*_پارت نُه_*
کریستین در جواب، لبخندی زد و کیف سامسونتاش را درون دستانش جا به جا کرد.
- پس من دیگه میرم تا دیر نشده، در غیر اینصورت باید بیای جنازهام رو از زیر پای اورینا جمع کنی!
و چشمکی زد که قهقههام بلند شد. اورینا، دختر جنجالی و اعصاب خُردکنی بود!
- میتونی طلاقش بدی و دوباره ازدواج کنی کریستین! من که همجنس خودشم، حس میکنم تحملش رو ندارم!
با این شوخی، کریستین به حالت تظاهر به ترس دستش را تکان داد.
- با این کار دستی دستی خودم رو توی گور میذارم!
هردو، کوتاه خندیدیم و کریستین پس از خداحافظی، به سمت خروجی رفت. من نیز وانمود کردم میزم را مرتب میکنم؛ اما با محو شدن کریستین در پیچ راهپله، فورا از پشت میز بالا پریدم. قصد نداشتم به خانه بروم! به دنبال ایوان میرفتم که در محلهی دباغها واقع در حاشیه استراسبورگ، زندگی میکرد.
عجولانه کولهام را قاپیدم ک درد بدی درون گردنم پیچید! لعنت به مدیر نشریه. با وجود اینکه دو سال تمام اینجا کار میکردم و خوب میدانست چپ دست بودن من با میزم سازگار نیست، عوضش نکرده بود. مدام گردن درد میشدم!
گردنم را مالش دادم و با چپاندن کلید دفتر درون جیبم، از اتاق بیرون رفتم و آنقدر تند دویدم که فرصت نکردم جواب خداحافظی کِیت را بدهم.
وقتی پا درون خیابان گذاشتم، نسیم خنکی به صورتم برخورد که حالم را خوب کرد. محلهی کروت نو با کانال آبی که درست از وسطش میگذشت، همیشه هوای خنکی داشت!
***
حینی که تردید در صورتم پیدا بود، ماشین را ابتدای محلهی دباغها پارک کردم. طوری که درون آدرس آمده بود، خانهی ایوان در قسمتهای داخلی محلهی دباغها بود. متاسفانه مسیر پر دار و درخت و باریکِ این محلهی قدیمی، نمیگذاشت اتومبیل داخلتر از آن برود!
این محلهی سرسبز با طرح قدیمیاش، به فرانسه کوچک نیز مشهور بود. جادههای باریک جنگلی با صدای آب رودهای حاشیهاش آدم را جذب میکرد. خانههایش هم که به سبک قدیمی اما ظاهر مدرن، ساخته شده بودند تا هم تمدن فرانسه را حفظ کنند و هم، جذاب باشند.