه حضور داشته باشین‌. بدون شما هیچ گردشی لذت بخش نیست!
قدمی برداشتم، گفتم:
- باشه. فعلاً روز خوش، فردا صبح می‌بینمتون.
در مدرسه رو قفل کرد، گفت:
- روز خوش.
بند‌های کفیم رو گرفتم و در کوچه‌ی فرعی پیچیدم. نگاهی به ساعت انداختم. با دیدن ساعت که سه بعد از ظهر بود، دست مشت شدم رو روی پیشونیم کوبید و شروع به غر غر کردند، کردم.
- لعنتی! باز که در کردم. مطمئناً این‌بار روزبه من رو می‌کشه و‌ میگه خودش... .
- چی میگه؟
جیغ گوش خراشی کشیدم و دست روی قلبم گذاشتم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #42
عجول سر برگردوندم و با چشم‌های باریک شده، بهش چشم دوختم.
دست روی دیوار کوچه گذاشتم و اندکی خودم رو عقب کشیدم. ناباور لب باز کردم و گفتم:
- سرگرد زند؟
دستی جلوی چشم‌هام مبهوت شدم تکون داد و در حالی که مغز معیوب شده من رو به بازی گرفته بود، گفت:
- سلام تبسم خانم!
دهنم نیمه باز مونده بود و‌ چشم‌هام درشت! لعنتی این از کجا جلوه‌گر شده بود؟ نکنه باز کابوس می‌دیدم یا توهم بود؟ هر بار که می‌دیدمش احساس می‌کردم در خلسه هستم و همه چیز توهم!
با مشقت لب باز کردم و مبهم گفتم:
- تو؟
لبخندی زد و دستی به بینی‌ بزرگ و قلمیش کشید، گفت:
- آره من! گمان نمی‌کردی من رو ببینی؟
گمان؟ هه! حتی نمی‌تونستم تصور کنم که در کوچه پشتی مدرسه منتظرم باشه و من رو غافلگیر کنه.
به دیوار پشتی مدرسه چسبیدم و مشهود گفتم:
- قطعاً نه! تو کجا این‌جا کجا؟ نکنه باز متهم به جرمم و خودم بی‌اطلاعم!
در نهایت لذت قرار داشتم. مانند کسی که هجران عشق کشیده و بعد سال‌ها معشوقش رو دیده، مشتاق بودم ‌و حریص.
با لبخندی که نمیشد مهارش کرد، بهش زل زدم.
سری تکون داد و دستی لای موهاش کشید، گفت:
- نیستی! متهم به جرم نیستی، بلکه متهم به دزد قلبی!
حالا از لبه‌ی پرتگاه سقوط کرده بودم و به دره‌های هولناک پرت شده بودم. من تحمل این همه محبت و عشق ورزی رو از جانب آتش نداشتم. یعنی در خلاء بودم!
لب زدم:
- چی؟
قدمی به سمتم نزدیک شد و من رو بین دیوار و خودش حبس کرد، گفت:
- خانم معلم، گرفتار شدم!
نتونستم لبخندم رو کنترل کنم و لب‌هام کش اومدن. به چهره‌‌ی خنثیش چشم دوختم و به لب‌هاش چشم دوختم. در عین ناباوری، دستی به موهاش کشید، گفت:
- نیاز به یه مشاور داشتم، اومدم ساعتی باهاتون درباره‌ی موضوعی مشورت کنم.
لبخندم محو شد و اخم کردم. من رو مسخره کرده بود یا خودش رو؟
دندون قروچه‌ای رفتم، غریدم:
- مشاور؟‌ آقای زند مگه من مشاورم؟ من دبیرم، دبیر!

 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #43
دستش رو با فاصله‌ی کمی جلوی سینه‌ام قرار داد و با ملالت گفت:
- خواهشاً تبسم خانم! ناراحت نشو!
با دستم ضربه‌ای محکم بهش زدم و در حالی که از کنارش رد میشدم، گفتم:
- بی‌خیال! نمی‌دونم از کی مشاور شدم و خودم بی‌خبرم!
در حالی که تند تند قدم برمی‌داشتم، داد زد:
- شنیده بودی همه‌ی دبیر‌های فیزیک بدخلق هستن؟‌
سرجام وایستادم و بند‌های کیفم رو فشردم و بدون این‌که برگردم، گفتم:
- نه نشنیده بودم، ممنون از اطلاعت!
زیر لب زمزمه کردم:
- بداخلاق تویی و جد و آبادت!
اعتنایی بهش نکردم و با آزردگی شروع به قدم برداشتم. اومده بود دم در مدرسه تا مسخرم کنه. چنین توقعی ازش نداشتم!
صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم؛ ولی نادیده می‌گرفتمش.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با دیدن ساعت حیرت زده شدم.
مشوش دستی به موهای خیس از عرقم، زیر مقنعه کشیدم و عقب برگشتم. با دیدن قیافه‌ی شاد و خرمش، به عصبانیتم افزوده شد و غریدم:
- چی می‌خوای آقای زند؟ چرا دنبالم راه افتادی؟
در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
- تو اوقات فراغت نداری؟
از سوال مبهمش، مستاصل نالیدم:
- نه ندارم! دیرم شده، باید برم محضر!
ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:
- محضر؟ برای چی؟
پوفی کشیدم و‌ کلافه غریدم:
- میرم دیگه!
دست توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
- کی ازدواج می‌کنه؟
- روزبه! روزبه! فعلاً آقای زند.
عقب گرد کرده و جلوی چشم‌های متعجبش به سمت ماشینم راه افتادم و از این‌که‌ من رو با حرف‌هاش گول زده بود، کمی عصبی و خشمگین بودم. توی خیال چه بافته بودم؟ میاد و بهم میگه دوست دارم؟ زهی خیال باطل!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #44
*****

"آتش"


پرونده رو به سمت پدر گرفتم و گفتم:
- بیا این هم از این پرونده.
با خشم از دستم گرفت و با غضب گفت:
- پرونده‌ی داداشت؟
روی صندلی وا رفتم و نالیدم:
- پدر ن... .
دست مشت شدش رو روی میز کوبید و گفت:
- سرهنگ، نه پدر! بعد پرونده‌ی این قاتل، به پرونده‌ی داداشت رسیدگی می‌کنی، نمیذارم خون پسرم پایمال بشه.
نگاهی به انگشتر روی میز انداختم و گفتم:
- پس من چی؟
پدر دستی به ریش‌های بلند و سفیدش کشید. از گوشه‌ی چشم نگاهی به من انداخت و گفت:
- تو چی؟
سر پایین انداختم و با صدایی ممزوج از شرم، نالیدم:
- تکلیف من رو هم روشن کنین.
دستی به انگشتر مادر که روی میز بود کشیدم و پدر رو از موضوع آگاه کردم.
پرونده رو روی میز گذاشتم که چشم‌های ریزش رو بهم دوخت. مسلماً پیش خودش فکر می‌کرد، هیچ وقت این حرف رو به زبون نمیارم! اما آوردم، من هم دلی داشتم. من هم دوست داشتم خانواده‌ای داشته باشم‌.
پدر سیاست به خرج داد و گفت:
- بالاخره لب باز کردی؟
چشم به پدر دوختم و گفتم:
- توقع نداشتی سرهنگ؟
مصمم بهش چشم دوختم که جا خورد.
سری تکون داد و با مصلحت گفت:
- نگران نباش آتش، برای تو دختر مناسبی در نظر دارم!
دست مشت شدم روی میز فرود آوردم و جا خورده، نالیدم:
- برای من دختر در نظر گرفتی؟ دیگه چی سرهنگ؟
سری به سر کچلش کشید و متعجب گفت:
- نکنه خودت انتخاب کردی و ما بی‌خبریم؟
بی‌پروا نالیدم:
- دقیقاً! این‌بار خودم می‌خوام برای زندگیم تصمیم بگیرم.
عصبی از جا برخاستم و نگاهی به عکس برادرم که روی میز کار پدر بود، انداختم. به سمتش رفتم و گفتم:
- فکر نکنم داداش دوست داشته باشه، به خاطر اون زندگی من رو تباه کنین. مگه نه سرهنگ؟
پدر از جا برخاست و به سمتم اومد، گفت:
- می‌دونم، حالا که انتخابت رو کردی، باشه. هر کسی رو بخوای میریم خواستگاری. من دوست ندارم تنها پسرم زندگیش رو توی اون‌ کلانتری سپری کن.
دستی روی قاب عکس کشیدم، گفتم:
- روزبه حکیمی رو می‌شناسی؟
در حالی که صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم، گفت:
- معلومه که می‌شناسم، مگه میشه نشناسم؟ خب، چی‌کار کرده؟
پلک بسه و چهره‌ی تبسم رو تجسم کردم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست.
- خواهر روزبه حکیمی رو می‌خوام.
پدر دست روی بازوم گذاشت و من پلک باز کردم. من رو به سمت خودش کشوند و با ابهت گفت:
- مگه حکیمی خواهر داره؟
سری جنباندم و گفتم:
- آره خواهر داره. خواهرش دبیر فیزیک.
پدر نگاهی به اجزای صورتم انداخت و مبهم گفت:
- دختر با اصل و نسبی باشه، مشکلی نیست. فقط کمی تحقیق هم لازمه، تا حالا ندیدم حکیمی حرفی از پدر و مادرش بزنه.
دست روی میز گذاشتم و گفتم:
- فکر کنم فوت کردن.
پدر بازوم رو رها کرد و مستاصل دست‌هاش رو پشت کمرش گذاشت. در حالی که در اتاق قدم بر‌می‌داشت، گفت:
- نه نمردن! اطلاع دارم که پدر داره، اما مادر نه. کلاً هیچ اطلاعی از خانوادش نداریم و نمی‌دونیم چطور آدم‌هایی هستن.
با حرص لگدی به فرش اتاق زدم و لجوج گفتم:
- سرهنگ من قرار نیست که با خانوادش ازدواج کنم، قراره با دختره ازدواج کنم. برام اصلاً مهم نیست خانوادش کی هستن.





 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #45
پدر باز حرفش رو تکرار کرد و گفت:
- چنین حرفی نزن!
در اتاق رو باز کردم و برای این‌که روابط بینمون بیشتر از این آشوب نشه، لب زدم:
- سرهنگ من باید برم، بعداً حرف می‌زنیم.
خواستم در رو ببندم که صدای عصبیش توی گوشم پیچید:
- فرار کن تا بهتر بتونی فکر کنی.
در رو کوبیدم و مشتم روی دیوار فرود آوردم و غریدم:
- لعنتی!
صدای مادر رو از پشت سرم شنیدم.
- باز چی شده؟ چرا عصبی؟
برگشتم سمتش و با چهره‌ی پکر، گفتم:
- مامان سوالم پیچم نکن، از بابا بپرسی بهتر جواب میده. همه فکر و ذکرشون شده محمدرضا! محمدرضا مرده و تموم شده رفته! حال من رو بیشتر از این دگرگون نکنین!
به سمت پله‌ها راه افتادم که از پشت سرم گفت:
- همکارت اومده!
دست روی نرده گذاشتم و گفتم:
- مطلعم!
از پله‌ها پایین رفتم، با دیدن آیناز که نشسته و داره به در و دیوار نگاه می‌کنه، برای اعلام حضورم، لب زدم:
- سلام، خوش اومدی!
سر برگردوند، با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام، ممنون سرگرد زند.
روی مبل نشستم و نگاهی به پرونده روی میز انداختم و گفتم:
- بالاخره آوردیش؟
آیناز چشم‌های آبیش رو به من دوخت و با کمی تعلل گفت:
- با تعمق تونستم یه چیز‌هایی دریابم.
پرونده رو به سوی خودم کشیدم و گفتم:
- خب! اطلاعات؟
دست روی دست گذاشت و با ملایمت گفت:
- یه سری به عمارت زدم، طبق معمول خالی بود و هیچ کسی نبود. یعنی هیچ کسی رو نداشت، مستخدم‌ها و کارکنان عمارت نیز بعد مرگش از عمارت رفته بودن. یه دست‌بندی از عمارت پیدا کردیم و مونده ببینیم متعلق به کیه.
چشم ریز کرده و لب زدم:
- دست‌بند؟ یعنی قاتل یک خانم؟
سری تکون داد و قاطع گفت:
- دقیقاً!
نگاهی به پرونده انداختم و گفتم:
- دست‌بند کجاست؟
آیناز: توی کلانتری، همکارها دارن بررسی می‌کنن.
اخم‌ کرده و مشکوک بهش چشم دوختم. من شاکی بودم! من به آیناز مشکوک بودم و او هم نشسته بود و می‌گفت قاتل یه زنه. یعنی ممکن قاتل شخص دیگه‌ای باشه؟ به زودی همه چیز برملا میشه، اون‌ وقت که به انتها‌ی این ماجرا می‌رسیم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #46
"یک روز بعد"
"تبسم"


پدر در اتاق رو بست و اخم کرد. کیفم رو روی میز پرت کردم و گفتم:
- مثلاً من و تو چه حرفی می‌تونیم داشته باشیم، بابا؟
به سمت میزش رفت و لپ تاپش رو به سمتم گرفت، گفت:
- این پسر رو می‌شناسی؟
نگاهی به صفحه‌ی لپ تاپ انداختم و با دیدن سرگرد زند، متعجب شدم و مشهود گفتم:
- آره می‌شناسم، چیزی شده؟
لپ تاپ رو کنار گذاشت و گفت:
- آره، پدرش اومده بود.
اخم‌ کردم و متعجب نالیدم:
- پدرش؟ پدرش این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
پدر انگشت‌های دستش رو توی هم‌ گره زد و رقت‌انگیز گفت:
- اومده بود خواستگاری!
با این حرف پدر، انگاری یک سطل آب سرد روی سرم ریختن. انگشت‌های دستم مانند یخ سرد شد و خون در رگهام‌ منجمد!
‌واضح با کمی‌ هراس نالیدم:
- برای ستایش؟
پدر پوفی کشید و گفت:
- چی میگی تبسم؟ ستایش هنوز بچه‌اس! می‌خواد برای پسر گندش بیاد ستایش رو بگیره؟ برای تو اومده بود، تو!
جلوی چشم‌های شاکی پدر، نفس آسوده کشیدم و وقتی متوجه منظورش شدم، این‌بار خشکم زد.
آتش و من؟ برای خواستگاری اومده بود؟‌ نه این‌بار توهم بود! طبق محاسبه‌ی مغزم نباید این‌طوری میشد، نباید به هم پیوند می‌خوردیم. نباید دلباخته هم می‌شدیم. مانند آب و آتش می‌موندیم. من سرد و او سوزان! من ظالم، اون بخشنده!
حتی توی تصورات هم نباید این‌طور میشد. به جای این‌که شاد و خرم باشم، دپرس سر برگرد‌ونوم و به مجسمه‌ی کوچک فیل که روی میز بود، چشم دوختم.
پدر: نمی‌توای چیزی بگی؟ فکر نکنم جوابت مثبت باشه، البته این پسر کیس خوبی برات نیست! دختر من... .
آشفته میون حرفش پریدم و گفتم:
- بس کن! نیازی نیست توضیحات بدی، زندگی شخصی خودمه، خودم تصمیم می‌گیرم بابا!
خشمگین از جا برخاستم و جلوی چشم‌های گرد شدش، چنگی به کیفم زدم و به سمت در رفتم.
- این بود نتیجه‌ی زحمت‌هام؟
دستم رو دست‌گیره خشک شد و‌ خنجری توی قلبم فرو رفت.
لب زدم:
- کدوم زحمت‌ها؟ برای من پدری کردی؟ پیش مادر بزرگ پیرم بزرگ شدم، نه نیازی بهت دارم، نه توقعی از من داشته باش. مثل یه غریبه‌ای برام، هیچ فرقی با عمو یوسف نداری برام!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین