. . .

متروکه رمان طعمه توهم | آرا (هستی همتی)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. معمایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.





نام رمان: طعمه توهم

به قلم: آرا (هستی همتی)

ژانر: تخیلی، معمایی، ترسناک

خلاصه:
هنگامی که درخشندگی‌‌اش به خاموشی می‌‌گراید و گرفتاری بُعد دومش را در انبوهی از سایه‌‌ها رقم می‌‌زند، گمراهی احاطه‌‌اش می‌‌کند و توهماتِ تاریکش در پس باریکه راهی، هدایتش را به سوی غایت پیچ و واپیچ خورده‌‌اش، عهده دار می‌‌شوند! نهایت، نجات است یا خفگی؟
28 خرداد 1399
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
*_پارت نُه_*


کریستین در جواب، لبخندی زد و کیف سامسونت‌‌اش را درون دستانش جا به جا کرد.

- پس من دیگه میرم تا دیر نشده، در غیر این‌‌صورت باید بیای جنازه‌‌ام رو از زیر پای اورینا جمع کنی!

و چشمکی زد که قهقهه‌‌ام بلند شد. اورینا، دختر جنجالی و اعصاب خُردکنی بود!

- می‌‌تونی طلاقش بدی و دوباره ازدواج کنی کریستین! من که همجنس خودشم، حس می‌‌کنم تحملش رو ندارم!

با این شوخی، کریستین به حالت تظاهر به ترس دستش را تکان داد.

- با این کار دستی دستی خودم رو توی گور می‌‌ذارم!

هردو، کوتاه خندیدیم و کریستین پس از خداحافظی، به سمت خروجی رفت. من نیز وانمود کردم میزم را مرتب می‌‌کنم؛ اما با محو شدن کریستین در پیچ راه‌‌پله، فورا از پشت میز بالا پریدم. قصد نداشتم به خانه بروم! به دنبال ایوان می‌‌رفتم که در محله‌‌ی دباغ‌‌ها واقع در حاشیه استراسبورگ، زندگی می‌‌کرد.

عجولانه کوله‌‌ام را قاپیدم ک درد بدی درون گردنم پیچید! لعنت به مدیر نشریه. با وجود این‌‌که دو سال تمام این‌‌جا کار می‌‌‌کردم و خوب می‌‌دانست چپ دست بودن من با میزم سازگار نیست، عوضش نکرده بود. مدام گردن درد می‌‌شدم!

گردنم را مالش دادم و با چپاندن کلید دفتر درون جیبم، از اتاق بیرون رفتم و آن‌‌قدر تند دویدم که فرصت نکردم جواب خداحافظی کِیت را بدهم.

وقتی پا درون خیابان گذاشتم، نسیم خنکی به صورتم برخورد که حالم را خوب کرد. محله‌‌ی کروت نو با کانال آبی که درست از وسطش می‌‌گذشت، همیشه هوای خنکی داشت!

***

حینی که تردید در صورتم پیدا بود، ماشین را ابتدای محله‌‌ی دباغ‌‌ها پارک کردم. طوری که درون آدرس آمده بود، خانه‌‌ی ایوان در قسمت‌‌های داخلی‌ محله‌‌ی دباغ‌‌ها بود. متاسفانه مسیر پر دار و درخت و باریکِ این محله‌‌ی قدیمی، نمی‌‌گذاشت اتومبیل داخل‌‌تر از آن برود!

این محله‌‌ی سرسبز با طرح قدیمی‌‌اش، به فرانسه کوچک نیز مشهور بود. جاده‌‌های باریک جنگلی با صدای آب رودهای حاشیه‌‌اش آدم را جذب می‌‌کرد. خانه‌‌هایش هم که به سبک قدیمی اما ظاهر مدرن، ساخته شده بودند تا هم تمدن فرانسه را حفظ کنند و هم، جذاب باشند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
*_پارت ده_*


کمی پیش‌‌تر که رفتم، نگاهم مسیر خاکی و باریکی را در محور انتهایی محله‌‌ی دباغ‌‌ها تشخیص داد. موشکافانه، نگاهم را به اطراف چرخاندم. راه خاکی بن‌‌بستی بود که توسط تعدادی درختچه‌‌ی خشک شده احاطه شده بود و به نظر می‌‌رسید از بخش‌‌های فقیرنشین محله است.

اضطراب مشخصی داشتم و کف دستانم ع×ر×ق کرده بودند. ضربان قلبم، کمی بالا رفته بود و اصلاً خودم را درک نمی‌‌کردم! مثل همیشه، باید تصور می‌‌کردم برای مصاحبه آمده‌‌ام؛ اماحس ترس آشنایی داشتم که نمی‌‌دانستم پیش از آن کجا احساسش کرده بودم.

در آن محیط خوف‌‌انگیز، سکوت مطلقی حاکم بود که آدم را می‌‌ترساند. پرنده هم پر نمی‌‌زد و عجیب احساس ریسک کردن داشتم! برای لحظه‌‌ای، در آن دم دم‌‌های غروب، به سرم زد بیخیال شوم و از راه آمده، بازگردم؛ اما مکث کردم. بخش ماجراجویم نمی‌‌گذاشت!

نفس عمیقی کشیدم تا دودلی‌‌ام همراهش فرو رود و بی‌‌تردید، پا درون مسیر خاکی گذاشتم. جهتی را که در آدرس آمده بود، جلو رفتم و نهایتاً مقابل بنای بسیار قدیمی ویلمسن، ایستادم. از آن سبک خانه‌‌هایی بود که ایوان چوبی با نرده‌‌های سفید داشت. هرچند به مراتب، شبیه خانه‌‌های متروکه! از زور شکستگی چوب‌‌هایی که در چشم بودند و سیاهی دیوارهایش. حتی ترک خوردگی پنجره‌‌هایش را هم می‌‌دیدم! صاحب‌‌خانه این‌‌قدر فقیر بود یا بیخیال؟

پلکان چوبی خانه، دیگر پوسیده بودند! هاج و واج اطراف را نگاه کردم. خانه، کمی هراس انگیز به نظر می‌‌رسید و صدای آرام باد در گوش‌‌‌هایم، مرا بیشتر می‌‌ترساند. واقعاً برعکس چیزی که در کودکی تصور می‌‌کردم محله‌‌های قدیمی از پچ پچ زنان و سر و صدای کودکان ساده‌‌ی روستایی پر است، اینجا بیشتر به خرابه می‌‌ماند!

شانه بالا انداختم و سعی کردم جدی باشم. با تفسی که گرفتم، پایم را آرام روی اولین پله گذاشتم که صدای جیر جیر چوب‌‌اش درآمد. با این‌‌که می‌‌ترسیدم نتواند وزنم را تحمل کند و ممکن است بشکند، بالاتر رفتم و روی ایوان ایستادم. اطراف اِیوان، تعدادی گلدان با گل‌‌های خشکیده قرار داشتد و یک صندلی مطالعه‌‌ی فرسوده، در سمت دیگرش. از بالایش هم بند رخت آویزان شده بود که رویش لباس‌‌های زنانه‌‌ی قدیمی به چشم می ‌خورد. ابرویم بالا رفت. به نظر می‌‌آمد هیچ مردی در خانه زندگی نمی‌‌کند!

مشکوک، از عرض اِیوان گذشتم و مقابل درب چوبی رنگ و رو رفته ایستادم. تقه‌‌ی آرامی به در زدم و منتظر ماندم که کمی بعد، صدای گام‌‌های ضعیف و آرام پای شخصی فرتوت، به گوشم رسید.

شخص پشت در، بدون پایین انداختن زنجیر، درب را تا جایی که قفل زنجیر اجازه می‌‌داد، کمی باز کرد و از لای‌‌ آن، بیرون را نگریست. از بین در، صورت چروکیده‌‌ی زنی پیر مشخص بود که اخم ترسناکی داشت و با چشمان ریز تیره‌‌اش، به شکلی خشن و باتنفر نگاهم می‌‌کرد.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
*_پارت یازده_*


با دیدن چشمان هراس انگیزش، خون در رگ‌‌هایم سرد شد و او فوراً، با لهجه‌‌ی اسپانیایی غلیظی پرسید:

- چی می‌‌خوای؟ کی هستی؟

سعی کردم لبخند گرمی بزنم که شاید اعتمادش را جلب کند و با لحن آرامی، زمزمه کردم.

- ام... خا... خانم ویلمسن؟

- شما؟

با دیدن اخمش، قدمی به عقب رفتم و با اضطراب، دستانم را در یکدیگر قفل کردم.

- راستش من برای صحبت با آقای ایوان ویلمسن به این‌‌جا اومدم، در رابطه با فاجعه‌‌ای که شب گذشته براشون اتفاق افتاد... .

صورتش ناگهان سرخ شد و مشخصاً می‌‌خواست با عصبانیت فریاد بکشد که مجال ندادم و تند، خودم را معرفی کردم.

- اجازه بدید بگم که من آ... آئوروا رووِلتا از اعضای ارشد مجله‌‌ی خبرنگاری معروف لوموند هستم!

با غرولند، ضربه‌‌ای به در زد و با تحقیر، عقب رفت.

- از صبح هشتمین نفری هستی که از یه نشریه کوفتی پا شده اومده دنبال ایوان! اون دیگه این‌‌جا زندگی نمی‌‌کنه، چرا نمی‌‌فهمین؟ من عمه‌‌اش هستم و تو هم اگه خیلی دوست داری بری پیداش کنی، خوب برو بگرد! اما مطمئن باش اگه می‌‌خواست پیداش کنین، به جای آدرس خونه‌‌ی من، آدرس خودش رو می‌‌داد. زود از این‌‌جا برو که حوصله ندارم و از من هم چیزی گیرت نمیاد!

و چنان درب را به چهارچوب کوبید که تصور کردم خانه، فرو می‌‌ریزد. هاج و واج، به در خیره ماندم و کمی طول کشید تا به خود بیایم. اصرار داشتم واقعاً ایوان را پیدا کنم! چرا آن زن لعنتی آدرس برادر زاده‌‌اش را نمی‌‌داد؟

دستم را با پافشاری جل بردم تا دوباره تقه به در بزنم که صدای عصبی و جدی شخصی جوان و مذکر از پشت سرم، مانعم شد.

- با عمه‌‌ی من چه کاری دارید خانم جوان؟

با حالتی شوکه شده به سمت صدا چرخیدم که با دیدن فرد، بلافاصله شناختمش. خودش بود! همان قد متوسط که شاید تنها هفت سانت بلندتر از من بود، موهای فرش آویزان بر پیشانی کوتاهش مانده بود و لباس شاید نه چندان گران؛ اما آراسته‌‌ای به تن داشت.

سکوتم را که دید آن هم در حین آنالیز، ابروهایش بیشتر درهم رفتند.

- خانم جوان!

فوراً، با شرم نگاهم را دزدیدم و سعی کردم جدی و مصمم به نظر برسم.

- عذر می‌‌خوام آقا ویلمسن، من از نشریه‌‌ی خبری لوموند مزاحمتون شدم تا در مورد... .

بلافاصله پیش از پایان سخنم، ابروهایش را درهم برد و بین حرفم دوید.

- درمورد عجیب الخلقه شدنم سوال بپرسین؟ ببینید، من هر چیزی رو که لازم بوده، برای رسانه‌‌ها توضیح دادم!

فریادش متعجبم کرد و کمی ترسیده. پوست لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم با صدایی قاطع و کلماتی که از زور فشار روانی درهم قاطی می‌‌شدند، منظورم را واضح‌‌تر برسانم.

- نه ایوان اشتباه متوجه شدی! من نیومدم که یه خبر داغ با مصاحبه ازت منتشر کنم و موقعیت شغلیم رو بالا بکشم، یا یه همچین چیزی!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
*_پارت دوازده_*


سکوت کردم و به ایوانی خیره شدم که با شنیدن جمله‌‌ام، از رفتن به سوی پله‌‌های خانه دست کشیده و ایستاده بود. کلافه، سمتم چرخید و دست‌‌های را در سینه جمع کرد. منتظر بود دلیلم را برای آن‌‌جا آمدن توضیح بدهم؛ اما واقعا چه دلیلی داشتم؟ شاید دنبال جاه طلبی نبودم؛ اما فقط از سر کنجکاوی دنبالش رفته بودم تا بفهمم واقعاً راز این معما در چیست. کنجکاوی هم قطعاً نمی‌‌توانست دلیل کافی برای قانع کردن ایوان جدی باشد!

تلنگرش تکانم داد.

- خوب، پس چرا منتظر ایستادی؟ اگه دلیلی داری، بگو!

انگشتانم را جمع کردم و ناخن‌‌هایم به کف دستم فشار وارد کردند. حرفی نداشتم اما به شکلی ناخودآگاه، لب‌‌هایم از یکدیگر فاصله گرفتند و مغزم روی هوا، پاسخی داد که مرا هم شگفت زده کرد.

- ببین ایوان، می‌‌تونی بهش بگی کنجکاوی، هرچی؛ ولی من واقعاً دنبال ارتقا شغلم نیستم، فقط می‌‌خوام اطلاعات بیشتری بهم بدی تا شاید بتونیم به عمق اصل ماجرا برسیم. حس می‌‌کنم می‌‌تونم کمکت کنم، واقعاً می‌‌خوام بفهمم چنین چیز عجیبی بر چه اساسی اتفاق افتاده!

و مکث کوتاهی کردم تا نفسی بگیرم. چندان خوب حرف نزده بودم؛ اما سعی کرده بودم لحنم لرزشی نداشته باشد و محکم بیان شدنش، باعث جلب اعتمادش شود.

- البته ایوان، تو قدرت انتخاب داری و می‌‌تونی پیشنهادم رو رد کنی تا از راهی که اومدم، برگردم.

پیشانی‌‌اش طوری چین خورد که ترسیدم؛ اما کم کم چهره‌‌اش باز شد و با حالتی عصبی، دست بین موهایش کشید و تا پشت گردنش پایین برد. با لحن خسته و مغمومی که نشان می‌‌داد حوصله کل کل کردن ندارد و شاید بی‌‌دلیل قبول کرده، جوابم را داد؛ هرچند بسیار سرد!

- باشه، فرض می‌‌کنم فقط کنجکاوی و حس نوع دوستی به این‌‌جا آوردتت، پس کمی منتظر بمون کاری برای عمه‌‌ام انجام بدم و برگردم. البته... من حتی اسمت هم نمی‌‌دونم، درحالی که تو خیلی چیزها از من می‌‌دونی دختر جون!

گونه‌‌هایم به شکل عجیبی بر افروخته شد و سرم پایین‌‌تر رفت.

- آ... آئورورا! آئورورا رووِلتا!

بدون حتی یک لبخند، سری تکان داد و جدی گفت:

- فقط چند دقیقه منتظر بمون، آئورورا!

و بدون انتظار برای جوابم، داخل خانه‌‌ی عمه‌‌اش رفت و درب را هم با کمی خشونت، به چهارچوب کوبید.

***
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
*_پارت سیزده_*


از سرما به خودم می‌‌لرزیدم. دست‌‌هایم را مدام روی هم می‌‌کشیدم، شاید که کمی گرم شوم. لعنت به ایوان! چرا آنقدر طولش داده بود؟

خواستم به عقب بازگردم که صدای باجذبه‌‌اش مانعم شد.

- خوب خانم رووِلتا!

از ناگهانی پیدا شدندش جا خورده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود. نفسی گرفتم تا به حالت عادی بازگردم به عقب چرخیدم.

- میتونی به اسم صدام کنی.

شاید حرف بی‌‌جایی زدم که ناگهان، اخمی کرد؛ اما حرفی نزد و تنها سر تکان داد.

- خوب، آئورورا! بهم بگو الان دقیقاً از من چی می‌‌خوای.

به پیشانی‌‌ام چینی دادم و مکث کردم. سعی می‌‌کردم لحنم را دوستانه به نظر برسانم.

- عام... ببین ایوان، می‌‌تونی من رو واقعاً یه دوست بدونی!

یک تای ابرویش به نشانه‌‌ی تحقیر بالا رفت؛ اما من اعتماد به نفسم را از دست ندادم.

- فقط می‌‌خوام جزئیات بیشتر و دقیق‌‌تری از اصل اتفاقی که برات افتاده بدونم، چون خوب می‌‌دونم نشریه تا چه اندازه اغراق به اصل گزارش اضافه می‌‌کنه تا پیاز داغش رو زیاد کنه و باعث بشه بوش همه جا بپیچه!

- بعدش چی؟

کلافه، دستی به موهای بلوطی رنگم کشیدم و روی شانه‌‌ام جا به جایشان کردم. چه‌‌طور می‌‌توانستم اعتمادش را جلب کنم؟

- که بشینیم و ببینیم چیشد که این اتفاق افتاد! ایوان، چرا هِی جبهه می‌‌گیری آخه؟ اگه دنبال افشای حقایقت برای منافع خودم بودم صدتا راه دیگه هم بود، من فقط به شدت کنجکاو شدم و به چیزی که این‌‌طور مرموزه، جذب شدم. واقعاً دلم می‌‌خواد دلیل این اتفاق فراطبیعی رو بفهمم و شاید هم به تو کمک کنم!

دهانش برای زدن حرفی باز شد؛ اما دستم را جلوی صورتش تکان دادم و با حرص، قدمی به عقب رفتم.

- نمی‌‌خوای هم با من هم‌‌کلام بشی حرف نیست، اصرار نمی‌‌کنم! روز خوش.

و خواستم رویم را بگیرم که جدی صدایم زد.

- صبر کن!

وقتی ایستادم و منتظر خیره‌‌اش شدم، موهای فرش را برهم ریخت و ادامه داد.

- قصد توهین یا چیزی ندارم... فقط کمی عصبی‌‌ام! باشه، مشکلی نیست. هر سوالی می‌‌خوای بپرسی رو مطرح کن تا بهش جواب بدم.

از حس سرما دستم را درون آغوشم جمع کردم و حق به جانب نگاهش کردم.

- شوخی می‌‌کنی؟ این‌‌جا آخه؟ تا من سوالاتم رو بپرسم هردو قندیل می‌‌بندیم!

احساس کردم لبش به خنده کش آمد؛ اما خودش را جمع و جور کرد و سری تکان داد.

- پس با این سرما و تاریکی هوا، باید بریم به یه رستوران.

- بریم شام مهمون من!

متعجب نگاهم کرد.

- چی؟

ظاهراً از حرف ناگهانی‌‌ام هول شده بود که آب دهانش به گلویش پرید. زیادی صمیمی بودم؟

- شا.. م مه... مهمون تو؟

سعی کردم دوستانه و صمیمی حرف بزنم.

- آره، این نزدیکی‌‌ها رستوران خوب نداره؟

-خوب.. خود... خودت ایده‌‌ای نداری؟

خنده‌‌ی ریزی کردم.

- از تو پرسیدم چون خیلی، اینجاها رو نمی‌‌شناسم. من اهل لیونم و تازه یکی دو ساله برای تحصیل به استراسبورگ اومدم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
*_پارت چهارده_*


گیج، سری تکان داد و دستش را به یقه لباسش بند کرد. مدل فر موهایش محشر بود و نمی‌‌شد منکر بشوم عجیب چهره‌‌ی دلنشینی دارد.

- آها... خوب، می‌‌تونیم بریم رستوران کمِرزِل.

- کمرزل؟ همون رستورانی که وسط شهره و داخل یکی خونه‌‌های باستانی ساخته شده؟

کت بلندش را بیشتر دور خودش پیچاند و شروع به قدم زدن جلوتر از من کرد.

- آره همون، جای دنج و شلوغیه که صدامون بین اون همه حرف گم بشه.

سوتی زدم و دنبالش روان شدم که به سمت خیابان اصلی و خروجی محله دباغ‌‌ها می‌‌رفت. فقط برای این‌‍‌که حرفی زده باشم، از هوا گله کردم.

- امسال یکم زود هوا سرد نشده؟

- بهتر، گرمای پارسال چندان جذاب نبود!

- عه، پس احتمالاً گرمایی هستی.

خندید.

- نه، ولی از اونجایی که مدام بین خونه خودم و عمه‌‌ام در رفت و آمدم، سرما رو می‌‌تونم با پوشیدن لباس تحمل کنم، اما گرمای بی‌‌سابقه تابستون، آزاردهنده ست!

- ولی به هرحال به طور کلی باید بگم استراسبورگ نسبت به لیون، درجه هواش کمی پایین‌‌تره و به حد گرمای معمول لیون نمی‌‌رسه! دلیلش هم احتمالاً همین کانال آبیه که از وسط استراسبورگ می‌‌گذره.

- لیون چه‌‌طوریه؟

جا خوردم. چه شد که ناگهان از لیون پرسید؟

- لیون... خوب بیشتر به خاطر این‌‌که یکی از سه شهر بزرگ فرانسه‌‌ست، جنبه کاری داره تا تفریحی. یعنی استراسبورگ خیلی توریستی‌‌تره! اما امکاناتش هم به مراتبط، از اینجا بالاتره و به کل اگه بتونی با شلوغی کنار بیای، جای خوبی برای رشد شغلیه.

لبخند محوی زد و سوال دیگری پرسید. باید این‌‌طور در نظر می‌‌گرفتم که اعتمادش به من جلب شده و دارد صحبت با من را ادامه می‌‌دهد تا فضا خشک نباشد؟

- رشته‌‌ات چیه؟

- ادبیات! دو سال از درسم باقی مونده، ولی از طریق یکی از استادهام که خیلی مدیونشم، تونستم توی نشریه لوموند کار بگیرم!

درحالی که متفکر، نام نشریه را زیرلب زمزمه می‌‌کرد، گفت:

- قطعاً استعداد خودت هم بوده، چون تا جایی که من می‌‌دونم، لوموند از مطرح‌‌ترین نشریه‌‌ها در سطح کشوره.

لپ‌‌هایم از این تعریف ناگهانی و بی‌‌منظور، گل انداختند و طره‌‌ی رها شده‌‌ی موهایم در صورتم را پشت گوش‌‌هایم بردم.

- عا... احتمالاً. آخه شانس هم داشتم، درست وقتی برای تست رفتم که هم نشریه، با بازنشستگی تعداد زیادی از پرسنل مواجه شده بود و هم، بخشنامه پنج درصدی استخدام دانشجویان، صادر شده بود. یعنی هر شرکت اداری، باید حداقل پنج درصد دانشجوی مرتبط با رشته، در محیط کاری خودش استخدام کنه.

جوابم را نداد، چرا که دیگر به ابتدای محله‌‌ی دباغ‌‌ها رسیده بودیم و من کاملاً واضح، اتومبیل قراضه‌‌ام را پنجاه متر جلوتر، می‌‌دیدم. دیدم که ایوان، مردد و معذب مانده، پس انگشت اشاره‌‌ام را به سوی اتومبیلم گرفتم و لب زدم.

- ایوان، اون ماشین منه. خوب، من نمی‌‌دونم تو وسیله نقلیه‌‌ای داری یا نه... ولی اگه جوابت منفیه که می‌‌تونیم باهم به کمرزل بریم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
*_پارت پانزده_*


ایوان، لبخند سردی زد و لبش کمی به سوی پایین متمایل شد. دستش را به سوی چیزی در آن سوی خیابان گرفته بود.

- اون موتور منه، اگه مسیر رو بلدی، تو با ماشینت بیا و من با موتورم.

موتورسیکلت مشگی رنگ و اسپرتی را به سختی از آن فاصله، می‌‌دیدم. خوش دست به نظر می‌‌آمد.

سری تکان دادم و دستم را لا به لای موهایم گرداندم.

- آره بلدم، پس توی کمرزل می‌‌بینمت!

و با دست تکان دادن آرامی، سوی اتومبیلم رفتم. در سوی راننده را باز کردم و با نشستن، کوله‌‌‌‌ام را روی صندلی کمک رانند انداختم. درحالی که روی کفشم را تمیز می‌‌کردم، به آرامی استارت زدم، اما ماشین روشن نشد. متعجب، بار دیگر و با شدت بیشتری استارت زدم و همچنان، خودرو خاموش مانده بود. مشتی روی فرمان کوبیدم و با حرص، زیرلبی ناسزایی نثار خودم کردم. باز لج کرده بود!

عجولانه و پیش از آن‌‌که ایوان برود و من بمانم با کوهی از دردسر، از اتومبیل قراضه‌‌ام پایین پریدم و چنان تند به آن سوی خیابان دویدم ک نزدیک بود یک راننده‌‌‌ای مرا زیر بگیرد!

ایوان که به انگار موتورش را روشن کرده بود و می‌‌خواست راه بیفتد، با صدای بوق بلندی که خودرو برای من زده بود، کنجکاو به این سو بازگشت و با دیدن منی که با نفس نفس سویش می‌‌دویدم، متعجب کلاه کاسکتش را از سرش در آورد. گویا که نگران شده باشد، از موتور پایین آمد و صدایم زد.

- هی، آئورورا! چه خبره؟

تمام گلویم از سرمای هوایی که درون بینی‌‌ام رفته بود، می‌‌سوخت. به سختی دمی گرفتم و منقطع لب زدم.

- ما... شی... نم... .

با یک دستش بازویم را نگه داشت و سعی کرد آرامم کند.

- هی، آروم باش. نزدیک بود تصادف کنی!

درمانده سری تکان دادم و به اتومبیلم اشاره کردم.

- ما... شینم... اس... تارت نمی‌‌‌... خوره!

اخم کمرنگی، میان پیشانی‌‌اش نشست و احساس کردم کمی، فشار دستش روی بازویم دور از تحمل شده است‌.

- چرا؟

آخ ریزی از بین لب‌‌هایم بیرون جست که انگار ایوان را متوجه کرد و با کمتر شدن فشار انگشتانش، خسته توضیح دادم.

- نمی‌‌‌دونم. یه ذره قراضه ست!
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
*_پارت شانزده_*


نگاهی به رو به رویش انداخت، اما چیزی نگفت و وقتی سکوتش را دیدم، لب‌‌هایم را جمع کردم. نمی‌‌توانست کمی جنتلمن باشد؟ ناچار، با کمی خجالت، خودم ازش خواستم.

- مم... ممکنه نگاهی بهش بندازی؟

ابتدا، متعجب و کمی جا خورده نگاهم کرد؛ اما بعد انگار‌ به خودش آمده باشد، هول کرده سری تکان داد و سعی کرد به آن سمت خیابان برود.

- ال... البته!

بی‌‌سر و صدا پشت سرش روان شدم و درحالی که پوست لبم را می‌‌گزیدم، اخم کردم. احتمالاً الان با خودش می‌‌گفت این دختر دیگر چه‌‌قدر دردسرساز است!

مقابل اتومبیل که ایستاد، کاپوت را باز کرد و بالا زد. سرش را تا حد زیادی داخل برد و مشغول وارسی دقیقی شد که از آن سر در نمی‌‌آوردم. حتی چندی از سیم‌‌ها و لوله‌‌ها را هم جا به جا کرد؛ اما در آخر با ناامیدی سرش را بالا آورد و کاپوت را بست.

با نگاهش، جایی میان ابروهایم را کاوید و لب‌‌هایش مچاله شدند.

- متاسفم آرا، کاری از دست من بر نمیاد! انگار مشکل فنی‌‌تر از اینه که من از پسش بر بیام.

آرا صدایم کرده بود. احتمالاً درحالت طبیعی، عصبی می‌‌شدم؛ اما در آن لحظه، به گونه‌‌ای نگاهم درست روی نوک بینی‌‌اش قفل شده بود. نمی‌‌دانم به کجا زده بود؛ اما کمی سیاه و روغنی شده بود. به نظرم، عجیب بامزه به نظر می‌‌رسید.

ناخودآگاه و بدون آن‌‌که متوجه شرایطم باشم، دست چپم بالا رفت و نوک دو انگشت اشاره و وسطم، روی بینی‌‌اش نشستند. طفلک ایوان هم چنان تعجب کرده بود که حتی تکان هم نخورد. آرام و با ملایمت، سیاهی روغن را پاک کردم و بعد از عقب آوردن دستم، تازه متوجه حرکت مضحکم شدم! لعنتی!

سرخ شدم و فوراً، تلاش کردم از مخمصه فرار کنم تا وانمود کنم چنین اتفاقی اصلاً نیفتاده!

_ ام‌... خوب، اوکی مشکلی نیست! بعداً یه فکری درموردش می‌‌کنم.

حرفم، او را هم از شوک رهاند و باعث شد سری تکان بدهد. فکر کنم کمی گیجش کرده بودم. تا حدودی، یقه اسکی لباسش را عقب کشید تا خنک شود. بعد هم بی‌‌تفاوت سمت دیگر خیابان راه افتاد و لب زد.

- خوب، مشکلیه که شده، می‌‌تونیم با موتور من بریم. مشکلی که نداری؟

مثل جوجه اردکی که دنبال مادرش می‌‌رود، دنبالش کردم و لبم را به دندان گرفتم. دستانم را روی هم فشردم و جواب دادم.

- نه خوب، شاید... اگه تند برونی!

پشتش به من بود و چیزی از حالت صورتش نمی‌‌دیدم؛ اما احساس کردم لپ‌‌هایش از دو سو کمی عجیب کش آمد و صدایش هم، مرموز شد.

- نه، من با سرعت معقول می‌‌رونم!
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
*_پارت هفده_*


کنار موتورش ایستاد و بالاخره نگاهم کرد. برق نگاهش عجیب بود و آرزو می‌‌کردم کاش می‌‌شد از چشمانش، افکارش را بخوانم. دستی به سمت کلاه کاسکتش برد و مقابلم نگه داشت.

- بگیرش.

گیج نگاهش کردم.

- که چی؟

نگاه سرد غریبانه‌‌ای به صورتم انداخت و دو انگشت سبابه و میانی‌‌اش را به پیشانی‌‌اش کوبید.

- برای شنا! خب معلومه دیگه، برای ایجاد ایمنی!

لحظه به لحظه سرخ‌‌تر می‌‌شدم! سرم در یقه‌‌ام رفت و به آرامی جواب دادم. لعنتی، آن آئورورای بی‌‌پروا کجا بود؟ لعنت به سردی نگاهش که معذبم می‌‌کرد!

- خب، خودت چی؟ تو راننده‌‌ای و... .

مجال نداد و سخنم را قطع کرد.

- من چیزیم نمیشه، برای تویی که پشت سرمی، یکم خطرناک‌‌تره!

اعتراض دیگری نکردم، نفس عمیقی کشیدم و کلاه را گرفتم. با کمک دستان داغش، کلاه را روی سرم گذاشتم که موهایم دور گردنم قلقلک خفیفی ایجاد کردند.

خودش، جلوتر رفت و روی موتورش جای گرفت. درحالی که سوئیچش را دور انگشت می‌‌چرخاند، منتظر ماند لبه لباسم را جمع کنم و ناشیانه پشتش بشینم. فکرم، از او پرت شده بود و تا حدودی به افتضاح ماشینم فکر می‌‌کردم. هزینه زیادی برای استفاده از تاکسی باید می‌‌پرداختم تا به نشریه بروم که فاصله زیادی با خانه‌‌ام داشت.

پشتش نشستم که موتور را روشن کرد و صدایش بلند شد.

- چی شد اینطوری یک دفعه‌‌ای رفتی توی فکر؟ هی لعنتی شونه‌‌هام رو بگیر! مگه می‌‌خوای بمیری؟

و بلند خندید و من باز هم لبوتر شدم! درحالی این حرف را زده بود که به من مهلت نداده بود فکر کنم دستم را باید کجا بذارم و فوراً راه افتاده بود! کم نمانده بود روی آسفالت با مغز پهن شوم و شاید هم این یک عمل انجام شده بود!

نوک انگشتانم را روی شانه‌‌هایش قفل کردم و با صدای بلندی که انتظار داشتم با وجود بادی که می‌‌وزید به گوش ایوان برسد، جواب سوال قبلش را دادم.

- هیچی! دارم فکر می‌‌کنم با این ماشینی که داغون شده، فردا چه طوری سر وقت برسم نشریه. آخه تقریباً فاصله‌‌اش با خونه‌‌ام زیاده.

با سرعت، پیچی را به سمت بازار کوشون دُله دور زد و با نگاهی که به اطراف می‌‌انداخت، بلندتر از خودم، جوابم را داد.

- توی نشریه مرکزی لوموند کار می‌‌کنی؟

سری در تایید تکان دادم که یادم آمد ایوان مرا نمی‌‌بیند! پس فوراً داد زدم:

- آره!

- می‌‌تونم فردا برسونمت.

در کمال بی‌‌تفاوتی و انگار که در مورد نیمرو کردن دو تخم مرغ صحبت می‌‌کرد، این جمله را به زبان آورد؛ اما گوش‌‌های من متعجب از آنچه شنیده بودند، ماندند و خودم ناخواسته جیغی کشیدم.

- چی؟!

احتمالاً واکنش مناسبی در شان یک خانم بیست و شش ساله نبود؛ اما شوکه‌‌ام کرد! می‌‌توانستم لرزش شانه‌‌های ایوان را از روی خنده‌‌اش زیر بند یخ‌‌زده انگشتانم احساس کنم؛ چه زود پسرخاله شده بود! اویی که آن‌‌قدر جدی بود.

با بالا آوردن یک دستش از من خواست سکوت کنم و با گذر از یک خیابان پهن و مسیر فرعی، درست میان شلوغی مردم، مقابل کمرزل، موتور سیکلتش را نگه داشت.
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
*_پارت هجده_*


با ایستادنش، دستان سر شده‌‌ام را از شانه‌‌هایش جدا کردم و تلوتلو خوران، پایین رفتم. ایوان هم فورا موتورش را در جایگاه مخصوص مقابل رستوران، قرار داد و سمتم بازگشت. ظاهراً کاملاً خونسرد بود و با سرش به ورودی رستوران اشاره کرد؛ اما من عجول از اینکه جمله قبلش را بازتر کند. پسرک ابله با روانم بازی می‌‌کرد!

پوف زیرلبی گفتم که به انگار لبش از خنده کش آمد و شانه به شانه‌‌اش، پا درون رستوران گذاشتم. حکاکی‌‌های مدهوش کننده‌‌ی روی دیوارهای رستوران و گرمای مطبوع فضای درونش، کمی حالم را جا آورد. ایوان، میز کوچکی را که در سه کنج رستوران قرار داشت و چندان هم توی دید نبود، انتخال کرد و سویش رفت که من هم همراهش قدم برداشتم. ایستاد و با درآوردن کت بلندش، آن را روی قسمت پشتی صندلی گذاشت و نشست. من هم بارانی‌‌ام را در آورده، روی ساعد دستم انداختم و مقابلش نشستم. منو را در دست گرفته بود و با آرامش، لیست غذاها را روزنامه‌‌وار می‌‌خواند. به شدت احساس می‌‌کردم شخصیت متناقضی دارد. یک بچه پایین شهری با زندگی متوسط این اعتماد به نفس و رفتار جا افتاده و رسمی را از کجا یاد گرفته بود؟ گاهی خجول و عصبی بود، گاهی زیرک و با سیاست! چه بشر کشف نشدنی‌‌ای!

درحالی که غذاها را سبک و سنگین می‌‌کرد، بالاخره رضایت داد در راستای حرف چند لحظه پیشش، بیشتر توضیح بدهد.

- می‌‌تونم فردا صبح برسونمت به محل کارت، ماشینت رو هم تحویل یه تعمیرکار حرفه‌‌ای می‌‌دم که حوالی همون محله دباغ‌‌هاست. آشناست و کارش درسته... .

حرفش را با اخمی ضعیف بریدم.

- وایسا... ایوان، ممنونم تو به من لطف داری؛ ولی ضرورتی برای این همه زحمت نیست... .

ایوان در جوابم ادایی در آورد که باز هم سرخ‌‌تر شدم و با انداختن پایش روی پای دیگر، مصرانه ادامه داد.

- محل کارت به آزمایشگاهی که توش کار می‌‌کنم نزدیکه، پس مسیرمون یکیه و مطمئن باش اگه برام راحت و بی‌‌دردسر نبود، نمی‌‌رسوندمت. فردا عصر هم باید یه سر به مادربزرگم بزنم، پس ماشینت رو تحویل تعمیرکار می‌‌دم. تعارف تیکه پاره کردن تموم شد؟

خدایا چه‌‌قدر این بشر بی‌‌پروا بود!

نگاهم را به سوی دیگری سوق دادم و با تشکری آرام، سعی کردم لبخند بزنم و جو را عوض کنم.

- توی آزمایشگاه کار می‌‌کنی؟

سفارشات را به گارسون سپرد و با عقب دادن فر موهایش که مدام روی پیشانی‌‌اش آویزان می‌‌شدند و بامزه نشانش می‌‌دادند، جدی جواب داد.

- آره. دانشجوی زیست شناسی گیاهی هستم و برای تامین هزینه‌‌های دانشگاه و اجاره خونه و این‌‌ها، به عنوان دستیار پاره‌‌وقت توی آزمایشگاه گیاه شناسی کار می‌‌کنم.

سری به تایید تکان دادم و بی‌‌هدف، آهانی زیر لب گفتم. برای فرار از سکوت، دست به سمت چنگالم بردم و اندکی از سالاد سردی را که به عنوان پیش‌‌غذا آورده بودند را، در دهانم چپاندم. می‌‌خواستم زودتر به اصل صحبتمان برگردیم و ایوان، از اصل ماجرای عجیبی که برایش اتفاق افتاده بود بگوید؛ اما او انگار تمایلی نداشت!
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین